eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
467 عکس
116 ویدیو
4 فایل
تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با صدای فریاد گونه ی کمک راننده که مسافرا رو سمت ماشین راهنمایی می کرد، سرعتمون رو بیشتر کردیم. حاج عباس روبروی مرد جوان ایستاد کمی صحبت کرد و بلیط،رو نشونش داد. مرد جوان بلیط،رو با دقت نگاه کرد و سرش سمت من چرخید -خانم بفرمایید بالا صندلی شماره بیست و دو. زود سوار شید که می خوایم راه بیوفتیم حاج عباس نگاهش رو به من داد و اشاره ای سمت ماشین کرد -بیا بابا دقیقا مثل پدری که می خواست دخترش رو راهی کنه، همراهیم می کرد و از پله های اتوبوس بالا رفت. یکی یکی شماره ی بالای صندلی ها رو نگاه می کرد تا به شماره ی بیست و دو رسید. زن میانسالی روی صندلی کناری نشسته بود. حاج عباس چرخید و جای نشستنم رو نشون داد -اینجا بشین، روی صندلی نشستم و بلافاصله صدلی فریاد کمک راننده بلند شد -همراهان مسافرا زودتر پیاده بشید می خوایم حرکت کنیم حاج عباس رو به مرد جوان دستی تکون دادو دوباره سمت من چرخید. دستش رو روی پشتی صندلی جلوم گذاشت و به سمتم خم شد -من دیگه باید برم. تو هم برو به سلامت بابا جان. اگه بچه ها حرفی زدند و ناراحتت کردند به دل نگیر. خب اونها هم یکم حق داشتند. ولی من تمام تلاشم این بود که ناراحت از پیش ما نری. تو مهمون امام حسین بودی از این همه مهربونیش بغضم گرفت و گفتم -شما خیلی خوبید، بابت همه ی اتفاقایی که افتاد متاسفم و بابت همه ی خوبی هاتون ممنونم. خجالتزده و با لکنت گفتم -می دونید که... الان پولی همراهم نیست. ولی شماره کارتتون رو بدید به محض اینکه رسیدم میگم پدرم پول کرایه که حساب کردید رو بهتون بردونه. لبخند عمیقی زد و گوشیش رو از جیبیش بیرون آورد. صفحه اش رو سمت من گرفت و گفت - نیازی نیست شماره کارت بدم. تو فقط شماره ی نرگس رو یادداشت کن وقتی رسیدی اگه توتستی یه خبر بده نگرانت نشم. شماره ی نرگس رو ذخیره کردم و تشکری کردم. بعد از خداحافظی، حاج عباس پیاده شد و من نگاهم رو از شیشه بیرون دادم. بلافاصله نگاهم به نگاه محسن دوخته شد. هر دو دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرده بود و تمام حواسش به من بود. معلوم بود که هنوز هیچ اعتمادی به من و حرفهام نداره و از ایتکه دارم میرم اصلا راضی نیست. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت اتوبوس حرکت کرد و من خودم رو به جاده ها سپرده بودم به امید اینکه من رو به بابا رحمان برسونند. این چتد ساعت فرصت خوبی بود برای مرور اتفاقات این مدت. چشم بستم و یکی یکی تصویر اتفاقات مثل فیلم از ذهنم می گذشت. با صدای زنگ گوشیم چشم باز کردم و اسم سعید رک روی صفحه اش دیدم -الو ، سلام داداش ناراحت بود و من بهش حق نیدادم -سلام، چه عحب گوشی رو جواب دادی. تو نعلوم هست کجایی؟ نمی خواستم از دیروز جیزی بپرسه بلافاصله گفتم -من تو اتوبوسم، تا چند دقیقه دیگه نیرسم متعجب گفت -داری برمب گردی؟ چه بی خبر -آره دارم میام، دیگه یه دفعه ای شد -کی میرسی؟ -فکر کنم تا یک ربع دیگه -ای بابا، خب قبل از حرکتت می گفتی تا میوندم دنبالت. الانم که نمی تونم بیام -نه لازم نیست. خودم یه جوری میرم نمی خواد بیای. این بهترین راه بود برای اینکه بلافاصله بعد از رسیدنم با سعید رودر رو نشم و اینجوری میتونستم برای خودم وقت بیشتری بخرم. توی ترمینال پیاده شدم و دستی به لباسهام کشیدم. توی محوطه ی جلو تر آزانسی کرایه کردم و بالخره خودم رو به خونه رسوندم. -ببخشید آقا، لطفا همینجا بمونید تا کرایه تون رو بیلرم رانتده سری تکون داد و گفت -بی زحمت زودتر بیاید باید برم چَشمی گفتم وپیاده شدم. در باز بود. زنگی زدم و بلافاصله داخل راه پله رفتم . داشتم به این فکر می کردم که اگه مرضیه و بابا از حال و اوضاعم بپرسند چه جوابی بدم. همون وقت در واحد باز شد و عمه و پشت سرش مرضیه بیرون اومدند. هر دو با دیدن من تعجب زده نگاهم کردند. سلام و احوالپرسی کوتاهی بینمون رد و بدل شد و عمه گفت -خوبی ثمین جون؟ چه بی خبر اومدی قربونت برم تشکری از احوالپرسی عمه کردم و عجیب این مهربونی های اخیر عمه به چشمم میومد. کلا این مدت خیلی تحویلم می گرفت و این رفتارش فقط و فقط ذهنم رو سمت محمود می برد! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت از دیروز که رسیده بودم، سعی می کردم زیاد خودم رو توی جمع خونواده آفتابی نکنم و بیشتر توی تنهایی بودم و نمی خواستم پاسخ بقیه رو بدم که چرا وسط هفته و بی خبر برگشتم. تو چنین وقتهایی بود که دلم خونه ی خودمون رو می خواست تا به اتاقم پناه ببرم و کسی مزاحمم نشه. اما مدتها بود که دیگه راهم به اون خونه نیوفتاده بود و من و بابا مهمون سعید و مرضیه بودیم. همه چیز زندگیمون بعد از اون سفر لعنتی به هم ریخت. همون سفر آخری که مامان و عزیز رو از ما گرفت و بابا رو از پا انداخت و زمین گیر کرد. بعد از اون سفر بود که دستم از لمس دستهای گرم و مهربون مامان خالی موند! بعد از اون روز بود که هر لحظه و هر دقیقه اش دلم هواش رو می کرد و روزگار، زهر داغ مامان زهرا رو جرعه جرعه به کامم می ریخت. مامان دیگه نبود درست تو روزهایی که به بودنش محتاج بودم. روزهایی که فقط با حرفهای آرامش بخشش کمی دلم آروم می گرفت. و تو اون روزها بود که زیر بار سنگین این داغ شکستم و خورد شدم. روزهای خیلی تلخ و سختی رو پشت سر گذاشته بودیم و حتی فکر کردن بهش و مرور خاطرات دردآورش کافی بود تا جونم رو به لبم برسونه. تو اون حادثه، بابا از ناحیه ی کمر و ستون فقراتش آسیب جدی دیده بود و هنوز بعد از چند ماه برای انجام کوچکترین کارهاش محتاج کمک سعید بود. الحق و الانصاف که سعید هم تو همه ی این مدت کوتاهی نکرده بود و با همه ی توانش برای بابا مایه میذاشت. مرضیه هم همپای خوبی برای مریض داریِ همسرش بود و هیچ وقت اعتراضی نکرد. سعید نه تنها خوب پرستاری برای بابا بود، که مثل همیشه برای من هم بزرگتری می کرد و اصرار داشت حالا که بابا اونجاست من هم کنارشون باشم تا خیالش از بابت من هم راحت باشه. و گرچه گاهی برای ما که عادت به خونه ی مستقل داشتیم، حالا زندگی تو یه واحد نقلی آپارتمانی با تمام ملاحظاتش سخت می شد، اما چاره ای نبود. نه برادر بزرگم راضی میشد من و بابا تنها به خونه ی قدیمی خودمون برگردیم. و نه ما دلش رو داشتیم که جای خالی مامان رو تو اون خونه ببینیم. اصلا مگه می شد جای خالیش دید و تاب آورد؟ اون خونه، با حضور مامان خونه بود و حالا ویرانه ای بود به وسعت قلبهای شکسته و دلهای دردمندمون! پس فعلا همون بهتر که با سختی های زندگی تو یه واحد نقلی آپارتمانی بسازیم و در جوار سعید و مرضیه موندگار باشیم. با صدای ضربات آرومی که به در می خورد، نگاهم سمت در چرخید -بله؟ در باز شد و چهره ی خواهرم توی چهار چوب در نمایان شد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سمیه هم تاب تحمل داغ مامان و عزیز رو نداشت اما همه گفته بودند بخاطر بچه هاش باید خودش رو سرپا نگه داره! و اون هم تلاشش رو کرده بود و حالا مدتی بود که تاثیرش رو توی چهره ی جوانی که شکسته بنظر می رسید، میدیدم. غم عمیق توی نگاهش قابل کتمان نبود ولی سعی داشت پشت لبخندش پنهانش کنه -قدیما رسم بود خواهر کوچیکتر میومد دیدن خواهر بزرگتر. اما حالا کوچیکتره خجالت نمی کشه می شینه تو خونه تا بزرگتره با دو تا بچه بیاد دستبوسی. از جا بلند شدم و با لبخند به سمتش رفتم. اروم پشت انگشتم رو به صورت نرم و لطیف نوارا کشیدم -سلام آبجی، کی اومدی؟ نورا رو توی بغلش جابجا کرد ولبخند به لب گفت -علیک سلام، تازه رسیدم. تو کی اومدی؟ -منم دیروز رسیدم وارد اتاق شد و کتار دیوار نشست. و دخترش رو روی پاهاش خوابوند . با فاصله روبروش نشستم که نگران نگاهم کرد -سعید زنگ زد گفت بی خبر اومدی. نگران شدم گفتم نکنه اتفاقی افتاده؟ اتفاق که افتاده بود اون هم به بدترین شکل اون پشت سر هم. و کاش میشد بهش بگم که خواهرش تو خیابونهای شهر غریب تک و تنها مونده بود و به غریبه ها پناه برده بود. -چرا اینقدر رنگت پریده؟ طوری شده ثمین؟ کمی هول و دستپاچه دستی به صورتم کشیدم -من؟ نه، طوری نشده که کمی نگاهش توی صورتم چرخید سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود رو پرسید -تو هیچ وقت اینجوری وسط هفته نمیومدی، مگه این چند روز کلاس نداری؟ با دستپاچگی لبخندی زدم و گفتم -نه... یکی از استادامون چند روز نیس... رفته خارج از کشور برای کار تحقیقاتی....کلاسهامون تق و لق بود.... منم حوصله نداشتم اومدم و به همین راحتی برای فرار از پاسخ سوال خواهرم دروغ پشت دروغ ردیف کردم و گفتم! صدای زنگ آیفن از بیرون اتاق اومد و نگاه سمیه رو از صورت من منحرف کرد. نورا رو در آغوش کشید و بلند شد -فکر کنم سعید اومد، پاشو بریم کمک مرضیه سفره پهن کنیم. -باشه، برو من الان میام سمیه از اتاق خارج شد و من نفس راحتی کشیدم. خواستم از اتاق بیرون برم که گوشیم روی میز کنارواتاق زنگ خورد. به طرف میز رفتم و نگاهی روی صفحه ی گوشی کردم. با دیدن شماره ی افروز گوشی رو برداشتم و با دقت بیشتری نگاه کردم. دو هفته ای میشد که به اصرار بهرام به ترکیه رفته بودند و خبر برگشتنش رو نداشتم. تماس رو وصل کردم -سلام -سلام، کجایی ثمین؟ من سر کوچه ام پسر داییت اینجاست سری تکون دادم و گفتم - وای نه، نه افروز من خونه ی زن داییم نیستم. من اصلا تهران نیستم. زود برو از اونجا کسی تو رو نبینه -یعنی چی؟ پس کجایی؟ -من دیروز برگشتم خونه، یه اتفاقایی افتاد که نتونستم اونجا بمونم نگران گفت -چی شده؟ -هیچی، بعدا برات تعریف می کنم. اصلا تو کی از ترکیه برگشتی؟ -یکی دو روزی میشه، نشد بهت زنگ بزنم. مکثی کرد و گفت -ثمین من خیلی نگرانم، تو وشاهین دارید با هم چکار می کنید؟ تو که شاهین رو میشناسی، پای آرام وسط باشه عقل و منطق و هیچی نداره. یه وقت یه بلایی سر اون پسره مهران میاره شرش میگیره دامن تو رو. کلافه گفتم -تو نگران نباش، منم فعلا کاری با شاهین ندارم. دیگه تماسهاشم جواب نمیدم -خیالم راحت باشه؟ -آره خیالت راحت. این رو گفتم و برای فرار از ادامه ی مکالمه با افروز گفتم - ببین من الان نمیتونم صحبت کنم. داداشم اومده خونه باید برم. بعدا بهت زنگ میزنم -باشه برو خداحافظ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت گوشی رو قطع کردم و کلافه نفسم رو بیرون دادم و از اتاق بیرون رفتم. سعید کنار تخت بابا مشغول صحبت بود. حلو تر رفتم و سلامی دادم. نگاه هر دو به سمت من چرخید. بابا لبخندی زد و سعید که تازه از راه رسیده بود جواب سلامم رو داد -سلام، بهتری؟ کمی گنگ نگاهش کردم و گفتم -بهتر؟ من که طوریم نبود ابرویی بالا انداخت و گفت -عه، پس دیشب فقط می خواستی ما رو بیخواب کنی؟ همش ناله میکردی و تو خواب حرف میزدی. -من؟ خنده ی کوتاهی کرد و گفت -کارهای خودتم یادت نمیاد؟ دیشب هم مثل خیلی از شبهای اخیر کابوس می دیدم و چند بار از خواب پریده بودم. اما متوجه ناله ها و حرف زدنهام نشدم و انگار بقیه فهمیده بودند. سعی کردم خودم رو بیخیال نشون بدم و گفتم -حتما خواب میدیدم دیگه -پس سعی کن از این به بعد یکم یواش تر خواب ببینی تا ما هم بتونیم بخوابیم. -اذیتش نکن بابا بابا خنده به لب این رو رو به سعید گفت و من دیگه جوابی ندادم و به آشپزخونه رفتم. سینی غذای بابا رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم. سعید با دیدن سینی غذا از روی تخت بلند شد و جاش رو به من داد. کنار بابا نشستم -دستت درد نکنه بابا -نوش جان ظرف غذاش رو دستش دادم و آروم آروم شروع به خوردن کرد. دیدن بابا تو این شرایط، قلبم رو به درد میاورد بابا رحمانی که ستون محکم و مقتدر خونواده بود و حالا اینجور زمین گیر شده بود. -پاشو ثمین جان، برو تو هم غذات رو بخور -شما چیزی نمی خواید بیام؟ -نه بابا جان برو سر سفره کنار خواهر و برادرم نشستم. در غیاب صادق کنترل طاها برای سمیه سخت بودو سعی کردم کمکش کنم. بعد از غذا توی آشپزخونه کمک مرضیه می کردم. آخرین ظرف اوی سینک رو هم شستم و شیر آب رو بستم. -مرضیه جون دیگه کاری هست کمکت کنم؟ -نه عزیزم، دستت درد نکنه. برو بشین برات چایی بیارم -ممنون، فعلا نمی خورم. میرم یکم بخوابم -باشه، هر جور راحتی از آشپزخونه بیرون اومد و سمیه و سعید رو توی هال ندیدم. بابا هم طاها رو کنارش خوابونده بود و باهاش بازی می کرد. به طرف اتاق رفتم و هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که صدای سعید رو از لای درِنیمه باز اتاق شنیدم - چیزی به تو نگفت -نه، ازش پرسیدم ولی حرفی نزد. گفت چیزی نشده -ولی من مطمئنم یه چیزی شده که وسط هفته درس و کلاس رو ول کرده اینجوری بیخبر اومده. مرضیه میگفت نه ساکی نه وسیله ای هیچی همراهش نبوده شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -چی بگم والا، راستش منم نگرانش شدم. می دونی تا کی اینجاست؟ -نه، من دیروز دیر اومدم بعدم مثل همیشه گعت خستم اومد تو اتاق خوابید. اصلا نشد با هم حرف بزنیم. -من میگم بذار امروز با من بیاد. می برمش خونمون با هم حرف میزنیم شاید فهمیدم چی شده؟ سعید نفسش رو عمیق بیرون داد -من با اومدنش به خونه ی شما که مخالفتی ندارم، اگه میتونی یه جوری از زیر زبونش حرف بکشی ببینی چی شده، خب ببرش. مکثی کرد و با لحن گرفته ای گفت -من نگران بابا هستم، نمی خوام یه وقت اتفاق بدی بیوفته و خدایی نکرده حالش بد بشه. -داداش! من که میدونم چقدر فشار روی توئه. مریضی بابا و جلسات فیزیوتراپی و کار درمانی یه طرف. عمه هم هر کاری داره به تو میگه و باید دنبال کارهای اونم باشی. از این طرف هم مسولیت ثمین و نگرانی اینکه چکار می کنه و کجا میره رو داری. اصلا کی دیگه به زندگیت میرسی؟ هنوزم مرضیه خیلی خانمی میکنه که چیزی نمیگه و اعتراضی نمی کنه. ولی داداش، باور کن نگرانی های منم کمتر از تو نیست. منم نگران بابا هستم، دلم پیش ثمینه. همون اول هم گفتم بذار ثمین بیاد پیش من، اونجوری خودم حواسم بهش بود تو هم ایتقدر ذهنت درگیر نمی شد. -بحث خونه من و خونه ی تو نیست. ثمین که اصلا اینجا نیست که خیلی بتونیم مراقبش باشیم و بفهمیم چکار می کنه؟ اگه بابا برای رفتنش به دانشگاه رضایت نمی داد شاید خیالم راحت تر بود که نزدیک خودمه، حواسم بهش هست. -بابا هم می خواست از اون حال و هوا در بیاد. گفت بره دانشگاه بلکه یکم از این محیط دور باشه و سرگرم بشه حالش بهتر بشه. سعی آهی کشید و گفت -آره، ولی کاش نمیذاشت بره. می دونی چیه سمیه؟ هر وقت به ثمین فکر میکنم، یاد حرف مامان میوفتم. اون روز آخری که داشت میرفت خیلی نگرانش بود. بهش گفتم من حواسم به ثمین هست، برو خیالت راحت. مامان نگاهم کرد و با اطمینان گفت تو که هستی خیالم راحته بعدم سفارش ثمین رو به من کرد و رفت. دقیقا اون روز رو یادم بود و نگرانی های مامان رو. بغض گلو گیرم رو به سختی کنترل کردم و گوشم رو به مکالمه ی خواهر و برادرم سپردم. سعید مکث کوتاهی کرد و ادامه داد -همش میگم ثمین امانت مامانه دست من، اگه خدایی نکرده اتفاقی بیوفته من خیلی پیش مامان شرمنده میشم. در جوابش صدای بغض دار سمیه رو شنیدم -قربونت برم داداش، چرا شرمنده بشی؟ تو که دیگه همه کاری برای ما کردی. من شرمندتم که تو اون شرایط سخت هیچ کاری نتونستم بکنم. مسولیت دوا و درمون بابا و ثمین هم افتاد گردنت. بعدم که درگیر بیمارستان و زایمان و این بچه شدم. هر وقت هم خواستم کمکت کنم و باری از دوشت بردارم نذاشتی. -اینا نگفتم که تو ناراحت بشی، فقط خواستم بدونی اگه از اول گفتم ثمین همین جا بمونه بخاطر چی بوده فقط خیلی برام عجیبه که بابا از دیروز هیچی بهش نگفته. اونکه همش پیگیر و نگرانش بود انگار اصلا از اومدن ثمین تعجب نکرد. -باباست دیگه، به روی خودش نمیاره که. تو هم نگران هم نباش، خودم با ثمین حرف میزنم. اگه چیزی دستگیرم شد حتما بهت میگم. -خیلی خب، باشه. من برم یکم استراحت کنم. مثلا می خواستی بچه خواب کنی اینقدر حرف زدیم این طفلکم بی خواب شد. سعید این رو با خنده گفت و متوجه شدم داره به در نزدیک میشه. سریع از در فاصله گرفتم و به طرف بابا رفتم که حسابی با طاها سرگرم بود. دو سه ساعتی گذشت که سمیه با تماس صادق، تصمیم به رفتن گرفت و اصرار های سعید و مرضیه برای موندنش و دعوت صادق برای شام هم فایده ای نداشت. کیف و چادر به دست وارد اتاق شد -ثمین، تو هم پاشو آماده شو بریم خونه ی ما شاید اگه حرفهاش با سعید رو نشنیده بودم، درخواستش رو رد نمی کردم. ولی اینکه می دونستم قراره در مورد اومدنم بپرسه، من رو از رفتن به خونش منصرف می کرد. -نه آبجی جون، حالا یه وقت دیگه میام امروز یکم کار دارم دلخور نگاهم کرد و گفت -یعنی اینجا بیشتر بهت خوش میگذره؟ بابا منم با دوتا بچه دلم پوسید تو اون خونه بیا بریم منم از تنهایی در میام. لبخند کمرنگی زدم و برای اینکه خیالش رو راحت کنم تا بیشتر اصرار نکنه گفتم -قول میدم قبل از رفتنم حتما بیام پیشت. ولی الان نمی تونم -من رو قولت حساب کنم دیگه؟ -آره، حتما میام سری تکون داد و گفت -باشه، ببینیم و تعریف کنیم. از هم خداحافظی کردیم و تا دم در بدرقه اش کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت تا روز بعد، دو تا از بچه های کلاس تماس گرفتند و جویای دلیل غیبتم شدند. بر خلاف یکی دو ترم اول که به عشق درس و موفقیت به دانشگاه رفته بودم. این ترم اصلا هیچ علاقه ای به درس و فعالیتهای دانشگاه نشون نمیدادم و هیچ هدفی برای ادامه ی تحصیلم نداشتم. پس وقتی نسیم، همکلاسی و هم رشته ایم گفت که یکی دو تا از اساتید تهدید کردند که بخاطر این غیبت، نمره ی آخر ترم رو بهم نمیدند، خیلی هم برام مهم نبود. بعد از خواب سنگین و کسل کننده ی عصر گاهی از جا بلند شدم. سرم سنگین بود و انگار وزنه ی سنگینی رو با خودم میکشیدم. حوله ام رو از کمدی که مرضیه برای لباسهام گذاشته بود بیرون آوروم و روی شونه ام انداختم. با چشمهای پف کرده و خمیازه کشان از اتاق بیرون رفتم. بلافاصله با صدای پر خنده ی بابا نگاهم سمتش چرخید -بابا خب می خوابیدی مگه مجبورت کردند اینجوری بیدار شی؟ با دیدن بابا و عمه کمی خودم رو جمع و جور کردم و حولم ام رو توی دستم گرفتم و سلامی دادم بابا با همون خنده جوابم رو داد و عمه با نگاهش دوری توی صورت خوابالودم زد و لبخندی روی لبش نشست -سلام عزیزم، سرو صدای ما بیدارت کرد؟ -نه، نه خودم بیدار شدم. میخاستم برم یه دوش بگیرم -بیا بشین چایی بخور بعد برو نگاهم رو به مرضیه دادم که سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومد -دستت درد نکته مرضیه جون، دوش میگیرم بعد میخورم -باشه، چیزی لازم نداری؟ -نه ممنون. داخل حمام رفتم و در رو بستم. نفسم رو پرصدا بیرون دادم. عمه کی اومده بود که من متوجه نشدم؟ دست خودم نبود هربار عمه رو اینجا میدیدم یاد اون ملاقاتی میوفتادم که با طعنه و کنایه می خواست بهم بفهمونه به بن بست رسیدن زندگی من با نیما از آه دل شکسته ی اون بود و پسرش. و حالا این مهربونی هاش خیلی بیشتر آزارم میدادم. بیخیال عمه شدم و دوش آب رو باز کردم. انگار با برخورد آب با سر و صورتم تک تک سلولهام دوباره زنده می شدند. لباسهام رو پوشیدم و حوله رو دور موهام پیچیدم. هنوز در رو کامل باز نکرده بودم که صدای مرضیه، از بیرون رفتن منصرفم کرد - مامان کاش میموندی شام رو با هم میخوردیم -دستت درد نکنه، تو که می دونی شب نمی تونم جایی بخوابم، الان بمونم دوباره آخر شب سعید باید من رو ببره. الان خودم برم راحت ترم خوشبختانه عمه قصد رفتن داشت. بهتره همین جا بمونم تا دوباره مجبور نباشم لبخندها و عزیزم گفتن هاش رو تحمل کنم. به انتظار رفتن عمه کمی این پا و اون پا کردم، که با شنیدن صداش و حرفی که زد، سر جام خشکم زد -داداش یوقت از دستم ناراحت نشی. من هم دارم شرایط رو میبینم. ولی گفتم شاید الان که هم ثمین تنهاست هم محمود بد نباشه... برعکس عمه، لحن بابا خبر از ناراحتیش می داد و نذاشت حرف عمه تموم بشه -خواهر یادته اون بار هم اصرار کردی و آخرش چی شد؟ عمه ملتمس گفت -این دفعه فرق می کنه، بچه ها بزرگ شدند تجربه کسب کردند برای زندگی... و دوباره بابا حرفش رو قطع کرد -اصلا دوست ندارم یک کلمه از این حرفها به گوش ثمین برسه. می دونید که اصلا اوضاعش خوب نیست. بعد از ماجرای طلاق و بلافاصله مرگ مادرش افسردگی گرفته و به زور اون همه قرص و دوا سرپا موند. -می دونم داداش، ثمین هم به اندازه ی مرضیه برام عزیزه. منم که نگفتم الان بهش بگی. گفتم که تو فکرش باشید بعد از سالِ زهرا خدابیامرز صحبتها رو جدی کنیم. و اینبار لحن بابا کمی تحکم آمیز شد -اصلا، به هیچ وجه نمی خوام یه موضوع جدید ذهن و روح این بچه رو بهم بریزه. تو هم دیگه درباره اش حرف نزن خواهر -دایی راست میگه مامان، باور کن اگه ثمین یه کلمه از این حرفها رو بشنوه دوباره عصبی و ناراحت میشه.‌ من چند بار بهت گفتم بیخیال این موضوع بشو آخه؟ این صدای مرضیه بود که با درموندگی از مادرش می خواست بحث رو خاتمه بده. خون خونم رو میخورد و با عصبانیت حوله رو گوشه ی حموم پرت کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دلم میخواست بیرون برم و تمام حرصم رو سر عمه فریاد بزنم و بهش بگم پسرش چه آدم کثیفی شده و چه روزگاری برای من درست کرده. اما هم باید مراعات حال بابا رو می کردم و هم اگه حرفی میزدم حتما باید در مورد خودم و اینکه چجور از خونه ی زن دایی و از اون حسینیه سر درآوردم هم میگفتم و نمی دونم گفتن این چیزها چه عواقبی در پی داره؟! صدای عمه رو دوباره شنیدم که بالاخره خداحافظی کرد و با بدرقه ی دخترش بیرون رفت. حوله ی خیسم رو برداشتم و تو سبد انداختم و از حمام بیرون رفتم. بی حرف به اتاق رفتم در رو بستم. از شدت حرص، لحظه ای روی پاهام بند نبودم و طول و عرض اتاق رو طی می کردم. چند ضربه به در اتاق خورد و باز شد مرضیه سشواری که توی دستش بود رو به سمتم گرفت -ثمین، سشوار برات آوردم. سعید برده بود تو اون اتاق از مرضیه هم عصبانی بودم، این هم دختر همون مادره. اما سعی در کنترل خودم داشتم و با کمی غیظ،گفتم -نیاز ندارم، موهامو با حوله خشک کردم حس کردم از لحنم کمی جا خورد اما به روی خودش نیاورد و گفت -باشه، چایی هنوز داغه بیارم برات؟ کلافه چشم بستم و سری تکون دادم -نه مرضیه جون چایی هم نمیخورم، خواستم خودم میام میریزم. کمی نگاهم کرد و وارفته باشه ای گفت و از در فاصله گرفت. پشت سرش رفتم و در رو با حرص بستم. اینجور فایده نداشت. من اگه بمونم حتما دق و دلی عمه رو سر مرضیه خالی می کنم. نه حوصله ی مظلوم نمایی های مرضیه رو دارم و نه حوصله اخم و تخم سعید رو. مانتوی کوتاهم رو تن کردم و شالم رو روی سرم انداختم. و بدون اینکه موهام رو از اطرافم جمع کنم بیرون رفتم. اصلا برام مهم نبود که سعید از راه برسه و ببینه که با این تیپ بیرون میرم. گوشیم رو توی کیف دستیم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. بابا با گوشیش مشغول بود. نگاهی به سرتا پام کرد و متعجب گفت -جایی میری ثمین؟ کلافه بودم و عصبی و سعی زیادی در کنترل خودم داشتم -می خوام برم خونه ی سمیه -الان؟ هوا داره تاریک میشه بابا جان هنوز لحنم کمی غیظ داشت و دیگه قابل کنترل نبود -اشکال نداره، یه دربست میگیرم مستقیم میرم اونجا. دیروز بهش قول دادم حتما یه سر بهش بزنم -حداقل بمون تا سعید بیاد... -نه بابا، الان برم بهتره لحظه ای از رفتارم پشیمون شدم. بابا که گناهی نداشت که بخوام بخاطر خواهر بی منطق و خودخواهش ناراحتش کنم. ملتمس نگاهش کردم و لب زدم -خواهش می کنم بابایی، حوصله ام سر رفته. ناچار سری تکون داد -باشه، ولی وقتی رسیدی حتما بهم زنگ بزن -چشم، خداحافظ حتی از مرضیه خداحافظی نکردم و به سرعت از خونه خارج شدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت تو کوچه و خیابون راه افتادم تا به ایستگاه تاکسی برسم. دم غروب بود و خیابونها حسابی شلوغ بود. حال و هوای شهر ما هم، حال و هوای روزهای اول محرم بود. از خونه که بیرون زدم تا کوچه و خیابون و میدونها همه جا پرچمهای سبز و سیاه به چشم می خورد. مسجد سرخیابون که اکثر روزهای سال خلوت بود و حالا اطرافش پر از جمعیت بود و توی اون رفت و آمدها، هر کسی عهده دار کاری! وقت اذان بود و صدای هیاهوی آدمها توی صدای اذانی که مسجد پخش می شد، گم شده بود. گاری های حامل اکو، طبل های بزرگ و کوچیک، و بچه هایی که سر انتخاب زنجیر با هم کل کل می کردند و می خواستتد با برداشتن زنجیرهای بزرگتر، قدرت و توانایی خودشون رو به رخ بقیه بکشند. و مثل همیشه قائله با پادرمیونی یکی از بزرگترها پایان گرفت. همه ی اینها صحنه های تکراری این روزهای شهر بود که من هم باهاش غریبه نبودم. اینها قسمتی از خاطرات پر رنگ کودکی و نوجوانی من بود. خاطراتی که الان، تو بی مهری های روزگار تمایلی به مرورش نداشتم و دوست داشتم زودتر از اون مخیط دور بشم. چند قدم جلو تر، ایستگاه صلواتی بزرگی رو دیدم که چند تا مرد جوون اطرافش در حال رفت و آمد بودند و در حال آماده کردن چایی برای عابرین و دسته های عزا داری. با دیدن اون صحنه، دوباره یاد حاج عباس افتادم و اتفاقات این چند روز اخیر. چقدر تصور اون صحنه ای که با حال خراب سمت خیمه هجوم برده بودم برام دردناک بود. نگاهم سمت پای مجروحم رفت که این روزها سعی میکردم جراحتش رو از خونواده ام مخفی کنم. نگاه از پام گرفتم و آه دلم رو عمیق بیرون دادم. به راهم ادامه دادم تا به ایستگاه تاکسی رسیدم. و تا به خونه ی خواهرم برسم، هوا کاملا تاریک شده بود. کاش خونه ی سمیه به محله ی قدیمی خودمون اینقدر نزدیک نبود تا هربار که اینجا میام، قلبم آکنده از درد نمی شد! دست روی زنگ گذاشتم و انگار سمیه منتظرم بود که بدون ایتکه گوشی آیفن رو برداره، دکمه ی در باز کن رو زد و در باز شد. از پله ها بالا رفتم. سمیه لبخند به لب به استقبالم اومد. سلام و احوالپرسی کردیم و داخل خونه رفتم. -چه عجب، ثمین خانم راه گم‌کرده. یادش افتاده یه خواهری داره کیفم رو کنار دیوار گذاشتم و خسته از راه، همونجا نشستم. -ای بابا، تو هم اگه روزگار من رو داشتی خودتم یادت می رفت چه برسه به خواهرت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سمت آشپزخونه رفت و با سینی چایی برگشت. روبروم نشست و با همون لبخندش گفت -مگه روزگارت چشه؟ بدون اینکه جوابش رو بدم استکان چایی رو برداشتم و جرعه ای ازش خوردم. اخمی در هم کردم و گفتم -ولش کن، بگم بدتر اعصابم خورد میشه.‌ تو بگو ببینم بچه ها کجاند؟ -نورا که خوابه، طاها هم تو اتاق با اسباب بازی هاش مشغوله. هنوز جرعه ی دوم چاییم رو نخورده بودم که گوشیم زنگ خورد. استکان رو داخل سینی گذاشتم و گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم. سمیه هم اسم سعید رو روی گوشیم دید و گفت -ای وای یادم رفت بهت بگم، بابا سراغت رو می گرفت. چیزی نگفتم و تماس رو وصل کردم -الو؟سلام -سلام، شما قرار نبود وقتی رسیدی یه خبر به بابا بدی؟ -تازه رسیدم، خیلی خیابون شلوغ بود تاکسی هم نبود معطل شدم. -خب تو که می خواستی بری اونجا یا زودتر راه میوفتادی که به شب نخوری، یا صبر می کردی خودم میبردمت. کلافه سری تکون دادم -یهو حوصلم سر رفت گفتم بیام اینجا -خیلی خب، به سمیه بگو من دارم بابا و مرضیه رو میبرم مسجد، به صادق بگه زودتر بیاد اونجا خیلی کار داریم. هنوز هم مثل قدیم، تو ایام محرم سعید و صادق اونقدر که تو هیات بودند، خونه نبودند. شنیده بودم که امسال، با اصرار و پیشنهاد بزرگان مسجد، سعید به جای بابا عهده دار امورات هیات شده بود و حسابی این روزها و شبها سرش شلوغ بود. و صادق رو هم همراه خودش می برد. -باشه به سمیه میگم ، ولی صادق که خونه نیست. -خب پس خودم بهش زنگ میزنم، کاری نداری؟ -نه خدا حافظ گوشی رو قطع کردم. و زیر لب غر زدم -اینا هم حوصله دارند هر شب هیات و مسجد سمیه حرفم رو شنید اما به روی خودش نیاورد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با صدای گریه ی نورا، به اتاق رفت و بعد از چند دقیقه برگشت. -خوابید دوباره؟ -آره، چند روزه خیلی بد خواب شده -میاوردی میدیدمش خنده ای کرد و گفت -باشه وقتی بیدار شد کلا میدمش به خودت هر چی خواستی ببینش. دوباره روبروم نشست و گفت -خب تعریف کن ببینم، چی شد یاد من کردی؟ -وا، خودت گفتی حتما یه روز بیام پیشت ابرویی بالا انداخت و گفت -بله من گفتم، ولی انتظار نداشته باش باور کنم دختر حرف گوش کنی شدی و یهویی دلت هوای من رو کرده بی خبر اومدی من رو ببینی پشت چشمی نازک کردم -ناراحتی پاشم برم؟ خنده ی صدا داری کرد و گفت -بیا، بدهکارم شدیم به خانم خنده اش رو جمع کرد و گفت -همون اول که اومدی فهمیدم یه چیزیت هست. درسته که مامان نیست، ولی من حواسم بهت هست آبجی کوچیکه. میفهمم از یه چیزی ناراحتی، یه اتفاقی افتاده که تو بی خبر اومدی اینجا. کمی نگاهش کردم و با دلخوری گفتم -امروز عمه اومده بود اونجا جوری نفسش رو سنگین بیرون داد و لبهاش رو روی هم فشار داد که احساس کردم موضوع رو می دونه -خب؟ -خب هیچی دیگه، درد خودمون کمه عمه هم میشه نمک روی زخم. با حرصی که از اعماق قلبم داشتم گفتم -دوباره اومده سنگ گل پسرش رو به سینه میزنه صاف صاف تو چشم بابا نگاه میکنه میگه الان دیگه بچه ها بزرگ شدند، تجربه دارند. بعد از سال زهرا بیایم خاستگاری برا محمود خان! واقعا عمه چه فکری کرده؟ انگار نه خانی اومده نه خانی رفته. من تو همه ی این مدت بعد از فوت مامان فکر میکردم مهربونیاش از ته قلبشه و چون واقعا ناراحته اینقدر دور و بر ما میگرده. نگو می خواسته دوباره پسرش رو تو دل همه جا کنه سمیه که از شنیدن حرفهام ناراحت شده بود، دلسوزانه گفت -خیلی خب، حالا تو اینقدر حرص نخور -چجوری حرص نخورم سمیه جون؟ مگه محمود نبود که به سعید گفته بود من زن نمی خواستم بخاطر مامان اومدم خاستگاری ثمین؟ مگه محمود نبود که رفت دنبال خماری و نعشگیش و دست من رو گذاشت تو پوست گردو؟ حالا انگار نه انگار که این همه شیرین کاریا، کار محمود بوده شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سمیه دلسوز نگاهم کرد -تو کاری به حرفهای عمه نداشته باش، بسپر به بابا. خودش می دونه چکار کنه. پوز خندی زدم و گفتم -عمه دیگه اهمیتی به حرف بابا هم نمیده، هر چی بابا گفت نه، عمه هی حرف خودش رو زد. دستش رو روی دستم گذاشت -میدونم قربونت برم، عمه اس دیگه. خودت که اخلاقاشو می دونی. تو هم حرص الکی نخور اینبار بابا کوتاه نمیاد. -آخه من خودم هزارتا فکر و خیال دارم. دارم تو بدبختی خودم دست و پا میزنم. دیگه حوصله ی این حرفها رو ندارم. تهدید وار نگاهش کردم و ادامه دادم - سمیه، اگه یه بار دیگه عمه این حرفها رو بزنه من دیگه ساکت نمی مونم. یه جوری هم خودش هم اون دخترش رو ساکت میکنم اخم مصنوعی کرد و توبیخ گر گفت -عه، تو این کار رو نمی کنی. بابا خودش می دونه با خواهرش چجوری حرف بزنه. به بابا اعتماد نداری؟ -دارم، ولی وقتی عمه ول کن ماجرا نیس... -گفتم عمه رو بسپار به بابا. کاری به این حرفها نداشته باش. اصلا مگه قرار نشد بری دانشگاه و حواست رو بدی به درس و زندگیت؟ بابا بخاطر همین حرفها راضی شد تو رو تو این موقعیت بفرسته تهران، وگرنه از خداش بود که بمونی کنارش و جلو چشمش باشی. دستی توی هوا تکون دادم و بی حوصله گفتم -ول کن تو رو خدا، کی با این حال و اوضاع میتونه درس بخونه؟ نفس سنگینی کشید و گفت -من که آخر نفهمیدم، تو چرا یهو بیخبر کلاسهات رو ول کردی اومدی؟ دلخور نگاهش کردم -من که برات توضیح دادم، حرفم رو باور نمی کنی؟ یعنی دارم دروغ میگم؟ دستِ پیش رو گرفته بودم تا سمیه دیگه پیگیر ماجرای اومدن من نشه فهمید که از حرفش ناراحت شدم و خوشبختانه کوتاه اومد -خیلی خب، چرا ناراحت میشی؟ من که چیزی نگفتم. با بلند شدن صدای طبل و دهُل از خیابون، طاها ذوق زده از اتاق بیرون دوید. انگار این صدا براش خیلی آشنا بود و با لحن کوکانه اش به مادرش فهموند که دلش می خواد بیرون بره و دسته های عزا داری رو تماشا کنه. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سمیه بوسه ای عمیق از صورتش برداشت و خنده ای کرد. -از دست صادق، این وروجک رو عادت داده هر شب باید بره هیات. پاشو آماده شو با هم بریم برعکس سمیه و پسرش، من هیچ تمایلی برای رفتن نداشتم. من خیلی وقت بود از همه چیز بریده بودم. بی میل نگاهم رو از سمیه گرفتم -نه من نمیام، حوصله ی این سر و صداها رو ندارم. سمیه که خوب می دونست من تمایلی به این مراسمات نشون نمیدم، دنبال راهی برای راضی کردن من بود. خودش رو بی اهمیت به حرفم نشون داد. طاها رو سمت سرویس برد و گفت -پاشو تنبلی نکن، میریم یه حال و هوایی هم عوض می کنیم. حیف نیست این چند روز اومدی یه هیات با هم نریم؟ وارد سرویس شد و بعد از چند دقیقه طاها را با دست و صورت خیس بیرون آورد با مرور خاطرات خوشش، لبخند روی لبش نشسته بود و سعی در مجاب کردن من داشت -وای یادته بچه بودیم. این روزهای محرم که میشد، صبح تا شب تو مسجد پلاس بودیم. هر وقت می خواستیم از زیر بار کار و درس فرار کنیم کارهای مسجد رو بهونه می کردیم و میرفتیم با بچه ها بازی. همینجور که لباسهای طاها رو عوض می کرد، نیم نگاهی به من انداخت و خواست مطمئن بشه حواسم به حرفهاش هست پرسید -یادته ثمین؟ هدف سمیه چیز دیگه ای بود اما شاید نفهمید که چه غصه ای رو دل من گذاشت. غصه ای که ناخوداگاه بغض را سد راه گلوم کرد و با همون لحن بغض دار گفتم -آره، یادمه. چقدر شاد بودیم. من و تو بودیم و ندا و نسرین. بین بغضم لبخند تلخی زدم و ادامه دادم -تو و نسرین کمک مامان و بقیه خانمها گوشت و برنج و حبوبات آماده می کردید اما به من و ندا اجازه نمیدادند. ما هم دوست داشتیم کار کنیم ولی می گفتند شما بچه اید، نمی تونید. پاشید برید سراغ بازیتون. اولین قطره ی اشکم سرازیر شد و تازه درد دلم باز شده بود -اون روزها من شادترین دختر روی زمین بودم. اون روزها نامردی نمیفهمیدم یعنی چی؟ اون روزها مامان بود، وقتی زنهای هیات اجازه نمی دادند کار کنیم، یواشکی دوتا سینی کوچیک پر از برنج میکرد می داد به من و ندا میگفت اینا رو که پاک کردید بیارید تحویل خودم بدید. ما برنجا رو میاوردیم و اصرار داشتیم که خوب تمیزشون کردیم و حتما باید بریزند رو بقبه برنجا. مامان کلی تشویقمون می کرد که چقدر خوب برنج پاک کردیم. ولی ما که میفهمیدیم یه بار دیگه خودش یواشکی دوباره همه شو پاک می کرد. اون روزها عزیز بود، مگه کسی جرات عزیز رو می کرد به نوه هاش چپ نگاه کنه؟ من می گفتم و اشکهام یکی یکی پایین می ریخت. من میگفتم و چهره و نگاه سمیه هم غصه دار شده بود. دست طاها رو رها کرد و روبروم نشست. دوباره دستهام رو گرفت و با چشمهای پر آبش تو چشمهای خیسم نگاه میکرد. -اون روزها گذشت آبجی جون، ما همه دلخوشیمون هیات و مسجد بود. ولی چنان نقره داغ شدیم که همه ی اون خاطرات بچگی الان برام مثل زهر تلخه. -ثمین جونم، قربونت برم آبجی. نمی خواستم ناراحتت کنم عزیزم. گریه نکن. مقاومتش برای مهار اشکهاش بی فایده بود و سد چشمهاش شکسته شد -می دونم جای مامان خیلی خالیه، منم دلم خونه. ولی مرگ و زندگی رسم دنیاست دیگه، کسی نمی تونه باهاش بجنگه. به این فکر کن که مامان هیچ وقت طاقت دیدن ناراحتی بچه هاش رو نداشت، الان تو اینجوری غصه میخوری و گریه می کنی، مامان هم ناراحت میشه. اول اشکهای خودش، بعد اشکهای من رو پاک کرد و گفت -اصلا اگه دوست نداری نمیریم هیات، میمونیم خونه. اگه طاها خیلی بهونه گرفت زنگ میزنم صادق بیاد دنبالش. تو فقط گریه نکن باشه؟ گرچه دلم پر بود، ولی دلم برای خواهرم و نگاه معصوم پسر کوچولوش می سوخت و بغضم رو فرو خوردم. سری به تایید حرفش تکون دادم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سمیه از رفتن منصرف شده بود اما طاها تازه بهونه گیریش شروع شد. هرچقدر صداهای بیرون از خونه بیشتر و نزدیک تر می شدند، بهونه های طاها هم برای رفتن بیشتر می شد. تا جایی که بنا رو بر گریه گذاشت و خواهرش رو هم بیدار کرد. شوربختانه نورا هم بد خواب شده بود و مثل برادرش ساز گریه و بهونه گیری رو کوک کرده بود. نه طاها بغل من آروم میشد، نه برای نورا کاری از دستم برمیومد. سمیه خسته و کلافه گوشی تلفن رو برداشت و نورا رو دست من داد -یکم آرومش کن زنگ بزنم به صادق بیاد حداقل طاها رو ببره، دیوونه شدم از دستشون. و چند بار شماره ی صادق رو گرفت و بی فایده بود. نا امید گوشی رو سر جاش گذاشت و نگاه درمونده اش رو به طاها که هنوز گریه می کرد، داد -من چکار کنم با تو؟ باباتم که گوشی بر نمیداره و انگار طاها هم فهمیده بود که راهی برای رفتن نیست و گریه اش شدت گرفت. از اینکه با مخالفتم باعث این وضع شده بودم حس خوبی نداشتم. بلند شدم و دنبال سمیه به اتاق طاها رفتم -سمیه، بیا تو و طاها برید من میمونم خونه. -نه بابا، چجوری تنهات بذارم. بعدم مگه تو میتونی نورا رو آروم کنی؟ می دونستم سمیه راضی نمیشه من رو تنها بذاره. از طرفی هم گریه های طاها دلم رو ریش می کرد، نگاه درمونده ای کردم و گفتم -اصلا منم باهاتون میام خوبه؟ سمیه کمی نگاهم کرد و گفت -مطمئنی می خوای بیای؟ -آره، پاشو بچه ها رو آماده کن میریم. سمیه که حسابی از گریه ی بچه ها، بخصوص طاها کلافه شده بود، گل از گلش شکفت و لبخند عمیقی زد و رو به طاها کرد -گریه نکن عزیزم، بیا لباس بپوش با خاله بریم سینه بزن و همین یک جمله برای آروم کردن طاها کافی بود! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت طاها ذوق زده از پله ها پایین رفت و وارد کوچه شد. کنترلش واقعا کار سختی بود. دسته ی کالسکه ی نورا رو گرفته بودم و آروم قدم می زدم. سمیه هم به دنبال پسرش به سختی سعی در کنترلش داشت. بالاخره با هزار وعده وعید راضیش کرد که دستش رو به مادرش بده و با هم همراه شدیم. -میگم، امشب که سعید بابا رو میبره مسجد، می خوای ما هم بریم اونجا؟ تنها هم نیستیم. شونه ای بالا انداختم و گفتم -نمی دونم، اگه دوست داری بریم. قدم زنان راه خونه ی سمیه تا مسجد نزدیک خونه ی عزیز رو طی کردیم و بین راه طاها مشغول دیدن دسته های عزا داری می شد. و من خودم رو با نورا مشغول کرده بودم و سعی داشتم به تلاطمی که با شنیدن اون صداها و نوا ها به دلم افتاده بود، اهمیتی ندم. جلوی مسجد که رسیدیم خیلی شلوغ بود. عده ای از خادمین مسجد، مشغول پذیرایی از دسته هایی بودند که از اونجا رد می شدند. و انبوه جمعیتی که با چشمهای گریون اطراف مسجد ایستاده بودند و عزا داری رو تماشا می کردند. سمیه هنوز با طاها درگیر بود که حالا بین اون همه آدم دنبال پدرش می گشت و بهونه اش رو می گرفت. -ثمین، حواست به نورا هست؟ من برم ببینم صادق یا سعید رو پیدا می کنم طاها رو بسپرم دستشون -آره برو، خیالت راحت. سمیه رفت و من جایی پشت جمعیت کنار کالسکه ی نورا ایستادم. نگاهی به صورت معصومش کردم. توی این همه سر و صدا چه راحت خوابیده بود! نگاه از صورت نورا گرفتم. به روی خودم نمیاوردم و در مقابل خودم مقاومت میکردم. اما فقط خودم می دونستم چه بغض سنگینی به گلو دارم و بین اون نواهای سوزناک مداح ها، چقدر دلم گریه می خواست! اما انگار با خودم لج کرده بودم و می خواستم حال خودم رو سرکوب کنم. به زور نفس عمیقی کشیدم و نم از چشمهام گرفتم. نگاهم به اطراف چرخی زد تا شاید بتونم جای خلوت تری پیدا کنم. یک لحظه با دیدن بابا رحمان نگاهم به اون طرف کوچه ثابت موند. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت روی ویلچرش نشسته بود و نگاهش دنبال دسته ی زنحیر زنی می رفت و آروم آروم اشک می ریخت. دلم می خواست پیش بابا برم. دسته ی کالسکه را گرفته و راه افتادم اما کمی که جلو رفتم، با دیدن عمه که نزدیک بابا همراه مرضیه ایستاده بودتد، منصرف شدم و همونجا موندم خوب که نگاه کردم، با کمی فاصله از بابا سعید رو دیدم. یه دستش دور سینه اش حلقه بود و با دست دیگه اش صورتش رو پوشانده بود و به وضوح لرزش شونه هاش رو میدیدم. -ثمین، شربت می خوری؟ با صدای سمیه به سمتش چرخیدم. -نه میل ندارم، صادق رو پیدا کردی؟ -آره طاها رو سپردم دستش. بده کالسکه رو من ببرم خسته شدی. سمیه راه افتاد اما من همونجا موندم -سمیه! -جونم؟ کمی من من کردم و گفتم -من اگه برگردم خونه، ناراحت نمیشی؟ -بری خونه؟ خسته شدی؟ -آره، حوصله ی موندن ندارم نگاه خسته و درمونده اش رو به اطراف داد -صادق گفت بمونم نیم ساعت دیگه طاها رو میاره، خودش کار داره تا دیر وقت میمونه. می تونی صبر کنی؟ -خب تو چرا میخای بیای؟ بمون با طاها برگرد. از اینجا تا خونه هم که راهی نیست خیابون هم شلوغه زود میرم دیگه کمی مردد نگاهم کردو گفتم -تعارف که نداریم با هم، بمون من میرم. نا چار سری تکون داد و دست توی کیفش کرد -باشه، پس بیا کلیدو بگیر برو. تا برسی منم میام کلید رو ازش گرفتم. -باشه میرم ولی عجله نکن اشاره ای سمت بابا کردم و گفتم -بابا هم اونجاست، می خواستم برم پیشش دیدم عمه هست نرفتم. برو پیششون. ازش خداحافظی کردم و سمت خونه سمیه، قدم زنان راه افتادم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بین انبوه جمیعتی که دو طرف خیابون به تماشا ایستاده بودم راهم رو گرفته بودم. و تو افکار خودم سیر می کردم. آخرین باری که با مامان برای مراسم عزا داری اومده بودیم رو یادم نیست. اما فکر می کنم قبل از ازدواجم با نیما بود. همون روزهایی که برای خودم جهنم ساخته بودم و با فکر و خیال نیما شب و روزم رو طی می کردم. و الان با گذشت ماه ها از اون موقع، به تمام اون روزهای گذشته پوزخندی زدم. یاد اون شبی افتادم که با نیما از مهمونی جاوید برمیگشتیم و توی خیابون دسته های عزاداری رو دیدم. از نیما خواستم چند لحظه توقف کنه و اون با ترش رویی خواسته ام رو رد کرده بود. و کم کم من هم همپای اون خیلی از خواسته های خودم رو رد کردم تا به اینجا رسیدم. و الان تو این نقطه از زندگیم که ایستادم، چشم رو همه ی گذشته و آینده ام بستم و فقط دارم روزهام رو میگذرونم. حتی دیگه هیچ تلاشی برای بهتر شدن حالم نمی کنم. اونقدر غرق فکر و خیال بودم که نفهمیدم چطور مسیر رو اشتباه اومدم و خودم رو جلوی خونه ی سعید دیدم. نگاهی به کلید توی دستم کردم و دستی به پیشونیم زدم. -ای وای، قرار بود برم خونه ی سمیه، اینجا چکار می کنم؟ کی این همه مسیر رو اومدم که نفهمیدم؟ نگاهی به اطراف کردمو خوب که دقت کردم، دیگه هیچ صدایی از اون همه شلوغی و طبل و بلند گو از خیابون به گوشم نمی رسید. این یعنی دیر وفت بود و تمام دسته ها رفته بودند. با نگرانی به اطرافم نگاه کردم، فقط چند نفری رو دیدم که ظاهرا از هیات برمی گشتند و ظرفهای یکبار مصرف غذا توی دستشون بود. کلافه سری تکون دادم، چرا حواسم نبود؟ اگه سمیه پشت در مونده باشه چی؟ با نا امیدی دست دراز کردم و شاسی زنگ رو فشار دادم. چند دقیقه صبر کردم اما کسی نبود. راه کوچه رو گرفتم دوباره سمت خیابون برگشتم. باید خودم رو به خونه ی سمیه میرسوندم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم تا شماره ی سمیه رو بگیرم. اما با دیدن صفحه ی خاموشش نا امید شدم و زیر لب غر زدم -ای بابا، این کی خاموش شد؟ پیچ کوچه رو که رد کردم، با دیدن خیابون خلوتی که تا همین چند دقیقه قبل پر از جمعیت بود، سرعت قدمهام رو کم کردم. بین رفتن و نرفتن مردد مونده بودم. از طرفی دلم پیش سمیه بود که نکنه این وقت شب با دوتا بچه پشت در بمونه. از طرفی خاطره ی خوشی از تنها بودن و این وقت شبِ خیابون نداشتم. آروم و درمونده قدم می زدم و به این فکر می کردم چکار باید بکنم؟ سعید هم که هنوز برنگشته بود. کاش حداقل می تونستم به یکی زنگ بزنم. تو همین افکار با صدای بوق ممتد ماشینی از پشت سرم، از جا پریدم و به سرعت به عقب برگشتم. با دیدن چهره ی برزخی سعید پشت فرمون کمی جا خوردم. اونقدر از دستم عصبانی بود که وقتی دید همونجا ایستادم و فقط نگاهش می کنم، دوباره دستش رو روی بوق گذاشت و محکم فشار داد. و با این اعتراضش می خواست بهم بفهمونه که باید زودتر سوار بشم. با قدمهای کوتاه سمت ماشین رفتم و کنار سعید که با اخم نگاهم می کرد نشستم. و صداش کمی بالا رفت -تو معلوم هست کجایی؟ مگه از سمیه کلید نگرفتی بری خونه اش، پس اینجا چکار می کنی؟ با ترس و شرمندگی گفتم -می خواستم برم خونه سمیه... اصن...اصن نفهمیدم چی شد که...یهو به خودم اومدم...دیدم اینجام... بدون اینکه صداش رو پایین بیاره گفت -تو کلکسیون شیرین کاری هات همین یه قلم رو کم داشتی، فقط گیج بازی در نمیاوردی که الحمدلله از اونم بی نصیب نموندی. سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. -می دونی چقدر دنبالت گشتیم، می دونی چقدر همه رو نگران کردی؟ سمیه بیچاره کشت خودشو، فکر میکرد رفتی تو خونه حالت بد شده. با هزار بدبختی صادقو پیدا کردیم کلید گرفتیم ازش رفتیم میبینم خانم اونجا هم نیست. باز هم عکس العملم سکوت بود. سعید نفسش رو سنگین و پر صدا بیرون داد و نگاهی به اطراف انداخت. و دوباره سر زنش وار گفت -خب اومدی اینحا حداقل دم در خونه میموندی تا ما برگردیم، دوباره این وقت شب راه افتادی تو کوچه که چی؟ آب دهانم رو قورت دادم و با صدایی ضعیف و لحنی دلخور گفتم -می خواستم برم خونه ی سمیه استارتی به ماشین زد و بدون اهمیت به حرف من راه افتاد. مسیر رو که دور زد یا عمه افتادم که تو هیات کنار بابا دیده بودمش. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگاهی به سعید کردم و با همون لحن گفتم -من رو ببر خونه ی سمیه و پاسخ درخواستم سکوت بود و نگاه چپی که حواله ام کرد. اما تحمل دعوا و داد و بیدادهای سعید بهتر از تحمل حرفهای عمه بود. و من دوباره مسرانه گفتم -داداش، من می خوام برم خونه سمیه -لازم نکرده، برمیگردیم خونه، هر وقتم هر جا خواستی بری خودم میبرمت، خودمم میارمت. حالا این من بودم که تو جایگاه طلبکاری نشسته بودم -یعنی چی، مگه اسیر گیر آوردی؟ دوباره چپ چپ نگاهم کرد -ثمین پر رو بازی در نیار که حسابی از دستت کفری ام، سر به سرم نذار. -من نمیام خونه شما، اگه ببریم هم دوباره خودم برمیگردم. داشت عصبانیش رو کنترل می کرد و حرصش رو سر فرمون ماشین خالی کرد. ضربه ی محکمی به فرمون زد و سری تکون داد و پرحرص گفت -لا اله الا الله، ثمین کوتاه بیا. نصف شب راه افتادی تو کوچه خیابون زبونتم درازه؟ -من کاری به کسی ندارم، من دلم نمی خوام بیام خونه ی شما. تیز نگاهم کرد و دوباره صداش بالا رفت -تو چته ثمین؟ این مسخره بازیا چیه؟ در حال فرو خوردن بغض بودم و معترض گفتم - مسخره بازی رو عمه در میاره نه من، بعد اون همه ماجرا که پسرش درست کرد پر رو پر رو اومده می خواد قرار مدار خاستگاری بذاره از نوع حرف زدنم اصلا خوشش نیوند و اخمی در هم کشید -درست صحبت کن، حواست هست داری چی می گی؟ -بله من حواسم هست، مگه دروغ میگم؟ کلافه سری تکون داد و گفت -درست حرف بزن ببینم چی می گی؟ -عمه چرا اومده اونجا؟ چرا دوباره بحث محنود رو می کشه وسط؟ من خودم شنیدم داشت به بابا اصرار می کرد که بعد از سالگرد مامان بیاند خاستگاری من جلز و ولز می کردم و سعید بیخیال شونه بالا انداخت -خب بگه، مگه بار اولشه؟ در ثانی، مگه بابا منتظر خاستگاری کردن عمه اس که بخواد یه اشتباه رو دو بار تکرار کنه؟ عمه چند وقت پیش این موضوع رو پیش کشید، جوابشم دادیم. الانم دیده تو اومدی، دوباره یادش افتاده. ما که جوابمون مشخصه به تو هم که چیزی نگفته تو هم اهمیتی نده حالا هر چی دوست داره به بابا اصرار کنه، خودش خسته میشه بیخیال میشه. پوزخندی زدم و گفتم -اونبار هم همین اصرار های زیادی باعث شد بابا راضی بشه. نگاه از جاده ی روبرو گرفت و طلبکار گفت -حرف بیخود نزن، بابا با خودت مشورت کرد، ازت نظر خواست دید تو نظرت مثبته اونم جواب مثبت داد. ربطی به اصرارهای عمه نداشت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -حرف بیخود نزن، بابا با خودت مشورت کرد، ازت نظر خواست دید تو نظرت مثبته اونم جواب مثبت داد. ربطی به اصرارهای عمه نداشت. یاد حماقت های اون روزهام، بیشتر حرصم رو در میاورد اما دروغ چرا؟ دلم می خواست از زیر بار سرزنش های خودم خلاص بشم و دنبال این بودم که شریک جرم پیدا کنم. حرص دار به سعید نگاه کردم -تو هم که خوب پشتش در اومده بودی، یادت رفته چقدر از وجنات پسر عمه جانت تعریف کردی و من رو خام کردی؟ تیز نگاهم کرد -دوباره شروع نکن ثمین، هیچ کس مجبورت نکرده بود -مجبورم نکردی، ولی اگه تو اونقدر ازش تعریف نمی کردی من محمود رو انتخاب نمی کردم. کلافه و عصبی دوباره ضربه ای به فرمون زد و دوباره صداش بالا رفت -نیما که دیگه انتخاب.... و حرفش رو نیمه کاره رها کرد. و نگاه من روی لبهاش خشک شده بود. حرفی رو می خواست بزنه که درد خودم هم بود، اما نمی خواستم قبولش کنم و هنوز دنبال مقصر دیگه ای می گشتم. یه دستش به فرمون بود و دست دیگه اش رو کلافه تو صورتش کشید نفسش رو پر صدا بیرون داد و با حرص لب زد -دهن من رو باز نکن ثمین، ول کن اون گذشته ی مزخرف و لعنیت رو. بذار بگذره، بذار تموم بشه. هی چند وقت یه بار این آش شله قلمکاری که پختی رو همش نزن. صدام از بغض می لرزید و چشمهام به آب نشست -نه، بگو داداش. چرا نگی؟ بگو نیما انتخاب خودم بود. بگو هر چی به سرم میاد حقمه. بگو که چقدر به زمین و آسمون کوبیدی که دست از نیما بردارم و گوش ندادم. من میگفتم و سعید فقط با تاسف سری تکون می داد. می دونستم گفتن این حرفها هم حال خودم رو بدتر می کنه، هم سعید رو کلافه تر. اما بهونه گیر شده بودم یه وقتهایی اونقدر به روح و روان آدم فشار مضاعف وارد میشه که فقط منتظر یه بهونه است که با یکی وارد تنش و جر و بحث بشه. و حالِ الان من دقیقا همین حال بود. سعید بیچاره رو گیر آورده بودم و دوست داشتم با همه ی حرفهای با ربط و بی ربطم، دق و دلیم رو سرش خالی کنم. اصلا... دنبال دعوا می گشتم...!!! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سعید که دیگه تو این مدت حال من رو می دونست، با سکوتش می خواست قائله رو ختم کنه. اما من کوتاه بیا نبودم و با لجبازی گفتم -داداش، منو ببر خونه سمیه. من خونه شما نمیام لحظه ای پلکهاش رو روی هم فشار داد و کلافه گفت -لج نکن ثمین، یه نگاه به ساعتت بنداز. این وقت شب صادق خوابیده، زشته بریم اونجا اهمیتی ندادم و با عصبانیت گفتم -بریم خونه ی شما و عمه باز شروع کنه قصه ی محمود رو بگه و من رو حرص بده زشت نیس؟ با لحن آرومی که من رو هم دعوت به آرامش میکرد، گفت -عمه کجا بود نصف شبی؟ اون رفت خونه اش. پوزخندی زدم و گفتم -بله، رفت که تا صبح فکرهاش رو بکنه و صبح با حرفهای تازه برگرده، من حوصله ندارم داداش. بیام خونه ات، عمه صبح بیاد چیزی بگه جوابش رو میدم گفته باشم. سری به تاسف تکون داد و گفت -اصلا صبح خواستم برم سر کار تو رو می برم خونه سمیه خوبه؟ ولی الان نمیشه. دیگه چیزی نگفتم و با غیظ رو گردوندم و نگاهم رو از،شیشه ماشین به بیرون دادم. جلوی در، بی حرف پیاده شدم. سعید زنگ رو زد و با باز شدن در، پشت سرش از پله ها بالا رفتم. فکر کاری که محمود باهام کرده بود و آبرو ریزی که جلوی حاج عباس و بقیه برام درست کرده بود، باعث شده از عمه و مرضیه هم عصبانی باشم. سعید در واحد رو باز کرد و وارد شد، به محض ورودش صدای نگران مرضیه رو شنیدم. -چی شد؟ پیداش کردی؟ توی دلم پوز خندی زدم، مگه گم شده بودم ؟ سعید کلافه جواب داد -بله، تشریف آوردند. بابا که نگران تر از بقیه بود گفت -کجا بود بابا؟ حالش خوبه؟ قبل از اینکه سعید جوابی بده وارد خونه شدم و رو به بابا سلامی کردم. نگرانی توی نگاهش کاملا مشخص بود شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگرانی توی نگاهش کاملا مشخص بود و درمونده گفت -سلام، کجا بودی بابا؟ من که مردم از نگرانی هنوز چیزی نگفته بودم که مرضیه گفت -وای خوبی ثمین؟ کجایی تو؟ می دونی چقدر نگرانت شدیم؟ بدون اینکه جواب سلامش رو بدم و بی اهمیت به لحن نگرانش، سمت بابا رفتم و لب تخت کنارش نشستم. این رفتارم از نگاه سعید دور نموند و متوجه صدای سنگین نفسش شدم و باز هم اهمیتی ندادم. لبخندی به چشمهای نگران بابا زدم -ببخشید بابا، قرار بود برم خونه سمیه تو شلوغی نفهمیدم چی شد اومدم اینجا. داشتم برمی گشتم که داداش رسید -خب چرا برگشتی دیگه؟ نگفتی شب توخیابون خطر داره؟ -می خواستم کلید سمیه رو بهش بدم، ترسیدم پشت در بمونن. نفس عمیقی کشید و انگار خیالش راحت شده بود. -خیلی خب، پاشو برو بخواب بابا از جا بلند شدم و شب بخیری گفتم و به اتاقم برگشتم. تو این فاصله سعید با سمیه هم تماس گرفت. با صدای آلارم گوشی بیدار شدم. دست دراز کردم و از شارژ کشیدم. ساعت نزدیک ده بود. گوشی رو کنار گذاشتم و کش و قوسی به بدنم دادم و از جا بلند شدم. سمت سرویس رفتم که صدای صحبت آروم مرضیه رو شنیدم. گوشی به دست تو آشپزخونه مشغول بود و آروم صحبت می کرد. چیزی از حرفهاش متوجه نشدم ولی احتمالش خیلی زیاد بود که مخاطبش عمه باشه! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با حرص وارد سرویس شدم و آبی به صورتم زدم. یاد سعید افتادم قرار بود صبح منو ببره خونه ی سمیه حوله ام رو روی دوشم انداختم و به اتاقم برگشتم. از این تلفنهای یواشکی مرضیه خاطره ی خوبی ندارم. حتما دوباره عمه رو به بهونه دعوت کرده بیاد اینجا! پس بهتره من اینجا نمونم. لباسهام رو پوشیدم و تشک و پتوم رو جمع کردم و حاضرو آماده از اتاق بیرون رفتم. مرضیه هنوز تو اشپزخونه بود، بابا هم خواب بود این اواخر بخاطر داروهایی که می خورد، خواب بین روزش نامنظم شده بود. آروم و ماورچین جلو رفتم تا مبادا بیدارش کنم. -سلام، بیدار شدی؟ با صدای آروم مرضیه به طرفش چرخیدم و کوتاه جوابش رو دادم -سلام با نگاهش سرتاپام رو برانداز کرد -جایی میری؟ -آره، میرم بیرون لبخندی زد و گفت -چرا با عجله؟ بیا حداقل صبحونه بخور به سمت در رفتم و گفتم -میل ندارم ، نمی خورم متوجه شدم که پشت سرم اومد. مشغول پوشیدن کفشهام شدم که بالای سرم ایستاده و نگاهم می کرد. کمی من من کرد و گفت -کجا میری ثمین جان؟ ابرویی بالا انداختم و بلند شدم. واقعا انتظار داشت برای بیرون رفتن بهش گزارش بدم؟! -دارم میرم بیرون، چطور؟ با نگرانی لبخندی زد -هیچی، گفتم اگه جایی کاری داری باهات بیام تنها نباشی کمی خیره نگاهش کردم -چرا تنها نرم؟ مگه بچم یا شهر رو نمی شناسم که گم بشم لبختدش عمیق تر شد و همونجور که دستهاش رو به هم میمالید گفت -نه، نه عزیزم منظورم این تبود. ولی خب... سعید رو می شناسی که... بفهمه رفتی بیرون... مثل دیشب نگرانت میشه. نگاهم خیره تو چشماش ثابت موند و قدمی جلو رفتم -آها، خان داداش سپردند مراقب من باشی تنها بیرون نرم؟ -نه... من فقط گفتم بدونم کجا میری که اگه سعید زنگ زد بهش بگم. نگرانت نشه، همین. لبخند زورکی نثارش کردم -هر وقت داداش زنگ زد نگران شد بگو ثمین خودش گوشی داره از خودش بپرس، نیازی هم به نگهبان نداره - وا، این چه حرفیه؟ نگهبان کدومه؟ ما همه نگرانتیم ثمین جان. بی اهمیت به حرفش در رو باز کردم و با حرص گفتم -نگران نباش مرضیه جون، من دیگه بچه نیستم. و از خونه بیرون زدم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت هم از دست سعید حرصی بودم هم از مرضیه. هیچ لزومی نداشت سعید برای من بپا بذاره تا رفت و آمدم رو چک کنه. قصد خونه ی سمیه رو داشتم، ولی هنوز مسیر زیادی رو طی نکرده بودم که منصرف شدم و تغییر مسیر دادم. اصلا حوصله ی هیچ کس رو نداشتم. الان هم برم خونه ی سمیه حتما می خواد بابت دیشب سوال پیچم کنه. بی هدف تو خیابون قدم می زدم و خودم رو با تماشای ویترین مغازه ها سرگرم می کردم. چند دقیقه بعد، از بازار سر درآوردم و دوری زدم. فقط می خواستم وقتم رو بگذرونم. گاهی بدون قصد خرید از فروشنده ها قیمت می پرسیدم و دوباره به راهم ادامه می دادم. نمی دونم چقدر گذشت که صدای گوشیم بلند شد، با نگاه به اسم و شماره ی سعید، کلافه سری تکون دادم و جواب ندادم. و گوشیم اوتقدر زنگ خورد تا قطع شد. چند لحظه بعد دوباره زنگ زد و دوباره تماسش رو بی جواب گذاشتم و در حالی که سعی میکردم حرصم رو کنترل کنم به راهم ادامه دادم. خسته از پیاده روی، وارد محوطه ی تفریحی جلوی بازار شدم و روی نیکمت نشستم. محو تماشای بازی بچه ها بودم و دلم می خواست جای اونها بودم. می دویدم... بازی می کردم... و تو اوج هیجان از ته دلم جیغ می کشیدم و از تمام مشکلات و سختی های دنیا غافل بودم. چقدر زود بزرگ شده بودم... و چقدر زود با مشکلات بزرگتر از خودم روبرو شده بودم! دوباره با صدای زنگ گوشیم افکارم رو رها کردم و با تصور اینکه سعید پشت خطه، نگاهی روی صفحه اش کردم. اما با دیدن اسم سمیه، نفس عمیقی کشیدم و تماس رو وصل کردم و دمغ جوابش رو دادم -الو سمیه شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت تماس رو وصل کردم و دمغ جوابش رو دادم -الو سمیه نگران بود و دلخوری از لحنش معلوم بود -سمیه و درد، تو معلوم هست کجایی دختر؟ عادت کردی همه رو نگران خودت کنی؟ کلافه گفتم -بیرونم دیگه، چرا نگران باشید مگه بچه ام که نگرانم بشید؟ لحنش کمی آرومتر شد اما هنوز از دستم ناراحت بود -بچه نیستی، ولی کارایی می کنی که نگرانت بشیم. مثل دیشبت... حرفش رو قطع کردم و گفتم -بیخیال شو سمیه جون، دیشب نفهمیدم چی شد دیگه، میشه هی تکرارش نکنید؟ نفس سنگینی کشید و با لحن دلجویی گفت -خیلی خب، الان چرا جواب سعید رو ندادی؟ می گفت چند بار بهت زنگ زده. پوزخندی زدم و زمزمه کردم -می دونستم قراره گزارش بده -چی میگی؟ کی قراره گزارش بده؟ کلافه گفتم -مرضیه خانم دیگه. سعید که الان سرکاره، از کجا فهمید من خونه نیستم که زنگ زده؟ مرضیه خانم گزارش لحظه به لحظه داده بهش. سمیه که خیلی از حرف های من در مورد مرضیه من جا خورده بود گفت -ثمین؟ معلوم هست چی میگی؟ این حرفها چیه؟ -مگه دروغ میگم آبجی جون؟ مامان جونش که از اون طرف یه جوری آرامش من رو بهم میزنه. مرضیه خانم هم که فکر کرده نگهبان منه، مدام آمار من رو میگیره و باز صدای متعجب سمیه بود که این نوع حرف زدنم رو باور نمی کرد -ثمین؟... -باور کن راست میگم سمیه، همین امروز تا دم در اومده دنبال من و سوال پیچم کرده کجا میرم؟ چرا الان میرم؟ میگم لازم نیست تو بدونی، میگه سعید نگرانت میشه. انگار من بچه ام و نمی فهمم هدفش چیه؟ چند لحظه سکوت بود و صدایی از اون طرف خط نشنیدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