eitaa logo
به یاد شهید محسن حججی
868 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
41 فایل
آرزویم، آرزوی زینب است جان ناچیزم، فدای زینب است... شهادت، شهادت، شهادت آرزومه... به یاد شهیدان سردار حاج قاسم سلیمانی، دانشمند هسته ای محسن فخری زاده،محسن حججی،نوید صفری،صادق عدالت اکبری،حامد سلطانی تاریخ تاسیس: 1396/05/29
مشاهده در ایتا
دانلود
💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍 🕊 ⏰ ساعت سه نیمه شبِ دوازدهم بهمن ۹۵،  به فاصله کمتر از یک متر از آقا نوید آسمانی شد. 📜 به گواهی خیلی از دوستانش، حال و هواش بعد از شهادت شهید سعید طور دیگه ای شد و حس جاموندن تمام وجودش رو بعد از شهادت سعید گرفته بود. 😢 حسرتی که خیلی اوقات در چشمانش می دیدم، بعد از شهادت شهید علیزاده، هرکاری از دستش برمیومد، برای رفیق آسمانیش انجام داد، به ویژه در پرکردن جای خالی سعید برای مادرش. 💠 یه روز که خیلی حالش منقلب بود و معلوم بود حسابی دلش هواییه، بهم گفت : "دیشب بعد نماز مغرب سعید اومد بهم سرزد، کنارم نشست و حال و احوالمو پرسید و خووب حسش کردم که کنارمه" حتی به مادر شهید زنگ زد و گفت که حاج خانوم دیشب آقاسعید پیش ما بود. 😔 خدارو هزاران مرتبه شکر که امسال دیگه حسرت نرسیدن و جاموندن رو نداری… ❤️ گوارای وجودت شهادت و رسیدن به خدا و همنشینی با اهل بیت و دیدار رفقای شهیدت. سلام ما رو به همشون برسون. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 پینوشت های صفحه رسمی نوید برای : ✅ وقتی دونفر با هم همسفر میشن و قرار میگذارن همه جا باهم باشن و بهم کمک کنند برای رسیدن، خیلی سخته یکی زودتر به مقصد برسه. خدا به داد دل نفر دوم برسه … ✅ خیلی از شهدا، این حس جاموندن از رفقای شهیدشون رو تجربه کردن، انگار این حس جاموندن یه مرحله پیش از شهادته که باید تجربه بشه و بعد، شهادت روزی بشه... ✍ : همسر شهید 🍃🌺 instagram.com/shahidnavidsafari @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍🌹💍
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هوا از عطر تو غوغاست می دانم که اینجایی می دانم که اینجایی... عزیزم سایه ات پیداست می دانم که اینجایی می دانم اینجایی...💞 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🎙 صادق آهنگران 💫 تقدیم به 🌹 التماس دعا 🌹
💍💞💍💞💍💞💍💞💍💞💍 📆 روز تاسوعا بود که به اتفاق آقای بزرگ (فرمانده گیلانغرب) از سرپل ذهاب وارد گیلانغرب شدیم. ناهار رو سرپل ذهاب خورده بودیم. شام هم برایمان نون و سیب‌زمینی آوردند که من اصلا نخوردم. ☺️ اصغر تند تند می خورد و در ضمن جلوی فرمانده و بقیه رزمنده‌ها برای من هم لقمه می گرفت ولی من نمی خوردم چون نون بیات و سیب زمینی اینقدر خشک است که اصلا از گلوی آدم پایین نمی‌رود. 👤 آقای آزاد به شوخی به من گفت : «خواهر حاضر بودی امشب برای عملیات همراه ما می آمدی؟» گفتم : «حاضر بود‌م سیمرغ می شدم و اصلا احتیاجی هم به شما نداشتم و بالای ماشین‌هاتون پرواز می‌کردم.» 🌹 اصغر نگاهی به من کرد و گفت : «اگر سیمرغ هم بودی، نمی‌گذاشتم امشب بیایی.» ⏰ ساعتی بعد، اصغر از من خداحافظی کرد و رفت اما چند دقیقه نگذشته بود که دوباره برگشت، پیشانی من را بوسید و خداحافظی کرد و رفت. اصلا سابقه نداشت که برای خداحافظی دوباره برگردد. ده دقیقه بعد که من برای خواب آماده می شدم، دیدم دوباره در را باز کرد و آمد. خداحافظی کرد و دوباره رفت. خیلی برای من عجیب بود. 