eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
⚫️بسم رب الشهداء و الصديقين⚫️ باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی ✍️هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🏴امشب همراه با دوازدهمین شهیدماه کانال افسران جوان جنگ نرم 🕊 شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده شهید مدافع حرمی که روز شهادتش را می‌دانست 🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴 🔻قسمت ششم 🔹 اولین دیدار 🔸قبل از اینکه با مصطفی آشنا بشوم و ازدواج کنم، فرمانده پایگاه بسیج خواهران شهریار و طلبه بودم. اولین باری که آقا مصطفی را دیدم مربوط می‌شد به ایام فاطمیه‌ی سال ۸۵ که برای ماکت نمایشگاه حضرت زهرا یک درب چوبی سفارش داده بودیم چون خیلی سنگین بود نتوانستیم جابجا کنیم. یکی از خواهران، آقا مصطفی را جلوی درب حوزه به من نشان داد و گفت: «ایشان آقای صدرزاده فرمانده پایگاه برادران هستند. می توانیم از او کمک بگیریم.» جلو رفتم و از او خواستم که به ما کمک کند. او درب را بلند کرد و آن را داخل ماشین گذاشت. 🔸بعدها یکی از دوستان مصطفی مرا به او معرفی کرده بود[وقتی مصطفی اقدام کرد] برادرانم او را تایید کردند، چون پدرم شناخت چندانی از مصطفی نداشت. 🔸برای من خیلی مهم بود که[همسرم] ولایتی باشد؛ این را از برادرانم پرسیدم. نکته مهم دیگر، دیدگاه او نسبت به خانم‌ها بود. شاید برخی فکر کنند آقایانی که خیلی هستند نسبت به خانم‌ها سختگیرند و دیدشان نسبت به آن‌ها دید خوبی نیست. 🔸وقتی با مصطفی صحبت کردم در بحث تحصیلی من اصلا هیچ مانعی ایجاد نکرد و برای شغل آینده هم مانعی نداشت. برایم خیلی مهم بود که مثلا اگر یک زمانی چیزی در خانه کم و کسر باشد، برخورد او چطور است؟ و می‌خواستم به کارهای فرهنگی‌ای که تا آن روز داشتم، ادامه دهم. 🔸مصطفی در همه این زمینه‌ها نه تنها نگاه مثبت و خوبی داشت، بلکه خودش دغدغه آن‌ها را داشت و من را هم تشویق می‌کرد. برگرفته از مصاحبه همسر شهید با سایت تسنیم 🎥فیلم: بخش‌هایی از مراسم ازدواج و تشییع شهید 🕊شادی روح شهیدان اسلام واین شهیدبزرگوار صلوات🕊 اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم @majnon100 ☑️گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/Bn4n_EA_WeJ19gl0ol-_MA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
« به #بسیجی‌ها خیلے علاقه داشت☺️ و آنها را «دریا دل» می‌نامید او روی ڪارت شناسایی🔖 منطقه‌ی جنگی خود ، علامتی کہ او را عضو سپاه معرفی می‌کرد ، خط زده❌ و در مقابل #بسیـج علامت ضربدر گذاشته بود »🙂 مادرش در همین ارتبـاط سخنی دارد پسرم می گفت « من خاڪ کف پای #بسیجی‌ها هم نمی شوم🍃 ، ای ڪاش یک #بسیجی و در سنگرهای خط مقدم بودم✌️ راوے:حاج_صادق_آهنگران #شهید_محمد_ابراهیم_همت 📚صنوبرهای سرخ ص ۸۷ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#بسیجےوسط‌معرڪه به بچه‌های #بسیج خیلی اعتقاد داشت👌.