💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوهشتادوهفت
کمی با گوشیم ور رفتم و توی دلم به شاهین هم غر میزدم که چرا دوباره به گوشیم زنگ زد و باعث شد خاموشش کنم و چند ساعت همه ازم بیخبر بمونند.
دیگه تا آخر شب از اتاق بیرون نرفتم و دلشکسته به بابا فکر می کردم.
دیر وقت بود که متوجه اومدن سعید شدم و ظاهرا عمه باهاش نبود و تنها برگشته بود.
زیر پتو خزیدم و تو تنهایی خودم با بغضم می جنگیدم.
و برای هزارمین بار تو این چند ساعت با حسرت آرزو می کردم
کاش مامان بود!!
از زور ناراحتی تا خود صبح خواب چشمهام نیومد و حتی از قرص و داروهایی که خوردم هم کاری ساخته نبود!
موقع نماز صبح بود که صدای رفت و آمد سعید و مرضیه و نماز خوندن بابا رو می شنیدم اما باز هم از اتاق بیرون نرفتم.
اونقدر همونجا زیر پتو موندم تا آفتاب طلوع کرد و مثل همه ی این مدت اخیر، نمازم قضا شد و اهمیتی برام نداشت.
سر درد دوباره داشت آزارم می داد.
از جا بلند شدم و بی صدا توی کشوی کمد دنبال داروهام می گشتم.
از گوشه ی در اتاق که کمی باز بود، متوجه حضور سعید شدم.
با فاصله ی کمی از در، روبروی آینه مشغول لباس پوشیدن بود که با صدای مرضیه نگاه از آینه گرفت
-سعید جان، داری میری؟
-آره
-صبحونه نخوردی که
صدای سعید گرفته بود و جواب داد
-میل ندارم، دستت درد نکنه.
و لحن مرضیه خبر از نگرانیش میداد
-دیشب که تا صبح نخوابیدی، الان خوبی؟
سعید نفس،عمیقی کشید و با تن صدای پایینی که ظاهرا ملاحظه ی بابا رو میکرد گفت
-خودم که بی خوابی بخ سرم زده بود.
بابا هم تا صبح ناله کرد، اصلا نخوابید. حالش خوب نبود.
همش نگران بودم نکنه یه وقت فشارش بره بالا.
الان تازه خوابش برده.
-اره متوجه شدم دایی هم نتونست بخوابه.
این رو گفت و با لحن دلخوری ادامه داد
-الان من چیزی بگم ناراحت میشی.
ولی عزیزم اینا همش بخاطر تنش عصبیه.
روز اول که ثمین اومد گفتم خب دیگه تو هم خیالت راحت میشه که جلو چشمته یکم آروم میگیری.
ولی بدتر شد که بهتر نشد.
دایی هم بخاطر کاری که دیروز ثمین کرد اینجوری اعصابش بهم ریخته که تا صبح نتونست بخوابه.
با حرص لبهام رو روی هم فشار دادم.
کاش میشد می رفتم و بهش می گفتم دلیل رفتارهای من تو و مادرت و اون برادرت هستید و شما باعث شدید من از اینجا فراری بشم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوهشتادوهشت
حتی پاسخ سعید هم ذره ای حرصم کم نکرد
-حالا دیگه یه اتفاقی افتاد گذشت.
یه وقت به روش نیاری بدتر ناراحت میشه ها.
اصلا دلم نمی خواد بین من و ثمین، پای تو وسط کشیده بشه.
-نه بابا من که کاری بهش ندارم، ولی وقتی این حال و روز تو رو میبینم خب ناراحت میشم، یکمم به من حق بده نگرانت باشم.
سعید که می خواست از همسرش دلجویی کنه خنده ی کوتاهی کرد و گفت
-من که همیشه بی چون و چرا به شما حق میدم بانوی من!
اصلا لازم نیست نگران باشی، شما اون اخمهاتو باز کن اول صبحی، یکم بخند، من حالم خوب میشه.
-امان از دست تو، اگه این زبونو نداشتی چکار می کردی؟
باز سعید با خنده جواب داد
-هیچی، همین که تو رو داشتم بس بود دیگه.
نگاه از در گرفتم و از قوطی کوچیک سفید رنگ، قرصی بیرون آوردم و بدون آب قورت دادم.
سر جام دراز کشیدم و چشم بستم اما هنوز صدای مرضیه به گوشم می رسید
-سعید جان
-جانم
-میشه امروز ماشین رو نبری؟
من نوبت دندون پزشکی دارم، باید برم تا ظهر برگردم.
سعید که انگار این موضوع رو فراموش کرده بود، درمونده گفت
-ای بابا، امروز باید بری؟
-آره
-من امروز چند جا کار دارم، می تونی با تاکسی بری؟
-آخه به مامان گفتم بیاد پیش دایی بمونه تا من برم و برگردم، اگه بخوام با تاکسی برم باید زنگ بزنم مامان بگم زودتر بیاد.
کلافه سری تکون دادم و نشستم.
پس امروزم قراره عمه خانم تشریف بیارند.
سعید گفت
-ثمین که هست.
چرا عمه رو تو درد سر انداختی این همه راه بیاد؟
واقعا سوال خوبی بود،
چه لزومی داشت مرضیه برای دو سه ساعت عمه رو بکشونه اینجا؟
اما با جوابی که مرضیه داد حرصم بیشتر شد
-نه، مامان باشه خیالم راحت تره.
هم ساعت داروهاش رو می دونه، هم اگه دیر کنم حواسش به رژیم غذاییش هست.
ثمین که نمی دونه این چیز ها رو.
نفسم رو پر حرص بیرون دادم.
چرا به خودش اجازه می ده در مورد من اینجوری فکر کنه؟
بنظرش من در حد دو سه ساعت نمی تونم مراقب پدرم باشم اونوقت لازمه که حتما عمه بیاد اینجا.
اینجوری فایده نداره.
باید هر جور شده بابا رو راضی کنم تا برگردیم خونه ی خودمون.
اونوقت خودم می تونم بیست و چهار ساعت حواسم به بابا باشه و نیازی به حضور و دلسوزی دیگران نبود!
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوهشتادونه
دوباره با حرص سرجام دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم.
از زور حرص و عصبانیت آروم و قرار نداشتم و مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم تا شاید دوباره خوابم ببره و حداقل یکی دو ساعتی فکر و خیال نکنم
اما بی فایده بود!
دوباره بلند شدم و پتو رو با حرص کنار انداختم.
گذشته از حرفهای مرضیه،
من اصلا حوصله ی تنها بودن با عمه رو نداشتم.
بعد از حرفها و اتفاقات دیروز، تحمل حضور عمه خیلی سخت بود.
بخصوص اینکه بابا هنوز ازم ناراحت بود و عمه و دخترش از من طلبکار!
اگه قرار باشه عمه بیاد، من یک لحظه هم اینجا نمیمونم.
چند قدم دور اتاق دور زدم.
با داستانی که دیروز درست شد، الان نمی تونم به بهونه ی گردش و هوا خوری بیرون برم.
کمی فکر کردم، بهترین گزینه سمیه اس.
بدون اینکه نگاهی به ساعت بندازم، شماره ی سمیه رو گرفتم و منتظر پاسخش موندم.
انتظارم زیاد طولانی نشد و صدای خوابالود و نگرانش رو شنیدم.
-الو ثمین؟
ناراحت و دلخور لب زدم
-سلام آبجی
-سلام، خوبی تو؟
-آره خوبم، بیدارت کردم؟
-نه اشکالی نداره، فقط نگران شدم این وقت صبح زنگ زدی، چیزی شده؟
-نه، فقط می خواستم بیام خونتون
-خونه ما؟ خب بیا عزیزم. ولی چرا الان؟ اتفاقی افتاده؟ با سعید بحثت شده؟
سری تکون دادم و گفتم
-نه بابا، سعید که رفت.
راستش...فکر کنم عمه دوباره میاد اینجا، اصلا حوصله شو ندارم. می خوام بیام پیش تو.
نفسش رو عمیق بیرون داد و گفت
-نگرانم کردی دختر، فکر کردم اتفاقی افتاده.
خب پاشو بیا، می خوای بگم صادق بیاد دنبالت
-نه لازم نیست، خودم میام
-باشه...فقط...ثمین جان...
کمی مکث کرد و ملتمس گفت
-جون آبجی مستقیم بیا اینجا، دوباره جایی نری سرت گرم بشه همه نگرانت بشن.
کلافه لب زدم
-چشم، کاری نداری؟
-نه، منتظرتم.
تماس رو قطع کردم و آماده شدم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدونود
آروم در رو باز کردم و سرکی بیرون کشیدم.