💫 همان شب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم یک نفر آمد که از وجاهت و ردای سبز و لباس سفیدش فهیمدم سید بزرگواری باید باشد. رو به من کرد و گفت : «امانتی را بده.» گفتم : «نه این مال من است.» گفت : «نه این یک امانت دست توست باید آن را بدهی.» مجددا گفتم : «امکان ندارد. این مال من است.» اینقدر اصرار کرد که من ناراحت شدم و گفتم : «اصلا مال خودتان. ببرید.» نزدیکی های صبح بود که با صدای توپ و خمپاره که یکیش هم کنار اتاق ما منفجر شد، از خواب بیدار شدم. هوا هنوز تاریک بود. رفتم و برای نماز صبح وضو گرفتم. خوابی که دیده بودم، خیلی واضح در ذهنم مانده بود. اون روز، روز عاشورا بود و من دائم در این فکر بودم که در سال 61 هجری در این لحظات، در کربلا چه خبر بوده؟ 💠 هرچه هم خواستم آیه‌الکرسی بخوانم، ذهنم یاری نمی‌کرد و تا نیمه آن را می‌خواندم. خیلی کلافه بودم. آقای بزرگ، حدود ساعت 3 یا 4 بعدازظهر آمد ولی خیلی ناراحت بود. 🔺 قسمت اول 🔻 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🍃🌸 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌐 همشهری آنلاین 🌐 مشرق 📆 : ۱۳۲۹، تهران 📆 : ۱۳۵۹/۰۸/۲۸ 💍💞💍💞💍💞💍💞💍💞💍
💍💞💍💞💍💞💍💞💍💞💍 گفتم : «چی شده؟» گفت : «باید برگردیم مقر .» گفتم : «اصغر کجاست؟» تو مسیر کم کم به من گفت که اصغر حدود ساعت 11 تیر خورده. من اصلا باورم نمی‌شد که چنین چیزی امکان داشته باشد. وقتی وارد محوطه شدم، دیدم بچه‌ها بی‌تاب هستند. یکی سرشو به دیوار می‌زد، یکی گریه می‌کرد و ... 😔 خیلی ناراحت شدم. داد زدم و گفتم : «خودتونو را جمع کنید. روزی که وارد این منطقه شدیم، می دونستیم که چه اتفاقی می افته.» ولی من خداییش اصلا فکرش رو هم نمی‌‌کردم که این اتفاق برای من بیفته. بچه ها اومدند دورم جمع شدند و گفتند که چیکار کنیم؟ 💠 یک آن ذهنم رفت کربلا. الان هم عصر عاشوراست و جسدها روی زمین است و همه آمدن پیش حضرت زینب (س). البته اینها اصلا قابل قیاس نیست اما من دیدم که در چه جایگاه سختی هستم. عاشورا قدرت عجیبی به من داد و خیلی راحت به بچه ها گفتم : «نماز می خوانیم و می‌رویم اسلام آباد.» 🔺 قسمت دوم 🔻 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🍃🌸 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌐 همشهری آنلاین 🌐 مشرق 📆 : ۱۳۲۹، تهران 📆 : ۱۳۵۹/۰۸/۲۸ 💍💞💍💞💍💞💍💞💍💞💍
💍💞💍💞💍💞💍💞💍💞💍 ✅ چون اصغر در بیمارستان اسلام آباد بود. در راه، تنها چیزی که از خدا خواستم این بود که وقتی بالای سرش می‌رسم، زنده باشد و به خدا قول دادم که دیگه هیچ چیز ویژه‌ای از او نمی‌خواهم. 😔 حالا نمی‌دانم چرا اینقدر برای زنده بودنش اصرار داشتم، ولی واقعا تمام مدت، همه خواسته من همین بود که وقتی بالای سرش می‌رسم، زنده باشد. 🚶 وارد بیمارستان که شدیم، رضا مرادی با ذوق و شوق فراوان آمد و گفت : «خواهر! زنده است.» منم گفتم : «الحمدلله.» 😔 تیر به سر اصغر خورده بود و بی هوش بود ولی تو کما نبود. بالای سرش دکتر انصاری رو دیدم. ایشان که متخصص مغز و اعصاب و اهل اصفهان بود را از سرپل ذهاب می شناختیم. تا منو دید گفت : «باور کن هرکاری از دستم برمی‌آمد کردم ولی نشد.» 