در روزهای #فتنه۸۸ یک بار درباره‌ی بچه‌های بسیج صبحت می‌کردیم.از بسیجی‌های اسلامشهری و اینکه چطور پای کار انقلاب‌اند✌️کلی صبحت کرد و کلی از آنها تعریف و تمجید کرد، با همه‌ی جو سنگینی که آن روزها علیه بچه‌های بسیج وجود داشت، به شدت از تاثیر حضور بسیج در خاتمه دادن به غائله فتنه تعریف می‌کرد🌺.این بچه‌ها را خیلی دوست داشت و با احترام از انها یاد می‌کرد.خودش هم یکی از آنها بود.محمودرضا بسیجی وسط معرکه بود☝️.در ایام اغتشاشات خیابان‌های تهران،کنار بچه‌های بسیج بود.کسی به او تکلیف نمی‌کرد که برود،اما موتور سیکلتش🏍را بر می‌داشت و تنهایی می‌رفت.چندبار هم خودش را به خطر انداخته بود😞.یک بار خودش تعربف می‌کرد به خاطر ظاهر بسیجی‌اش پشت چراغ قرمز، اراذل ‌و اوباش هجوم آورده بودند❗️.که موتورش را زمین بزنند،اما نتوانسته بودند.آن روزها نگرانش می‌شدم😞در یکی دو هفته بعد از اعلام نتایج انتخابات که خیابان آزادی و بعضی خیابانهای اطراف اغتشاش بود با او تماس گرفتم و پرسیدم:کجایی؟!😫گفت توی خیابان.گفتم چه خبر است آنجا؟ گفت:امن‌وامان😐.گفتم این چیزهایی که من دارم توی اینترنت می‌بینم‌ آنقدر هم امن‌و‌امان نیست😒!گفت نگران باشگفتم چرا؟ گفت بسیجی زیاد است☺️❤️ راوی:برادر #شهید محمودرضابیضائے🌹 📚برشی از ڪتاب‌تو‌شهیدنمیشوی🕊 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✨باید جایے بروم ڪہ مسیرم به نزدیڪ‌تر باشد ...✨ « درس خوانـده بود و فـوق دیپلم داشت ، سربازے هم رفت . وقتے می‌خواست سربازی برود ، گفت : « می‌خواهـم جـا بروم .» رفت دم مرز ... هر چقدر هم گفتیـم : «تو تڪمیلی داری ، تو داری ، بیا پیش خودمان» ، گفت : «نه حاجی ، ‌من می‌خواهم جایی بروم ڪه خیلی سخت باشد .» سربازی‌اش را رفت و ازدواج ڪرد . ڪار هم داشت . در ڪار برق ساختمان بود و در حوزه ڪتاب هم ڪار می‌ڪرد ، در پروژه ڪتاب‌ شهری ڪہ داشتیم و به مدارس می‌رفت و تبلیغ ڪتاب می‌ڪرد . کارهای این تیپی می‌ڪرد و در پروژه‌های ساختمانے هم کار برق را انجام می‌داد. یڪ روز آمد پیـش من و گفت : « فکر می‌کنم مسیرے ڪہ (ڪاظمی) براے من مشخـص ڪرده ، در ڪار برق و این‌ها محقـق نمی‌شود. من بایـد جـایے بروم ڪہ مسیـرم بہ نزدیـک‌تر باشـد .» بہ اصرار زیاد می‌خواست برود و با پیگیری شدید شبانه‌روزی‌اش، خدا را شڪر رفت و بعد گفت : «می‌خواهم بروم یگان ‌های سپاه» کہ بالاخره بہ یگان زرهے رفت . در عین حال ڪه در سپاه بود، عصرها هم می‌آمد و در ڪار ڪتاب ، فعالیت می ‌ڪرد . به ڪتاب خیـلی علاقه داشت . هم ‌زمان اردو هم ڪہ بود، می‌رفت.» ✍ : جناب حمید خلیلی ( مدیر انتشارات شهید ڪاظمی ) 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💕 ✨ ✔️راوی: 👈در خانواده اي بزرگ شدم كه توجه به و نهادينه بود. از روزِ اول به ما ياد داده بودند كه نبايد بچرخيم. زماني هم كه باردار ميشدم، اين مراقبت من بيشتر ميشد. ⚘@pmsh313 📍سال 1367 بود كه🌷 يا همان هادي به دنيا آمد. پسري بود بسيار دوست داشتني. او در و چند روز بعد از به دنيا آمد. يادم هست كه بود. روز 13 بهمن. وقتي ميخواستيم از بيمارستان مرخص شويم، تقويم را ديدم كه نوشته بود:🌷 (علیه السلام).