eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
210 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #آتش #قسمت_سوم چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه. پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا م
📖 به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم التماس می کردم خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم، من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده. هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد. زن صاف و ساده ای بود. علی الخصوص که پدرم قصد داشت هرچه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت. شب که به پدرم گفت رنگ صورتش عوض شد. طلبه است؟ چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم. عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت. مادرم هم بهانه های مختلف می آورد. آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره. اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون. ولی به همین راحتی ها نبود. من یه ایده فوق العاده داشتم. نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم به خودم گفتم خودشه هانیه این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی. از دستش نده… علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود… نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت. کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه. یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم. وقتی از اتاق اومدیم بیرون مادرش با اشتیاق خاصی گفت به به چه عجب، هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا… مادرم پرید وسط حرفش: حاج خانم، چه عجله ایه اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد - ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته. این رو که گفتم برق همه رو گرفت. برق شادی خانواده داماد رو، برق تعجب پدر و مادر من رو! پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم. می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده‌... ادامه دارد.... ---------------------------- ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #قسمت_چهارم #نقشه_بزرگ به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم التماس می کردم خدای
📖 اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بی حال افتاده بودم کف خونه. مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت نعره می کشید و من رو می زد. اصلا یادم نمیاد چی می گفت. چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت. اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه. مادر علی هم هرچی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود: شرمنده، نظر دخترم عوض شده. چند روز بعد دوباره زنگ زد. من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم، علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه. تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره. بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت. اون هم عین همیشه عصبانی شد - بیخود کردن، چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد هانیه... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی! ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی. این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم. به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال. - یه شرط دارم … باید بذاری برگردم مدرسه... ادامه دارد... ---------------------------- ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #قسمت_پنجم #می_خواهم_درس_بخوانم اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بی حال افتاده بودم ک
📖 با شنیدن این جمله چشماش پرید. می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود. اون شب وقتی به حال اومدم تمام شب خوابم نبرد. هم درد، هم فکرهای مختلف. روی همه چیز فکر کردم. یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم. برای اولین بار کم آورده بودم. اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم. بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم. به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه از طرفی این جمله اش درست بود من هیچ وقت بدون فکری تصمیم های احساسی نمی گرفتم. حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه من رو شناخته بود. با خودم گفتم زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره. اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم؟ چند روز تمام، روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم. یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت.... - وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ما اون شب شیرینی خوردیم. بله، داماد طلبه است... خیلی پسر خوبیه… کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد. وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم. اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد. البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد، فکر کنم نزدیک دو ماه بعد … ادامه دارد... ---------------------------- ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #داماد_طلبه #قسمت_ششم با شنیدن این جمله چشماش پرید. می دونستم چه بلایی سرم میاد اما
📖 پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد. با ۱۰ نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر بعد هم که یه عصرانه مختصر منحصر به چای و شیرینی. هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور. هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی. هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد همه بهم می گفتن هانیه تو یه احمقی خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد، تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟ هم بدبخت میشی هم بی پول، به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی. دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی. گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید گاهی هم پشیمون می شدم اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم. از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود. رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی. حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی باید همون جا می مردی. واقعا همین طور بود. اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون، مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره اونم با عصبانیت داد زده بود از شوهرش بپرس و قطع کرده بود. به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش بالاخره تونست علی رو پیدا کنه. صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون… ادامه دارد... ---------------------------- ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #احمقی_به_نام_هانیه #قسمت_هفتم پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود بر خلاف داماد قبل
