سلام سلام حالتون چطوره؟
مرسی که تو این مدت کلی پیام قشنگ بهم دادید❤️🥺
خیلیاتون پرسیدید که کی پارت گذاری رو شروع میکنم...
ان شاءالله چهارشنبه بیست و چهارم پارت 29 رو براتون میزارم...
و به نشانه جبران چند تا پارت داریم😉🌱
هدایت شده از سهساعته𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨✨:)
چاقو کُند بود و آب گوجه ها از زیر دستم تو ظرف سالاد روان؛ صدای زنگ گوشیم بلند شد، بی توجه به شماره مخاطب کلافه برش داشتم و بین شونه و گوشم گذاشتم
_بله؟
صدای مردونه ای با لحنی رسمی بود
_خانم موحدنیا؟
مردد جواب دادم
_بله
_شرمنده خواهر...همسرتون آقاداوود...
دلم پایین ریخت و چاقو از تو دستم سرخورد
_همسرم چی؟
من من کنان جواب داد
_همسرتون به درجه رفیع شهادت نائل شدند
نفسم حبش شد و نگاهم مبهوت روی ظرف سالاد خشک؛ یلدا با دیدنم سریع جلو اومد و گوشی رو گرفت، با دیدن شماره رو گوشی لبهاش کش اومد و کنار گوشم زمزمه کرد
"شماره داداش داووده!"
_خانم موحدنیا حالتون خوبه؟
گوشی را گرفتم
_ولش کنین اونو، حالا این شاسی بلند رو کِی به ما میدین؟
صدای خنده اش تو گوشی پیچید
_ای نامرد! منو به شاسی بلند فروختی؟
نفسم رو با حرص بیرون دادم
_جرات کردی پاتو بذار خونه آقاداوود!
✨️https://eitaa.com/joinchat/2345009549C748d50fca4
هدایت شده از سهساعته𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨✨:)
#نامزدش #مامور امنیتیه، زنگ زده تا با خط جدید سربه سرش بذاره که...😜😅
#رمان_مذهبی 🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/2345009549C748d50fca4
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_28 رسول: ها... چی! چی گفتی!؟ رویا: میگم کجایی؟ چرا حواست نیست! بی تفاوت به
#عشق_بی_پایان
#پارت_29
یک هقته بعد:
رویا: رسووول
چرا خودتو بازی میدی
نه خودت میری جلو حرفتو بزنی نه میزاری من باهاش حرف بزنم...
رسول: نمیتونم...
نمیشه....
رویا: مگه دوسش نداری...
رسول: نگاهمو به زمین دادمو با صورتم بازس کردم...
رویا: بعد از برانداز کردن رسول گفتم: چرا دوسش داری..ولی جرعت گفتنشو نداری...
رسول: از سر کلافگی سری تکون دادمو گفتم:
میترسم نه بشنوم... میترسم حسی که نسبت بهش دارمو اون نداشته باشه...
میترسم علاقم یه طرفه باشه...
رویا: ممکنه همه اینایی که گفتی برعکس باشه...
محکم و بریده بریده گفتم:
تا نری.. باهاش حرف نزنی... هیچی... معلوم... نمیشه...
ممکنه اونم همین حسو نسبت به تو داشته باشه ولی منتظره تو بری جلو..
رسول: اگه دوسم داشه باشه باید یه جوری بهم بفهمونه دیگه!
رویا: رسول واقعا انتظار داری اون دختر بهت ابراز علاقه کنه؟
تو اول باید حسی که نسبت بهش داریو بگی بهش
بعد ببینی واکنش اون چیه...
رسول: سکوت کردم...
رویا: بلند شدمو خواستم از در خارج بشم... سرجام وایسادم و برگشتم به عقب گفتم: رسول دیر بجنبی از دستت رفته...
همه مث تو واینمیسن ببینن نظر طرف چیه.. میرن جلو اون وقت میفهمن چه خبره..
رسول: سرمو مابین دستام گرفتم....
پ.ن: دیر بجنبی از دستت رفته...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_29 یک هقته بعد: رویا: رسووول چرا خودتو بازی میدی نه خودت میری جلو حرفتو بزنی
#عشق_بی_پایان
#پارت_30
سایت:
رسول: سرمو مابین دستام گرفته بودم و به حرفای رویا فکر میکردم.. حرفاش تو سرم اکو میشد...
