✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_نود
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥انتقام از منافقين در اردوگاه(۱)
🔹️چند ماهي نگذشته بود كه سازمان#منافقين شروع به تبليغات منفي براي جنگ رواني و همسو كردن اسرا با خود كردند. آنان مي پنداشتند اكنون كه اسرا در وضعيت بسيار سختي هستند، به طور قطع پشيمان هستند و اين بهترين فرصت براي جذب نيرو است.
🔹️آنان نشريات مختلفي را بين آسايشگاهها پخش
مي كردند؛ اما اسرا اين نشريات را پاره مي كردند و گاه براي اين كارشان توسط سربازان عراقي به سختي تنبيه مي شدند.
🔸️يك روز كه براي گرفتن غذا به آشپزخانه رفتيم، تعدادي را با لباسهاي شخصي ديديم كه براي گرفتن غذا از قسمت ديگر اردوگاه آمده اند. نمي دانستيم
آنان چه كساني هستند؛ چون صحبت كردن با هم در بيرون از آسايشگاه مجازات داشت. ابتدا تصور كرديم ايراني هستند و به تازگي اسير شده اند.
🔸️در بين اسرا يك پزشك بود كه كارهايي ساده مانند پانسمان و تجويز قرص را زير نظر عراقي ها به عهده داشت و اتاقش در قسمتي از اردوگاه قرار داشت كه اين افراد هم در آنجا بودند. هنگام ظهر كه پزشك به آسايشگاه آمد، خبر داد كه اين افراد از منافقين هستند و مشخص نيست به چه منظوري به اردوگاه آمده اند.
🔸️هر كدام از اسرا حدسي مي زد؛ ولي سرانجام به اين نتيجه رسيديم كه منافقين مي خواهند با اين ترفند كه در راه وطن اسير شده اند، با اسراي جنگي رابطة دوستي برقرار كنند و آنگاه اهدافشان را ـ كه ايجاد تفرقه بين اسرا، مخالفت با نظام جمهوري اسلامي، تخلية اطلاعاتي و جذب نيرو بود ـ اجرا كنند.
🔸️حضور آنان خيلي سريع در همة اردوگاه پيچيد. جلسات مخفي بين اسرا تشكيل شد و همه عقيده داشتند نبايد اجازه بدهيم اين منافقين آزادانه هر كاري كه مي خواهند انجام دهند؛ بنابراين تبليغات متقابل شروع شد و هر آنچه كه منافقين و عراقي ها انجام مي دادند، با درايت و آگاهي اسرا خنثي مي شد.
🔹️در آسايشگاهها خبرچين هايي بودند كه اخبار را به عراقي ها منتقل مي كردند و در مقابل عراقي ها نيز دنبال ما بودند تا جمع ما را از بين ببرند.با كمك چند نفر و به بهانه هاي مختلف، در حين گرفتن غذا درگيري ايجاد كرديم و عراقي ها نيز براي حمايت از منافقين، برخي اسرا را به سختي تنبيه كرده، به داخل زندان انفرادي انداختند. هدف ما هم همين بود.
🔸️در ادامه و در حمايت از دوستانمان، همصدا با ساير آسايشگاهها به سوي عراقي ها حمله كرديم.
درگيري شروع شد. از فرصت استفاده كرديم و با حدود 500نفر، به منافقين در قسمت ديگر اردوگاه حمله كرديم. زنگ خطر اردوگاه به صدا درآمد و نگهبانان ساير اردوگاهها هم به حمايت از عراقي ها و سركوب ما، با هر آنچه كه در دست داشتند، به سوي اردوگاه ما مي دويدند.
🔸️نقشه اين بود كه در صورت رسيدن نيروي كمكي به عراقي ها، عده اي از اسرا با آنان درگير شوند و بقيه خود را به منافقين برسانند. منافقين هم كه از دور خطر را احساس كرده بودند، جايي براي فرار نداشتند. همراه اسرا كه از روز قبل سيمهاي خاردار و تيغه هاي برنده آماده كرده بودند، به اتفاق بقيه و با سنگ و مشت و لگد، به جان منافقين افتاديم. متوجه زمان نبوديم؛ ولي تمامي اين اقدامات در زماني بسيار كوتاه انجام گرفت...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_نود_و_یک
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥انتقام از منافقين در اردوگاه(۲)
🔸️منافقين نمي توانستند در مقابل اسراي درد كشيده مقاومت كنند. سر، دست، پا و دندانهاي بسياري از منافقين شكسته شد. صداي فرياد و نالة آنان در فضا پيچيده بود و چند نفرشان به حال اغما رفتند.
🔹️اين تسويه حساب ما با منافقين، به دليل رشادت و از خود گذشتگي ساير اسرا بود كه خود را در مقابل كابل و باتوم عراقي ها قرار داده بودند تا ما بتوانيم
به راحتي منافقين را به سزاي اعمالشان برسانيم.
🔸️نيروهاي كمكي وارد اردوگاه شده بودند و اقدام به تيراندازي هوايي مي كردند؛ سپس همة اسرا را با ضربات شديد به داخل آسايشگاهها ريخته، درها را قفل كردند. تمام محوطه به هم ريخته بود.
🔸️صداي عراقي ها لحظهاي خاموش نمي شد و اين طرف و آن طرف مي دويدند. صداي آمبولانس ها نيز براي مداوا و تخلية منافقين مجروح شده، شنيده مي شد. نگهبان ها نيز هر لحظه از جلوي پنجره ما را تهديد مي كردند كه مجازات سختي در انتظارتان است.
🔹️با اينكه در اثر درگيري با عراقي ها مجروح و
خوني شده بوديم، ولي همگي خندان بوديم؛ زيرا احساس مي كرديم#انتقام كوچكي از دشمنان قسم خوردة مردم ايران گرفته ايم. اين حركت ما موجب شد تا شبانه منافقين را از اردوگاه خارج و به مكان ديگري انتقال دهند.
🔹️عراقي ها ما را#مجازات سختي كردند و چندين روز از آب، غذا و نيازهاي اولية ما كاستند.آنان هر روز چند نفر را براي بازجويي و شكنجه بيرون مي بردند.
