🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part150
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ عسلی"
ابرو بالا انداخت.
_اونوقت چرا؟
_چون یه همسری میخواد که باهاش این شکلی باشه!
کف دستم را نشانش دادم.
_صاف و تک رنگ!
همسری که عاشقانههاش بکر و تازه باشه...
بینیاش را چین داد.
_خودش بکر و تازه هست که هوس کرده من زنش بشم؟
نکنه چون ناقص شدم خیال کرده میتونی این مدلی هم امتحان کنه؟
وحشت زده دستم را مقابلش گرفت.
_نه نه! صبر کن پونه چقدر تند میری!
دستش را در هوا پرت کرد و صورتش را برگرداند.
_به هر حال، هر توجیه و دلیلی هم که بیاری من راضی نیستم! جوابمم منفیه...
لبهایم آویزان شد.
همان لحظه گوشیام زنگ خورد.
علی بود!
آیکون رابا هیجان کشیده و پر انرژی سلام دادم.
_سلام عزیزم...خسته نباشی!
صوت خسته و مردانهاش، دلم را ریش کرد.
_سلام بانو!
خسته؟
بگو له! دارم میمیرم حلما!
_خدا نکنه آقایی، کی میای؟
میخوام براتون چای دم کنم با گلمحمدی و گاوزبون. خستگیتون در بره تاج سرم!
بشاش و بامزه گفت:
_همین الان خوبه؟
سمت پونه برگشتم.
_من که از خدامه زودتر روی ماهت رو ببینم!
صورت پونه جمع شد و برایم عق زد.
شکلکی برایش درآوردم که صدای علی حواسم را جمع کرد.
_گوشت با منه خانم؟
_جان ببخشید، پیش این تحفه بودم.
_تحفه؟
_آره پونه رو میگم.
_آها، گفتی بهش؟
نیمنگاهی به پونه انداختم.
_آره ولی قبول نکرد.
_فکر میکردم. این آرمان خوشاشتهاس!
آخه تو رو چه به اون.
میگم حلما...
کشیده و ملوس گفتم:
_جانِ حلما؟
_ساعت چند بیکاری؟
_اگه برای شماست که همیشه بیکارم!
خندهای کرد؛
خسته و دلنواز.
_ممنونم!
برای آزمایش میگم.
دلم هری ریخت. وا رفتم و تحلیل.
_آزمایش...؟
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part151
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
لیوان یکبار مصرفی را پر آب کردم و قدمزنان سمتش رفتم. ضعیف و نحیف شده بود.
خم شدم و جلوی پایش زانو زدم.
_حلما جان...حلما خانم. بیا آب بخور بذار حالت جا بیاد.
سر بلند کرد.
دستانش را دراز کرد و دور لیوان قلاب.
_ممنونم.
کنارش نشستم و بهش خیره شدم.
دستان ظریفش میلرزید.
_خوبی؟
لیوان را پایین آورد و آرام لبهایش را تکان داد.
_میترسم.
_از چی؟
دستانش را در هم قلاب کرد.
_همه چی!
امروز که آزمایشها رو دادم، احساس کردم زیر پام خالی شد.
کمی بهش نزدیکتر شدم.
بیمارستان شلوغ بود. فقط توانستم دستم را دراز کرده و انگشتان یخ زدهاش را در دست بگیرم.
_ترست منطقیه!
ولی تا وقتی ما هستیم چرا میترسی؟
ملتمس به من خیره شد.
_یعنی تا آخرش پیشم میمونی؟
سرم را برای تایید تکان دادم.
_مطمئن باش!
_علی...
از حلما فاصله گرفتم و سمت صدا برگشتم.
آرمان یک دستش را به چهارچوب زده و به ما خیره شده بود.
ایستادم مقابلش.
_بله؟
صدایش را پایین آورد و آرام پچ زد.
_گفتی بهش؟
حرف زد؟
عاقل اندر سفیه نگاهش کردم.
یعنی وقت نشناستر از آرمان وجود نداشت!
من داشتم حلما را برای عمل آرام میکردم آقا به فکر عشق مبهم خودش بود...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part152
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
با دندانهای کلید شده گفتم:
_آرمان واقعا خیلی بیخودی!
چشمهایش گرد شد.
_چته؟
چرا گاز میگیری؟
لبم را گزیدم.
_درست حرف بزن.
_من که حرفی نزده بودم. تو یه دفعه گارد گرفتی.
_تو میبینی الان تو چه وضعیم؟
بعد میپرسی گفتی یا نگفتی!
دست را در هوا پرت کرد و لحنش را کشید.
_خب حالا توام.
حالا انگ...
صدای حلما، حرفش را برید.
روی پا ایستاده و کنارم قرار گرفته بود.
چشمش به زمین بود و حرفش رو به آرمان...
_سلام، آقا آرمان جواب پونه منفی هست، دلایلش هم کاملا منطقیه.
یه بار توی رابطهٔ عشق و عاشقی ضربه خورده برای سری دوم دیگه نمیتونه اعتماد کنه!
نیمنگاهی به آرمان انداخت و محتاط گفت:
_اونم به شمایی که...
