eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
467 عکس
116 ویدیو
4 فایل
تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت چند لحظه سکوت بود و صدایی از اون طرف خط نشنیدم. -الو، سمیه -باورم نمیشه. این تویی که داری اینجوری حرف می زنی؟ طلبکار گفتم -چجوری؟ تو رفتارهاش رو ندیدی نمی دونی من چی میگم. -ثمین جان، مگه مرضیه غریبه اس؟ مگه نمی شناسمش؟ اخه اون طفلک کی از این اخلاقها داشته؟ خب تو دیشب اونجوری گذاشتی رفتی همه نگرانت شدیم، طبیعیه که الانم نگران باشه کجا میری و کی بر می گردی؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم -لازم نکرده نگران من باشه. -مودب باش ثمین جان. مرضیه دختر عمه ی ماست زن داداشمونه. آخه این چه نوع حرف زدنه. اصلا روت میشه درموردش اینجوری بگی؟ اون طفلک که زندگیش رو وقف بابای ما کرده. الان چند ماهه بابا رو تر و خشک می کنه تا حالا یه بار هم بد خلقی یا اعتراضی نکرده. بخدا من که ازش خجالت می کشم، داره جُور من و تو رو می کشه باید ممنونش هم باشیم. حرفهای سمیه و جانب داریش از مرضیه بیشتر عصبانیم میکرد و با لحن تندی گفتم - یعنی الان چون داره از بابا نگهداری می کنه باید اجازه بدم تو همه کارهام دخالت کنه و هیچی بهش نگم؟ اصلا اگه مشکل باباست، که میبرمش خونه خودمون خودم بیست و چهار ساعته کنارش میمونم، حواسمم بهش هست که نیاز نباشه مرضیه خانم به زحمت بیوفتند. -چی بهت بگم ثمین؟ داری یه موضوع کوچیک و بی اهمیت رو الکی بزرگش می کنی. اصلا نمی خواد بری خونه ی سعید، پاشو بیا اینجا پیش خودم باش اینجوری خیالم راحت تره. پوزخندی زدم و گفتم -چیه؟ می ترسی یه وقت چیزی بگم خاطر مرضیه جونتون مکدر بشه؟ کلافه پاسخ داد -وای تو رو خدا ثمین ول کن دیگه، چرا اخلاقت اینجوری شده تو؟ حداقل ملاحظه ی بابا رو بکن. حالا عمه یه حرفی زده نباید که سر مرضیه بیچاره خالی کنی. -مرضیه هم کم طرفداری عمه رو نمیکنه که -یکم منطق داشته باش، خب چکار کنه طفلک؟ مجبوره اینجوری نشون بده که مادرش ازش ناراحت نشه، عمه رو می شناسی یکم اخلاقش تنده یه چیزی میگه ناراحتش می کنه. از این طرف هم باید مراعات حال تو و بابا رو بکنه. بنده خدا گیر افتاده این وسط، تو که دیگه نباید نمک روی زخمش بشی که. -خیلی خب بابا، من هر چی بگم تو طرفداری مرضیه رو می کنی. کاری نداری؟ می خوام برم خونه. -امان از دست تو، حداقل یه زنگ به بابا بزن. -چشم، خداحافظ و بلافاصله گوشی رو قطع کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت شماره ی بابا رو گرفتم و منتظرش پاسخ موندم -الو، ثمین -سلام بابایی -سلام، کجایی بابا؟ مرضیه میگه خیلی وقته رفتی بیرون من خواب بودم حرصی از دست مرضیه، نفس سنگینی کشیدم اما نذاشتم بابا چیزی متوجه بشه. با لحن عادی گفتم -حوصله ام سر رفته بود اومدم بیرون، یکم خرید داشتم گفتم یه هوایی هم بخورم. دیگه کم کم میام. -نزدیک ظهره، زودتر برگرد -چشم، شما چیزی لازم ندارید بیرون؟ -نه دخترم، زود بیا -چشم، خداحافظ. تماس رو قطع کردم و به سمت خونه راه افتادم. خرید خاصی نداشتم حوصله ی خرید هم نداشتم اما نمی خواستم بابا شک کنه. کمی خرت و پرت بین راه خریدم و راه خونه رو ادامه دادم. ساعت از یک گذشته بود و می دونستم وقت برگشتن سعید به خونه اس. زنگ آیفن رو زدم و بدون اینکه کسی جواب بده در باز شد. از پله ها بالا رفتم و وارد سالن شدم. مرضیه مشغول چیدن وسایل سفره بود و سعید با دست و صورت خیس از سرویس بیرون اومد. اخمی توی صورتش داشت و جوری که بابا متوجه نشه، چپ چپ نگاهم میکرد. می دونستم اینکه من این وقت ظهر، دیرتر از اون به خونه برگشتم، باعث ناراحتیش شده ولی سعی کردم به روی خودم نیارم. سلامی به همگی کردم و جوابم رو گرفتم و برای فرار از زیر نگاه های سعید، به سمت تخت بابا رفتم. لب تخت نشستم دلخور نگاهم کرد -مگه قرار نشد زودتر برگردی؟ لبختدی نثار نگاهش کردم و کیسه ی خریدهام رو نشونش دادم -ببخشید، سرگرم خرید شدم زمان از دستم رفت. سری تکون داد و گفت -خیلی خب، پاشو لباس عوض کن بشین ناهارت رو بخور با حفظ همون لبخند چَشمی گفتم و از کنارش بلند شدم. لباس عوض کردم و سر سفره نشستم و طبق عادتم، گوشیم رو کنارم گذاشتم. نیم نگاهی به سعید و مرضیه انداختم مشغول غذا بودند و اثری از ناراحتی توی چهره اشون نبود. -غذا رو بکش ثمین جان، از دهن افتاد با تعارف مرضیه، تشکری ازش کردم و کمی از غذای داخل دیس، توی بشقابم کشیدم و مشغول خوردن شدم. هنوز نصف غذام رو هم نخورده بودم که گوشیم زنگ خورد. قاشق رو داخل بشقاب رها کردم و گوشی رو از روی زمین برداشتم. با دیدن اسم شاهین روی صفحه ی گوشیم، ناخوداگاه محتویات دهانم توی گلوم پرید و لحظه ای راه تنفسم بسته شد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
یک غزل بیش نبود ، حاصل عمرم ، به جهان ، دلربایی داشتم ، دل دادم و دل برد و رفت ‌‌ ‎‌‌‌‎🟢🟢
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بین سرفه های پی در پی، فقط تونستم رد تماس بزنم تا مبادا کسی متوجه اسم و شماره ی شاهین روی صفحه ی گوشیم بشه! مرضیه لیوانم رو پر از دوغ کرد و سعید چند ضربه ی آروم به کمرم زد -یکم دوغ بخور بهتر میشی و لیوان رو به دستم داد. جرعه ای از اون مایع سفید رنگ خوردم و انگار راه نفسم باز شد. -چی شدی یه دفعه گلویی صاف کردم و با صدای گرفته ای لب زدم -هیچی، خوبم. سعی میکردم دستپاچیگم رو کنترل کنم، نگاهی به بابا کردم که نگرانم شده بود -بهتری ؟ با لبخند، سری تکون دادم. دوباره همه چیز عادی شد و بابا و سعید و مرضیه مشغول خوردن غذا شدند. و من که اشتهام به کلی کور شده بود، فقط با غذام بازی می کردم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوباره گوشیم زنگ خورد و با استرس به صفحه اش نگاه کردم. باز هم شاهین بود و دیگه مجال نشستن در جمع خانواده نبود. اگه سعید یا بابا در مورد شاهین جیزی میفهمیدند و می پرسیدند نمی دونستم چه جوابی باید بهشون بدم. گوشی رو برداشتم و در حالی که از جام بلند می شدم، از مرضیه تشکری کردم. نگاه مرضیه و سعید بین من و بشقابی که نصف بیشتر غذا توش مونده بود جابجا شد و سعید گفت -نخوردی که -چرا خوردم سیر شدم، خیلی خوشمزه بود مرضیه که جایی برای اصرار بیشتر نمی دید پاسخم رو داد -نوش جان گوشی به دست از کنار سفره بلند شدم و سمت اتاق قدم برداشتم که با صدای بابا متوقف شدم. -الان وقته ناهاره، اون گوشی رو بذار کنار بشین غذات رو بخور بابا لبخند زورکی زدم و گفتم -سیر شدم بابا جان، دیگه میل ندارم. بابا دیگه چیزی نگفت و من به محض ورودم به اتاق، در رو بستم و آیکن تماس رو زدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت هنوز جوابی نداده بودم که صدای عصبی شاهین رو شنیدم -تو معلوم هست کجایی؟ جا خورده و با لکنت گفتم -من،من تهران نیستم. اومدم پیش خونوادم انگار از چیزی نگران بود و خیالش راحت شد که گفت -یعنی خونه ی منصور نیستی؟ -نه -فرداشب هم نمیای؟ -فعلا قصد ندارم بیام، یه اتفاقاتی افتاده که فعلا ترجیح میدم اینجا باشم. نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت. نگاهی سمت در کردم و نگران لب زدم -آقا شاهین...مگه...مگه قرار نشد...فعلا با من تماس نگیرید... نزدیک بود خونوادم متوجه بشند. با لحن سنگینی که هنوز هم ازش می ترسیدم گفت -قرار شد تو یه خبرایی به من بدی که ندادی، الان هم از حرفهای جاوید فهمیدم که یه قرار کاری با منصور داره، می خواستم ببینم تو هم خبر داری؟ -نه...من از چیزی خبر ندارم. -نمی دونی مهران برگشته یا نه؟ -تا همین چند روز پیش که نیومده بود، بعید میدونم الانم اومده باشه. -خیلی خب لحنش تهدید آمیز شد و گفت -ببین خانم، من به همین راحتی به کسی اعتماد نمی کنم.‌ ولی به حرف تو اعتماد کردم که یه خبر از اون مرتیکه به من بدی. اما اگه بفهمم افروز نشسته زیر پات که نذاره دستم به مهران برسه اونوفت من میدونم و تو و افروز، هم تو هم اون خوب می دونید که سر آرام با هیچ کس شوخی ندارم. هر وقت اینجوری تهدید می کرد، ترسم ازش بیشتر می شد -افروز؟...افروز که ایران نیست. صدای پوزخندش رو شنیدم و گفت -دِ می دونم که تو گوشت به دهن اون دایه ی مهربون تر از مادره دیگه، فکر کردی نمی دونم چند روزه برگشته؟ نمی دونم از همه چیز خبر داره؟ در جوابش فقط سکوت کردم و شاهین هم دیگه چیزی نگفت و بی حرف قطع کرد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت صبح با صدای سمیه به زور چشم باز کردم -چقدر می خوابی، دو ساعته دارم صدات نی کنم با صدای گرفته و پر از خواب و گفتم -چه خبره سمیه؟ کله صبح اومدی منو بیدار کنی؟ تو خواب نداری؟ پتو رو از روم کنار انداخت و با خنده گفت -پاشو خجالت بکش، کله صبح کدومه؟ لنگ ظهره. پاشو امروز صادق خونه اس گفتم بابا رو ببریم بیرون یه هوایی بخوره. دیشبم نیومدی هیات، بابا هم بخاطر تو موند خونه. کلافه پتو رو دوباره روی سرم کشیدم و پشت به سمیه خوابیدم -وای تو رو خدا ول کن سمیه. تو که می دونی من شبها خواب ندارم. نزدیک صبح به زورِ دوتا قرص تازه خوابم برد. الان بلندشم دوباره سردرد میگیرم. بیخیال من بشو آبجی جون سمیه که از راضی کردن من نا امید شده بود، نفس عمیقی کشید و گفت -خیلی خب بابا تنبل خانم، بگیر بخواب. منو باش گفتم با هم بریم بیرون یه کم دلمون باز بشه. دوباره نالیدم -جون ثمین خیلی خوابم میاد، شما برید باشه؟ -پس فکر کردی منتظر ت میمونیم؟ معلومه که میریم تو هم بخواب یه وقت کم خوابی اذیتت نکنه. این رو با لحن شوخی گفت و از اتاق بیرون رفت. از خدا خواسته دوباره متکام رو زیر سرم مرتب کردم و چشم های سنگینم رو به خواب سپردم. اما به لطف سمیه بد خواب شده بودم. چشمهام سنگین بود و نمی تونستم باز نگهشون دارم اما خواب از سرم پریده بود. صدای سمیه و صادق رو هم از بیرون اتاق می شنیدیم. به امید اینکه دوباره بتونم بخوابم کمی سرجام غلت زدم و بعد از کلی کلنجار رفتن، بین خواب و بیداری صدای زنگ آیفن دوباره خواب رو از چشمهام فراری داد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کلافه تر از قبل با غیظ پتو رو کنار انداختم و نشستم -این سمیه هم امروز ول کن نیست از جام بلند شدم و تا بیرون برم و اعتراضی به خواهرم بکنم. هنوز در اتاق رو کامل باز نکرده بودم که صدلی مرضیه و شنیدم. -سلام مامان جون، بیا بالا. دیگه واقعا خواب از سرم پرید. باز هم عمه! البته خیلی برام غیر منتظره نبود. از وقتی محبور شدیم بابا رو اینجا بیاریم، عمه تقریبا هر روز به بهونه ی سر زدن به بابا و کمک به مرضیه میومد. و انگار هنوز هم همین روال رو داره ادامه میده. از گوشه ی در نگاهی کردم. مرضیه جلوی در سالن منتظر مادرش بود و عمه داخل اومد. سلام و احوالپرسی با هم کردند و عمه گفت -پس داییت کجاست؟ -سمیه اومد بردش بیرون. گفت امروز که صادق خونه اس دایی رو میبره یه هوایی بخوره -دستش درد نکنه، کار خوبی کرد. بنده خدا داداش رحمان هیچ وقت عادت نداشته اینقدر تو خونه بمونه. ثمین هم رفته؟ مرضیه به علامت سکوت انگشت جلوی بینیش گرفت و تن صداش رو پایین آورد -نه، تو اتاق خوابه.‌ بشین برات چایی بیارم. مرضیه سمت آشپزخونه رفت و عمه هم به دنبالش. در رو بستم و با حرص کمی به اطراف نگاه کردم. کاش با سمیه رفته بودم و لازم نبود حضور عمه را تحمل کنم. حالا تا کی باید تو اتاق بمونم تا از اینجا بره؟ کنکجاویم گل کرده بود و هیچ جوره نمی تونستم کنترلش کنم. دوباره آروم در رو باز کردم و نگاهی به سالن انداختم. صدای نا مفهوم عمه رو از آشپزخونه می شنیدم. حسی بهم میگفت حتما دارند در مورد من حرف می زنند. و همین حس، قدمهام رو آروم و یواشکی به بیرون هدایت کرد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت پاورچین از کنار در جلو رفتم. کنار دیوار ایستادم. حالا به وضوح حرفهاشون رو می شنیدم. -چاییت رو بخور مامان، سرد میشه -دستت درد نکنه، برا خودتم بیار خسته ای. صدای سایش پایه های صندلی رو کف آشپز خونه شنیدم و نیم نگاه کوتاهی از کنار دیوار انداختم. مرضیه کنار مادرش نشسته بود. -نه خسته نیستم، امروز کاری نداشتم. فقط دایی که رفت ملافه های تختش رو ریختم لباسشویی. ملافه ی جدید انداختم. عمه با لحن دلسوزی جواب داد -خیر ببینی مادر، مریض داری خیلی سخته می دونم. داییت خونه ی منم نمیاد که حداقل چند روز تو استراحت کنی. سمیه هم که با تو تا بچه دستگیر دیگه به باباش نمی رسه. اینجوری تو خیلی خسته میشی و مرضیه با لحن رضایت بخشی گفت -نه مامان جون. من مشکلی ندارم. اولا دایی اینقدر خود داره که وقتی سعید نیست زیاد کارهاش رو به من نمیگه. مگه مجبور بشه. بنده خدا همش اظهار شرمندگی میکنه که زحمتش بیوفته گردن من. بعدم من وظیفه ی خودم می دونم کاری برای دایی بکنم. ما که سنی نداشتیم که بابا به رحمت خدا رفت. بعد از بابا، دایی هیچ وقت نذاشت ما احساس کمبود کنیم. از همون بچگی اگه یه شکلات برا بچه های خودش می خرید، برا من و محمود دوتا می خرید. مگه یادمون میره که خودش تمام جهیزیه منو داد؟ یا همین خونه، اگه کمک دایی نبود مگه می تونستیم بخریم؟ لحنش کمی گرفته شد و ادامه داد -دایی هیچ وقت حمایتش رو از ما برنداشت، حتی وقتی محمود اونجوری آبرو ریزی کرد، خیلی از دایی خجالت کشیدم. ولی هیچ وقت کار محمود رو به روی من نیورد و رفتارش با من تغییری نکرد. پوزخند آرومی زدم. چه خوب که هنوز یکی حواسش هست محمود چه کاری کرده و باید شرمنده باشه. اما عمه که هنوز طرف یه دونه پسرش بود، نظرش یکم فرق می کرد. نفس عمیقی کشید و ناراحت گفت -الهی بمیرم، اونم بچم معلوم نیست گیر کیا افتاده. وگرنه محمود رو چه به این کارا. ولی اگه داییت یکم دیگه باهاش راه میومد خیلی وقت پیش ترک کرده بود. الانم بچم خودش می خواد ترک کنه، بچسبه به زندگیش ولی انگیزه نداره. روش نمیشه برگرده تو چشم داییت نگاه کنه. و چقدر این جانبداری ها و قضاوتهای بی جای عمه حرصم رو در می آورد. لبهام رو روی هم فشار می دادم. کاش می شد از کاری که محمود با من کرده بود میگفتم. می گفتم بخاطر دزدی که کرده بود، من توی درد سر افتادم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت مرضیه باز نفس عمیقی گرفت -دایی دیگه باید چکار می کرد؟ کم با سعید افتادند دنبالش؟ کم تلاش کردند ببرن کمپ ترکش بدند؟ چیکار کرد؟ نه تنها همکاری نکرد، بدتر دردسر درست کرد. -چی بگم مادر؟ منم میگم جوونه اشتباه کرده، زندگیش سر و سامون بگیره بر میگرده سرش گرم زندگیش میشه. فکر کردی برا چی اینقدر دارم به داییت اصرار می کنم؟ من آرزوم بود که محمود و ثمین به هم برسن، زندگیشون سر بگیره. پلکهام رو روی هم فشار دادم و عصبی سری تکون دادم. -وای مامان ول کن تو رو خدا، این حرفها رو میزنی یه ناراحتی بزرگ درست میشه -وا، چه ناراحتی؟ الان اون بچه اونحا معلوم نیست داره چکار می کنه. ثمینم که طفلک بعد از زهرا وضعیتش اینجوری. خب چرا اینا هر دوشون سر و سامون نگیرن؟ اصلا واسه هر دوشون بهتره. اونقدر از حرفهای عمه حرصم گرفته بود که هر لحظه ممکن بود جلو برم و هر چی تو این مدت سکوت کردم، سرش خالی کنم. و به سختی خودم رو کنترل می کردم. -دنبال درد سر می گردی مادر من؟ تو که داری اوضاع رو میبینی، اسن حرفها رو بزنی فقط برا من درد سر درست میکنی. باز لحن عمه دلسوز،شد -بمیرم برات، نکنه ثمین باهات نمیسازه مادر؟ -نه مامان، با من که کاری نداره. ولی خب کلا معلوم نیست چکار میکنه، سعید داره خیلی حرص می خوره. هرچی هم بهش میگم، میگه مامانم ثمین رو دست من سپرد و رفت نمی تونم بی تفاوت باشم. -چرا؟ مگه چی شده؟ فقط کم مونده بود مرضیه خانم تمام آمار من رو به عمه خانم بده! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -هیچی دیگه، همین که معلوم نیست چی شده درس و دانشگاه رو ول کرده چند روزه اومده اینجا؟ چند بار هم سعید و سمیه ازش پرسیدن جواب سربالا میده. از وقتی هم اومده معلوم نیست چکار میکنه. اون چند شب پیش که دیدی یهو غیبش زد، سعید داشت دیوونه می شد. دیروزم معلوم نیست کجا رفت که سر ظهر اومد خونه، سعید رسیده بود خیلی عصبانی شد ولی فقط مراعات دایی رو میکنه چیزی بهش نمی گه. -ای وای، پس باباش چیزی بهش نمی گه؟ از رحمان بعیده بچه هاش و اینجوری ول کنه. همینجور مادر و دختر هر جور دوست داشتند در مورد من حرف می زدند. -نمی دونم والا، دایی باهاش حرف می زنه ولی خیلی پا پیچش نمی شه. می دونی مامان، من احساس می کنم دایی یه چیزی می دونه به ما نمیگه. بخاطر همین انگار خیالش راحت تره. حتی چند شب پیش از خوابگاه زنگ زدند بهش، من درست متو جه نشدم چی گفتند ولی دایی انگار اصلا نگران نبود، بعدم به سعید چیزی نگفت. توی دلم پوز خندی زدم. خب پدر من خیالش از دخترش راحته، مثل شما لازم نمی دونه هر دقیقه دنبالش باشه و آمارش رو بگیره. با حرف عمه دوباره حواسم سمت آشپز خونه رفت -خب آخه اینجوری هم که نمیشه دست رو دست گذاشت. تو یکم بیشتر مراقبش باش. آهی کشید و ادامه داد -نمی دونم چرا تقدیر این بچه اینجوری رقم خورد.‌ خدا بیامرزه زهرا رو، اگه بود اینجوری نمی شد. مرضیه جون، باید حواست بهش باشه. اگه یه وقت از این تنهایی پناه ببره به آدمهای بیرون خیلی اوضاعش بدتر می شه. اونوقت که زهرا بود و همه حواسشون بهش بود، رفت دنبال اون پسره، الان که دیگه هیچ کسی رو نداره. وقتی می خواد بیرون بره باهاش حرف بزن، یه جوری از زیر زبون بکش ببین جای بدی نره، با کسی نره... دیگه تحمل موندن و شنیدن این حرفها رو نداشتم و به اتاقم برگشتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دیگه تحمل موندن و شنیدن این حرفها رو نداشتم و به اتاقم برگشتم. واقعا عمه درمورد من چه فکری کرده که اینجوری حرف می زنه؟ من رو نمی شناسه، برادرش رو که می شناسه! حساسیتهاش نسبت به بچه هاش رو که نی دونه! چجوری می تونه ایتقدر راحت قضاوت کنه و دلسوزی بیجا بخرج بده؟ کلافه دور اتاق قدم می زدم و آروم نمی شدم. عمه خیلی وقت بود من رو حساب نمی کرد. حالا شده دایه ی مهربون تر از مادر! دلم می خواست یجوری بهشون ثابت کنم من نیازی به دلسوزی های اونها ندارم. کمی جلوی آینه ایستادم. چند بار خودم رو روبروی عمه تصور کردم و هرحرفی که لازم دیدم رو بهش زدم. اما هر بار خواستم بیرون برم و واقعا با عمه رو در رو بشم، بخاطر بابا منصرف شدم. اصلا دلم نمی خواست بابا بخاطر عمه و دخترش ناراحت بشه. اما موندنم هم به صلاح نیست، اگه بمونم نمی تونم عصبانیتم رو کنترل کنم و ممکنه حرفی بزنم که نتیجه اش ناراحتی بابا بشه! لباس پوشیدم و جلوی آینه شالم رو روی سرم مرتب کردم. با فکری که به ذهنم زد، سر کمد رفتم و کیف دستی که لوازم آرایشم داخلش بود رو برداشتم. سرلجبازی افتاده بودم و می دونستم عمه از این کار اصلا خوشش نمیاد. کمی کرم پودربه صورتم زدم تا رنگ رژ مخملی روی لبم به وضوح نشون داده بشه. ولی این حد آرایش راضیم نکرد. کمی خط چشم و ریمل هم لازم بود تا غلظت ارایشم رو بالا تر ببره و بیشتر به چشم بیاد. نتیجه ی کار رضایت بخش بود، لبخندی نثار خودم کردم و کیفم رو برداشتم. دستی به مانتوی کوتاهم کشیدم و جوری دستگیره ی در و به صدا درآوردم که مطمئن بشم هر دو از حضورم با خبر شدند! بیرون رفتم و بر خلاف این چند روز، خیلی صمیمانه مرضیه رو صدا زدم -مرضیه جون، من دارم میرم بیرون کاری نداری؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت طولی نکشید که مرضیه از،آشپزخونه سرَکی کشید و لحظه ای با دیدن من جا خورد. نگام رو ازش گرفتم و جلوتر رفتم. لبخند مصنوعی زد و گفت -سلام، کی بیدار شدی؟ بازم صبحونه نخورده میری بیرون؟ -میل ندارم دستت درد نکنه. نگاهم به پشت سر مرضیه کشیده شد و عمه رو دیدم. اما جوری،وانمود کردم که انگار اصلا متوجه حضورش نشدم. لبخند عمیقی زدم و سلامی کردم -سلام عمه جون، خوبید؟ کی اومدین؟ از جا بلند شد و نگاهش توی صورتم چرخی زد. ناخوداگاه اخم کم رنگی بین ابروهاش نشست. اما زود با لبخند غیر واقعی سعی کرد اخمش رو از بین ببره. -سلام عزیزم، تازه اومدم. مرضیه گفت خوابی -بله خواب بودم، تازه بیدار شدم -خب بیا بشین برات صبحونه آماده کنم راهم رو سمت در ادامه دادم -نه دستت درد نکنه، میل ندارم. دارم میرم بیرون. عمه که دیگه نمی تونست فقط در سکوت نظاره گر من باشه، از آشپز خونه بیرون اومد و خودش رو به من رسوند. تا خواستم خم بشم و کفش بپوشم، دست روی بازوم گذاشت و مانعم شد -ثمین جان...کجا میری دخترم؟ با همون آرامشی که به سختی سعی در حفظش داشتم لبخندی زدم و شونه ای بالا انداختم. -میرم بیرون عمه جون، چطور؟ نیم نگاهی به مرضیه کرد و اون هم سعی در حفظ لبخندش داشت گفت -آخه...الان...صبحونه نخورده...کجا میری؟ باباتم که نیست. حداقل بمون تا بیاد، بعد برو. مطمئن بودم صبحانه نخوردن و این حرفها بهونه بود و عمه فقط می خواست یه جوری من رو کنترل کنه. بخصوص با ظاهری که داشت از من می دید! -بابام که با بیرون رفتن من مشکلی نداره. ولی حتما باهاش تماس میگیرم میگم. و قبل از اینکه عمه حرفی بزنه، گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و شماره ی بابا رو گرفتم. همزمان که تماس وصل شد، صدای جیغ و خنده ی طاها هم توی گوشی پیچید و صدای خندان بابا -الو ثمین -سلام بابایی -علیک سلام، ساعت خواب؟ خنده ای کردم و گفتم -باور کنید دیشب تا خود صبح بیدار بودم. وقتی سمیه اومد اصلا چشمهام باز نمی شد دیگه. -از این به بعد باید شبها خودم بالا سرت بشینم تا زود بخوابی که بعدش تا لنگ ظهر تو رختخواب نباشی. با خنده ی کوتاهی گفتم -بابایی الان دارم میرم بیرون، عمه نگران بود شما نیستید بدون هماهنگی نرم. -الان کجایی؟ -الان؟ آماده شدم داشتم میرفتم دیگه -ای پدر سوخته، تو کار خودت رو می کنی، حالا جلو عمه ات زنگ زدی که مثلا اجازه بگیری؟ از لحن و حرفش هم خنده ام گرفت هم خجالت کشیدم. -عه بابا؟ -برو بابا جان، ولی زود برگرد. -چشم، حتما. کاری ندارید؟ -نه، به عمه هم سلام برسون. -چشم. خداحافظ. گوشی رو قطع کردم و رو به عمه که معلوم بود داره از دستم حرص می خوره و به سختی خودش کنترل می کنه گفتم -بابا هم اجازه داد برم، فعلا! از هر دو خداحافظی کردم و بیرون رفتم و در رو پشت سرم بستم. نفس سنگینی کشیدم و چند لحظه همونجا پشت در موندم. و صدای ضعیف عمه رو شنیدم -الو، داداش... شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ظاهرا عمه نتونست تحمل کنه و همون موقع باید گزارش رو به بابا می داد. اون هم اونجوری که خودش صلاح دیده بود! از پله ها پایین رفتم و راه کوچه رو گرفتم. هیچ مقصد مشخصی نداشتم. حتی حوصله ی بازار و شلوغی خیابون رو هم نداشتم. بغضی عجیب توی گلوم بود. احساس بدی داشتم. حسی شبیه حقارت کوچک شدن... سر خیابون رسیدم، برای تاکسی زرد رنگی که جلو میومد دست بلند کردم و سوار شدم. جلوی در امامزاده پیاده شدم. اینجا یه روزی پر از خاطرات خوب برام بود خاطرات روزهایی که با مامان و عزیز میومدیم. اونها مشغول نماز و زیارت می شدند و من تو دنیای کودکیم،سر حوض بزرگ وسط حیاطش مشغول بازی می شدم. اما الان یاد آور بزرگترین داغ دلم بود! از در وارد شدم و مستقیم سمت شیر آب رفتم. ظرفی که اونجا بود رو پر از آب کردم و چند قدم جلوتر جلوی دوتا سنگ سفید با نوشته های سیاه زانو زدم و روی زمین رها شدم. با صدای زنگ گوشیم، کلافه سری تکون دادم و گوشی رو از جیبم بیرون آوردم. باز هم شاهین بود! ولی اینبار اصلا برام اهمیتی نداشت که چرا دوباره زیر قولش زده و تماس گرفته. دکمه ی کنار گوشی رو فشار دادم و خاموشش کردم و توی کیفم انداختم. ظرف آب رو برداشتم و اول روی قبر مادربزرگ مهربونم و بعد روی قبر مادر صبورم ریختم. خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم. و خودم بهتر از هر کسی دلیلش رو می دونستم. هیچ وقت دل اومدن به اینجا رو نداشتم. حتی پنج شنبه ی هر هفته که سعید و سمیه قرار میگذاشتند و من به بهونه های مختلف از اومدن به اینجا طفره می رفتم. مامان زهرا، تکیه گاه محکم من بود و نمی تونستم اون تکیه گاه رو زیر خروارها خاک ببینم. ادم گاهی تو شرایطی قرار میگیره که خودش رو ته دنیا می بینه. با خودت میگی مگه سیاه تر و بد تر از این هم میشه؟! و من بعد از نیما بارها این سوال رو از خودم پرسیدم. مگه بد تر از این همه میشه؟! ولی با رفتن مامان، تازه فهمیدم روزهای سخت و تاریک زندگی یعنی چی؟! مامان دقیقا زمانی رفت که به حضورش، به حرفهاش، به گرمای دستهاش نیاز مبرم داشتم! و کسی عذابی که این روزها می کشیدم رو نمی فهمید. حسرت و غصه ای که تا ابد روی دلم سنگینی میکنه که چرا روزهای آخر، بخاطر فشار عصبی که از سمت نیما بهم وارد شده بود، با مامان تتدی و بد رفتاری کرده بودم؟ وقتهایی که نگرانم بود و تلاش می کرد من رو از تنهایی بیرون بیاره و من دست کمکش رو پس زده بودم. و حالا چقدر محتاج و آرزومند اون دستها بودم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دستی روی سنگ قبر سردی کشیدم که چهره ی مهربانترینم را از من پنهان کرده بود و به وسعت تمام دلتنگیهام اشک می ریختم و درد دل می کردم. خیلی برام سنگین بود وقتی می دیدم عمه که روزی علنا گفت زندگی من دچار آه و نفرینش شده، حالا نقش بزرگتر دلسوز رو بازی کنه و نگران رفت و آمدهام باشه. و اگه مامان بود اینجوری نمی شد... و تازه این یکی از مشکلات بعد از مامان بود! کاش از اون همه اشک کاری بر میومد! کاش گریه راه به جایی می برد و حداقل ذره ای نبود مامان رو جبران می کرد! ولی دریغ...! سر سنگینم رو بلند کردم و نگاه پر اشکم بین هر دو قبر جابجا شد. حال بدی داشتم و احساس می کردم نفس کشیدن برام سخت شده. از دورن احساس ضعف شدیدی داشتم. دوباره علایم اون سر درد مزمن داشت نمود می کرد و هر لحظه بیحال تر می شدم. به سختی بلند شدم چند قدم جلو تر نیمکت فلزی خاک گرفته ای بود خودم رو بهش رسوندم و نشستم. خیلی زودتر از قبل، سر دردم بیشتر شد و تحملش سخت. معمولا بخاطر همین درد های آزار دهنده، همیشه قرص مسکن همراهم بود. اما وقتی از خونه بیرون زدم اصلا فکر این یه مورد رو نکرده بودم و حواسم به قرص و دارو نبود. با نا امیدی کیفم رو زیر و رو کردم اما چیزی پیدا نکردم. نگاهی به آسمون کردم، اونقدر تو حال خودم بودم که نفهمیدم چقدر زمان گذشته و الان چه ساعتی از روزه! فقط می دونم خیلی وقته که اینجا هستم. باید زودتر به خونه بر میگشتم ولی با این ضعف و سر درد اصلا توانش رو نداشتم. چشم بستم و سرم رو به پشتی نیمکت تکیه دادم تا شاید بتونم تجدید قوایی کنم برای برگشت به خونه. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با تکون دستی، بیحال چشم باز کردم. خانم مسنی رو روبروی خودم دیدم که اروم صدام میکرد -دخترم، خوابی؟ حالت خوبه؟ چند ثانیه زمان برد تا مغزم ریکاوری بشه و یادم بیاد کجا هستم. -خوبی عزیزم؟ کمی خودم رو جمع و جور کردم و صاف نشستم. یک لحظه درد بدی توی کاسه ی سرم پیچید و بی اختیار پلکهام رو روی هم فشار دادم و چهره ام در هم شد. -دخترم می تونی حرف بزنی؟ صدای نگران اون پیر زن، باعث شد دوباره چشم باز کنم و دردمند نگاهش کردم. سری تکون دادم و با صدای گرفته ای لب زدم -بله، خوبم -خیلی وقته اینجا نشستی، من سر خاک پسرم بودم. می خواستم برم دلم نیومد تنهات بذارم. صدایی صاف کردم و دستپاچه گفتم -نه...منم داشتم میرفتم...سر خاک مادرم بودم. سرم درد میکرد نشستم یکم استراحت کنم بعد برم -آخه، هیچ کس تو امامزاده نیست. پاشو با هم بریم. نگاهی به اطراف انداختم. راست میگفت هیچ کس غیر از ما نبود. دست روی سرم گذاشتم و نالیدم -شما بفرمایید، من یکم بهتر بشم میرم. پیر زن خواست حرفی بزنه که با صدای مردونه ای، نگاه هر دومون چرخید - اینجاست، نگران نباش پیداش کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با دیدن سعید و چشم غره ای که بهم رفت آروم از جا بلند شدم. -کاری از من برمیاد دخترم؟ نگاه پر استرستم رو به پیر زن مهربان دادم و لب زدم -نه...نه...ممنون...برادرم اومد دنبالم. نگاهش بین من و سعید که با قدمهای محکم به ما نزدیک می شد، جابجا شد و سری تکون داد. -خب خدا رو شکر، منم برم یه زیارت کنم و برگردم خونه. چیزی نگفتم و با رفتن پیر زن، دوباره نگاهم سمت برادرم کشیده شد. دقیق روبروم ایستاد و نگاهش اینقدر سنگین بود که تاب نیوردم و سر به زیر انداختم. صدای نفسهایی که از عصبانیت تند شده بود رو به وضوح می شنیدم. ساعت مچی دور دستش رو جلوی صورتم گرفت و با عصبانیت گفت -ساعت چنده؟ بی اختیار نگاهم سمت صفحه گرد و سیاه ی ساعتش کشیده شد اما تمرکزی برای جواب سوالش نداشتم. کمی صداش بالا رفت -با توام، ساعت چنده؟ منتظر جواب من نموند و با حرص گفت -ساعت یازده صبح از خونه زدی بیرون، الان نزدیک چهار بعد از ظهره نا باور نگاهم رو ازش گرفتم. یعنی این همه ساعت من اینجا بودم؟ نمی دونستم چی باید بگم ولی می خواستم حرفی بزنم تا شاید آروم بشه -داداش من... مهلت ادامه ی حرفم رو نداد. بازوم رو گرفت و من رو دنبال خودش تا بیرون از امامزاده همراه کرد. خودش در ماشین رو باز کرد و با هولی که داد، مجبورم کرد بی حرف روی صندلی بشینم و در رو جوری محکم بهم کوبید که از جا پریدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دیگه اهمیتی به درد سرم نمی دادم و فقط نگاهم به برادر عصبانیم بود. ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست. همون موقع گوشیش زنگ خورد. اما قصد جواب دادن نداشت. با غیظ دستی روی صفحه اش کشید و روی داشبور پرتش کرد. و نگاه پر غضبش رو به من داد. و صداش کل ماشین رو پر کرد -تو از صبح اینجا چه غلطی می کنی که من کل شهرو دنبالت گشتم؟ تو که می خواستی بیای اینجا چرا وقتی زنگ زدی به بابا نگفتی؟ چرا این همه وقت موندی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ جواب چراهای سعید فقط سکوت بود و اشکی داشت تقلا می کرد از سد چشمم بگذره و پایین بریزه. لحظه ای نگاه پر حرصش رو ازم برنمیداشت و ادامه داد - ثمین خودت میفهمی داری چکار می کنی؟ هر روز من باید تو کوچه خیابون بیوفتم دنبال تو؟ از ظهر که خبر مرگم رفتم خونه دیدم نیستی همه جا رو دنبالت گشتم. اون گوشی بی صاحابتم که خاموشه به جان خودم فقط دارم ملاحظه ات رو میکنم که همینجا نمیزنم یه بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی. فقط ملاحظه ی حال اون بابای بیچاره مون رو میکنم که گوشه ی خونه افتاده و چند ساعته دلش هزار راه میره که دخترش کجاست که خبری ازش نیست. با صدای لرزونی لب زدم -هیچ جا نبودم داداش... اومدم اینجا... اصن تفهمید چی شد اینقدر طول کشید... حالم یکم بد شد... نذاشت حرفم تموم بشه و با همون لحن عصبانی و صدای بلند باز توبیخم کرد -تو بیجا کردی تنها راه افتادی اومدی اینجا. مگه تو خونواده نداری؟ مگه کس و کار نداری که روز و شب راه میوفتی تو کوچه خیابون؟ اونم با این سرو وضع . تازه یاد آرایشم افتادم و مانتویی که کوتاه تر از حد معمول بود و سریع نگاه خجالت زده ام رو از سعید گرفتم و سکوت رو ترجیح دادم. -فقط‌برسونمت خونه خیال بابا رو راحت کنم، بعدش من میدونم با تو دیگه حرفی نزد و ماشین رو روشن کرد. حتی دیگه جرات نگاه کردن بهش رو نداشتم. بعد از گذشتن از چند تا خیابون، جلوی دارو خونه ای توقف کرد و بی حرف پیاده شد. از فرصت استفاده کردم و آفتابگیر ماشین رو پایین زدم و توی آیینه اش نگاهی به صورتم انداختم. مثلا آرایش کرده بودم!! اما بخاطر گریه هام اطراف چشمم سیاه شده بود و رد رنگ سیاه ریمل روی صورتم مونده بود. دست دراز کردم و جعبه ی دستمال کاغذی رو از روی داشبورد برداشتم و تلاش کردم قبل از اومدن سعید ته مونده ی آرایش مسخره ای که رو صورتم مونده بود رو پاک کنم. سعید در حالی که با تلفن همراهش صحبت می کرد، از دارو خونه بیرون زد و به سمت ماشین اومد. آخرین تلاشم رو هم کردم و دستمال رو روی قرمزی لبهام کشیدم و همزمان در باز شد و سعید نشست. انگار متوجه کارم شده بود که چند لحظه چپ چپ نگاهم کرد و به مخاطب پشت خط گفت -بله خانم اینجاست، نمی خواد نگرانش باشید. این که دیگه اونقدر خودسر شده که هر وقت دلش می خواد میزنه بیرون هر وقت دوست داشت برمیگرده خونه. نگاه ازش گرفتم و چیزی نگفتم. لحنش کمی آرومتر شد و گفت -نه، من اومدم داروها بابا رو بگیرم. گرچه با این دسته گلهایی که ثمین خانم به آب میده هرکاری برای بهبود حال بابا بکنیم همش هدر میره. -خیلی خب باشه، خداحافظ هنوز غیظ داشت. گوشی رو دوباره روی داشبورد پرت کرد و سمت خونه راه افتاد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت تمام مسیر رو در سکوت سنگینی طی کردیم. سعید هنوز عصبانی بود و این از طرز رانندگیش کاملا مشخص بود. از شیشه ی کنارم نگاهم رو به بیرون دادم. نمی دونستم وقتی بعد از چند ساعت بی خبری با بابا روبرو بشم چه باید بهش بگم؟ وقتی فکر میکردم تو هر دقیقه از این چتد ساعت بابا چی کشیده و چه حالی بوده از خودم بدم میومد. چی فکر می کردم و چی شد! می خواستم با عمه لج کنم و بیخودی از خونه بیرون زدم. قرار نبود این همه طول بکشه و اینجوری بشه. قرار بود به عمه ثابت کنم من نیازی به ابراز نگرانی ها و مراقبت اونها ندارم اما حالا حتما عمه هم متوجه غیبت طولانی مدتم و حال بابا شده! اما اینها دیگه برام مهم نبود. فقط دلشوره ی حال بابا رو داشتم. با صدای کشیده شدن ترمز دستی، چشم از بیرون گرفتم و نگاهم رو به صورت پر اخم برادرم دادم. گوشی و داروهایی که خریده بود رو برداشت. اروم دستم را سمت دستگیره بردم و تا در رو باز کردم صدای غیظ دار و محکم سعید، مانع از پیاده شدنم شد -ثمین!! اونقدر محکم صدام زد که فقط نگاهش کردم و حتی جرات جواب دادن نداشتم. با چشمهایی که هنوز عصبانیت رو فریاد نی زد، نگاهم کرد و با همون لحن قاطع و محکم گفت -آخرین باریه که تو کوچه خیابون میگردم پیدات می کنم. الان فقط و فقط بخاطر بابا کاری بهت نداشتم. چشم هاش رو ریز کرد و تهدید وار ادامه داد -یک بار، فقط،یک بار دیگه به هر بهونه ای اینجوری بذاری بری دیگه فکر هیچ کسی رو نمی کنم و میشم اون سعیدی که نباید بشم! تا الان همش مراعاتت رو کردم اما انگار تو لازم نمی دونی مراعات حال بقیه رو بکنی. از همین الان هر وقت هر جا خواستی بری اول با من هماهنگ می کنی! ثمین به جان خودم، مرضیه زنگ بزنه بزنه ثمین گذاشت رفت بیرون، کار و زندگی رو ول میکنم میام سراغت، بعدش دیگه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. هیچ عذر و بهونه ای هم قبول نمی کنم. حرفش که تموم شد، چند لحظه در سکوت، خیره نگاهم کرد. من سر به زیر بودم و فقط به حرفهاش گوش می دادم اما سنگینی نگاهش رو خوب حس می کردم. اما انگار سکوت من اصلا به مذاقش خوش نیومد که صداش بالا رفت و تشری زد -ثمین! با تو بودم. ترسیده نگاهش کردم و دستپاچه لب زدم -فهمیدم دادش. چند ثانیه طول کشید تا نگاه اخم دارش رو از،صورتم برداشت و با غیظ گفت برو پایین! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت اروم در رو باز کردم و قدم بیرون گذاشتم. با کمی فاصله پشت سر سعید وارد خونه شدم. مرضیه دم در ایستاده و نگاهش پایین پله ها بود تا ما بالا بریم. نگاه نگرانش بین من و همسرش جابجا شد -وای دختر تو کجایی؟ ما که از نگرانی مردیم. تو این موقعیت، از مرضیه هم خجالت می کشیدم و فقط،سکوت کردم. -بابا چطوره؟ نگاه درمونده ی مرضیه دوباره سمت سعید برگشت - الان خوبه، بیچاره خیلی حرص خورد، تو که نبودی فشارش رفت بالا حالش بد بود. وقتی زنگ زدی گفتی ثمین رو پیدا کردی یکم اروم تر شد. داروهاش رو دادم بهتر شد. با حرفهای مرضیه توی دلم خالی شد و بی اختیار نگاهم سمت سعید رفت که با گوشه ی چشم با عصبانیت نگاهم می کرد. اما چیزی نگفت و داخل خونه رفت. مرضیه با اشاره ی دست، من رو هن به داخل هدایت کرد و با قدمهای سنگین و بی جون، جلو رفتم. روی نگاه کردن به بابا رو نداشتم و سر به زیر دم در ایستادم. صدای سلام کردن سعید و جواب ضعیف بابا رو شنیدم -خوبی بابا؟ می خوای بریم دکتر؟ و بابا که با ناله گفت -خوبم، ثمین کجاست؟ -اینجاست، نگرانش نباش.‌ -کجا بود؟ سعید نفس عمیقی کشید و جواب داد -رفته بود سر خاک مامان، اونجا پیداش کردم. به سختی آب نداشته ی دهانم رو قورت دادم. از بالای چشم نگاهی گذرا توی سالن انداختم. عمه با صدای سعید از اتاق بیرون اومد -سعید جان اومدی؟ آوردیش... و با دیدن من، هم کلامش ناتموم موند و هم اخمهاش در هم رفت. و شاکی و طلبکار به سمتم اومد -عه، عه. دختر تو معلوم هست کجایی؟ صبح کِی حالا کِی؟ رفتی دنبال خوشگذرونی خودت نمیگی یه بابای مریض دارم که دلش هزار راه میره؟ میدونی بابات چه حالی شده بود؟.... عمه همینجور سرزنش می کرد و هر چه دلش می خواست می گفت. من هم دلم می خولست دهن باز می کردم و میگفتم باعث و بانی این رفتار من خودش بوده و حرفها و خواسته های نا بجاش. اما الان وقت حرف و اعتراض نبود. نگاهم سمت تخت بابا رفت و آروم به طرفش قدم برداشتم. دراز کشیده و چشمهاش بسته بود. چهره اش رنگ پریده بنظر میومد. اروم و بغض دار صداش زدم -بابا؟ اما اصلا عکس العملی نشون و حتی برای دیدن من، چشمهاش رو باز نکرد. دیگه اونجا موندن رو تاب نیوردم و سمت اتاق قدم تند کردم. اروم و سر به زیر وارد شدم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کیفم رو پرت کردم و کنار دیوار نشستم. زانوهام رو بغل کردم و سر رو زانوهام گذاشتم. بغض داشتم اما اونقدر خودم از موقعیت پیش اومده دچار شوک بودم که اشکهام باهام همراهی نمی کردند. مدام به خودم بد و بیراه می گفتم که چرا حواسم به ساعت نبود و این همه مدت زمان از دستم در رفته بود؟ یادگوشیم افتادم. دست دراز کردم و کیفم رو برداشتم. گوشیم رو بیرون آوردم و روشنش کردم. کاش حداقل گوشیم رو خاموش نکرده بودم. حال بدی دلشتم و دلم پیش بابا بود. دوست داشتم باهاش حرف بزنم اما نمی تونستم. و همونجا توی اتاق موندم. هوا تاریک شده بود که چند تقه به در خورد و مرضیه وارد شد کمی توبیخگر نگاهم کرد و سری تکون داد. انگار بدش نمیومد اون هم یکم سرزنشم کنه ولی محبور به سکوت بود. -شام آماده کردم، پاشو بیا بخور. نگاه ازش گرفتم و کلافه سری تکون دادم و غیظ دار گفتم -من هیچی نمی خوام، میل ندارم. مرضیه که حسابی دلش از من پر بود، کوتاه نیومد و طلبکار گفت -یعنی چی نمی خوای؟ سعید و مامانم که دارند میرن هیات.‌ بابات تنها شام بخوره؟ پاشو بیا بیرون -وای مرضیه حوصله ندارم، لطفا برو بیرون گفتم که شام نمی خوام اشتها ندارم. کمی نگاهم کرد و با حرص گفت -واقعا که و بیرون رفت. چند دقیقه نگذشت که دوباره در باز شد و اینبار سعید با همون اخم سنگینی که داشت وارد شد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کمی خودم رو جمع و جور کردم و سر به زیر انداختم. طلبکار و پر غیظ گفت -چرا نیومدی بیرون؟ مگه نرضیه نگفت سفره ی شام پهن کرده؟ دلخور لب زدم -به مرضیه گفتم میل ندارم -خب بیخود گفتی. باید جلو چشم بابا باشی. از،وقتی اومدی به جای معذرت خواهی چپیدی تو این اتاق که چی؟ حداقل پاشو برو یکم باهاش حرف بزن آرومش کن. باز خجالت زده سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم -آخه تو یکم فکر نمی کنی با این کارهات داری چی به روز بابا میاری؟ می دونی تو این چند ساعت چی بهش گذشته؟ ناخوداگاه بغضم تحریک شد و اولین قطره ی لشک راهش رو روی صورتم باز کرد. با دیدن اشکهای من انگار عصبانیتش بیشتر شد و با حرص و صدای کنترل شده ای گفت -ثمین، بفهم بفهم که تنش عصبی، استرس، اضطراب برای بابا سَمه. چرا هر روز یه درد سر تازه درست می کنی؟ چرا هر چی من تلاش میکنم برای بهتر شدن حال بابا، تو همه رو خراب می کنی؟ من دارم همه کاری می کنم که دوباره سرپا بشه، بتونه مثل قبل روی پای خودش بایسته و بالا سرمون باشه. ولی تو با یه لجبازی و بی فکری، همه زحتمهای من و بابا رو هدر می دی. همین چند ساعتی که حرص خورد و استرس داشت، می دونی به اندازه ی چند روز درمانش رو عقب انداخته؟ کمی مکث کرد و گفت -بزرگ شو ثمین. دیگه بچه که نیستی. تو هم یکی از اعضای خانواده ای که باید به سهم خودت به بابا کمک کنی تا حالش خوب بشه. نه اینکه هر روز با یه درد سر جدید، بیشتر اذیتش کنی. گفت و سمت در رفت. قبل از خروج دوباره چرخید و نگاهم کرد و محکم و آمرانه گفت -به جای آبغوره گرفتن پاشو بیا کنارش بشین چهار کلمه باهاش حرف بزن از ناراحتی درش بیار. من دارم میرم مسجد، نیام ببینم دسته گل جدید به آب دادی. گفت و بیرون رفت و در رو تو حالت نیمه باز رها کرد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ناچار از جا بلند شدم و بیرون رفتم. عمه چادر به سر مشغول پوشیدن کفشهاش بود و از بابا مرضیه خداحافظی می کرد. سعید هم کنار بابا ایستاده بود و با دیدن من سری به تاسف تکون داد. -من دارم میرم بابا، کاری نداری؟ -نه بابا جان، برو به امید خدا. التماس دعا. -اگه خواستید بیاید زنگ بزتید میام دنبالتون -نه بابا، امشب نمی تونم بیام ان شاالله بهتر بشم فرداشب با هم میریم. -باشه هر جور راحتید. فعلا خداحافظ -خداحافظ سعید و عمه رفتند و مرضیه هم تو آشپز خونه مشغول بود‌. با تردید چند قدم سمت بابا برداشتم. نزدیکش شدم اما اصلا نگاهم نمی کرد و این برام سنگین تموم می شد. با فاصله از تختش ایستادم و بغض دار نگاهش،کردم. و با صدای لرزانی صداش زدم -بابا...بابایی... با اخم به روبرو خیره بود و حق میدادم که نگاه مهربونش رو ازم دریغ کنه. خواستم حرفی بزنم که صدای مرضیه مانعم شد. -دایی جان، شامتون آماده اس. بیارم براتون؟ بابا نفس عمیقی گرفت و سری به علامت نه تکون داد -نه دخترم، الان نمی خورم. دستت درد نکنه. مرضیه که حال بابا رو فهمیده بود، دیگه اصراری نکرد و گفت -پس من میرم نماز بخونم، چیزی خواستید صدام کنید -باشه بابا، برو مرضیه به اتاق رفت و من و بابا تنها شدیم. کمی نگاهم رو به صورت خسته و مهربونش دادم و درگیری زیادی با بغض گلوم داشتم. آروم دست روی دستش گذاشتم ودوباره با همون صدای لرزون لب زدم -بابایی... ببخشید...بخدا نمی خواستم اینجوری نگرانتون کنم...رفتم....رفتم سر خاک مامان...