چند روز بعد خود عراقي ها گفتند كار شما بسيارخوب بود. اگر ما هم شرايط شما را داشتيم، همين كار را مي كرديم و اضافه كردند ما به آنان با ديدة#حقارت نگاه مي كنيم.
🔸️همواره به اسرا تأكيد مي كردم كه بايد به دشمن قسم خورده اثبات كنيم كه ما ايراني و وارث تمدني بزرگ و پرچمدار نهضت خونين#شيعه هستيم.
🔹️ما همواره تلاش مي كرديم تا با تقويت روحيه، در برابر فشارهاي سخت و غير انساني آنان خم به ابرو نياوريم و به اميد پيروزي و رهايي از دست دژخيمان عراقي، همواره#صبور بوديم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_نود_و_دو
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥وضعيت بهداشتي اسرا در اردوگاه
🔸️به دليل شرايط بسيار بد نگهداري اسرا و آسايشگاه و نيز تعداد زياد اسرا و ناتواني دولت عراق در ادارة بازداشتگاههاي جنگي و همچنين نداشتن امكانات
رفاهي، انواع بيماريها در بين اسرا شيوع پيدا كرده بود كه شايعترين آنها، اسهال خوني بود. در مدت اسارت، همة اسرا به اسهال خوني مبتلا شدند.
🔹️اين بيماري مخوف، انسان را در مدت بسيار كوتاهي از پا مي انداخت و بينايي انسان را دچار اختلال مي كرد. توان حركت نداشتيم و از دل پيچه به خود مي پيچيديم.لباسهايمان نيز خون آلود مي شد و از خجالت نمي توانستيم به روي همديگر
نگاه كنيم. اين بيماري گاه تا چند ماه طول مي كشيد. عراقي ها مي گفتند شما بايد همگي اسهال خوني بگيريد تا اگر درِ اردوگاه هم باز باشد، نتوانيد فرار كنيد.
🔸️نه دارو بود، نه پزشك و نه تغذية مناسب. ظرف غذا هم هميشه روغني و مملو از ميكروب بود. آب را هم از محلهاي غير بهداشتي مي آوردند.ضعف عضلات، تاري ديد و بيماريهاي مختلف پوستي، از بيماريهاي شايع در آسايشگاهها بود. بيشتر اسرا به دندان درد دچار شده بودند. از همه مهمتر، بيماري سل همه را تهديد مي كرد. رية همة اسرا در اثر شرايط بسيار بد بهداشتي و تنفسي، آسيب ديده بود.
🔸️دستها و پاهايمان در اثر رطوبت و زندگي در روي بتنهاي كف آسايشگاه، بسيار درد مي كردند. يك بيماري ديگر هم به نام گال شيوع داشت كه كشالة رانها و زير بغلهاي انسان خارش پيدا مي كرد و هر روز هم بيشتر مي شد و ايجاد تاول مي كرد. شيوة درمان عراقي ها اين بود كه به جاي تجويز دارو، كساني را كه به گال مبتلا شده بودند، به محوطة باز و جلو نور خورشيد مي بردند و همه را به طور كامل برهنه مي كردند؛
🔸️سپس نوعي روغن مي دادند تا به موضع خارش ماليده شود. آنان اين افراد را هر روز حدود پنج ساعت در معرض تابش مستقيم آفتاب قرار مي دادند. آنان كاري كرده بودند كه حيا و شرم از ميان برداشته شده بود. ما از داشتن كمترين حقوق يك انسان در بند نيز محروم بوديم.
🔹️عراق معاهده هاي سازمان ملل مبني بر رعايت حقوق اسراي جنگي را زير پا گذاشته بود و ما
همواره با ياد وطن و رهبر عزيزمان اين رفتارهاي غيرانساني را تحمل مي كرديم.اسراي مفقودالاثر با وجود كوتاه بودن طول اسارت، نسبت به اسراي
قديمي تر كه زير نظر صليب سرخ بودند، فشار بسيار بيشتري را متحمل مي شدند؛ زيرا عراقي ها با اين بهانه كه آمار ما در دست صليب سرخ نيست، هر
آنچه كه مي خواستند، مي كردند و شديدترين شكنجه ها را بر ما انجام مي دادند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_نود_و_سه
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥خبر زنده بودن اسیر عراقی(۱)
🔹️كشته ها و مجروحين عراقي در طول جنگ بسيار زياد بود و خانواده اي نبود كه چند نفر كشته و اسير و مجروح نداشته باشد. صدام خدمت سربازي را از دو سال به 13سال افزايش داده بود. ناگفته نماند در بين عراقي ها افرادي پيدا مي شد كه با اسرا رفتار خوبي داشتند. آنان از ادامة جنگ بيزار بوده، با ما
احساس همدردي مي كردند؛ اما به يكديگر اعتماد نداشتند؛
🔸️چرا كه#استخبارات عراق نفوذ زيادي در اركان جامعه و ارتش داشت. در بين نيروهاي عراقي،
نيرويي به نام «#جيش_الشعبي» يا نيروهاي مردمي ـ مانند بسيج در ايران ـ خدمت مي كردند كه سنشان گاه به 60سال هم مي رسيد و ارتش عراق با آنان
مثل سربازها رفتار مي كرد. آنان توجهي به سن و سالشان نداشته و گاه يك سرباز 60ساله را در داخل آب فاضلاب سينه خيز مي بردند و شلاق مي زدند.