ابروی آرمان بالا رفت.
_که چی؟
حلما چادرش را جمع کرد و سرش را بیشتر پایین انداخت.
_شمایی که قبل از ازدواجتون کلی با خانمهای دیگه گشتین.
حق بدین که جوابش منفی باشه و نخوادتون.
آرمان نگاه میان من و حلما دواند.
_واقعا که!
ما رو باش رو دیوار کی یادگاری نوشتیم!
اون اگه نظرشم مثبت بشه شما ها رأیش رو میزنید...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
در وی آی پی رمان زیبای
#شیفتِشب🌙تموم شده
❌به مناسبت یلدا تخفیف خورد ❌
♧♧♧35000♧♧♧
به شماره کارت
╭┈──☆───•──☆──
🪴 5029381014826804
╰──☆───•──☆──➤
به نام مریم حسینه فراهانی
واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به
👇👇👇
@hoseiny110
لینک وی آی پی را دریافت کنید.
😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادتون باشه!
اگر چه گاهی تکه ابری جلویِ
تابش خورشید رو میگیره
ولی خورشید پابرجاست…
نزارید لکههایِ اَبرِ غم و مشکلات
مانعِ تابشِ خورشید به زندگیتون بشه
از زندگی لذت ببرید....
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗯 زهرای خونه ی مامان باباتون کی بود ؟؟؟؟💫
#دکتر_سعید_عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
هدایت شده از پشتیبانی حنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برای باردارها 🙂❤️👆
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍🏻 زیاد که خوب باشی زیادی میشی،
بعضی وقتا باید بد بود،
واسه کسی که
فرق خوب وبد بودن رو نمیفهمه..!
و اما نظر شما..؟
👤"خسروشکیبایی"
✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1090
_ از یه طرف به خاطر زینب و امیر محمد دستم بسته است ، نمیتونم از رضوان اینا دور بشم ، هر طوری که شده میان بچه ها رو ببینند یا با خودشون ببرنشون بیرون ؛ سه قلوهام بچه هستند ، بالاخره دلشون میخواد بیرون برن دنبالشون راه میفتند ؛ طفلیا تموم تفریحشون شده تو خونه فوتبال بازی کردن یا مسجد یا پارک سر کوچه
چند وقته امیرمحمد و امیرعلی باشگاه و کلاس زبان نمیرند ، میگن نمیخوایم بریم خسته شدیم اما من میفهمم ، دیگه بزرگ شدند خیلی چیزا رو متوجه میشن ، نمیخوان بهم فشار بیارند
ترنم از بچههام خجالت میکشم ... خجالت میکشم بعضی شبا شام بهشون نون و ماست میدم ، خجالت میکشم وقتی یه دونه رون مرغ میخرم میبرم خونه که خاله باهاش برای همه مون آبگوشت مرغ درست کنه ؛ خسته شدم که اغلب اوقات دست خالی میرم خونه و بچههام چشمشون همیشه به مشماهای خرید میثم و علی و وحیده
مدام چشمشون به دره که یکی بیاد و محض رضای خدا ببرتشون بیرون !
ترنم خسته شدم از تهمتها و قضاوتهای منیژه ، و حالا هم رضوان ... خسته شدم ...
مات زده اومد جلو و بغلم کرد ، و دیگه بغضم شکست و زدم زیر گریه
_ چ ... چرا اینا رو بهم نگفتی قربونت بشم من ، مگه من مرده بودم ؟
چرا اینقدر تو داری آخه ؟
_ حرف اضافهای بزنی یا بعدها بخوای با دلسوزیات سوهان مغزم بشی دیگه هیچی بهت نمیگم
_ چیزی نمیگم عزیزم ... قول میدم ، حرفاتو بزن
_ حرفم اینه که دلم میخواد با بچههام برم ی گوشهای که دست هیچ کسی بهمون نرسه
میدونی ... باید یه ماشین بخرم
_ میخری آجیه مهربونم ، خودم کمکت میکنم ، خودم برات ...
میون حرفاش و دلداریهاش با املاک بزرگی که سر چهارراه نزدیک خونمون بود تماس گرفتم گوشی رو که برداشتند اشاره کردم ساکت بشه
_ سلام با آقای صولتی کار داشتم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1091
_ سلام بله خودم هستم بفرمایید
_ پارسا هستم آقای صولتی
_ خوب هستید خانم پارسا ؟ مشکلی پیش اومده از مستاجرتون راضی نیستید ؟
_ نه خدا رو شکر آدمای موجهی هستند ، مزاحم شدم تا خونه کناریشو که خودمون ساکن هستیم برای فروش بزارم
_ ترنم : تو احمقی ، بده من گوشی رو ببینم
پا تند کردم به سمت انتهای سالن تا گوشی رو ازم نگیره
_ مثل خونهای که برامون اجاره دادید شیک نیست اما بازسازی شده ست با این تفاوت که طبقه بالاش فقط یک اتاق داره و بقیهاش یه سالن بزرگه که برای بازی بچهها بوده
_ باشه چشم فقط کی هستید ، خونه رو بیام ببینم برای قیمت گذاری ؟
ی دفعه گوشی رو از دستم کشید و دوید به سمت در خروجی
_ سلام آقای صولتی ، الان پسر خانم پارسا بیمارستان بستری هستند هر وقت بچه مرخص شد به شما اطلاع میدیم که تشریف بیارید ، خدانگهدارتون
گوشی رو قطع کرد و برگشت به سمتم
_ برای چی تو کار من فضولی میکنی ؟
_ دلم میخواد همچین بزنمت از جات بلند نشی
_ ترنم خواهشا تو دیگه درد نشو برای من ، اندازه کافی دارم میکشم ولم کن سر جدت
_ ولت کنم هر غلطی که میخوای بکنی؟
_ ببین الان من حالم خوب نیست یه چیزی بهت میگم بعد پشیمون میشم بیا برو خونت
_ هرچی دلت میخواد بگو به ی ورم هم نیست ، اما نمیزارم خونتو بفروشی
_ ترنمممممم !!!
