شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_چهارم دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسناکی از
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
دستانم به قدری #میلرزید که نمیتوانستم لیوان را نگه دارم و #خودش با دنیایی از محبت، #آب را قطره قطره به گلوی #خشکم میرساند و با کلماتی دلنشین، به قلبم آرامش میداد: "نترس الهه جان! تموم شد! من اینجام! دیگه نترس!"
و من باز هم #آرام نمیگرفتم و میدانستم بلاخره تعبیر کابوسم را در #بیداری خواهم دید که با نگاه #غرق اشکم به پای چشمانش افتادم و میان هق هق گریه التماسش میکردم:
"مجید! به خدا اینا تو رو می کُشن! به خدا بچه ام از بین میره! #مجید به حوریه #رحم کن! مجید من از اینا میترسم! من خیلی #میترسم!"
و شاید #طاقت نداشت بیش از این #اشکهایم را ببیند که سر و صورت خیس از اشکم را در #آغوش کشید و با آهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد: "باشه الهه جان! من #هیچ جا نمیرم! #نترس عزیزم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_ششم هر چه دور اتاق #چشم میچرخاندم، دلم راضی نمیشد که
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم
حالا در روز اول #فروردین سال 1393 و روز #نخست عید نوروز، به جای دید و بازدید و حضور در جمع گرم خانواده، در #غربت این خانه تنها بودم و #مجید رفته بود تا اگر در این تعطیلات مغازه بازی پیدا کند، با یکی دو میلیونی که هنوز در #حسابش مانده بود، اجاق گاز و یخچال ارزان #قیمتی برای خانه مان بخرد تا بتوانیم نیازهای اولیه زندگیمان را بر طرف کنیم.
در #آشپزخانه کوچکش جز یک #سینک ظرفشویی و چند ردیف #کابینت زنگ زده و رنگ و رو رفته چیزی نبود و باید چند میلیونی #خرج میکردیم تا تجهیزش کنیم و نه فقط گاز و یخچال و فریزر که دیگر در #کابینت_های خانه هم خبری از انواع حبوبات و شکلات و خشکبار نبود و هر وعده به اندازه خوراک همان وعده مان خرید میکردیم.
کف اتاق هال را با موکت خاکستری رنگی پوشانده و همان یک #پنجره کوچک را روزنامه #چسبانده بودیم تا در فرصتی مناسب برایش پرده بخریم. خیلی #دلم میخواست برای خرید اسباب خانه با مجید به #بازار بروم، ولی کمردرد امانم را بریده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم.
مجید دیروز تشک خوشخوابی خریده و در اتاق خواب روی زمین گذاشته بود تا فعلاً رویش دراز بکشم که بعید #میدانستم به این زودیها بتوانیم بار دیگر تخت و #سرویس خوابی بخریم و باید عجالتاً با همین تشک #سر میکردیم.
با این وضعیت دیگر از خرید مجدد #سیسمونی دخترم هم به کلی #قطع امید کرده که حتی برای تأمین وسایل ضروری #زندگی هم به حساب و کتاب افتاده بودیم.
در این چند #شب هر بار که روی کاغذ و در محاسبات کم می آوردیم، #مجید لبخندی میزد و به بهانه #دلگرمی من هم که شده، وعده میداد که از همکارانش #قرض میکند. البته روزی که از خانه می آمدم، سرویس #طلایم به دست و گردنم بود و حالا همین چند تکه #طلا سرمایه کوچکی بود که میتوانست در وقت نیاز دستمان را بگیرد.
#لوستری هم نداشتیم و علی الحساب مجید لامپ #بزرگی به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شبهای تنهایی مان را در این خانه #تنگ و دلگیر، روشن کند. اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم، دستی به سر و روی خانه میکشیدیم، بعد ساکن میشدیم ولی همکار #مجید تماس گرفته و خبر داده بود که فردا به بندر باز میگردد و باید زودتر خانه اش را ترک میکردیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_هشتم باورش #سخت بود ولی من و مجید وقتی از خانه و #زن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم
چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف #اتومبیلی در خیابان به گوشم رسید و بلافاصله صدای #مجید را شنیدم که به کسی فرمان میداد. از گوشه #پاره روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه #توقف کرده و در بارَش چند کارتُن کوچک و بزرگ با طناب #بسته شده و مجید با کمک راننده میخواست بازشان کند.
