eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
465 عکس
116 ویدیو
4 فایل
تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ذهنم یکی یکی صفحات گذشته رو ورق می زد و با مرور خاطرات اون غروب غم انگیز، بی رحمانه قلبم رو به در آورده بود و کنترل صدای هق هق گریه هام دست خودم نبود. احساس تنگی نفس می کردم چنگی به لباس روی سینه ام زدم و صدای گریه هام رو آزاد تر کردم. صدای باز شدن در رو شنیدم و حاج عباس که سرا سیمه وارد انباری شد. اما حتی حضور اون پیر مرد مهربون هم نمی تونست آرومم کنه. چشمهام چشمه ی جوشان اشک شده بود و صدای گریه هام تمام فضا رو پر کرده بود. حاج عباس مستاصل و نگران نگاهم کرد و روبروم نشست -چی شد بابا جان، چرا اینجوری بی قراری می کنی؟ هرچقدر بغضم فعال بود و پر قدرت خودنمایی می کرد، در عوض زبونم از کار افتاده بود و یارای جواب دادن نداشت. بی شک صدای گریه هام، بیرون انباری هم شنیده می شد که امیر حسین و رفیقِ پلیسش هم خودشون رو به اینجا رسونده بودند. محسن که انگار بیشتر از حاج عباس حساب می برد همونجا توی چهار چوب ایستاده بود و امیر حسین جلو اومد هنوز اخم بین ابروهاش بود و لحن صداش غیط داشت -چه خبره بابا؟ صداش تا اونطرف داره میاد. مردم میشنوند زشته. حاجی نگاه دلسوز و نگرانش رو از من گرفت و رو پسرش با لحن گرفته و متاسفی گفت -برو بگو نرگس بیاد امیر حسین متعجب نگاهی به من و پدرش کرد -نرگس واسه چی؟ حاج عباس آه عمیقی کشید و سخت از جا بلند شد -برو بگو بیاد بابا، معطل نکن امیر حسین بی میل و با تعلل بیرون رفت. سر روی زانوهام گذاشتم و پاهام رو توی بدنم جمع کردم تا شاید بتونم کمی صدام رو توی خودم خفه کنم. اما هنوز دلم گریه می خواست. گریه برای حسرت های گذشته گریه برای اگر ها و ای کاشها... ای کاش مامان و بابا به همراه عزیز به اون سفر نحس و شوم نمی رفتند. اگر اون سفر نبود، الان همه چیز جور دیگه ای رقم می خورد. -چی شده بابا؟ این صدای نگران و متعجب نرگس بود و حاج عباس پاسخش رو داد -حال این طفلک خوب نیست، بیا بمون کنارش -بابا...من؟ -آره بابا جان، نه می تونم بذارم بره، نه میتونم اینجا تنهاش بذارم. می ترسم بلایی سر خودش بیاره. تو بمون کنارش، باهاش حرف بزن. شاید با تو راحت تر حرف بزنه. نرگس چشمی گفت و چند لحطه بعد متوجه بشته شدن در انباری شدم. اما در فقط بسته شد و قفل نشد. کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
روزهای التهاب🌱
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 #باعشق‌تو‌بر‌می‌خیزم قسمت#نهصد‌وبیست‌وچهار ذ
سلام خدمت همراهان عزیز رمان با عشق تو برمی خیزم نکته ای در مورد پارت امشب باید توضیح بدم عزیزان توی گروه و یا پی وی پیام دادند که چرا مسیر داستان عوض شد و ادامه ی اون روز و اون اتفاق تلخ گفته نشد. ببینید توی پارت امشب اصطلاحا یک پرش داشتیم که این پرش لازم بود فکر کنم مخاطب متوجه اتفاقات شده باشه اگه میخاستم ماجرای تصادف رو ادامه بدم خیلی جو داستان غم انگیز می شد و با توجه به اتفاقات تلخ پیاپی، مخاطب کشش خوندن نداشت و طبیعتا اذیت میشد. هدفم احساسی کردن رمان نیست باید مشی اصلی داستان ادامه پیدا کنه تا به هدف اصلی برسیم. ولی برای رفع ابهام حتما بصورت گذرا در پارتهای آینده در مورد اون تصادف و سوالاتی که در ذهن مخاطب ممکنه ایجاد شده باشه توضیحاتی داده میشه تا ابهامی باقی نمونه. خوشحالم که اینقدر دقیق و با علاقه داستان رو پیگیری می کنید☺️🌹🌹
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت گریه هام بی صدا شده بود و چند دقیقه ی توی سکوتی که بین من و نرگس پرواز می کرد، اشک ریختم تا شاید کمی دل بی قرارم آروم بگیره. چشم بسته بودم و سرم رو به دیوار تکیه داده بودم که گرمی دستهای نرگس رو روی دستم احساس کردم و آروم چشم باز کردم. رنگ نگاهش، مثل پدرش مهربون بود و نگران. با تعلل لب باز کرد و گفت -اینقدر گریه نکن، حالت بد میشه ها. در جوابش فقط سکوت و نگاه تحویلش دادم. چهره اش حالت التماس به خودش گرفت -پاک کن اشکهات رو، چقدر می خوای گریه کنی؟ بارش چشمم شدت قبل رو نداشت اما من هم تلاشی برای کنترلش نکردم. لبه ی روسریش رو به بازی گرفت و نگاهش رو به بازی روسری بین انگشتهاش داد و گفت -راستش من نمی دونم تو کی هستی و اصلا چی شد که گذرت به اینجا خورد. فقط تو این مدت کمی که با هم بودیم فهمیدم اسمت ثمینه! هنوز هم گیجم که نمی دونم اون کوله پشتی با اون همه پولی که تو کیف من بوده دست تو چکار می کرده؟ اینم نمی دونم که چرا بابام یه جورایی انگار بهت اعتماد داره که نذاشت آقا محسن با همکاراش بیاند سراغت. سر بلند کرد و نگاهش رو به چشمهام دوخت و با اطمینان گفت -ولی یه چیزی رو خوب می دونم. اینکه بابای من ادمی نیست که الکی واسه کسی دل بسوزونه و بیخودی به کسی اعتماد کنه. بخصوص وقتی پای هیات و بیت المال و حق الناس وسط باشه که هیچ جوره کوتاه نمیاد و مو رو از ماست می کشه. یادمه یبار یکی از اشپز ها، یه ظرف کوچیک روغن نذری رو با یه روغن دیگه عوض کرده بود و وقتی بابا فهمید، بلوایی درست شد که بیا و ببین. حالا هر چی فکر می کنم، کسی که از یک کیلو روغن هیات نمیگذره، چجوری چشمش رو روی اشتباه کسی بسته که اون همه پول مردم دستش بوده و حتی بخاطر حمایت از تو، جلوی اقا محسن و داداشم وایساده. ابرویی بالا انداخت و ادامه داد - اصلا همه می دونند بابا چقدر به این دوتا اعتماد داره و همیشه اونا رو به جای خودش میذاره برای مدیریت کارهای هیات. حالا حرف اونا رو هم قبول نداره. لب باز کردم و با صدای لرزون و ضعیفی گفتم -من دزد نیستم.... لبخند کمرنگی روی لبش نشست و حرفم رو قطع کرد -من تو رو نمیشناسم، ولی به بابام اعتماد کامل دارم.‌ حتما یه چیزی می دونه که اینقدر هوات رو داره. چند لحظه مکثی کرد و احساس می کردم حرفی پشت لبهاش مونده که بین گفتن و نگفتنش تردید داره. با احتیاط نگاهی سمت در انباری کرد. سرش رو جلو آورد و با تن صدای پایینی گفت -خودم شنیدم که بابا داشت تلفنی با یکی درباره ی تو حرف می زد. مطمئن نیستما، ولی من احساس کردم اون طرف تو رو می شناسه که در مورد تو به بابا می گفت. کانال Vip با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت لحظه ای اشکهام خشک شد و گریه ام بند اومد. متعجب نگاهش کردم و گفتم -کی بوده که من رو میشناخته؟ شونه ای بالا انداخت و گفت -نمی دونم، نفهمیدم یاد اون وقتی افتادم که تو بیمارستان با گوشی مهلا با بابا حرف می زدم و حاج عباس رسید و ازم خواست گوشی رو بهش بدم. من هم با درد پای سوخته و ترسی که از حضور پلیس بالای سرم داشتم ناچار گوشی رو بهش دادم و حاجی چند دقیقه از اتاق بیرون رفت و با بابا حرف زد. نکنه از حال و روز من چیزی به پدرم گفته باشه؟ که اگه گفته باشه حتما بابا خیلی ناراحت شده. نگران رو به نرگس گفتم -نکنه پدرت اتفاقایی که افتاده رو به پدرم گفته؟ وای اگه بابام بدونه اون مریضه، اگه شوک عصبی بهش وارد بشه و بلایی سرش بیاد... -صبر کن، چرا یه دفعه همه چیز رو قاطی می کنی؟ خیالت راحت، مطمئنم اونی که با بابام حرف میزد پدرت نبود. از حرفهاش متوجه شدم. کمی خیالم راحت شد و ملتمسانه گفتم -نرگس، من باید برم. باید برگردم خونه مون. برادرم چند بار بهم زنگ زده جوابش رو ندادم. گوشیم رو سمتش گرفتم -الانم گوشیم خاموش شده، اگه باز زنگ بزنه و جواب ندم نگران میشند. درمونده نگاهم کرد و گفت -من چکار می تونم برات بکنم اخه؟ تو باید همه چی رو در مورد اون پولها به بابام و آقا محسن بگی -چی بگم اخه؟ بخدا من نمی دونستم پولها تو اون کوله پشتیه.