eitaa logo
خاطرات و کرامات شهید عاملو
2هزار دنبال‌کننده
842 عکس
350 ویدیو
21 فایل
مؤلف: @alirezakalami صاحب ۱۲ عنوان کتاب ازخاطرات #شهدا نویسنده سه کتاب از شهید عاملو با عناوین #سه_ماه_رویایی و #رویای_بانه و #شهید_کاظم_عاملو 👈برای دسترسی سریع به #فهرست مطالب کانال، ابتدا پیام «سنجاق‌شده» را کلیک کنید، سپس به سراغ #هشتک‌ها بروید 🫡
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌گفت: زمان جنگ در خوزستان پشه‌ها حسابی کلافه‌مان کرده بودند... پشه‌هایی که حتی از روی روزنه‌های پوتین هم نیش می‌زدند... برای در امان ماندن از نیش پشه‌ها به سر و صورتمان گازوئیل می‌مالیدیم، این کار اگرچه برای وضو گرفتن دردسر ساز بود ولی به سختی‌اش می‌ارزید... روزها به همین منوال طی شد و این شد که کم‌کم موهایم ریخت...😊 @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما جلوی آمریکا این‌طوری می‌ایستادیم. اسرائیلِ نجس که پشمِ آمریکا هم نیست 😂 @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ : معتقدم، امام زمان(عج) که ظهور بکنند، حکومتی که ایجاد می‌کنند، قله‌ی آن حکومت آن دوره‌ای خواهد بود که در ما در بخش‌ها و حالاتش اتفاق افتاد... 📡  @shahid_ketabi
«جوری روی خودتون کار کنید که حتی اگه یک گناه هم کردید گریتون بگیره...😔» @shahid_ketabi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای ورود کتاب به خانه یکی از خوانندگان و تاثیر عجیب بر زندگی‌اش و حل مشکلات خانواده با بودن کتاب در منزل !😳 @shahid_ketabi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ۶ دقیقه رو فارغ از هر تفکری که دارید از عمقِ جان بشنوید. قطعا چیزی در درونِ شما تغییر خواهد کرد! @shahid_ketabi
🔘 گربه‌ای که پیگیر حالش بود! 🔸 استاد مطهری با هفت فرزند، تا پنجاه سالگی وسیله نقلیه نداشتند. ظرفیت ماشینی که خریدند طبعا باید به نحوی می‌بود که برای یک خانواده پرجمعیت به همراه راننده مناسب باشد، چون ایشان رانندگی نمی‌دانستند. آقای کریمی راننده استاد می‌گوید: 🔹 یک بار ایشان مرا در دانشکده صدا زده و گفتند: ببین چرا این گربه در زیر پله کتابخانه دانشکده مدام سر و صدا می‌کند. رفتم، دیدم گربه زبان‌بسته، کور است. مساله را به استاد گفتم. ایشان آن موقع پانزده ریال به من دادند تا برای گربه مقداری جگر سفید بخرم. بعد از این که گربه سیر شد دیگر سر و صدا نکرد. 🔸اتفاقا آن گربه فردا دوباره آمد که جگر سفید بخورد! بازهم برایش جگر سفید آوردیم. چند روز که به گربه غذا دادیم، دیدیم کم‌کم بینایی‌اش را هم به دست آورد. معلوم بود به جهت گرسنگی این قدر ضعیف شده بود. توجه و پیگیری استاد با آن‌همه اشتغالات نسبت به حال یک گربه برای من بسیار جالب و پند‌آموز بود. 🔵 عکس بالا: پس از عبور از جاده خاکی، در ده شهرستانک (شهریور ۵۷) @shahid_ketabi
خودش می‌گفت: در اتاقک نگهبانی ایستاده و مشغول پست بودم. گاهی قدم می‌زدم و گاه روی صندلیِ داخل اتاقک نگهبانی می‌نشستم. یکبار وقتی صورتم را به طرف لودرهایی که در مقابل ساختمان مهندسی رزمی پارک شده بود برگرداندم، در بین دو ماشین سنگین و حدود صد قدمی‌ام، شخصی با هیبت و چهره بسیار نورانی رؤیت شد؛ شخصی دلربا با عمامه‌ای سبز و قامتی کشیده و رعنا. ابتدا ترس به سراغم آمد و به گمان اینکه خواب بر من مستولی شده، زبان به ذکر خدا گشودم و نام او را چند بار زیر لب گفتم. دوباره دیده‌ام را به آن جهت منحرف