چادرم را سر کردم و به #انتظار آمدن مجید، در پاشنه در #خانه ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید. در یک #دستش چند پاکت میوه و حبوبات بود و در دست دیگرش دو دست غذای #آماده و دیگر دستانش جا نداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانه اش لبه لگن را کنترل میکرد تا #سقوط نکند.
مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانی داد: "مبارک باشه #الهه جان! هم یخچال گرفتم، هم #گاز، هم یه سرویس چینی با یه دست قاشق #چنگال. دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم."
و فرصت نداد #تشکر کنم که کیسه ها را پشت در گذاشت و همانطور که با عجله از #پله_ها پایین میرفت، تأ کید کرد: "به این کیسه ها دست نزن! سنگینه، خودم میام." در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در #آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی در یکی از #کابینتها نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود.
هر چند دلم میخواست #سرویس آشپزخانه ام را سرِ فرصت با سلیقه خودم #بخرم، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی #صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دم
دستی هم #غنیمت بود.
مجید همانطور که کارتُنهای خالی را گوشه #آشپزخانه دسته میکرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعته اش برایم میگفت که من هم با شوقی که با #خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم: "فکر نمیکردم امروز مغازه ها باز باشن. گفتم حتماً دست #خالی برمیگردی!"
آخرین تکه #مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خسته ای که روی #صورتش نقش بسته بود، پاسخ داد: "اتفاقاً خودم هم از همین #میترسیدم. ولی بخاطر اینهمه مسافری که برای #عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازه ها باز بودن."
سپس نگاهی به #یخچال کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد: "اینا اینجا #خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول میدادیم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_ششم میدانستم پیشنهاد زیرکانه ای داده ام تا حقیقتاً به مبانی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفتم
همین اختلافات #جزئی مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من میخواستم او هم کنار من در این سمت #خط_کشی باشد که با کلامی غرق محبت تمنا کردم: "خُب من دلم میخواد همین اختلاف کوچولو هم حل شه!" و همانطور که کمرم را کشیده بودم تا قدری #دردش قرار بگیرد، با آخرین رمقی که برایم مانده بود، نبرد اعتقادی ام را آغاز کردم: "بیا از اعتقاد به خلفای اسلام شروع کنیم..."
و هنوز قدمی پیش نرفته بودم، که درد وحشتناکی در دل و کمرم پیچید و نتوانستم #حرفم را تمام کنم که ناله ام زیر لب، خفه شد. با هر دو دست کمرم را گرفته و دیگر نمیتوانستم #تکانی به خودم بدهم و فقط دهانم از شدت درد باز مانده بود. مجید از این #تغییر ناگهانی ام، وحشتزده به سمتم آمد و میخواست کاری کند.
تمام بدنم از درد رعشه میکشید. تا به حال #چنین درد سختی را #تجربه نکرده و مجید بیشتر از من ترسیده بود و نمیدانست چه کند که #سراسیمه دمپایی اش را پوشید تا کمکی بیاورد و هنوز چند قدمی روی ماسه ها ندویده بود که #طوفان دردم قدری قرار گرفت و با ناله ضعیفم صدایش کردم: "مجید! نمیخواد بری. بیا، بهتر شدم."
و شاید این تجربه جدیدی بود که باید در اواخر ماه هفتم #بارداری تحملش میکردم و تحملش چقدر سخت بود که پیشانی ام از شدت #درد، خیس عرق شده و نفسم بند آمده بود. مجید دیگر دمپایی اش را در نیاورد، کنار زیرانداز روی #ماسه_ها مقابلم زانو زد و با نگرانی پرسید: "بهتری الهه؟"
سرم را به #نشانه تأیید تکان دادم که دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم و مجید که از دیدن این حال #خرابم، به وحشت افتاده بود، با خشمی #عاشقانه تشر زد: "از بس خودت رو اذیت میکنی! تو رو خدا تا به دنیا اومدن این بچه، به هیچی فکر نکن! به خودت #رحم کن الهه!"
با پشت دستم، صورت خیس از #عرقم را پاک کردم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم: "فکر کنم زیاد نشستم، کمرم خشک شد."