براي همين نام او را🌷 گذاشتيم. عجيب است كه او و دلداده ي شد و در اين راه و در شهر(علیه اسلام) يعني به رسيد. 📍هادي اذيتي براي ما نداشت. آنچه را ميخواست خودش به دست مي آورد. از همان روي پاي خودش بود. مستقل بار آمد و اين، در آينده ي زندگي او خيلي تأثير داشت. 📍زمينه ي خانواده بسيار در او تأثيرگذار بود. البته من از زماني كه اين پسر را باردار بودم، بسيار در مراقبت ميكردم. هر چيزي را نميخوردم 💥خيلي در و دقت ميكردم. سعي ميكردم كمتر با نامحرم برخورد داشته باشم. 📍آن زمان ما در بوديم و به نوعي (سلام الله علیها) .من دارم اين مسائل بسيار در شخصيت او اثرگذار بود. هر زمان مشغول ميشدم، و ديگر بچه ها كنارم مينشستند و با من ميكردند. 📍وضعيت مالي خانواده ي ما متوسط بود. هادي اين را ميفهميد و شرايط را درك ميكرد. براي همين از همان كودكي بود. ⚘@pmsh313 📍در دوره ي دبستان در مدرسه ي🌷 بود. كاري به ما نداشت. خودش درس ميخواند و... 📍از همان ايام پسرها را با خودم به ميبردم. بچه ها را در واحد نوجوانان ثبت نام کردم. آنها هم در کلاس هاي ☀️ و اردوها شرکت ميکردند. 📍دوران راهنمايي را در مدرسه ي🌷 درس خواند. درسش بد نبود، اما كمي بازيگوش شده بود. همان موقع كلاس ورزش هاي رزمي ميرفت. 🌼مثل بقيه ي هم سن و سالهايش به 💥فوتبال خيلي علاقه داشت. 📍سيكلش را كه گرفت، براي ادامه ي تحصيل راهي دبيرستان🌷 گرديد. اما از همان سال هاي اوليه ي دبيرستان، زمزمه ي ترك تحصيل را كوك كرد! 📍ميگفت ميخواهم بروم سر كار، از درس خسته شده ام، من توان درس خواندن ندارم و... ⚘@pmsh313 📍البته همه اينها بهانه هاي بود. در نهايت درس را رها كرد. 📍مدتي بيكار و دنبال بازي و... بود. بعد هم به سراغ كار رفت. 📍ما كه خبر نداشتيم، اما خودش رفته بود. مدتي در يک توليدي و بعد مغازه ي يكي از دوستانش مشغول🌱 شد. 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚 و الگوي بچه هاي مسجدي❤️ ✔️راوی: يكي از 👈كار فرهنگي (علیهما السلام) بسيار گسترده شده بود.🌷 برنامه هاي ورزشي و اردويي زيادي را ترتيب ميداد. ⚘@pmsh313 🍀هميشه براي جلسات يا برنامه هاي اردويي ميخريد. ميگفت هم سالم است هم ارزان. 🍀يك به نام جوادين در خيابان پشت بود كه از آنجا خريد ميكرد. 🍀شاگرد اين يک بود. با يك نگاه ميشد فهميد اين پسر زمينه ي خوبي دارد. 🍀بارها با خود🌷 رفته بوديم سراغ اين و با اين جوان حرف ميزديم. ميگفت: اين پسر پاكي دارد، بايد او را جذب كنيم. 🍀براي همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در چندين برنامه ي فرهنگي و ورزشي داريم. اگر دوست داشتي بيا و توي اين برنامه ها شركت كن. 