_ ترنمو درد
الان از رضوان عصبانی هستی ، آشفته ای ، خسته ای ... تو این حال نباید تصمیم به این بزرگی رو بگیری ، مریم این خونه آینده ی خودتو بچههاته
_ اون یکی خونه هست براشون
_ آره هست اما برای امیرعلی چی ، هست ؟ امیرعلی از شوهرت ارث میبره ؟ خودت چی ؟ چه بخوای چه نخوای باید قبول کنی متارکه کردی ، و این ینی از قدرت خدا تو هم ارثی نمیبری و اگر بفروشی ینی عملا هیچی نداری
فکر میکنی همیشه جوونی و همین قدر عالی میتونی کار کنی ؟
وقتشه به برادرات و عموهات همه چیزو بگی
_ چرت نگو ، این همه عذاب کشیدم که اونا نفهمند ، حالا برم بزارم کف دستشون ؟
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ آیا فقط آماده کردن خودمون و خانواده مون برای ظهور کافیه؟
حجة الاسلام مسعود عالی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part153
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
حلما به رفتن آرمان خیره شد.
_بد گفتم؟!
شانهای بالا انداختم و از بالا بهش نگاه کردم.
_خودت چی فکر میکنی؟
_پوف، بیخیال.
دست انداختم دور شانهاش.
_بریم این اطراف چنتا کارت عروسی داره.
بریم؟
بیحال نگاهم کرد و دلم را خون.
_الان؟
_آره دیگه!
جون علی نه نیار.
دو هفته دیگه عروسیمونه.
پوزخندی زد.
_البته اگه من زنده بمونم.
فشاری به شانهاش آوردم و دندان ساییدم.
_برای چی نباید زنده باشی؟
حلما اینجوری حرف نزن اعصابم بهم میریزه...
نیمچه لبخندی زد.
_واقعیت تلخه علی.
کلافه دست در موهایم کردم.
_جواب آزمایشها و کارای قبل از عمل، بعد از عروسی میاد.
یعنی بعد از عروسی تو با خیال راحت میری عمل میکنی و صحیح و سالم برمیگردی پیش ما.
لبخند عجیبی زد و بازویم را کشید.
_بیخیال بریم کارت عروسی انتخاب کنیم.
•♡•
چایم را آرام مینوشیدم.
حلما متفکر به برگه خیره شده بود. ناگهان دستش را بهم زد و آهانی گفت.
_خانم ربّانی رو هم آقا بانو دعوت کنیم.
مامان عاطی پیشانیاش چین خورد.
_اون دیگه برای چی؟
عروسی تک پسرش که دعوتمون نکرده بود.
حلما به دستش زد.
_ اِ مامان، خانم خوبیه!
حالا نتونسته یا نخواسته به هر دلیلی من میخوام توی عروسیم باشه.
_بیخود، مهمونا زیاد میشن.
حلما کودکانه لج گرفت.
_مامان بذار بیان. بابا همسایه محل قبلیمون رو دعوت کردیم دیگه اینکه...
مامان عاطی خواست دوباره با نظر حلما مخالفت کند که آقا مجتبی میانجیگری کرد.
_خانم، عروسی خودشه بذار مهموناش رو خودش بگه.
_شما کلاً طرف دخترتون رو بگیر.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part154
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"تکیهگاهِ حلما"
لیوان خالیام را روی میز گذاشتم.
_حلماجان...مامانت داره ناراحت میشه.
حالا ایشون نباشه چی میشه؟
لبهایش را آویزان کرد و ناراحت به اسم ربّانی نگاه.
_آخه معلم دبیرستانم بود. تازه یه مدتم همکارم بوده...
مامان عاطی نیمنگاهی به حلما انداخت و بعد رک گفت:
_یه مدتم پسرش خواستگارت بوده!
ابروهایم درهم پیچید. برای درستی حرف مامان به حلما خیره شدم.
_آره؟!
مظلوم تیلههایش را به من داد.
_اوهوم.
اخمم غلیظتر شد.
_خطش بزن، یکی دیگه رو بنویس.
خودکارش را روی برگه کوبید.
_علی!!
دست به سینه، تکیهام را به مبل دادم.
_خط بزنش.
