🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_شصتونه
اما الان کبوتر زخمی بیپناهی بود تو چاه، زیرِ زمین، که از نظر دولت، بهتر بود کشته شود تا اسیر باشد. وقتی ذهنش رسید به واژه بیپناه، مکث کرد. چندبار تکرار کرد. بیپناه....بیپناه...
دوست داشت با یک پاککن جادویی از هفتم اکتبر به اینطرف را پاک میکرد.
عبدالله با پنبه و سرم شستشو دور زخم را پاک میکرد. لنا نگاهش کرد. ایستاده بود روی یک پا. تکیه داده بود به تخت. بتادین را ریخت رو پنبه. بوی ید پیچید تو هوا. با پنس، پنبه را برداشت. کشید به اطراف محل جراحت. پوست کنار زخم نارنجی شد. گاز استریل را گذاشت رویش. چسب زد. پوست شکم، زیر چسب پارچهای، کشیده شد. وسایل را جمع و جور کرد. آمپولی زد تو سرم. عصا برداشت که برود. مردی با سر و صورت پوشیده و لباس پلنگی، سراسیمه آمد تو. تفنگ تو دستش بود. سر را آورد کنار گوش دوستش. صدای زمزمه نامفهومی آمد. ابروهای عبدالله رفت بالا. چشمهایش شد اندازه چشمهای تندیس خدای گانشا. صورتش مثل او سفید سفید شد. عصا را زد زیر بغل. پا تند کرد سمت خروجی. یک باره صدای انفجار مهیبی آمد. اتاق لرزید. تخت هم. لنا جیغ خفهای کشید. دو دستی، سرش را پنهان کرد. شلنگ سرم کشیده شد. سوزن تو رگش جابجا شد. خون زد بیرون. ساعدش تیر کشید. هنوز سرم داشت مثل آونگ تکان میخورد. دوباره صدای انفجار بلند شد. مرد از اتاق رفت بیرون. عبدالله هم.
لنا یک دست را تکیهگاه کرد. نیم خیز شد. درد پیچید تو پهلو و شانهاش. صورتش تو هم رفت. قطرات خون که با سرم قاطی شده بود، میچکید روی ملافه سفید. پخش میشد تو تار و پود آن. برایش مهم نبود. خواست بلند شود. پوست شکمش کشیده شد. ضعف کرد. دست آزاد را گذاشت رو پهلو. نشست. صاف نه، خم به جلو. صبر کرد تا درد کمتر شود. کم نمیشد. انگار یکی چاقو برداشته بود و تو شکمش میچرخاند. بالاخره اشکهایش سرازیر شد. با پشت دست آزاد صورت را پاک کرد. پیچ سرم را بست. آنژیوکت را از دستش کشید. خون جهید بیرون. ساعد را قرمز کرد. با شصت روی محل خونریزی را فشار داد. بیخیال استریلیتی و ضدعفونی کردن زخم شد. نه پنبه ها دم دستش بود و نه توان داشت، بلند شود. رد یک جوی کوچک خون روی ساعد به سمت مچ، افتاده بود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هفتاد
چند دقیقه بعد مرد با شانههای افتاده و نگاه رو به پایین برگشت. چفیه و لباسش خاکی بود. تکیه داد به دیوار. تفنگ را گذاشت کنار. پشت سرش عبدالله عصازنان آمد تو. نفس نفس میزد. نرسیده به لنا، مکث کرد. دست کشید تو موهایش. سرش را تکان داد. غبار بلند شد تو هوا. عصا را گذاشت کنار. دست از دیوار گرفت. نشست رو زمین. پای زخمی اش را دراز کرد. سر را کمی به عقب خم کرد. خیره شد به یک نقطه تو بالای دیوار.
لنا دست را از محل تزریق برداشت. دور انگشتش خون دلمه بسته بود. با دست دیگر بالشت را تکیه داد به تاج تخت. خودش را کشید بالاتر. تکیه داد به آن. آرام پایش را دراز کرد. حالا دستش به پنبهها میرسید. تکهای از آن را کند. انگشت را پاک کرد. محکم کشید روی رد خون رو ساعدش. پنبه قرمز شد. خواست رد خون را تمیز کند. پاک نشد. پنبه را انداخت تو سطل زبالهی کوچک کنار تخت. رو کرد به آنها:« چی شده؟»
مرد آرام گفت:« فکر کنم دفن شدیم تو زمین.» صدای زنگدار و خشنی داشت.