کسی نبود،
از اتاق بیرون رفتم، نگاهی به چهره ی غرق خواب بابا انداختم و چند قدم جلو رفتم.
از صداهایی که میومد، مطمئن شدم مرضیه تو آشپزخونه مشغوله.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
مرضیه لحظه ای چرخید و تا من رو دید متعجب نگاهم کرد
-سلام، تازگیا بی سر و صدا بیدار می شی.
کیف و گوشیم رو روی اپن گذاشتم و با خونسردی گفتم.
-سلام، صبح بخیر.مگه اول صبح باید دادار دودور کنم همه بفهمن بیدارم؟
و به طرف آشپز خونه رفتم.
لیوانی رو پر از آب کردم و دومین قرصی که برای مهار سر دردم لازم بود رو خوردم.
نگاه مرضیه سر تا پام رو برانداز کرد و مشخص بود از اینکه آماده ی بیرون رفتنم، اصلا راضی نیست.
اینبار بر خلاف قبل، راحت حرفش رو به زبون آورد.
-ثمین جان، جایی میری؟
لیوان رو از لبم فاصله دادم و باقیمونده ی آب رو قورت دادم.
ابرویی بالا انداختم
می فهمیدم بخاطر ماجرای دیروز، حساس تر شده اما من بهش حق نمی دادم برای من بزرگتری کنه و تو رفت و آمدم دخالتی داشته باشه.
مستقیم نگاهش کردم و بی پروا گفتم
-آره، چطور؟
با لبخندش سعی می کرد خودش رو آروم نشون بده
-این وقت صبح کجا میری؟
چند لحظه فقط،خیره نگاهش کردم و از خودم می پرسیدم اصلا لازمه که من جوابش رو بدم و در جریان رفت و آمدم قرار بگیره؟
انگار حرفم رو از نگاهم فهمید که دست به سینه ایستاد و یه تای ابروش رو بالا انداخت
-می دونی که من اصلا اهل دخالت تو کار بقیه نیستم.
الانم بخاطر سفارشهای سعیده که ازت پرسیدم.
-عه، سعید خواسته که رفت و آمد من رو چک کنی؟
انگار منتظر موقعیت بود و حالا شرایط رو مناسب می دید.
نیم نگاهی سمت بابا کرد و تن صداش رو پایین آورد و طلبکار لب زد
-بنظرت خواسته ی زیادیه که بدونه کجا میری؟ کی میری؟ کی بر میگردی؟
بنظرت حق نداره نگرانت باشه؟
قبل از اینکه بیشتر دور برداره، یکی دو قدم بهش نزدیک شدم و اخمی کردم و گفتم
-اگه نظر من رو می خوای که فکر می کنم اونقدر بزرگ شدم که اختیارم دست خودم باشه.
در ضمن، برای رفع نگرانی داداشم، خودم بهش زنگ می زنم، نیازی به پیغام رسونی نیست.
منتظر جوابش نموندم و لیوان رو سر جاش گذاشتم و سمت سرویس رفتم.
آبی به صورتم زدم و بیرون اومدم تا شاید کمی آتش حرص درونم فرو کش کنه.
احتمالا مرضیه ازم ناراحت شده ولی برام مهم نبود،
ناراحتی اون، به این همه حرص و عصبانیت من دَر!!
باید قبل از اینکه فرصتی پیدا کنه و با سعید تماس بگیره از خونه بیرون بزنم.
در سرویس رو با احتیاط و بی صدا بستم و هنوز قدم سمت آشپز خونه برنداشته بودم که با دیدن مرضیه، چند لحظه سر جام بی حرکت موندم و فکر می کردم چقدر راحت به خودش اجازه می ده تو خصوصی ترین مسایل من سرَک بکشه!
گوشی به دست کنار اپن آشپز خونه ایستاده بود اما نگاهش روی صفحه ی گوشی من بود که خاموش و روشن می شد.
گوشیم رو روی حالت بی صدا گذاشته بودم اما از کم و زیاد شدن نورش متوجه شدم که در حال زنگ خوردنه
و نگاه اخم دار و کنجکاو مرضیه هم به صفحه گوشیم دوخته شده بود و می خواست بدونه مخاطب پشت خط چه کسیه؟!
و این کارش حرص من رو بیشتر می کرد.
با قدمهای پر حرص سمت اپن جلو رفتم و نگاه مرضیه چند بار بین چشمهام و صفحه ی گوشیم جابجا شد.
با غیظ نگاه ازش گزفتم و دست دراز کردم و گوشیم رو برداشتم.
اما با دیدن اسم شاهین، یک لحظه دلم هری ریخت!
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدونودویک
پس نام شاهین بوده که برای مرضیه سوال ایجاد کرده!
لحظه ای نگران فکری شدم که احتمالا دررمورد من تو ذهنش گذشته بود.
اما خیلی زود این نگرانی رو کنار زدم و اهمیتی به حدس و گمانهای مرضیه ندادم.
هنوز نگاهش متعجب و سوالی به صورتم دوخته شده بود و برای سوال نگفته اش دنبال جواب بود.
شاید اگه مرضیه رو کنار سمیه قرار می دادم بهتر می تونستم درک کنم که وجود اون علامت سوال توی ذهنش خیلی هم به دور از احساس مسولیتش نسبت به من نبوده
اما با یاد آوری اتفاقات و حرفهای اخیری که از خودش و مادرش شنیده بودم، حتی ذره ای هم بهش حق نمی دادم تو کوچکترین مسایل مربوط به من دخالتی داشته باشه.
و بیشترین چیزی که آزارم می داد، محمود بود و اصرار های بی جای عمه برای ایجاد وصلتی اجباری بین من و اون!
و این موضوعی بود که حتی فکر کردن بهش و حتی شنیدن در موردش عذابم می داد.
ولی عمه خودخواهانه بحثش رو پیش می کشید و اصلا به من و شرایط و موقعیتم فکر نکرده بود.
من دنبال پاسخ دندان شکنی برای علامت سوال مرضیه می کشتم و شاهین که از جواب دادن من نا امید شده بود، تماس رو قطع کرد.
دوباره نگاهم به نگاه سوالی مرضیه برخورد کرد و یک آن چیزی از ذهنم گذشت.
و بدون فکر به عواقب حرفهام، لب باز کردم و آنچه در ذهنم بود رو به زبون آوردم.
و فقط می خواستم آب پاکی رو رو دست خودش و مادرش بریزم که دیگه حرف محمود رو پیش نکشند.
سعی کردم خونسرد باشم و لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم.
-شاهین...یکی از همکلاسیهامه!
گفتم و نه تنها مرضیه قانع نشده بود، بلکه تعجبش بیشتر هم شد
و من هم همین رو می خواستم!
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدونودودو
نیم نگاهی به بابا کردم و چه خوب که هنوز خوابه.
وارد آشپزخونه شدم و فاصله ام رو با مرضیه کم کردم و جوری وانمود کردم که انگار واقعا محرم رازم شده و می خوام مسله ی مهمی رو براش بگم.
تن صدام رو پایین آوردم و با حفظ لبخندم گفتم
-راستش...چند وقتیه با هم آشنا شدیم...پسر بدی نیست...
سر به زیر انداختم و با شرم و حیایی که نمایشی بیش نبود، ادامه دادم
-یه...یه پیشنهادایی بهم داده اما من فعلا جدی نگرفتم...
دوباره نگاهش کردم و گفتم
-نه که جدی نگیرما، بهش گفتم باید با خونواده ام صحبت کنه.
خب تو که می دونی، با اتفاقاتی که تو زندگی من افتاده دیگه راحت نمی تونم به هر کسی اعتماد کنم.
قرار شد بیام همه چیز رو به بابا بگم بعدا اگه به نتیجه رسیدیم بهش جواب بدم.
نگاه مرضیه هر لحظه متعحب تر می شد و من با بد جنسی تمام، این حسش رو دوست داشتم و بیشتر ترغیب می شدم تا جَفنگیاتم را ادامه بدم
-اصلا این چند روز بخاطر همین اومدم.
اومدم که بشینممفصل با بابا در مورد شاهین حرف بزنم!
لبخندم عمیق تر شد و گفتم
-قرار بود امروز یه خبری بهش بدم انگار طاقت نیورده و خودش زنگ زده.
بالاخره مرضیه به حرف اومد و در کمال ناباوری گفت
-دایی...دایی چیزی می دونه؟
با نا امیدی گفتم
-نه هنوز
اصلا موقعیتش پیش نیومد باهاش حرف بزنم بخاطر همین جواب شاهین رو ندادم.