🔸️روزي در صف نشسته بوديم. يك عراقي به نام «سيدحسن» با اسرا صحبت مي كرد و مي گفت كه در جنگ، دو برادر، سه خواهرزاده و در مجموع 21نفر از
اقوامش كشته شده اند. از نحوة نگهداري اسرا در ايران مي پرسيد و ادامه داد: «يه برادر داشتم كه مفقودالاثره. نمي دونيم مرده است يا زنده. چند ساله كه ازش بي خبريم.» او مي گفت برادرش جمعي تيپ46 العباس بوده و در منطقة نفت خانة عراق مقابل نفت شهر ايران در حين حمله مفقودالاثر شده است. محلي كه برادر عراقي ناپديد شده بود، محل درگيري تيپ ذوالفقار و محلي بود كه عراقي ها به تيپ ما حمله كرده بودند كه من هم خودم در آن عمليات حضور داشتم؛
🔸️بنابراين به او گفتم كه در اين عمليات بودم. نام برادرش را پرسيدم كه او گفت: «جميل ناصر مراد» تا نامش را گفت، او را شناختم. آنان در حين حمله به
مواضع پدافندي يگان ما، با پاتك ما روبه رو شدند كه در نتيجه چندين كشته و زخمي و اسير به جا گذاشتند. يك شب كه در احتياط خط مقدم استراحت
مي كرديم، ساعت حدود چهار صبح بود كه نيروهاي خط مقدم با بيسيم خبر دادند كه عراقي ها حمله كرده و با بريدن سر نگهبانان، از داخل گروهان ما نيز
عبور كرده اند.
🔹️همگي خيلي سريع سوار بر خودروها شده، آمادة حركت شديم.شدت درگيري چنان بود كه يگانها نتوانستند#مقاومت چنداني بكنند؛ به همين خاطر براي ترميم خط مقدم و عقب راندن دشمن حركت كرديم. جنگ بي امان ادامه داشت و تركش و گلوله از آسمان مي باريد. گروهان دوم رزمي ما سقوط كرده بود و ما فوري نيروها را در محله اي مناسب آرايش داده، حركت دشمن را به سوي ساير يگانها گرفتيم.
🔸️با سلاحهاي اجتماعي، همة سنگرهاي خودي
كه در دست دشمن بود و هر چه كه ديده مي شد را به توپ و گلوله بستيم.فاصلة ما با عراقي ها كمتر از 50متر بود و به خوبي دست و پا و بدنهاي تكه تكه
شدة آنان در هوا ديده مي شدند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_نود_و_چهار
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥خبر زنده بودن اسیر عراقی(۲)
🔹️پاسخ دندانشكن ما دشمن را عاصي كرده بود.در آن وضعيت خبر رسيد دشمن مي خواهد تحكيم هدف كند كه در آن صورت از جا كندن آنان بسيار مشكل مي شد و دستور رسيد كه ما براي بازپس گيري مواضع خودمان اقدام كنيم.نيروها را جمع كرده، از داخل شيار منتهي به كانالهاي گروهان دوم، به دشمن نزديك شديم.
🔸️ساير نيروها نيز ما را پشتيباني آتش مي كردند. وقتي به كانال اول رسيدم، تلي از جنازه هاي عراقي كه تكه تكه شده بودند، كانال را پر كرده بود. به هر سنگري مي رسيديم، نارنجك پرتاب مي كرديم. عراقي ها متوجه رسيدن نيروي كمكي شده بودند و تعدادي در حال درگيري و تعدادي نيز در حال عقب نشيني بودند. يكي از سربازان ما در كنار خاكريز، يك عراقي را هدف گرفته، تيراندازي كرد كه تير به پاي عراقي خورد و به داخل كانال افتاد.
🔸️همگي در حال بازپس گيري مواضع بوديم و تعداد زيادي اسير گرفتيم. از پشت، عراقي هايي را كه در حال فرار بودند، با تير مي زديم. در نهايت عراقي ها را شكست داده، مشغول جمع آوري غنايم و اسرا بوديم كه يك عراقي نظرم را جلب كرد. پيش او رفتم. نيروهاي ما او را محاصره كرده بودند. سريع مدارك
همراهش را برداشتم. از ناحية پا به سختي مجروح شده و گريه مي كرد. او چشمان سياهي داشت و با نگاهي عجيب مرا نگاه مي كرد.
🔸️با ديگر عراقي هايي كه تا آن زمان ديده بودم، فرق داشت. يك حس دروني به من ندا مي داد
كمكش كن. نامش «جميل ناصر مراد» از اهالي روستاي روضان نجف بود. به افراد گفتم با او كاري نداشته باشيد. به زور از جيبش يك قرآن كوچك بيرون كشيد و گفت: «االله، االله. الدخيل، الدخيل...» با كمك نيروها او را داخل آمبولانسي قرار داده و به عقب اعزام كرديم و مداركش هم پيش من ماند.
🔹️به نگهبان عراقي گفتم: «برادرت زنده است. من او را ديده ام.» او ابتدا باور نكرد و من دوباره گفتم: «او زنده است.» او ناباورانه گفت:
ـ از كجا ميداني؟ او را از كجا ميشناسي؟ چگونه مشخصاتش را به ياد داري؟
ـ مداركش دست من بوده و آنقدر آنها را خوانده ام كه حفظ هستم.
🔸️جريان را برايش تعريف كردم و حتي نام و نشان و روستاي آنها و ميزان تحصيلات و نشاني اش را هم گفتم. عراقي از جا برخاست و گفت: «آري درست است. بگو برادرم كجاست.» من به او اطمينان دادم كه برادرش زنده و در ايران اسير است؛ اما مجروح شدن او را نگفتم. او فريادي از شادي كشيد و ساير عراقي ها نيز جمع شدند.از من بسيار تشكر كرد و گفت: «تو خانوادة مرا از نگراني نجات دادي».
🔸️اين مسئله باعث شد رفتارش با من بسيار خوب شود كه اين موضوع شامل ساير افراد نزديك ما هم شد؛ به طوري كه در زمان نگهباني اش، از پشت پنجره به ما آب مي رساند و به آسايشگاه ما اجازه مي داد يك بار بيشتر از دستشويي استفاده كنيم. مادرش دو جفت جوراب و مقداري غذاي خانگي و يك زيرپوش
به پاس قدرداني برايم فرستاده بود و اين موضوع باعث شد تا اخبار بيرون را زودتر به ما برساند.