(همه مث تو واینمیسن)
(در بجنبی از دستت رفته)
(ممکنه اونم همین حسو نسبت به تو داشته باشه ولی منتظره تو بری جلو)
رویا: رفتم تا پرینت هارو به رسول بدم..
سرشو مابین دستاش گذاشته بود...
برگه هارو گذاشتم رو میز...
از سر تاسف سری تکون دادمورفتم سمت میزم..
ـــــــــــ
رسول: نشسته بودم تو اتاقم...
داشتم با کامپیوتر ور میرفتم...
رویا: در زدمو وارد اتاق شدم...
رسول؟
رسووول؟
رفتم نزدیکر تر...
رسول: با ضربه ای که رویا به میز زد از افکارم بیرون پریدم...
واااایییی
چتههههه
رویا: کجایی؟!
صد بار صدات زدم...
اصن تو این دنیا نبودی..
نشستم روی تخت...
رسول روبه کامپیوار نشیته بود..
صندلی رو کمی چرخوندم تا مقابلم قرار بگیره...
تو فکر سارایی؟!
رسول: با سر تایید کردم...
دارم دیوونه میشم...
نمیدونم چیکار کنم....
رویا: ولی من میدونم...
رسول: با بالا بردن یکی از ابروهام منتظر شدم تا صحبت کنه
رویا: باید باهاش حرف بزنی...
رسول: اگه میتونستم حرف بزنم که الان اینجا نبودم..!
رویا: کجا بودی دقیقا؟ 🧐😂
پ.ن: حرف...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_30 سایت: رسول: سرمو مابین دستام گرفته بودم و به حرفای رویا فکر میکردم.. حرفاش
#عشق_بی_پایان
#پارت_31
سارا: داشتم کتابمو میخوندم که گوشیم زنگ خورد...
با دیدن اسمی که روی صفحه گوشیم نمایان شده بود حسابی اعصبانی شدم...«مزاحم😐💔»
سعی کردم خون سردیمو حفظ کنم...
جواب دادم..
بله؟
_سلام عشقم چطوری؟
با اینکه میدونستم کیه گفتم: شما!؟
_صدرا دیکه... شمارمو سیو نداری؟
چه دلیلی داره شماره شمارو سیو کنم؟
_چون شوهرتم دیگه!
اقا حالت خوبه؟ احتمالا سرت به جایی نخورده؟
ــــــــــــــ
سما: تو آشپزخونه داشتم مامانو کمک میکردم که شامو اماده کنیم...
سارا از اتاق خارج شدو درو محکم بست...
مشخص بود خیلی اعصبانیه...
سارا: جیغ زدم...
اههههههههه
دلم میخواد کلمو بکوبم تو دیوارررررر
سیمین: چیشده باززز
سارا: مامان.... یا با زن عمو صحبت میکنی این مهندس قلابی رو جمع کنه... یا خودم اقدام میکنم....
سیمین: میگم چیشده...
سارا: تازه میپرسین چیشده؟
زنگ زده به من میگه سلام عشقم...
میگه بیا پایین بریم دور دور...
الان من نباید کلمو بکوبم تو دیوار از دست ایننننن
پ.ن: عه وا!😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_31 سارا: داشتم کتابمو میخوندم که گوشیم زنگ خورد... با دیدن اسمی که روی صفحه گو
#عشق_بی_پایان
#پارت_32
چند روز بعد...
رسول: کل دیشبو با خودم کلنجار رفتم..
امروز میرمو حرف دلمو بهش میزنم..
داشتم میرفتم که چشم خورد به سارا خانم...
باز همون مرده...
با اعصبانیت از ماشین پیاده شدم...
چیشده خانم حسینی...
سارا: چیزی نیست... شما بفرمایید...
صدرا(ماسک داره): بازم پشتم بهش بود...
بیا برو بچه این چیزا به تو مربوط نیست...
رسول: میرم... ولی قبل رفتنم تو رو ادم میکنم....