دیگه چیزی نگفت و انگار هنوز داشت حرفهای من رو برای خودش راستی آزمایی می کرد.
کیفم رو از روی اپن برداشتم و با لحن مهربونی گفتم
-مرضیه جون، راستش خیلی لازم داشتم در مورد شاهین با یکی حرف بزنم ولی روم نمی شد.
الان هم چون نمی خواستم برات سوتفاهمی ایجاد بشه اینا رو بهت گفتم.
تو هم مثل سمیه ای برام.
حالا سر فرصت میام و همه چیز رو برات میگم.
فقط...میشه یه خواهشی کنم؟
هنوز تو بهت حرفهام بود و آروم سر تکون داد
-چی؟
-میشه فعلا به بابا و سعید چیزی نگی؟
می دونی که بابا هنوز ازم ناراحته.
نمی خوام فکر کنه تو این موضوع هم قبل از اینکه به خودش چیزی بگم به بقیه گفتم.
می دونم بیشتر ناراحت میشه.
تو هم فعلا حرفی نزن تا خودم بیام و مفصل باهاش صحبت کنم.
ناچار سری تکون داد و آروم لب زد
-باشه
لبخند عمیقی نثار نگاه بهت زده اش کردم.
-ممنون، خیالم راحت شد.
کیفم رو روی دوشم اتداختم و سمت در راه افتادم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
هدایت شده از 💖Vip با عشق تو بر می خیزم💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدونودوسه
کیفم رو روی دوشم اتداختم و سمت در راه افتادم که با صدای مرضیه سمتش چرخیدم.
هنوز تو بهت بود و تمرکزی نداشت و پرسید
-کجا میری؟
-دارم میرم خونه سمیه.
-آخه سعید گفته...
حتما سعید گفته بود مثل یه نگهبان مراقب من باشه و برای رفت و آمدم ازش اجازه بگیرم.
سعی کردم حرص درونم رو بروز ندم و حرفش رو قطع کردم.
-تو نگران سعید نباش
گوشیم رو نشونش دادم و گفتم
-الان خودم باهاش تماس میگیرم، فعلا خداحافظ.
و از در بیرون زدم و مرضیه رو با همه ی افکاری که توی مغزش در حال گذر بود، تنها گذاشتم.
اصلا همین که کمی از دستم حرص می خورد برام خوشایند بود.
این هم به انتقام تمام حرصهایی که تو این مدت از دست خودش و مادرش خورده بودم.
از پله ها پایین اومدم و شماره ی سعید رو گرفتم.
اما قبل از تماس، منصرف شدم.
از سعید هم ناراحت بودم.
اصلا چرا مرضیه رو مثل یه مامور بالا سر من گذاشته بود؟
این کارش رو توهینی به خودم و شخصیتم می دیدم و با حرص، شماره اش رو از صفحه ی گوشیم پاک کردم.
و توی اون حالت عصبانیت، خودم رو با ایت سوال درگیر کردم که
اصلا چرا من باید از سعید اجازه بگیرم؟
درسته که بزرگترِ من بود، اما صاحب اختیارم که نبود!!
تا وقتی بابا هست، لزومی نداره به برادرم پاسخگو باشم.
و با همین فکر، وارد قسمت پیامکهام شدم و تو صفحه ی مربوط به بابا تایپ کردم.
-سلام بابایی، من می رم خونه ی سمیه.
خواب بودید بیدارتون نکردم.
و روی علامت ارسال زدم و گوشی رو توی جیبم گذاشتم.
درسته که هنوز ازم ناراحته، ولی بابا تنها کسی بود که بهش حق می دادم که حتی اگه لازم بود، بازخواستم کنه!
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدونودوچهار
سوار اولین تاکسی شدم و بی معطلی سمت خونه ی سمیه راه افتادم.
گوشی که هنوز روی حالت بی صدا بود، توی دستم لرزید.
با دیدن اسم شاهین کلافه نفسم رو بیرون دادم.
اصلا موقعیت خوبی برای این تماسهای مکرر نبود.
به محض قطع شدن تماسش، شماره ی افروز رو گرفتم و منتظر موندم.
بعد از چند بوق بالاخره جواب داد اما از لحن و تن صداش میفهمیدم که راحت نمیتونه حرف بزنه و حتما دوباره
حضور بهرام باعث شده که راحت نباشه.
-الو
-سلام افروز، خوبی؟
-سلام، من خوبم تو کجایی برگشتی اینجا؟
-نه، فعلا پیش خونوادم موندم، افروز تو میدونی شاهین با من چکار داره؟
قرار نبود اینقدر پشت سر هم به من زنگ بزنه.
منم نتونستم جوابش رو بدم.
تن صداش رو پایین تر آورد و گفت
-خوب کردی جواب ندادی، اصلا ولش کن خودش خسته میشه.
-خب آخه کارش چیه؟
-هیچی، یکم عصبانیه. یوقت بهش زنگ نزنیا. فعلا هم جلوش آفتابی نشو
متعجب لب زدم
-اخه چرا؟ برای چی عصبانیه؟
هنوز جوابم رو نگرفته بودم که صدای نامفهوم مردونه ای رو از اون طرف خط شنیدم.
و بلافاصله صدای افروز که هول و دستپاچه گفت
-ثمین من بعدا بهت زنگ میزنم، الان موقعیتم مناسب نیست.
و تا من جوابش رو بدم قطع کرد.
چیزی از حرفهاش متوجه نشدم
به صفحه ی گوشی خیره شده بودم که با صدای راننده به خودم اومدم
-خانم مسیر شما کجاست؟
از شیشه نگاهی به اطرافم کردم و گفتم
-یکم جلوتر پیاده میشم
و دست دراز کردم و اسکناسی که برای کرایه آماده کرده بودم رو سمتش گرفتم.
از ماشین پیاده شدم و مستقیم سمت خونه ی سمیه رفتم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدونودوپنج
بچه ها خواب بودند و سمیه هم سفره ی صبحانه پهن کرده منتظر من بود.
کیف و مانتوم رو آویزون کردم.
سمیه از آشپزخونه بیرون اومد و من رو برای صرف صبحانه دعوت کرد
-آبجی خانم بیا صبحونه آمده اس
بی میل گفتم
-تو برو بخور، من اصن میل ندارم
اخم نمایشی کرد و گفت
-میل ندارم چیه؟ مطمئنم دیشب که شام نخوردی، الانم صبحونه نخورده زدی بیرون
میشناسمت دیگه، بیا بیخودی هم چک و چونه نزن با من.
ناچار رفتم و سر میز نشستم.
سمیه مشغول خوردن شد و من با تکه ای نون توی دستم بازی می کردم.
-گفتم بشین صبحونه بخور نه که بازی کنی
بی حوصله و ناراحت نگاهش کردم
-گفتم که میل ندارم
با جرعه ای چایی، لقمه ی توی دهانش رو قورت داد و دست از خوردن کشید.
متاسف سری تکون داد
-چی شده ثمین؟ همون موقع که زنگ زدی مطمئن بودم یه چیزی هست نمیگی، با مرضیه بحثت شده؟
حق به جانب نگاهش کردم و گفتم
-من چکار به مرضیه دارم؟
اونه که همش با کارهاش ناراحتم میکنه
سمیه سعی داشت با آرامش از من دلجویی کنه تا متوجه اصل ماجرا بشه.
-آخه مرضیه چرا باید تو رو ناراحت کنه؟
اخم کردم و شاکی گفتم
-نمی دونم والا.
وقت و بی وقت عمه رو می کشونه اونجا.
می دونه من با حرفهای عمه اعصابم بهم میریزه، اصلا براش مهم نیست.
همین امروز، دو ساعت می خواست از خونه بره بیرون یکاره زنگ زده عمه بیاد بمونه پیش بابا.
-خب اشکالش چیه؟ خواسته وقتی خودش نیست عمه مراقب بابا باشه
طلبکار گفتم
-پس من اونجا چکاره ام؟ یعنی نمی تونم دو تا دونه قرص به بابا بدم؟ نمی تونم یه بشقاب غذا براش آماده کنم؟
دوباره متاسف سری تکون داد و گفت
-عزیز دلم، می دونم از دست عمه ناراحتی. منم بهت حق میدم.
عمه یه اخلاقی داره که رو یه موضوعی که براش مهمه زیادی اصرار می کنه.
ولی خب قبلا هم بهت گفتم تو اصلا به روی خودت نیار، بسپر به بابا.
حالا هم نباید مرضیه رو با چوب عمه بزنی که.