🌷@shahidabad313 🍀حتي پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداري، در برنامه ي فوتبال بچه هاي شركت كن. آن پسرک هم لبخندي ميزد و ميگفت: چشم. اگر شد، مي يام. 🍀 ما با اين پسر در حد و بود. تا اينكه يک شب مراسم يادواره ي🌷 در برگزار شد. اين اولين يادواره ي🌷 بعد از پايان دوران بود. 🍀در پايان مراسم ديدم همان انتهاي نشسته! به🌷 اشاره كردم و گفتم: رفيقت اومده. 🍀سيد_علي تا او را ديد بلند شد و با گرمي از او استقبال كرد. بعد او را در جمع بچه هاي وارد كرد و گفت: ايشان بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كرده ايد! 💥خلاصه كلي گفتيم و خنديديم. بعد🌷 گفت: چي شد اينطرفا اومدي؟! 🍀او هم با صداقتي كه داشت گفت: داشتم از جلوي رد ميشدم كه ديدم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم. 🍀سيد علي خنديد و گفت: پس🌷 تو رو دعوت كردن. 🍀بعد با هم شروع كرديم به جمع آوري وسايل مراسم. يك کلاه آهني مربوط به بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه ميكرد🌷 گفت: اگه دوست داري، بگذار روي سرت. او هم كلاه رو گذاشت روي سرش و گفت: به من مي یاد؟ ⚘@pmsh313 🍀سيد علي هم لبخندي زد😊 و به شوخي گفت: ديگه تموم شد،🌷 براي هميشه سرت كلاه گذاشتند! 🍀همه خنديديم. اما واقعيت هماني بود كه سيد گفت. اين پسر را گويي🌷 در همان مراسم كردند. 🍀 همان🌷 بود كه🌷 او را جذب كرد و بعدها و الگوي بچه هاي مسجدي شد 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💕 🍃 ✔️راوی:حجت الاسلام سميعي 👈سال 1384 بود كه💧#مسجد_موسي_ابن_جعفر (علیه السلام) تغيير كرد. من به عنوان انتخاب شدم و قرار شد را به سمت يک سوق دهيم.در اين راه🌷 با راه اندازي🌷 كمك بزرگي به ما نمود. ⚘@pmsh313 🌿مدتي از راه اندازي گذشت. يك روز با به سمت حركت كرديم.به جلوي (ع) رسيديم.🌷 با جواني كه داخل بود سلام و عليك كرد. 🌿اين پسرک حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابي ما را تحويل گرفت. و حياي خاصي داشت. متوجه شدم با🌷 خيلي شده.وقتي رسيديم، از🌷 پرسيدم: از كجا اين پسر را ميشناسي؟ 🌿گفت: چند روز بيشتر نيست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خريد، زياد به مغازه اش ميرفتيم.گفتم: به نظر پسر خوبي مي ياد.چند روز بعد اين همراه با ما به اردوي و آمد.در آن بود كه احساس كردم اين پسر، بسيار پاكي دارد. اما کلا مشخص بود که در درون خودش به دنبال يك ميگردد! 🌷@shahidabad313 🌿اين حس را سالها بعد كه حسابي با او شدم بيشتر كردم. او مسيرهاي مختلفي را در زندگي اش كرد.🌷 راه هاي بسياري رفت تا به خودش برسد و گمشده اش را پيدا كند.من بعدها با🌷 بسيار شدم. او خدمات بسيار زيادي در حق من انجام داد كه گفتني نيست. 🌿اما به اين رسيدم كه هادي با همه ي مشكلاتی كه در داشت و بسيار سختي ميكشيد، اما به دنبال خودش ميگشت.