کمکم کرد تا از جا #بلند شوم و همین که سرِ پا ایستادم، سرم #گیج رفت که با دست دیگرم شانه مجید را گرفتم تا زمین نخورم. حال سخت و #بدی بود تا بلاخره به خانه رسیدیم و روی #تختخواب دراز کشیدم. مجید غمزده کنار تختم نشسته و نمیدانست چه کند تا حالم جا بیاید و به هیچ بانویی #دسترسی نداشتیم تا برایم تجویزی #مادرانه کند و من همانطور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو به مجید زمزمه کردم: "ای کاش الان مامانم اینجا بود!"
که در این شرایط سخت و #حساس، محتاج حضور مادرم یا حداقل #زنی دیگر بودم و در این کنج غربت، مجید همه کس من بود. #مجید دستم را گرفت و پیش از آنکه به زبان بیاید، گرمای محبتش را از حرارت انگشتانش احساس کردم که با لبخندی #غمگین دلداری ام داد: "قربونت بشم الهه جان! #غصه نخور! ما خدا رو داریم!"
و این هم هنوز از #طومار تاوانی بود که باید به بهای عشق مجید به تشیع میدادم و #خاطرش به قدری عزیز بود که با این همه سختی باز هم خم به ابرو نیاورم، ولی نمیتوانستم سوز #زخم بی وفایی خانواده ام را فراموش کنم و نه تنها از سر #درد و کمر درد که از این همه بی کسی، در بستری از غم غربت به #خواب رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفتم همین اختلافات #جزئی مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من می
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتم
چشمانم مات صفحه #تلویزیون سقفی داروخانه مانده و گوشم به اخباری بود که از جولان بیش از پیش تروریستهای #تکفیری در عراق خبر میداد.
انفجار خودروی #بمب_گذاری شده، عملیاتهای انتحاری و کشتار جمعی مسلمان #بیگناه در عراق، اخبار جدیدی نبود و پس از اشغال این کشور توسط آمریکا، #مصیبت هر روزه عراقیها شده بود، ولی ظاهراً شیاطین آمریکایی و تکفیری قصد کرده بودند #عراق را هم به خاک مصیبت سوریه بنشانند که این روزها تروریستهای داعش جان تازه ای گرفته و هوای حکومت بر عراق به سرشان زده بود.
با این همه، #دل خودم لبریز درد بود و نمی توانستم به تماشای #نگون_بختی مسلمان دیگری بنشینم که تکیه ام را به صندلی #پلاستیکی داروخانه داده و خسته از صف طولانی داروخانه که مدتی میشد #مجید را معطل کرده بود، چشمانم را بستم و باز هم صدای گوینده اخبار مثل پُتک در سرم میکوبید.
بلاخره آوار #غم و غصه و #هجوم این همه فشار #عصبی کار خودش را کرده و ضعف جسمانی هم به کمکش آمده بود تا کارم به جایی برسد که امروز #دکتر پس از معاینه #هشدار داد که اگر مراقب نباشم، کودکم پیش از موعد مقرر به دنیا می آید و همه #کمردردهای شدیدم نشانی از همین زایمان بی موقع بود که میتوانست سلامتی #دخترم را به خطر بیندازد.
باید کاملاً استراحت میکردم و اجازه نمیدادم هیچ #استرسی بر من غلبه کند و مگر #میتوانستم که انگار از روزی که مادرم به بستر #سرطان افتاد، خانه آرامش من هم #خراب شد. باز کمردردم شدت گرفته و شاید از بوی مواد آرایشی داروخانه حالت #تهوع گرفته بودم که به سختی از جایم بلند شدم، با قدمهای سنگین و بی رمقم از میان #جمعیت گذشتم و از در شیشه ای داروخانه بیرون رفتم بلکه هوای #اواسط اردیبهشت ماه، نفسم را بالا بیاورد.
هر چند هوای این ماه #بهاری هم حسابی داغ و پُر حرارت شده و انگار میخواست آماده #آتش_بازی تابستان بندر شود که اینچنین با تیغ آفتاب به جان شهر افتاده بود. #حاشیه پیاده رو، تکیه به شیشه داروخانه ایستاده بودم که بلاخره مجید با پاکت داروهایم آمد و #بی_معطلی تاکسی گرفت تا زودتر مرا به خانه برساند.