🔹️او گاهي براي ما روزنامه هم مي آورد. در هنگام گرفتن غذا،به مسئول آشپزخانه مي گفت سهمية آسايشگاه پنج را بيشتر كنند. در هنگام تنبيه نيز آسايشگاه ما را در نظر داشت. گاه چند نفري مي نشستيم و او از وضعيت عراق و جنگ صحبت مي كرد و ما از اين راه اطلاعات و اخبار مورد نياز
را مي گرفتيم و سريع به ساير اسرا مي گفتيم. از اين راه بود كه فهميدم در خاك دشمن هم جواب خوبي، خوبي است و هر كس كه ذره اي كار نيك كند، خداي بزرگ پاداشش را خواهد داد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_نود_و_پنج
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💛مهرباني با اسراي عراقي
🔸️رفتار انساني و اسلامي نيروهاي ما با مجروحين و اسراي عراقي، نمونه هاي فراواني دارد. يكي از اين خاطرات مربوط به سال 1365 است كه ارتش عراق
حملات موسوم به «عمليات زنجيرهاي صدام» را براي روحيه دادن به عراقي ها و خارج كردن نيروهاي عراقي از لاك دفاعي به آفندي انجام داد.
🔹️سحرگاه يكي از همان روزها، نيروهاي خط پدافندي ما با بيسيم اعلام كردند عراقي ها بعد از به شهادت رساندن نگهبانان استراق سمع ما، وارد
كانالهاي ارتباطي خط پدافندي شده اند و دشمن به داخل سنگرهاي رزمندگان نفوذ كرده، جنگ تن به تن نيز آغاز شده است. در آن زمان فرماندهي گروهان
دوم گردان168 تكاور ذوالفقار، با آقاي سيد ناصر حسيني بود و آقاي دادبان نيز فرماندهي گردان را بر عهده داشت كه به اتفاق او، خيلي سريع سربازان را با
چند دستگاه خودرو پاي كار رسانديم.
🔹️ما مأموريت داشتيم ضمن از بين بردن دشمن، آنان را تا مواضع خودشان تعقيب و تأديب كنيم. درگيري نيروهاي ما با عراقي ها آغاز شد. باراني از گلوله و تركش باريدن گرفت. دفاع سرسختانة رزمندگان تكاور باعث شد بتوانيم در ساعات نخستين روز، دشمن را از كانالها بيرون كنيم و مشغول پاكسازي منطقه شويم.
🔹️اسراي عراقي را در محلي جمع كرديم. در ميان آنان متوجه حركات مشكوك يكي از عراقي ها شدم. خودم را به او رساندم. ديدم از ترس اينكه كشته
شود، اقدام به درآوردن علايم و درجه هايش كرده كه در همين زمان پيراهنش نيز پاره شده است. به چشمهايش خيره شدم. از نگاهش فهميدم كه مي ترسد.رزمندگان متوجه بعثي بودنش شده، او را بكشند. اشك در چشمانش جمع شده بود. به يكي از سربازان گفتم خيلي سريع يك پيراهن برايش بياورد.
🔹️به او فهماندم پيراهن پاره اش را عوض كند. او نيز همان كار را كرد. بعد با نگاهي تشكر آميز و شرمگين سرش را به زير انداخت.خاطرة ديگر مربوط مي شود به يك اسير ايراني به نام «محمد» و معروف به «محمد بهشهري». او سرباز تيپ58 تكاور ذوالفقار بود كه در تاريخ سي و يكم تير ماه سال 1367 به اسارت نيروهاي عراق درآمده بود.
🔹️چند ماه از اسارتمان در اردوگاههاي عراق نمي گذشت كه به دليل كمبود نيروي انساني در عراق و
مشغول بودن عدة زيادي از آنان در جبهه ها، براي حراست از ما، تعدادي نيروي جيش الشعبي يا همان نيروهاي مردمي، به نگهبانان اردوگاه اضافه شد. اين
نيروها طبق معمول از اسرا سؤالاتي مانند «كجا اسير شديد؟»، «پيش از اين چه كاره بوديد؟» و... مي پرسيدند.
🔸️در يكي از همين روزها، يكي از آنان جلو
آسايشگاه ما آمد و گفت: «آيا اهل بهشهر در آسايشگاه هست؟» و ادامه داد كه ۱۵ سال در ايران بودم. سالها پيش به ايران فرار كرده بودم و بعد از اقامت در
ايران، با يك نفر ايراني يك كاميون خريده بوديم كه دوست بسيار خوبي برايم بود. بعد از سالها اقامت در ايران، به عراق بازگشتم. من ايران و شهرهاي شمالي
را دوست دارم و انشاءاالله روزي بتوانم به آنجا سفر كنم؛ سپس نام دوستش را به ما گفت.
🔹️در جلوِ ديدگان همه، محمد از جا بلند شد و رو به عراقي گفت: «دوست شما پدر من است» و نزديك او شد. آنان با همديگر صحبت كردند و كمي بعد عراقي به شدت شروع به گريه كرده، محمد را در آغوش گرفت. ساير نگهبانان نزد وي آمدند و علت را جويا شدند. عراقي كه «سيدحسن» نام داشت و سن و
سالي از او گذشته بود، رو به آنان كرد و گفت: «محمد فرزند دوست من در ايران است و از اينكه او را در زندان مي بينم، بسيار ناراحت و غمگين هستم.
🔸️من مديون محبتهاي پدر محمد هستم. ما سالها با هم بوديم» و شروع كرد از خاطرات خود در ايران گفتن. اين موضوع باعث شد كه عراقي ها اخبار بيرون را بهتر و بيشتر به آسايشگاه ما برسانند. رابطة سيد حسن با محمد، مانند پدر و فرزند بود و هنگام نگهباني، براي محمد خوراكي و لباس مي آورد.
🔹️او خيلي تلاش كرد كه او را براي يكبار هم كه شده، نزد خانواده اش ببرد؛ ولي فرماندة اردوگاه مخالفت كرد. همه مي ديديم كه دنيا با وجود بزرگي در نگاه انسانها، بسيار كوچك است...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_نود_و_شش
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥بيمارستان نظامي صلاح الدين عراق
🔹️حدود هشت ماه از اسارت گذشته بود كه احساس كردم چشم چپم خارش دارد و تار مي بيند. ديد من آهسته آهسته ضعيف مي شد و هر چه به عراقي ها
مي گفتم، كسي گوش نمي داد تا اينكه ديد چپم به كلي از دست رفت. چون آيينه نبود، نمي توانستم ببينم كه چشمم چه شده است.