براي اين حرف هم دليل دارم: در#فوتباليست خوبي بود، به او می گفتند: *🌷 دِل پيه رو* 🌷 هم دوست داشت خودش را بروز دهد. 🌿كمي بعد را رها كرد و ميخواست با كردن، گمشده ي خودش را پيدا كند.بعد در جمع بچه هاي و مشغول فعاليت شد.🌷 در هر عرصه اي كه وارد ميشد بهتر از بقيه كارها را انجام ميداد.در هم گوي را از بقيه ربود. ⚘@pmsh313 🌿بعد با بچه هاي هيئتي شد. از اين به آن رفت. اين دوران، خيلي از لحاظ#رشد كرد، اما حس ميكردم كه هنوز گمشده ي خودش را نيافته.بعد در اردوهاي و اردوهاي🌷 و او را ميديدم. بيش از همه فعاليت ميکرد، اما هنوز ... 🌿از لحاظ و هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه ميخواست نرسيد.بعد با بچه هاي قديمي#رفيق شد. با آنها به اين و آن ميرفت. دنبال🌷 بود. 🌿بعد خريد، براي خودش كسي شده بود. با برخي بزرگترها اينطرف و آنطرف ميرفت. اما باز هم ...تا اينكه پايش به باز شد. كمتر از يك سال در بود. اما گويي هنوز ... بعد هم راهي شد. نا آرام🌷، گمشده اش را در كنار مولایش (ع) پيدا كرد. 💥او در آنجا گرفت و براي هميشه شد... 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚ایست و بازرسی،ایام فتنه❤️ 👈 بود و هر روز اتفاقات عجيبي در اين كشور رخ ميداد. دستور رسيده بود كه بسيجيها برنامه ي را فعال كنند. 🌷@shahidabad313 💢بچه هاي🕌 حوالي ميدان🌷 برنامه ي را آغاز كردند.🌷 با يكي ديگر از بسيجيها كه مسلح بود با يك موتور به ابتداي خيابان🌷 آمدند. 💢اين خيابان دويست متر قبل از محل بود. استدلال🌷 اين بود كه اگر مورد مشكوكي متوجه شود يقيناً از اين مسير ميتواند كند و اگر ما اينجا باشيم ميتوانيم با او برخورد كنيم. 💥ساعات پاياني شب بود كه كار ما آغاز شد. من هم كنار بقيه ي نيروها اطراف ميدان🌷 بودم. هنوز ساعتي نگذشته بود كه يك خودروي سواري قبل از رسيدن به توقف كرد! 🌷@shahidabad313 💢بعد هم يكدفعه دنده عقب گرفت و خواست از خيابان🌷 فرار كند. 🌴به محض ورود به اين خيابان يكباره🌷 و دوستش با موتور مقابل او قرار گرفتند. دوست🌷 مسلح بود. راننده و شخصي كه در كنارش بود، هر دو درب خودرو را باز كردند و هر يك به سمتي فرار كردند. 🌷@shahidabad313 🌷 و دوستش نيز هر يك به دنبال يكي از اين دو نفر دويدند. راننده از نرده هاي وسط اتوبان رد شد و خيلي سريع آنسوي اتوبان محو شد! 🍀اما شخص دوم وارد خيابان 🌷 شد و🌷 هم به دنبال او دويد. اولين كوچه در اين خيابان بسيار پهن است، اما بر خلاف ظاهرش بن بست ميباشد. اين شخص به خيال اينكه اين كوچه راه دارد وارد آن شد. ⚘@pmsh313 🍀من و چند نفر از بچه هاي🕌 هم از دور شاهد اين صحنه ها بوديم. به سرعت سوار موتور شديم تا به كمك🌷 و دوستش برويم. 🌿وقتي وارد كوچه شديم، با تعجب ديديم كه🌷 دست و چشم اين متهم را بسته و در حال حركت به سمت سر است! 💎نكته ي عجيب اينكه اين شخص دو برابر 🌷 بود. از طرفي🌷 مسلح نبود. اما اينكه چطور توانسته بود. اين كار را بكند واقعاً براي ما عجيب بود. 