eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
510 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت فرشته ی نجات این روزهای من حاج عباس، همون پیر مرد مهربون و با صفا. با لبخند نگاهم می کرد و طبق عادتش تسبیح دونه درشتش رو توی دستش می چرخوند. اونقدر از دیدنش غافلگیر شده بودم که برای سلام دادن هم به لکنت افتادم -س...سلام -سلام دخترم، مشتاق دیدار. اینجا چکار می کنی؟ با دستپاچگی لبخندی زدم و گفتم -من...چیزه...تازه رسیدم -به سلامتی، با خونواده دیدار تازه کردی؟ حال و اوضاعت بهتره؟ خجالت زده سر به زیر اتداختم -بله، خوبم ممنون -خدا رو شکر مکثی کرد و پرسید -جایی می خوای بری؟ باز هول شده بودم و نمی دونستم چه جوابی بدم -جایی که...آره...یعنی...نمی دونم...شاید...برم خوابگاه...ولی... حاجی متوجه دستپاچگیم شده بود و برای نجاتم از این حالت گفت -خیلی خب، بیا بریم خودم می رسونمت. امروز تعطیله و همه رفتند دنبال هیات و روضه و عزا داری. اینجا بمونی به این راحتی ماشین گیرت نمیاد، علاف میشی. -نه...نه...مزاحم شما نمیشم. تک خنده ای کرد و گفت -باز از اون حرفها زدیا، بیا بریم دختر جان. تا کی می خوای اینجا بمونی؟ ساکم رو از دستم گرفت و راه افتاد و من هم مثل دختر مطیع و حرف گوش کن دنبالش می رفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت در حال حاضر بهترین کار همین بود. حداقل تو این شهر بی در و پیکر تنها نبودم و آدم مورد اعتمادی مثل حاج عباس کنارم بود. در ماشین رو برام باز کرد و روی صندلی نشستم. خودش هم با لبخندی که از روی لبش محو نمی شد پشت فرمون نشست و راه افتاد و من تو ذهنم با این سوال درگیر بودم که اگه بپرسه کجا بریم؟ چه جوابی بدم؟ کلافه سری تکون دادم. میگم می خوام برم خوابگاه. حداقل اینجوری بهم شک نمی کنه و من رو تا اونجا می رسونه. وقتی که رفت یه فکری می کنم. خودم جواب خودم رو دادم و خودم از جواب خودم قانع نشدم. بعدش چی؟ بعدش کجا برم؟ شب کجا بمونم؟ -خیابونها خیلی شلوغه، ببین اون طرف رو، راه سوزن انداختن نیست. الحمدلله هر سال دسته های عزا شلوغ ترمیشند. با صدای حاجی دست از سین جیم کردن خودم کشیدم و نگاهم به اون طرف خیابون کشیده شد. دسته های زنجیر زنی با صف های منظم جلو می رفتند و مامورا راه ماشین ها رو از سمت دیگه ی خیابون باز می کردند. هر چه جلو تر می رفتیم خیابونها شلوغ تر میشد و تا جایی که دیگه راهی برای عبور و مرور ماشین ها نبود و حاج عباس ترجیح داد از کوچه پس کوچه ها رد بشه تا به مقصد برسه. -ببخشید حاج آقا، کجا داریم میریم. با همون لیخند دلنشینش نگاهم کرد -مطمئنم از راه رسیده، خسته و گرسنه ای. اول بریم سهم نذریتو از حسینیه بگیر، یکم که خستگیت در رفت و منم کارهام رو راست و ریست کردم هر جا امر کنی خودم می برمت. زیر لب تشکری کردم و سر به زیر انداختم. پیشنهاد بدی هم نبود. حداقل چند ساعتی وقت داشتم فکر کنم و جایی برای خودم پیدا کنم. ولی حتما الان اون حسینیه هم شلوغه و حتما دوباره با محسن و امیر حسین باید رو در رو بشم. و قسمت سخت ماجرا همینجا بود. رو به حاجی که در حین رانندگی داشت با گوشیش ور می رفت پرسیدم -راستی، مگه شما امروز مراسم ندارید، چطور حسینیه نیستید؟ ترمینال کاری داشتید؟ با حفظش لبخندش، سری تکون داد و گفت -بله، یه مسافر داشتم که بخاطر اون رفتم ترمینال گفت و همزمان شماره ای رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت‌ و من نگاهم رو به رفت و آمد ادمهای اطراف جاده دوختم. -الو سلام حاج آقا، ارادتمندیم. غرض از مزاحمت اینکه، اوامرتون انجام شد. نگران نباشید. -اختیار دارید آقا، نفرمایید. باعث افتخاره. -راستش...الان که پشت فرمونم نمی تونم زیاد صحبت کنم.‌گفتم فقط یه خبر بهتون بدم. الان دارم میرم حسینیه اونجا مراسم داریم، برسم حتما بهتون زنگ می زنم. -بزرگوارید، یا علی.