او هم #ناراحت بود ولی به روی خودش نمی آورد که چقدر #دلواپس حال من و دخترمان شده و #سعی میکرد با شیرین زبانی #همیشگی اش آرامم کند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هشتم چشمانم مات صفحه #تلویزیون سقفی داروخانه مانده و گوشم به
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نهم
از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را #کنترل کنم که در خلوت کوچه دلم ترکید و با لحنی #لبریز بغض زمزمه کردم: "من خیلی حوریه رو اذیت کردم! خیلی عذابش دادم #مجید! بچه ام خیلی صدمه خورد!"
و تنها خدا میداند چقدر #پشیمان بودم و دلم میلرزید که مبادا دخترم دچار #مشکلی شود که اشکم جاری شد و در برابر سکوت غمگینش پرسیدم: "مجید! یعنی بچه ام #چیزیش شده؟"
همانطور که همپای قدمهای کوتاهم می آمد، به سمتم صورت #چرخاند و پاسخ دلشوره ام را به #شیرینی داد: "الهه جان! چیزی نشده که انقدر #غصه میخوری؟ دکتر فقط گفت باید بیشتر مراقب باشی، همین! از امروز دیگه به هیچی فکر نمیکنی، #غصه هیچی رو نمیخوری، فقط استراحت میکنی تا حالت بهتر شه!"
ولی آنچنان #جراحتی به جانم افتاده بود که به این سادگی #قرار نمیگرفتم و باز خودم را سرزنش میکردم: "من که نمیخواستم #اینجوری شه! من که نمیخواستم بچه ام انقدر غصه بخوره! دست #خودم نبود!"
و او طاقت نداشت به #تماشای این حالم بنشیند که با لبخند مهربانش به میان حرفم آمد: "الانم چیزی نشده عزیزم! فقط #حوریه هوس کرده زودتر بیاد! فکر کنم حوصله اش سر رفته!" و خندید بلکه صورت #پژمرده من هم به خنده ای باز شود، ولی قلب #مادری_ام طوری برای سلامت کودکم به تپش افتاده بود که دیگر حالی برای خندیدن نداشتم.
از چشمان بیرنگ و صورت گرفته #مجید هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برای همسر و دخترش میلرزد و باز مثل همیشه دردهای مانده بر دلش را از من پنهان میکرد.
چند قدمی تا سر #کوچه خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با توپ پلاستیکی اش بازی میکرد، به سمتمان دوید و با شور و #انرژی همیشگی اش #سلام کرد. صورت تپل و سبزه اش زیر تابش آفتاب #سرخ شده و از لای موهای کوتاه و مشکی اش، عرق پایین میرفت. با حالتی مردانه با مجید #دست داد و شبیه آدم بزرگها حال و احوال کرد.
سپس به سمت من #چرخید و با خوش زبانی مژده داد: "الهه خانم! #داداشتون اومده، دمِ در منتظره!" و با بادی که به گلویش انداخته بود، ادامه داد: "من گفتم بیاید خونه ما تا آقا #مجید اینا بیان، ولی قبول نکرد!"
مجید دستی به سرش #کشید و با خوشرویی جواب میهمان نوازی اش را داد: "دمت گرم علی جان!" و او با گفتن "چاکریم!" دوباره توپش را به زمین زد و #مشغول بازی شد. مجید #کیسه داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! غصه نخور! اگه میخوای همه چی به #خیر بگذره، سعی کن از همین الان دیگه غصه نخوری! فقط #بخند!" و من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را ببیند که با گوشه چادرم صورت #خیسم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_نهم از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را #کنترل کنم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_دهم
من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را #ببیند که با گوشه چادرم صورت #خیسم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. عبدالله به تیر #سیمانی چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد، خندید و به سمتمان آمد.
هر چند سعی میکردم به رویش #بخندم، ولی باز هم نتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید: "چی شده الهه؟" مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی #برادرانه عبدالله خلاصم کند، #تعارفمان کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد: "چیزی نیس! یه خورده خسته شده!"
وارد اتاق که شدیم، از عبدالله عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم که از امروز باید #بیشتر استراحت میکردم و او هم روی #مبل مقابلم نشست که با دلخوری طعنه زدم: "چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما رو #خط کشیدی!"