لنا دست گذاشت جلوی لبها:« نه... چطور؟»
عبدالله سر بلند کرد. غم نشسته بود تو چشمهایش. ابروهایش افتاده بود پایین. دوباره زردی صورتش تو ذوق میزد:« تو ورودی های تونل، تلهی انفجاری کار گذاشتهشده. سربازهای شما، یکی از ورودیها رو که نزدیک ماست، پیدا کردند. وقتی داشتند میومدند تو، تله منفجر شد.»
مرد پرید تو حرفش:« فکر نمیکنی اینا اسرار نظامیه؟»
عبدالله سر تکان داد:«به نظرم دیگه جزو اسرار نیست. ارتش اسرائیل خبردار شده که ورودی تونلها بمب گذاریه. اونا از این به بعد احتیاط میکنند.»
لنا کمی خم شد طرفشان:« چرا میگی دفن شدیم ؟»
عبدالله جواب داد:« مشکل اینجاست که همزمان دوتا ورودی منفجر شده و بخشی از دیوارهای تونل ریزش کرده. الان ارتباط ما با بقیه قطع شده.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هفتادویک
این چند روز هربار مشکلی برای لنا پیش میآمد با خودش فکر میکرد از این بدتر نمیشود؛ ولی شد. باورش نمیشد بتوان این حجم از مصیبت را تاب آورد؛ اما انگار پوست کلفتتر از این حرفها بود. پرسید:« یعنی مثل این فیلما که کارگرای معدن مدفون میشن زیر زمین. وای! الان دیگه به آب و هوا و غذا دسترسی نداریم؟»
مرد بلند شد:« از لحاظ فنی بعید میدونم ورودیهای هوا خراب شده باشند.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هفتادودو
اسید معده زد تو گلوی لنا. ته حلقش سوخت. بزاق دهان را به زحمت قورت داد:« یعنی آب و غذا نداریم. درسته ؟»
جوابی نشنید. مرد رو کرد به عبدالله:« پاشو برادر! باید کاری کنیم. من میرم ببینم چیز بدرد بخوری پیدا میشه.» خش صدایش رو اعصاب بود.
عبدالله دست گرفت به دیوار. روی یک پا بلند شد.عصا را برداشت. رفت سمت در. انگار آوار هزاران تونل ریخته بود روی دوشش. درد تو شکم لنا پیچید. نه از جای زخم، معدهاش ناسازگار بود. با دست چنگ زد به شکمش. این درد دیگر مهم نبود. سعی کرد از جا بلند شود. دست را گذاشت رو پهلو. نیم خیز شد. از شدت درد همانجا ماند. اشکهایش شره کرد رو صورت. چکید رو بلوزش. محل نداد. پاها را از تخت آویزان کرد. انگار همهی سلولهای بدنش جیغ میکشیدند. پاها را رساند به زمین. دست دیگر را از لبهی تخت گرفت. ایستاد. صاف نه. مثل پیرزنها با کمر خم. دستش را رساند به دیوار. یک دست هم روی پهلو گذاشت. اولین قدم را برداشت. اشکهایش بیصدا میچکید. پای دوم را گذاشت رو زمین. درد غیر قابل تحملی از پهلو شروع میشد و میدوید تا مغزش. همهی تنش شیون میکرد. قدمهای بعدی همانقدر دردناک بود. به اندازهی تمام عمرش طول کشید تا رسید به در.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هفتادوسه
زیر نور کم راهرو و گرد و غباری که تو هوا بود، تو انتهای راهرو دو نفر مشغول کنار زدن خاکها بودند. از این فاصله نمیشد تشخیص داد چه کسی هستند. لنا دست به دیواره تونل گرفته بود. با مشقت جلو میرفت. خودش هم نمیدانست چرا الان روی تخت درازکش نیست؟ انگار نیرویی ناشناخته او را هل میداد وسط معرکه. چندمتری که راه رفت، راحتتر میشد فهمید آن که با شدت خاکها را کنار میزند مرد غریبه است. عبدالله پایین آوار نشسته بود و بلوکههای شکسته را میچید کنار.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هفتادوچهار
به دیوار تکیه داد. کمی به آنها نگاه کرد. ضعف کرد. برگشت. انتهای تونل تو این سمت هم ریزش کرده بود. تازه معنی دفن شدن را فهمید. رمق از دست و پایش رفت. خواست همانجا بنشیند، درد نگذاشت. چشمهایش سیاهی رفت. همهچیز، مثل عکسی که کیفیتش بیاید پایین، تیره و تار شد. نباید میافتاد. کسی نبود که کمکش کند. پلکها را به هم فشار داد. آدونای را صدا زد. آنقدر آرام که خودش هم نشنید. کمکم دور و بر روشنتر شد. با درد رفت سمت تخت. نشست رویش. ماهیچههای شکمش کشیده میشد. احساس کرد خون از زخمش زد بیرون. دراز کشید. جنینوار به هم پیچیده بود. به زحمت پاها را صاف کرد. بلوز کرم رنگش مرطوب بود. مثل یک گل سرخ وسط کویر. خونریزی ادامه پیدا نکرد. اگر قطع هم نمیشد، دیگر برایش مهم نبود. جان نداشت کاری کند. شاید به آخر خط رسیده بود. ملافه را رو سرش کشید. خسته از فکر کردن کمکم پلکهایش سنگین شد.