📍بعدها🌷 ميگفت: وقتي به انتهاي كوچه رسيديم، تقريباً همه جا تاريك بود. فرياد زدم بخواب وگرنه ميزنمت. 📍او هم خوابيد روي زمين. من هم رفتم بالای سرش و اول چشمانش را بستم كه نبينه من هيچي ندارم و ... ⚘@pmsh313 📍بچه هاي مردم را متفرق كردند. بعد هم مشغول شناسايي شدند. يك بسته ي بزرگ زير پاي بود. همان موقع مأموران كلانتری 114 نيز از راه رسيدند. آنها كه به اين مسائل بيشتر آشنا بودند تا بسته را باز كردند گفتند: اينها همه اش است. 🌷@shahidabad313 💥ماشين و متهم و به كلانتری منتقل شد. ظهر فردا وقتي ميخواستيم وارد🕌 شويم، يك پلاکارد از سوي مسئول كلانتری جلوي درب🕌 نصب شده بود. 🌼در آن پلاکارد از همه ي بسيجيان🕌 به خاطر اين و دستگيري يكي از قاچاقچيان تقدير شده بود. 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚ثابت قدم❤️ ✨ (۱) 🍃 🌷 پسري بود كه تك و تنها راه خودش را ادامه داد. او را از آنچه بر روي منبرها مي شنيد ميكرد و در اين راه بود. ⚘@pmsh313 📍مدتي از حضور او در نگذشته بود كه گفت: بايد يكي از مسائل مهم را در محل خودمان عملي كنيم. 📍ميگفت: روايت از☀️(علیه السلام) داريم كه همه و حتی در راه خدا در با به معروف و از منکر، مثل در مقابل درياست. 📍براي همين در برخي موارد خودش به تنهايي وارد عمل ميشد. يك سي دي فروشي اطراف🕌 باز شده بود. بچه هاي كه به🕌 رفت و آمد داشتند از اين خريد ميكردند. 🍂اين سي دي هاي و كپي شده را به قيمت ارزان به بچه ها مي فروخت. 🍂مشتري هاي زيادي براي خودش جمع كرد. تا اينكه يك روز خبر رسيد كه اين فيلم هاي خارجي سانسورنشده هم پخش ميكند! 🍂چند نفر از بچه ها خبر را به🌷 رساندند. او هم به سراغ فروشنده ي اين رفت. خيلي كرد و از او پرسيد: بعضي از بچه ها ميگويند شما سي دي هاي پخش ميكنيد، درسته!؟ ⚘@pmsh313 🍂 تكذيب كرد و اين بحث ادامه پيدا نكرد. بار ديگر بچه هاي خبر آوردند كه نه تنها سي دي هاي ، بلكه سي دي هاي مستهجن نيز از مغازه ي او پخش ميشود. #🌷هادي كرد و شد. لذا بار ديگر به سراغ رفت. با او كرد و به را انجام داد. 🌷@shahidabad313 🌴بعد هم به او داد كه اگر به اين روند ادامه دهد با او با ضابطان قضايي برخورد خواهد شد،اما اين به روند خودش ادامه داد.🌷 نيز در كمين فرصتي بود تا با او برخورد كند. ⚘@pmsh313 🌱يك روز جواني وارد شد.🌷 خبر داشت كه يك كيسه پر از سيدي هاي مستهجن براي اين شخص آورده اند،لذا با هماهنگي بچه هاي وارد شد. درست زماني كه بار سي دي ها رسيد به سراغ اين شخص رفت. بعد را با همان كيسه به🕌 آورد! 💢در جلوي چشمان خودش همه سي دي ها را شكست،وقتي آخرين سي دي خُرد شد، رو كرد به آن و گفت: اگر يك بار ديگر تكرار شد با تو ميكنيم. 💥همين برخورد🌷 كافي بود تا آن شخص مغازه اش را جمع كند و از اين محل برود. 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