🔷 کم کم داشت من را آماده می‌کرد. گفت : «تیر ناحیه‌ای از سر خورده که حتما کور خواهد شد.» گفتم : «تا آخر عمر باهاش می‌مونم.» گفت : «احتمال فلج بودنش بسیار زیاده.» گفتم : «هستم.» گفت : «زندگی خیلی سخت میشه براتون.» گفتم : «اصلا حرفشو نزن. همینجا می‌ایستی و نگهش می‌داری.» ایشون هم نرفت حتی بخوابه. خیلی دلم سوخت. بهش گفتم اگر کاری بود صدایتان می‌کنم. لباسهای اصغر را درآورده بودند. جالب بود که هرکس به بدنش دست می زد، هیچ واکنش نداشت اما وقتی من دستش را می گرفتم، آروم دست من را خم می کرد. یا اینکه تا من گفتم : «چطوری؟»، یه قطره اشک در گوشه چشمش جمع شد. 🔷 دکتر انصاری گفت اینها نشانه های خوبیه اما اگر هم امشب را بتواند رد کند، باز همان خطرهایی که گفتم، وجود دارد. منم گفتم : «هرطور که شود، تا آخر کنارش می مانم.» نیمه‌های شب 28 آبان بود. نگاه به دستش کردم، دیدم هنوز حلقه‌اش دستش هست. آقای آزاد گفت : هرچه کردیم که حلقه را دربیاوریم، انگشتش را خم کرد و اجازه نداد. 😔 من هنوز هم ارتباط با اصغر را حس می کنم. اما اینقدر دچار روزمرگی شدم که از این ارتباط گاهی غافل می‌شوم. هنوز هم وقتی خواب می بینم، به او می گویم : «کجایی؟ خیلی وقته ندیدمت.» اون هم بارها اینو به من میگه که : «من هستم. تو کجایی؟» 🔺 قسمت سوم، آخر 🔻 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🍃🌸 @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🌐 همشهری آنلاین 🌐 مشرق 📆 : ۱۳۲۹، تهران 📆 : ۱۳۵۹/۰۸/۲۸ 💍💞💍💞💍💞💍💞💍💞💍
💍💕💍💕💍💕💍💕💍💕💍 🕊 هر وقت بیرون میرفتن اگر چیزی تعارفشون میکردن نمیخورد و میاورد خونه. 💠 حتی وقتی سرکار گاهی شیرینی یا بیسکویت بهش میدادن اصلا نمیخورد، حتما میاورد منزل و میگفت بیا باهم بخوریم. 💖 گاهی بلند پیش دوستانشون میگفتن یکی دیگه میبرم برای خانمم...تا اونها هم محبت به همسر رو یاد بگیرن @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein instagram.com/shahid_hamid_siahkali_moradi : همسر شهید 🍃🌺 📆 : ۹۴/۰۹/۰۴ 🎁 سالگرد شهادتت مبارک آقا حمید، برادر گرامی🎈 💍💕💍💕💍💕💍💕💍💕💍
💍💕💍💕💍💕💍💕💍💕💍 🕊 ✨ در مدت زندگی مشترک خصلت‌های بسیار خوبی از او مشاهده کردم. اخلاق و کردار نیکوی او، محبت‌های بی‌منتش، ساده زیستی‌اش و...که موجب شد تا به امروز بخاطر همه ‌ی این خصایص خوبش جای خالی او را هر ثانیه احساس کنم و در دلتنگی‌اش غوطه‌ور باشم. 🌺 من از عبدالرحیم تماماً خوبی دیدم و دلسوزانه بفکر من و بچه‌ها بود. همین دسته از آدم‌ها هستند که خدا انتخابشان می‌کند تا در کنار خودش منزل بگیرند. عبدالرحیم نقش پررنگ و فعالی در بسیج داشت. همیشه سعی می‌کرد در همه‌ ی مراسمات مذهبی و فرهنگی شرکت کند. 👥 جوانان محل را با ترفندهای مختلف به مسجد و بسیج می‌کشاند و به آنها آموزش نظامی می‌داد. دغدغه کار فرهنگی داشت و بدنبال جذب حداکثری نوجوانان و جوانان به مسجد بود. بیست آبان ماه ۹۴ عازم سوریه شد. من مخالفتی با رفتنش نداشتم، چون اعتقاد و باور هر دویمان برای این مسیر یکی بود و اینکه به رفتن و آمدن‌های او عادت داشتم، ولی دفعه آخر به او گفتم که نمی گویم نرو، برو، ولی این دفعه کمی رفتنت را به تاخیر بینداز تا دلتنگی من و بچه‌ها برطرف شود... 🤔 یادم هست که رفته بود سوریه، یک هفته از او خبر نداشتم و هیچ تماسی با من در آن مدت نداشت. منزل پدرم بودم که تماس گرفت. از شدت دلتنگی نتوانستم خودم را کنترل کنم و گریه ام گرفت. 💫 آن لحظه دلم می‌خواست عبدالرحیم کنارم می‌بود تا یک دل سیر چهره به چهره با او حرف بزنم. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : همسر شهید 🍃🌺 📆 : ۹۴/۰۹/۱۶ 🌐 وبسایت مشرق 🎁 سالگرد شهادتت مبارک آقا عبدالرحیم 🎈 💍💕💍💕💍💕💍💕💍💕💍