سارا: درگیری خیلی شدید شده بود...
مردم سعی داشتن جداشون کنن...
ــــ بیمارستان ــــ
سارا: اقای رضایی...
حالتون خوبه؟
رسول: خو.. بم..
سارا: خداروشکر چیزیتون نشده...
خیلی حول شده بودم...(😂🤦🏻♀)
یعنی... چیزیتون شده... ولی خیلی شدید نیست خداروشکر...
بعد از کمی سکوت گفتم:
م... معذرت میخوام.... به خاطر من اینجوری شدین
ــــــــ
رسول: داشتم میرفتم سمت در خروجی که دوباره پسره رو دیدم...
صدرا: درست نمیتونستم راه برم(خیلی اوضاعش بدتره بیشتر کتک خورده😂)
گفتم: یه بار دیگه... دور و ور... خودم.. ببینمت...
رسول: پریدم وسط حرفش: دوباره با برانکارد میارنت اینجا 😊👍
سارا: خندم گرفته بود...
رسول: رسبدم جلو در...
ماشینم بود ولی سوییچ نبود..
داشتم جیبامو میگشتم که...
سارا: سوییچو روبه روش گرفتم..
بفرمایید...( سارا رسولو رسوند بیمارستان)
رسول: سوییچو گرفتم ازش... ممنونم...
سارا: خواهش میکنم...
بازم معذرت میخوام و ممنونم...
با اجازه..
رسول: خانم حسینی...
سارا: برگشتم سمتش..
پ.ن: اووو😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_32 چند روز بعد... رسول: کل دیشبو با خودم کلنجار رفتم.. امروز میرمو حرف دلمو
#عشق_بی_پایان
#پارت_33
سارا: بفرمایید؟
رسول: من میرسونمتون...
سارا: خودم میرم ممنون...
رسول: رو به روتونو نگاه کنید...
منتظره از بیمارستلن خارج بشید مه دوباره بیوفته دنبالتونو مزاحمتون بشه..
سوار شید.. من میرسونمتون
ـــــــــــــ
رویا: یا ابلفضل....
چه بلایی سرت اومده..
رسول: چیزی نیست...
رویا: چی چیو چیزیم نیست..
زخم پیشونیت اینو نمیگه..
دستت که تو بانده اینو نمیگه...
رسول: ماجرارو تعریف کردم...
رویا: به به عاشق فداکار 😂
رسول: پاشو برو بخواب... بدووو😂😅
ــــــــــــــ
سارا: رو تختم دراز کشیده بودم...
اتفاقات امروز تو مغزم مرور شد...
ناخوداگاه لبخندی روی لبام نقش بست...
پ.ن: عاشق فداکار..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_33 سارا: بفرمایید؟ رسول: من میرسونمتون... سارا: خودم میرم ممنون... رسول: ر
#عشق_بی_پایان
#پارت_34
چند روز بعد:
رویا: چرا نمیری حرف دلتو بزنی بهش...
رسول: اون روز که اون پسره رو دیدم باهاش به چیزی گفت که احساس کذدم نباید احساسمو به زبون بیارم...
رویا: چی گفت؟
رسول: گفت تو کاری به این کارا نداشته باش.. نامزدمه...
رویا: با تعجب گفتم: نامزد!
رسول: به نشانه تایید سرمو بالا پایین کردم...
رویا: پس چرا سارا چیزی به من نگفته...
بعد از کمی مکث گفتم:
به دلت بد راه نده...
احتمالا خاستگاری چیزیه که جواب منفی بهش دادن ولی هنوز سیریشه..
اگه خبری بود حتما میگفت بهم...
نگران نباش...
یه جوری از زیر زبونش میکشم..
ــــــــــــــــــــــ
محمد: رسول گزارشا اماده شدن؟
رسول؟
اروم زدم روی شونش..
با تعجب دوباره اسمشو صدا زدم..
رسول: ب.. بله.. اقا.... جانم...
محمد: کجایی!؟ 😂
رسول: ببخشید اقا.. حواسم نبود...
جانم بفرمایید...
محمد: میگم گزارشا اماده نشدن؟
رسول: چرا اقا...
کشو رو باز کردمو برگه هارو جلوش گرفتم...