حلما با حرص نفسش را بیرون داد و چند باره روی اسم ربّانی خط کشید.
مامان لبخند پیروزمندانهای زد. آقا مجتبی متأسف خیره شد و سرش را به مبل تکیه داد.
_علیآقا، شما مهموناتون رو نوشتین؟
پیشانیام را خاراندم.
_راستش مامان، قرار بود مامانم و سوگند بنویسن.
_چند نفر میخواین دعوت کنید؟
شانهای بالا انداختم.
_والا نمیدونم مامان عاطی.
صدای زنگ در بلند شد.
حلما زودتر از همه از جا برخاست و سمت در رفت. از چشمی در بیرون را نگاه کرد.
_ اِ غریبهان.
از روی مبل بلند شدم و به طرفش رفتم.
_کیان؟
برگشت سمتم و شانهای بالا انداخت.
_نمیدونم.
یه پیرزن و یه مرد جوون.
بازویش را گرفتم و عقب کشیدمش.
_تو بیا اینور من جواب میدم.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part155
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
پشت در ایستادم، علی در را باز کرد.
_سلام بفرمایید.
_منزل خانم احسانی؟
فامیلی مامان بود.
علی برگشت طرفم که پلک بستم. دوباره برگشت طرف آن دو.
_بله بفرمایید.
صدای پیرزنی با صلابت آمد.
_برو اونور...
در کمی عقب جلو شد و علی معترض گفت:
_کجا خانم سرتو انداختی پایین.
اصلا بگو کی هستی که راهت بدم...
_قرار نیس از تو به خاطر ورودم به این خونه اجازه بگیرم. کیان...
ناگهان علی داد زد.
_حداقل وایسا روسری سرشون کنن!
آرام طرف مبل خزیدم و روسری و چادر مشکیام را روی سر انداختم.
مامان هم روسریاش را سرش کرد. علی طرف ما برگشت و با دیدن حجاب ما دستش را از جلوی در برداشت.
کنجکاو چشمم را به در دوختم و نزدیک رفتم. پیرزن خوشپوش و با صلابت؛ عصا زنان داخل آمد.
چیزی به نظرم در صورتش آشنا بود.
یک کپی از اطرافیانم.
کی بود؟
چرا انقدر به چشمم آشنا میآمد.
قفل زبان مامان باز شد و لبهایش برای اسمی چرخید.
_مامان...
حس کردم بهم جریان برق وصل کردند.
لرزیدم و ضربانم روی هزار رفت.
مامان؟!
مادربزرگ؟!
دروغ؟!
این زن الان باید در بهشت سکینه"س" صد کفن پوسانده باشد...
پس چطور اینجاست؟
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1092
_ وحید اگر بفهمه غوغا میکنه ...
_ خواهر من تو این اوضاعی که مدام قیمت همه چیز میره بالا ، اگر اونجا رو بفروشی دیگه محاله بتونی یکی مثل اون خونه رو بخری
_ خونه به چه دردم میخوره وقتی عزیزم نباشه
_ ای بابا ... یک درصد مریم ،
فقط یک درصد به این فکر کن که اگر امیرحسین برگرده و اونقدر توان حرکتی شو به دست نیاره که بتونه کارشو ادامه بده اون وقت تو میخوای چکار کنی ؟ مخارج ۸ نفرو که اگر خاله شکوه هم باشه میشه ۹ نفر چطور میخوای تامین کنی ؟
حداقلش اینه که اینجا نشستید و اون خونه کمک خرجه براتون
_ ببین مریم .... اگر امیرحسین از آلمان برگرده همه ی مشکلات اقتصادیتون برطرف میشه ، تو همیشه ۶۰ _ ۷۰ درصد درآمدتو میریزی تو حساب ارزی ، شش ماه یک سال دیگه امیرحسین بیاد ایران سختیهاتون تموم میشه دیگه درآمدت اون وری نمیره
_ دیگه چیزی نمونده مرداد تموم بشه میخوام این چند وقتو فقط با بچه ها باشم ، دیگه نای کار کردن ندارم
_ من بهت قرض میدم
_ نه ... میدونی که نمیتونم حالا حالاها جبرانش کنم
_ کی جبران خواست اصلا بزار ده سال دیگه
_ ببین همین کارات رو مخمه که همه چی رو بهت نمیگم
_ اونو که دیگه غلط میکنی چیزی نگی ، اما ی راه هست که همه چی حل میشه باهاش
سوالی نگاهش کردم که گفت : هدیه ی مادرشوهرت !
_ حرفشم نزن ، یادگار مادرشه دوست نداره ...