و شاید عقده ای که از وضعیت #خطرناک بارداری ام به دلم مانده بود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده #نگاهم کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "گرفتار بودم." و همین جمله کافی بود تا به جای #اخم و دلگیری با دلواپسی سؤال کنم: "چیزی شده؟"
نفس عمیقی #کشید و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به #اضطراب افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم، #نگران حالش پرسیدم: "بابا طوریش شده؟"
که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و #پاسخ داد: "بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون #خونه تو و مجید مزاحمش بودین که شما هم رفتین و الان داره با #عروسش کیف دنیا رو میکنه!" سپس به #چشمانم دقیق شد و با کینه ای که از #نوریه به دلش مانده بود، سؤال کرد: "خبر داری بابا سند خونه رو به اسم #نوریه زده؟"
از شنیدن این خبر #سرم از درد تیر کشید و تا خواستم حرفی بزنم، مجید با سینی #چای قدم به اتاق گذاشت و میخواست بحث را عوض کند که از عبدالله پرسید: "چی کار میکنی؟ ما رو #نمی_بینی، خوش میگذره؟"
ولی ذهن من از حماقتی که پدرم #مرتکب شده بود، تا مرز جنون پیش رفته بود که با عصبانیت به میان حرف #مجید آمدم: "یعنی چی عبدالله؟!!! یعنی اون خونه رو دو دستی تقدیم #نوریه کرد؟!!!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_یازدهم مجید به سمتم چرخید و با مهربانی #تذکر داد: "الهه جان!
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_دوازدهم
باورم نمیشد که خانه بزرگ و #قدیمیمان به همین #سادگی به تاراج این جماعت نامسلمان رفته و خواستم باز اعتراض کنم که #مجید مستقیم نگاهم کرد و با لحنی مردانه توبیخم کرد: "الهه! یادت رفت دکتر #بهت چی گفت؟!!! چرا به
خودت رحم نمیکنی؟!!! به من و تو چه ربطی داره که بابا داره چی کار میکنه؟ بذار هر کاری #دلش میخواد بکنه! تو چرا حرص میخوری؟"
و نگذاشت #جوابی بدهم و با عصبانیت رو به عبدالله کرد: "اومدی اینجا که #اعصاب خواهرت رو خورد کنی؟!!! نمی بینی چه #وضعیتی داری؟!!! اینهمه از دست بابا عذاب کشیده، بس نیس؟!!! بازم میخوای #زجرش بدی؟!!!"
عبدالله مات و #متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش #خشم بی سابقه، از لرزش قلب #عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله میکشد که #نگاهی به من کرد و میخواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: "اگه قراره بیای اینجا و الهه رو #آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، #تو هم رو همه!"
سپس بلند شد و به #دلداری دل بیقرارم، کنار #کاناپه روی زمین نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش #میسوخت که بیخبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل #مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد: "الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر #حوریه آروم باش!"
باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدن های #دخترم را احساس میکردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بیتاب شده و با بیقراری پر پَر میزد. از شدت سر درد #چشمانم سیاهی میرفت که #پلکهایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایمتر رو به عبدالله کرد:
"امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی #مراقب باشه. میگفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. میگفت #نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی #اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی #نگو که بیشتر اذیت شه."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_دوازدهم باورم نمیشد که خانه بزرگ و #قدیمیمان به همین #سادگی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سیزدهم
نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانی های #همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با #لبخندی بیرنگ خیال مجید را راحت کردم: "من حالم خوبه! آرومم!" و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروشِ #مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مهری #برادرانه عذر خواست: "ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمیگفتم!"
و مجید هنوز #آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با #ناراحتی داد: "از این به بعد هر #خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه #آروم باشه!"
از اینکه این همه برادرم #سرزنش میشد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی های #مجید، دلش را شاد کنم که با خوش زبانی پرسیدم: "چیزی شده که گفتی گرفتاری؟"
و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته #پاسخ داد: "نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس #خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم..." و مجید حسابی #حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: ولی فکر کنم #مزاحم شدم."
و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که #مجید دستش را گرفت و این بار با #مهربانی همیشگی اش تعارف کرد: "کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات #تنگ شده!" ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته اش، پاسخ #تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی #نجیبانه عذرخواهی کرد: "ببخشید! نمیخواستم باهات اینجوری حرف بزنم."