اون طفلک همه ی نگرانیش برای باباست، خیلی داره زحمت میکشه براش.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدونودوشش
کلافه گفتم
-ای بابا، من که تا می خوام در مورد مرضیه چیزی بگم تو میگی داره از بابا مراقبت میکنه و من باید ساکت باشم.
اصلا می دونی چیه؟
من دوست دارم با بابا برگردیم خونه خودمون، اونوقت خودم می تونم همه ی کارهاش رو بکنم.
نیازی هم نیست مرضیه خانم اینقدر زحمت بکشه
گفتم و پشت چشمی نازک کردم و نگاه از سمیه گرفتم.
-اولا سعید نمیذاره بابا جایی بره.
تو هم بیخودی دنبال دعوا و درد سر نباش
ثانیا تو اگه می خوای برای بابا کاری بکنی همونجا خونه ی سعید کمک مرضیه کن.
اگه اون خیالش از تو راحت بود دلیلی نداشت به عمه زنگ بزنه سر صبحی عمه رو بکشونه اونجا.
ولی خودت ببین
چند روزه اینجایی به جای اینکه کمک حال سعید باشی و حواست به بابا باشه هر روز یه داستان درست کردی و تازه سعید باید دنبال تو هم باشه.
شاکی تر از قبل نگاهش کردم و گفتم
-در هر صورت من مقصرم آره؟
-چرا اینقدر زود بهت برمیخوره آبجی جونم؟
یکم به حرفام فکر کن
ببین من که با دوتا بچه دست گیر کار زیادی نمیتونم بکنم.
ولی تو می تونی عهده دار کارهای بابا بشی که نیازی به دخالت عمه هم نباشه.
اینجوری هم سعید و مرضیه وقت آزاد برای زندگیشون پیدا میکنند
هم بقول خودت کسی بخاطر کمک کردن به بابا سرت منتی نداره.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدونودوهفت
خواهرم پر بیراهم نمی گفت.
باید حداقل تو این چند روز بیشتر دور و بر بابا میگشتم و کارهاش رو انجام می دادم تا مثل امروز مرضیه فکر نکنه من از عهده اش برنمیام.
-فردا بابا نوبت فیزیوتراپی و کار درمانی داره.
این رو سمیه با لحن نگرانی گفت.
بی حرف نگاهش کردم.
هر بار نوبت کاردرمانی میشد، سعید اجازه نمی داد من یا سمیه همراهش بریم و با یادآوری این موضوع گفتم
-من نمی دونستم، ولی حالا که قراره خودم کارهای بابا رو انجام بدم حتما فردا باهاش میرم.
سمیه لبخند تلخی زد و با نا امیدی گفت
-سعید نمی ذاره باهاش بریم
طلبکار گفتم
-چرا نذاره؟ من می خوام همراه بابا باشم
آهی کشید و گفت
-صادق می گفت تو اون جلسات بخاطر حرکات و ورزشهایی که بابا باید انجام بده خیلی درد میکشه.
بمیرم براش، خیلی اذیت میشه.
اون سری وقتی برگشتند بابا که خیلی بیحال بود سعیدم اصلا رنگ به رو نداشت.
کاش این جلسات جواب بده و بابا زودتر خوب بشه.
دوباره نگاهش رو به من داد و لبخند کمرنگی زد
-به صادق گفتم فردا بعد از کاردرمانی بابا رو بیارند اینجا حداقل دو سه روزی بمونه هم یکم خودم بهش برسم هم سعید یه استراحتی بکنه.
با صدای گریه ی نورا از جا بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت.
اگه بابا اینجا باشه من هم حتما میام پیشش میمونم.
حداقل چند روزی مجبور نیستم عمه و مرضیه رو تحمل کنم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدونودوهشت
با حس لرزش کوتاه گوشیم توی جیب لباسم، گوشی رو بیرون آوردم و صفحه اش رو باز کردم.
پیام از همکلاسیم سارا بود
-سلام دختر، کجایی تو؟ الان چند روزه نیومدی سر کلاس ها. استاد نجفی حسابی ازت شاکیه.
کلافه نفسم رو بیرون دادم.
اصلا تو این چند روز بفکر درس و کلاس نبودم و انگیزه ای برای برگشتن نداشتم.
جوابی به پیام سارا ندادم و گوشی رو کنار گذاشتم.
تو این چند ساعتی که خونه ی سمیه بودم، برام عجیب بود که چطور سعید پیگیرم نشده و بهم زنگ نزده.
بعید می دونستم مرضیه خبرش نکرده باشه.
ولی حتما بابا پیامم رو دیده و خودش به سعید اطلاع داده.
بیخیال سعید و تماسش خودم رو با بازیگوشی های طاها سرگرم کردم.
بعد از ناهار بود که صدای آیفن بلند شد و وقتی سمیه جواب داد، متوجه حضور سعید پشت در شدم.
-سلام داداش، بیا بالا
-باشه الان بهش میگم
دکمه ی آیفن رو فشار داد و گوشی رو گذاشت.
رو به من کرد و با اخم من روبرو شد.
قبل از اینکه چیزی بگه گفتم
-پس مرضیه جون خیلی هم بیکار نمونده
-عه چکار به مرضیه داری؟
صبح که هنوز نرسیده بودی زنگ زد گفتم ثمین داره میاد اینجا.
الانم میگه اگه می خوای برگردی باهاش بری.
بی حرف سمت چوب لباسی رفتم و مانتو و کیفم رو برداشتم.
-کجا لباس می پوشی؟ امشب اینجا بمون خودم به سعید میگم.
شالم رو مرتب کردم و گفتم
-میشه این چند روز که بابا اینجاست منم بیام اینجا؟
سمیه که انگار از خداش بود، با لبخند عمیقش از حرفم استقبال کرد و گفت
-چرا که نه؟ خیلی هم عالی میشه. پس بگم سعید بره تو بمون
-نه، باید برم یه سری لباس و وسیله هام رو بیارم فردا که بابا اومد برمیگردم
-کار خوبی می کنی، هم یه تنوعی برای بابا میشه، هم سعید و مرضیه یکم به زندگیشون می رسند.
فردا منتظرتم.
از هم خداحافظی کردیم و از پله ها پایین رفتم.
سمت ماشین رفتم.
در رو باز کردم و نشستم
-سلام
با اخم نگاهم کرد و جوابم رو داد
-علیک سلام، شما قرار نبود هر وقت جایی خواستی بری یه اطلاع به من بدی؟
باز بیخبر راه افتادی
نگاه ازش گرفتم و جسورانه گفتم
-بیخبر نیومدم که، به بابا پیام دادم.
-بابا که خواب بوده، یه کلام به مرضیه نگفتی کجا میری
بدون اینکه نگاهش کنم کنایه وار گفتم
-عادت ندارم غیر از بابام از کس دیگه ای اجازه بگیرم.
جرات نگاه کردن بهش رو نداشتم ولی چند لحظه نگاه خیره و سنگینش رو روی خودم حس می کردم.
نفسش رو سنگین و پر صدا بیرون داد و با حرص دنده رو جا زد و راه افتاد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدونودونه
تا خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد و سعید فقط با اخم و سکوت رانندگی می کرد
متوجه میشدم که حسابی از دستم کفریه و باز هم داره خودش رو کنترل میکنه
ماشین جلوی خونه متوقف شد و من بلافاصله قبل از سعید پیاده شدم و سمت در حرکت کردم.
خدا رو شکر عمه رفته بود و اونجا نبود.
سلامی به بابا کردم و سمت اتاق رفتم.
مرضیه توی آشپزخونه مشغول بود و اهمیتی به حضور من نداد.
مشغول عوض کردن لباسهام بودم که صدای برخورد چیزی با در، من رو سمت در کشوند و بابا رو درحالی که روی ویلچرش نشسته بود، پشت در دیدم
-ثمین؟
-جانم بابا، کاری داشتین؟
نگاه جدی و پر جذبه اش رو از صورتم گرفت و با فشار دستش، صندلی چرخدارش رو به داخل اتاق هدایت کرد.
سعیداونطرف هال ایستاده بود و نگاهش بین من و بابا می چرخید.
بابا وارد اتاق شد و همونجور پشت به در، بدون اینکه نگاهم کنه امر کرد.
-در رو ببند بیا بشین
چَشمی گفتم و کاری که خواسته بود رو انجام دادم.
با اشاره ی دستش، روی صندلی کنار میز نشستم و نگاهم صورتش رو می کاوید.
اخم کمرنگی داشت و نگاه لحنش کاملا جدی بود.
و میفهمیدم که هنوز از من ناراحته.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزار
و بی مقدمه گفت
-هیچ وقت یادم نمیاد بچه هام رو محدود کرده باشم همیشه حق انتخاب و تصمیم گیری بهشون دادم.
