eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
471 عکس
116 ویدیو
4 فایل
تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با حس لرزش کوتاه گوشیم توی جیب لباسم، گوشی رو بیرون آوردم و صفحه اش رو باز کردم. پیام از همکلاسیم سارا بود -سلام دختر، کجایی تو؟ الان چند روزه نیومدی سر کلاس ها. استاد نجفی حسابی ازت شاکیه. کلافه نفسم رو بیرون دادم. اصلا تو این چند روز بفکر درس و کلاس نبودم و انگیزه ای برای برگشتن نداشتم. جوابی به پیام سارا ندادم و گوشی رو کنار گذاشتم. تو این چند ساعتی که خونه ی سمیه بودم، برام عجیب بود که چطور سعید پیگیرم نشده و بهم زنگ نزده. بعید می دونستم مرضیه خبرش نکرده باشه. ولی حتما بابا پیامم رو دیده و خودش به سعید اطلاع داده. بیخیال سعید و تماسش خودم رو با بازیگوشی های طاها سرگرم کردم. بعد از ناهار بود که صدای آیفن بلند شد و وقتی سمیه جواب داد، متوجه حضور سعید پشت در شدم. -سلام داداش، بیا بالا -باشه الان بهش میگم دکمه ی آیفن رو فشار داد و گوشی رو گذاشت. رو به من کرد و با اخم من روبرو شد. قبل از اینکه چیزی بگه گفتم -پس مرضیه جون خیلی هم بیکار نمونده -عه چکار به مرضیه داری؟ صبح که هنوز نرسیده بودی زنگ زد گفتم ثمین داره میاد اینجا. الانم میگه اگه می خوای برگردی باهاش بری. بی حرف سمت چوب لباسی رفتم و مانتو و کیفم رو برداشتم. -کجا لباس می پوشی؟ امشب اینجا بمون خودم به سعید میگم. شالم رو مرتب کردم و گفتم -میشه این چند روز که بابا اینجاست منم بیام اینجا؟ سمیه که انگار از خداش بود، با لبخند عمیقش از حرفم استقبال کرد و گفت -چرا که نه؟ خیلی هم عالی میشه. پس بگم سعید بره تو بمون -نه، باید برم یه سری لباس و وسیله هام رو بیارم فردا که بابا اومد برمیگردم -کار خوبی می کنی، هم یه تنوعی برای بابا میشه، هم سعید و مرضیه یکم به زندگیشون می رسند. فردا منتظرتم. از هم خداحافظی کردیم و از پله ها پایین رفتم. سمت ماشین رفتم. در رو باز کردم و نشستم -سلام با اخم نگاهم کرد و جوابم رو داد -علیک سلام، شما قرار نبود هر وقت جایی خواستی بری یه اطلاع به من بدی؟ باز بیخبر راه افتادی نگاه ازش گرفتم و جسورانه گفتم -بیخبر نیومدم که، به بابا پیام دادم. -بابا که خواب بوده، یه کلام به مرضیه نگفتی کجا میری بدون اینکه نگاهش کنم کنایه وار گفتم -عادت ندارم غیر از بابام از کس دیگه ای اجازه بگیرم. جرات نگاه کردن بهش رو نداشتم ولی چند لحظه نگاه خیره و سنگینش رو روی خودم حس می کردم. نفسش رو سنگین و پر صدا بیرون داد و با حرص دنده رو جا زد و راه افتاد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت تا خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد و سعید فقط با اخم و سکوت رانندگی می کرد متوجه میشدم که حسابی از دستم کفریه و باز هم داره خودش رو کنترل میکنه ماشین جلوی خونه متوقف شد و من بلافاصله قبل از سعید پیاده شدم و سمت در حرکت کردم. خدا رو شکر عمه رفته بود و اونجا نبود. سلامی به بابا کردم و سمت اتاق رفتم. مرضیه توی آشپزخونه مشغول بود و اهمیتی به حضور من نداد. مشغول عوض کردن لباسهام بودم که صدای برخورد چیزی با در، من رو سمت در کشوند و بابا رو درحالی که روی ویلچرش نشسته بود، پشت در دیدم -ثمین؟ -جانم بابا، کاری داشتین؟ نگاه جدی و پر جذبه اش رو از صورتم گرفت و با فشار دستش، صندلی چرخدارش رو به داخل اتاق هدایت کرد. سعیداونطرف هال ایستاده بود و نگاهش بین من و بابا می چرخید. بابا وارد اتاق شد و همونجور پشت به در، بدون اینکه نگاهم کنه امر کرد. -در رو ببند بیا بشین چَشمی گفتم و کاری که خواسته بود رو انجام دادم. با اشاره ی دستش، روی صندلی کنار میز نشستم و نگاهم صورتش رو می کاوید. اخم کمرنگی داشت و نگاه لحنش کاملا جدی بود. و میفهمیدم که هنوز از من ناراحته. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت و بی مقدمه گفت -هیچ وقت یادم نمیاد بچه هام رو محدود کرده باشم همیشه حق انتخاب و تصمیم گیری بهشون دادم. امااین موضوع هیچ وقت باعث نشد که بچه هام رو به حال خودشون رها کنم. همیشه حواسم بهشون بوده. حتی به سعید که الان خودش مرد زندگی شده. حتی سمیه که الان مسولیت دوتا بچه رو به عهده داره. داغ مادرت کمرم رو شکست، تنها شدم، زندگی برام سخت شد اما باز هم سعی کردم از بچه هام غافل نشم. الان هم درسته که زمین گیر شدم، ولی هنوزم حواسم به همه تون هست. نگاهش رو مستقیم به چشمهام دوخت و با اطمینان گفت -حواسم به دخترم هست که بی خبر با حال و روز آشفته و پریشون وسط ایام درس و دانشگاه برمیگرده خونه. حواسم بهت هست ثمین! حواسم هست که اونقدر تو فکر و خیالی که مسیر خونه ی خواهرت رو گم میکنی و اون وقت شب تنها سر از خونه ی برادرت در میاری حواسم هست بی وقت میزنی بیرون و بی وقت برمیگردی. حواسم هست که سکوت کردم و بخاطر این همه موضوع سوالی ازت نمیپرسم. چون خوب میدونم کجا بودی و چه کردی و چجوری اومدی. شاید یه روزی خودت بفهمی چجوری سایه به سایه دنبالت بودم و یه لحظه هم ازت غفلت نکردم. با صدای گرفته ای لب زدم -می دونم بابا جون...شما همیشه... -نه نمی دونی. نمی دونی که فکر می کنی کنترل زندگیم از دستم در رفته و دیگه کاری ازم بر نمیاد. بلافاصله وسط حرفش پریدم -نه بابا، من... -سعید برادر بزرگته، چشم و گوش منه. من انتظار دارم حواست به جایگاه آدمهای دور و برت باشه. خیلی کار سختی نیست وقتی می خوای جایی بری یه خبر بهش بدی که هر روز نگرانت نباشه و دنبالت راه نیوفته. درسته خودش خواسته که ما اینجا کنارش باشیم، خودت هم داری میبینی هر کاری ازش برمیاد داره انجام میده ولی ما باید مراعاتش رو بکنیم. من بیشتر از اینا ازت انتظار داشتم دخترم. این رفتارها و کارهایی که میکنی ازت بعید بود. خجالتزده سر به زیر انداختم و انگشتهام رو به بازی گرفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت خجالتزده سر به زیر انداختم و انگشتهام رو به بازی گرفتم. قاطع تر از قبل گفت -دیگه دلم نمی خواد این اتفاقات تکرار بشه، متوجه شدی ثمین؟ تو همون حالت سری تکون دادم و با صدای ضعیفی لب زدم -بله بابا دوباره فشاری به چرخ ویلچرش داد و سمت در چرخید و کمی جلو رفت. قبل از اینکه به در برسه صداش زدم -بابایی بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه، با لحن دلخوری پاسخم رو داد -بله چند قدم جلو رفتم و روبروش روی زمین نشستم. ملتمس نگاهش کردم و با التماس بیشتری لب زدم -میشه...میشه برگردیم خونه خودمون؟ من...من قول می دم...شب و روز پیشتون باشم...هرکاری لازم باشه می کنم...فقط بریم خونه ی خودمون نگاه پر جذبه اش غصه دار شد و آهش رو با نفس عمیقی بیرون داد. با لحن گرفته و درمونده ای گفت -یکم اوضاعم بهتر بشه حتما برمی گردیم. تا اونوقت می خوام تو هم مراعات همه چیز،رو بکنی. -چشم، حواسم هست از جلوش بلند شدم و در رو براش باز کردم و بیرون رفت. اینکه بابا تا این حد ازم ناراحت بود، اصلا برام قابل تحمل نبود. هیچ وقت تحمل غصه و ناراحتی بابا رو نداشتم. این چند روزی که خونه ی سمیه هستیم همه چیز رو براش جبران میکنم و حتما از دلش در میارم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت صبح شده بود و نوبت جلسه ی کار درمانی بابا بود. مثل همه ی این مدت صادق خودش رو برای کمک رسونده بود و همراه سعید بابا رو از پله ها پایین می بردند. مرضیه هم تا دم در دنبالشون رفت و مدام به سعید توصیه هایی میکرد. از دیروز اصلا با مرضیه حرف نزده بودم. الان هم اصلا مایل به این کار نبودم. بعد از بدرقه ی بابا به اتاق رفتم و دوباره خوابیدم تا کمتر باهاش رو در رو بشم. یکی دو ساعتی سرجام غلت خوردم اما خوابم نبرد. از جام بلند شدم و ساک کوچکم رو برداشتم. وسایل و لباسهای مورد نیازم رو دور و برم ریخته بودم و یکی یکی داخل ساک جا سازی می کردم و برای رفتن به خونه ی سمیه آماده می شدم. برای برداشتن لباسهایی که دیشب روی بند پهن کرده بودم بیرون رفتم که متوجه حضور مرضیه شدم. نگاه سوالیش روی لباسهای توی دستم و ساک وسط اتاق چرخی خورد و پرسید -ساک جمع می کنی؟ همچنان که کارم رو ادامه میدادم، سری تکون دادم و گفتم -آره -برمیگردی تهران؟ چه بی خبر؟ -نه،می خوام چند روز برم خونه ی سمیه این رو گفتم و سمت اتاق رفتم . کیسه ی داروهای بابا رو برداشتم و در حالی که جاش رو توی ساکم باز می کردم مرضیه گفت -اونا که مال داییه، اونا رو چرا برمی داری؟ کلافه از سوالهای پی درپی اش سری تکون دادم -بله، داروهای باباست. قراره چند روز با بابا بریم خونه ی سمیه با لحن متعجب گفت -خونه ی سمیه؟ سعید می دونه؟ پس چرا چیزی به من نگفت؟ نمی دونم من حساس شده بودم یا واقعا مرضیه دیگه داشت زیاده روی می کرد؟ جمله ی آخرش خیلی برام زور داشت. نگاهش کردم و با لبخندی که مصنوعی بودنش کاملا مشخص بود گفتم -ببخشید زن داداش، من و بابام بخوایم بریم خونه ی خواهرم باید از شما اجازه بگیریم؟ لحن و حرف من هم به مرضیه برخورده بود که اخمی کرد و قدمی جلو گذاشت -این چحور حرف زدنه؟ من کی گفتم باید اجازه بگیرید؟ میگم سعید به من نگفت که قراره دایی بره خونه ی سمیه. ابرویی بالا انداختم و گفتم -خب؟ این یعنی چون شما اطلاع نداشتید نباید بریم؟ مرضیه که دل پری از من داشت، با لحن محکمی گفت -نخیر، یعنی اینکه شاید مثل همه ی کارهای دیگه ات خودسرانه تصمیم گرفتی و بعدش باید منتظر یه درد سر و ماجرای جدید باشیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با حرص جلو اومدم و روبروش ایستادم -ببخشید خانم من چه دردسری برای شما درست کردم؟ پوزخندی زد و گفت -اینکه هر وقت دلت می خواد میری، هر وقت دوست داشتی برمی گردی دردسر نیست؟ اینکه بی خبر میذاری میری و سعید بیچاره باید کل شهرو دنبالت بگرده تا پیدات کنه درد سر نیست؟ این خودسر بازیات اگه درد سر نیست پس چیه؟ می خواست ادامه بده که این جازه رو بهش ندادم و وسط حرفش پریدم و حرفهایی که توی دلم بود رو به زبون آوردم و با حرص لب زدم -اشتباه نکن دختر عمه جان، اینکه من بیخبر میذارم میرم از خودسری نیست. یکم دقت کن، من هر بار بیخبر و بی اطلاع از خونه زدم بیرون عمه خانم اینجا تشریف داشتند و من ترجیح دادم وقتی ایشون هستند من نباشم. با چشمهای گرد شده نگاهم میکرد و با عصبانیت گفت -مامان من چه مزاحمتی برای تو داشته که اینجوری میگی؟ عصبانیت من هم کمتر از اون نبود -واقعا نمی دونی؟ مرضیه جون، حرفهای عمه مثل سوهان داره مغز من رو آزار میده. خیر سرم گفتم چتد روز بیام پیش خونوادم یکم آرامش بگیرم. از روزی که اومدم عمه با حرفهاش روح و روان من رو عذاب میده. نمی دونم تا کی قراره بیاد جلوی بابا و با مظلوم نمایی سنگ پسر یکی یه دونه اش رو به سینه بزنه و آینده ی من و پسرش رو به هم گره بزنه؟ این حرفهای عمه است که من رو از خونه فراری میده. با شنیدن حرفهام کمی دستپاچه نگاهش به اطراف دو دو زد اما سعی کرد چیزی به روی خودش نیاره و حق به جانب گفت -کی مامان من درمورد تو حرف زده؟ من که نمیفهمم تو چی میگی حرصم بیشتر شد و گفتم -خیلی خوبم میفهمی، خودم شنیدم چه چیزایی به بابا میگفت. عمه ی بیچاره نمیدونه پسر معتادش... هنوز حرفم رو نزده بودم که کمی صدای مرضیه بالا رفت -حرف دهنت رو بفهم ثمین، تو حق نداری در مورد برادر من اینجوری حرف بزنی و متقابلا صدای من هم بالا رفت -در مورد خان داداشت چحوری حرف بزنم خوشت میاد مرضیه خانم؟ اصلا داداش شما ماه، گل، همه چیز تموم. ولی یه لطفی کن به مامانت بگو بیخودی من رو برای پسر همه چیز تمومش لقمه نگیره. از خان داداش شما خیلی به ما رسیده، دیگه نیازی نیست عمه لطف زیادی بکنن در حق من. گفتم و با حرص سمت ساک لباسهام برگشتم -آفرین ثمین خانم، خوب حق دلسوزی های مامانم رو ادا کردی. کاش میفهمیدی که مامان چقدر بفکرته و نگران آیندته. تیز،به سمتش چرخیدم و گفتم -من اگه دلسوز نخوام، اگه نخوام کسی نگرانم باشه باید کیو ببینم؟ عمه نگران من نیست. میخواد خیالش از زندگی پسرش راحت بشه. با خودش گفته این دختر داداشم که طلاق گرفته کسی نگاهش نمی کنه پسر منم که معلوم الحاله. پس چه بهتر اینا رو به هم برسونم. حالا به جهنم که دختر بیچاره زیر دست پسرم قراره چجوری زندگی کنه به جهنم که... حرص مرضیه هم بیشتر شد و دوباره حرفم رو قطع کرد - ثمین حواست به حرف زدنت باشه. محمود هر چی هم باشه برادرمه، پاره ی تنمه اصلا دوست ندارم کسی تو روی من در موردش اینجوری حرف بزنه. شاید تو برات مهم نباشه یکی جلوی خودت در مورد سعید حرفی بزنه، ولی من رو برادرم حساسم و بهت اجازه نمیدم هرچی دلت می خواد بگی. پوزختدی زدم و گفتم -محمود رو با سعید مقایسه نکن. خودت هم خوب می دونی سعید چقدر با داداش جنابعالی فرق داره و اصلا جای مقایسه نداره با همون حرصی که داشت گفت -خیلی وقیح شدی ثمین. کمی لبهاش رو روی هم فشار داد -دیگه خیلی داری دور بر میداری. حیف که نمی خوام به سعید حرفی بزنم وگرنه... با خونسردی که میدونستم حرصش رو بیشتر می کنه گفتم -وگرنه چی؟ چی می خوای بهش بگی؟ می خوای بگی نمی خوام بابا و خواهرت اینجا باشند؟ بنظرم حتما بگو چون من از خدامه بابامو ببرم خونه ی خودمون و دیگه بقیه رو نگران خودم نکنم. پوزخند پر حرصی زد و گفت -حساب دایی رو با خودت یکی نکن. چند ماهه بخاطر اتفاقاتی که پیش اومده خیلی ملاحظه ات رو کردیم. حالا باید اینجوری جوابش رو بگیریم با عصبانیت گفتم -منظورت چیه؟ من هر اتفاقی هم تو زندگیم افتاده کاری به بقیه نداشتم. داشتم با درد خودم میسوختم و میساختم تا دوباره مامان خانم شما... صداش کمی بالا رفت و اجازه ی ادامه ی حرفم رو نداد -خیلی خب، حالا مامان یه حرفی زده اونم به دایی گفته به خودت که نگفته دایی هم خودش جواب مامان رو داد. دیگه لازم نیست اینقدر کشش بدی شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت عصبانیت من هم بیشتر شد -کسی که داره یه مسله ی بی ارزش رو کشش میده شمایید وگرنه من خیلی وقته حتی از فکر کردن به محمود هم اِبا دارم.... و صدای مرضیه هم بالا تر رفت -ثمین تو دیگه.... هنوز حرفش تموم نشده بود که در سالن باز شد و سعید با چهره ای خسته و نگاهی متعجب وارد شد. نگاهش بین من و مرضیه که با عصبانیت روبروی هم ایستاده بودیم چرخید و با تعجب پرسید -چی شده؟ چه خبره اینجا؟ صداتون تا دم در میاد مرضیه کمی با حرص و بغض به همسرش نگاه کرد و بدون حرف سمت اتاقشون رفت و در رو بست. سعید بیچاره که مات و مبهوت مونده بود، چند قدم جلو اومد. نگاه مبهوتش رو از در بسته ی اتاق گرفت و رو به من کرد نا باور پرسید -چی شده ثمین؟ با هم بحثتون شده؟ حق داشت سعید حق داشت از این صحنه ای که دیده بود متعجب باشه. هیچ وقت سابقه نداشت اینجوری من و مرضیه روبروی هم بایستیم و با عصبانیت و صدای بلند با هم حرف بزنیم. تا قبل از این، هیچ وقت رابطه ها به اینجا کشیده نشده بود. همیشه تو دلخوری ها و ناراحتی ها، مامان با آرامشی که به خونواده تزریق می کرد، مانع ایجاد تنش ها می شد. امروز هم اگه مامان بود، به هیچ وجه اجازه ی همچین برخوردی رو به من نمیداد و با درایت دلخوری ها رو رفع می کرد. سعید که از سکوت من چیزی دستیگرش نشده بود، سمت اتاق رفت و دو ضربه ی آروم به در زد. -مرضیه خانم؟ و منتظر جواب نموند و وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. من هم به اتاق رفتم و بی معطلی بقیه ی وسایلم رو توی ساکم ریختم. سیستم عصبیم بطور کلی بهم ریخته بود و درون خودم حرص می خوردم . و افکار جور واجور هم از این فرصت استفاده میکردند و به مغزم هجوم می آوردند. خود خوری میکردم و فکر می کردم الانه که مرضیه راست و دروغ رو در مورد من روی هم بذاره تحویل سعید بده. و حتما بعدش باید منتظر باز خواستها و سرزنش های سعید باشم. ساکم رو با حرص هول دادم و کنار زدم و از جام بلند شدم. باید بفهمم مرضیه پشت سر من چه حرفهایی میزنه. از اتاق بیرون رفتم و با احتیاط پشت در ایستادم و سرم رو تا حدی به در نزدیک کردم که واضح صداشون رو میشنیدم. قبلاهیچ وقت اهل گوش ایستادن نبودم و مثل خیلی از کارهای دیگه اهلش شده بودم! مدتی بود که یکی یکی قبح کارهای زشت برام فرو می ریخت و راه پیشرفتن تو این همه زشتی و کار ناصواب رو برای خودم باز می دیدیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت صدای مهربان و دلجوی سعید رو شنیدم -مرضیه جان، خانمم یکم آروم باش بتونیم با هم دو کلمه حرف بزنیم. و صدای عصبی و بغض دار مرضیه که پاسخ داد -من آرومم سعید، ولی دیگه واقعا نمی دونم باید چکار کنم؟ لحن سعید شرمنده و پر از ناراحتی شد -می دونم عزیزم، حق داری. تو این مدت بیشتر مسولیت بابا گردن تو بوده. بیشتر از من، تو بهش رسیدگی می کنی و حق میدم بهت خسته باشی... مرضیه وسط حرفش پرید و همچنان عصبی و معترض گفت -سعید جان، یه جوری حرف نزن که بهم بربخوره. دایی برای من خیلی عزیزه خودتم خیلی خوب میدونی. حتی اگه یه وقت از حجم زیاد کار خسته بشم، ولی از بودن دایی اینجاخسته نمیشم. هر کاری هم لازم باشه با جون و دل براش انجام میدم. چون فقط داییم نیست که بگم وظیفه ی بچه هاشه، بابامه. آدم برای باباش هر کاری میکنه. -خب پس عزیز دلم الان چرا ناراحتی؟ از اینکه بابا قراره چند روز خونه ی سمیه باشه ناراحتی؟ باور کن منم نمی دونستم. بعد از اینکه از پیش دکتر اومدیم صادق کلی اصرار کرد که می خواد چند روز بابا رو ببره. منم گفتم هم بابا یه حال و هوایی عوض کنه، هم یوقت سمیه ناراحت نشه مخالفتی نکردم. -ناراحتی من از ثمینه. که اینقدر در برابرش سکوت می کنی و هیچی بهش نمی گی. اسم من رو که آورد تمام شاخکهام تیز شدند و با دقت بیشتری به حرفهاشون گوش میدادم. و فهمیدم لحن سعید درمونده شد و گفت -میگی چکارش کنم؟ حال و روزش رو که میبینی. ثمینی که ما میشناختیم اینجوری بود؟ اینقدر عصبی و بی حوصله بود؟ من خوب میفهمم داره چکار می کنه، تمام کارها و حرکات و رفتارش رو زیر نظر دارم. اون وضع بیرون رفتنش، این وضع رفتارش با اهل خونه. قبلا بابا اخم میکرد، ثمین طاقت نمیاورد. الان چند روزه بابا ازش ناراحته اصلا نمیاد دو کلمه حرف باهاش بزنه یه عذر خواهی کنه از دل بابا در بیاره. میفهمم چند روزه اومده اصلا قید درس و دانشگاه رو زده. -تو که این چیزا رو می دونی چرا یه برخورد درست باهاش نمی کنی؟ -چه برخوردی بکنم مرضیه جان؟ بخدا خودمم موندم. از طرفی کارهاش رو که میبینم دلم می خواد یه درسی بهش بدم که حد و حدود خودش رو بدونه. ولی باز میگم حالا که برگشته کاری نکنم که بخواد بذاره بره. حداقل الان هر کاری هم بکنه جلو چشم خودمه زود جمع و جورش می کنم، ولی بره تهران تو شهر غریب صبح بره شب برگرده. نمیدونیم کجا هست، چکار می کنه؟ باور کن من شب تا صبح از فکر و خیال ثمین خواب ندارم. -آخه اینجوری که نمیشه سعید جان، آخرش که چی؟ تا کی می خوای سکوت کنی و ملاحظه؟ اصلا می دونی مشکل چیه؟ مشکل اینه که ثمین خانم بخاطر اشتباهاتی که تو زندگیش کرده و نتیجه اش رو میبینه، همه رو مقصر می دونه جز خودش! نمی خواد قبول کنه خودش اشتباه کرده، فقط دنبال اینه یکی رو پیدا کنه بندازه گردن اون. از روزی که با نیما به مشکل برخورد اینجوری شد.... با حرص نگاهی به در کردم. مرضیه دست رو نقطه ضعفهای زندگی من گذاشته بود. من اصلا نمی خواستم کسی حرف نیما رو بزنه و به مرضیه هم این حق رو نمیدادم سکوت رو جایز نمی دونستم و بی اختیار دستم سمت دستگیره رفت شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت اما قبل از اینکه تکونی به دستگیره بدم، از کاری که میخاستم بکنم پشیمون شدم. من دیگه جونی برای جنگیدن نداشتم. خسته تر از اونی بودم که بخوام با برادرم هم دربیوفتم. اصلا از حرفهای سعید هم فهمیدم به زور و از سر ناچاری داره من رو تو خونه اش تحمل میکنه. لحظه ای حس تنهایی و غربت تمام قلبم رو به درد آورد و چشمهام با پرده ای اشک تار شد. هنوز پر از تلاطم و عصبانیت بودم اما رفتن بهتر از موندن و جنگیدن بود. به اتاق رفتم و آماده ی رفتن شدم. ساکم رو برداشتم و بیرون اومدم. هنوز به در سالن نرسیده بودم که صدای باز شدن در اتاق بلند شد و سعید بیرون اومد و متعجب پرسید -ثمین؟ کجا میری؟ نمی دونم گریه ام از عصبانیت بود یا از بی کسی و تنهاییم. هرچی که بود، حتی توان مقاومت در برابر اون رو هم نداشتم و اولین قطره ی اشک از چشمم پایین ریخت. سمت سعید برگشتم و حق به جانب و بغض دار گفتم -بابا کجاست؟ سعید کمی خیره نگاهم کرد. ناراحت بود، اما اثری از عصبانیت توی چهره اش نبود. شاید هم به قول خودش عصبانی بود و دوست داشت درس خوبی بهم بده ولی داشت تحمل می کرد. نفس عمیقی کشید و با صدایی که از خستگی دو رگه شده بود گفت -نمی دونی؟ رفت خونه ی سمیه. با پشت دستم اشکم رو پاک کردم -منم می خوام برم اونجا نگاه ازم گرفت و در حالی که دکمه های پیرهنش رو باز میکرد، با قدمهای سنگین سمت کاناپه رفت. -باشه، یکم استراحت کنم می برمت. و تن خسته اش رو روی کاناپه رها کرد. سرش رو روی دسته ی کاناپه گذاشت و ساعد دستش رو روی صورتش قرار داد. انگار حرف من اصلا براش مهم نبود. کاش به اندازه ای که برای مرضیه وقت گذاشته بود، به حرف من هم اهمیت می داد. اصلا نمی تونستم حتی لحظه ای بیشتر تو این خونه بمونم. سمت در رفتم و با غیظ و بغض گفتم -باشه، تو بخواب استراحت کن منم راه خونه ی سمیه رو بلدم. -لا اله الا الله،ثمین؟ طلبکار به سمتش برگشتم که حرفی بزنم اما با دیدن چهره ی خسته و درمونده اش چیزی نگفتم. دست از‌ روی صورتش برداشته بود و دردمند نگاهم میکرد و درمونده گفت -بخدا خستم ، سرم داره منفجر می شه. اذیتم نکن. بمون یه چرت بزنم، درد سرم سبک بشه خودم می برمت. اونقدر خستگی از چهره اش شُره می کرد، که راه مخالفت کردن رو برام می بست. ساکم رو دم در روی زمین رها کردم و حرص دار سمت اتاق برگشتم. همزمان مرضیه با چهره ای که هنوز آثار گریه داشت، بیرون اومد. بلافاصله هر دو نگاه از هم گرفتیم. من وارد اتاق شدم و مرضیه سمت آشپزخونه رفت -چایی برات بیارم؟ و سعید حوابش رو داد -نه، فقط می خوام بخوابم.‌فعلا تو آشپزخونه سر و صدا نکن. مرضیه باشه ای گفت و دیگه صدایی نشنیدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت چند دقیقه ای بود که توی اتاق نشسته بودم و با گوشیم ور می رفتم که سمیه زنگ زد. با صدای گرفته جوابش رو دادم -الو، سلام و بر عکس من، سمیه که انگار از حضور بابا خوشحال بود با لحنی بشاش و سرحال گفت -سلام، کجایی تو پس؟ مگه قرار نبود بیای اینجا با همون صدای گرفته و بیحال گفتم - چرا، میام حالا و این نوع حرف زدن من باعث شد لحن سمیه هم عوض بشه -چیزی شده؟ چرا صدات اینجوریه؟ با دلخوری گفتم -نه هیچی نشده، اصن شده باشه هم مگه برای کسی مهمه؟ -وا، یعنی چی؟ چت شده ثمین؟ جوابی ندادم و باز پرسید -چرا چیزی نمی گی؟ نگران شدم، اتفاقی افتاده؟ دلم گرفته بود و از اون وقتهایی بود که منتظر بهونه بودم تا بزنم زیر گریه. بغض کرده گفتم -چی بگم؟ الان من هر چی بگم تو میگی مرضیه خیلی زحمت میکشه و تو باید لال بشی. درمونده گفت -ای،وای، با مرضیه بحثت شده؟ باز چیزی نگفتم که سمیه ملتمس گفت -آبجی جونم پاشو بیا اینجا، اصن یه چند روز از مرضیه و عمه دور باش یکم اعصابت آروم بگیره. پاشو بیا قربونت برم. نیم نگاهی سمت در کردم و با دلخوری گفتم -من آماده ام، سعید نذاشت بیام. دید ساکم دستمه ولی گرفت خوابید. اصلا اهمیتی نداد. گفت بمونم بیدار بشه سمیه که نگرانیهاش برای سعید کم از،مامان نداشت، با دلسوزی گفت - خب اونم بیچاره خسته اس ثمین جون. از صبح دنبال کارهای بابا بوده. صادق می گفت خیلی دوندگی کرده اذیت شده. بذار یکم استراحت کنه بعدش باهاش بیا. -خیلی خب، باشه -پس ناهار منتظرتم. فعلا خداحافظ -خدا حافظ تماس رو قطع کردم و دوباره خودم رو با گوشی سر گرم کردم و منتظر بیدار شدن سعید موندم. دوباره صدای زنگ گوشیم بلند شد و اینبار با دیدن اسم شاهین، کلافه زیر لب غری زدم و دکمه ی قرمز رنگ رو لمس کردم و تماسش رو رد کردم. -اینم ول کن نیست تو این بَلبَشو اَه! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بیشتر از یک ساعت زمان گذشته بود که صدای صحبت سعید با مرضیه رو شنیدم. بالاخره بیدار شده بود. از جا بلند شدم و خواستم بیرون برم که باز گوشیم زنگ خورد و قبل از بیرون رفتن جواب تماس سمیه رو دادم. -الو -هنوز خونه ای؟ -آره با نگرانی گفت -دلم شور افتاد، گفتم نکنه باز با مرضیه بحث کنی. می خوای صادق رو بفرستم دنبالت. نفسم رو کلافه بیرون دادم و گفتم -نه نیاز نیست، فکر کنم سعید بیدار شد. -خب پس زودتر بیاید -باشه خدا حافظی کردم و تماس قطع شد‌. به چهره ای در هم و گرفته بیرون رفتم. مرضیه کنار سعید نشسته بود و لیوان چایی رو به دستش داد. اهمیتی به حضورش ندادم و نگاهم رو به سعید دادم و با اخم و دلخوری گفتم. -الان میشه بریم؟ مرضیه که متوجه حضورم شد، لحظه ای نگاهم کرد و بلافاصله با پشت چشمی که نازک کرد، نگاه ازم گرفت. نه بی اهمیتی من نه نگاه مرضیه از چشم سعید دور نموند. نگاه تاسف بارش چند بار بین هر دومون جابجا شد و سری به تاسف تکون داد. اخم کم رنگی کرد و نگاهش رو به لیوان چاییش داد و گفت -چایی بخورم میریم، ولی نه با اون سر وضع کمی گنگ نگاهش کردم. بی اختیار دستی به شال روی سرم کشیدم و با لمس موهایی که از همه طرفش بیرون ریخته بود، تازه متوجه منظورش شدم. اصلا دوست نداشتم بهونه دستش بدم. سمت ساکم که کنار در سالن گذاشته بودم رفتم و کلیپس بزرگی که داشتم از داخل ساک بیرون آوردم. برای چهارمین بار گوشیم زنگ خورد و باز،هم سمیه بود. تماس رو وصل کردم و جواب دادم -بله؟ -ثمین جان، داروهای بابا یادت نره اونا رو هم بیار -نگران نباش حواسم هست برداشتم همه رو لحنش هنوز نگران بود و دوباره پرسید -کی میای؟ -دارم میام دیگه -نمدونم چرا دلم آشوبه، همش فکر می کنم بمونی با مرضیه ناراحتی درست می کنید. زود بیا! نیم نگاهی سمت سعید و مرضیه کردم و تن صدام رو پایین آوردم.کلافه از حرفش گفتم -وای سمیه نمیشه بهت حرف زد؟ دارم میام دیگه خداحافظ و بدون اینکه منتظر جوابش باشم تماس رو قطع کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت و بدون اینکه منتظر جوابش باشم تماس رو قطع کردم. و گوشی رو روی ساکم گذاشتم شالم رو روی شونه ام انداختم و تمام موهام رو زیر کلیپس جمع کردم و شالم رو محکم تر از‌ قبل سر کردم. سعید آخرین جرعه ی چاییش رو خورد و نیم نگاهی به من کرد. انگار از اینکه به حرفش گوش داده بودم، راضی بود. از جابلند شد و گفت -بریم؟ -من آماده ام بریم. نگاهش رو به مرضیه داد و گفت -بیرون چیزی نمی خوای؟ -نه همه چیز هست. ولی تو سرت بهتر شده؟ می تونی رانندگی کنی. سعید سری تکون داد و گفت -آره خوبم، خوابیدم بهتر شدم. فقط ناهارو آماده کن که خیلی گرسنمه. مرضیه لبخندی زد و پاسخ داد -چشم، تا برگردی سفره رو پهن میکنم. به دایی سلام برسون، بگو نمونه خونه دخترش پاگیر بشه ما رو یادش بره ها. و جواب سعید لبخندی بود و سمت در اومد خواست ساک کوچیکم رو برداره -وسیله هات ایناست؟ نریم دوباره یه چیز یادت بیوفته منو برگردونی -نه داداش همینه... هنوز جمله ام رو کامل نکرده بودم که چیزی یادم افتاد -ای وای شارژرم یادم رفت. الان میام. و به سرعت سمت اتاق برگشتم. هنوز شارژرم رو از پریز نکشیده بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد. گوشیم روی ساک دم در بود و صداش رو می شنیدم. کمی بعدش صدای سعید -ثمین، گوشیت داره زنگ می خوره. با یاد آوری حرف سمیه کلافه گفتم -ولش کن سمیه اس و با عجله سیم شارژرم رو جمع می کردم و برای اطمینان از اینکه چیزی جا نذاشته باشم نگاه دیگه ای دور تا دور اتاق کردم که صدای سعید رو از پشت سرم شنیدم. -سمیه نیست بلافاصله سمتش چرخیدم و گفتم - کیه پس؟ همون لحظه با اخم های در هم سعید مواجه شدم. بین چهارچوب در ایستاده بود و صفحه ی گوشی رو سمت من گرفته بود و سوالم رو با لحن سوالی پاسخ داد -شاهین؟ و با شنیدن این اسم از زبان سعید، انگار تمام قلبم به یکباره فرو ریخت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با چشمهای گرد شده نگاهم به نگاه خیره اش گره خورد و آب دهانم رو قورت دادم. الان باید چه غلطی بکنم؟ شاهین چه بد موقع زنگ‌زده بود! الان باید چه جوابی به سعید بدم که اوضاع از اینی که هست بد تر نشه؟ نه قدرت فکر کردن داشتم و نه وقتش رو! سعید همین الان دنبال جوابش بود. سعی کردم کمی به خودم مسلط باشم. لبخند پر استرسی زدم و مسخره ترین جوابی که به ذهنم میرسید رو به زبون آوردم -این...چیزه...مزاحمه ابروهاش بالا پرید و با خونسردی گفت -شماره ی مزاحمهات رو با اسم کوچیک ذخیره می کنی؟ چقدرسخت بود که سعی داشتم با این همه استرس و دستپاچگی، به خودم مسلط باشم و عادی و طبیعی رفتار کنم. گلویی صاف کردم وبا همون لبخند مصنوعی -خب...چند بار زنگ زده...منم...ذخیره کردم که...جوابش رو ندم... -پس میشناسیش و اسمش رو می دونی. دوباره اخم کرد و با تَشَر گفت -کیه این مرتیکه که مزاحم تو شده؟ دستپاچه تر از قبل گفتم -نه...نمیشناسمش...فقط...فقط...چند بار زنگ زده...منم درست جوابش رو ندادم سری تکون داد و صفحه ی گوشی که هنوز داشت زنگ می خورد رو سمت خودش برگردوند -خیلی خب، حالا من جواب میدم که حساب کار دستش بیاد وای خدای من! چه خرابکاری شد نباید بذارم سعید با شاهین حرف بزنه. سریع قدمی جلو گذاشتم و گفتم -نه...داداش نمی خواد جواب بدی...خودش خسته میشه قطع میکنه دیگه سعید که انگار متوجه دستپاچگیم شده بود، و فهمیده بود دارم بهش دروغ میگم با ابروهای بالا پریده نگاهم کرد و گفت -چرا جواب ندم؟ اینجور که معلومه جوابش رو هم ندی بازم زنگ میزنه -نه...نه...دیگه زنگ نمیزنه اینقدر اوضاعم خراب بودکه با هر دم و بازدمی قفسه ی سینه ام بالا و پایین می شد و لبم رو زیر دندون میفشردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سعید بدون اینکه لحظه ای نگاه ازم برداره، چند قدم آروم سمتم برداشت و با صدای دو رگه ای گفت -ثمین، درست جواب بده ببینم. این کیه؟ با ترس نگاهش کردم و با صدای ضعیفی لب زدم -نمی دونم -می دونی! و لحن قاطعش ترسم رو بیشتر می کرد و جرات حرف زدن رو ازم می گرفت. باز با همون خونسردی که خبر از آرامش قبل از طوفانش می داد گفت -این مدت هر کاری کردی ندید گرفتم. هر چی گفتی نشنیده گرفتم. هر اشتباهی کردی به روی خودم نیوردم تو اوج عصبانیت سعی کردم خودم رو کنترل کنم که کار بیخ پیدا نکنه. ولی... ولی اگه بدونم داری پات رو کج میذاری دیگه مراعاتت رو نمی کنم. بدونم داری با آبروی خودت و ما بازی می کنی میشم اونی که نباید بشم. حالا درست جواب بده، شاهین کیه؟ چرا بهت زنگ‌می زنه؟ نگاه پر از اصطرابم بین چشمهاش دو دو میزد و آب دهانم رو قورت دادم و توی ذهنم دنبال جوابی می گشتم تا قانعش کنم اما مغزم کاملا قفل کرده بود و هیچ همکاری با من نمی کرد. هنوز جوابی نداده بودم که صدای مرضیه رو از پشت سر سعید شنیدم -سعید جان داری می ری بیرون یکم... هنوز جمله اش کامل نشده بود که با دیدن صحنه ی روبروش حرفش رو خورد. نگاهش بین صورت رنگ پریده ی من و نگاه تهدید گر شوهرش جابجا شد. -چی شده سعید -برو بیرون و این جواب کوتاهی بود که سعید با غیظ و بدون اینکه نگاه از من برداره به مرضیه داد. مرضیه که تعجبش از رفتار همسرش بیشتر شده بود، مات و مبهوت همونجا موند. دوباره گوشی توی دست سعید به صدا دراومد و دوباره صفحه اش رو به سمت من گرفت. شاهین هم این وسط وقت گیر آورده بود و قصد کوتاه اومدن نداشت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -چه مزاحم سمجی، من که گفتم اگه جواب ندم دوباره زنگ میزنه هیچ جوابی برای حرفش نداشتم جز سکوت -صدام رو نمی شنوی ثمین؟ یه سوال ازت پرسیدم جواب بده. کیه این مرتیکه که ول کن تو نیست؟ با غیظ و صدایی که داشت بالا میرفت از جا پریدم و از سر بیچارگی بغضم گرفت -هیچکی بخدا داداش -هیچکی با تو چکار داره؟ و اینبار که صداش بالا رفت، مرضیه هم نگران، وارد بحث شد -سعید جان آروم باش، خب بگو چی شده؟ نگاه تیز سعید سمتش برگشت -گفتم برو بیرون، هیچی نشده. فقط می خوام بدونم چقدر خاک بر سر شدم که نمیفهمم خواهرم بغل گوشم داره چکار می کنه و با کی در ارتباطه! -داداش من... نذاشت حرفم تموم بشه و انگشتش رو تهدید وار جلوی صورتم تکون داد -فقط یه جواب می خوام، این مرتیکه کیه؟ چرا مغزم، زبونم رو یاری نمی کرد؟ چرا نمی تونستم چیزی بگم و شر رو بخوابونم؟ حتی به دروغ!! چرا... با نهیب سعید دوباره به خودم اومدم -ثمین با تو ام و دوباره نگاه هراسونم رو به چشمهاش دادم. و باز مرضیه میونداری کرد -سعید جان صدات میره بیرون، زشته یکم آروم باش. اما سعید نه تنها آروم نشد که صداش دوباره بالا رفت -نمی تونم آروم باشم، نمی تونم این مورد رو هم به روی خودم نیارم. من همین الان باید بفهمم این به بهونه ی درس و دانشگاه رفته اونجا چه غلطی می کنه که حالا مثل مجسمه وایساده منو نگاه میکنه و یه کلمه حرف نمی تونه بزنه. این اولین باری بود که سعید جلوی مرضیه با من اینجوری حرف می زد. اما الان اصلا به قضاوت مرضیه در مورد خودم فکر نمی کردم و فقط دنبال راهی برای فرار از این مخمصه بودم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت انصافا مرضیه هم انگار از این موقعیت راضی نبود‌. اون هم نگران و دستپاچه نگاهش بین ما چرخ می زد و تلاش داشت سعید رو آروم کنه. -خب حالا مگه چی شده؟ چرا بیخودی عصبانی میشی عزیزم؟ سعید که هر لحظه عصبانیتش بیشتر می شد، صفحه ی گوشی رو سمت مرضیه گرفت و با همون تن صدا گفت -فقط یه سوال کردم، می خوام بدونم این مخاطبش کیه که چند دقیقه اس پیله کرده پشت سر هم زنگ می زنه و منم نباید جوابش رو بدم؟ مرضیه با دیدن شاهین، انگار حرفهای من یادش اومده بود و با نگرانی بیشتری، نگاه متعجب و هراسونش بین چشمهای من و صفحه ی گوشی جابجا می شد. سعید که مصرانه دنبال جوابش بود، با یکی دو قدم به من نزدیک تر شد و با تهدید بیشتری گفت -ثمین اون روی من رو بالا نیار، مثل آدم جواب بده. تو چه ربطی به این مرتیکه داری؟ از سر بیچارگی به هق هق افتادم و گفتم -هیچی داداش، باور کن جوابم سعید رو کلافه تر کرد و باز صداش بالا رفت -د چی رو باور کنم؟ داره پشت سر هم بهت زنگ می زنه.‌مزاحمم بود دیگه الان باید بیخیال می شد. مرضیه که از عصبانیت شوهرش ترسیده بود، سریع بین من و سعید قرار گرفت و دستهاش رو بالا برد -تو بکم آروم باش، مهلت بده، میگه بهت. چرا اینجوری می کنی؟ و به سمت من برگشت و با استرس و نگرانی نگاهم می کرد و با نگاهش التماس می کرد که اون اراجیفی که در مورد شاهین بهش گفته بودم رو تحویل برادرم هم بدم. اما من اینقدر از ادامه ی این ماجرا ترسیده بودم که زبونم به دروغ هم باز نمی شد. چرا که خودم خوب می دونستم علت ارتباط من و شاهین یکی از خط قرمزهای پر رنگ خانواده است و من از این خط قرمز عبور کرده بودم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت هر لحظه تهدید نگاه سعید و نگرانی نگاه مرضیه بیشتر می شد . -حرف نمیزنی نه؟ الان خودم میفهمم ولی بفهمم بعدش با تو کار دارم. و تا خواست دست رو روی صفحه ی گوشی بکشه و تماس رو وصل کنه مرضیه مانعش شد و دستش رو گرفت -عه چکار می کنی سعید، تو الان عصبانی هستی زشته یه وقت یه حرفی می زنی. صبر کن یکم -تو یه چیزی می دونی به من نمی گی، مگه نه؟ -من؟ باز نگاه درمونده ی مرضیه بین ما دوتا جابجا شد و نمی دونست چی جواب سعید رو بده. و من هم انگار به دهانم قفل زده بودند!! -چکار کنم؟ خودم جواب بدم یا شما به حرف میاید؟ مرضیه درمونده و کلافه نگاهم کرد و سری تکون داد و انگار دیگه راهی نداشت. -آروم باش سعید، این...این پسره... مرضیه می گفت و من چشم بستم تا نبینم عکس العمل سعید رو --این... -این چی؟ درست حرف بزن. تو هم شدی ثمین؟ -بابا این پسره خاستگار ثمینه، قرار بوده ثمین بیاد اینجا با بابات حرف بزنه و جوابش رو بده که موقعیتش جور نشده. اینم حالا زنگ زده جواب بگیره. ما که نمیشناسیمش سعید جان، شاید پسر خوبی باشه. بذار با بابات حرف بزنه ببینید اصلا مزه ی دهنش چیه؟ پلکهام رو محکم روی هم فشار میدادم و به این فکر می کردم که بعدش چی می شه؟ قراره نتیجه ی دروغهایی که به مرضیه گفته بودم چی بشه؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت چند لحظه بین مرضیه و سعید سکوت بود و فقط صدای زنگ گوشیم، مثل ناقوس مرگ توی گوشم صدا می کرد. -ببینم، این جناب خاستگار نمی دونه که برای جواب گرفتن باید به بزرگترت زنگ بزنه نه راه و بیراه با خودت تماس بگیره؟ مخاطب سعید من بودم و حس کردم کمی لحنش ارومتر شده. اما اگه جوابش رو نمی دادم حتما بیشتر عصبانی می شد. با احتیاط چشم باز کردم و دوباره با اخم عمیقش روبرو شدم و با کمی من من بین نفس زدنهام لب زدم -خ...خب...شماره ی...بابا رو...نداره... -خیلی خب، الان خودم باهاش حرف میزنم شماره ی بابا رو هم بهش می دم تا یاد بگیره هر کاری آداب و رسوم خودش رو داره. چه اصراری داشت که حتما خودش باهاش حرف بزنه و من اصرار داشتم این اتفاق نیوفته. سریع جلو رفتم و گفتم -خودم میگم بهش... باز مستقیم و با حرص نگاهم کرد -هنوز یادم نرفته که اون نیما هم همه قرار مدارهاش رو با خودت گذاشته بود و بزرگترا رو حساب نکرده بودید و کار به اونجا رسید. آدم عاقل یه کار اشتباه رو دوبار انجام نمیده. اینبار دیگه محکم جلوت وایمیسم که بعدش نگی تو که دیدی دارم اشتباه میکنم چرا نزدی تو دهنم. این رو گفت و با حرص انگشتش رو روی دکمه ی سبز رنگ گوشی کشید و بلافاصله حالت بلند گو رو فعال کرد اما با وصل شدن تماس، تمام دنیا روی سرم آوار شد و انگار راه نفسم به آنی بسته شد وقتی که صدای فریاد شاهین رو از اونطرف خط شنیدم -تو فکر کردی می تونی به همین راحتی من رو سرکار بذاری؟ من که می دونم کار اون دختره احمق افروزه که گفته به من دروغ بگی. من چند روز پیش خودم مهرانو دیدم، مگه نگفتی ایران نیست؟ ببین من هم حق اون منصور حروم خور رو کف دستش میذارم، هم پسر داییت رو از زندگی ساقط میکنم. ولی بعدش حسابمو با تو و اون افروز لعنتی هم صاف میکنم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت چند لحظه ای سکوت بود و دوباره صدای عصبی شاهین -الو، چرا جواب نمیدی؟ و جوابش رو از سعید گرفت که پر از حرص و از بین دندونهای قفل شده اش غرید -تو کی هستی که به خودت اجازه میدی به گوشی خواهر من زنگ بزنی و صدات رو بذاری رو سرت؟ دیگه صدایی از شاهین نشنیدم. نگاه مملو از عصبانیت سعید، سمت صورت من کشیده شد و با تن صدایی که آروم بودنش نشون دهنده ی حرص زیادش بود لب زد -چی می گفت این مرتیکه؟ مهلت جواب دادن به من نداد و چشمهاش رو ریز کرد و با قدمهای کوتاه داشت همون یک مقدار فاصله رو هم کم میکرد -که مزاحمه؟ که خواستگارته؟ و لحظه ای نگاه تیزش رو سمت مرضیه پرتاب کرد. مرضیه که حالش بهتر از ما نبود، مثل من زبونش از کار افتاده بود و با حرکت دست و سرش می خواست ابراز بی اطلاعی کنه. اما سعید جواب سوالاتش رو از من می خواست، نه مرضیه! نگاهش روی مرضیه طولانی نشد و باز سمت من چرخید. انگار گیج شده بود و کلافه از این گیجی. با همون حالت بهت زده پرسید -گفت منصور؟ گفت پسر داییت؟ اسم مهرانو آورد؟ ربط تو با این پسره و منصور و مهران چیه؟ کاش قلبم هم مثل مغزم خودش رو از ادامه ی کار معاف می کرد و مجبور نبودم اینقدر سخت و سنگین نفس بکشم. حس میکردم نفسم جایی وسط قفسه ی سینه ام گره می خوره و بالا نمیاد. نگاه درمونده ام به نگاه پر از سوال سعید گره خورده بود و اینبار فقط تلخی دهانم رو قورت دادم. دستم رو آروم بالا آوردم و لباسم رو روی سینه ام چنگ زدم تا شاید راه نفسم باز بشه -حرف بزن ثمین شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت چی باید میگفتم سعید چیزهایی شنیده بود که هضمش براش سخت و سنگین بود. نمی تونست هیچ خط و ربطی بین من و خونواده ی دایی منصور پیدا کنه. نگاهش کلافه بود و عصبی اما نگرانی توی چشمهاش رو هم نمی شد نا دیده گرفت. دیگه تحمل سکوت من رو نداشت و جلو اومد و لباسم رو از سرشونه ام تو مشتش گرفت و باز صداش بالا رفت -ماجرای دایی و مهران چیه؟ چرا هیچی نمی گی؟ تمام تنم میلرزید و با چشمهایی اشکبار فقط نگاهش می کردم و جرات لب باز کردن نداشتم. هیچ وقت... هیچ وقت سعید رو تا این حد عصبانی ندیده بودم. حتی روزی که من رو با نیما توی پارک دیده بود هم اینجور نبود. ترسیده بودم هم از موقعیت خودم هم از حال سعید صورتش سرخ شده بود چشمهاش پر از خشم بود و با هر نفسش شونه های مردونه اش بالا و پایین می شد. کاری از دستش بر نمیومد و افکار توی مغزش داشت عذابش میداد. لباسم رو رها کرد و با لحن آرومتری گفت -ثمین، اینجوری بر و بر من رو نگاه نکن و اون زبونت رو تکون بده چاره ای نبود. تهدید سعید خیلی جدی بود و این از حال و روزش معلوم بود. شاید شاید با گفتنش کمی آروم بشه اما اگه نگم اگه ندونه ممکنه فکرش تا نا کجا بره و تبعاتش حتما سنگین تر خواهد بود. به سختی تکه چوب خشک شده ی توی دهانم رو تکون دادم -داداش...من...یعنی...این... و با همین چند کلمه، نفس کم آوردم و توان ادامه نداشتم. سعید که از این من من کردنم، کفری شده بود، عصبانیتش رو سر گوشی بیچاره خالی کرد و چنان با ضرب سمت دیوار پرتابش کرد که صدای تکه تکه شدن رو شنیدم. و بلافاصله تکون محکمی به من داد -تو چی؟ حرف بزن مرضیه که تا الان مات و مبهوت مونده بود، باز خواست پا درمیونه کنه . با احتیاط کمی جلو اومد و با ترس گفت -سعید... -برو اونور اما با فریاد سعید سرجاش میخکوب شد. -من امروز ولت نمی کنم ثمین. این مدت هر کاری کردی هیچی نگفتم و فقط تحمل کردم. اما الان فقط باید حرف بزنی، مو به مو بگو. این پسره کیه؟ ربطش به تو و دایی و پسرش چیه؟ اشکهام مثل سیل روی صورتم میریخت و هق هق بلندی زدم و گفتم -داداش بذار میگم، به خدا میگم من به التماس افتاده بودم سعید که روزنه ی امیدی پیدا کرده بود و نمی خواست از دستش بده کمی عقب کشید هنوز نفسهاش عصبی بود و سعی در کنترل خودش داشت. خیسی عرق رو به وضوح توی صورتش می دیدم دستهاش رو به حالت تسلیم بالا برد لحظه ای چشم بست و سری تکون داد -باشه، باشه. کاریت ندارم. بگو شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سکوت بیش از این جایز نبود و بین گریه هام با صدای لرزان و بریده بریده شروع به گفتن کردم -شاهین...شاهین... همون کسیه که...اون شب کمک کرد از دست..نیما فرار کردم و.... برگشتم خونه... اون ...یه تسویه حساب شخصی با...با مهران داشت... مهران باعث مرگ زنش شده بود... خیلی وقت بود دنبال مهران میگشت... برای...برای انتقام من میگفتم اما سعید حوصله ی مقدمه چینی نداشت و دنبال اصل مطلب بود‌. -خب ربطش به تو چیه؟ با بیچارگی نگاهش کردم و نالیدم -هیچی...نیما...بهش گفته بود که...مهران پسر دایی منه...شاهین هم...می خواست از طریق من...مهران رو پیدا کنه... -مگه تو می دونستی مهران کجاست؟ -نه...نه... بخدا بهش گفتم...گفتم ما اصلا باهاشون در ارتباط نیستیم -خب، پس چرا میگفت تو بهش گفتی ایران نیست؟ -خب...چون ایران نبود سعید که کلافه شده بود، لبهاش رو روی هم فشار دادو بعد نفس عمیقی گرفت و در اوج عصبانیتش سعی داشت با لحن آرومتری با من حرف بزنه تا شاید به جواب سوالش برسه -برا من قصه نگو، درست بگو ببینم از کجا می دونستی مهران ایران نیست؟ اعترافاتم به سخت ترین جاهاش رسیده بود و جرات ادامه دادنش رو نداشتم. گریه ام بیشتر شد و ملتمس صداش زدم تا شاید تا شاید منصرف بشه -داداش! اما التماسم تاثیری نداشت و با همون حالت گفت -ثمین، من الان دارم سکته میکنم. مغزم داره منفجر میشه تو میدونی دایی و دور بریهاش چه کثافتهایی هستند. الان بهم نگی ماجرا چی بوده؟ کجا بودی و چکار کردی؟ مطمئن باش امشبمون به خیر و خوشی به صبح نمی رسه. یا یه بلایی سر خودم میارم یا سر تو پس درست حرف بزن. بگو از کجا می دونستی مهران ایران نیست؟ با همون درموندگی ناله زدم -پیداش کردم چشمهای سعید گرد شد و خیره نگاهم می کرد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇د👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
هدایت شده از 💖Vip با عشق تو بر می خیزم💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با همون درموندگی ناله زدم -پیداش کردم چشمهای سعید گرد شد و حتی پلک هم نمی زد انگار از شدت تعجب، نفسش بالا نمیومد و به زور لب زد -چجوری؟ -آدرس خونه ی دایی روی...روی مدارک دادگاه عزیز بود... یبار که اومدم...آدرس رو برداشتم و ...رفتم -رفتی کجا؟ سعید عصبانی بود متعجب بود هاج و واج نگاهم می کرد رنگ صورتش به کبودی می رفت و حیرت زده سوال بعدیش رو پرسید -رفتی خونه ی منصور؟ دستم رو روی صورتم گذاشتم و صدای گریه ام رو آزاد کردم. اونقدر وضعیت وخیم بود که مرضیه خشکش زده بود. صدای نفسهای تند سعید رو واضح می شنیدم و صدای فریادش روی سرم آوار شد -تو چه غلطی کردی ثمین، چرا رفتی خونه ی اون کفتار؟ کی بهت اجازه داده بود بری اونجا؟ از بی جواب گذاشتن سوالاتش می ترسیدم و بدون اینکه به عواقب حرفهام فکر کنم لب باز کردم و با صدای بلند گریه هام گفتم -چون شاهین می خواست ازش انتقام بگیره...جونِ زنش رو گرفته بود...چون گفته بودم اگه آدرس مهرانو می خواد باید تو معاملاتشون کاری کنه که دایی به روز سیاه بشینه... چون دایی باعث مرگ مامانم شده بود... چون می خواستم انتقام مامان رو بگیرم... من می گفتم و چشمهای سعید هر لحظه گرد تر می شد و عصبانیت از تک تک اجزای صورتش شره می کرد. به اینجای حرفم که رسیدم، دیگه تحمل نداشت و طاقت از کف داده بود که دست و صداش باهم بالا رفت و فریاد کشید -خفه شو! با ضربه ی محکم دستش روی زمین پرت شدم و همزمان صدای جیغ مرضیه رو شنیدم که بین فریادهای سعید گم شد -دختره ی بی عقل، دختره ی احمق. تو بیجا کردی رفتی خونه ی منصور، تو غلط کردی با اون پسره بی همه چیز نشستی نقشه کشیدی. تو عقل نداری؟ تو نمیدونی اونا چه آدمهایی هستند که رفتی اونجا؟ خستم کردی ثمین! جون به لبم کردی ثمین! چقدر تحمل کنم؟ چقدر باهات مدارا کنم؟ چقدر ببینم و به روی خودم نیارم؟ کی می خوای آدم بشی؟ کی می خوای سر عقل بیای؟ می گفت و فریاد می زد و من زیر ضرباتی که روی سر و صورت و بدنم فرود میومد ناله میزدم مرضیه که وضعیت رو بغرنج می دید، بیکار نموند و تمام تلاشش رو برای نجات من از زیر دست و پای سعید می کرد. به سختی سعی می کرد دستهاش رو بگیره و مانعش بشه و با گریه التماس می کرد -تو رو خدا سعید، نکن اینجوری بسه تو رو خدا. بس کن سعید اما مگه زورش به این شیر خشمگین می رسید؟ ولی باز کوتاه نیومد. جلو اومد و با تمام جرات و جسارتش بین من و سعید قرار گرفت و صدای گریه اش بالا رفت -سعید تمومش کن، تو روح مامانت تمومش کن. مگه نگفتی ثمین امانته دستت، داری می کشیش تو رو خاک مامانت بسه دیگه. آبرومون رفت جلو در و همسایه نمی دونم این قسم ها کار ساز بود یا سعید دیگه جونی نداشت که کمی کنار کشید. تلو تلو کنان عقب رفت و انگشت اشاره اش رو سمتم گرفت و مثل کسی که از دویدن زیاد به نفس نفس افتاده باشه، بین نفسهاش گفت -دیوونم کردی ثمین، من تو رو آدمت می کنم. حالا که کار رو به اینجا کشوندی ببین چکارت می کنم. و به سختی فریاد کشید -میفهمی؟ -آره، آره میفهمه. برو بیرون. الان سکته میکنی تو رو خدا برو سعید نفست بالا نمیاد. و با هدایت مرضیه به سختی از اتاق بیرون رفت و من موندم و تنی درد مند و هق هق هایی که تو فضای اتاق می پیچید. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت گوشه ی دیوار کز کرده بودم و اینقدر به حال خودم و بد بختیهام اشک ریخته بودم که دیگه جون گریه کردن هم نداشتم. سرم به اندازه ی وزنه ی چند کیلویی سنگین شده بود و احساس می کردم روی گردنم سنگینی میکنه. با چشم هایی بسته، سرم رو به دیوار کنارم تکیه داده بودم و متوجه گذر زمان نبودم. بعد از اون همه سر و صدا، سعید با کلی تهدید و خط و نشون کشیدن، در اتاق رو قفل کرده بود و به مرضیه هم گفته بود حق باز کردن در رو نداره. و من نفهمیدن چند ساعت توی زندانی که برادرم برام درست کرده بود محبوس بودم. با صدای چرخش کلید توی قفل، چشم باز کردم و نگاه مضطربم رو به در دادم. دیگه از حضور سعید هم می ترسیدم. در باز شد و به جای سعید، مرضیه پاورچین و با احتیاط وارد اتاق شد. نگاه مغموم غصه دارش رو به صورتم دوخت و جلو اومد. خیالم که از بابت سعید راحت شده بود، نگاه از مرضیه گرفتم و در حالی که با بغضی که قصد خفه کردنم رو داشت درگیر بودم، دوباره سرم رو به دیوار تکیه دادم. مرضیه هم کمی نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت. چیزی نگذشت که با لیوان آبی توی دستش برگشت نزدیکم شد و روبروم نشت انگار اون هم بغض داشت که صداش بالا نمیومد وقتی دلسوز صدام زد -ثمین؟ و بغض گلو گیرم که منتظر تلنگری بود تحریک شده بود و با چشم های پر آبم درسکوت نگاهم رو به مرضیه دادم. با صدای لرزونی پرسید -خوبی؟طوریت نشده؟ پاسخش فقط اشکهایی بود که پشت سر هم روی صورتم ریخت. به سختی سعی در فروخودن بغضش و کنترل لرزش چونه اش داشت اما موفق نبود لیوان آب رو به سمتم گرفت -یکم بخور، لبهات خشک شده، داری از حال میری. گفت و همزمان اولین قطره ی اشک، روی گونه اش غلتید وقتی که دید برای خوردن آب مقاومت میکنم. -تو رو خدا ثمین، نذار اوضاع بدتر بشه. یکم آب بخور از حال نری. سری تکون دادم و وقتی دوباره مقاومتم رو دید درمونده گفت -همش دلم شور میزد نکنه طوریت شده باشه، الان سعید رفت دوش بگیره منم کلید و برداشتم اومدم پیشت. یکم از این آب قند بخور، من برم بیرون. بیاد ببینه درو باز کردم دوباره سر و صدا راه میندازه ها. بی توجه به حرفهاش به زور لب باز کردم و با صدایی که به زور از ته حنجره ام بیرون میومد ملتمس گفتم -می خوام...برم پیش بابام. چند لحظه نگاه اشکبار هردومون به هم گره خورد و مرضیه با همون درموندگی گفت -دیدی که چقدر عصبانیه. الان نمیشه بری. مکثی کرد و گفت -یه امشبو تحمل کن یکم حالش بهتر بشه، فردا زنگ می زنم سمیه بیاد شاید بتونه سعیدو راضی کنه باهاش بری. می دونستم مرضیه هم چاره ای نداره. ولی اینها برای من وعده ی سرخرمن بود! من همین الان دلم بابا رو می خواست. همین الان که دارم از غصه دق می کنم! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگاه نا امیدم رو ازش گرفتم و به نقطه ی نا معلومی دادم. اشکهاش رو پاک کرد و آهی کشید -ببین شب تاسوعایی چه اوضاعی شد با صدای سعید، مرضیه از جا پرید و سمت در قدم تند کرد -مرضیه -بله، اومدم -حوله ی منو بیار بیرون رفت و دوباره در اتاق رو قفل کرد. و دوباره من موندم و تنهایی. اما من دلم اینجا موندن رو نمی خواست. دلم هیچ جا رو نمی خواست حتی خونه ی سمیه. حس بی کسی می کردم. حالا دیگه سعید هیچ اعتمادی به من نداشت و حتی اجازه ی بیرون رفتن از اتاق رو هم نداشتم. بابا هم هنوز ازم دلخور و ناراحت بود. پس برای چی باید اینجا بمونم؟ من باید برم هر جور که شده از اینجا می رم. اصلا برمی گردم تهران. نه خوابگاه میرم نه خونه ی حاج حسین میرم جایی که دست سعید بهم نرسه و نتونه من رو برگردونه. ساعتها با این افکار برای خودم نقشه ی رفتن رو می کشیدم. اما با این در بسته کار به جایی نمی رسید. کلافه از جا بلند شدم و بی حال، خودم رو به در رسوندم. آروم دستگیره رو بالا پایین کردم و در باز نشد. از پشت در صدای مرضیه رو شنیدم که هنوز ناراحتی از لحنش مشخص بود -سعید جان، شب شده هیات نمیری؟ شب تاسوعاست -حالم خوب نیست، سرم داره میترکه نمی تونم برم. یه قرص برام بیار -چقدر قرص میخوری؟ از بعد از ظهر سومین باره قرص می خوای.‌ شاید سر دردت از ضعفه، غذا گرم کردم پاشو یکم بخور بهتر میشی. اینقدرم حرص نخور. -هیچی نمی خوام، اشتها ندارم. -آخه اینجوری که نمیشه. چند ساعته هیچی نخوردی فقط میری میای قرص می خوری یه وقت بلایی سر خودت میاری سعید کلافه گفت -گفتم اشتها ندارم، ولم کن مرضیه. تو برو شامت رو بخور لحن مرضیه دلخور شد و گفت -اصلا منم اشتها ندارم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