‌اصلا اون کوله مال من نیست. هنوز حرفم تموم نشده بود که چند صربه ی آروم به در خورد و صدای امیر حسین ناخوداگاه ترسی به دلم انداخت -نرگس؟ -بله داداش؟ نرگس از جا بلند شد و برادرش با احتیاط در رو باز کرد. و یکی دو قدم داخل اومد. و با اومدنش، ترس من هم بیشتر شد و بی اختیار از جا بلند شدم و کنار دیوار ایستادم و با استرس نگاهش می کردم. نگاه سنگینش رو به خواهرش داد و با غیظ گفت -حرفهاتون تموم نشده؟ برو ببین بابا چکارت داره نرگس با تعلل نگاهی به من کرد و سری تکون داد -باشه، الان میرم امیر حسین بیرون رفت. از ترس اینکه با رفتن نرگس و در غیاب حاج عباس، امیر حسین من رو تحویل محسن بده، دل توی دلم نبود و نگاه نگرانم رو به نرگس دادم. نرگس که متوجه حال من شده بود، جلو اومد و روبروم ایستاد. هنوز تردید رو تو چشمهاش می خوندم که نمی تونست من رو باور کنه. بهش حق می دادم اما شاهدی برای اثبات بی گناهیم نداشتم. چیزی نگفت و خواست بیرون بره که بی هوا دستش رو گرفتم. -میشه نری؟ اینا می خواند من رو تحویل پلیس بدند، بخدا من بی گناهم. انگار دلش بحال زارم سوخته بود که لحظه ای از رفتن منصرف شد. دست روی دستم گذاشت و نگاهی سمت در کرد و دوباره نگاه دلسوزش رو به من داد -نگران نباش، امیر حسین بدون اجازه ی بابا هیچ کاری نمی کنه. اون فقط از اتفاقاتی که پیش اومده عصبانیه. اون پولها دستش امانت بودند بخاطر اونها خیلی ناراحته لبخند کمرنگی زد و گفت. -میرم‌دوباره بر می گردم پیشت کانال Vip با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نرگس بیرون رفت و صدای صحبتش با برادرش رو از پشت دری که بسته شده بود می شنیدم. دوباره تنها شدم و بعد از حال خراب و گریه هایی که داشتم، دوباره اون سردرد لعنتی داشت علایمش رو نشون میداد. و من توی این برزخ هیچ راهی برای آروم کردنش نداشتم. زمان میگذشت و از نرگس هم دیگه خبری نبود. تحمل سر دردم هر لحظه سخت تر می شد و نیاز مبرم به داروهام داشتم. چشم هام رو بستم و روی زمین دراز کشبدم و سعی کردم بخوابم تا شاید افاقه کنه، اما مگه میشد با این درد خوابید؟ کلافه از جام بلند شدم. هر دو دستم رو روی سرم گذاشتم و چند بار دور انباری قدم زدم. درد داشت رمقم رو می کشید و انگار توی تمام تنم پخش شده بود. بیحال کنار دیوار نشستم و نمی دونستم چکار کنم. دوباره بلند شدم و خودم رو به در رسوندم و با بی حون و بیحال، چند ضربه به در زدم تا شاید کسی به دادم برسه. اما هیچ کس نبود. پر از بغض بودم از این همه غربت و تنهایی. ولی جون گریه کردن هم نداشتم. باید کاری می کردم. من تحمل این درد رو نداشتم. اینبار محکم تر به در کوبیدم و با ناله صدا زدم -نرگس... حاج آقا؟ اما انگار کسی صدام رو نمی شنید. چند ضربه ی دیگه زدم و نا امید از در فاصله گرفتم. باز از شدت درد، حالت تهوع گرفته بودم و بیحال گوشه ای نشستم. چند دقیقه گذشت که صدای مردونه ی اشنایی از پشت در توجهم رو جلب کرد -شما برید همون پرچمها رو بزنید من بقیه اش رو میارم و صدای نا آشنایی که گفت -اخه اون قسمت باید کتیبه بزنیم، همه کتیبه ها تو انباریه -خیلی خب، گفتم که شما برید من کتیبه ها رو میارم تو مسجد. هر کدوم رو خواستید استفاده کنید. و بعد از سکوت چند لحظه ای، با شنیدن صدای باز شدن در، سعی کردم کمی خودم رو جمع و جور کنم. ساعتها بود که چیزی نخورده بودم و بعد از اون همه استرس و دلهره و با این سر درد، خیلی بیحال شده بودم. در باز شد و امیر حسین یا اللهی گفت. در رو کامل باز کرد و سر به زیر وارد شد. نگاه گذرا اما طلبکاری به من کرد و راهش رو سمت قفسه های روبروی من گرفت و پرچمهای هر قفسه رو جابجا می کرد. با فکری که به ذهنم خطور کرد، نگاهم سمت در کشیده شد. امیر حسین با فاصله ی نسبتا زیادی پشت به در ایستاده بود و در باز بود. شاید بتونم از این فرصت استفاده کنم. کانال Vip با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دست به لبه ی یکی از قفسه ها گرفتم و با همه ی درد و بیحالیم از جام بلند شدم. اما تا خواستم قدم از قدم بردارم، انگار دنیا دور سرم چرخید و سرگیجه ی عجیبی گرفتم. نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و تلو تلویی خوردم و با دیگ و دیگچه هایی که روی هم چیده شده بود بر خورد کردم و یک ان صدای مهیب ریزش اون ظرفهای بزرگ کل فضا رو پر کرد. من هم تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم. به سختی سعی در بلند شدن داشتم و چشم باز کردم که امیر حسین رو ترسیده و متعجب بالای سرم دیدم. نگاه مبهوتش بین من و ظرفهای پخش زمین شده بجابجا شد و دستپاچه گفت -چی شد؟ خوبید؟ جون حرف زدن نداشتم. همونجا نشستم و پلکهام رو بستم و دست روی سرم گذاشتم. احساس می کردم چیزی به کاسه ی سرم فشار میاره و سعی در سوراخ کردن یه تقطه از سرم رو داره امیر حسین که مونده بود چکار باید بکنه، کمی این پا اون پا کرد و سمت در رفت. هنوز از انباری خاج نشده بود که چند نفر سراسیمه داخل دویدند. و قطعا صدای افتادن دیگهای مسی اونها رو به اینجا کشونده بود. اما انگار غریبه نبودند و این رو ازصداهای آشنایی که از امیر حسین جویای ماجرا شده بودند فهمیدم. اولین سوال رو محسن پرسید اما جوابی نگرفت -چی شد امیر؟ حاج عباس نگران به من نزدیک می شد و پرسید -امیر چه خبر شده؟ صدای چی بود بابا؟ و امیرحسین که هنوز دستپاچه بود پاسخش رو داد -نمی دونم بابا، این خانم انگار حالش خوب نیس. حاجی روبروم نشست و متوجه نگرانی نگاهش شدم. کمی صداش رو بالا برد -ببین نرگس کجاست، بگو بیاد ببینم -جونم بابا من اینجام و به سمت من و پدرش دوید. حاج عباس نگاهش کرد و گفت -کمکش کن بیارش بیرون، حالش خوب نیست رنگ به صورت نداره کانال Vip با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -بهتر نشدی؟ با صدای نگران نرگس، ساعد دستم رو از روی چشمهام برداشتم و پلکهای سنگینم رو باز کردم. نا امید و دردمند نگاهش کردم و سری به علامت نه، تکون دادم. -یعنی مسکنی که بهت دادم هم اثر نکرد؟ با صدای گرفته ای لب زدم -خیلی وقته دیگه این قرصها تاثیری روی درد من نداره، شاید اگه داروهام همراهم بود بهتر می شدم -داروی خاصی می خوری؟ -اره، یه سری مسکن و تقویتیه انگار روزنه ی امیدی پیدا کرده بود. از جا بلند شد و از روی میز گوشه ی اتاقش خودکار و کاغذی آورد -اسم داروهات رو بنویس بدم به بابا دوست نداشتم پیر مرد بیشتر از این بخاطر من تو درد سر بیوفته و از نوشتن امتناع کردم. -نه نیاز نیست، بهتر میشم کلافه سری تکون داد و گفت -کو که بهتر شدی؟ بابا گفت بریم درمانگاه که قبول نکردی. حداقل داروهات رو که باید بخوری. خجالت زده سر به زیر انداختم -آخه، اینجوری... صدای تقه هایی که به در خورد حرفم رو قطع کرد. پدر نرگس پشت در بود. -نرگس جان -بله بابا نرگس سمت در رفت و با پدرش مشغول صحبت شد -حالش چطوره؟ بهتره؟ -نه، میگه این قرصها فایده نداره باید داروهای خودش رو بخوره.