امااین موضوع هیچ وقت باعث نشد که بچه هام رو به حال خودشون رها کنم.
همیشه حواسم بهشون بوده.
حتی به سعید که الان خودش مرد زندگی شده.
حتی سمیه که الان مسولیت دوتا بچه رو به عهده داره.
داغ مادرت کمرم رو شکست، تنها شدم، زندگی برام سخت شد اما باز هم سعی کردم از بچه هام غافل نشم.
الان هم درسته که زمین گیر شدم، ولی هنوزم حواسم به همه تون هست.
نگاهش رو مستقیم به چشمهام دوخت و با اطمینان گفت
-حواسم به دخترم هست که بی خبر با حال و روز آشفته و پریشون وسط ایام درس و دانشگاه برمیگرده خونه.
حواسم بهت هست ثمین!
حواسم هست که اونقدر تو فکر و خیالی که مسیر خونه ی خواهرت رو گم میکنی و اون وقت شب تنها سر از خونه ی برادرت در میاری
حواسم هست بی وقت میزنی بیرون و بی وقت برمیگردی.
حواسم هست که سکوت کردم و بخاطر این همه موضوع سوالی ازت نمیپرسم.
چون خوب میدونم کجا بودی و چه کردی و چجوری اومدی.
شاید یه روزی خودت بفهمی چجوری سایه به سایه دنبالت بودم و یه لحظه هم ازت غفلت نکردم.
با صدای گرفته ای لب زدم
-می دونم بابا جون...شما همیشه...
-نه نمی دونی. نمی دونی که فکر می کنی کنترل زندگیم از دستم در رفته و دیگه کاری ازم بر نمیاد.
بلافاصله وسط حرفش پریدم
-نه بابا، من...
-سعید برادر بزرگته، چشم و گوش منه.
من انتظار دارم حواست به جایگاه آدمهای دور و برت باشه.
خیلی کار سختی نیست وقتی می خوای جایی بری یه خبر بهش بدی که هر روز نگرانت نباشه و دنبالت راه نیوفته.
درسته خودش خواسته که ما اینجا کنارش باشیم، خودت هم داری میبینی هر کاری ازش برمیاد داره انجام میده ولی ما باید مراعاتش رو بکنیم.
من بیشتر از اینا ازت انتظار داشتم دخترم.
این رفتارها و کارهایی که میکنی ازت بعید بود.
خجالتزده سر به زیر انداختم و انگشتهام رو به بازی گرفتم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارویک
خجالتزده سر به زیر انداختم و انگشتهام رو به بازی گرفتم.
قاطع تر از قبل گفت
-دیگه دلم نمی خواد این اتفاقات تکرار بشه، متوجه شدی ثمین؟
تو همون حالت سری تکون دادم و با صدای ضعیفی لب زدم
-بله بابا
دوباره فشاری به چرخ ویلچرش داد و سمت در چرخید و کمی جلو رفت.
قبل از اینکه به در برسه صداش زدم
-بابایی
بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه، با لحن دلخوری پاسخم رو داد
-بله
چند قدم جلو رفتم و روبروش روی زمین نشستم.
ملتمس نگاهش کردم و با التماس بیشتری لب زدم
-میشه...میشه برگردیم خونه خودمون؟
من...من قول می دم...شب و روز پیشتون باشم...هرکاری لازم باشه می کنم...فقط بریم خونه ی خودمون
نگاه پر جذبه اش غصه دار شد و آهش رو با نفس عمیقی بیرون داد.
با لحن گرفته و درمونده ای گفت
-یکم اوضاعم بهتر بشه حتما برمی گردیم. تا اونوقت می خوام تو هم مراعات همه چیز،رو بکنی.
-چشم، حواسم هست
از جلوش بلند شدم و در رو براش باز کردم و بیرون رفت.
اینکه بابا تا این حد ازم ناراحت بود، اصلا برام قابل تحمل نبود.
هیچ وقت تحمل غصه و ناراحتی بابا رو نداشتم.
این چند روزی که خونه ی سمیه هستیم همه چیز رو براش جبران میکنم و حتما از دلش در میارم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارودو
صبح شده بود و نوبت جلسه ی کار درمانی بابا بود.
مثل همه ی این مدت صادق خودش رو برای کمک رسونده بود و همراه سعید بابا رو از پله ها پایین می بردند.
مرضیه هم تا دم در دنبالشون رفت و مدام به سعید توصیه هایی میکرد.
از دیروز اصلا با مرضیه حرف نزده بودم.
الان هم اصلا مایل به این کار نبودم.
بعد از بدرقه ی بابا به اتاق رفتم و دوباره خوابیدم تا کمتر باهاش رو در رو بشم.
یکی دو ساعتی سرجام غلت خوردم اما خوابم نبرد.
از جام بلند شدم و ساک کوچکم رو برداشتم.
وسایل و لباسهای مورد نیازم رو دور و برم ریخته بودم و یکی یکی داخل ساک جا سازی می کردم و برای رفتن به خونه ی سمیه آماده می شدم.
برای برداشتن لباسهایی که دیشب روی بند پهن کرده بودم بیرون رفتم که متوجه حضور مرضیه شدم.
نگاه سوالیش روی لباسهای توی دستم و ساک وسط اتاق چرخی خورد و پرسید
-ساک جمع می کنی؟
همچنان که کارم رو ادامه میدادم، سری تکون دادم و گفتم
-آره
-برمیگردی تهران؟ چه بی خبر؟
-نه،می خوام چند روز برم خونه ی سمیه
این رو گفتم و سمت اتاق رفتم .
کیسه ی داروهای بابا رو برداشتم و در حالی که جاش رو توی ساکم باز می کردم مرضیه گفت
-اونا که مال داییه، اونا رو چرا برمی داری؟
کلافه از سوالهای پی درپی اش سری تکون دادم
-بله، داروهای باباست. قراره چند روز با بابا بریم خونه ی سمیه
با لحن متعجب گفت
-خونه ی سمیه؟ سعید می دونه؟ پس چرا چیزی به من نگفت؟
نمی دونم من حساس شده بودم یا واقعا مرضیه دیگه داشت زیاده روی می کرد؟
جمله ی آخرش خیلی برام زور داشت.
نگاهش کردم و با لبخندی که مصنوعی بودنش کاملا مشخص بود گفتم
-ببخشید زن داداش، من و بابام بخوایم بریم خونه ی خواهرم باید از شما اجازه بگیریم؟
لحن و حرف من هم به مرضیه برخورده بود که اخمی کرد و قدمی جلو گذاشت
-این چحور حرف زدنه؟
من کی گفتم باید اجازه بگیرید؟
میگم سعید به من نگفت که قراره دایی بره خونه ی سمیه.
ابرویی بالا انداختم و گفتم
-خب؟ این یعنی چون شما اطلاع نداشتید نباید بریم؟
مرضیه که دل پری از من داشت، با لحن محکمی گفت
-نخیر، یعنی اینکه شاید مثل همه ی کارهای دیگه ات خودسرانه تصمیم گرفتی و بعدش باید منتظر یه درد سر و ماجرای جدید باشیم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروسه
با حرص جلو اومدم و روبروش ایستادم
-ببخشید خانم من چه دردسری برای شما درست کردم؟
پوزخندی زد و گفت
-اینکه هر وقت دلت می خواد میری، هر وقت دوست داشتی برمی گردی دردسر نیست؟
اینکه بی خبر میذاری میری و سعید بیچاره باید کل شهرو دنبالت بگرده تا پیدات کنه درد سر نیست؟
این خودسر بازیات اگه درد سر نیست پس چیه؟
می خواست ادامه بده که این جازه رو بهش ندادم و وسط حرفش پریدم و حرفهایی که توی دلم بود رو به زبون آوردم و با حرص لب زدم
-اشتباه نکن دختر عمه جان، اینکه من بیخبر میذارم میرم از خودسری نیست.
یکم دقت کن، من هر بار بیخبر و بی اطلاع از خونه زدم بیرون عمه خانم اینجا تشریف داشتند و من ترجیح دادم وقتی ایشون هستند من نباشم.
با چشمهای گرد شده نگاهم میکرد و با عصبانیت گفت
-مامان من چه مزاحمتی برای تو داشته که اینجوری میگی؟
عصبانیت من هم کمتر از اون نبود
-واقعا نمی دونی؟
مرضیه جون، حرفهای عمه مثل سوهان داره مغز من رو آزار میده.
خیر سرم گفتم چتد روز بیام پیش خونوادم یکم آرامش بگیرم.
از روزی که اومدم عمه با حرفهاش روح و روان من رو عذاب میده.