🔸️دوستانم نيز كه چشمم را مي ديدند، مي گفتند كه يك پردة سفيد رنگ چشمت را پوشانده است.زخمهاي بدن من و ساير اسرا در شرايط بسيار بدي بهبود نسبي پيدا كرده بودند. سوء تغذيه و نبود بهداشت، موجب ضعف جسمي تمامي اسراي در بند شده بود؛ از طرفي به شدت نگران سلامتي چشمم بودم.
🔹️يك روز هنگام گرفتن آمار، دوستان بيماري چشم مرا به فرماندة اردوگاه گفتند.سيدحسن هم كمك كرد تا مرا به بيمارستان اعزام كنند. فرداي آنروز مرا به اتفاق چند اسير ديگر كه بيماريهاي مختلفي داشتند، با چشم بسته داخل آمبولانس هاي مشكي رنگي بردند كه نمي شد از داخل آنها بيرون را ديد و همگي ما را به بيمارستان «صلاح الدين» عراق اعزام كردند.
🔸️در آنجا يك قسمت را براي بيماران ايراني اختصاص داده بودند كه با درهاي آهني از بقية بيمارستان جدا مي شد. روي تختي دراز كشيدم. در اين فكر بودم كه آيا چشمم بهبود خواهد يافت يا نه. سوء تغذيه از يك طرف و زخمي بودن و خونريزيهاي
متوالي از طرف ديگر، مرا لاغر و نحيف كرده بود.
🔹️لحظه اي نگذشت كه صداي يك نفر برايم بسيار آشنا آمد. كمي بلند شدم. دوست و هم دورة آموزشي ام «داوود معين» اهل تهران بود. همديگر را بعد از
چند سال و در خاك دشمن مي ديديم. او فردي شجاع بود و هميشه رتبه هاي بالا را در دوران آموزش نظامي مي گرفت. همديگر را در آغوش گرفتيم. خيلي
خوشحال بوديم و كمي روحيه گرفتيم. شبها با هم صحبت مي كرديم.
🔹️از دوستان و منطقه و اردوگاه پرسيدم و او گفت كه بيشتر دوستانمان شهيد شده اند. من باور كرده بودم كه همواره دست خدا بر سر ماست و اين اسارت هم يك#آزمايش_الهي است. خداوند مرا هيچ وقت تنها نگذاشته بود و آنجا هم با من بود. صبح زود مرا براي معاينة چشم به درمانگاه چشم پزشكي همان بيمارستان بردند. آنجا يك پزشك اهل روسيه بود. از من نام و نشان و وضعيت چشمم را پرسيد و يك عراقي نيز سخنان او را ترجمه كرد.
🔸️نام و نشانم را گفتم و ادامه دادم كه هشت ماه است در اسارت هستم. پزشك بعد از شنيدن حرفهاي من از جا بلند شد و به زبان روسي پرسيد:
ـ شما مسيحي هستيد؟
ـ نه، مسلمان هستم.
ـ اهل آذربايجان شوروي؟
ـ خير، اهل آذربايجان ايران.
🔸️او از شنيدن اسمم خنده اي كرد و گفت: «ما هم نام هستيم. اسم ميكائيل در شوروي زياد است و ما ميخائيل مي گوييم.» سپس خنديد و بعد از معاينه
گفت: «نگران نباش! به افتخار هم اسم بودن، ديدت را بازمي گردانم.» سپس با دقت چشمم را معاينه كرد و دارويي نيز تجويز كرد و گفت: «آب چشم شما
خشك شده كه به دليل كمبود «ويتامين آ» است. اگر دير مراجعه مي كردي، هر دو چشمت كور مي شد.»
🔹️او به سرباز عراقي گفت: «15روز بستري شود و غذاي بيشتري به او بدهيد.» چهار روز بعد، آن پزشك پيش من آمد و از كيف خود يك قطره درآورد و گفت: «اين دارو فقط در شوروي پيدا مي شود و مخصوص
خودم است.» سپس آنرا به من داد و گفت: «هر شب از آن استفاده كن. چشمت خوب خواهد شد. من فردا به كشورم بر مي گردم و اميد دارم شما هم به
آغوش خانواده هايتان برگرديد.» آنگاه خداحافظي كرد و رفت...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_نود_و_هفت
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥فرار از بيمارستان(۱)
🔹️چند روز نگذشته بود كه چشمم خوب شد و بينايي ام را بازيافتم. خدا را سپاس گفتم. بسيار خوشحال بودم. حدود دو هفته از اقامتم در بيمارستان نگذشته بود كه با «داوود معيني» به فكر فرار از بيمارستان افتاديم. شرايط فرار از بيمارستان بسيار راحت تر از اردوگاه بود. بيمارستان در كنار جادة مهم صلاح الدين به بغداد قرار داشت و قسمت نگهداري اسرا نيز در گوشة انتهاي بيمارستان واقع شده بود.
🔸️در آنجا چند در كوچك براي تخلية زباله ها وجود
داشت كه همواره از داخل قفل مي شد. يك سرباز عراقي، يك روز در ميان در را باز مي كرد تا اسرا حياط پشت و اتاقها را نظافت كنند.نگهبانان اينجا مانند داخل اردوگاه حساس نبودند و در خروجي گاهي باز مي ماند و نگهبان با برخي افراد مشغول صحبت مي شد كه اسرا مي توانستند در فرصت به دست آمده فرار كنند. دور بيمارستان هم يك ديوار بسيار كوتاه وجود داشت كه فاصلة قسمت ما با آن، حدود 30 متر بود.