کردم و همانجا را نگاه کردم. باز همان شخص بود و همان هیبت! به چهره نگاه کردم؛ متوجه لبخند زیبا و دلنشینش شدم و در عین حال، ترس دوباره غلبه کرد! اینبار به طرف شیر آبی که در آن نزدیکی بود رفتم و آبی به صورت زدم و وقتی برگشتم سر جای اول خودم، نه اثری از شخص نورانی بود و نه لبخند.. . تا پایان وقت نگهبانی، فکرم مشغول آن صحنه و آن چهره دلربا بود. می‌گفتم: خدایا! یعنی من چه دیدم؟! هنگامی که کاظم در حال تعریف کردن این واقعه بود، بدنش می‌لرزید و آرام و قرار نداشت. ما با خلوص نیتی که از او سراغ داشتیم و اوصاف آن نفر که گفته بود، شک نداشتیم که آن شخص، کسی جز ارواحنا فداه نبوده است. نشانه‌ها خبر از کسی می‌داد که کَس عالم بود و کَس‌ها بی او ناکس! به حالش غبطه می‌خوردیم. و البته این شک، بعد از خلسه عرفانی‌اش به یقین بدل شد و دل، قرار گرفت؛ کاظم چند شب بعد در ، به گوشه‌ای از این دیدار و شب نورانی اشاره می‌کند و آن را تجدید خاطره می‌کند. @shahid_ketabi
شهید و رضا سگ بازه👇
 رضا سگ باز!!! یه لات بود تو مشهد... هم سگ خرید و فروش می‌کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!! یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن! که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگ‌های نامنظم“ داره تعقیبش می‌کنه. شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“ - رضا گفت: بروبچه‌ها که اینجور میگن.....!!! - چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!! به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......! مدتی بعد.... شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....! چند لحظه بعد با دست بسته، رضا رو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“ رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود! وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد: ”آهای کچل با تو‌ام.....! “ شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: «بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟» - رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم، ولی با دژبان دعوام شد!!!!  شهید چمران گفت: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“ - رضا بهش برخورد و به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! كشيده‌ای، چیزی؟!! - شهید چمران: چرا؟! - رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....! تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!! - شهید چمران: «اشتباه فکر می کنی!!!! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می‌کنم، نه تنها بدی نمی‌کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده! هِی آبرو بهم میده..... تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می‌کردی ولی اون بهت خوبی می‌کرده.....! منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!» رضا جا خورد!.... رفت و تو سنگر نشست. آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی‌رفت، زار زار گریه می‌کرد! تو گریه‌هاش می‌گفت: «یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟» اذان شد. رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت. سرِ نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!! وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد..... رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد......! @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻؛ ما نسبت به تمام این ملت‌ها مسئولیت تام داریم! 🔹این روزها که دانشجویان آمریکایی همراه دیگر کشورها علیه سیاست‌های اسرائیل و آمریکا قیام کرده‌اند، بیش از پیش سخنان شهید چمران در ۴۵ سال قبل پیرامون مسئولیت مهم ما نسبت به مردم جهان قابل تأمل است! 🔹انگار این صحبت‌ها امروز گفته شده نه ۴۵ سال پیش! @shahid_ketabi