نمی دونم تا کی قراره بیاد جلوی بابا و با مظلوم نمایی سنگ پسر یکی یه دونه اش رو به سینه بزنه و آینده ی من و پسرش رو به هم گره بزنه؟
این حرفهای عمه است که من رو از خونه فراری میده.
با شنیدن حرفهام کمی دستپاچه نگاهش به اطراف دو دو زد اما سعی کرد چیزی به روی خودش نیاره و حق به جانب گفت
-کی مامان من درمورد تو حرف زده؟ من که نمیفهمم تو چی میگی
حرصم بیشتر شد و گفتم
-خیلی خوبم میفهمی، خودم شنیدم چه چیزایی به بابا میگفت.
عمه ی بیچاره نمیدونه پسر معتادش...
هنوز حرفم رو نزده بودم که کمی صدای مرضیه بالا رفت
-حرف دهنت رو بفهم ثمین، تو حق نداری در مورد برادر من اینجوری حرف بزنی
و متقابلا صدای من هم بالا رفت
-در مورد خان داداشت چحوری حرف بزنم خوشت میاد مرضیه خانم؟
اصلا داداش شما ماه، گل، همه چیز تموم.
ولی یه لطفی کن به مامانت بگو بیخودی من رو برای پسر همه چیز تمومش لقمه نگیره.
از خان داداش شما خیلی به ما رسیده، دیگه نیازی نیست عمه لطف زیادی بکنن در حق من.
گفتم و با حرص سمت ساک لباسهام برگشتم
-آفرین ثمین خانم، خوب حق دلسوزی های مامانم رو ادا کردی.
کاش میفهمیدی که مامان چقدر بفکرته و نگران آیندته.
تیز،به سمتش چرخیدم و گفتم
-من اگه دلسوز نخوام، اگه نخوام کسی نگرانم باشه باید کیو ببینم؟
عمه نگران من نیست.
میخواد خیالش از زندگی پسرش راحت بشه.
با خودش گفته این دختر داداشم که طلاق گرفته کسی نگاهش نمی کنه پسر منم که معلوم الحاله.
پس چه بهتر اینا رو به هم برسونم.
حالا به جهنم که دختر بیچاره زیر دست پسرم قراره چجوری زندگی کنه
به جهنم که...
حرص مرضیه هم بیشتر شد و دوباره حرفم رو قطع کرد
- ثمین حواست به حرف زدنت باشه.
محمود هر چی هم باشه برادرمه، پاره ی تنمه اصلا دوست ندارم کسی تو روی من در موردش اینجوری حرف بزنه.
شاید تو برات مهم نباشه یکی جلوی خودت در مورد سعید حرفی بزنه، ولی من رو برادرم حساسم و بهت اجازه نمیدم هرچی دلت می خواد بگی.
پوزختدی زدم و گفتم
-محمود رو با سعید مقایسه نکن.
خودت هم خوب می دونی سعید چقدر با داداش جنابعالی فرق داره و اصلا جای مقایسه نداره
با همون حرصی که داشت گفت
-خیلی وقیح شدی ثمین.
کمی لبهاش رو روی هم فشار داد
-دیگه خیلی داری دور بر میداری.
حیف که نمی خوام به سعید حرفی بزنم وگرنه...
با خونسردی که میدونستم حرصش رو بیشتر می کنه گفتم
-وگرنه چی؟ چی می خوای بهش بگی؟
می خوای بگی نمی خوام بابا و خواهرت اینجا باشند؟
بنظرم حتما بگو
چون من از خدامه بابامو ببرم خونه ی خودمون و دیگه بقیه رو نگران خودم نکنم.
پوزخند پر حرصی زد و گفت
-حساب دایی رو با خودت یکی نکن.
چند ماهه بخاطر اتفاقاتی که پیش اومده خیلی ملاحظه ات رو کردیم. حالا باید اینجوری جوابش رو بگیریم
با عصبانیت گفتم
-منظورت چیه؟ من هر اتفاقی هم تو زندگیم افتاده کاری به بقیه نداشتم.
داشتم با درد خودم میسوختم و میساختم تا دوباره مامان خانم شما...
صداش کمی بالا رفت و اجازه ی ادامه ی حرفم رو نداد
-خیلی خب، حالا مامان یه حرفی زده
اونم به دایی گفته به خودت که نگفته
دایی هم خودش جواب مامان رو داد.
دیگه لازم نیست اینقدر کشش بدی
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروچهار
عصبانیت من هم بیشتر شد
-کسی که داره یه مسله ی بی ارزش رو کشش میده شمایید وگرنه من خیلی وقته حتی از فکر کردن به محمود هم اِبا دارم....
و صدای مرضیه هم بالا تر رفت
-ثمین تو دیگه....
هنوز حرفش تموم نشده بود که در سالن باز شد و سعید با چهره ای خسته و نگاهی متعجب وارد شد.
نگاهش بین من و مرضیه که با عصبانیت روبروی هم ایستاده بودیم چرخید و با تعجب پرسید
-چی شده؟ چه خبره اینجا؟ صداتون تا دم در میاد
مرضیه کمی با حرص و بغض به همسرش نگاه کرد و بدون حرف سمت اتاقشون رفت و در رو بست.
سعید بیچاره که مات و مبهوت مونده بود، چند قدم جلو اومد.
نگاه مبهوتش رو از در بسته ی اتاق گرفت و رو به من کرد نا باور پرسید
-چی شده ثمین؟ با هم بحثتون شده؟
حق داشت سعید
حق داشت از این صحنه ای که دیده بود متعجب باشه.
هیچ وقت سابقه نداشت اینجوری من و مرضیه روبروی هم بایستیم و با عصبانیت و صدای بلند با هم حرف بزنیم.
تا قبل از این، هیچ وقت رابطه ها به اینجا کشیده نشده بود.
همیشه تو دلخوری ها و ناراحتی ها، مامان با آرامشی که به خونواده تزریق می کرد، مانع ایجاد تنش ها می شد.
امروز هم اگه مامان بود، به هیچ وجه اجازه ی همچین برخوردی رو به من نمیداد و با درایت دلخوری ها رو رفع می کرد.
سعید که از سکوت من چیزی دستیگرش نشده بود، سمت اتاق رفت و دو ضربه ی آروم به در زد.
-مرضیه خانم؟
و منتظر جواب نموند و وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.
من هم به اتاق رفتم و بی معطلی بقیه ی وسایلم رو توی ساکم ریختم.
سیستم عصبیم بطور کلی بهم ریخته بود و درون خودم حرص می خوردم .
و افکار جور واجور هم از این فرصت استفاده میکردند و به مغزم هجوم می آوردند.
خود خوری میکردم و فکر می کردم الانه که مرضیه راست و دروغ رو در مورد من روی هم بذاره تحویل سعید بده.
و حتما بعدش باید منتظر باز خواستها و سرزنش های سعید باشم.
ساکم رو با حرص هول دادم و کنار زدم و از جام بلند شدم.
باید بفهمم مرضیه پشت سر من چه حرفهایی میزنه.
از اتاق بیرون رفتم و با احتیاط پشت در ایستادم و سرم رو تا حدی به در نزدیک کردم که واضح صداشون رو میشنیدم.
قبلاهیچ وقت اهل گوش ایستادن نبودم و مثل خیلی از کارهای دیگه اهلش شده بودم!
مدتی بود که یکی یکی قبح کارهای زشت برام فرو می ریخت و راه پیشرفتن تو این همه زشتی و کار ناصواب رو برای خودم باز می دیدیم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروپنج
صدای مهربان و دلجوی سعید رو شنیدم
-مرضیه جان، خانمم یکم آروم باش بتونیم با هم دو کلمه حرف بزنیم.
و صدای عصبی و بغض دار مرضیه که پاسخ داد
-من آرومم سعید، ولی دیگه واقعا نمی دونم باید چکار کنم؟
لحن سعید شرمنده و پر از ناراحتی شد
-می دونم عزیزم، حق داری. تو این مدت بیشتر مسولیت بابا گردن تو بوده. بیشتر از من، تو بهش رسیدگی می کنی و حق میدم بهت خسته باشی...
مرضیه وسط حرفش پرید و همچنان عصبی و معترض گفت
-سعید جان، یه جوری حرف نزن که بهم بربخوره.
دایی برای من خیلی عزیزه خودتم خیلی خوب میدونی. حتی اگه یه وقت از حجم زیاد کار خسته بشم، ولی از بودن دایی اینجاخسته نمیشم. هر کاری هم لازم باشه با جون و دل براش انجام میدم.
چون فقط داییم نیست که بگم وظیفه ی بچه هاشه، بابامه. آدم برای باباش هر کاری میکنه.