🔸️داوود هم كه بيماري ريوي داشت، بهبود يافته بود و عراقي ها مي خواستند سه روز بعد او را به اردوگاهش بفرستند.در همان قسمت، يك سرباز شجاع، جمعي گردان تكاور لشكر77 خراسان نيز بود كه او هم بهبود يافته بود. ما با بررسي اوضاع تصميم گرفتيم سه نفري از بيمارستان فرار كنيم. نقشه اين بود تا خود را به كنار جاده رسانده، در جهت مخالف بغداد و به سوي بصره فرار كنيم تا اگر نتوانستيم از مرز عبور كنيم، خود را به كويت ـ كه براساس گفته هاي خود عراقي ها داراي مرز بدون نظارتي بود ـ
برسانيم. در آن صورت مي توانستيم از عراق دور شده، خود را به ايران برسانيم.
🔸️يك نفر را مي شناختم كه اسير عراقي ها بود و سالها پيش، از غفلت عراقي ها استفاده كرده، خود را با مشكلات فراوان از طريق كويت به ايران رسانده بود؛ به همين خاطر ما هم مي خواستيم شانس خود را براي يكبار ديگر امتحان كنيم.در بيمارستان وضعيت غذا به مراتب بهتر از اردوگاه بود. در آنجا به ما كنسرو، مربا و شير و خرما مي دادند كه مي توانستيم مقداري نيز همراه خود ببريم.
🔸️تصميم خود را گرفتيم و قرار شد در حين نظافت اتاقها، از فرصت استفاده كرده، فرار كنيم. نگهبانان قسمت اسرا، فقط يك اسلحة كلاشينكوف داشتند و بقية عراقي ها، كابل به كمر مي بستند. آنان بيشتر اوقات براي صحبت كردن با دوستانشان، به سرسراي بيمارستان مي رفتند. ما زمان زيادي نداشتيم و
چند روز ديگر ما را به اردوگاههايمان مي بردند.
🔹️يك كيسة كوچك برنج پيدا كرديم و صبح زود، چند كنسرو، مربا و شير و خرما از جعبه هاي عراقي ها برداشتيم تا در حين فرار، از آنها استفاده كنيم. ما به هيچ وجه نمي توانستيم به مردم اعتماد كنيم. ساعت 00:10 بود كه سرباز عراقي در پشتي را باز گذاشت تا ما آنجا را نظافت كنيم. از قبل، هر چيزي كه به درد ما مي خورد، برداشتيم.
🔸️در بيمارستان يك سرهنگ مخابرات، جمعي گردان مخابرات لشكر92 زرهي هم بود كه به دليل بيماري بستري شده بود. او به ما يادآوري مي كرد كه نبايد
حركت نادرستي انجام دهيد؛ چون بعد از تحمل سالها اسارت، كشته مي شويد.او قصد دلسوزي داشت و مي خواست منطقي فكر كنيم و همة جوانب را در نظر
بگيريم. او حتي از وضعيت جاده ها و هر آنچه كه مي دانست، مطالبي را براي ما بازگو كرد.
🔸️ما به خطرناك بودن كارمان آگاه بوديم و مي دانستيم در صورت متوجه شدن عراقي ها، آنان همة مسيرها و جاده ها را به دنبال ما خواهند آمد؛ از طرف ديگر حاضر نبوديم به اردوگاه برگرديم. در اين اوضاع و احوال، سرباز مترجم ما كه از اعراب خوزستان بود، متوجه حركات و صحبتهاي پنهاني ما شده و نسبت به ما حساس شده بود. نگهبان عراقي كه در حال كشيدن سيگار بود، توسط يكي از دوستانش صدا زده شد. صحبتهاي آن دو طولاني شد و ما آمادة فرار شديم.
🔹️ابتدا داوود به سوي ديوار بيمارستان دويد. سرباز «غلامرضا رضايي»كه همراه ما و بين در وسط قرار داشت، به من گفت: «وسايل را بيار!» سريع به اتاق بغلي رفتم تا مواد غذايي را از زير تخت بردارم كه ديدم وسايل نيست. با عجله همه جا را گشتم، نبود. برگشتم و به رضايي گفتم: «وسايل نيست!» كه
ديدم آن سرهنگ ايراني با عجله وارد شد و گفت: «فرار نكنيد! لو رفتيد»...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_نود_و_هشت
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥فرار از بيمارستان(۲)
🔸️همه مات مانديم كه چه شده. جناب سرهنگ سريع به طرف در پشتي دويد و داوود را صدا زد. همة اين اتفاقات در چند ثانيه رخ داد. داوود هم منصرف شد
و سريع به اتاق برگشت. درها باز شد. پنج نفر عراقي با هيكلهاي بسيار درشت و اندامهاي ورزيده، داخل شده، همة ما را زير مشت و لگد و ضربات كابل
گرفتند. آنان خيلي سريع درها را قفل كردند.
🔹️از صداي ناله هاي ما، ساير بيماران بيمارستان در پشت درهاي قسمت نگهداري اسرا، تجمع كرده بودند. پس از مدتي متوجه شديم كه چرا سرهنگ مانع از فرارمان شد. جريان از اين قرار بود كه مترجم عرب زبان ما به حركاتمان مشكوك شده، ما را زير نظر مي گيرد تا اينكه چند دقيقه قبل از اقدام ما براي فرار، متوجه مواد غذايي كه زير تخت مخفي كرده بوديم، مي شود و مخفيانه به عراقي ها اطلاع مي دهد.
🔸️در همين هنگام جناب سرهنگ خيلي سريع جاي مواد غذايي را عوض ميكند تا ما آن را پيدا نكنيم. همزمان مترجم را دنبال مي كند و مي بيند كه او دوان دوان نزد عراقي ها مي رود؛ سپس برگشته، خيلي سريع ما را از خطر آگاه مي كند.
🔸️عراقي ها آمار گرفتند. همه حاضر بودند. آنان بر سر مترجم داد مي زدند و او را مؤاخذه مي كردند. مترجم هم سريع زير تخت را نشان داد تا ثابت كند قصد فرار داشته ايم. آنان زير تخت را نگاه كردند؛ ولي چيزي پيدا نكردند. ما هم كه متوجه موضوع شده بوديم، وانمود كرديم كه از چيزي خبر نداريم. مترجم خودش همه جا را بازديد كرد و مواد غذايي را از زير بالش سرهنگ پيدا كرد.
