امنیت🇮🇷
#پارت_12
رسول: اون صندلی رو خود محمد برام گرفته بود منم دوست نداشتم روی یه صندلی دیگه بشیم
داوود: رسووول دروغ نگو من که میدونم داری دروغ میگی
رسول: باشه بابا میگم...اون ماموریت که حامد توش شهید شد رو یادته؟
داوود: اره اره
رسول: پس اینم یادته که بمب ترکید
داوود: اره دیییگه بگووو
رسول: خب اون موقع که بمب ترکیک یه ترکش خورد تو کمرم یادتم باشه یک هفته بیمارستان بودم
داوود: عه اره چراااا نگفتی به ماااا
رسول: اگه میگفتم دیگه تو هیچ عملیاتی نمیشد که بیام محمد نمیذاشت
داوود: پس یه خاطر همین ترکش وقتی ما میشستیم تو وایمیسادی
رسول: اره
داوود: خب چه ربطی به صندلی داره؟
رسول: دکتر توی صندلی واسم یه بالشتک مخصوص گذاشت که وقتی میشینم اذیت نباشم
داوود: که اینطور...حالا چرا با محمد قهری بیا اشتی کنین بابا محمدم زیاد حالش خوب نیست
رسول: چییی محمد
داوود: اره محمد بگم بیاد؟
رسول: اره بگو ولی نگی من گفتما
داوود:باااشه😂
رقتم و محمد رو اوردم
داوود: رسول خان داداشت اومده
رسول: تو دلم عروسی بود اما میخواستم ناز کنم😂
محمد: استاد دیگه مارو تحویل نمیگیری
داوود: اقا برید بوسش کنید(اروم دم گوشش)
محمد: رفتم و بغلش کردم و پیشونیش رو بوسیدم
رسول: دیگه نتونستم تحمل کنم محمد رو بغل کردم و گفتم: ببخشید داداش
محمد: ببخشید تقصیر من بود
داوود: بس کنید دیگه هندی بازی رو
محمد و رسول: 😂😂
محمد: رسول
رسول: جانم
محمد:جانت بی بلا بگو ببینم به خاطر یه صندلی به روز افتادی
رسول: راستش خودمم نمیدونم ولی یه هو حالم بد شد
محمد: دکتر گفت که چیزی نیست خداروشکر
داوود: خب اقا رسول اون ماجرارو به اقا محمد بگو
پ.ن: ترکش
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_13
داوود: همه ماجرا رو تعریف کرد
محمد: رسوووول چرا به من نگفتیی اگه بلایی سر تو میومد جواب عزیز روچی میداااادم یهو قلبم دوباره تیر کشید دستم رو گذاشتم روش
رسول: محمد
محمد: هیچی نگفتم و از اتاص اومدم بیرون
10 دقیقه بعد
رسول: داوود سرمم تموم شد بگو بیان درش بیارن تروخدا خسته شم
پرستار اومد و سرم رو در اورد
رسول: لباسامو درست کردم و رفتم پیش محمد تو حیاط بود گفتم: داداش
محمد: رسول چرا بهم نگفتی
رسول: چشم های محمد پر از اشک بود تا حالا اینجوری ندیده بودمش...داداش اگه میگفتم نیمزاشتی بیام ماموریت
محمد: معلوومه که نمیذاشتم
(1 هفته بعد)سایت
روژان: چون هنوز میز های سازمان درست نشده بود من بغل دست اقای حسینی کارام رو انجام میدادم نشسته بودم که یه هو اقای حسینی زد رو میز
رسول: اییییییولللل
محمد: چیشده رسول؟
رسول: اقا پیداش کردم پیداش کردییم
محمد: کی رو
رسول: ابراهیم شریف رو
محمد: آفرین رسول افرین.. حالا کجاست
آقا تویه روستای دور افتاده از اینجا 5 ساعت فاصله داریم باهاش
محمد: خیلی خب، به فرشید و سعید بگو برن اونجا
رسول: چشم
محمد: اوه امروز قرار بود برم جواب ازمایش های خودمو رسولو بگیرم
(بیمارستان)
محمد: علی جان چی شد
علی: میرم سر اصل مطلب غش کردن رسول به خاطر ترکش کمرش بود چون بهش حمله اصبی دست داده بود به کمرش فشار اومده و زده به سرش که باعث شد بی هوش بشه...فعلا خیر بدی در مورد رسول ندارم برات فقط نزارید زیاد به خودش فشار بیاره
محمد: خب
علی: درمورد خودت...اِه
محمد: بگو دیگه کلی کار دارم باید برم
علی: محمد چرا انقدر به خودت فشار میاری
محمد: چیزی برای گفتن نداشتم
علی: محمد قلبت
پ.ن: قلبش چی شده 🥺