‌خدا نگهدارتون. گوشی رو روی داشبورد گذاشت و نفس عمیقی کشید. -وقتی دیدمت اولش فکر کردم اشتباه می کنم، ولی بعد مطمئن شدم خودتی. لبخند کم رنگی زدم و فقط نگاهش کردم. -چه زود برگشتی، با حال و روزی که داشتی لازم بود بیشتر بمونی یکم استراحت کنی چی باید میگفتم؟ میگفتم دوباره فرار کردم؟ اون هم خونواده ام؟!! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ترجیح دادم سکوت کنم و سوالش رو فقط با لبخند کم رنگی جواب دادم. چند دقیقه گذشت تا بالاخره به حسینیه و خونه ی حاج عباس رسیدیم. همونجور که تصور می کردم، اطراف خیمه و حسینیه شلوغ بود و صدای روضه و عزاداری از بلند گو تو کوچه پخش می شد. حاج عباس ماشین رو کنار کوچه پارک کرد و با نگاهش به اطراف انگار دنبال کسی می گشت -بمون برم نرگس رو صدا کنم با هم برید. -باشه، ممنون حاجی پیاده شد و من نگاهم به آدمهایی بود که در حال تکاپو و برو بیا برای انجام مراسم و پذیرایی روز تاسوعا بودند. و من بدون توجه به این آدمها تو فکر خونواده ام بودم‌ نمی دونم الان بابا در چه حالیه؟ بقیه کجاند و چکار می کنند؟ یعنی سعید هنوز داره دنبال من می گرده؟ با بغض نگاهم رو به صفحه ی گوشیم دادم و روشنش کردم. دوست داشتم با بابا حرف بزنم‌. باید خبر سلامتیم رو بهش می دادم تا شاید کمی از نگرانیش کم بشه. شماره اش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم قرار دادم. چند بار زنگ خورد و باز صدای نگران و مشوش بابا هوای چشمهام رو بارونی کرد -الو ثمین با صدای بغض داری شروع به صحبت کردم -سلام بابایی بابا که انگار منتظر تماسم بود، با شنیدن صدام نفس راحتی کشید اما هنوز هم نگران بود -کجایی بابا؟ خوبی؟ -خوبم، نگران من نباشید -مگه می تونم؟ می دونی تو این چند ساعت چی به من گذشته؟ اصلا ازت انتظار همچین کاری رو نداشتم که بیخبر بذاری بری. هر مشکلی هم که بود میموندی به خودم می گفتی. دیگه توان کنترل اشکهام رو نداشتم و با گریه گفتم -نتونستم بابا، دلم گرفته. از همه دلگیرم. احساس می کنم هیچ کس حال منو درک نمی کنه. -این چه حرفیه؟ ما همه نگرانتیم. نباید با اون حال و اوضاعت اونجوری می رفتی. جوابی ندادم و فقط اشک ریختم. -الان کجایی بابا؟ صدای بلند گو میاد نگاهم رو به اطراف چرخوندم و دنبال جوابی برای بابا میگشتم -الان...الان...اومدم پیش دوستم...جلوی حسینیه منتظرشم که بیاد.‌ من دوباره بهتون زنگ میزنم. اینبار صدای بابا به لرزش افتاده بود و صدام زد -ثمینم بابا -بله؟ -یادته همیشه بهت گفتم تو یه هدیه ای برای من؟ یادته گفتم من تو رو از امیرالمومنین گرفتم؟ الان هم سپردمت دست خود امیرالمومنین، ازش می خوام خودش تو رو به من برگردونه. صدای پر بغض بابا دلم رو به درد میاورد و شدت اشکهام رو بیشتر می کرد و دیگه طاقت شنیدنش رو نداشتم. -کاری ندارید؟ -منو از خودت بی خبر نذار -کیه بابا؟ این صدای سعید بود که از اونطرف خط شنیدم و با یادآوری شدت عصبانیتش ترسی به دلم افتاد. بابا جوابی بهش نداد و صداش نزدیک تر شد. -بابا؟ کیه پشت خط؟ انگار فهمیده بود اما برای اطمینان منتظر جواب بود. اما بابا دوباره جوابی بهش نداد و جوری که متوجه شدم با منه گفت -منتظر تماست می مونم و لحن سعید که پر از حرص شد -ثمینه آره؟ گوشی رو بدید به من -سعید... اما حتی لحن توبیخ گر بابا هم جلوی عصبانیت سعید رو نگرفت -ببخشید بابا ولی باید باهاش حرف بزنم قلبم به شدت می کوبید انگار سعید الان روبروم ایستاده خوب می تونستم چهره ی عصبیش رو توی ذهنم مجسم کنم. -الو، تو کجایی؟ من اگه دستم به تو برسه می دونم باهات چکار کنم، الو؟ زبانم برای جواب دادن باز نمی شد و دستم هم بی حرکت مونده بود -چرا جواب نمیدی؟ دیگه کاری مونده که نکرده باشی؟ تا با این کارهات یه بلایی سر بابا نیاری ول نمی کنی نه؟ بگو ببینم کجایی؟ چشم بستم و با فشار پلکهام اشکهام رو به پایین هدایت کردم. اصلا دلم نمی خواست با سعید حرف بزنم، حتی در حد اعتراض! گوشی رو از گوشم فاصله دادم و تماس رو قطع کردم. هنوز نگاه از صفحه ی گوشی نگرفته بودم که چند تقه به شیشه ی ماشین خورد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سر چرخوندم و نرگس رو کنار ماشین دیدم. انگار از حضور من متعجب بود و سعی داشت به روی خودش نیاره. لبخندی زد و اشاره کرد پیاده بشم‌ از زیر شیشه ی عینک دودیم اشکهام رو پاک کردم و گوشیم رو خاموش کردم از ماشین پیاده شدم. سلامی به هم کردیم و نرگس گفت -کی اومدی؟ بابا گفت اینجایی اولش باورم نشد سر به زیر لبخند تلخی زدم -تازه رسیدم، خیلی اتفاقی حاج آقا رو توی ترمینال دیدم. دوباره مزاحمتون شدم لبخندش عمیق تر شد و گفت -آره بابا گفت اونجا دیدت، خوب کردی اومدی. دوست داری بریم خونه استراحت کنی یا می خوای بری تو حسینیه؟ برای رفتن به خونه ی حاج عباس که خیلی معذب بودم، حوصله ی شلوغی و سر و صدای هیات و حسینیه رو هم نداشتم اما چاره ای نبود -تو می خوای بری برای مراسم؟ -من که فعلا نمیتونم برم. آخه امروز و فردا هم شام داریم هم ناهار. با خانمها تو زیر زمین حسینیه داریم برنج و حبوبات و اینا پاک می کنیم.‌نیرو کم داریم اگه منم برم کارها عقب می مونه. گرچه سختم بود ولی فکر کنم با نرگس برم خیلی بهتر از اینه که مهمون ناخونده ی خونه شون باشم. کمی من من کردم و گفتم -میشه منم باهات بیام همونجا با کمال میل درخواستم رو پذیرفت و گفت -چرا نشه؟ اگه بتونی کمک هم بکنی که عالیه. بیا بریم. دستم رو گرفت و کشید تا من رو با خودش همراه کنه -صبر کن، ساکم تو ماشینه. اونو چکارش کنم. نگاهی به ماشین کرد و گفت -اگه چیز مورد نیازی داخلش نیس بذار همینجا بمونه بعدا بیا ببرش. -باشه. در ماشین رو قفل کرد و با هم سمت حسینیه رفتیم. من سر به زیر همراهش می رفتم و زیر چشمی دنبال امیر حسین و محسن می گشتم که مبادا اون طرفا باشند و من رو ببینند. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت از در بزرگ حسینه وارد شدیم و اینبار سمت در کوچک کنار ساختمون رفتیم. پله ها رو پایین رفتیم و وارد زیر زمین شدیم. فضای بزرگ زیر حسینیه که کف و دیواره هاش با سنگ و سرامیک پوشیده شده بود و محیطی بسیار تمیز و مناسب برای آماده سازی و طبخ غذا بود. چند نفر از خانمها دور هم مشغول پوست کندن سیب زمینی بودند و با حضور من و نرگس توجهشون سمت ما جلب شد. نرگس با حفظ لبخندش رو به جمع گفت. -دوستم ثمین خانم تازه از راه رسیده سلامی کردم و جوابم رو همراه خوش آمدی، از جمع گرفتم. تو اون جمع غیر از نرگس، چهره ی آشنای دیگه ای هم بود که خجالتزده نگاه ازش گرفتم. معصومه خانم، همون خانمی که شب اول توی درمانگاه حسابی ازم شاکی بود و من رو مقصر سوختن پای پسرش می دونست. زیر لب جواب سلامم رو داد و مشغول ادامه ی کارش شد. اما انگار دیگه مثل قبل ازم ناراحت نبود و رفتارش عادی بود. با راهنمایی نرگس جلو رفتم و روی یکی از چهارپایه های کوچکی که اونجا بود نشستم. خانمی که لحن شوخی داشت گفت -نرگس جون نیرو تازه نفس آوردی کمکمون کنه دیگه؟ بگیر این چاقو رو تقدیمش کن بره سراغ اون گونی سیب زمینی نرگس خنده ای کرد و نیم نگاهی به من انداخت -والا اعظم خانم، ثمین تهران نبوده تازه از راه رسیده فکر کنم خسته اس خانمی که به اسم اعظم شناخته بودم چاقو رو توی سبد رها کرد و گفت -ای بابا، ما رو باش چه الکی خوشحال شدیما. دور از ادب بود که تو جمع بیکار بشینم. قبل از اینکه نرگس چیزی بگه بلند شدم و سمت اعظم خانم دست دراز کردم -نه من خسته نیستم، خوشحال می شم بتونم کمکتون کنم.‌ لطفا چاقو رو بدید اون خانم با لبخند عمیقی نگاهم کرد و گفت -خیر از جوونیت ببینی دختر جون، بیا بشین کنار خودم که این سیب زمینی ها التماس دعا دارند. نرگس و بقیه خنده ای کردند و من کاری که ا خواسته بود رو انجام دادم. کنارش نشستم و بی توجه به وضعیت صورتم، عینک آفتابیم رو برداشتم. اعظم خانم چاقو رو دستم دادو گفت -قربون دستت، این سیب زمینی ها رو خلال کن که برای خورشت قیمه می خوایم -چشم هنوز مشغول نشده بودم که خانمی که روبروم نشسته بود با لحن دلسوزی گفت -آخی، عزیزم صورتت چی شده؟ لحظه ای یاد کبودی پای چشمم افتادم و دوباره سر به زیر انداختم. اونقدر خجالت کشیدم و معذب شدم که نمی دونستم چه جوابی بدم. نگاهم سمت نرگس رفت که بی حرف و نگران نگاهم می کرد. لبختد زورکی زدم و گفتم -چیزی نیست، یه تصادف کوچیک کردم نرگس متعحب گفت -ای وای، کی تصادف کردی به تته پته افتاده بودم. کاش این خانم این سوال رو نمی پرسید و من رو به دروغ ودار نمی کرد. -دیروز...با یه موتوری...چیزی نشد...فقط یکم صورتم... هنوز حرفم تموم نشده که بود که دوباره همون خانم گفت -وای بخیر گذشته، ممکن بود چشمت آسیب ببینه. دکتر رفتی؟ باید ازش شکایت می کردی دنبال راهی برای فرار کردن از این سوالات بودم که اعظم خانم با همون طبع شوخش گفت -آخه مگه تو فضول مردمی خواهر جون؟ حالا این بنده خدا اومده کمکمون کنه نشستی مثل نکیر و منکر سوال پیچی می کنی که چی؟ ببین می تونی طفلک رو ناراحت کنی بلند بشه بره ؟ اگه این جوون بره اونوقت خودت میمونی اون دوتا گونی سیب زمینی. باید کلش رو خورد کنی بفرستی واسه آشپزخونه -ای بابا، اصن من غلط کردم دیگه هیچ سوالی ندارم باز همه خندیدند و من نفس راحتی کشیدم و جقدر راضی بودم از جواب شوخ ولی قاطع اعظم خانم. برای سرگرم کردن خودم مشغول کار شدم. چند ساعتی طول کشید تا کارها تموم بشه ولی اونقدر سرگرم بودم که متوجه گذر زمان نشدم. اینجور جمعها برام غریبه نبود. توی مسجد محل خودمون هم این روزها همین بساط بپا بود و سالها با مامان و عزیز و بقیه برای آماده کردن مواد غذای نذری دور هم جمع می شدیم. و حالا خیلی با خودم کلنحار می رفتم که حضور در این جمع، خاطرات گذشته رو برام زنده نکنه و دل دردمندم رو آزرده تر از این نکنه. با صدای مردونه ای که یا الله گویان از پله ها پایین میومد، خانمها آماده شدند و نرگس در حالی که چادرش رو مرتب می کرد، پایین پله ها به انتظار ایستاده بود. امیر حسین و آقای دیگه ای که نمیشناختم پایین اومدند و امیر رو به نرگس گفت -سیب زمینی ها آماده اس؟باید سرخ کنیم وقت نیست -همش آماده اس داداش، تموم شد. بیاید ببرید. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت گرچه امیر حسین اصلا سر بلند نمی کرد و محجوب و سر به زیر وارد شد، اما من پشت سر خانما ایستاده بودم و سر چرخوندم تا مبادا من رو ببینه. هر دو پایین اومدند و بی معطلی سبد ها رو بالا بردند. بعد از اتمام کار، همه ی خانمها رفتند و نرگس در زیر زمین رو قفل کرد. مراسم تموم شده بود و دیگه از اون همه شلوغی خبری نبود. فقط چند نفری اون اطراف مشغول کار و رفت آمد به حسینیه بودند. و من که نمی دونستم الان باید چکار کنم و کجا برم؟ نه جرات رفتن به خوابگاه رو داشتم و نه خونه ی محبوبه خانم رو! از سعید بعید نبود که دنبالم بیاد و بخواد من رو برگردونه. لحظه ای به سرم زد که به خونه ی زندایی برم اما فکر حضور ماهان، جرات این کار رو هم ازم می گرفت. و حالامن جایی رو بجز اینجا نداشتم!! -بیا بریم دیگه با صدای نرگس لحظه ای به خودم اومدم و گیج و نگاه نگاهش کردم -ها...چی؟ -میگم تا کی می خوای اینجا بمونی؟ بیا بریم تو خونه یکم استراحت کنیم. ناهارم که درست نخوردیم. شب دوباره کلی کار داریم. باید سبزی پاک کنیم برای خورشت فردا. -خب...خب من تو حسینیه میمونم تا شب. اخمی کرد و گفت -وا، چرا اینجا؟ بیا بریم خونه یکم استراحت کنیم -نه..آخه...من چقدر بد بود که آواره بودم و مجبور بودم سر بار بقیه باشم -ای بابا، بیا بریم.