هَرکس که بیشتر برای خُدا کار کُند بیشتر باید فحش بشنود ما بایَد براۍ استقامت ساخته ‌شَویم.. براۍ تَحمُل تُهمَت، اِفتراء و دروغ چون ما اگر تحمݪ نَکُنیم بایَد میدان را خالی کُنیم @shahid_ketabi
‏نزدیك عملیات بود؛ می‌دونستم تازه دختردار شده. یك روز دیدم سر پاكتِ نامه از جیبش زده بیرون... گفتم: این چیه؟ گفت: عكس دخترمه گفتم: بده ببینمش گفت: خودم هنوز ندیدمش! گفتم: چرا؟ گفت: الآن موقع عملیاته. می‌ترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده، باشه بعد... @shahid_ketabi
فرخنژاد.mp3
1.94M
تماس تلفنی با آقای فرخ‌نژاد و ماجرای کسی که از کردستان برای گرفتن حاجت به سمنان آمده بود😳 کاظم به خواب او رفته بود و گفته بود... رفقای شهید ، پست جدید با عنوان 👉 کانال را از دست ندهید شک ندارم که این شهید اراده کرده هر چه بیشتر خودش را در معرض شناخت در سطح ملی یا بین‌المللی قرار دهد! گفتگوی من با آقای فرخ‌نژاد مربوط به سال ۱۳۹۶ و قبل از چاپ کتاب است. @shahid_ketabi
۱- صحبت() درباره کم و کیف زیاد است. منتهی بسیار سربسته می‌شود فقط برخی مسائل را بیان کرد. ولی اگر صوت این حالت‌های شهید نمی‌بود، شاید خیلی نمی‌شد درباره‌اش حرف زد و حتی باورش نیز سخت بود! ۲- گفتگوهای شهید در حال خلسه به گویش سمنانی است. وَ اِلا می‌شد او را جهانی کرد؛ که می‌شود... ۳- برای من مشخص نشده که این گفتگو از ابتدای صحبت است یا نه؛ ظاهرا باید اینطور باشد. لااقل از لحن و گفتگوها اینطور برمی‌آید. چون کاظم همان اول می‌گوید: «چه بوی گلابی میاد اینجا... .» ۴- با هر جمله، سکوت می‌کند و منتظر شنیدن جواب طرف مقابل است؛ این یعنی در حال گفتگویی است که ما فقط یک طرف صحبت را می‌شنویم! البته در برخی مواقع می‌شود حدس زد که طرف مقابل چه به او گفته است. مثلا وقتی او می‌گوید «فرق می‌کنه سفیدی این لباس»، شاید ابوالقاسم* به او گفته که لباسِ سفید، سفیده دیگه!😊 ۵- بنده ، خیلی در مکاشفات عرفا و حتی در تجربه‌های نزدیک به مرگ و غیره دقت کردم؛ نوعا در آنجا بحث «بوی خوش» مطرح نشده یا مشاهده‌گر از بو، تجربه جذاب و خوبی بیاد نمی‌آورد؛ ولی این تجربه که دوستانش نام را بر آن نهاده بودند، دارای همچین ویژگی‌ای بوده و در نوع خود منحصربفرد است.😳 ۶- یک چیز عجیب دیگر این است که همه حواس بجز بینایی در حالت خلسه، فعال بوده و این احوالات او را با دیگر و عرفا متمایز می‌کند.(توضیحات در آینده) ۷- گفتگو در دی یا آذر سال ۱۳۶۲ در شهر بانه است. دوستان دور کاظم نشسته‌اند و مشغول نوشتن صحبت‌ها هستند و با والکمن کوچکی صدا را ضبط می‌کنند. ۸- درباره فضای اطراف مشاهدات خیلی نمی‌شود حرف زد. ولی از این گفتگو و ادامه، بنظر می‌رسد شهید فضای ملکوتی(بهشت برزخی) خاصی را شاهد است که از «بوی خوش» و «لباس زیبا» و.‌.. سخن به میان می‌آورد. ۷- متن کامل خلسه در کتاب آمده است. ادامه توضیحات در ...😊 *: ، يكم تير ۱۳۴۴، در شهرستان سمنان چشم به جهان گشود. پدرش محمد و مادرش كبری نام داشت. دانش‏آموز سوم متوسطه بود که به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. ابوالقاسم بيست‌وششم فروردين ۱۳۶۱، در بوكان هنگام درگيري با گروه‌هاي ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار وي در گلزار شهدای امامزاده يحيي زادگاهش واقع است. این شهید از دوستان نزدیک کاظم عاملو و مثل خودش اهل جهادیه است. @shahid_ketabi