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توضیحات:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_14
علی: قلبت ضعیف شده البته خیلی خیلی وضعت بد نیست ولی خب اگر به خودت زیاد فشار بیاری مجبور میشیم پیوند قلب انجام بدیم
محمد: باشه خدافظ
علی: محمدددد همین، خدافظ... میگم قلبت ضعیف شده میگی باشه خدافظ...محمد این قضیه جدیه و شوخی بردار نییییست ای بابا
محمد: خب الان چیکار کنم
علی: ای خدااامن اخر از دست تو دق میکنم
محمد: یه لبخند زدم و گفتم خدانکنه خدافظ
علی: خداحافظ مراقب خودت باش تروخدا
(تو ماشین)
محمد: حرفای علی تویسرم اکو میشد...اگه من چیزیم بشه عزیز عطیه..رسول چیکار میکنن مطمعنم عزیز بعد من دق میکنه عطیه بیچاره هم که......پشت رسولم میشکست
با این حرفم یاد ترکش تو کمر رسول افتادم انگار یکی با خنجر تو قلبم میزد اگه من بیشتر مواظب رسول بودم با این سنش دچار این مشکل نمیشد کمرش اینجوری نمیشد... تصمیم گرفتم برگردم بیمارستان... زیاد دور نشده بودم
5 دقیقه بعد بیمارستان
محمد: عل،علی جان
علی: عه سلام چیشد نرفتی
محمد: چرا رفتم ولی برگشتم
علی: چیزی جا گذاشتی؟؟
محمد: نه کارت دارم
علی: بیا بریم تو اتاق
(اتاق علی)
علی: خب مهمد جان بگو
محمد: ببین این ترکشی که تو کمر رسوله برای آینده اش خطر نداره؟
علی: راستش نمیدونم
محمد: یعنی چی نمیدونم مگه دکتر نیستی
علی: چرا ولی خب..
محمد: ولی خب چی؟
پ.ن: رسول چی شده؟؟
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_15
محمد: ولی چی علی؟
علی: راستش
محمد: علی بگو دیگههههه
محمد: علی بلند شد و رفت نزدیک در و گفت
علی:راستش... راستش..
محمد: علی تروخدا بگو قلبم داره وایمیسده
علی: عه عه عه به قلبت فشار نیاد..راستش شوخی کردممم😂😂
محمد: وقتی گفت شوخی کرده خیلی خوشحال شدم ولی افتادم دنبال علی
علی همینجور که می دوید: بابا محمد شوخی کردم ببخشید😂
محمد: علی وایسااا وایساااااا
علی: حتمااا😂
محمد: کاریت ندارم..فقط میخوام بکشمت😂
علی: یا خداااااا😂
محمد: آی قلبم😖
علی: محمددد چی شد محمددد
قلط کردم پاشو هی منو بزن پاشو فقط
محمد محمد خوبی محمد
پ.ن: کاریت ندارم فقط میخوام بکشمت
پ.ن: محمددد چییی شد
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_16
محمد: خودمو زدم به مریضی که بیاد و بزنمش
گفتم آی قلبم علی اومد بالاسرم خیلی ترسیده بود چشمامو باز کردم و گفتم
محمد: اینم تلافیش😌 و اروم زدم تو گوشش
علی: اولش شوکه شده بودم بعدش شروع کردم با محمد یه خندیدن
محمد: علی
علی: جانم
محمد: جدا از شوخی واقعا رسول چیزیش نمیشه
علی: اگر مواظبش باشید نه
محمد: خب اگر مواظبق نباشیم چه اتفاقی میوفته؟
علی: راستش اگر وضعیتش خیلی خیلی خیلی بد بشه و ترکش شروع به حرکت کنه امکان داره......فلج بشه😔
محمد: وقتی این حرق رو زد قلبم بازم تیر کشید اما خیلی خیلی بدجور انقدر درد داشتم که آخ خیلی بلندی گفتم اصلا دست خودم نبود و نتونستم خودمو کنترل کنم
علی: محمد، محمد جان خوبی؟
محمد: نفسی کشیدم و گفتم آههه اره بهترم
علی: دراز بکش رو تخت
محمد: خوبم علی ولکن
علی: گفتم دراز بکش رو تخا
محمد: هیچی نگفتم و دراز کشیدم..علی یه دستگاه اورد و گذاشت رو قلبم
علی: محمد اگه همینجوری پیش بری حالت خراب تر میشه ها تا قلبت بدتر از این نشده بیا درمانش کنیم
محمد: بهش فکر میکنم بهت خبر میدم
علی: از دست تو محمددد😂
محمد: خدافظ😂
(ماشین محمد)
محمد: داشتم میرفتم سمت سایت که گوشیم زنگ خورد...