📖 با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون امکان داره تشریف بیارید؟ - شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام‌ هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است. فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه، اگر کمک هم خواستید بگید هر کاری که مردونه بود، به روی چشم. فقط لطفا طلبگی باشه اشرافیش نکنید. مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد. اشاره کردم چی میگه؟ از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت میگه با سلیقه خودت بخر، هرچی می خوای. دوباره خودش رو کنترل کرد این بار با شجاعت بیشتری گفت علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم، البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراهمون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن. تا عروسی هم وقت کمه و… بعد کلی تشکر، گوشی رو قطع کرد. هنگ کرده بود. چند بار تکانش دادم. مامان چی شد؟ چی گفت؟ بالاخره به خودش اومد گفت خودتون برید، دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن و... برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد. تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم. فقط خریدهای بزرگ همراهمون بود. برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد. حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت شما باید راحت باشی. باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه. یه مراسم ساده. یه جهیزیه ساده. یه شام ساده حدود ۶۰ نفر مهمون. پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت. برای عروسی نموند. ولی من برای اولین بار خوشحال بودم علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود... ادامه دارد... ---------------------------- ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #خرید_عروسی #قسمت_هشتم با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا می خواستیم برای خرید جهیزیه
📖 اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم. من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم. برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم. بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود. هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم. از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت. غذا تقریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت. بوی غذا کل خونه رو برداشته بود از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید. - به به، دستت درد نکنه. عجب بویی راه انداختی… با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم. انگار فتح الفتوح کرده بودم. رفتم سر خورشت درش رو برداشتم، آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود قاشق رو کردم توش بچشم که … نفسم بند اومد! نه به اون ژست گرفتن هام نه به این مزه. اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود. گریه ام گرفت خاک بر سرت هانیه، مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر‌. و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد، خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت... - کمک می خوای هانیه خانم؟ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم. قاشق توی یه دست، در قابلمه توی دست دیگه، همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود. با بغض گفتم نه علی آقا، برو بشین الان سفره رو می اندازم. یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد. منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون. - کاری داری علی جان؟ چیزی می خوای برات بیارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن. شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت. - حالت خوبه؟ - آره، چطور مگه؟ - شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم نه اصلا، من و گریه؟ تازه متوجه حالت من شد. هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود‌ اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم قاشق رو از دستم گرفت. خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید. مُردی هانیه کارت تمومه… ادامه دارد... ---------------------------- ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #غذای_مشترک #قسمت_نهم اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم. من همیشه از ازد
📖 چند لحظه مکث کرد، زل زد توی چشم هام. واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه آره، افتضاح شده. با صدای بلند زد زیر خنده. با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم. رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت غذا کشید و مشغول خوردن شد. یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه. یه کم چپ چپ زیرچشمی بهش نگاه کردم. - می تونی بخوریش؟ خیلی شوره، چطوری داری قورتش میدی؟ از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت. - خیلی عادی، همین طور که می بینی، تازه خیلی هم عالی شده دستت درد نکنه‌. - مسخره ام می کنی؟ - نه به خدا چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم. جدی جدی داشت می خورد. کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم. گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه. قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم غذا از دهنم پاشید بیرون. سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم. نه تنها برنجش بی نمک نبود که اصلا درست دم نکشیده بود. مغزش خام بود. دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش. حتی سرش رو بالا نیاورد. - مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی. سرش رو آورد بالا با محبت بهم نگاه می کرد. برای بار اول، کارت عالی بود. اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود‌. اما بعد خیلی خجالت کشیدم. شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد.... ادامه دارد... ---------------------------- ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #دستپخت_معرکه #قسمت_دهم چند لحظه مکث کرد، زل زد توی چشم هام. واسه این ناراحتی، می خ
📖 هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد. لقم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود. چشمم به دهنش بود، تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم. من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم می ترسیدم ازش چیزی بخوام، علی یه طلبه ساده بود. می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته. چیزی بخوام که شرمنده من بشه. هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت، مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره. تمام توانش همین قدره علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد. دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم، این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی نباید به زن رو داد اگر رو بدی سوارت میشه. اما علی گوشش بدهکار نبود. منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و دائم الوضو باشم. منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم… ۹ ماه گذشت، ۹ ماهی که برای من، تمامش شادی بود. اما با شادی تموم نشد. وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد. مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده، اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت لابد به خاطر دختر دخترزات مژدگانی هم می خوای؟ و تلفن رو قطع کرد مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد. ادامه دارد... ---------------------------- ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #فرزند_کوچک_من #قسمت_یازدهم هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد. لقم اسب سرک