_ جمع کن بابا ... دوست نداره ، دوست نداره ؛ اون هدیه ی خودته
عزیز من ... به جای اینکه جلو چشمات فقط امیرحسین باشه ی ذره خودت رو هم ببین
فکر کنم خیلی قیمتیه ، فردا ببریمش ببینیم چقدر میخرند ؟
_ فعلا بریم بچم تنهاست ، این همه حرف زدیم صداش در نیومده بریم ببینم چه خبره
_ احتمالا خوابش برده ، چون اگر بیدار بود اینجا رو گذاشته بود رو سرش
***
دو روز بعد بالاخره هادی از بیمارستان مرخص شد ، شب بچه ها که خوابیدند رفتم سر کمدم و سینه ریزو برداشتم
نفسی گرفتمو و زیر لب زمزمه کردم :
مادر جون ببخش ... مجبورم هدیه تون رو بفروشم ... واقعا احتیاج داریم
فرداش به همراه ترنم رفتیم چند تا طلا فروشی و به قیمتی که اصلا باورم نمیشد خریدنش
همون موقع پولشو واریز کردم برای شوهر ترنم و به بعد از ظهر نکشیده پژوی دوستشو برام آورد دفتر ، قرار شد دو سه روزی زیر پام باشه و اگه راضی بودم بخرمش
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1093
وقتی با ماشین رفتم خونه ، بچه ها با خوشحالی دویدند تو حیاط
_ امیرعلی : مامان ماشین خریدی ؟
_ بله قشنگه ؟
_ واییییی آخ جوووون
درشو باز کردند و همه شون با خوشحالی نشستند تو ماشین
_ مبارکه عزیزم به سلامتی باشه
_ممنون خاله ، آماده شید بریم بیرون یه دوری بزنیم
_ نه دیگه من جا نمیشم مادر بچهها رو ببر
_ چرا جا نمیشید ما میشینیم جلو بچهها هم عقب ، هنوز کوچولو هستند اونقدری بزرگ نشدند که جاشون نشه ، بچهها همگی عقب بشینید الان خاله هم آماده میشه میخوایم بریم بیرون
_ امیرمهدی: بستنی هم میخَلی ؟
_آره خوشگل مامان بدو برو عقب
خاله که نشست تو ماشین ریموتو زدمو راه افتادیم
_ زهرا : هوراااا ... دیدِ ما هم ماشین دالیم
_ قشنگه زهرا گلیِ مامان ؟
_ آلِه قشنگه
_ زینب : ولی به نظر من ماشین قبلیمون قشنگتر بود ، خیلی بزرگ بود تازه عقبشم جا داشت میتونستیم بریم بخوابیم ، رو صندلی عقبش ، ی تلویزیون داشت وقتی میرفتیم مسافرت بابا برامون کارتون میگذاشت ، ماشین بابا رو که دیگه نگو اونقدر بزرگ بود
_ امیرعلی : مامان نمیشد مثل ماشینای قبلیمونو بخری؟
_ چرا مامان یکم دیگه تحمل کنید ، بابا که بیاد همه چیز برمیگرده سر جای اولش
_ امیرمحمد : همینم خیلی خوبه مامان
_ بله ... خوبترم میشه وقتی سه روز دیگه باهاش بریم ی مسافرت توپ
با صدای جیغای از سر شادیشون گوشامو گرفتم و از ته دل بخاطر شادیه بی حدشون خندیدم
_ امیرعلی: چرا سه روز دیگه ، فردا بریم
_ نمیشه پسرم اون روز دادگاه دارم تازه باید ماشینو به نام بزنم بعد با خیال راحت بریم
_ زینب : بریم دریا !
شروع شد پر حرفیاشون
دیگه تا وقتی برگشتیم خونه از اینکه کجا بریم حرف میزدند و گاهی هم با هم دعواشون میشد
منم از خوشحالی انگیزههای زندگیم کیف میکردم و در عین حال تموم حواسم به این بود که چکار کنم و کجا ببرمشون تا مخارج سفر کمتر برام تموم شه
وقتی برگشتیم خونه از ذوق زیادشون چمدونا رو آوردن و لوازمشونو جمع کردند
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
توی کلاس درس خدا؛
اونی که ناشُکری میکنه
رَد میشه!
اونی که ناله میکنه
تجدید میشه!
اونی که صَبر میکنه
قبول میشه!
اونی که شکُرمیکنه
شاگردممتازمیشه!
انشاالله شاگرد ممتاز خدا باشید.🤲
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part156
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
صدای برخورد عصایش با پارکتهای خانه، میان سکوت جمع میچرخید و به گوشها میرسید...
پشت سرش پسر جوانی چهارشانه با نگاهی خریدارانه به من خیره شده بود.
دستم در پنجههای کسی فشرده شد.
سر که بلند کردم با صورت در حال انفجار و سرخ علی رو به رو شدم...
رگ گردن و پیشانیاش بیرون زده و توی ذوق میزد.
عرقهای درشت روی گره پیشانیاش نشسته بود.
فکش زیر فشار دندانهایش در حال خورد شدن بود....
هیچ وقت فکر نمیکردم روزی از علی بترسم!
ولی الآن...
واقعا از علی میترسیدم!
از این انبار باروت هر کاری بگویی بر میآمد.
_به خاطر اینجا، به خانوادهت پشت کردی؟
به مادرت؟
پوزخندش، سوهان اعصابم شد.
نمایشی روی مبلها دست کشید و نچ نچ کرد.
سر بلند کرد و با تحقیر به مامان خیره شد.
_عجب قصری برای خودت ساختی!
گردن کشید و به برگههای خیره شد. پوزخندش غلیظتر شد.