سپس خندید و در برابر سکوت #سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد: "من که هیچ وقت برادر نداشتم. #تهران که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا #داداشم تویی!" و با همین جمله غرق #احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن #مجید انداخت و او هم احساس قلبی اش را ابراز کرد: "منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!"
و خدا میداند در پس #ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر #دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. حالا پس از مدتها در این خانه کوچک #میهمان داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای #شام پیشمان بماند.
خجالت میکشیدم که من بانوی خانه و مسئول #طبخ غذا بودم، ولی تمام #مدت روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و #عبدالله نمیکردم که مدام برایم میوه و آب #میوه هم می آوردند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سیزدهم نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانی های #همسرم ر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهاردهم
شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و #مجید برای شستن #ظرفها به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و #بی_وفایی نزدیکترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت #صمیمی با برادرم به قدری #لذت_بخش بود که احساس میکردم میتوانم تمام غمهایم را به این شب رؤیایی ببخشم.
هر چند هنوز ته دلم برای #دخترم میلرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که #عزم کردم از همین امشب با همه غم و #غصه_هایم مبارزه کنم تا فرزندم به #سلامت متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیش دستی کوچکی که از رطب تازه پُر کرده بود، از #آشپزخانه بیرون آمد.
با عشقی که از سرانگشتانش میچکید، پیش دستی را کنارم روی #کاناپه گذاشت و با مهربانی #سفارش کرد: "ماهی سرده، #خرما بخور تنت گرم شه..." و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ #موبایلش از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را #آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید: "مجید خیلی نگرانته! چی شده؟"
با دو انگشتم #خرمایی برداشتم و نمیخواستم نگرانش کنم که با لبخندی #پاسخ دادم: "چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا میتونم استراحت کنم و #استرس نداشته باشم..." که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث میکرد، نگذاشت #حرفم را تمام کنم.
درِ اتاق خواب را بسته بود تا صدایش را #نشنویم و باز به قدری #عصبانی شده بود که فریادهایش تا اتاق پذیرایی میرسید: "آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو #ماه نیس #قرارداد بستیم! #وضعیت زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!"
و هرچه طرف مقابلش #اصرار میکرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ میداد: "امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی #اصرار نکن، باور کن نمیتونم!" و دست آخر با #عصبانیت خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد.
من و عبدالله فقط با #چشمانی متحیر نگاهش میکردیم که خودش با حالتی عصبی #توضیح داد: "من نمیدونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف میزنن، قرارداد امضا میکنن، فردا میزنن زیر همه چی!" و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید: "مگه چی شده؟"
خودش را روی #مبل رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد: "هیچی! یه #مسئله کاری بود. میخواست #دبه کنه، منم گفتم نمیشه!"
از لحنش پیدا بود که نمیخواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمیخواست دل #مرا بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را #عوض کند، ولی خیال من به این سادگی #راحت نمیشد و منتظر فرصتی بودم تا علت این همه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه #بازجویی_ام را آغاز کردم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_پانزدهم گوشه اتاق #خواب روی زمین نشسته و کیفش را مرتب میکرد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شانزدهم
همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته #قرآن میخواندم. این روزها بیشتر از #گذشته با آیات الهی خو گرفته بودم که هم به دلم #آرامش میداد، هم داروی #شفابخش دردهایم بود. بخاطر داروهای جدیدی که برای جلوگیری از زایمان زودرس مصرف میکردم، حالم بدتر از #گذشته شده و علاوه بر حالت تهوع و سرگیجه ای که لحظه ای #رهایم نمیکرد، تپش قلب هم به دردهایم اضافه شده و مدام از داغیِ بدنم گُر میگرفتم.
با این همه در این گوشه #تنهایی، آنچنان با کلام خدا اُنس گرفته بودم که کمتر به ناخوشی هایم #فکر میکردم و تنها به امید روزی که دختر نازدانه ام را در #آغوش بکشم، جست و خیز پُر ناز و کرشمه اش را در وجودم میشمردم.
با یک دستم #قرآن را گرفته و دست دیگرم را روی بدنم گذاشته بودم تا هر بار که دست و پای #کوچکش را میکشید، با تمام وجودم احساسش کنم. #چشمم به خط زیبای قرآن بود و در دلم صورت زیبای کودکم را تصور میکردم که او هم #آیتی از خلقت حکیمانه پرودگارم بود و تنها خودش میدانست که این روزها چقدر #بی_تاب آمدنش شده بودم.