-خب پس عزیز دلم الان چرا ناراحتی؟ از اینکه بابا قراره چند روز خونه ی سمیه باشه ناراحتی؟ باور کن منم نمی دونستم. بعد از اینکه از پیش دکتر اومدیم صادق کلی اصرار کرد که می خواد چند روز بابا رو ببره.
منم گفتم هم بابا یه حال و هوایی عوض کنه، هم یوقت سمیه ناراحت نشه مخالفتی نکردم.
-ناراحتی من از ثمینه.
که اینقدر در برابرش سکوت می کنی و هیچی بهش نمی گی.
اسم من رو که آورد تمام شاخکهام تیز شدند و با دقت بیشتری به حرفهاشون گوش میدادم.
و فهمیدم لحن سعید درمونده شد و گفت
-میگی چکارش کنم؟
حال و روزش رو که میبینی.
ثمینی که ما میشناختیم اینجوری بود؟
اینقدر عصبی و بی حوصله بود؟
من خوب میفهمم داره چکار می کنه، تمام کارها و حرکات و رفتارش رو زیر نظر دارم.
اون وضع بیرون رفتنش، این وضع رفتارش با اهل خونه.
قبلا بابا اخم میکرد، ثمین طاقت نمیاورد.
الان چند روزه بابا ازش ناراحته اصلا نمیاد دو کلمه حرف باهاش بزنه یه عذر خواهی کنه از دل بابا در بیاره.
میفهمم چند روزه اومده اصلا قید درس و دانشگاه رو زده.
-تو که این چیزا رو می دونی چرا یه برخورد درست باهاش نمی کنی؟
-چه برخوردی بکنم مرضیه جان؟
بخدا خودمم موندم.
از طرفی کارهاش رو که میبینم دلم می خواد یه درسی بهش بدم که حد و حدود خودش رو بدونه.
ولی باز میگم حالا که برگشته کاری نکنم که بخواد بذاره بره.
حداقل الان هر کاری هم بکنه جلو چشم خودمه زود جمع و جورش می کنم، ولی بره تهران تو شهر غریب صبح بره شب برگرده.
نمیدونیم کجا هست، چکار می کنه؟
باور کن من شب تا صبح از فکر و خیال ثمین خواب ندارم.
-آخه اینجوری که نمیشه سعید جان، آخرش که چی؟ تا کی می خوای سکوت کنی و ملاحظه؟
اصلا می دونی مشکل چیه؟
مشکل اینه که ثمین خانم بخاطر اشتباهاتی که تو زندگیش کرده و نتیجه اش رو میبینه، همه رو مقصر می دونه جز خودش!
نمی خواد قبول کنه خودش اشتباه کرده، فقط دنبال اینه یکی رو پیدا کنه بندازه گردن اون.
از روزی که با نیما به مشکل برخورد اینجوری شد....
با حرص نگاهی به در کردم. مرضیه دست رو نقطه ضعفهای زندگی من گذاشته بود.
من اصلا نمی خواستم کسی حرف نیما رو بزنه و به مرضیه هم این حق رو نمیدادم
سکوت رو جایز نمی دونستم و بی اختیار دستم سمت دستگیره رفت
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروشش
اما قبل از اینکه تکونی به دستگیره بدم، از کاری که میخاستم بکنم پشیمون شدم.
من دیگه جونی برای جنگیدن نداشتم.
خسته تر از اونی بودم که بخوام با برادرم هم دربیوفتم.
اصلا از حرفهای سعید هم فهمیدم به زور و از سر ناچاری داره من رو تو خونه اش تحمل میکنه.
لحظه ای حس تنهایی و غربت تمام قلبم رو به درد آورد و چشمهام با پرده ای اشک تار شد.
هنوز پر از تلاطم و عصبانیت بودم اما رفتن بهتر از موندن و جنگیدن بود.
به اتاق رفتم و آماده ی رفتن شدم.
ساکم رو برداشتم و بیرون اومدم.
هنوز به در سالن نرسیده بودم که صدای باز شدن در اتاق بلند شد و سعید بیرون اومد
و متعجب پرسید
-ثمین؟ کجا میری؟
نمی دونم گریه ام از عصبانیت بود یا از بی کسی و تنهاییم.
هرچی که بود، حتی توان مقاومت در برابر اون رو هم نداشتم و اولین قطره ی اشک از چشمم پایین ریخت.
سمت سعید برگشتم و حق به جانب و بغض دار گفتم
-بابا کجاست؟
سعید کمی خیره نگاهم کرد.
ناراحت بود، اما اثری از عصبانیت توی چهره اش نبود.
شاید هم به قول خودش عصبانی بود و دوست داشت درس خوبی بهم بده ولی داشت تحمل می کرد.
نفس عمیقی کشید و با صدایی که از خستگی دو رگه شده بود گفت
-نمی دونی؟ رفت خونه ی سمیه.
با پشت دستم اشکم رو پاک کردم
-منم می خوام برم اونجا
نگاه ازم گرفت و در حالی که دکمه های پیرهنش رو باز میکرد، با قدمهای سنگین سمت کاناپه رفت.
-باشه، یکم استراحت کنم می برمت.
و تن خسته اش رو روی کاناپه رها کرد.
سرش رو روی دسته ی کاناپه گذاشت و ساعد دستش رو روی صورتش قرار داد.
انگار حرف من اصلا براش مهم نبود.
کاش به اندازه ای که برای مرضیه وقت گذاشته بود، به حرف من هم اهمیت می داد.
اصلا نمی تونستم حتی لحظه ای بیشتر تو این خونه بمونم.
سمت در رفتم و با غیظ و بغض گفتم
-باشه، تو بخواب استراحت کن منم راه خونه ی سمیه رو بلدم.
-لا اله الا الله،ثمین؟
طلبکار به سمتش برگشتم که حرفی بزنم اما با دیدن چهره ی خسته و درمونده اش چیزی نگفتم.
دست از روی صورتش برداشته بود و دردمند نگاهم میکرد و درمونده گفت
-بخدا خستم ، سرم داره منفجر می شه. اذیتم نکن.
بمون یه چرت بزنم، درد سرم سبک بشه خودم می برمت.
اونقدر خستگی از چهره اش شُره می کرد، که راه مخالفت کردن رو برام می بست.
ساکم رو دم در روی زمین رها کردم و حرص دار سمت اتاق برگشتم.
همزمان مرضیه با چهره ای که هنوز آثار گریه داشت، بیرون اومد.
بلافاصله هر دو نگاه از هم گرفتیم.
من وارد اتاق شدم و مرضیه سمت آشپزخونه رفت
-چایی برات بیارم؟
و سعید حوابش رو داد
-نه، فقط می خوام بخوابم.فعلا تو آشپزخونه سر و صدا نکن.
مرضیه باشه ای گفت و دیگه صدایی نشنیدم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروهفت
چند دقیقه ای بود که توی اتاق نشسته بودم و با گوشیم ور می رفتم که سمیه زنگ زد.
با صدای گرفته جوابش رو دادم
-الو، سلام
و بر عکس من، سمیه که انگار از حضور بابا خوشحال بود با لحنی بشاش و سرحال گفت
-سلام، کجایی تو پس؟ مگه قرار نبود بیای اینجا
با همون صدای گرفته و بیحال گفتم
- چرا، میام حالا
و این نوع حرف زدن من باعث شد لحن سمیه هم عوض بشه
-چیزی شده؟ چرا صدات اینجوریه؟
با دلخوری گفتم
-نه هیچی نشده، اصن شده باشه هم مگه برای کسی مهمه؟
-وا، یعنی چی؟ چت شده ثمین؟
جوابی ندادم و باز پرسید
-چرا چیزی نمی گی؟ نگران شدم، اتفاقی افتاده؟
دلم گرفته بود و از اون وقتهایی بود که منتظر بهونه بودم تا بزنم زیر گریه.
بغض کرده گفتم
-چی بگم؟ الان من هر چی بگم تو میگی مرضیه خیلی زحمت میکشه و تو باید لال بشی.
درمونده گفت
-ای،وای، با مرضیه بحثت شده؟
باز چیزی نگفتم که سمیه ملتمس گفت
-آبجی جونم پاشو بیا اینجا، اصن یه چند روز از مرضیه و عمه دور باش یکم اعصابت آروم بگیره. پاشو بیا قربونت برم.
نیم نگاهی سمت در کردم و با دلخوری گفتم
-من آماده ام، سعید نذاشت بیام.