پ.ن: چه حسی دارید😂😂
پ.ن: گوشیش زنگ خورد یعنی کی بود؟
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #پارت_16 محمد: خودمو زدم به مریضی که بیاد و بزنمش گفتم آی قلبم علی اومد بالاسرم خیلی ترسید
اینم پارت 16❤️
اگر 85 تایی شدیم 8 تا پارت میزارم❤️
امنیت🇮🇷
#پارت_17
محمد: گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم رسول بود
زدم بغل
رسول: الو سلام داداش
محمد: ا....ل....و.....
رسول: داداش خوبی؟ چرا صدات گرفته
محمد: ای وای انقدر گریه کردم صدام در نمیومد
محمد: چی..نه...داداش خوبم یکم هوا سرده فک کنم سرما خوردم
رسول: محمد جان الان وسط تابستون کی سرما میخوره که تو دومیش باشی😐
محمد: رسول جان 20 روز دیگه زمستونه هاا
رسول: باشه داداش تسلیمم
محمد: حالا خوب شد😂....کارم داشتی
رسول: اره عزیز زنگ زد گفت واسه شام بریم خونه
محمد: باشه
رسول: راستی یه خبر دیگه
محمد: یا خدا چیشده؟
رسول: نترس بابا..خواستم بگم زینب از ماموریت برگشته
محمد: عه واقعا
رسول: اره داداش زودی بیا
محمد: باشه داداش فقط الان زینب تو سایته
رسول: نه 20 دقیقه دیگه میرسه تو میتونی قبل زینب بیای؟
محمد: اره الان میام
رسول:باشه فقط مراقب باش زیاد تند نیای
محمد: باشه رسول جان خداحافظ
رسول: خداحافظ
راه افتادم سمت سایت
بعد 17 دقیقه رسیدم سایت
رفتم نماز خونه
محمد: به سلاااام جمعتونم که جمعه
چطوری دهقان فداکار😂🧡
به آقا داماد چطوری😂💙
اقای عاشق چطوره😂💚
استاد رسول چطوری😂❤️
همه نشسته بودن رسول دراز کشیده بود
همه بلند شدن و سلام کردن
همه: سلام اقا
فرشید: اقا لقب های هم درست بود فقط اقای عاشق با کی بودید؟؟
محمد: جنابعالی فرشید خان
فرشید: مننننن
محمد: بله...شما وقتی داشتی با استاد درد و دل میکری میکروفونت روشن بود همه شنیدن داداش عاشق من😂😂
همه: 😂😂
فرشید: از خجالت سرخ شده بودم🤭
محمد: رسول میخواست بلند بشه که یهو....
پ.ن: رسول چیشد🥺
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_18
محمد: رسول دراز کشیده بود میخواست بلند بشه که یهو صدای دادش بلند شد
رسول: محمد اومد...خواستم بلند بشم که کمرم خیلی درد گرفت و ناخودآگاه آخ بلندی گفتم
محمد: رسول خوبی😥
رسول: آه....خووبم خوبم
داوود: دروغ میگه اقا ببریمش بیمارستان
محمد: نمیبریمش...میبرمش، شما برید به کارتون برسید
رسول: اقا نمیخاد
محمد: دلت توبیخ میخواد؟؟
رسول: بریم من اماده ام
همه:😂😂🤣
(بیمارستان)
علی: ای بابا باز که اومدید شما
محمد: علی انقدر حرف نزن بیا رسول...
علی: رسول چی
محمد: کمرش...کمرش خیلی درد میکنه
علی: بیاید اتاق من
(اتاق)
علی: رسول دراز بکش رو تخت
رسول: نمیخااام....آیییییییییی
محمد: رسووول
علی(با داد): رسول دراز بکششش
رسول: به زور درازم کردن رو تخت😩
علی: رسول چرا انقدر به خودت فشار میاری؟
رسول: چیزی برای گفتن ندارم علی جان
علی: رسول خداروشکر هنوز اتفاق بدس نیوفتاده سه کمربند طبی یرات مینویسم از اولین داروخانه بگیر... اونو ببندی کمرت زیاد درد نمیگیره الیته نه اینو ببندی بعد به خودت فشار بیارسثیا این برا اینه که میخوای بشینی یا بلند بشی زساد اذیت نشی
رسول: باشه علی جان ممنون
علی: قربانت
محمد: خب بریم؟
علی: نه.... رسول ببین قلب محمد
رسول: قلب محمد چی😰
محمد: پریدم وسط حرف علی و گفتم قلب محمد برا تو میتپه
علی: هوووووووف
محمد: خب علی جان ما دیگه بریم رفتم و بغلش کردم در گوشش گفتم: به رسول استرس وارد نکن بهش چیزی نگو لطفا...