سرش را برگرداند و زل در چشمهای من...
تا مغز و استخوانم را سوزاند با آن نگاه خیره و پر از حرفش...
آن همه نفرت و کینه از کجا میآمد؟
_قرار نبوده من خبر داشته باشم که عروسی نوهام هست نه؟!
بعد نیشخندی زد.
خودش را نشانه رفت و بعد مامان و بابا را...
_آهان...یادم رفت. من که مادربزرگش نیستم همونطور که...
_مامان! بسه دیگه.
پیشانی پر از چروکش را به اخمی مهمان کرد.
_به حقیقت رسید، رو ترش کردی؟
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part157
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ عسلی"
جلو آمد، خیلی جلو.
عینک کائوچویش روی بینی عقابیاش مانده بود.
با چشمهایش ارزیابیام کرد.
دورم چرخید و بعد ایستاد. عصایش را زمین زد.
مامان دستانش را بهم فشار میداد.
بابا نگران نگاه میکرد. بوی سونامی به مشامم میرسید.
حقیقت چی بود که چشمان مامان را انقدر هراسان کرده بود؟
ناگهان پیرزن نزدیکم شد.
ترسیده خودم را عقب کشیدم.
فیلم آنابل نگاه میکردم انقدر هیجان و ترس نداشتم که اینجا و این لحظه دارم!
رو کرد به مامانم.
_خیلی شبیه زینب شده...
میشناسیش که. زن لطیف رو میگم.
مامان دندان سایید.
دلنگران به من خیره شد بود.
حس میکردم این راز سر به مهر منم!
با انگشت شصت من را نشان داد.
با لحن مرموزی گفت:
_بهش گفتی؟
گفتی که...
مامان با گامی بلند به طرف زن آمد.
_بسه دیگه...
این آتیش رو نمیخوای یه جا خاموش کنی؟
همیشه باید شعلهور نگهش داری؟
اون قلبش ضعیفه! داغش میمونه به دلم...
مامان مقتدرم؛ ضعیف شد...
خاضع شد...
ملتمس شد...
_التماست میکنم!
آرامش زندگیم رو نابود نکن!
حلما رو ازم نگیر...
ابرو بالا انداخت.
چشمهایش درخشید. برق زد.
از دیدن شکستن مامان کیف کرده بود.
_پس اسمش رو حلما گذاشتی؟
مامان به دستان پیرزن چنگ زد.
_مامان!!
_ولی مامان و باباش...زهرا بیشتر دوست داشتند!
وقتی این جملهاش را گفت، به من نگاه کرد.
حس کردم زانوهایم تبر خورد.
سست شدم و شکستم...
به مبل چنگ زدم. یعنی چی که گفت مامان و بابام؟
پس این دوتا کی بودن؟
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part158
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
بالاخره بابا به حرف آمد.
_بلورخانم؛ بسه!
به اندازهٔ کافی اذیتمون نکردی؟
بازم میخوای شروع کنی؟
پیرزن خشمگین به بابا خیره شد.
_از اولم باید میفهمیدم برای چی این دختره رو به فرزندی قبول کردین!
میدونستین حاجی کل ثروتش رو برای این دختر به ارث گذاشته...
مغزم سرم ترکید.
روح از تنم جدا شد.
یک میتِ بیجانِ بهت زده!
دهانم باز و بسته میشد و تمنای هوا میکرد...
علی با چشمان نگران به من خیره شده بود. پیرزن بیملاحظه، یکی یکی حقیقتها را روی میکرد.
من دختر لطیف و زینب بودم.
عمهٔ مهربانم بعد از فوت آنها من را به فرزندی قبول کرده بود. من...من...
من بچهٔ عاطفه و مجتبی نبودم!
بیست و پنج سال دروغ!!
نفسم نمیآمد.
گیر کرده بود لعنتی!
با مشت به گلویم کوبیدم. عاطفه و آن پیرزن مقابل چشمهایم کج و مأوج میشدند.
صداها دور و نزدیک میشدند.
مرد جوان پوزخند میزد.
مامان التماس میکرد. بابا فریاد میزد و پیرزن فتنه ساز؛
با لبخندی سرخوش به ویرانهها نگاه میکرد.
و اما علیم!
علیِ من کو؟
تکیهگاه روزهای سختم کو؟
خواستم بچرخم و در زلالی دریایش غرق شوم و بشنوم که یک مشت دروغ و دغل شنیدهام که...
پنجههایم شل شد و تنها تکیهگاه این ستون سست از زیر دستم در رفت و من سقوط کردم...
صدایش، گرمای تنش...
_حلمای من! عسل خانمم!
عزیزم...
دستانش را دور تنم حلقه کرد و نگذاشت روی زمین بیفتم.
باهم روی زمین سرخوردیم و او تن بیجان و محتضرم را در آغوش کشیده بود.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1094
روز سوم وقتیکه برگشتم خونه همه شون رو پله ها منتظرنشسته بودند تا دیدند وارد حیاط شدم با خوشحالی دویدن طرفم
_ امیرعلی : بریم مامان بدو داره دیر میشه
_ بچه ها بزارید یکم مامانتون استراحت کنه بعد
وحید بود !!!