هر چند هنوز نتوانسته بودم قدمی برای تسنن #مجید بردارم و دیگر فرصتی نبود تا حوریه در یک خانواده اهل سنت #چشم بگشاید، ولی باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش میکردم، بلکه بتوانم تا زمانی که دخترمان #شیعه و سُنی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهب اهل سنت #هدایت کنم.
آیه آخر سوره #فتح را به پایان رساندم که کسی به در خانه زد. به خیال اینکه پسر #همسایه برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و در باز کردم که دو خانم #غریبه در برابر چشمانم ظاهر شدند. با خوش رویی سلام کردند و یکیشان که #مسن_تر بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد:
"من حبیبه هستم، زن حاج #صالح. اینم دخترمه." برای یک لحظه متوجه نشدم چه میگوید که تعارفشان کنم و ظاهراً که تازه به #خاطر آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. هر چند نمیدانستم برای چه کاری به سراغم آمده اند ولی ادب #حکم میکرد صحبتهای مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و #داخل شدند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هفدهم چادرم را روی چوب #لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان می
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هجدهم
تازه فهمیدم چه میگوید و چه میخواهد که باز #سر_دردم شدت گرفت. دلم میخواست برایش کاری کنم ولی برای ما هم #مقدور نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد:
"دخترم! #قربونت برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به #شوهرت التماس میکنه، ولی شوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره #بهش زنگ زد، ولی شوهرت قبول نمیکنه! حالا من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه #دلت به رحم بیاد! بلکه شما برای ما یه کاری کنی!"
پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاج #صالح بود و تخلیه زود هنگام خانه اش را میخواست که #مجید را به هم ریخته و صدای داد و #فریادش را بلند کرده بود. کمرم را صاف کردم تا #قدری دردش قرار بگیرد و با #شرمندگی پاسخش را دادم:
"حاج خانم! من به شما حق میدم، ولی وضعیت ما هم اصلاً خوب نیس! ما تازه اول #فروردین اومدیم تو این خونه، امروز بیستم اردیبهشته! یعنی ما هنوز دو ماه نیس که اومدیم تو این #خونه! باور کنید منم با این وضعم نمیتونم دوباره اسباب کشی کنم. ما #تازه برای اینجا فرش و موکت و پرده خریدیم. به خدا برامون #سخته که..."
و نگذاشت حرفم را تمام کنم و نمیخواست #ناامید شود که باز هم اصرار کرد: "دخترم! تو هم یه زنی! تو بهتر از #شوهرت حال من و دخترم رو میفهمی! به خدا از حرف مردم خسته شدیم! دخترم #داره آب میشه!"
نگاهم به دختر #جوان افتاد و دیدم که صورت ظریف و سبزه اش از گریه پُر شده که #جگرم برایش آتش گرفت. به سختی از جا بلند شدم، جعبه #دستمال کاغذی را مقابلش گرفتم و اینبار من تمنا کردم: "تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آخه من چی کار میتونم #براتون بکنم؟"
که فکری به ذهنم رسید و همانطور که بالای سرش #ایستاده بودم با خوشحالی پیشنهاد دادم: "خُب شما با همین پول پیشی که از ما گرفتید، برای #دختر و دامادتون یه جایی رو اجاره کنید." و همین جمله #کافی بود تا داغ دل دختر حبیبه خانم تازه شود که #سرش را بالا آورد و میان #گریه از شوهرش گله کرد:
"قبول نمیکنه! میگه وقتی بابات خونه داره، چرا ما باید #مستأجر بشیم؟ میگه اگه میخوای زودتر بریم سر خونه زندگیمون، باید بابات #خونه رو بده!"
از این همه #خودخواهی همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که #حبیبه خانم با حالتی عصبی، عقده اش را پیش من خالی کرد: "ذلیل مرده خیلی #آتیش میسوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل #مار_افعی که همش نیش میزنه! همین دیروز به دخترم گفته یا #بابات خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!"
که او هم گریه اش گرفت و ناله زد: "ولی میترسم! #میترسم یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر #عقد کرده ام تو خونه #بمونه! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست
نمیکردم." و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق #گریه بلند شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