🔹️عراقي ها سرهنگ را خواستند و سؤال كردند اينها را چه كسي اينجا گذاشته و براي چيست كه مترجم پي در پي مي گفت: «براي فرار آن سه نفر است» در
همين زمان سرهنگ پاسخ داد:
ـ اين مواد غذايي را من برداشتم.
ـ براي چه؟
ـ ميخواستم اين آذوقه ها را براي ساير دوستان در بندم كه از سوء تغذيه در حال مرگ هستند ببرم.
🔹️او سرانجام توانست عراقي ها را متقاعد و همة ما را از مخمصه نجات دهد.عراقي ها سپس جلوِ چشم همه مترجم را زير ضربات كابل گرفتند كه چرا ندانسته كاري كردي كه ما روي بيماران دست بلند كنيم. فرداي آن روز من و داوود را به اردوگاه خودمان برگرداندند. رضايي هم قرار شد تا چند روز ديگر، به اردوگاهش فرستاده شود. قبل از رفتن، همگي از جناب سرهنگ تشكر كرديم كه زندگيمان را نجات داده بود.
🔸️پس از مدتي، عراقي ها بلندگوهايي در هر گوشه از اردوگاه نصب كردند و هر روز ترانه هاي مختلفي از آنها پخش مي كردند كه همة اسرا به اين كار اعتراض
داشتند. بيماراني كه به بيمارستان اعزام مي شدند، اخبار را از عراقي ها و ساير اسرا كه توسط صليب سرخ به روزنامه و تلويزيون دسترسي داشتند، به اردوگاه منتقل مي كردند.
🔹️گاه نيز به وسيلة نگهبانان غير بعثي عراقي، اطلاعات ناقصي به ما مي رسيد و اينگونه بود كه در جريان روند جنگ و تبادل اسرا قرار مي گرفتيم. اسرايي هم كه در آشپزخانه كار مي كردند، به وسيلة روزنامه پاره هاي مواد غذايي، به برخي اخبار جنگ دسترسي پيدا مي كردند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_نود_و_نه
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💢خاطره اي دلنشين
🔹️سال 1368 بود و بيش از يك سال از اسارت ما در اردوگاه تكريت عراق مي گذشت و همچنان شرايط زيستي بسيار نامناسبي داشتيم. بيشتر اسرا بيماري روحي گرفته بودند و از آنجايي كه جزء اسراي مفقودالاثر محسوب مي شديم، عراقي ها توجهي به زنده ماندن ما نداشتند و كوچكترين حقوق انساني را هم از ما دريغ مي كردند.
🔸️در آسايشگاه ما سربازي بود به نام «رضا» كه به اتفاق برادرش «اروج» هر دو به سربازي اعزام شده بودند. طبق گفتة رضا، برادرش در لشكر92 زرهي اهواز خدمت مي كرد. در اين اواخر، فكر و ذكر رضا شده بود برادرش و پيوسته از او حرف مي زد و مي گفت: «به من الهام شده اروج در همين نزديكيهاست» گاهي هم دوستان مي خنديدند و او را دست مي انداختند.
🔹️ما او را دلداري مي داديم و فكر مي كرديم رضا به دليل فشارهاي روحي، فكرش مشوش شده است. اردوگاه ما، ارودگاه شمارة 15 بود و اردوگاه 14 كه در كنار جاده بود، در حدود 20متر با ما فاصله داشت. روزي رضا به دليل بيماري ريوي، به بيمارستان صلاح الدين تكريت اعزام شد. بعد از پنج روز كه او را آوردند، بسيار خوشحال بود و در پوست خود نمي گنجيد.
🔸️علت را پرسيديم؛ گفت: «شما كه باور نميكنين.
همش منو دست مي ندازين. بابا برادرم توي همين اردوگاه 14 است. اون هم اسير شده.» ابتدا باور نمي كرديم؛ اما وقتي افسر عراقي توسط مترجم دربارة
برادرش با رضا حرف زد، همگي باور كرديم. همگي دور رضا جمع شديم و او ماجرا را اينگونه برايمان بيان كرد: «توي بيمارستان سخت مريض بودم.
🔸️دلپيچه امانمو بريده بود و كسي رو نمي شناختم. گاه ساعتها توي دستشويي مي ماندم و گريه مي كردم. يه روز كه سخت گريه مي كردم، ناگهان يه نفر منو به اسم صدا كرد. اهميت ندادم؛ ولي دوباره همون صدا پرسيد: رضا تو هستي؟ به زور چشممو باز كردم. برادرم اروج بود. باوركردني نبود. اونم اسير شده بود.خيلي مريض بود. بهش گفتم تو شبيه برادرمي و ديگه نفهميدم چي شد. وقتي به خودم آمدم، اسرا دورمون جمع شده بودن. سرباز عراقي ما رو با باتوم مي زد و نمي تونست ما رو از هم جدا كنه.
🔸️فكر مي كرد قصد برهم زدن اوضاع بيمارستان رو داريم. بقية عراقي ها هم رسيدن. جالب اينكه شوق ديدار، ما رو متوجه عذاب و درد كابلهاي عراقي ها نمي كرد. برادرم از يه لشكر ديگه اسير شده بود. از آن
لحظه تا زماني كه در بيمارستان بوديم، شب و روز با هم بوديم تا جايي كه سربازاي عراقي تحت تأثير قرار گرفتن و اجازه دادن سه روز بيشتر توي بيمارستان بمونيم».
🔸️افسران عراقي هم چون از ماجرا اطلاع پيدا كرده بودند، تحت تأثير قرار گرفتند و قول دادند هر دو هفته آنان را به ملاقات هم ببرند. اين جريان در
اردوگاه پيچيد و باعث ايجاد روحيه در بين اسرا شد. او خيلي خوشحال بود كه برادرش را زنده ملاقات مي كرد. آنان چند ماه بعد، همديگر را در ايران ملاقات
كردند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_صد
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥فرار از اردوگاه
🔸️رزمندگان از اينكه در دست عراقي ها اسير بودند، بسيار ناراضي بودند و همواره سعي مي كردند تا از اردوگاه فرار كنند. سه نفر از اسرا كه در آشپزخانة
اردوگاه كار مي كردند، در فرصتي مناسب از پشت سيمهاي خاردار به بيرون اردوگاه فرار كردند كه متأسفانه عراقي ها آنان را مي بينند و دستگيرشان
مي كنند.