دید ساکم دستمه ولی گرفت خوابید. اصلا اهمیتی نداد. گفت بمونم بیدار بشه
سمیه که نگرانیهاش برای سعید کم از،مامان نداشت، با دلسوزی گفت
- خب اونم بیچاره خسته اس ثمین جون.
از صبح دنبال کارهای بابا بوده.
صادق می گفت خیلی دوندگی کرده اذیت شده.
بذار یکم استراحت کنه بعدش باهاش بیا.
-خیلی خب، باشه
-پس ناهار منتظرتم. فعلا خداحافظ
-خدا حافظ
تماس رو قطع کردم و دوباره خودم رو با گوشی سر گرم کردم و منتظر بیدار شدن سعید موندم.
دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد و اینبار با دیدن اسم شاهین، کلافه زیر لب غری زدم و دکمه ی قرمز رنگ رو لمس کردم و تماسش رو رد کردم.
-اینم ول کن نیست تو این بَلبَشو اَه!
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروهشت
بیشتر از یک ساعت زمان گذشته بود که صدای صحبت سعید با مرضیه رو شنیدم.
بالاخره بیدار شده بود.
از جا بلند شدم و خواستم بیرون برم که باز گوشیم زنگ خورد و قبل از بیرون رفتن جواب تماس سمیه رو دادم.
-الو
-هنوز خونه ای؟
-آره
با نگرانی گفت
-دلم شور افتاد، گفتم نکنه باز با مرضیه بحث کنی. می خوای صادق رو بفرستم دنبالت.
نفسم رو کلافه بیرون دادم و گفتم
-نه نیاز نیست، فکر کنم سعید بیدار شد.
-خب پس زودتر بیاید
-باشه
خدا حافظی کردم و تماس قطع شد.
به چهره ای در هم و گرفته بیرون رفتم.
مرضیه کنار سعید نشسته بود و لیوان چایی رو به دستش داد.
اهمیتی به حضورش ندادم و نگاهم رو به سعید دادم و با اخم و دلخوری گفتم.
-الان میشه بریم؟
مرضیه که متوجه حضورم شد، لحظه ای نگاهم کرد و بلافاصله با پشت چشمی که نازک کرد، نگاه ازم گرفت.
نه بی اهمیتی من
نه نگاه مرضیه
از چشم سعید دور نموند.
نگاه تاسف بارش چند بار بین هر دومون جابجا شد و سری به تاسف تکون داد.
اخم کم رنگی کرد و نگاهش رو به لیوان چاییش داد و گفت
-چایی بخورم میریم، ولی نه با اون سر وضع
کمی گنگ نگاهش کردم.
بی اختیار دستی به شال روی سرم کشیدم و با لمس موهایی که از همه طرفش بیرون ریخته بود، تازه متوجه منظورش شدم.
اصلا دوست نداشتم بهونه دستش بدم.
سمت ساکم که کنار در سالن گذاشته بودم رفتم و
کلیپس بزرگی که داشتم از داخل ساک بیرون آوردم.
برای چهارمین بار گوشیم زنگ خورد و باز،هم سمیه بود.
تماس رو وصل کردم و جواب دادم
-بله؟
-ثمین جان، داروهای بابا یادت نره اونا رو هم بیار
-نگران نباش حواسم هست برداشتم همه رو
لحنش هنوز نگران بود و دوباره پرسید
-کی میای؟
-دارم میام دیگه
-نمدونم چرا دلم آشوبه، همش فکر می کنم بمونی با مرضیه ناراحتی درست می کنید. زود بیا!
نیم نگاهی سمت سعید و مرضیه کردم و تن صدام رو پایین آوردم.کلافه از حرفش گفتم
-وای سمیه نمیشه بهت حرف زد؟
دارم میام دیگه
خداحافظ
و بدون اینکه منتظر جوابش باشم تماس رو قطع کردم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونه
و بدون اینکه منتظر جوابش باشم تماس رو قطع کردم.
و گوشی رو روی ساکم گذاشتم
شالم رو روی شونه ام انداختم و تمام موهام رو زیر کلیپس جمع کردم و شالم رو محکم تر از قبل سر کردم.
سعید آخرین جرعه ی چاییش رو خورد و نیم نگاهی به من کرد.
انگار از اینکه به حرفش گوش داده بودم، راضی بود.
از جابلند شد و گفت
-بریم؟
-من آماده ام بریم.
نگاهش رو به مرضیه داد و گفت
-بیرون چیزی نمی خوای؟
-نه همه چیز هست.
ولی تو سرت بهتر شده؟ می تونی رانندگی کنی.
سعید سری تکون داد و گفت
-آره خوبم، خوابیدم بهتر شدم.
فقط ناهارو آماده کن که خیلی گرسنمه.
مرضیه لبخندی زد و پاسخ داد
-چشم، تا برگردی سفره رو پهن میکنم.
به دایی سلام برسون، بگو نمونه خونه دخترش پاگیر بشه ما رو یادش بره ها.
و جواب سعید لبخندی بود و سمت در اومد خواست ساک کوچیکم رو برداره
-وسیله هات ایناست؟ نریم دوباره یه چیز یادت بیوفته منو برگردونی
-نه داداش همینه...
هنوز جمله ام رو کامل نکرده بودم که چیزی یادم افتاد
-ای وای شارژرم یادم رفت.
الان میام.
و به سرعت سمت اتاق برگشتم.
هنوز شارژرم رو از پریز نکشیده بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد.
گوشیم روی ساک دم در بود و صداش رو می شنیدم. کمی بعدش صدای سعید
-ثمین، گوشیت داره زنگ می خوره.
با یاد آوری حرف سمیه کلافه گفتم
-ولش کن سمیه اس
و با عجله سیم شارژرم رو جمع می کردم
و برای اطمینان از اینکه چیزی جا نذاشته باشم نگاه دیگه ای دور تا دور اتاق کردم که صدای سعید رو از پشت سرم شنیدم.
-سمیه نیست
بلافاصله سمتش چرخیدم و گفتم
- کیه پس؟
همون لحظه با اخم های در هم سعید مواجه شدم.
بین چهارچوب در ایستاده بود و صفحه ی گوشی رو سمت من گرفته بود و سوالم رو با لحن سوالی پاسخ داد
-شاهین؟
و با شنیدن این اسم از زبان سعید، انگار تمام قلبم به یکباره فرو ریخت.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروده
با چشمهای گرد شده نگاهم به نگاه خیره اش گره خورد و آب دهانم رو قورت دادم.
الان باید چه غلطی بکنم؟
شاهین چه بد موقع زنگزده بود!
الان باید چه جوابی به سعید بدم که اوضاع از اینی که هست بد تر نشه؟
نه قدرت فکر کردن داشتم و نه وقتش رو!
سعید همین الان دنبال جوابش بود.
سعی کردم کمی به خودم مسلط باشم.
لبخند پر استرسی زدم و مسخره ترین جوابی که به ذهنم میرسید رو به زبون آوردم
-این...چیزه...مزاحمه
ابروهاش بالا پرید و با خونسردی گفت
-شماره ی مزاحمهات رو با اسم کوچیک ذخیره می کنی؟
چقدرسخت بود که سعی داشتم با این همه استرس و دستپاچگی، به خودم مسلط باشم و عادی و طبیعی رفتار کنم.
گلویی صاف کردم وبا همون لبخند مصنوعی
-خب...چند بار زنگ زده...منم...ذخیره کردم که...جوابش رو ندم...
-پس میشناسیش و اسمش رو می دونی.
دوباره اخم کرد و با تَشَر گفت
-کیه این مرتیکه که مزاحم تو شده؟
دستپاچه تر از قبل گفتم
-نه...نمیشناسمش...فقط...فقط...چند بار زنگ زده...منم درست جوابش رو ندادم
سری تکون داد و صفحه ی گوشی که هنوز داشت زنگ می خورد رو سمت خودش برگردوند
-خیلی خب، حالا من جواب میدم که حساب کار دستش بیاد
وای خدای من!
چه خرابکاری شد
نباید بذارم سعید با شاهین حرف بزنه.
سریع قدمی جلو گذاشتم و گفتم
-نه...داداش نمی خواد جواب بدی...خودش خسته میشه قطع میکنه دیگه
سعید که انگار متوجه دستپاچگیم شده بود، و فهمیده بود دارم بهش دروغ میگم با ابروهای بالا پریده نگاهم کرد و گفت
-چرا جواب ندم؟ اینجور که معلومه جوابش رو هم ندی بازم زنگ میزنه
-نه...نه...دیگه زنگ نمیزنه
اینقدر اوضاعم خراب بودکه با هر دم و بازدمی قفسه ی سینه ام بالا و پایین می شد و لبم رو زیر دندون میفشردم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