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 🕊🌺 🌺 🕊 🌹 صادق وصیت کرده بود که بعد از شهادتش و در مراسم تشییع سیاه نپوشم و سفید به تن کنم. می گفت برای تشییع کننده هایش که بسیار هم عظیم حضور داشتند لبخند بزنم و قوت قلب شان باشم. 🔷 در مراسماتش به تأکید می گفت : «به جای خرما شیرینی پخش کنید و سر تشییع کنندگانم نقل بپاشید.» از من خواستند در جمع گریه نکنم و زینب وار بایستم. خواست تا ادامه دهنده راهش باشم. خواست تا عاشق ولایت فقیه باشم و بر ارادت و عشقش بر امام خامنه ای تأکید داشت. 🌷 صادق همیشه این شعر را می خواند که : کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود سّر نِی در نینوا می ماند اگر زینب نبود 💫 صادق می گفت : سختی های اصلی را شما می کشید. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein : همسر شهید 🍃🌹 🌐 وب حوزه نت 🔻قسمت پنجاه و نهم🔺 🌺 🕊🌺 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
💍💕💍💕💍💕💍💕💍💕💍 🕊 ❤️ ارادت خاصی به شهید حاج‌حسین خرازی داشت. کنار قبر شهید چند دقیقه‌ای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت : «زهرا این قطعه آرامگاه من است، بعد از شهادتم مرا اینجا به خاک می‌سپارند.» 😐 نمی‌دانستم در برابر حرف ابوالفضل چه بگویم. سکوت همراه بغض را تقدیم نگاهش کردم. هر بار که به ماموریت می‌رفت، موقع خداحافظی موبایل، شارژر موبایل یا یکی از وسایل دم‌دستی و ضروری‌اش را جا می‌گذاشت تا به بهانه آن بازگردد و خداحافظی کند. اما دفعه آخر که می‌خواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. 🎒 همه وسایلش را جمع کردم. موقع خداحافظی بوی عطر عجیبی داشت. گفتم : «ابوالفضل چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است؟» گفت : «من عطر نزده‌ام!» 😧 برایم خیلی جالب بود با اینکه عطری به خودش نزده اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با پدر و مادرش به ترمینال رفت. 🌷 مادرشان می‌گفتند وقتی ابوالفضل سوار ماشین شد بوی عطر عجیبی می‌داد، چند مرتبه خواستم به پسرم بگویم چه بوی عطر خوبی می‌دهی اما نشد و پدرشان هم می‌گفتند آن روز ابوالفضل عطر همرزمان را می‌داد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا بود. 😔 موقع خداحافظی نگاه آخرش به گونه‌ای بود که احساس کردم از من، مهدی پسرمان و همه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده است. گفتم : 🌹 «ابوالفضل چرا اینگونه خداحافظی می‌کنی؟ نگاهت، نگاه دل کندن است» شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه شوخی کرد. گفت : «چطور نگاه کنم که تو احساس نکنی حالت دل کندن است؟!» ⚠️ اما هیچ کدام از این رفتارهایش پاسخگوی بغض و اشک‌های من نبود. وقتی می‌خواست از در خانه برود به من گفت : «همراه من به فرودگاه نیا» 😔 و رفت. برعکس همیشه پشت سرش را نگاه نکرد. چند دقیقه از رفتنش گذشت. منتظر بودم مثل همیشه برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند. انتظارم به سر رسید. 