‌اگه بخاطر امیر حسین معذبی خیالت راحت. اون اصلا این دو روز خونه نمیاد. همش سر دیگ غذاست. تا غذای امشب آماده بشه باید بفکر ناهار فردا باشند. وقت نمی کنه بیاد خونه، همینجا تو حسینیه می خوابه بیا بریم. ناچار دنبالش راه افتادم. نرگس کلید توی قفل در انداخت و تا در رو باز کرد با پدرش روبرو شد که قصد بیرون اومد داشت. نگاه حاج عباس بین هر دومون جابجا شد و لبخندی روی لبش نشست. چقدر خجالت زده بودم از روی این خونواده. دستی به لبه ی شالم کشیدم و با صدای ضعیفی سلامی دادم. لبخند به لب بیرون اومد و جواب رو داد -سلام بابا جان، خسته نباشید. شنیدم این نرگس ما حسابی ازت کار کشیده و زحمتت داده. متقابلا لبختدی زدم و گفتم -نه بابا، این چه حرفیه. کنار نرگس تنها نبودم سرم گرم کار بود. -می خواستم بیام پایین دنبالتون بگم بیاید خونه یکم استراحت کنید. البته این یکی دو روز هم رفت و آمد ما زیاده و شاید درست نتونی استراحت کنی، دیگه باید یجوری تحملمون کنی. این حرف رو با خنده زد و من شرمنده تر از قبل گفتم -اختیار دارید حاج آقا، راستش...من به نرگس جان گفتم مزاحمتون نمی شم. تو همین حسینیه یکم استراحت می کنم و بعدش...رفع زحمت می کنم. گفتم ولی خودم هم میدونستم حرف بیخود زدم. مگه جایی رو داشتم که برم؟ و حاجی که مثل همیشه با مهربونی گفت - اولا صدبار گفتم تو مزاحم نیستی و مهمون آقایی. دوما، این دو روز که کلاس و درس و دانشگاه تعطیله، کجا می خوای بری؟ تنها بری تو خوابگاه چکار کنی؟ این دو روز رو هم همینجا بمون شاید از هیات ما خوشت اومد مهمون همیشگیمون شدی. -ممنونم نگاهش رو به نرگس داد -برید داخل بابا جان، خسته اید. منم برم آشپزخونه ببینم چیزی کم و کسر نباشه. نرگس چشمی گفت و با هم وارد خونه شدیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت توی اتاقی که همین چند روز پیش اومده بودم، نشستم و چند دقیقه بعد نرگس با سینی چایی وارد شد. سینی رو بین هر دومون قرار داد و روبروم نشست. -یه لیوان چایی بخوریم یه چرت بزنیم. من که دیگه نا ندارم. موندم چجوری اون همه سبزی رو پاک کنیم. تشکری کردم و لیوان چایی رو برداشتم و جرعه ای ازش خوردم. دلم شور بابا رو میزد اما جرات زنگ زدن بهش رو نداشتم. برای فرار از این دلشوره، سر صحبت رو با نرگس باز کردم. -هر سال برنامه تون همینه؟ -آره، این ده روز خیلی سرمون شلوغه. ولی این دو روز آخر دیگه فشرده کار می کنیم. البته فردا شب دیگه آخرین مراسمه. شب شام غریبان خیلی هیات خلوت تر میشه. آدم دلش میگیره. آهی کشید و گفت -هر سال همینه، اینقدر تو این ده روز برو بیا داریم ولی بعد از دهه دلمون تنگ میشه واسه همین کارها. -یعنی تا محرم سال دیگه هیچ خبری نیست؟ -چرا برنامه که هر شب داریم. نماز و سخنرانی و روضه هست، ولی خب این ده روز خیلی مراسمها بهتره. سر به زیر با لیوان توی دستم بازی می کردم. حالا گیرم این دو روز رو اینجا موندگار شدم بعد از این دو روز چکار باید بکنم؟ کجا باید برم؟ با صدای آه کشیدن نرگس، دوباره نگاهم رو بهش دادم. لبخندی گوشه ی لبش بود و گفت -من از بچگی عادت کردم به این حسینیه و هیات. گاهی فکر میکنم اگه یه روز از اینجا دور باشم و نتونم تو این ایام بیام اینجا چی میشه؟ پوز خند تلخی زدم و زمزمه کردم -هیچی نمیشه -چی؟ نگاه ازش گرفتم و گفتم -منم یه روزی از این فکرا می کردم، ولی الان فهمیدم اینا همش دلخوش کنی بوده. من که دیگه اعتقادی به هیچ کدوم از این کارها ندارم. منم بچگیم رو تو هیات و مسجد و مراسم ها گذروندم. ولی وقتی زندگیم به پرتگاه رسید هرچی التماسشون کردم، هرچی نذر و نیاز کردم جوابی نگرفتم. تازه فهمیدم که اینا همش حرفه. نفس عمیقی کشیدم و با حسرت گفتم -البته نمی دونم، شاید برای بقیه حقیقت داشته باشه و واقعا خدا کمکشون کنه. ولی من که چیزی ندیدم. -من نمی دونم تو زندگیت چه اتفاقاتی افتاده که الان این حرفها رو میزنی. ولی مطمئنم که خدا همیشه حواسش به ما هست. بابام میگه گاهی لازمه زندگیمون یه تکون محکم بخوره تا دوباره به خودمون بیایم و یادمون بیاد کی هستیم و محتاج خدا و اهل بیت هستیم. آدم هیچ وقت نباید از خدا نا امید بشه. خودش گفته هر گناهی رو می بخشه، غیر از نا امیدی. نرگس می گفت اما دل من با هیچ کدوم از این حرفها آروم نمی شد و گوشم انگار از این حرفها پر بود. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با سر و صدای بیرون چشم باز کردم. اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد و چند ساعت خواب بودم؟ از جا بلند شدم و در اتاق رو کمی باز کردم و چند بار نرگس رو صدا زدم اما انگار کسی خونه نبود. شال و مانتوم رو مرتب کردم و بیرون رفتم. نرگس گفته بود که بعد از استراحت برای انجام بقیه ی کارها میره و حتما الان هم تو زیر زمین مشغوله. از در حیاط بیرون رفتم. دوباره همه جا شلوغ شده بود و مراسم شب عاشورا در حال برگزاری بود. راهم رو سمت ورودی زیر زمین کج کردم و از پله ها پایین رفتم. نرگس و بقیه خانمها مشغول بودند و کوهی از سبزی رو پاک می کردند. سلامی دادم و وارد شدم. یکی یکی جوابم رو دادند و نرگس با چهره ای خسته لبخند زنان به طرفم اومد -سلام، اومدی؟ خواب بودی بیدارت نکردم -آره خیلی خسته بودم، شب قبل هم نخوابیده بودم اصلا نفهمیدم کی خوابم برد -اشکال نداره، می خوای اینجا بمونی یا دوست داری بری بالا مراسم شروع شده -نه، همینجا راحت ترم -باشه، زیاد کاری نمونده. بیا بشین کنارش نشستم و من هم مشغول پاک کردن سبزی ها شدم. با اتمام کار یکی یکی خانمها بالا می رفتند و فضای زیر زمین خلوت تر می شد. به کمک نرگس و اعظم خانم، سبزی ها رو داخل لگن های بزرگ آب می ریختیم که خانمی از بالا نرگس رو صدا زد -نرگس خانم؟ نرگس کار رو رها کرد و جوابش رو داد -بله؟ -حاج آقا دنبال شما می گرده، چند نفر اومدند می خواند برای پذیرایی کمک کنند. حاجی گفت خودت بیای راهنماییشون کنی -باشه چشم الان میام سریع دستهاش رو خشک کرد و گفت -ثمین جان بیا بریم.‌ من بالا یکم کار دارم پاهام نمی کشید که بالا برم و تو اون مراسم باشم. کمی این پا و اون پا کردم و گفتم. -تو برو، راستش شلوغی و سر و صدا اذیتم می کنه من همین جا میمونم. کمی نگاهم کرد و ناچار گفت -باشه، پس ببخشید که تنهات میذارم. اگه کاری داشتی بیا بالا -باشه رو به اعظم خانم عذر خواهی کرد و گفت -ببخشید اعظم خانم من باید برم بابا کارم داره. فقط بی زحمت سبزی ها رو شستید بگید تا خبر بدم داداشم بیاد ببره باید امشب خورد کنند آماده باشه برای صبح -باشه عزیزم تو برو خیالت راحت نرگس رفت و من اعظم خانم موندیم و چند لگن بزرگ حاوی سبزی هایی که باید شسته می شد. من سبد ها رو میاوردم و اعظم خانم سبزی ها رو از آب در میاورد و داخل سبد می ریخت. کار شستن که تمام شد، اعظم خانم که خیلی خسته شده بود، نگاهی به اطراف انداخت. -این آشغالها باید جمع بشه و کف زیر زمین شسته بشه. همه جا پر از خاک و گل شده. بیا فعلا بریم بالا به روضه برسیم بعد با بقیه میایم برای شستن و جمع کردن اینجا. این رو گفت و چادرش رو از روی چوب لباسی برداشت و روی سرش انداخت. هیچ جوره رضایت نمی دادم که بالا برم و توی اون مراسم بشینم. لبخند اجباری زدم و گفتم - شما برید، من خودم میام -خب الان که کاری نیست دیگه، بقیه کارها رو هم خانمهای دیگه میاند انجام می دند. کار امام حسین رو زمین نمیمونه نگران نباش. اینجا تنها نمون بیا بریم بالا. اعظم خانم اصرار دلشت که همراعش برم و من دنبال راهی برای دست به سر کردنش می گشتم. -نه...شما برید...من...من باید برم خونه ی حاج عباس...لباسهام کثیف شدند...باید لباس عوض کنم بعد میام -باشه، پس اینحا تنها نمون زود بیا -چشم، شما برید شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با رفتن اعظم خانم نفس راحتی کشیدم و همونجا روی پله نشستم. صدای بلند گو از بالا کاملا به گوش می رسید و فقط تو این تنهایی کمی بغض و گریه کم داشتم. اونقدر تنها و آواره بودم که حالا بودن تو این زیر زمین رو هم ترجیح می دادم. اما تا کی؟ تا کی می تونستم برای نرگس و پدرش و بقیه نقش بازی کنم و برای ظاهر سازی اصرار به رفتن کنم؟ تا حاجی و نرگس هم اصرار به موندنم کنند و وانمود کنم که بخاطر اصرار های اونهاست که اینجا موندگار شدم؟ اینجور که نرگس می گفت، فردا شب آخرین مراسمه و دیگه به بهونه ی کمک کردن هم نمی تونستم اینجا بمونم. چقدر بیچاره شده بودم و درمونده. هم غصه ی بی جا و مکانی داشتم و هم دلم پیش بابا بود. گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و هر چه با خودم کلنجار رفتم، جرات روشن کردنش رو نداشتم. حالا که سعید از تماسم خبر دار شده بود، نمی خواستم دوباره تهدیدم کنه. گوشی رو دوباره توی جیبم سر دادم و نفس عمیقی کشیدم. صدای مداحی بیرون دلم رو آشوب می کرد اما دیگه حوصله ی گریه کردن و غصه خوردن رو هم نداشتم. به سختی بغضم رو فرو خوردم و خیسی چشمانم رو پاک کردم. نگاهی به اطراف انداختم. دلم می خواست برای فرار از فکر و خیال خودم رو سرگرم کنم. و شاید می خواستم حواسم از مداحی و مراسم بالا پرت بشه!! از جا بلند شدم کمی دوز زیر زمین قدم زدم. مشمای بزرگی برداشتم و شروع به جمع کردن آشغالهای سبزی کردم. کم کم سرگرم کار شدم و تمام آشغالها جمع شد. چکمه های لاستیکی و سفید رنگ کنار دیوار رو پام کردم و مشغول شستن کف زیر زمین شدم. گرم کار بودم و حواسم فقط به کارهام بود که لحظه ای سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم. نگاهم سمت پنحره ی باریک سمت پیاده رو کشیده شد، ترسی به دلم افتاده بود اما کسی رو ندیدم. حتما توهم بوده و خیالاتی شده بودم. نگاه از پنجره گرفتم و کارم رو ادامه دادم تا جایی که همه جا تمیز شده بود و اثری از‌ اون همه کثیفی و خاک و گل سبزی ها نبود. شلنگ آب رو جمع کردم و خسته از کار، روی صندلی نشستم که صدای ضربه هایی که به در می خورد، توجهم رو جلب کرد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت از جا بلند شدم و سمت پله ها رفتم که صدای امیر حسین رو شنیدم -یا الله، نرگس خانم؟ اومدم سبزی ها رو ببرم. دستی به شالم کشیدم و بدون اینکه ببینمش، از پایین پله ها دستپاچه جواب دادم -ن...نرگس نیست...ولی...سبزی ها آماده است. -بچه ها بیاید کمک سبد ها رو بیارید بالا دوباره یا اللهی گفت و صدای قدمهاش رو می شنیدم که پایین میومد. نمی دونم از حضور من اطلاع داره یا نه؟ ولی حضور اون باعث اضطراب من می شد. قلبم تند می زد و چند قدمی از پله ها فاصله گرفتم. سر به زیر پایین اومد اروم نگاه محجوبش رو به اطراف چرخوند. -س...سلام با صدای من تو سکوت اون مکان، جا خورد و به سمتم چرخید. انگار از دیدن من متعجب بود که چند لحظه نگاهش روی من ثابت موند. خیلی زود نگاهش رو گرفت و متعجب گفت -نرگس نیست؟ دستپاچگیم کاملا از لحن صدام مشهود بود، گلویی صاف کردم و گفتم -نه، انگار حاج آقا کارش داشت رفت بالا -شما اینجا تنهایید؟ دستهام رو به کشیدم و گفتم -بله...داشتم یکم اینجا رو تمیز می کردم...دیگه کاری نمونده -امیر حسین، اینجایی؟ با صدای مردونه ای نگاه امیر حسین سمت بالای پله ها کشیده شد و کمی صداش رو بالا برد و گفت -یکم صبر کنید بچه ها، الان میام و باز نگاهش رو با اخم کم رنگی به من داد -بچه ها می خواند بیاند سبزی ها رو ببرند، شما برو بالا تا بگم بیاند. بدون هیچ حرفی خیلی سریع کاری که می خواست رو کردم. چَشمی گفتم و چکمه های سفیدی که پام بود رو درآوردم و بی معطلی از پله ها بالا رفتم. سه تا جوون بالای پله ها منتظر امیر حسین بودند و وقتی از خروج من مطمئن شد دوستانش رو صدا زد. -بچه ها زود بیاید اینا رو ببرید. و هر سه پایین رفتند و چیزی نگذشت که با سبد های بزرگ توی دستشون بالا اومدند. آخرین نفر امیر حسین بود. از پله ها بالا اومد و نگاهی به اطراف کرد و با فاصله از من ایستاد و با همون لحن جدی و خط وسط ابروهاش گفت -شما اون پایین هنوز کار دارید؟ بلافاصله گفتم -بله...میمونم تا نرگس برگرده سری تکون داد و گفت -اینجا امنه، ولی چون تنهایید در رو از داخل قفل کنید یه وقت بچه ها حواسشون نیست بی هوا میاند پایین. -چشم دیگه چیزی نگفت و با چند قدم از اونجا دور شد. کاری که گفته بود و انجام دادم. از در زیر زمین وارد شدم و در رو از داخل قفل کردم. نفسی که با حضور امیر حسین تو سینه ام حبس شده بود رو عمیق بیرون دادم و از پله ها پایین رفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نمی دونم چقدر زمان گذشت ولی دوباره خودم رو با تمیز کاری و جمع و جور کردن وسایل زیر زمین سر گرم کردم که صدای تقه هایی که به در خورد دوباره من رو سمت پله ها کشوند. در رو که باز کردم نرگس و پدرش رو دیدم که نگران نگاهم می کردند -اینجایی بابا؟ نرگس جلو اومد و دست روی بازوم گذاشت و با شرمتدگی گفت -وای ببخشید، اینقدر سرگرم مراسم شدم یادم رفت اعظم خانم گفت اینجا تنهایی. الان داداشم گفت اینجایی لبختدی زدم و گفتم -اشکالی نداره، خودم خواستم بمونم -دیگه دیر وفته، همه رفتند. با نرگس برید خونه استراحت کنید منم برقهای زیر زمین رو خاموش میکنم میام. حاج عباس این رو گفت و از پله ها پایین رفت. همراه نرگس وارد حیاط خونه شدیم که حاجی هم رسید. در حیاط رو بست و با لبخند نگاهم کرد -زیر زمین رو تو شسته بودی؟ آروم لب زدم -بله، بعد از اینکه سبزی ها رو پاک کردیم خیلی کثیف شده بود -دستت درد نکنه دخترم. اجرت با سیدالشهدا. ما اینهمه تو جمع و شلوغی عزا داری کردیم و به سر و سینه زدیم. تو توی تنهایی و بدون اینکه کسی ببینه اون همه کار برای هیات امام حسین کردی. چه بسا زحمتهای تو بیشتر از عزاداری ما به چشم آقا بیاد. خوشا به سعادتت تو لحن این پیر مرد حسرتی بود که انگار به کار من غطبه می خورد. اما حرفهاش به دل من نمی نشست. سر به زیر انداختم و پوزخندی توی دلم زدم و گفتم -حاج آقا، من فقط،میخواستم سرگرم بشم که اون کارها رو کردم.‌ الانم نمیفهمم شما چی میگید.‌یعنی...یعنی اعتقادی به حرفهایی که می زنید ندارم. حاجی چند لحظه خیره نگاهم کرد و نفس عمیقی کشید و با حفظ همون لبخند و با همون لحن ملایم و مهربون گفت -باشه، به هر نیتی کار کردی خدا قبول کنه. هیچ کاری تو این دم و دستگاه گم نمیشه. نگاهش رو به نرگس داد و گفت -برید بابا جان، این دختر هم خسته اس. برو جا بنداز بخوابید. نرگس چشمی گفت و من رو تا اتاق با خودش همراه کرد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نرگس دو تا تشک و پتو آورده بود و همینجود که پهن می کرد گفت -تو خیلی خسته ای بخواب، من فعلا بیدارم کاری داشتی صدام بزن -باشه -راستی، فردا هم هستی دیگه؟ روز آخر مراسمه با سوالش کمی جا خورده نگاهش کردم. چی بگم؟ بگم جایی رو ندارم و فعلا مجبورم که بمونم؟ خوشبختانه منتظر پاسخم نموند و با لبخند نگاهم کرد و گفت -البته خودتم بخوای بری بابا نمیذاره، فردا که عاشوراست و گفت که فعلا تعطیله باید بمونی پیش ما صدایی صاف کردم و گفتم -گفتی...فردا روز آخره؟ -آره، فردا شب مراسم شام غریبانه. از الان دلم تنگ شده دوباره لبخندش پر رنگ شد و روبروم نشست -البته هی دارم با وعده وعیدهای بابا دل خودمو آروم میکنم. احتمالا بعد از مراسم دهه قراره یه سفر بریم کربلا. وای نمی دونی چقدر ذوق دارم که زودتر بریم. اصلا دل تو دلم نیست. تو تاحالا رفتی؟ گنگ نگاهش کردم و گفت -من؟ کجا؟ -کربلا دیگه، رفتی؟ نگاه ازش گرفتم و سری تکون دادم -نه...نرفتم و بلافاصله دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم -شب بخیر نرگس که دید حوصله ی حرف زدن ندارم، دبگه ادامه نداد و اون هم شب بخیری گفت و از اتاق خارج شد. رفتن نرگس همانا و تنها شدن و هجوم لشکر فکر و خیال همانا! خسته بودم و دلم ساعتی خواب می خواست اما فکر درگیرم، احازه ی خوابیدن بهم نمیداد و صد بار بلکه هزار بار از خودم پرسیدم. بعد از این کجا برم؟! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