محمد: برگه هارو از دستش گرفتمو قسمتی ازشو خوندم...
خیلی خب... زدم روی شونش و رفتم سمت اتاقم
پ.ن: کجایی؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قربونتون برم الهییی شما ناراحت امار نباشید😂
پیویم پر شده از پیاماتون..🥺
ان شاءالله از شنبه تبادلاتو شروع میکنم.. درسته که حدود 250 تا (شایدم بیشتر) لفت داشتیم ولی مطمعنم از اون چیزی که بودیم بالاتر میریم... تابستون قراره بترکونیممم😍😌🥳
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_34 چند روز بعد: رویا: چرا نمیری حرف دلتو بزنی بهش... رسول: اون روز که اون
#عشق_بی_پایان
#پارت_35
امیر: چیشده رسول.. چرا جدیدا انقدر تو خودتی؟
رسول: چیزی نیست..
امیر: به من ک دیگه نگو..
من تورو مث کف دستم میشناسم...
یه چیزیت هست..
خودت با زبون خوش بگو تا به رویا خانم متوصل نشدم...
رسول: حس میکنم باید به امیر بگم... حداقل شاید یکم سبک تر شدم... نگاهی غمگین به امیر کردمو دوباره سرمو پایین انداختم...
امیر: دارم نگران میشما رسول..
بگو چیشده دیگه...
رسول: تو تا حالا عاشق شدی؟
امیر: لبخندی زدمو گفتم: اره😌😂
رسول: جدیی😍😂
امیر: ابروهامو بالا انداختم...
رسول: لحنم کمی آروم تر شد: عاشق کی شدی؟!
امیر: وایسا ببینم..
نکنه عاشق شدی!؟
رسول: سرمو پایین انداختم...
امیر: عاشق شدی؟
اارره عشاق شدیییی
کی...
کیه اون دختر بیچاره؟
رسول: خانم حسینی...
امیر: لبخند روی لبام محو شد...
خ.. خانم... ح.. حسینی...
رسول: اهوم...
امیر: سعی کردم خودمو اروم جلوه بدم...
یه لبخند مصنوعی زدمو گفتم: مبارک باشه...
من... کارام مونده... ب... برم ا... انجامشون بدم...
رسول: باشه...
دستشو گرفتم...
فقط...
بین خودمون بمونه ها...
امیر: لبخند تلخی زدمو گفتم: خیالت راحت...
پشتمو به رسول کردم لبخند از روی لبام محو شد...
پ.ن: خانم حسینی...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_35 امیر: چیشده رسول.. چرا جدیدا انقدر تو خودتی؟ رسول: چیزی نیست.. امیر: به
#عشق_بی_پایان
#پارت_36
محمد: سلام عطیه بانو
عطیه: سلام...
محمد: چیشده باز؟ 😂
عطیه: از سر حرص و کلافگی نفشی کشیدمو و نگاهی به محمد کردم و نگاهمو ازش گرفتم و پارچ ابو گذاشتم رو میز..
محمد: رفتم تو اشپزخونه کمکش بشقابارو برداشم
عطیه از اشپزخونه خارج شد منم پشت سرش...
عطیه جان بگو چیشده خب...
عطیه: نمکدونو گذاشنم روی میز... دستمو گذاشتم روی صندلی و گفتم: چی شده.. چیزی نشده... به صورت مسخره گفتم: همون چیز همیشگی... الان چند روزه شما خونه نیومدی؟
خونه نمیتونی بیایی اصلا اشکالی نداره..کارت سنکینه درکت میکنم... حقم داری نتونی بیای...
نشستم روی صندلی و با ناراحتی ادامه دادم:
ولی میتونی یه زنگ کوچولو بزنی از حالت بهم خبر بدی...
خب دق میکنم من اینجا از نگرانی...
محمد: صندلی رو عقب کشیدمو نشتم رو صندلی...
دستامو بهم قفل کردم..
حرفس برای گقتن نداشتم...
با ناراحتی گفتم: شرمندم...
عطیه: از سر ناراحتی و اینکه کاری ازم بر نمیاد سری تکون دادمو بشقاب محمدو برداشتم...