_ سلام داداش خوبی؟
_ سلام ولوله بانو ، ماشین نو مبارک ، میبینم که میخواید برید مسافرت ؟
ی آن صدای امیرحسین تو گوشم پیچید ... خیلی وقت بود حسرت شنیدن ولوله بانو گفتن هاش رو دلم سنگینی میکرد
بغضم گرفت و برای اینکه صدام نلرزه چیزی نگفتم
_ وحید : کجا میخواید برید حالا ؟
_ خاله شکوه : میرن پیش خانوم آقا سید که ازونجا با هم برن مشهد ، بیا مریم جان این شربتو بخور هوا گرمه
یکمی از شربت خوردم تا این بغضو قورت بدم
_ هتلی چیزی گرفتید ؟
_ نه داداش ... آقا سید اونجا ی آپارتمان خریده بود ، میریم اونجا
_ خدا رحمتش کنه ، مرد بود واقعا
دیروز از بچه ها شنیدم شمالم میخواید برید
_ بله
_ بیا اینم کلید ویلا ، اونجا که رفتید دیگه فکر خورد و خوراکتون نباشید ، به گلی خانوم اینا گفتم از شنبه جایی نرن که براتون پخت و پز کنه ، براشون پول واریز کردم همه چی خریدند ، چیزی نگیریدا
_ داداش لازم نبود ...
_ خیلی هم لازم بود اونجا باید حسابی خوش بگذرونی نه همش به کار کردن بگذره
_ دستت درد نکنه خیلی لطف کردی
بعد پاکتی رو گذاشت کف دستم و ادامه داد : دلم میخواد رو حرفم حرف نیاری و این پولم پیش خودت داشته باشی
_ نه داداش کارتی که امیرحسین...
_ آره میدونم کارت بانکیِ همسر گرامیتون هست ، بارها گفتی امیرحسین هزینه ی چند سالو برات گذاشته ، نمیخواد مدام بهم گوشزد کنی ، دوست دارم حالا که بعد مدتها میرید مسافرت حسابی خوش بگذرونید
_ داداش ...
دستشو آروم گذاشت روی دهانم
_ حرف نباشه ، برو تو
این سوئیچ مبارکتو بده من ، تا ی آبی به دستو صورتت بزنی و ی غذایی بخوری من فیلترو روغن موتورشو عوض کردم و برگشتم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1095
با رفتن وحید فرصت کردم میون غر زدنهای بچهها دوش بگیرمو ناهار بخورم ؛ وقتی داشتم بشقابمو میشستم رو کردم به خاله و گفتم : ای کاش میومدید هنوزم دیر نشده ها
_ خاله جان این مدت من اصلاً نتونستم خونه دخترم برم ، دلم برای نوههام تنگ شده الان دیگه خیالم از بابت بچهها راحته که خودت کنارشون هستی ، منم اینطوری میتونم با خیال راحت یه سری به دخترمو خانوادم بزنم
دستامو خشک کردم و خودم رو انداختم تو بغلش
_ خیلی دوست دارم خاله جونم
_ منم همینطور دختر گلم مطمئن باش تا جایی که خدا بهم عمر بده کنارت هستم
گونه نرم و تپلشو بوسیدمو از پاکتی که وحید برام آورده بود یک میلیون شمردم و بهش دادم
_ میدونم کمه خاله اما حداقل میتونید یه چیزایی برای نوههاتون بگیرید
_ نه اصلاً تو با ۶ تا بچه بیشتر به این پول احتیاج داری
_ الحمدلله هست فکر نمیکنم مسافرت پرخرجی باشه ، شمال که به اون صورت خرجی نداریم مشهدم دیگه هزینه ی هتل نداریم
_ عاقبت بخیر بشی دخترم ، الهی که ی روزی برسه دیگه این غمو تو چشمات نبینم
_ الهی آمین خاله جونم
_ زینب : مامان ، دایی وحید اومد بپوش دیگه
_ اومدم زینب جان
_ فقط خاله خواستید برید حفاظ درو بکشید منم کلید میدم به وحید بیاد باغچه و گلا رو آب بده
_ باشه برید به سلامت خیالت راحت باشه
آماده شدم و رفتم تو حیاط
_ وحید : بفرمایید اینم سوئیچ ماشین موتورشم به دوستم نشون دادم گفت عالیه .
_ دستت درد نکنه زحمت کشیدی
_ آبجی کوچیکه که به اندازه ی یه ماشین خریدن به برادراش اعتماد نداشت اما دست آقا فرید درد نکنه ماشین خوبی رو برات پیدا کرده
_ باور کن بحث اعتماد نبود ، دوست آقا فرید کلاً هلند زندگی میکنه ، تو ایران شرکتشون شعبه داره ، این ماشینو خریده بود برای وقتایی که میان ایران بعد که شعبه ی دومشونو زدند و رفت و آمدش بیشتر شده خواسته ماشینشو عوض کنه ، میگفت در حد صفره
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1096
بچهها تو ماشین نشسته بودند و با همدیگه با صدای بلند مامان مامان میگفتند
_ باشه خوب کاری کردی اصلا ،
الحق که وکیل خوبی هستی ببین چطور آدمو راضی میکنی !
_ حقیقت همین بوده برادر
_ بچهها دیگه زدن به سیم آخر بشین تو ماشین ، دلواپس خونه هم نباش تند تند میام سر میزنم
_ ممنونم جبران کنم ان شاءلله
_کی میخوای بفهمی محبت خواهر برادری بده بستون نداره ، امیرحسین که بیادو من برق نگاه اون وقتا رو تو چشمات ببینم همه چی برام جبران میشه
_ دعا کن داداش ، دعا کن
_ این روزا هم میگذره ، اما آخرش سرت پیش خدای خودت بالاست که همه جوره پای زندگیت و بچه هات موندی ، افتخار میکنم وقتی میبینم خواهرم اینطور محکم کنار شوهرش ایستاده
_ خجالتم نده دیگه
امیرعلی از ماشین پیاده شدو هلم داد به سمت ماشین
خندیدیمو خداحافظی کردم و نشستم پشت فرمون
کل راه ۳ ساعتهای که داشتیم به یاد قدیما که امیرحسین مداحی میگذاشت و با بچه ها میخوندیم ، گذاشتمو شروع کردیم به خوندن ، سه قلوها اول با تعجب نگاه میکردند اما یکم که گذشت دست و پا شکسته باهامون همراهی کردند
وقتی رسیدیم هنوزم انرژی داشتند و با بچه های آقا سید که به هم افتادند دیگه آتیش پاره ای شدند هر کدومشون
با دیدن لیلا خودمو تو بغلش انداختم و خدا میدونه که چقدر خودمو نگه داشتم تا جلوی بچهها گریه م نگیره
شب که بچهها رو با بدبختی خوابوندیم تازه حرفامون شروع شده بود تا اذان صبح از همه چیز براش گفتم و گریه کردم ؛ و لیلای مهربونم خواهرانه سنگ صبورم شد و پا به پام گریه کرد ؛ انگار که هر چی حرف میزدم باری از روی سینم برداشته میشدو سبک تر میشدم
بعد از نماز کنار هم دراز کشیدیمو گوشیمو چک کردم آقا مجتبی برام پیام فرستاده بود
_ سلام زن داداش سفرتون بخیر باشه ؛ من و میثم براتون مبلغی رو واریز کردیم به عنوان هدیه ی بچه ها ان شاالله بهتون خوش بگذره ، هر زمانی هر مشکلی براتون پیش اومد من و میثم هستیم باهامون تماس بگیرید
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1097
بلند شدم و سر جام نشستم
_ لیلا : چیزی شده ؟
بدون اینکه جواب لیلا رو بدم تایپ کردم : آقا مجتبی من اگر بهتون گفتم داریم میریم مسافرت برای این بود که بعدا با رضوان و راضیه داستان نداشته باشم ، نگفتم برای اینکه پول ....
ی دفعه لیلا زد زیر دستمو گوشی پرت شد اون طرف
_ چرا همچین میکنی؟
_ الان ساعت چنده ؟ میخوای چند وقت دیگه جاری جانت چو بندازه تو فامیل که به شوهرش پیام میدی ، اونم برات پول میزنه ؟
_ همین کارا رو میکنه که زنش حساس شده ، ورِ اضافه میزنه
_ خب تو داری بدترش میکنی!
_ لیلا من احتیاج به کمکشون ندارم
_ چرا فکر میکنی همه ی مشکلاتو خودت تنهایی باید به دوش بکشی ؟ مریم من با این سه تا گاهی کم میارم ، معلومه که کمک لازم داری ، اصلا وظیفهشونه که دستتو بگیرند حداقلش به خاطر زینب و امیرمحمد
_ آقا حامد و مجتبی و میثم واقعا در حقم برادری کردند ، انصافا خیلی بیشتر از وظیفهشون زحمت کشیدند ، به خدا مُردم وقتی تو بیمارستان به آقا حامد گفتم دیگه دیدن هادی نیاد اما این حرف و حدیثهاست که کمر آدمو خم میکنه پس بهتره نه کمکی باشه و نه ارتباطی
_ هم کمکشون باید باشه و هم ارتباطشون ؛ تو نمیتونی منکر قرابت بچه ها با خانواده شون باشی ، مخصوصاً با وجود امیرمحمدو زینب گوش بده به حرفم عزیزم ، صبح تماس بگیر و فقط ازشون تشکر کن مریم جان این بار برای شونههای تو زیادی سنگینه باید کمک داشته باشی ، مهم اینه که پیش خدای خودت وجدانت راحته هیچ اشتباهی نکردی ؛ ازین به بعدم هر وقت کسی از خانواده خواست کمکت کنه قبول میکنی چون این بچهها تمام امیدشون به توئه ، چون باید به فکر سلامتیت هم باشی ، چون سالیان سال براشون باید مادری کنی
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🍃💔
شبها كه دلتنگت ميشوم
از اين شانه به آن شانه
فقط غَلت ميزنم...
مثلِ يك ماهىِ جدا شده از دريا،
بايد ببينى جان دادنم را
🍃💔