تشنگی بیدارش کرد. خواست بلند شود، درد نگذاشت. به دور و بر نگاه کرد، سرم نصفه آویزان بود. تو اتاق تنها بود. کمکم همهچیز یادش آمد. نمیدانست چقدر گذشته. چشم گرداند. بطری کوچک آب را رو میز دید. یک دست گذاشت روی پهلو و دست دیگر را ستون کرد. نیم خیز شد. باید با درد کنار میآمد. آدمها گاهی مجبورند دردها را بگذارند تو یک صندوقچه، درش را ببندند و وانمود کنند نیست؛ هر چند درد مثل گاز سمی از درزهای صندوق بیرون میآید و جلوی نفس را میگیرد. به زحمت خودش را رساند به بطری. با یک دست نمیتوانست درش را باز کند. نیم خیز تکیه کرد به تاج تخت. دست از پهلو برداشت. در بطری را پیچاند. در، خونآلود شد. بطری را گذاشت روی لب. چند جرعه نوشید. آب از زبان تا حلقش را تازه کرد. هنوز تشنه بود؛ اما جرأت نکرد زیاد آب بخورد. بطری را گذاشت و دراز کشید. روی سقف چهارتا لامپ هالوژن کوچک، روشن بود. زمان برایش نمیگذشت. به دیوار کنارش خیره شد. رنگ کرمی کمحالی داشت. یک گوشه، کنج دیوار، تار عنکبوت زیبایی دیده میشد. خوب که نگاه کرد عنکبوتی با هشتپای بزرگ را دید که آنجا دور یک جسم کوچک می چرخد. چشم ریز کرد. مورچهای که با تار مومیایی شده بود هنوز جان داشت. دلش سوخت. چرخید. دست دراز کرد. خودکار را از روی میز برداشت. کشید رو تارها. عنکبوت با اولین ارتعاش، سریع از خانهاش آمد بیرون. دوید زیر تخت. لنا مورچه را برداشت. با نوک خودکار تارها را جدا کرد. مورچه را گذاشت روی میله تخت. جان نداشت راه برود. صدای تقتق عصا آمد. عبدالله آمد تو. سر و لباسش خاکی بود. رفت نزدیک سرویس کنار دیوار. پیچ شیر را چرخاند. صدای آب نیامد. دست برد تو موهایش. آنها را تکاند:« اَه! نمیدونم تا کی میتونیم دووم بیاریم؟»
آمد، نشست روی صندلی کنار تخت. عصا را کنار گذاشت. لایهای از غبار روی سر و صورتش دیده میشد. دستهایش خراشیده بود و بعضی جاها، خونی که زده بود بیرون، گرد و غباری که روی دست بود را خیس کرده بود. لنا رو کرد به او:« از تونل چه خبر؟»
:« خیلی کار داره تا آوار رو برداریم.» لبهای عبدالله خشک و بیرنگ بود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
آدرس قسمت بعد
https://eitaa.com/rooznevest/618
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
تو این شرایط سخت، دعا کنیم برای سلامتی حضرت آیت الله خامنه ای، که لنگر ثبات این کشور هستند.
دیشب وسط صلوات فرستادنها برای نجات رئیس جمهور، به این فکر میکردم که خدا امام جامعه، این سید خراسانی را به سلامت دارد تا پرچم را به دست حضرت صاحب الامر برساند.