واسش برنج ریختمو بشقابو کذاشتم جلوش...
پ.ن: عطیه و محمد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_36 محمد: سلام عطیه بانو عطیه: سلام... محمد: چیشده باز؟ 😂 عطیه: از سر حرص و
#عشق_بی_پایان
#پارت_37
امیر: روی تختم نشسته بودم...
دستامو به هم قفل کرده بودم و چونه مو روی دستام گذاشته بودم...
غرق فکر بودم...
اخه این همه ادم....
چرا.... چرا با....
صدای مامان باعث شد افکارمو نصفه نیمه رها کنم
_مامان جان بیا شام بخور..
ــــــــــــــــ
رسول: داشتم کارای باقی مونده سایتو انجام میدادم...
یهو فکرم رفت پیش امیر...
چرا بعد از اینکه گفتم از خانم حسینی خوشم میاد اون جوری شد....
نکنه....
نه بابا... این چه فکر و خیالیه دیگه...
ان شاءالله اینجوری که فکر میکنم نیست..
پ.ن: پارتی کوچول موچول😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_37 امیر: روی تختم نشسته بودم... دستامو به هم قفل کرده بودم و چونه مو روی دستام
#عشق_بی_پایان
#پارت_38
چند روز بعد:
رسول: میخوام برم حرف دلمو بهش بزنم..
امیر: حالا چه عجله ایه
یکم صبر کن...
رسول: صبر چرا...
اصن امیر... چرا دیرور تا گفتم عاشق خانم حسینی شدم حالت عوض شد؟
امیر: با تعجب گفتم: ها....
داوود: رسول اقا محمد گفت بری اتاقشون..
رسول: نگاهی به امیر کردمو بلند شدم رفتم...
امیر: بعد از رفتن رسول یدونه زدم رو پیشونیم...
اهههه
ـــــــــــــــ
محمد: رسول این تصاویرو بگیر... درموردشون یه گزارش کامل بنویس...
تا پس فردا میخوامشونا...
رسول: چشم اقا..
ـــــــــــــ
رسول: داشتم گزارشو اماده میکردم...
فکرم خیلی درگیر بود...
از یه طرف سارا...
از یه طرف امیر...
اصن نمیفهممش..
پ.ن: از یه طرف امیر..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_38 چند روز بعد: رسول: میخوام برم حرف دلمو بهش بزنم.. امیر: حالا چه عجله ایه
#عشق_بی_پایان
#پارت_39
شریف: شارلوت وقتشه بری ایران...
شارلوت: به نظر من وقتشه خودت بری...
مث موش قایم شدی...
جرعت داشته باش برو کارتو تموم کن..
شریف: تو جرعت داری چرا تو نمیری...
شارلوت: جرعتشو دارم... ولی مث تو احمق نیستم...
زمانی میرم..که متوجه خضورم نشن...
زمانی که صلاح بدونم میرم...
فعلا که تو بی عرضه کارتو تموم نکردی..نصفه نیمه ولش کردی رفتی تو سوراخ موش قایم شدی...
یا کارتو تموم میکنی...یا خودم کار تو احمقو تموم میکنم...
شریف: نمیشه...
ساعد و سادیام که گیر افتادن... به این راحتیا نیست خانم باهوش.. خانم شجاع...
شارلوت: چه راحت باشه چه یخت.. باید کارتو تموم کنی...
اکه تا الانم جیزی به کسی نگفتم به خاطر موقیت خودم بوده...
از اولم نباید به تو کله پوک اعتماد میکردم..
شریف: الان چیکار کنم...
شارلوت: ببین میتونی چند نفرو پیدا کنی که قابل اعتماد باشن.. پخمه هم نباشن مث خودت... بتونن از پس یه کار ساده بر بیان..
شریف: گفتم که... به این راحتیا نیست...
فعلا کسی رو ندارم تو ایران
شارلوت: یکیو پیدا کن..
به من ربطی نداره...این مشکل خودته...
یک هفته فرصت داری کار نیمه تمومتو تموم کنی...
وگرنه....
شریف: خیلی خب...
شارلوت: بدون خداحافظی گوشیو قط کردم...
پ.ن: شارلوت...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