📖 مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت. بیشتر نگران علی و خانواده اش بود و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهای اونها باشم. هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده. تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه. چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت. نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم. خنده روی لبش خشک شد، با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد. چقدر گذشت؟ نمی دونم. مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین. - شرمنده ام علی آقا دختره. نگاهش خیلی جدی شد. هرگز اون طوری ندیده بودمش. با همون حالت رو کرد به مادرم: حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید. مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون. اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش. دیگه اشک نبود، با صدای بلند زدم زیر گریه. بدجور دلم سوخته بود. - خانم گلم آخه چرا ناشکری می کنی؟ دختر رحمت خداست، برکت زندگیه، خدا به هرکی نظر کنه بهش دختر میده. عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود. و من بلند و بلند تر گریه می کردم. با هر جمله اش شدت گریه ام بیشتر می شد و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه. بغلش کرد، در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد. چند لحظه بهش خیره شد، حتی پلک نمی زد. در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود. دانه های اشک از چشمش سرازیر شد. - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی، حق خودته که اسمش رو بزاری. اما من می خوام پیش دستی کنم... مکث کوتاهی کرد، زینب یعنی زینت پدر پیشونیش رو بوسید: خوش آمدی زینب خانم و من هنوز گریه می کردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی... ادامه دارد... ---------------------------- ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #زینت_علی #قسمت_دوازدهم مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت. بیشتر نگران علی
📖 بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود، علی همه رو بیرون کرد حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه. حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت، خودش توی خونه ایستاد تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد مثل پرستار و گاهی کارگر دم دستم بود تا تکان می خوردم از خواب می پرید اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم. اونقدر روش فشار بود که نشسته پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد. بعد از اینکه حالم خوب شد با اون حجم درس و کار بازم دست بردار نبود. اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش می کردم، با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست. دیگه دلم طاقت نیاورد، همین طور که سر تشت نشسته بود. با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد. - چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم. خودش رو کشید کنار. - چی کار می کنی هانیه؟ دست هام نجسه‌. نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم، مثل سیل از چشمم پایین می اومد. - تو عین طهارتی علی، عین طهارت، هرچی بهت بخوره پاک میشه. آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه. من گریه می کردم... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت. اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد. ادامه دارد... ---------------------------- ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #تو_عین_طهارتی #قسمت_سیزدهم بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم ب
📖 زینب شش هفت ماهه بود، علی رفته بود بیرون داشتم تند تند همه چیز رو تمیز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه. نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش. چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم.... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته، توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم، حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم. چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش. حالش که بهتر شد با خنده گفت عجب غرقی شده بودی، نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم. منم که دل شکسته؛ همه داستان رو براش تعریف کردم. چهره اش رفت توی هم. همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد، یه نیم نگاهی بهم انداخت. - چرا زودتر نگفتی؟ من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی یهو حالتش جدی شد، سکوت عمیقی کرد. می خوای بازم درس بخونی؟ از خوشحالی گریه ام گرفته بود، باورم نمی شد یه لحظه به خودم اومدم. - اما من بچه دارم، زینب رو چی کارش کنم؟ - نگران زینب نباش، بخوای کمکت می کنم. ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد. چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم‌. گریه ام گرفته بود. برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه. علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود. خودش پیگر کارهای من شد. بعد از ۳ سال. پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود. کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند، هانیه داره برمی گرده مدرسه… 📢 ادامه دارد... ---------------------------- ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📖 #بدون_تو_هرگز #عشق_کتاب #قسمت_چهاردهم زینب شش هفت ماهه بود، علی رفته بود بیرون داشتم تند تند همه
📖 ساعت نه و ده شب. وسط ساعت حکومت نظامی یهو سر و کله پدرم پیدا شد. صورت سرخ با چشم های پف کرده. از نگاهش خون می بارید. اومد تو تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی. بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش: - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید، زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد‌ بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود. علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم. نازدونه علی بدجور ترسیده بود. علی عین همیشه آروم بود‌. با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد: هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ قلبم توی دهنم می زد. زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم. از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه. آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام. تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید‌. علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم : دختر شما متاهله یا مجرد؟ و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید. - این سوال مسخره چیه؟ به جای این مزخرفات جواب من رو بده - می دونید قانونا و شرعا اجازه زن فقط دست شوهرشه؟ همین که این جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سیاه شد - و من با همین اجازه شرعی و قانونی مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه. کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه‌. از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید. چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد. [پدرم گفت] لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ادامه دارد... ---------------------------- ✍زندگی شهید به قلم سید طاها ایمانی (اسم مستعار - شهید مدافع حرم) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