🔹️چند دقيقه نبود كه به داخل آسايشگاهها رفته بوديم كه با عجله و سر و صدا همه را بيرون ريختند و به حالت آمارگيري درآوردند. همگي مبهوت مانده بوديم براي چه اين كارها را مي كنند.لحظه اي بعد فرماندة اردوگاه به همراه 50نفر نظامي و يك كاميون آيفا، وارد محوطه شدند و سه نفر از اسرا را از كاميون پياده كردند؛
🔸️سپس افسر عراقي رو به جمع ما گفت: «دوستان شما به مقررات اردوگاه احترام نگذاشتند و در روز
روشن از سيم خاردار فرار كردند كه با هوشياري مردم و نگهبانان دستگير شدند. حالا براي اينكه درس عبرتي براي سايرين باشد و كسي به فكر فرار
نباشد، ما آنان را تنبيه مي كنيم و براي اينكه ديگر نتوانند فرار كنند، پاهاي آنان را هم مي شكنيم.»
🔹️لحظه اي بعد حدود 30نفر عراقي با لوله و كابل و سيم خاردار به جان آن سه نفر افتادند و آنقدر آنان را زدند كه خون تمام بدنشان را فرا گرفت. لحظات بسيار غم انگيزي بود. همه زير لب دعا مي خوانديم و تكبير مي گفتيم. نگهبانان قسمت بيروني اردوگاه سوار بر نفربرها و پشت تيربارها،آماده بودند تا هرگونه بي نظمي و شورش احتمالي را سركوب كنند.
🔹️عراقي ها از زدن آن سه نفر خسته نمي شدند. وقتي از حال مي رفتند، روي آنان آب مي ريختند و دوباره ضرب و شتم را ادامه مي دادند. افسر عراقي دستور داد تنبيه را تمام كنند و دستور داد در جلوِ چشم همه، پاي اسرا را بشكنند. عراقي هاي مزدور هم پاهاي هر سه نفر را شكستند. داد و فرياد اسرا به آسمان برخاسته بود. جالب اينكه هيچ كدام در طي مدت تنبيه، از عراقي ها عذرخواهي و خواهش نكردند و اين موضوع افسر عراقي را خشمگين تر مي كرد.
🔹️بعد از شكستن پاهاي آنان، افسر عراقي دستور داد تا هيچ يك از اسرا به آن سه نفر كمك نكند؛ آب ندهد و با آنان صحبت نكند؛ در غير اين صورت، مجازات سختي در انتظار متخلفان خواهد بود. آن عزيزان چندين ماه بدون آنكه به بيمارستان اعزام شوند و يا تحت درمان قرار بگيرند، به همان وضع ماندند.
🔸️به ياد مي آورم براي رفتن به دستشويي، مسيري كوتاه را با چه مشقتي طي مي كردند. وضعيت
بهداشتي شان بسيار اسفناك بود و هيچ كس اجازه نداشت به آنان كمك كند.بسيار ناراحت بوديم. اين برادران تا آخرين روزهاي تبادل اسرا به همان شكل
ماندند و نشانه و الگوي رفتار عراقي ها را به همگان نشان دادند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ #آخرین_خاکریز
✫⇠#قسمت_صد_و_یک
✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده
⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش
💥سرگرميها و صنايع دستي
🔸️عراقي ها حتي يك مداد هم به ما نمي دادند؛ چرا كه فكر مي كردند با اين كار اطلاعات از اردوگاه به بيرون مي رود. نمي توانستيم بنويسيم و مطالعه كنيم.
🔸️نشريه يا كتابي به ما نمي دادند و اگر از كسي مداد پيدا مي شد، او را سخت شكنجه مي كردند. اسرا براي اينكه سرگرم شوند و مايحتاج خود را تهيه كنند، هر كس با ذوق و هنرش، وسيله اي مي ساخت و بقيه هم تقليد مي كردند؛به طور مثال، براي دوخت و دوز لباس سوزن نمي دادند. اسرا هم با باز كردن سيم خاردارهاي كوچك و با ساييدنهاي چند ساعته يا حتي چند روزة آنها، سوزنهايي بسيار خوب درست مي كردند.
🔹️از نخهاي لباسهاي كهنه، براي دوخت استفاده مي شد. سنگهاي موجود در محوطه نيز در اثر ساييدنها و
شكل دادنهاي مختلف، تبديل به اشياي بسيار زيبايي مي شدند.از هسته هاي خرما هم تسبيحهاي بسيار ظريفي ساخته مي شد.هنرمندي اسرا به جايي رسيده بود كه با يك هسته خرما، اسكلت كامل انسان را درست مي كردند.
🔸️براي اينكه براي زمستان كفش داشته باشيم، بعد از شش ماه كه به ما دمپايي دادند، با نخهاي تابيده شده و لباسهاي كهنه، گيوه درست مي كرديم. در بين اسرا هنرمندان خوبي پيدا مي شد. آنان با ذوق تمام
سنگها را مي تراشيدند و گردنبند و وسايلي از اين دست درست مي كردند.
🔸️با چوبهاي بي مصرف نيز قاشق درست مي كردند. از نخ پتوهاي فرسوده نيز براي خودمان كلاه و جوراب مي بافتيم. سجاده هاي نماز بسيار زيبا، جا قرآني، كيف، نقاشي هاي روي سنگ و... همة چيزهايي بود كه اسرا در زمان اسارت درست مي كردند. ما با اين كارها، همواره به آينده#اميد داشتيم و مي دانستيم روزي درها را باز خواهند كرد و ما را به وطن عزيزمان بازخواهند گرداند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