اصلا نفهمیدم زمان چجوری گذشت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت هنوز اخم داشت و حتی نگاهم نمی کرد. و این بدترین تنبیه بود برام. نمی دونستم باید چکار کنم فقط می دونستم باید بابا رو از این ناراحتی بیرون بیارم. واردآشپزخونه شدم و از غذایی که مرضیه پخته بود، کشیدم. تنها راهی بود که برای تزدیک شدن به بابا به ذهنم می رسید. سینی رو برداشتم و بیرون رفتم. به خودم جرات دادم و آروم کنار تختش نشستم و در حالی که با بغضم درگیر بودم، قاشق رو توی ظرف غذا می چرخوندم. قاشق رو جلو گرفتم و لب زدم -براتون غذا آوردم... هنوز حرفم تموم نشده بود که با لحنی دلخور و ناراحت گفت -به مرضیه هم گفتم که نمی خورم.‌پاشو جمع کن اینا رو درمونده لب زدم -بابا اینجوری... -پاشو ثمین، این غذا رو هم ببر از اینجا. اینبار لحنش تند و محکم بود و جرات مخالفت و اصرار بیشتر نداشتم. نا امید بلند شدم و سینی غذا رو به اشپزخونه بردم. می خواستم پیش بابا برگردم اما اونقدر ازم ناراحت بود که نمی خواست کنارش باشم. چشم بسته بود و ساعد دستش رو روی صورتش گذاشته بود. راهم رو سمت اتاق کج کردم و دوباره به کنج تنهاییم پناه بردم. اروم و بی صدا اشک می ریختم و توی دلم عمه رو مورد مواخذه قرار می دادم. چرا اون مقصر اصلی این ماجرا بود. اگه اون حرفها رو نمی زد اگه اونقدر اصرار بیخودی برای پسرش نداشت اگه فقط یکم ملاحظه ی احوالات من رو کرده بود من سر لج نمی افتادم که اخرش به ناراحتی بابا ختم بشه. و حالا از نظر همه، من دختر بی ملاحظه ای باشم که حتی مراعات حال پدرم رو هم نکردم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کمی با گوشیم ور رفتم و توی دلم به شاهین هم غر میزدم که چرا دوباره به گوشیم زنگ زد و باعث شد خاموشش کنم و چند ساعت همه ازم بیخبر بمونند. دیگه تا آخر شب از اتاق بیرون نرفتم و دلشکسته به بابا فکر می کردم. دیر وقت بود که متوجه اومدن سعید شدم و ظاهرا عمه باهاش نبود و تنها برگشته بود. زیر پتو خزیدم و تو تنهایی خودم با بغضم می جنگیدم. و برای هزارمین بار تو این چند ساعت با حسرت آرزو می کردم کاش مامان بود!! از زور ناراحتی تا خود صبح خواب چشمهام نیومد و حتی از قرص و داروهایی که خوردم هم کاری ساخته نبود! موقع نماز صبح بود که صدای رفت و آمد سعید و مرضیه و نماز خوندن بابا رو می شنیدم اما باز هم از اتاق بیرون نرفتم. اونقدر همونجا زیر پتو موندم تا آفتاب طلوع کرد و مثل همه ی این مدت اخیر، نمازم قضا شد و اهمیتی برام نداشت. سر درد دوباره داشت آزارم می داد. از جا بلند شدم و بی صدا توی کشوی کمد دنبال داروهام می گشتم. از گوشه ی در اتاق که کمی باز بود، متوجه حضور سعید شدم. با فاصله ی کمی از در، روبروی آینه مشغول لباس پوشیدن بود که با صدای مرضیه نگاه از آینه گرفت -سعید جان، داری میری؟ -آره -صبحونه نخوردی که صدای سعید گرفته بود و جواب داد -میل ندارم، دستت درد نکنه. و لحن مرضیه خبر از نگرانیش میداد -دیشب که تا صبح نخوابیدی، الان خوبی؟ سعید نفس،عمیقی کشید و با تن صدای پایینی که ظاهرا ملاحظه ی بابا رو میکرد گفت -خودم که بی خوابی بخ سرم زده بود. بابا هم تا صبح ناله کرد، اصلا نخوابید. حالش خوب نبود. همش نگران بودم نکنه یه وقت فشارش بره بالا. الان تازه خوابش برده. -اره متوجه شدم دایی هم نتونست بخوابه. این رو گفت و با لحن دلخوری ادامه داد -الان من چیزی بگم ناراحت میشی. ولی عزیزم اینا همش بخاطر تنش عصبیه. روز اول که ثمین اومد گفتم خب دیگه تو هم خیالت راحت میشه که جلو چشمته یکم آروم میگیری. ولی بدتر شد که بهتر نشد. دایی هم بخاطر کاری که دیروز ثمین کرد اینجوری اعصابش بهم ریخته که تا صبح نتونست بخوابه. با حرص لبهام رو روی هم فشار دادم. کاش میشد می رفتم و بهش می گفتم دلیل رفتارهای من تو و مادرت و اون برادرت هستید و شما باعث شدید من از اینجا فراری بشم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت حتی پاسخ سعید هم ذره ای حرصم کم نکرد -حالا دیگه یه اتفاقی افتاد گذشت. یه وقت به روش نیاری بدتر ناراحت میشه ها. اصلا دلم نمی خواد بین من و ثمین، پای تو وسط کشیده بشه. -نه بابا من که کاری بهش ندارم، ولی وقتی این حال و روز تو رو میبینم خب ناراحت میشم، یکمم به من حق بده نگرانت باشم. سعید که می خواست از همسرش دلجویی کنه خنده ی کوتاهی کرد و گفت -من که همیشه بی چون و چرا به شما حق میدم بانوی من! اصلا لازم نیست نگران باشی، شما اون اخمهاتو باز کن اول صبحی، یکم بخند، من حالم خوب میشه. -امان از دست تو، اگه این زبونو نداشتی چکار می کردی؟ باز سعید با خنده جواب داد -هیچی، همین که تو رو داشتم بس بود دیگه. نگاه از در گرفتم و از قوطی کوچیک سفید رنگ، قرصی بیرون آوردم و بدون آب قورت دادم. سر جام دراز کشیدم و چشم بستم اما هنوز صدای مرضیه به گوشم می رسید -سعید جان -جانم -میشه امروز ماشین رو نبری؟ من نوبت دندون پزشکی دارم، باید برم تا ظهر برگردم. سعید که انگار این موضوع رو فراموش کرده بود، درمونده گفت -ای بابا، امروز باید بری؟ -آره -من امروز چند جا کار دارم، می تونی با تاکسی بری؟ -آخه به مامان گفتم بیاد پیش دایی بمونه تا من برم و برگردم، اگه بخوام با تاکسی برم باید زنگ بزنم مامان بگم زودتر بیاد. کلافه سری تکون دادم و نشستم. پس امروزم قراره عمه خانم تشریف بیارند. سعید گفت -ثمین که هست. چرا عمه رو تو درد سر انداختی این همه راه بیاد؟ واقعا سوال خوبی بود، چه لزومی داشت مرضیه برای دو سه ساعت عمه رو بکشونه اینجا؟ اما با جوابی که مرضیه داد حرصم بیشتر شد -نه، مامان باشه خیالم راحت تره. هم ساعت داروهاش رو می دونه، هم اگه دیر کنم حواسش به رژیم غذاییش هست. ثمین که نمی دونه این چیز ها رو. نفسم رو پر حرص بیرون دادم. چرا به خودش اجازه می ده در مورد من اینجوری فکر کنه؟ بنظرش من در حد دو سه ساعت نمی تونم مراقب پدرم باشم اونوقت لازمه که حتما عمه بیاد اینجا. اینجوری فایده نداره. باید هر جور شده بابا رو راضی کنم تا برگردیم خونه ی خودمون. اونوقت خودم می تونم بیست و چهار ساعت حواسم به بابا باشه و نیازی به حضور و دلسوزی دیگران نبود! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