علی: باشه
محمد: ببخشید باهات بد حرف زدم موقعی که رسولو اوردم
علی: عیب نداره داداش
رسول: چقدر همو بغل میکنید بریم دیگه اه
پ.ن: بدون (که به دفعه)😂😂
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#پارت_19
توی ماشین:
رسول:محمد داشت رانندگی میکرد منم چشمامو بسته بودم و داشتم فکر میکنم
بابامون وقتی من 8 سالم بود فوت کرد محمد هم برام پدر بود هم رفیق هم برادر
محمد برام رفیق بود چون من هیچ دوستی نداشتم چون خیلی درس میخوندم کسی باهام دوست نمیشد اما محمد مثل یه بچه باهام بازی میکرد محمد 9 سال ازم بزرگ تره یعنی اون موقع 17 سالش بود اما مثل یه بچه 7 ساله باهام بازی میکرد
مثل یه پدر همیشه مواظبم بود و نمیزاشت کسی بهم چپ چپ نگاه کنه مثل یه کوه پشتم بود، وقتی محمد کنارم بود جرعت انجام هرکار سخت و دشواری رو داشتم
مثل یه برادر که همیشه کنارم بود
محمد همیشه بهترین هارو برام میخواست اما من چی هیچکاری نتونستم براش بکنم به جز اینکه یه نگرانی توی دلش باشم
پ.ن: اینم یه پارت احساسی
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_20
فرشید: سعید من میرم جلو و پشت سرم باش
سعید: فرشید خطرناکه
فرشید: 1،2،3 رفتم
سعید: مواظب باش
فرشید: یه تیر هوایی زدم که شریف سر جاش وایسه اما به راهش ادامه داد
سعید: رفتم جلو و یه تیر زدم زیر پای شریف..اما عین خیالش نبود تفنگش رو دراورد و به سمت من نشونه گرفت
شریف: به به جوجه ماشینی ها
فرشید: خفه شو
شریف: به اقای عاشق
سعید: تفنگتو بزار زمین
شریف: حتما آقا داماد
فرشید تو دلش: اینارو از کجا میدونه
سعید: ببند دهنتو
شریف: چشم اقای مهندس....راستی استادتون کو؟
فرشید: سر قبر تووووو با داااد
فرشید: آاا دهقان فداکار کجاست؟
سعید: اصلحه تو بنداز
شریف: نندازم؟
فرشید: میندازونمش
شریف: وای وای ترسیدم راستی
فرشید: بنال
شریف: محپد واقعا شما دوتا جوجه رو برای دستگیری من فرستاده؟
فرشید: دیگه نتونستم تحمل کنم یه تیر زدم به دستش
سعید: فشرید خیای اصبانی بود مطمعن بودم الان یه کاری میکنه یه هو صدای تیر اومد دیدم فرشید زده به دست شریف
فرشید:شریف میخواست بهم تیر بزنه که جا خالی دادم بعدش دیدم که رو سعید نشونه گرفته سعسد هواسش نبود داشت تیر تفنگشو پر میکرد منم هرچقدر دنبال تفنگم گشتم نبود که نبود
سعید: داشتم تفنگمو مصلح میکردم که صدای تیر اومد دیدم فرشید جلوم افتاده رو از پهلوش خون میاد
سعید: فرشیییییییییید
فرشید: خ..و...ب...م..
سعید: فرشید حان تروخدا چشم هاتو نبند
شریف: خوبه هواسشون نیست یه تیر دیگه به این یکی میزنم و فرار
سعید:داشتم به اقا محمد زنگ میزدم که شریف شلسک کرد و یه تیر به شکمم زد...فرشید داشت میخوابید منم کاری از دستم بر نمیومد
میخواسم زنگ بزنم که شریف اومد بالاسرمون یه تیر دیگه به پاری فرشید زد و با پا روی مچ دستم فشار داد دستم خیلی درد داشت فک کنم در رفته بود یا شایدم خورد شده بود...
پ.ن: فرشید وسعید تیر خوردن
پ.ن: دستش😢
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_21
سعید: باهر بدبختی که شد گوشیمو در اوردم و به اقا محمد زنگ زدم
محمد: الو سعید؟
سعید: ا..ل..و....ا..ق...ا.....
محمد: سعید چیشده کجایید
سعید: ا....ق...ا..... ف.....ر....ش.....ی.....د
محمد: یاخدا فرشید چی سعید الو الو، اهههه قط شد
سعید: ای بابا قط شد
محمد: بدو بدو رفتم پیش رسول انقدرسریع داشتم میرفتم که نزدیک از پله ها لیز یخورم و با مخ بخورم زمین ولی یی پشت گرفتم
عبدی: دیدم محمد به سرعت داره میره پایین داشت میوفتاد که گرفتمش
محمد: ممنون اقا مرسی
عبدی: چیشده محمد
محمد: اقا سعید و فرشید و بدو بدو رفتم پیش رسول
عبدی: پشت سرش رفتم
محمد: رسووول رسووول
رسول: نشسته بودم داشتم به مانیتور نگاه میکردم و چایی میخوردم خانم محمدی هم داشتگزارش مینوشت....یه هو صدای محمد اومد که صدام میکرد
روژان: داشتم گزارش رو مینوستم ولی بلتخره تموم شد آه...یهو اقا محمد اومد و اقا رسول رو صدا کرد
رسول: جانم اقا چیشده
محمد: فرشید، سعید...رسول این مکالمه رو.گشو کن ببین میتونی ردشو بزنی
رسول: اقا خیلی کوتاهه اونجایی هم مه هستن انتن نمیده نمیشه
محمد: اهههههه
روژان: اقا محمد من میتونم ردشونو بزنم توی اونجای که اموزش دیدم اینو بهم یاد دادن
محمد: واقعا
وژان: بله..فقط اقای حسینی میشه یکم برید اون ور تر
رسول: بدون اینکه چیزی بگم یا صندلیم رفتم اون ور تر
محمد: خانم محمدی فقط سریع
روژان: اقا ردشونو زدممم
رسول: ایول.... آخخخ
محمد:چیشد رسول
رسول: ها...هیچی خوبم
روژان: اقا توی یک روستاه هستند که 5 ساعت باهاش فاصله داریم
محمد: با هواپیما چقدر
روژان:دقیقه 43 دقیقه
محمد: خب رسول اماده شو بریم
رسول: چشم اقا
داشتیم میرفتیم که....
پ.ن: چیشد؟
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_22
محمد: که زینب جلومون سبز شد
زینب: به اقایون داداشا...
رسول و محمد: سلااام زینب جان خوبی
زینب: بله خیلی خوبم من دیروز رسیدم اما امروز شمارو دیدم بی معرفتا😒
رسول: زینب جان ببخشید
محمد: الان وقت این حرقا نیست زینب بیا بریم بدو
زینب: کجا
رسول: عه اره تو لیسانس پزشکی هم داری بدو بیا باهامون
زینب: کجا بیام
محمد(با داد): اه چقدر سوال میپرسی بیا دیگههه
رسول: محمد جان اروم تر زشته
زینب: پشت سرشون راه افتادم
(تو ماشین)
زینب: بی صدا اشک میریختم....چرا محمد جلوی همه سرم داد زد😢 از قبل ازشون ناراحت بودم که نیومدن ببیننم ولی الان با داد محمد بیشتر ناراحت شدم
رسول: محمد جان لطفا نگه دار
محمد: چرا
رسول: چشمکی به محمد زدم و با اشاره بهش گفتم میخوتم برم پیش زینب
محمد: نگه داشتم
زینب: خیلی خوشحال بودم که میخواد بیاد منت کشی😂 ولی میخوام کلیی ناز کنم
رسول: به سلام زینب خانوم
زینب:😒
رسول: زینب جانم، تو ناز نازی بودی ولی قهر قهرو نبودی که
زینب: میشه با من حرف نزنی😒
رسول: اجی جونم قربونت برم بیا اشتی کن
زینب: نموخوام
رسول: زینب جانم 🙃
محمد: زینب جان تو که کینه ای نبودی
زینب: بله کینه ای نبودم ولی نباید جلو اون همه ادم سرم داد میزدی الانم لطفا باهام حرف نزنید
محمد: خب رسیدیم به هلیکوپتر پیاده بشید
(داخل هلیکوپتر)
رسول: زینب اشتی نمیکنی؟
زینب: نخیر
محمد: زینب جان ببخشید خوب دست خودم نبود
رسول: ز..ی..ن.. لطفا اشتی
زینب: نخیر
رسول: آخ آخ کمرممم😥
محمد: رسول رسول خوبیی
رسول: آییی کمرممم
زینب: ر...س...و...ل...خو....بی.....
پ.ن: رسول😱
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