📞 زنگ زدم و گفتم این بار وسیله‌ای جا نگذاشته‌ای که به بهانه‌اش برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت : «نه عجله دارم، همه وسایلم را برداشتم» 13 روز بعد از اینکه رفته بود، شنبه صبح بود تلفن زنگ زد، ابوالفضل از سوریه بود. شروع کردم بی‌قراری کردن و حرف از دلتنگی زدن. گفت : «زهرا جان ناراحت نباش، احتمال بسیار زیاد شرایطی پیش می‌آید که ما را دوشنبه برمی‌گردانند. شاید تا آن روز نتوانم با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم، یا حرف نگفته‌ای هست برایم بزن.» 😥 ترس همه وجودم را گرفت، حرف‌هایش بوی حلالیت و خداحافظی می‌داد. دوشنبه 24 آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، برگشت؛ معراج شهدای تهران، سه‌شنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنار قبر شهید خرازی آرام گرفت. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🍃🌺 : 28 شهریور 1362، اصفهان : 23 آذر 92، سوریه 🌐 نوید شاهد 💍💕💍💕💍💕💍💕💍💕💍
1.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️نگاه دیگران برام مهم نیست. فقط نگاه منتظر تو برام مهمه....❤️ سکانسی زیبا و عاشقانه از سریال خداحافظ رفیق eitaa.com/romanasheghane20 #همسران_شهدا
💍💕💍💕💍💕💍💕💍💞💍 🕊 #همسران_شهدا 💠 مجموعه رفتارهاش نشون می داد که انسان خودساخته ایه، وقتی شهید گمنامی رو برای تدفین به پادگان می آوردند از تابوت جدا نمی شد. 🏃 می دوید و کار می کرد. خلوت که میشد می نشست به نجوای با شهید و عقده های دلش رو باز می کرد... رفتاهاش رو زیر نظر داشتم، حالاتش برام جالب بود و آموزنده. توی کارهاش که دقت می کردم حق داشتم بهش بگم : 🕊 تو آخرش شهید می شی. این حرفم رو که می شنید، هر بار می خندید و متواضعانه می گفت : 😅 من کجا و شهادت کجا؟ من و شهادت دو واژه بیگانه از همیم. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🍃🌺 #شهید_عبدالصالح_زارع ✊ #مدافع_حرم 💍💕💍💕💍💕💍💕💍💞💍
💍💕💍💕💍💕 💕💍 💍 🕊 🎒 سوم دبيرستان بودم و به واسطه علاقه‌ای كه به داشتم، در خصوص زندگی ايشان مطالعه می‌كردم. اين مطالعات به شكل كلی من را با ، آرمان‌ها و اعتقاداتشان بيش از پيش آشنا می كرد. 💖 حب به شهيد علمدار و زندگی اش موجی در دلم ايجاد و ايمانم را تقويت كرد. 🌷 شهيد علمدار سيد بود و علاقه عجيبی به مادرش حضرت فاطمه زهرا (س) داشت. عاشق اباعبدالله الحسين (ع) و شهادت بود. 😊 ياد دارم در بخش‌هايی از خاطراتش خوانده بودم كه يك روز وقتی فرزندشان تب شديد داشت، سيد مجتبی دست روی سر بچه می كشد و شفا پيدا می كند. 🌹 شهيد علمدار گفته بود به همه مردم بگوييد اگر حاجتی داريد، در خانه شهدا را زياد بزنيد. 🌹 😍 وقتی اين مطلب را شنيدم به شهيد سيد مجتبی علمدار گفتم حالا كه اين را می‌گوييد، می‌خواهم دعا كنم خدا يك مردی را قسمت من كند كه از سربازان امام زمان (عج) و از اوليا باشد. ❤️ حاجتی كه با عنايت شهيد علمدار ادا شد و با ديدن خواب ايشان، با همسرم كه بعدها در زمره شهدا قرار گرفت، آشنا شدم... 🌐 javanonline.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت اول 🔺 🍃🌸 💍💕💍💕💍💕💍💕💍💕💍💕💍 💫 🕊 📜 روایت ازدواج و همسرش 💍 💕💍 💍💕💍💕💍💕