دلتنگی
دیروقت است. از سر شب که خبر سانحهی بالگرد شما را شنیدم، باور نکردم. عادت ندارم به بیخبری از شما.
هربار که تلویزیون را روشن میکردم شما را میدیدم. پنج شنبه جمعهها میرفتید سفر استانی. شهر به شهر. بقیهی وقتها هم دنبال احیای کارخانهها بودید.
تندتند صلوات میفرستم. همزمان صفحهی گوشی را باز میکنم. از این کانال خبری میروم آن یکی. به گروه فامیلی سر میزنم، به گروه همکاران. دنبال یک دلخوشی، یک دلگرمی، هیچ خبری نیست.
ته دلم خالی شده. حس میکنم از بلندی پرت میشوم پایین. اشک همینطور بیهوا راه میافتد روی گونهام. دوباره تسبیح را برمیدارم. صلوات میفرستم. آرام نمیشوم.
گروه دوستان را باز میکنم. عزیزی نوشته بیایید دعای هفتم صحیفه سجادیه را بخوانیم. صوت را دانلود میکنم:« یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ ...»
یاد دوران کرونا میافتم. یاد ماسکهای روی صورت، کلاسهای آنلاین، نرفتن به عروسی و روضه، دلتنگی برای فامیل.
یاد دستهای رو به بالای مردم. اشکهایی که روان میشد تا زیر چانه. إِلٰهِی عَظُمَ الْبَلاءُ بعد از اخبار شبانگاهی، پرچمهای سیاه تسلیت روی دیوار محله. هفتصد کشته در روز. اندازهی سقوط دوتا هواپیما.
یادم میآید که میگفتند به ما واکسن نمیدهند. آخر عضو FATF نیستیم. زبانم نمیچرخد به گفتن چندتا ف پشتسر هم. شاید هم من زبان دنیا را بلد نیستم.
یاد صفهای طولانی برای رفتن به کشورهای همسایه برای تزریق واکسن. لباس های فضایی کادر درمان، خستگی و شهادت یکی یکی مدافعان سلامت.
تا تو انتخاب شدی سید. هم واکسن داخلی به ثمر رسید و هم از خارج وارد شد. طی چند ماه، آمار کشتهها تک رقمی شد.
دوباره حواس را جمع میکنم. دعا تمام شده.
صلوات میفرستم. با بندبند انگشت، ادای شمردن را در میآورم. آخر کو حواس برای محاسبه.
یاد امروز صبح میافتم. محاسبه قیمت نسخهی بیمارم در داروخانه.
صورت آفتاب خورده و چروکش نشان میداد که دنیا خیلی به او سخت گرفته. گفتم:« پول دارویت بیشتر از یک میلیون تومان شده.»
رنگ از صورتش پرید. سر پایین انداخت.
دلم سوخت:« پدرجان برو بیمه سلامت، پنج دهک اول، مجانی بیمه میشَند.»
چندساعت بعد که دارو را دادم دستش، فقط چهل هزار تومان کارت کشید. پیرمرد شاید اصلا یادش نبود برای تو دعا کند. نه الان وقت حساب و کتاب نیست. خدا خودش حسابدار خوبیست.
جوانتر که بودم، وسط غصهها، دعای سریعالاجابه، زود مشکلاتم را حل میکرد. مفاتیح را میآورم. دعا را پیدا میکنم. میخوانم. فایده ندارد. چرا قلبم آرام نمیگیرد؟
نباید ناامید شوم. انشالله چیزی نیست. شاید وسط جنگلهای مهآلود، کنار تخت سنگی که با خزه فرش شده، همه دور هم نشستهاید. طبیعی است که آنجا موبایل آنتن ندهد.
لابد امیرعبدالهیان، رفته بالای قله دارد تلاش میکند تا بتواند تماس بگیرد.
حتما دکل مخابرات آن نزدیکی نیست و الا زودتر پیدایتان میکردند.
دعا میکنم سردتان نشود. نلرزید. چطور تو این هوای بارانی، دلتان را گرم میکنید سید؟
یادم میافتد که وسط گرمای ظهر تابستان، روز درمیان برق میرفت. آنهم چند ساعت.
موهای کودکم خیس میشد از عرق. زیر پلکش، دانه دانه شبنم مینشست. میرفتم صورتش را بشویم. آب قطع بود. با کاغذ بادبزن درست میکردم فایده نداشت. طفلم بیرمق دراز میکشید روی زمین.
به اجبار ژنراتور بنزینی خریدیم تا حداقل از پنکه استفاده کنیم. ژنراتوری که بعد آمدن شما سه سال است که گوشهی انبار خاک میخورد.
بلند میشوم. می روم کنار پنجره. پرده را کنار میزنم. بیرون باران نرم میکوبد روی شیشه. زیر نور چراغ برق، ماشینی را میبینم که با شتاب رد میشود و گل و لای را میپاشد به دیوار.
سیستان سیل آمده بود. قبای گِلیات را بالا گرفته بودی. تا قوزک پا رفته بودی وسط آب. رو کردی به محافظها:« شما برید من هواتونو دارم.»
میان همه این دلنگرانی، خوشحالم که سد کهیر را تکمیل کردی تا جلوی کشته شدن چند هزار نفر را در سیل سیستان بگیرد.
بازهم صلوات میفرستم. دهانم خشک شده. میآیم آشپزخانه. شیر آب را باز میکنم توی لیوان. یادت است خوزستان وسط هرم گرمای تابستان مردم آب نداشتند بخورند؟
ده سال بود که طرح آبرسانی به خوزستان شروع شده بود اما دریغ از کمی پیشرفت؛ تا اینکه شما آمدید. در کمتر از یکسال آب رساندید به مردمان نجیب آنجا.
نوک انگشتانم گزگز میکند. بیخیال شمردن صلواتها میشوم. دوباره میروم سراغ گوشی. هیچ خبری نیست. دیروقت است. باید بخوابم. مطمئنم شما بیدارید. دلم نمیآید. قرار ندارم. باید قرآن بخوانم.
یادم میآید که ایستاده بودید پشت میز سازمان ملل. قرآن سبز رنگ را گرفته بودید بالای دست.
آخر رسم شده بود که عدهای از خدا بیخبر، معجزهی پیامبر را بسوزانند در کشورهای اروپایی. وسط هجمهی شیطانپرستان، کتاب خدا را بوسیدید و بر چشم گذاشتید.
هنوز دلم میلرزد. قرآن را برمیدارم. تفال میزنم به آن:« الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ.
آنان که به خدا ایمان آورده و به کار نیکو پرداختند خوشا بر احوال آنها، و بازگشت و مقام نیکو آنها راست.»
آرام میگیرم. حتما الان حالتان خوب است سید.
#خاتمی«نارون»
#سید_شهدای_خدمت
#رئیسی
#دلنوشتههای_یک_دکتر_داروساز
سگ فرزند
به فضای اورژانس نگاه کردم.
چندتا تخت که با پرده از هم جدا شده بودند. بوی الکل و بتادین پیچیده بود تو هوا. گاهی صدای نالهی بیماری بلند میشد. شیرین آن طرف تخت نشسته بود روی صندلی پلاستیکی آبی.
امیرعلی آرام خوابیده بود روی تخت. چندتا سیم از دست و سینهاش وصل بود به دستگاه. سرم داشت تمام میشد. یک آن امیر نفس بلندی کشید. بوق ممتد دستگاه بلند شد. زدم تو صورتم: خدامرگم. شیرین بچم.
شیرین دوید طرف ایستگاه پرستاری: خانم پرستار، کمک. بچه نفسش رفت.
صدای میکروفون بلند شد: کد ۹۹ تخت سه.
چندتا پرستار و دکتر آمدند دور تخت: خانم برید اونطرف.
پرده را کشیدند. اشک سرازیر شد روی گونه ام: خاک بر سر شدم. جواب سعیدو چی بدم.
شیرین دستم را گرفت تو دست: توکل کن به خدا. ذکر بگو.
قفسه سینهام فشرده شد. درد از کمر تیر کشید زیر شکم گرد و قلمبهام. کودکم آن تو لگد میزد. عرق نشست تو تنم. سر چلهی زمستان، انگار ظهر تابستان بود.
سر ظهر بود. آتش از آسمان میبارید. درد تیر کشید زیر شکمم. عرق از تیرهی پشت راه افتاد تا روی کمر. جارو را گذاشتم کنار. نشستم روی لبهی حوض زیر سایهی درخت. پاها را گذاشتم تو آب. تا مغز استخوانم خنک شد. آب موج برداشت. تصویر درخت انار روی حوض بالا و پایین میشد. دوتا ماهی قرمز شنا کردند یک گوشه. چندتا گنجشک با سروصدا از شاخه پریدند طرف آسمان.
خم شدم. دست زدم به آب. دختر کوچولوم جاش تنگ شد. وول زد تو شکمم. دست کشیدم روی پوست: دوسه ماه دیگه صبر کن عسل. زود میگذره. هم تو راحت میشی هم من.
گوشی را برداشتم. اینستاگرام را باز کردم. کارگردان محبوبم با یک خانمِ بیست سال جوانتر از خودش ازدواج کرده بود. عکسهای مراسمشان را باز کردم. عروس خانم با لباس توری سفید نشسته بود روی صندلی چوبی. چندتا سگ بامزه دورش میچرخیدند. روی قلب ضربه زدم. نوشتم: خوش به حالت! مثل فرشتهها شدی.
پایینتر رفتم. سالن زیبایی خاطره عکسی از طراحی روی ناخن گذاشته بود. لایک کردم. به دستم نگاه کردم. یک لاک با تم تابستانی روی ناخنهایم معرکه میشد. ببینم کی میتونم برم آرایشگاه؟
با انگشت صفحه را به پایین کشیدم. لایو بازیگر مشهور تلوزیون را دیدم. تو اتاق با تخت سفید و صورتی که چندتا توپ رنگارنگ هم روی بوفه بود، ایستاده بود. یک پِت با موهای بلند که وقتی روی تخت میپرید، چشمهای تیلهایش تازه دیده میشد. خانم بازیگر پِت را بغل کرد. گفت: دوستان عزیزم! اتاق خواب پسر خوشگلمو ببینید. یک طراح فرانسوی اونو دیزاین کرده.
سگ کوچولو را بوسید: مَکس تموم دنیای منه.
آه کشیدم: چقدر خوشبختند. اینبار که سعید بیاد ازش میخوام گوشه حیاط یه اتاقک درست کنه. سقفشو نارنجی میکنیم. دیواراشو سفید. این حیاط یه سگ نگهبان لازم داره.
صدای ضربههای پشت سر هم به در حیاط بلند شد. بعد هم گریه امیرعلی به گوش رسید. گوشی را گذاشتم لبه حوض. یک دست روی شکم گِردم گذاشتم. یک دست را ستون کردم. از آب بیرون آمدم. چادر گُلگلی را که روی شاخه درخت بود، به سر کشیدم. لخلخ کنان رفتم طرف در. با هر قدم چند قطره آب از دمپاییها میپاشید بیرون. صدا بلند کردم: جاان! اومدم پسرم.
در فلزی را باز کردم. شیرین خانم دست امیرعلی را گرفته بود. مهدی پشت سرشان میآمد. امیر زار میزد. رد اشک را روی صورت خاکیاش دیدم. خم شدم. دستش را گرفتم: چی شده عزیزم؟
امیرعلی دل میزد. مهدی، پسر شیرین به ته کوچه اشاره کرد: خاله اون سگ، امیرو گاز گرفت.
زدم تو صورت: خدا مرگم. چطور؟
از سر تا پای امیرعلی را نگاه کردم. پاچه شلوارش پاره شده بود. به زحمت نشستم. پاچهی خاکی را بالا دادم. رد دندانهای سگ مثل چهارتا نقطه مشکی با کناره سرخ روی پوست امیر دیده میشد. خون تا قوزک پا ریخته بود. قلبم تیر کشید. آتش گرفتم. انگار جگر من بود که پاره شده بود. اشک دوید تو چشمهایم. امیر را بغل کردم. صورتش را بوسیدم: فدات بشم عزیزم. خیلی درد میکنه؟
امیرعلی سرش را بالا و پایین کرد. هر از چندگاهی هنوز دل میزد.
رفتم آنور کوچه. دختر جوانی سگ سیاه درشتی را بغل کرده بود. موهای بلوند و صاف دختر ریخته بود روی پوزه سگ.
بهش توپیدم: خانم چرا سگتو نگه نمیداری؟ ببین چطور بچمو زخمی کرده.
دوباره صدای گریه امیرعلی بلند شد.
دخترک با صدای تودماغی، بلند گفت: برو ببینم. پسرت دختر نازنینمو اذیت کرده. مگی فقط از خودش دفاع میکنه.
سگ را نوازش کرد: ببین چطور قلبش میزنه. طفلکی ترسیده.
شیرین خانم آمد جلو: یعنی چی؟ طلبکاری؟ پسر مردمو زخمی کردین، دو قورت و نیمتون هم باقیه.