‌ -خب ببین داروهاش چیه بگم امیر بره بخره نرگس نیم نگاهی به من کرد که سر جام نشسته بودم. در رو کامل باز کرد و گفت -بهش میگم بنویسه میگه لازم نیست حاج عباس یکی دو قدم وارد اتاق شد و نگرانی رو هنوز توی چشمهاش می شد دید -کاری که نرگس میگه رو انجام بده و اسم داروهات رو بنویس بابا جان، تا کی می خوای دردش رو تحمل کنی، داری از حال میری. و نرگس بی معطلی خودکار رو دستم داد و به ناچار نوشتم. ********* چشم باز کردم و دوباره خودم رو توی اتاق نرگس دیدم. بعد از تحمل درد و اون همه تنش و خستگی بالاخره با دوتا قرصی که با هم خوردم خوابم برده بود و حالا درد سرم سبک شده بود. کمی به اطرافم نگاه کردم اما کسی رو ندیدم. پشت پنجره رفتم، هوا تاریک شده بود و صدای بلند گو از حسینیه ی کنار خونه ی حاجی به گوشم می رسید. نوای روضه و مداحی، تلاطم عجیبی توی وجودم انداخت و باز راه رو برای بردن افکارم به گذشته و مرور خاطرات باز می کرد. کلافه و عصبی پرده رو اتداختم و از پنجره فاصله گرفتم. اما هنوز صدا های بیرون رو می شنیدم. ولی من تمایلی به شنیدنش نداشتم. دوباره کشمکش سختی درونم بپا شده بود. دلِ گرفته ام با سوز صدای مداح هوای گریه داشت و اما من نمی خواستم خودم رو در معرض اون هوا قرار بدم. و مدام با خودم تکرار می کردم من هیچ اعتقادی به این مراسم ندارم اینها فقط خرافاته و حرفهایی که بزرگترها توی گوش ما خوندند. نه امام حسینی هست و نه لطف و نه کرامتی! من نمی خوام اینجا بمونم!!!! کانال Vip با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کلافه توی اتاق کمی قدم زدم. کف دستهام رو روی گوشهام گذاشتم تا نشنوم صداهایی که تلاطم درونم رو بیشتر می کرد اما فایده ای نداشت دیگه تحمل موندن نداشتم. شالم رو روی سرم انداختم و از دری که سمت ایوون باز می شد، آروم و پاورچین بیرون رفتم. با احتیاط نگاهی توی حیاط نیمه روشن کردم و پله ها رو طی کردم و سمت در حیاط رفتم. در رو باز کردم اما تا خواستم پام رو بیرون بذارم چند تا مرد رو دیدم که کمی اونطرف تر سینی به دست می چرخیدند و با چایی از رانندگان رهگذر پذیرایی می کردند. کمی بین اون جمعیت چشم چرخوندم و با نگاه امیر حسین که چند متر جلو تر با چند نفر دیگه صحبت می کرد، روبرو شدم و تمام جراتم برای رفتن رو از دست دادم. عقب گرد کردم و یکی دو قدم داخل حیاط برگشتم. دیدم که امیر حسین چیزی به اطرافیانش گفت و سمت خونه اومد کمی از در فاصله گرفتم و چند ثانیه بعد، با فشار دست امیر حسین کامل باز شد. بین چهار چوب در ایستاد یه پاش روی پله ی حیاط و یه پاش اون طرف در بود. منتظر برخورد تند و عصبیش بودم و خیره به صورتش، آب دهانم رو قورت دادم. نگاهی سمت خونه کرد و بر خلاف تصور من، اثری از عصبانیت توی چهره اش نبود. فقط اخم کم رنگی کرد و با لحن جدی پرسید -چیزی شده؟ جایی می خواستین برین؟ انتظار این رفتارش رو نداشتم و بدتر هول شدم -نه...نه...همینجوری...تنها بودم...اومدم بیرون ببینم چه خبره نگاه سوالیش رو دوباره سمت خونه چرخوند و گفت -پس نرگس کجاست؟ -نرگس؟ ... نمی دونم... من بیدار شدم کسی نبود... -امیر حسین جان داداش ظرفهای یکبار مصرف رو ببرم تو انباری؟ صدایی از بیرون توجهش رو جلب کرد. دستی بلند کرد و گفت -صبر کن آقا صدرا، الان میام دوباره نگاهش رو به من داد و گفت -بمونید الان نرگس رو پیدا میکنم میفرستم خونه این رو گفت و تا خواست پاش رو از پله بالا بذاره، قدمی جلو رفتم. شاید الان که عصبانی نیست فرصت خوبی باشه. -آقا! دوباره برگشت و لحظه ای نگاهم کرد و با همون اخم کمرنگش نگاهش رو به پایین دوخت -بله؟ کمی دستهام رو به هم مالیدم و ملتمس گفتم -باور کنید... من...من کار خلافی نکردم...من دزد نیستم...الان...الان خونواده ام نگرانم شدند... خواهش می کنم بذارید من برم قبل از اینکه جوابی بده، دست زیر شالم بردم و گردنبندی که حاج عباس پس داده بود رو دوباره درآوردم و رو به امیر حسین گرفتم. و با التماس بیشتری گفتم -من نمی دونم اون پولها چقدر بوده و چقدر ازش کم شده. ولی این رو بهتون میدم شاید جبران بشه. فقط بذارید من برم خواهش می کنم آقا! نگاه متعجب امیر حسین چند لحظه روی گردنبندم قفل شد و کلافه چشم بست و نگاهش رو گرفت. کانال Vip راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت گوشیش رو از جیب کتار شلوارش بیرون کشید و بی حرف، چند بار انگشتش رو روی صفحه اش کشید و گوشی رو کنار گوشش گذاشت. انگار از کار من اصلا خوشش نیومده بود که دوباره ابروهاش به هم گره خورده بود. -الو بابا، می تونی یه سر بیای خونه؟ نمی دونم پدرش چی گفت که نیم نگاهی به من کرد و نفسش رو سنگین بیرون داد -آره، شما باید باشی سری تکون داد و تماس رو قطع کرد. رو به سمت کوچه کمی صداش رو بالا برد -آقا صدرا، این ظرفها رو برسون آشپزخونه من کار دارم نمی تونم بیام چند دقیقه نگذشت که صدای حاج عباس رو شنیدم -امیر؟ چی شده؟ امیر حسین بی حرف اشاره ای سمت من کرد و از حلوی در کنار رفت و راه رو برای ورود پدرش باز کرد. با نگاه حاجی، خجالت زده سر به زیر انداختم. -چیزی شده دخترم؟ نتونستم جیزی بگم و امیر حسین پاسخ پدرش رو داد -میگه می خوام برم -بری؟ این وقت شب کجا بری؟ درمونده نگاهش کردم و با صدای ضعیفی لب زدم -حاج آقا، من به پسرتون هم گفتم. اون کوله پشتی مال من نیست و اون پولها کار من نبوده. دوباره دست دراز کردم و گردنبند رو نشون دادم -من این رو می دم... حاج عباس که فهمید چی می خوام بگم، حرفم رو قطع کرد و با لحن مطمئنی گفت -تو الان مهمون این خونه ای، بخوای می تونی بری. ولی من که نمی تونم این وقت شب تنها راهیت کنم. اگه هم بخوام باهات بیام باید هیات رو بسپرم به یکی که الان تو این شلوغی کسی رو پیدا نمی کنم. پس امشب رو بمون، یکم حالت هم بهتر بشه صبحِ فردا خودم میبرمت ترمینال راهیت میکنم. اینجوری خیال منم راحت تره. در سکوت فقط نگاهش می کردم و دنبال راهی می گشتم که راضیش کنم همین امشب اجازه ی رفتنم رو بده. لبخند مهربونی زد و گفت -نگو که به موی سفیدم اعتماد نداری و فکر می کنی وعده ی بیخودی بهت دادم از،خودم خجالت کشیدم و دوباره سر به زیر انداختم و اروم لب زدم -نه این چه حرفیه همون لحظه با صدای نرگس سر بلتد کردم و نگاه هر دومون سمت ایوون رفت. چادر رنگی به سر داشت و لب ایوون ایستاده بود -بابا؟ مگه نرفتین هیات؟ -تو معلوم هست کجایی باباجان، مهمونت رو تنها گذاشتی؟ نرگس چادرش رو زیر بغلش جمع کرد و از پله ها پایین اومد و رو به من گفت -ببخشید، من تو اون اتاق دلشتم نماز می خوندم فکر کردم هنوز خوابی. کانال Vip راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت حاجی رو به پسرش کرد -امیر حسین شما برو ببین بچه دارند چکار می کنند. نرگس جان شما هم یه دست لباس تر و تمیز به این مهمونت بده و با هم بیاید حسینیه. -نه، من نمیام.‌همینجا میمونم سرعت عکس العملم نسبت به حرف حاج عباس، نگاه هر سه نفرشون رو سمت من کشید. حاج عباس لبخند کمرنگی زد و متاسف نگاهم کرد -باشه، برو استراحت کن من شام نیدم بچه ها براتون بیارند. این رو گفت و با پسرش بیرون رفتند من و نرگس به اتاق بر گشتیم و نرگس گوشیم رو به سمتم گرفت -تو اون اتاق زدمش به شارژ -دستت درد نکنه -بشین برم دوتا چایی بیارم با هم بخوریم. از اتاق بیرون رفت و در رو باز،گذاشت همونجور که نشسته بودم نگاهم سمت سالن نسبتا بزرگ رفت. نمی دونم مادرش کجاست؟ وقتی که اومدم ایتقدر حالم بد بود که توجهی به عدم حضور مادر خانواده نکردم. اما الان کنجکاو شدم که چرا تو این چند ساعت خبری ازش نبود؟ اصلا شاید اون هم داخل حسینیه و تو مراسم روضه باشه. با اومدن نرگس، کمی سر جام جابجا شدم و دستی به روسریم کشیدم. سینی چایی رو جلوم گذاشت و با لبخند گفت -بفرمایید، ببخشید دیر شد با صدایی گرفته گفتم -ممنون کمی با استکان چاییم بازی کردم و گفتم -تو...اگه دوست داری به مراسم برسی برو، من میمونم جرعه ای از چاییش رو خورد و با حفظ همون لبخند گفت -نه فرقی نمی کنه. همین جا هم صدای روضه میاد استفاده می کنم. کمی به سکوت گذشت و گفتم -مادرت...