کاظم ۱.mp3
634.1K
شهید کاظم عاملو، مشغول صحبت با در : چه بوی گلابی میاد اینجا! این چه لباسی هست که تنِته!؟ چه لباسیه! آخ جان! یعنی منم بیام[اینجا] همین لباسو تنم می‌کنم؟(یعنی وقتی منم شهید بشم بیام، همین لباس..) فرق می‌کنه سفیدی این لباس! خوشبحال تو[ابوالقاسم]😭 @shahid_ketabi
کاظم ۲.mp3
1.94M
[ گفتگوی با در حال ] کاظم در ادامه به ابوالقاسم می‌گوید: وقتی شهید شدی، آقا* رو توی خواب دیدی؟ من تو بیداری یه بار در نگهبانی دیدم یه نفر وسط لودرها ایستاده، نورانیه. نورانیه؛ تمام جاهایی رو که تاریک بود روشن کرده بود. [در حالی که]توی سنگر نشسته بودم. یه جوری که می‌ترسیدم برم جلو! از دور نگاه کردم، دیدم [هنوز]ایستاده، باز نگاه کردم دیدم [دیگه]نایستاده(نیست). [وقتی دیدمش]از روی ترس دست و پایم رو گم کرده بودم؛ یه عمامه سفید روی سرش بود، اصلاً صورتش دیده نمی‌شد؛ اینقدر نورانی بود، اینقدر نورانی بود که خدا می‌دونه!🥺 بعد همون جلو یه شیر آب بود، رفتم صورتم رو شستم و اومدم، دیدم هیچکس نیست!😔 اینقدر خوشحال شدم وقتی از یکی از بچه‌ها [پرسیدم و]گفت اینطور و اونطور[بوده] و آقا* بوده؛ انقدر خوشحال شدم...😭 (ابوالقاسم -قریب به یقین- اینجا سوال می‌کند که آن شخصی که این را به تو گفته، چه کسی است؟ و کاظم در پاسخ می‌گوید) تو او را نمی‌شناسی کی هست؛ او فرمانده ما بوده... *امام زمان ارواحنا لتراب مَقدمه الفداء @shahid_ketabi
شهید ابراهیمی.mp3
2M
یکی از خاطرات واقعا عجیبی که در طول مدت جمع‌آوری خاطرات با آن برخورد کردم، این خاطره است؛ حتما گوش کنید 👈 به من گفت: نمیای بریم کربلایی بشیم؟!🤔 ...دیدم پرنده‌ای بالای جنازه مطهر، پرواز می‌کنه و داره روی صورت سایه میندازه!😳😭 یک خاطره از کتابی که در سال ۱۳۹۳ از در کتاب نوشتم. راوی : جناب آقای جعفری @shahid_ketabi
کاظم ۳.mp3
1.83M
و گفتگوی با «شهید زمان رضاکاظمی» که واقعاً شنیدنی است!!! زمان۱، شکرالله۲، مجید۳ جان؛ همه اومدید پیش من؟🥺 جااان! چقدر نورانیه!۴ بدید این لباس رو تنم کنم پیش شما بیام.(بیام پیش شما) آخ جون، چه لباسیه! این[لباس] مخصوص شماست؟🤔 مخصوص شماست این لباس؟ شما[شهدا] خیلی مقام‌تون بالاست! اگه ما بیایم[شهید بشیم] عقب‌عقب‌ها هستیم😭 با هم هستیم؟ من بیام تک نمیشم؟! میام پیش شما؟ زمان!۵ اون روز کِی میاد؟۶ اصلا نمی‌گذره؛ هر یه روز [به اندازه]یه سال طول می‌کشه!😢 خیلی مونده برسه؟ چه روزیه ؟۷ ۱- ۲- ۳- ۴- اشاره به لباسی که تن شهداست! لازم بذکر است این بخش از گفتگو، فقط درباره لباسی است که در عالم برزخ آن را به تن دارند؛ ولی از کم‌وکیف آن نمی‌توان سخنی به میان آورد. شاید لذتی که شهید عاملو از دیدن لباس می‌برد، تا حدودی بیانگر زیبایی یکی از نعمات بهشتی است که بهشتیان آن را بر تن دارند باشد. و دیگر چیزی نمی‌توان گفت! ۵- شهید زمان رضاکاظمی ۶- روز شهادت من چه روزی است؟ ۷- اینجا تاریخ را به او می‌گویند... @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا