🔴 سلام امام زمانم✋🖤
🔹به قربان افطار و خرما و نجوای تو
سحرهای پر گریه و سوزش و آه تو
🔹کجا می نشینی اذان ها، فدایت شوم
به قربان آن سفره ی سرد و تنهای تو
#السلامعلیڪیابقیةاللھ
#امام_زمان
─┅🍃🌸🍃•┅┅🍃🌸🍃•┅─
142988_631.mp3
3.95M
🔊 گوش کنیم| تند خوانی #جزء_بیستم قرآن کریم
#صدای_آسمان
⏯ 🎙#ترتیل
🎤 استاد معتز آقایی
⬅️ با #ختم_قرآن 🌹🌸 با ما همراه باشید
وقتے خیالـم بارگاهٺ را تجسُّم ڪرد
قلبم دوباره دسٺ وپاے خویش راگم ڪرد
وقتے ڪه گفتم #السلام_ارباب عطشانم
دریاے دلتنگےِ چشمانم تلاطم ڪرد
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ
سلام آقاااا✋💔
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت29
#غزال
ارباب زاده ابرویی بالا انداخت و سری تکون داد.
با محمد روی مبل نشستیم تا ارباب زاده اماده بشه.
محمد همین جوری خیره نگاهم می کرد و چشم ازم برنمی داشت.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چی شده گل پسر؟
بهم تکیه داد و با دستاش بغلم کرد و گفت:
- مامانی یعنی تو دیگه راستکی مامان من شدی?یعنی دیگه هیچوقت نمی ری؟
دستامو دورش حلقه کردم و گفتم:
- معلومه که نمی رم عزیز دلم تا اخر عمرم پیش تو می مونم مگه مامان می تونه بچه اشو ول کنه بره؟
محمد بغض کرده گفت:
- اره مامان واقعی من رفت اما من ناراحت نیستم خوب شد رفت اون منو اذیت می کرد من دوست دارم تو مامان واقعی واقعیم باشی هیچوقتم نری باشه؟
روی موهاشو بوسیدم و خواستم چیزی بگم که صدای ارباب زاده از پشت سرم بلند شد:
- پسرم از امروز به بعد غزال مامان واقعی توعه نه اون زن و غزال هم قرار نیست جایی بره قراره همیشه مامان تو بمونه یه مامان واقعی پس نگران نباش.
محمد از بغلم در اومد و رفت تو بغل باباش و گفت:
- دوشت دارم بابایی خیلی خیلی خیلی زیاد که این مامان خوب و برام اوردی.
بلند شدم و لبخندی به هر دوشون زدم.
من که خودم نتونستم زندگی کنم و خیلی زود روی خوش زندگی با مرگ پدرم ازم گرفته شد حالا که اب از سر خودم گذشته حداقل می تونم مادری کنم برای بچه ای که هنوز فرصت ها داره برای زندگی و اون با عقده و حسرت مادر بزرگ نشه!
سوار ماشین شدیم محمد ام سوار شد و روی پاهام نشست.
همین که راه افتادیم محمد گفت:
- بابایی؟
باباش پیچید توی خیابون اصلی و گفت:
- جان پسرم؟
با حرف محمد چشام گشاد شد:
- حالا که ازدواج کنید برای من ابجی یا داداشی میارین اره؟ من هم ابجی می خوام هم داداشی اخه داداشی می خوام باهام بازی کنه منم مراقبش باشم ابجی هم خیلی دوست دارم اخه نازه اگه مثل مامانی باشه.
سرمو پایین انداختم وای خدا اصلا به این یه مورد فکر نکرده بودم!
واقعا قراره من برای محمد خواهر و برادر بیارم؟
ارباب زاده نگاهی به من انداخت و در جواب محمد گفت:
- اره عزیزم ولی باید یکم تو بزرگ تر بشی که بتونی از ابجی و داداشت مراقبت کنی و کمک مامانت باشی.
#رمان
مداحی آنلاین - میون بستر زحمی و خسته - جواد مقدم.mp3
8.94M
🔳 #شهادت_امام_علی(ع)
🌴میون بستر زخمی و خسته
🌴براش بمیرم سرش شکسته
🎙 #جواد_مقدم
⏯ #واحد
👌بسیار دلنشین
🥀🖤🏴🥀🖤🏴🥀🖤🥀
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت30
#غزال
به محضر رسیدیم و هر سه پیاده شدیم.
چه غریبانه داشتم عروس می شدم!
هیچکس نبود هیچکس!
نه همراهی نه مادری نه پدری نه برادری.
توی تصوراتم اصلا عروسیم اینجور نبود اما تصورات من کجا واقعیت کجا!
محضر خالی از سر و صدا و شادی بود.
محمد روی صندلی مهمان نشست و من و ارباب زاده روی صندلی عروس و داماد.
انقدر سکوت اینجا غم انگیز بود برام که اشک توی چشمام حلقه زد!
بابا همیشه با اب و تاب از عروسی و مراسم عروسیم تعریف می کرد و حالا..
سرمو پایین گرفتم تا محمد و ارباب زاده متوجه اشک هام نشن.
ای کاش حداقل فرهاد اینجا بود ولی خوب نمی شد با اون کاری که کرد!
نگاهمو به سفره دوختم و نگاهم به اینه خورد که ارباب زاده از اینه داشت بهم نگاه می کرد.
سریع سرمو پایین انداختم تا متوجه اشکام نشه اما دیر شده بود.
اروم کنار گوشم گفت:
- گریه ات برای چیه؟محمد می بینه ناراحت می شه!
حقیقتا دلم می خواست حداقل بگه خودت چرا ناراحتی اما خوب کسی که اون اون دوست داشت من نبودم محمد بود پس دلیلی نداشت نگران من و حال من باشه باید نگران محمد می بود.
اشک هام اروم پاک کردم طوری که محمد متوجه نشه.
عاقد اومد و اونم با دیدن ما بدون همراه تعجب کرد.
شروع کرد به خوندن عقد خم شدم و قران رو برداشتم بسم الله ی گفتم و بازش کردم.
همون اینه ای که در اومد رو شروع کردم به خوندن وسط صفحه رسیده بودم که عاقد برای بار اول اجازه رو خواست چشامو بستم خودمو به دست خدا سپردم و گفتم:
- با توکل بر خدا بعله.
و ادامه ی قران رو خوندم و ارباب زاده هم بعله رو داد.
حتما الان دیگه باید شایان صداش می کردم.
شایانی که همسرم بود اما فرسخ ها باهاش غریبه بودم توی دلم.
محمد با ذوق دست زد و خندید.
لبام رو به خنده وادار کردم برای محمدی که یه تیکه از وجودم شده بود.
اما چشم هام پر از درد بود درد هایی که فکر شو نمی کردم روزی به سرم بیان.
بعد از امضاء بلند شدم و محمد اومو توی بغلم بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم.
شایان گفت:
- ناهار کجا بریم؟
من که چیزی نگفتم چون قطعا نظر محمد رو می خواست نه من.
محمد با ذوق و شوق گفت کباب.
ارباب زاده هم قبول کرد و راه افتاد.
یه جاده جنگلی داشت مسیری که می رفتیم و هوا هم یکم سرد بود.
محمد که توی بغل من پنهون شده بود و به بیرون نگاه می کرد.
شاید تنها فرد خوشحال از این وصال محمد بود.
بلاخره رسیدیم به یه رستوران که توی دل جنگل بود با یه شهر بازی.
محمد اول کار خواست بره شهر بازی که شایان گفت اول غذا.
پیاده شدیم و از عقب چادرم رو در اوردم سرم کردم.
دست محمد و گرفتم و هر سه وارد رستوران شدیم
#رمان
#آئین_همسرداری
💗 کم توقع باشیم؛ از همسرمان آن قدر انتظار داشته باشیم که بتواند به انتظارات پاسخ دهد.
💗 گذشت کنید؛ مطمئنا زندگی بدون خطا نیست و هر کدام از ما دچار اشتباهاتی می شویم و با گذشت می شود زندگی شیرین تری داشت.
💗 این را قبول کنید که او با یکسری عادات و خو ی ها بزرگ شده است و راحت نمی تواند آنها را کنار بگذارد. به او فرصت دهید.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
#خانومها_بخوانند
خانومااا📢📢📢
🔰تا جایی که میشه نشون ندید که از نبودن همسرتون #اذیت میشید
🔰بزرگترین اشتباهی که اکثر خانمها مرتکب میشن اینه که مدام #شکایت میکنن که چرا زنگ نمیزی؟چرا کم اس ام اس میدی؟چرا سرت گرمه کار و دوستات میشه منو #یادت میره و ...
این کارا فقط شوهرتونو #دورتر میکنه.
🔰بذارید به کاراش برسه شما هم سرتون رو با یه کاری #گرم کنید.خودش دلش تنگ میشه و #جذبتون میشه
بذارید فکر کنه محدودش نکردید
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
#احکام_خوشبختی
📚 وضو و غسل با وجود لاک ناخن
💠 سؤال: استفاده از #لاک توسط خانمها در #ناخن های دست و پا هنگام #وضو و #غسل چه حکمی دارد؟
✅ جواب: تمام ناخن های دو دست در هنگام وضو باید از لاک و هر مانع دیگری پاک باشند، ولی اگر از ناخن های پا، یک ناخن پاک باشد و روی آن مسح کشیده شود، وضو صحیح است
اما در هنگام غسل، تمام ناخن های دست و پا باید پاک باشند.
📎 #احکام_بانوان
📎 #وضو_با_لاک
🍂🍃🍂🍃🌹🍂🍃🍂🍃
#اصول_زندگی_شاد🦋
❇️ دنیا جای آرزو کردن نیست !
جای جنگیدن و به دست اوردنه ...
واسه چیزی که میخوای بجنگ و بدستش بیار ..
#انرژی_مثبت
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت31
#غزال
روی یکی از صندلی ها که به بیرون دید داشت نشستیم و گارسون اومد و شایان برای محمد کباب سفارش داد برای خودش قیمه به من سوالی نگاه کرد که گفتم:
- فرقی نمی کنه.
سری تکون داد و برای منم قیمه سفارش داد.
خیلی زود اوردن خواستم اول به محمد بدم که خودش تند تند شروع کرد به خوردن و گفتم:
- اروم بخور مامان جان می پره تو گلوت.
سری تکون داد و دوباره تند تند خورد.
اصلا میلی به غذا نداشتم قاشق و برداشتم و فقط داشتم با غذا بازی می کردم.
محمد بهم نگاه کرد و گفت:
- مامانی چرا نمی خوری؟
شایان هم بهم نگاه کرد که لبخندی زدم و گفتم:
- دارم می خورم عزیزم.
سری تکون داد اما واقعا از گلوم نمی رفت پایین.
محمد خیلی زود بلند شد و گفت می ره دست هاشو بشوره.
بلند شدم و گفتم:
- بیا مامانی خودم می برمت.
نگاهم کردو گفت:
- اخه مامانی نخوردی.
بغلش کردم و گفتم:
- سیر شدم عزیزم.
سری تکون داد و از رستوران بیرون اومدیم یه تانکی اب بود که اول دست و صورت محمد رو شستم پایین گذاشتمش و گفتم:
- خوب تا منم دست هامو بشورم مامانی.
دستامو شستم برگشتم دیدم محمد نیست.
سریع اطراف و نگاه کردم که دیدم داره می دوعه از جاده رد بشه بره سمت وسایل و یه ماشینی هم با سرعت از بالا داشت می یومد .
جیغی کشیدم و دویدم سمت خیابون لحضه اخر به محمد رسیدم و هلش دادم سمت جلو که افتاد تو چمنا و ماشین ترمز کرد اما محکم خورد به سمت چپ بدنم و پام که باعث شد چند تا ملق بخورم و پایین تر توی جاده خاکی بیفتم.
حس کردم نفس ام رفت.
همه سریع از توی رستوران بیرون اومدن.
ارباب زاده که انگار همه چیز و دیده بود دوید سمت محمد و بلندش کرد سالم بود خداروشکر.
یه خانومی کمک کرد بشینم اروم حس می کردم گونه ام و پام خیسه!حتما خونی شده.
بدنم درد گرفته بود و احساس کوفتگی بهم دست داد.
ارباب زاده با سرعت این سمتم اومد جلوم وایساد و با داد گفت:
- چرا حواست به محمد نبود،؟اگه یه ثانیه دیر تر رسیده بودی معلوم نبود چه بلایی سر پسرم بیاد شامس اوردی خودت گند تو جمع کردی و گرنه خودم اشو لاش ت می کردم.
سرمو پایین انداختم و اشک هام سر خورد روی گونه هام.
مردم با ترحم بهم نگاه می کردن.
مگه مقصر من بودم،؟
چطور می تونه جلوی این همه ادم خورد ام کنه؟
محمد با دیدن گریه ی من بغض کرد و گفت:
- مامانی دستامو شست گذاشتم پایین گفت بمونم دستاشو بشوره من گوش ندادم دویدم تو خیابون نمی دونستم ماشین میاد مامانی دوید منو نجات داد نزاشت ماشین بهم بخوره.
یکی از مردم از منطقه گفت:
- جوون برو خداروشکر کن زن به این فداکاری داری خودشو سپر بلای پسرت کرد و گرنه معلوم نبود چه بلایی سر پسرت می یومد.
شایان که حالا فهمیده بود چی شده اخم هاش توی هم رفت لب زد:
- بلند شو برو توی ماشین بریم دکتر.
اشک هام با شدت بیشتری روی گونه ام ریخت دو تا خانوم بهم کمک کردن و بلند شدم اروم اروم سمت ماشین عقب نشستم.
محمد هم کنارم نشست و بغض کرده بهم نگاه کرد.
می ترسید دعواش کنم و جلو تر نمی یومد.
دستامو براش باز کردم که خودشو انداخت توی بغلم.
اشکام بیشتر روی صورتم ریخت.
تاحالا اینطور تحقیر نشده بودم.
شایان راه افتاد و نگاهمو به بیرون دوختم.
دیگه نمی تونستم اشکامو کنترل کنم و مثل بارون روی گونه هام می ریختن.
محمد ام ناراحت توی بغلم بود.
گونه ام زخم شده بود و باعث شده بود چند قطره خون روی لباسم بریزه از اون ورمم پام زخم شده بود و پایین لباس سفیدم خونی شده بود.
بعد از 20 دقیقه جلوی یه بیمارستان وایساد و گفت:
- پیاده شین.
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
- نیازی به بیمارستان ندارم.
اعصاب ش بدتر خورد شد و گفت:
- گفتم پیاده شو زخمی شدی.
منم با لجبازی گفتم:
- به تو ربطی نداره من حالم چطوریه حالا هم نمی خوام برم بیمارستان.
#رمان