ناراحت نشه من اومدم اینجا چند لحظه خیره نگاهم کرد و انگار لبخندش حس تلخی داشت با تن صدای ارومی گفت -مامان من خیلی مهمون دوست بود، مطئنم اگه بود خیلی هم خوشحال می شد چیزی درون قلبم فرو ریخت و گنگ و مبهوت نگاهش کردم. متوجه نگاهم شد و گفت -مادر من خیلی وقته فوت کرده، همین چند روز قبل مراسم سالگردش بود. کانال Vip راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت از صدای منظم نفسهای نرگس متوجه شدم که خوابش عمیق شده. و اما من، دوباره خواب با چشمهام قهر کرده بود. بی قرار بودم و دلشوره ی این رو داشتم که الان بابا حتما نگرانم شده و نمی دونستم اگه تماس بگیرم چی باید بهش بگم؟ اگه بخواب راستش رو بگم ناچارم ماجرای فرارم از خونه ی زندایی و تماسم با محمود و پولهای دزدی رو هم براش بگم و همه چیز بدتر میشه. این پهلو به اون پهلو کردن هم فایده ای نداشت و خوابم نمی برد. از جا بلند شدم و توی نور کم اتاق سمت در فلزی که داخل حیاط باز می شد، رفتم. پشت شیشه ایستادم و نگاهم توی تاریکی حیاط دوری زد. از صحبتهای نرگس با پدرش متوجه شده بودم که امیر حسین و محسن امشب رو تو حسینیه صبح می کنند. گرچه نرگس می گفت برادرش تو این ایامِ پر کار، خیلی وقتها تو حسینیه موندگاره، اما من میفهمیدم ملاحظه ی حضور من رو کرده و به خونه نیومده. به رفتار این خانواده فکر می کردم. رفتار حاج عباس من رو یاد صبوری ها مهربونی های بابا می انداخت و چقدر حضورش حس آرامش رو به آدم تزریق می کرد. نگاه غمگینم رو به چهره ی غرق در خواب نرگس دادم. وقتی در مورد مادرش گفت، حتی نمی خواستم بدونم چرا و چجوری مادرش رو از دست داده و فقط سکوت کرده بودم. نرگس هم دیگه چیزی درباره ی مادرش نگفت. نگاه از نرگس گرفتم و فکرم سمت برادرش رفت. اخم و توپ و تشر های اونهم برام غریبه نبود و رفتارش با رفتار سعید تفاوت زیادی نداشت. حتما اگه سعید هم بود خیلی ازم عصبانی می شد. تو همین افکار بودم که یاد تماسهای سعید افتادم. و نگران به گوشیم نگاه کردم. مطمئناً الان خوابه و وقت تماس گرفتن نیست صفحه ی پیام رو باز کردم و با تعلل نوشتم -سلام، چند بار زنگ زده بودی نتونستم جواب بدم ببخشید. من فردا صبح بلیط میگیرم برمیگردم خونه. پیام رو دادم و صفحه ی گوشی خاموش کردم و دوباره نگاهم رو به بیرون دادم. اگه ترس از تنهایی نبود، از فرصت استفاده می کردم و همین الان از اینجا می رفتم. گرچه جز مهربونی حاجی و دخترش چیزی ندیده بودم، ولی الان فقط دلم خونه و خونواده ام رو می خواست تا شاید کمی آروم بگیرم. متوجه گذر زمان نشدم تا اینکه صدای اذان از بلند گوی مسجد بلند شد. نرگس تکونی به خودش دادو با چشمهای نیمه باز، نگاهی به ساعت کرد و دوباره چشمهاش رو بست. آروم و پاورچین سر جام برگشتم و خوابیدم. پتو رو روی سرم کشیدم و خودم رو به خواب زدم. زمانی نگذشت که نرگس ازکنارم بلند شد. صدای باز و بسته شدن در کمد رو شنیدم و احساس کردم چیزی بالای سرم گذاشت و از اتاق بیرون رفت. با بسته شدن در، سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم و با احتیاط نگاهی به اطرافم کردم. از جا بلند شدم و نگاهی به پشت سرم کردم. چشمم به سجاده و چادری که نرگس بالای سرم گذاشته بود افتاد. پوز خند تلخی زدم و دوباره خوابیدم و پتو رو روی سرم کشیدم. کانال Vip راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت افتاب کامل بیرون اومده بود و نورش تا وسط اتاق پهن شده. پتو و تشکم رو جمع کردم و گوشه ی اتاق گذاشتم مانتو و شالم رو پوشیدم و منتظر نرگس شدم. چند دقیقه ای گذشت که در باز شد و نرگس با احتیاط سرکی توی اتاق کشید. با دیدن من لبخندی زد و گفت -بیدار شدی؟ فکر کردم خوابی لبخند کمرنگی تحویلش دادم و گفتم -چند دقیقه ای هست بیدار شدم. کمی من من کردم و درمونده نگاهش کردم -نرگس، من میخام امروز برگردم خونه خودم. حتما تا الان خونوادم نگرانم شدند. میشه با پدرت صحبت کنی اجازه بده من برم؟ انگار منتظر این در خواست من بود. سری تکون داد و گفت -یه دقیقه وایسا الان میام و از اتاق بیرون رفت. صدای صحبتش با پدرش رو می شنیدم اما متوجه حرفهاشون نمی شدم. چند تقه ی کوتاه به در خورد و با صدای یا الله گفتن حاج عباس در باز شد. گرچه حس حضور این مرد حس آرامش بود اما من از خودم و زحماتی که براش داشتم خجالت زده بودم. سر به زیر انداختم و با صدای آرومی سلامی دادم -سلام دخترم، صبحت بخیر -ممنون...صبح شما هم بخیر... -نرگس گفت که قصد رفتن داری. اومدم بهت بگم عجله نکن. من دارم میرم ترمینال ببینم بلیط گیرم میاد یا نه. میگیرم میام بعد خودم راهیت می کنم. الان هم به نرگس گفتم باند و بتادین بیاره سوختگی پات رو بشوره و باندش رو عوض کنه. نذاشتم حرفش کامل تموم بشه و سریع گفتم -حاج آقا من خوبم... پام هم طوریش نیست.... منم میخام باهاتون بیام ترمینال...اونجا بلیط میگیرم میرم. -اخه معلوم نیست بلیط برای چه ساعتی گیرمون بیاد، میریم اونجا علاف میشیم -نه نه، هر ساعتی باشه اشکالی نداره من منتظر میمونم لبخند مهربونی زد و گفت -اینقدر اینجا معذبی که ترجیح میدی چند ساعت تو ترمینال بمونی و یک ساعت اینجا نباشی تا من برم و برگردم؟ شرمنده سر به زیر انداختم و گفتم -نه حاج آقا...منظور من این نبود... -خیلی خب، پس برو صبحانه بخور تا من به محسن بگم ماشینش رو بیاره با هم بریم. با شنیدن اسم محسن سریع سر بلند کردم و نگاهش کردم. بدترین گزینه برای همراهی من تا ترمینال همین محسن بود اما نمی تونستم مخالفتی بکنم. حاج عباس هم متوجه نگاهم نشد و در حالی که به نرگس سفارش من رو می کرد، از اتاق بیرون رفت کانال Vip راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت زیر نگاه های سنگین محسن سوار ماشین شدم و خدا رو شکر کردم که امیر حسین نبود. حاج عباس جلو نشست و منتظر محسن شدیم که با تلفن همراهش حرف می زد. حاجی سرش رو سمت شیشه ی رانتده جلو برد و صدا زد -آقا محسن، اگه کاری داری بمون ما با آژانس میریم. محسن که کلافگی و نارضایتی از چهره و نگاهش معلوم بود، مکالمه ی تلفنیش رو پایان داد و گفت -نه حاجی الان میام. نگاه سنگینی با گوشه ی چشم به من کرد و پشت فرمون نشست. ماشین رو روشن کرد و قبل از اینکه راه بیوفته گفت -حاجی، مطمئنید که باید بریم ترمینال؟ من میگم عجله نکنید. منظورش رو خوب می فهمیدم‌. فکر می کرد اینجوری من از دستشون فرار می کنم! بالاخره از دید محسن من تو قضیه ی بهم ریختن خیمه مجرم بودم و متهم ردیف اول دزدی پولهای هیات. سر به زیر انداختم و احساس خیلی بدی داشتم از این نوع دیدگاه بقیه نسبت به خودم. اما حاج عباس در کمال آرامش پاسخش رو داد -محسن خان، شما نگران نباش بابا. همون مسیری که گفتم رو برو. محسن با کلافگی نفسش رو سنگین بیرون داد و چَشمی گفت. چند دقیه در سکوت می گذشت و این سکوت عصبانیت فروخورده ی محسن رو فریاد می زد. گاهی سرعتش زیاد می شد و گاهی انگار دست اندازها رو نمیدید. گاهی نیم نگاه پر از اخمی از توی آینه به من می انداخت و کلافه دسته به سر و صورتش می کشید. -آقا محسن، حالا درسته لباس قانون تنت نیست، ولی هنوز مرد قانونی. شهری که مرد قانونش با بی قانونی رانندگی کنه، باید فاتحه اش رو خوند. این توصیه ی کنایه وار رو وقتی از حاج عباس شنید که با بی توجهی بین دوتا ماشین لایی کشید و خودش رو به لاین سرعت رسوند با تذکر حاج عباس سر عتش رو کم کرد و دستی لای موهاش کشید. چند دقیقه بعد تو مسیر نسبتا خلوتی ماشین رو کنار جاده هدایت کرد و ماشین متوقف شد. دستی به صورتش کشید و کمی این پا اون پا کرد. هنوز کلافه بود و چیزی اذیتش می کرد -ببخشید حاجی...میشه...میشه شما بشینید جای من؟ حاج عباس با ابروهای بالا پریده نگاهش کرد -من رانندگی کنم؟ سر به زیر با اخم و لحنی گرفته گفت -شرمنده، ولی اگه میشه بله. حاج عباس کمی خیره نگاهش کرد و ناچار گفت -باشه، پیاده شو هر دو پیاده شدند و حاجی پشت فرمون نشست. محسن کمی بیرون ایستاد چند قدمی جلوی ماشین راه رفت، چرخید و نگاهی به حاجی کرد. دستی به کمر گرفت و دست دیگه اش رو پشت گردنش کشید. چند قدم جلو اومد و در مقابل نگاه سوالی جاح عباس، در عقب رو باز کرد و با فاصله کنار من نشست. و انگار تازه فرصت باز جویی پیدا کرده بود. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کمی خودم رو جمع و جور کردم و به در تزدیک شدم. محسن حتی با این لباسهای شخصی هم‌تو هیبت پلیسی بود که حالا بی واسطه در برابر مجرم نشسته . سرم رو پایین انداخته بودم . پر ازتشویش بودم و انگشتهای دستم رو به بازی گرفتم. حاج عباس به عقب برگشته بود و چند لحظه خیره به محسن نگاه کرد. کاملا مشخص بود که از این حرکت محسن اصلا راضی نبود. نفسش رو سنگین بیرون داد و همزمان زمزمه ی استغفارش تو فضای ماشین پیجید. سری به تاسف تکون داد و ماشین رو به حرکت در آورد. نگاه محسن در برابرحاجی خجالت زده بود، اما پر اخم و طلبکار برای من! هنوز مسیر زیادی نرفته بودیم که محسن بازجوییش رو شروع کرد. بی مقدمه، بی ملاحظه با لحنی طلبکار و پر تشر -ببین خانم خودت هم می دونی الان اگه اینجایی، اگه با خیال راحت داری میری که برگردی شهرتون، فقط بخاطر حاجیه. با احتیاط نگاهم رو به بالا هدایت کردم و با نگاه حاج عباس روبرو شد که از آینه محسن رو رصد می کرد. -از دیروز به دستور حاجی ملاحظه ات رو کردیم و کاری باهات نداشیم. اما الان می خوام درست و دقیق به سوالام جواب بدی. اگه قانع شدم که هیچ وگرنه زحمتش برای من، یه تماس با همکارامه که خیلی زود خودشون رو برسونند. بی اختیار سر بلند کردم و ترسیده نگاهش کردم. هنوز امیدم به حاج عباس بود که نا امیدم نکرد از توی آینه هنوز محسن رو نگاه می کرد و با لحنی توبیخ گر صدا زد -آقا محسن! انگار نگاه محسن یارای روبرو شدن با نگاه حاجی رو نداشت که پایین رفت دستش رو به علامت سکوت بالا گرفت و با لحن آروم و متینی گفت -حاجی، امر شما رو سر ما جا داره، منم کوچیک شمام ولی یکم به منم حق بدید. ما هیچ شناختی از این خانم نداریم الان هم شما امر کردید بریم ترمینال که این خانم رو راهی کنیم برگرده به شهر و خونه ی خودش منم اطاعت امر کردم. ولی اصلا نمی دونم کجا بوده و کجا می خواد بره؟ چرا اونجوری به خیمه و حسینیه حمله کرد و آسیب زد؟ اون همه پول هیات دستش چکار می کرد؟ من کارم اینه حاجی جان، نمی تونم بی تفاوت بمونم. شما هم اگه به من اعتماد دارید یه فرصت کوچیک به من بدید، همین! حاجی که دیگه راهی جلوی پاش نمیدید، نفسش رو سنکین و پر صدا رها کرد -لا اله الا الله، آخه من چی بگم به شما؟ و نگاهش رو به روبرو دوخت و راهش رو ادامه داد. شرایط عضویت کانال Vip خیزم در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت این رفتار حاج عباس، مجوزی شد برای بازجویی های محسن. تا نگاهش سمت من کشیده شد، دوباره اخمهاش درهم رفت و لحنش تغییر کرد. -خب خانم، از همون اولش شروع کن. اون شب کجا بودی و چرا اونجوری بساط هیات رو به هم ریختی؟ بعدم می خوام بدونم پولهای هیات دست تو چکار می کرد؟ نگاهم پر استرسم بین حاج عباس و محسن جابجا شد. صدام به لرزش افتاده بود و گفتم -من...من که چند بار...همه چیز رو گفتم... محسن اجازه نداد حرفم کامل بشه و کلافه و پر تشر گفت -شما تا الان هیچی نگفتی، هیچ توضیح موجهی ندادی. فقط یا گریه و مظلوم نمایی کردی یا فقط چند بار تکرار کردی من دزد نیستم. ناخوداگاه چشمهام پر آب شد و لب زدم -خب...چی..چی باید بگم؟ محکم و بی مقدمه گفت -پریشب کجا بودی و چرا مثل اراذل اوباش هیات رو ریختی به هم؟ چیزی مصرف کرده بودی؟ با حرفهای محسن تمام تنم یخ کرد و با چشمهای گرد شده نگاهش می کردم -چی؟...نه...چی مصرف کردم؟ -ایت رو تو باید بگی، اون شب حال عادی و طبیعی نداشتی و همه شاهدند اشکهام از چشمهام فرو ریخت و نالیدم -من فقط حالم خوب نبود...من ترسیده بودم... باز وسط حرفم پرید -از چی؟ از کی؟ اصلا کجا بودی قبلش کمی اب بینیم رو بالا کشیدم و با همون گریه و درموندگی ادامه دادم -من خونه ی زن داییم بودم...پسرش با مهمونهاش اومدند اونجا... یه...یه حرفهایی زدند که خیلی ترسیدم و نتونستم اونجا بمونم...من تنها بودم...زن داییم حالش خوب نبود...خواب بود...وحشت کرده بودم...از اونجا فرار کردم...اون وقت شب...تنها تو خیابون...چند نفر مزاحمم شدند... اونقدر دویدم...تا رسیدم به حسینیه... هق هقی زدم و با ناله گفتم -آقا...بخدا من دختر بی بند و باری نیستم...بخدا اون شب حال خیلی بدی داشتم...اصلا...اصلا نمیفهمدیم دارم چکار می کنم. لحظه ای چشم بست و سری تکون داد. انگار کمی ارومتر شده بود اما هنوز اخم داشت و تحکمی حرف میزد -خیلی خب، حالا گیرم راست میگی و حالت خوب نبوده. بعد از اون همه لطفی که حاجی بهت کرد چحوری روت شد پولهای هیات رو برداری و فرار کنی؟ چجوری انتظار داری حرفهات رو باور کنیم؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت آروم با پشت دست اشکهام رو پاک کردم و بلافاصله جاش پر می شد -به کی قسم بخورم که باور کنید دزدیدن پولها کار من نبوده؟ من می خواستم برگردم خونم ولی پول نداشتم کیف و کارت و همه مدارکم خونه ی زن داییم مونده. جرات نداشتم برگردم اونجا پسر داییم قصد جونم رو داره! وقتی با نرگس تو حسینیه بودیم برادرم زنگ زد گفت محمود... همون...همون پسر عمه ام تهرانه منم بهش زنگ زدم گفتم یکم پول برام بیاره تا بتونم برگردم. دیگه نفهمیدم چی شد؟ کی رفت تو حسینیه که من نفهمیدم. وقتی با هم رفتیم بیرون گفت بمونم تا بره تو مغازه کار داره کوله پشتیش هم موند پیش من بعدش دیگه شما اومدید و محمود هم فرار کرد بخدا فقط همین بود من از پولها چیزی نمی دونم. -پسر عمه ات همون بود که با تاکسی فرار کرد؟ سری تکون دادم و گفتم -بله -آقا محسن اگه بازجوییتون تموم شد دیگه باید پیاده بشیم رسیدیم. اونقدر تمام هوش و حواسم به مرد عصبانی روبروم بود که اصلا متوجه مسیر نشده بودم. با صدای بوق اتوبوسی نگاهی به اطراف کردم. داخل محوطه ی ترمینال بودیم و صفی از اتوبوسها رو مبدیدم که عده ای پیاده و عده ای سوار می شدند. حاج عباس پیاده شد و نگاهش رو به من داد -بیا پایین بابا جان با ترس و احتیاط دست سمت دستگیره بردم که با صدای محسن دستم بین راه بی حرکت موتد -صبر کن تا نگاهش کردم، صدای شاتر گوشیش رو شنیدم و از من عکس انداخت. سریع خودکار و کاغذی از جیب پیراهنش بیرون آورد و جلوم گذاشت -اسم و مشخصات دقیق همراه با آدرس کامل خونتون رو بنویس عکس و اسم و آدرس برای چی می خواست؟ نکنه بخواد پیگیر خونواده ام بشه؟ گنگ و مبهوت نگاهش می کردم که دستور داد -بنویس آروم سر چرخوندم و نگاهم به نگاه متاسف و دلسوز حاج عباس گره خورد. از کار محسن راضی نبود اما اعتراضی هم نمی تونست بکنه. ناچار سری تکون داد و اشاره کرد که بنویسم. کاری که خواسته بود انجام دادم و کاغذ رو به محسن دادم. نگاه دقیقی روی نوشته هاش کرد و گفت -خب گوش کن خانم. من الان اطلاعات زیادی از تو دارم که خیلی راحت هر کجا بری می تونم پیدات کنم. عکست هم توی گوشیم هست. همین جا به مقصد شهری که اینجا نوشتی برات بلیط میگیرم، سوار اتوبوس میشی و مستقیم میری به همین آدرس خونه ات. این رو بدون که سر ما نمی تونی کلاه بذاری. من از همین جا با همکارام تو پلیس راه ورودی شهرتون هماهنگ می کنم. عکس و مشخصاتت رو هم میدم. اگه بخوای وسط راه پیاده شی یا مسیرت رو عوض کنی و نا رو دور بزنی خیلی راحت می تونم پیدات کنم. متوحه شدی چی گفتم؟ آروم سری تکون دادم و فقط با چشمهای اشکبار نگاهش کردم. اون هم دیگه چیزی نگفت و پیاده شد. تا من تکون بخورم ماشین رو دور زد. در سمت من رو باز کرد و دوباره تحکم کرد -پیاده شو! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت آروم پیاده شدم و بی اختیار دو سه قدم به حاج عباس نزدیک شدم. مثل وقتهایی که کار اشتباهی می کردم و می خواستم پشت بابا رحمان پناه بگیرم! هم محسن، هم حاج عباس متوجه حرکتم شدند. حاجی سری تکون داد و نگاه تاسف باری به محسن انداخت. محسن دستی کلای موهاش کشید و نگاه از حاجی گرفت و به سمت سالن ترمینال راه افتاد. حاج عباس یکی دو قدم جلو تر از من قرار گرفت و گفت -بیا بریم بابا جان، بریم ببینم برای چه ساعتی بلیط گیرمون میاد؟ بی حرف پشت سرش راه افتادم و از پله ها بالا رفتم. قبل از ما، محسن خودش رو به باجه ی فروش بلیط رسونده بود و با مسول اونجا مشغول صحبت بود. دست برد و از جیب پشت شلوارش کیف پولش رو بیرون آورد اما حاج عباس خودش رو رسوند و مانعش شد. دسته ای پول از جیبش بیرون آورد و مشغول شمردن شد -آقا محسن صبر کن، خودم حساب می کنم. محسن سمت حاجی چرخید -فرقی نمی کنه حاجی، من و شما نداره خحالت زده بودم از،اینکه دوتا مرد غریبه سر دادن کرایه ماشین من با هم چونه می زدند. و این دومین باری بود که از سر بیجارگی محتاج کمک غریبه ها شده بودم. حاج عباس که هنوز از رفتار محسن ناراحت بود، بدون اینکه نگاهش کنه با لحن دلخوری گفت -خودم حساب کنم بهتره محسن که متوجه دلخوریش شده بود، چیزی نگفت و کمی عقب تر ایستاد تا بقیه ی مراحل دریافت بلیط رو خود حاجی انجام بده. طولی نگشید که حاج عباس با لبخند کمرنگی به سمتم اومد. -به موقع رسیدیم، حرکت اتوبوس نیم ساعت دیگه اس. بیا بریم پایین اتوبوس رو پیدا کنیم. راه و افتادو محسن پشت سرش و من هم با چند قدم فاصله دنبالشون رفتم. بین اون همع دلشوره و دلواپسی، خوشحال بودم که تا نیم ساعت دیگه به سمت خونه حرکت میکنم و دیگه اینجا آواره و ویلون و سیلون نیستم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با صدای فریاد گونه ی کمک راننده که مسافرا رو سمت ماشین راهنمایی می کرد، سرعتمون رو بیشتر کردیم. حاج عباس روبروی مرد جوان ایستاد کمی صحبت کرد و بلیط،رو نشونش داد. مرد جوان بلیط،رو با دقت نگاه کرد و سرش سمت من چرخید -خانم بفرمایید بالا صندلی شماره بیست و دو. زود سوار شید که می خوایم راه بیوفتیم حاج عباس نگاهش رو به من داد و اشاره ای سمت ماشین کرد -بیا بابا دقیقا مثل پدری که می خواست دخترش رو راهی کنه، همراهیم می کرد و از پله های اتوبوس بالا رفت. یکی یکی شماره ی بالای صندلی ها رو نگاه می کرد تا به شماره ی بیست و دو رسید. زن میانسالی روی صندلی کناری نشسته بود. حاج عباس چرخید و جای نشستنم رو نشون داد -اینجا بشین، روی صندلی نشستم و بلافاصله صدلی فریاد کمک راننده بلند شد -همراهان مسافرا زودتر پیاده بشید می خوایم حرکت کنیم حاج عباس رو به مرد جوان دستی تکون دادو دوباره سمت من چرخید. دستش رو روی پشتی صندلی جلوم گذاشت و به سمتم خم شد -من دیگه باید برم. تو هم برو به سلامت بابا جان. اگه بچه ها حرفی زدند و ناراحتت کردند به دل نگیر. خب اونها هم یکم حق داشتند. ولی من تمام تلاشم این بود که ناراحت از پیش ما نری. تو مهمون امام حسین بودی از این همه مهربونیش بغضم گرفت و گفتم -شما خیلی خوبید، بابت همه ی اتفاقایی که افتاد متاسفم و بابت همه ی خوبی هاتون ممنونم. خجالتزده و با لکنت گفتم -می دونید که... الان پولی همراهم نیست. ولی شماره کارتتون رو بدید به محض اینکه رسیدم میگم پدرم پول کرایه که حساب کردید رو بهتون بردونه. لبخند عمیقی زد و گوشیش رو از جیبیش بیرون آورد. صفحه اش رو سمت من گرفت و گفت - نیازی نیست شماره کارت بدم. تو فقط شماره ی نرگس رو یادداشت کن وقتی رسیدی اگه توتستی یه خبر بده نگرانت نشم. شماره ی نرگس رو ذخیره کردم و تشکری کردم. بعد از خداحافظی، حاج عباس پیاده شد و من نگاهم رو از شیشه بیرون دادم. بلافاصله نگاهم به نگاه محسن دوخته شد. هر دو دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرده بود و تمام حواسش به من بود. معلوم بود که هنوز هیچ اعتمادی به من و حرفهام نداره و از ایتکه دارم میرم اصلا راضی نیست. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت اتوبوس حرکت کرد و من خودم رو به جاده ها سپرده بودم به امید اینکه من رو به بابا رحمان برسونند. این چتد ساعت فرصت خوبی بود برای مرور اتفاقات این مدت. چشم بستم و یکی یکی تصویر اتفاقات مثل فیلم از ذهنم می گذشت. با صدای زنگ گوشیم چشم باز کردم و اسم سعید رک روی صفحه اش دیدم -الو ، سلام داداش ناراحت بود و من بهش حق نیدادم -سلام، چه عحب گوشی رو جواب دادی. تو نعلوم هست کجایی؟ نمی خواستم از دیروز جیزی بپرسه بلافاصله گفتم -من تو اتوبوسم، تا چند دقیقه دیگه نیرسم متعجب گفت -داری برمب گردی؟ چه بی خبر -آره دارم میام، دیگه یه دفعه ای شد -کی میرسی؟ -فکر کنم تا یک ربع دیگه -ای بابا، خب قبل از حرکتت می گفتی تا میوندم دنبالت. الانم که نمی تونم بیام -نه لازم نیست. خودم یه جوری میرم نمی خواد بیای. این بهترین راه بود برای اینکه بلافاصله بعد از رسیدنم با سعید رودر رو نشم و اینجوری میتونستم برای خودم وقت بیشتری بخرم. توی ترمینال پیاده شدم و دستی به لباسهام کشیدم. توی محوطه ی جلو تر آزانسی کرایه کردم و بالخره خودم رو به خونه رسوندم. -ببخشید آقا، لطفا همینجا بمونید تا کرایه تون رو بیلرم رانتده سری تکون داد و گفت -بی زحمت زودتر بیاید باید برم چَشمی گفتم وپیاده شدم. در باز بود. زنگی زدم و بلافاصله داخل راه پله رفتم . داشتم به این فکر می کردم که اگه مرضیه و بابا از حال و اوضاعم بپرسند چه جوابی بدم. همون وقت در واحد باز شد و عمه و پشت سرش مرضیه بیرون اومدند. هر دو با دیدن من تعجب زده نگاهم کردند. سلام و احوالپرسی کوتاهی بینمون رد و بدل شد و عمه گفت -خوبی ثمین جون؟ چه بی خبر اومدی قربونت برم تشکری از احوالپرسی عمه کردم و عجیب این مهربونی های اخیر عمه به چشمم میومد. کلا این مدت خیلی تحویلم می گرفت و این رفتارش فقط و فقط ذهنم رو سمت محمود می برد! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت از دیروز که رسیده بودم، سعی می کردم زیاد خودم رو توی جمع خونواده آفتابی نکنم و بیشتر توی تنهایی بودم و نمی خواستم پاسخ بقیه رو بدم که چرا وسط هفته و بی خبر برگشتم. تو چنین وقتهایی بود که دلم خونه ی خودمون رو می خواست تا به اتاقم پناه ببرم و کسی مزاحمم نشه. اما مدتها بود که دیگه راهم به اون خونه نیوفتاده بود و من و بابا مهمون سعید و مرضیه بودیم. همه چیز زندگیمون بعد از اون سفر لعنتی به هم ریخت. همون سفر آخری که مامان و عزیز رو از ما گرفت و بابا رو از پا انداخت و زمین گیر کرد. بعد از اون سفر بود که دستم از لمس دستهای گرم و مهربون مامان خالی موند! بعد از اون روز بود که هر لحظه و هر دقیقه اش دلم هواش رو می کرد و روزگار، زهر داغ مامان زهرا رو جرعه جرعه به کامم می ریخت. مامان دیگه نبود درست تو روزهایی که به بودنش محتاج بودم. روزهایی که فقط با حرفهای آرامش بخشش کمی دلم آروم می گرفت. و تو اون روزها بود که زیر بار سنگین این داغ شکستم و خورد شدم. روزهای خیلی تلخ و سختی رو پشت سر گذاشته بودیم و حتی فکر کردن بهش و مرور خاطرات دردآورش کافی بود تا جونم رو به لبم برسونه. تو اون حادثه، بابا از ناحیه ی کمر و ستون فقراتش آسیب جدی دیده بود و هنوز بعد از چند ماه برای انجام کوچکترین کارهاش محتاج کمک سعید بود. الحق و الانصاف که سعید هم تو همه ی این مدت کوتاهی نکرده بود و با همه ی توانش برای بابا مایه میذاشت. مرضیه هم همپای خوبی برای مریض داریِ همسرش بود و هیچ وقت اعتراضی نکرد. سعید نه تنها خوب پرستاری برای بابا بود، که مثل همیشه برای من هم بزرگتری می کرد و اصرار داشت حالا که بابا اونجاست من هم کنارشون باشم تا خیالش از بابت من هم راحت باشه. و گرچه گاهی برای ما که عادت به خونه ی مستقل داشتیم، حالا زندگی تو یه واحد نقلی آپارتمانی با تمام ملاحظاتش سخت می شد، اما چاره ای نبود. نه برادر بزرگم راضی میشد من و بابا تنها به خونه ی قدیمی خودمون برگردیم. و نه ما دلش رو داشتیم که جای خالی مامان رو تو اون خونه ببینیم. اصلا مگه می شد جای خالیش دید و تاب آورد؟ اون خونه، با حضور مامان خونه بود و حالا ویرانه ای بود به وسعت قلبهای شکسته و دلهای دردمندمون! پس فعلا همون بهتر که با سختی های زندگی تو یه واحد نقلی آپارتمانی بسازیم و در جوار سعید و مرضیه موندگار باشیم. با صدای ضربات آرومی که به در می خورد، نگاهم سمت در چرخید -بله؟ در باز شد و چهره ی خواهرم توی چهار چوب در نمایان شد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سمیه هم تاب تحمل داغ مامان و عزیز رو نداشت اما همه گفته بودند بخاطر بچه هاش باید خودش رو سرپا نگه داره! و اون هم تلاشش رو کرده بود و حالا مدتی بود که تاثیرش رو توی چهره ی جوانی که شکسته بنظر می رسید، میدیدم. غم عمیق توی نگاهش قابل کتمان نبود ولی سعی داشت پشت لبخندش پنهانش کنه -قدیما رسم بود خواهر کوچیکتر میومد دیدن خواهر بزرگتر. اما حالا کوچیکتره خجالت نمی کشه می شینه تو خونه تا بزرگتره با دو تا بچه بیاد دستبوسی. از جا بلند شدم و با لبخند به سمتش رفتم. اروم پشت انگشتم رو به صورت نرم و لطیف نوارا کشیدم -سلام آبجی، کی اومدی؟ نورا رو توی بغلش جابجا کرد ولبخند به لب گفت -علیک سلام، تازه رسیدم. تو کی اومدی؟ -منم دیروز رسیدم وارد اتاق شد و کتار دیوار نشست. و دخترش رو روی پاهاش خوابوند . با فاصله روبروش نشستم که نگران نگاهم کرد -سعید زنگ زد گفت بی خبر اومدی. نگران شدم گفتم نکنه اتفاقی افتاده؟ اتفاق که افتاده بود اون هم به بدترین شکل اون پشت سر هم. و کاش میشد بهش بگم که خواهرش تو خیابونهای شهر غریب تک و تنها مونده بود و به غریبه ها پناه برده بود. -چرا اینقدر رنگت پریده؟ طوری شده ثمین؟ کمی هول و دستپاچه دستی به صورتم کشیدم -من؟ نه، طوری نشده که کمی نگاهش توی صورتم چرخید سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود رو پرسید -تو هیچ وقت اینجوری وسط هفته نمیومدی، مگه این چند روز کلاس نداری؟ با دستپاچگی لبخندی زدم و گفتم -نه... یکی از استادامون چند روز نیس... رفته خارج از کشور برای کار تحقیقاتی....کلاسهامون تق و لق بود.... منم حوصله نداشتم اومدم و به همین راحتی برای فرار از پاسخ سوال خواهرم دروغ پشت دروغ ردیف کردم و گفتم! صدای زنگ آیفن از بیرون اتاق اومد و نگاه سمیه رو از صورت من منحرف کرد. نورا رو در آغوش کشید و بلند شد -فکر کنم سعید اومد، پاشو بریم کمک مرضیه سفره پهن کنیم. -باشه، برو من الان میام سمیه از اتاق خارج شد و من نفس راحتی کشیدم. خواستم از اتاق بیرون برم که گوشیم روی میز کنارواتاق زنگ خورد. به طرف میز رفتم و نگاهی روی صفحه ی گوشی کردم. با دیدن شماره ی افروز گوشی رو برداشتم و با دقت بیشتری نگاه کردم. دو هفته ای میشد که به اصرار بهرام به ترکیه رفته بودند و خبر برگشتنش رو نداشتم. تماس رو وصل کردم -سلام -سلام، کجایی ثمین؟ من سر کوچه ام پسر داییت اینجاست سری تکون دادم و گفتم - وای نه، نه افروز من خونه ی زن داییم نیستم. من اصلا تهران نیستم. زود برو از اونجا کسی تو رو نبینه -یعنی چی؟ پس کجایی؟ -من دیروز برگشتم خونه، یه اتفاقایی افتاد که نتونستم اونجا بمونم نگران گفت -چی شده؟ -هیچی، بعدا برات تعریف می کنم. اصلا تو کی از ترکیه برگشتی؟ -یکی دو روزی میشه، نشد بهت زنگ بزنم. مکثی کرد و گفت -ثمین من خیلی نگرانم، تو وشاهین دارید با هم چکار می کنید؟ تو که شاهین رو میشناسی، پای آرام وسط باشه عقل و منطق و هیچی نداره. یه وقت یه بلایی سر اون پسره مهران میاره شرش میگیره دامن تو رو. کلافه گفتم -تو نگران نباش، منم فعلا کاری با شاهین ندارم. دیگه تماسهاشم جواب نمیدم -خیالم راحت باشه؟ -آره خیالت راحت. این رو گفتم و برای فرار از ادامه ی مکالمه با افروز گفتم - ببین من الان نمیتونم صحبت کنم. داداشم اومده خونه باید برم. بعدا بهت زنگ میزنم -باشه برو خداحافظ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت گوشی رو قطع کردم و کلافه نفسم رو بیرون دادم و از اتاق بیرون رفتم. سعید کنار تخت بابا مشغول صحبت بود. حلو تر رفتم و سلامی دادم. نگاه هر دو به سمت من چرخید. بابا لبخندی زد و سعید که تازه از راه رسیده بود جواب سلامم رو داد -سلام، بهتری؟ کمی گنگ نگاهش کردم و گفتم -بهتر؟ من که طوریم نبود ابرویی بالا انداخت و گفت -عه، پس دیشب فقط می خواستی ما رو بیخواب کنی؟ همش ناله میکردی و تو خواب حرف میزدی. -من؟ خنده ی کوتاهی کرد و گفت -کارهای خودتم یادت نمیاد؟ دیشب هم مثل خیلی از شبهای اخیر کابوس می دیدم و چند بار از خواب پریده بودم. اما متوجه ناله ها و حرف زدنهام نشدم و انگار بقیه فهمیده بودند. سعی کردم خودم رو بیخیال نشون بدم و گفتم -حتما خواب میدیدم دیگه -پس سعی کن از این به بعد یکم یواش تر خواب ببینی تا ما هم بتونیم بخوابیم. -اذیتش نکن بابا بابا خنده به لب این رو رو به سعید گفت و من دیگه جوابی ندادم و به آشپزخونه رفتم. سینی غذای بابا رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم. سعید با دیدن سینی غذا از روی تخت بلند شد و جاش رو به من داد. کنار بابا نشستم -دستت درد نکنه بابا -نوش جان ظرف غذاش رو دستش دادم و آروم آروم شروع به خوردن کرد. دیدن بابا تو این شرایط، قلبم رو به درد میاورد بابا رحمانی که ستون محکم و مقتدر خونواده بود و حالا اینجور زمین گیر شده بود. -پاشو ثمین جان، برو تو هم غذات رو بخور -شما چیزی نمی خواید بیام؟ -نه بابا جان برو سر سفره کنار خواهر و برادرم نشستم. در غیاب صادق کنترل طاها برای سمیه سخت بودو سعی کردم کمکش کنم. بعد از غذا توی آشپزخونه کمک مرضیه می کردم. آخرین ظرف اوی سینک رو هم شستم و شیر آب رو بستم. -مرضیه جون دیگه کاری هست کمکت کنم؟ -نه عزیزم، دستت درد نکنه. برو بشین برات چایی بیارم -ممنون، فعلا نمی خورم. میرم یکم بخوابم -باشه، هر جور راحتی از آشپزخونه بیرون اومد و سمیه و سعید رو توی هال ندیدم. بابا هم طاها رو کنارش خوابونده بود و باهاش بازی می کرد. به طرف اتاق رفتم و هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که صدای سعید رو از لای درِنیمه باز اتاق شنیدم - چیزی به تو نگفت -نه، ازش پرسیدم ولی حرفی نزد. گفت چیزی نشده -ولی من مطمئنم یه چیزی شده که وسط هفته درس و کلاس رو ول کرده اینجوری بیخبر اومده. مرضیه میگفت نه ساکی نه وسیله ای هیچی همراهش نبوده شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -چی بگم والا، راستش منم نگرانش شدم. می دونی تا کی اینجاست؟ -نه، من دیروز دیر اومدم بعدم مثل همیشه گعت خستم اومد تو اتاق خوابید. اصلا نشد با هم حرف بزنیم. -من میگم بذار امروز با من بیاد. می برمش خونمون با هم حرف میزنیم شاید فهمیدم چی شده؟ سعید نفسش رو عمیق بیرون داد -من با اومدنش به خونه ی شما که مخالفتی ندارم، اگه میتونی یه جوری از زیر زبونش حرف بکشی ببینی چی شده، خب ببرش. مکثی کرد و با لحن گرفته ای گفت -من نگران بابا هستم، نمی خوام یه وقت اتفاق بدی بیوفته و خدایی نکرده حالش بد بشه. -داداش! من که میدونم چقدر فشار روی توئه. مریضی بابا و جلسات فیزیوتراپی و کار درمانی یه طرف. عمه هم هر کاری داره به تو میگه و باید دنبال کارهای اونم باشی. از این طرف هم مسولیت ثمین و نگرانی اینکه چکار می کنه و کجا میره رو داری. اصلا کی دیگه به زندگیت میرسی؟ هنوزم مرضیه خیلی خانمی میکنه که چیزی نمیگه و اعتراضی نمی کنه. ولی داداش، باور کن نگرانی های منم کمتر از تو نیست. منم نگران بابا هستم، دلم پیش ثمینه. همون اول هم گفتم بذار ثمین بیاد پیش من، اونجوری خودم حواسم بهش بود تو هم ایتقدر ذهنت درگیر نمی شد. -بحث خونه من و خونه ی تو نیست. ثمین که اصلا اینجا نیست که خیلی بتونیم مراقبش باشیم و بفهمیم چکار می کنه؟ اگه بابا برای رفتنش به دانشگاه رضایت نمی داد شاید خیالم راحت تر بود که نزدیک خودمه، حواسم بهش هست. -بابا هم می خواست از اون حال و هوا در بیاد. گفت بره دانشگاه بلکه یکم از این محیط دور باشه و سرگرم بشه حالش بهتر بشه. سعی آهی کشید و گفت -آره، ولی کاش نمیذاشت بره. می دونی چیه سمیه؟ هر وقت به ثمین فکر میکنم، یاد حرف مامان میوفتم. اون روز آخری که داشت میرفت خیلی نگرانش بود. بهش گفتم من حواسم به ثمین هست، برو خیالت راحت. مامان نگاهم کرد و با اطمینان گفت تو که هستی خیالم راحته بعدم سفارش ثمین رو به من کرد و رفت. دقیقا اون روز رو یادم بود و نگرانی های مامان رو. بغض گلو گیرم رو به سختی کنترل کردم و گوشم رو به مکالمه ی خواهر و برادرم سپردم. سعید مکث کوتاهی کرد و ادامه داد -همش میگم ثمین امانت مامانه دست من، اگه خدایی نکرده اتفاقی بیوفته من خیلی پیش مامان شرمنده میشم. در جوابش صدای بغض دار سمیه رو شنیدم -قربونت برم داداش، چرا شرمنده بشی؟ تو که دیگه همه کاری برای ما کردی. من شرمندتم که تو اون شرایط سخت هیچ کاری نتونستم بکنم. مسولیت دوا و درمون بابا و ثمین هم افتاد گردنت. بعدم که درگیر بیمارستان و زایمان و این بچه شدم. هر وقت هم خواستم کمکت کنم و باری از دوشت بردارم نذاشتی. -اینا نگفتم که تو ناراحت بشی، فقط خواستم بدونی اگه از اول گفتم ثمین همین جا بمونه بخاطر چی بوده فقط خیلی برام عجیبه که بابا از دیروز هیچی بهش نگفته. اونکه همش پیگیر و نگرانش بود انگار اصلا از اومدن ثمین تعجب نکرد. -باباست دیگه، به روی خودش نمیاره که. تو هم نگران هم نباش، خودم با ثمین حرف میزنم. اگه چیزی دستگیرم شد حتما بهت میگم. -خیلی خب، باشه. من برم یکم استراحت کنم. مثلا می خواستی بچه خواب کنی اینقدر حرف زدیم این طفلکم بی خواب شد. سعید این رو با خنده گفت و متوجه شدم داره به در نزدیک میشه. سریع از در فاصله گرفتم و به طرف بابا رفتم که حسابی با طاها سرگرم بود. دو سه ساعتی گذشت که سمیه با تماس صادق، تصمیم به رفتن گرفت و اصرار های سعید و مرضیه برای موندنش و دعوت صادق برای شام هم فایده ای نداشت. کیف و چادر به دست وارد اتاق شد -ثمین، تو هم پاشو آماده شو بریم خونه ی ما شاید اگه حرفهاش با سعید رو نشنیده بودم، درخواستش رو رد نمی کردم. ولی اینکه می دونستم قراره در مورد اومدنم بپرسه، من رو از رفتن به خونش منصرف می کرد. -نه آبجی جون، حالا یه وقت دیگه میام امروز یکم کار دارم دلخور نگاهم کرد و گفت -یعنی اینجا بیشتر بهت خوش میگذره؟ بابا منم با دوتا بچه دلم پوسید تو اون خونه بیا بریم منم از تنهایی در میام. لبخند کمرنگی زدم و برای اینکه خیالش رو راحت کنم تا بیشتر اصرار نکنه گفتم -قول میدم قبل از رفتنم حتما بیام پیشت. ولی الان نمی تونم -من رو قولت حساب کنم دیگه؟ -آره، حتما میام سری تکون داد و گفت -باشه، ببینیم و تعریف کنیم. از هم خداحافظی کردیم و تا دم در بدرقه اش کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت تا روز بعد، دو تا از بچه های کلاس تماس گرفتند و جویای دلیل غیبتم شدند. بر خلاف یکی دو ترم اول که به عشق درس و موفقیت به دانشگاه رفته بودم. این ترم اصلا هیچ علاقه ای به درس و فعالیتهای دانشگاه نشون نمیدادم و هیچ هدفی برای ادامه ی تحصیلم نداشتم. پس وقتی نسیم، همکلاسی و هم رشته ایم گفت که یکی دو تا از اساتید تهدید کردند که بخاطر این غیبت، نمره ی آخر ترم رو بهم نمیدند، خیلی هم برام مهم نبود. بعد از خواب سنگین و کسل کننده ی عصر گاهی از جا بلند شدم. سرم سنگین بود و انگار وزنه ی سنگینی رو با خودم میکشیدم. حوله ام رو از کمدی که مرضیه برای لباسهام گذاشته بود بیرون آوروم و روی شونه ام انداختم. با چشمهای پف کرده و خمیازه کشان از اتاق بیرون رفتم. بلافاصله با صدای پر خنده ی بابا نگاهم سمتش چرخید -بابا خب می خوابیدی مگه مجبورت کردند اینجوری بیدار شی؟ با دیدن بابا و عمه کمی خودم رو جمع و جور کردم و حولم ام رو توی دستم گرفتم و سلامی دادم بابا با همون خنده جوابم رو داد و عمه با نگاهش دوری توی صورت خوابالودم زد و لبخندی روی لبش نشست -سلام عزیزم، سرو صدای ما بیدارت کرد؟ -نه، نه خودم بیدار شدم. میخاستم برم یه دوش بگیرم -بیا بشین چایی بخور بعد برو نگاهم رو به مرضیه دادم که سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومد -دستت درد نکته مرضیه جون، دوش میگیرم بعد میخورم -باشه، چیزی لازم نداری؟ -نه ممنون. داخل حمام رفتم و در رو بستم. نفسم رو پرصدا بیرون دادم. عمه کی اومده بود که من متوجه نشدم؟ دست خودم نبود هربار عمه رو اینجا میدیدم یاد اون ملاقاتی میوفتادم که با طعنه و کنایه می خواست بهم بفهمونه به بن بست رسیدن زندگی من با نیما از آه دل شکسته ی اون بود و پسرش. و حالا این مهربونی هاش خیلی بیشتر آزارم میدادم. بیخیال عمه شدم و دوش آب رو باز کردم. انگار با برخورد آب با سر و صورتم تک تک سلولهام دوباره زنده می شدند. لباسهام رو پوشیدم و حوله رو دور موهام پیچیدم. هنوز در رو کامل باز نکرده بودم که صدای مرضیه، از بیرون رفتن منصرفم کرد - مامان کاش میموندی شام رو با هم میخوردیم -دستت درد نکنه، تو که می دونی شب نمی تونم جایی بخوابم، الان بمونم دوباره آخر شب سعید باید من رو ببره. الان خودم برم راحت ترم خوشبختانه عمه قصد رفتن داشت. بهتره همین جا بمونم تا دوباره مجبور نباشم لبخندها و عزیزم گفتن هاش رو تحمل کنم. به انتظار رفتن عمه کمی این پا و اون پا کردم، که با شنیدن صداش و حرفی که زد، سر جام خشکم زد -داداش یوقت از دستم ناراحت نشی. من هم دارم شرایط رو میبینم. ولی گفتم شاید الان که هم ثمین تنهاست هم محمود بد نباشه... برعکس عمه، لحن بابا خبر از ناراحتیش می داد و نذاشت حرف عمه تموم بشه -خواهر یادته اون بار هم اصرار کردی و آخرش چی شد؟ عمه ملتمس گفت -این دفعه فرق می کنه، بچه ها بزرگ شدند تجربه کسب کردند برای زندگی... و دوباره بابا حرفش رو قطع کرد -اصلا دوست ندارم یک کلمه از این حرفها به گوش ثمین برسه. می دونید که اصلا اوضاعش خوب نیست. بعد از ماجرای طلاق و بلافاصله مرگ مادرش افسردگی گرفته و به زور اون همه قرص و دوا سرپا موند. -می دونم داداش، ثمین هم به اندازه ی مرضیه برام عزیزه. منم که نگفتم الان بهش بگی. گفتم که تو فکرش باشید بعد از سالِ زهرا خدابیامرز صحبتها رو جدی کنیم. و اینبار لحن بابا کمی تحکم آمیز شد -اصلا، به هیچ وجه نمی خوام یه موضوع جدید ذهن و روح این بچه رو بهم بریزه. تو هم دیگه درباره اش حرف نزن خواهر -دایی راست میگه مامان، باور کن اگه ثمین یه کلمه از این حرفها رو بشنوه دوباره عصبی و ناراحت میشه.‌ من چند بار بهت گفتم بیخیال این موضوع بشو آخه؟ این صدای مرضیه بود که با درموندگی از مادرش می خواست بحث رو خاتمه بده. خون خونم رو میخورد و با عصبانیت حوله رو گوشه ی حموم پرت کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