🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
#یاد_یاران
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_دهم
💠 جملات "خاص" رهبرانقلاب در نماز بر پیکر "سلیمانی"
مقام معظم رهبری در نماز برای شهید سلیمانی عبارات اختصاصی را به کار بردند.
رهبر معظم انقلاب در این نماز عبارت " اللهـم أدخلهم برحمتک برضوانک، فإنک توفیتهم مخلصین بدمائهم فی سبیل رضاک مستشهدین بین أیدیهم، مخلصین فی ذلک لوجهک الکریم "
پروردگارا به رحمتت ایشان رابه بهشت داخل کن، تو جان آنها را در حالیکه در راه رضای تو غوطه ور در خونشان شده و به شهادت رسیده و با اخلاص رو به سوی
تو بودند، گرفتی .
رهبر معظم انقلاب همچنین در بخش دیگری از نماز برای شهید سلیمانی عبارت : "اللهم الطاهرین وألحقنا بهم وارزقنا الشهادة فی سبیلک یا موالی، الحمــدهلل الــذی أکــرم المستشــهدین فی سبیله، الحمد الله الذی رزقنا الشهادة فی سبیله، الحمد الله الذی رزقنا الجهاد فی سبیل الاسلام.
خدایا درجاتشان را بالاتر ببر و ایشان را با محمد و خاندان پاکش محشور بفرما و ما را به ایشان ملحق بگردان و شهادت در راهت را روزی ما قرار بده . حمد و ستایش خدایی را که شهیدان راهش را بزرگ داشت.
📚من#قاسم_سلیمانی هستم
#ناصر_کاوه
#ادامه_دارد ...
🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
@shohadayemasgedehazratezeinb
امام زادگان عشق. محله زینبیه
مسجد حضرت زینب علیها السلام
🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀
ketabrah.ir15.mp3
زمان:
حجم:
28.25M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷
#کتاب_صوتی
#در_کمین_گل_سرخ🌺
#روایتی_از_زندگی
#سپهبد_شهید
#علی_صیاد_شیرازی
💐 #فصل_ دوم💐
💐#قسمت_دهم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات#صلوات⚘
جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید.
👇👇👇👇👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#اسمتومصطفاست
#قسمت_دهم
از کهنز تا شهریار پنج شش کیلومتر راه بود که یا با آژانس می رفتیم یا با سواری، ایام فاطمیه هم می رفتیم داخل گروه سرود و در سوگ خانم فاطمـه زهرا سه مرثیه و سرود می خواندیم. پانزده ساله که شدم فعالیتم بیشتر شد. حالا دیگر مسئول پایگاه خواهران حاضر شده بود مسئولیت های جدی تری به من بدهد. سال اول دبیرستان بودم که با یکی از فرماندهان بسیج، خانمی که همسر شهید بود، به جنوب کشور رفتیم، فکر کن آقامصطفی! رفته بودم جاهایی را می دیدم که پدرم سال ها آنجاها جنگیده بود و مجروح شده بود، اما برای ما جز مهربانی سوغاتی از جبهه نیاورده بود. همان جا عشقم به شهدا، به همه آنهایی که به دنبال مهتاب می دویدند و خودشان می شدند ماه، بیشتر شد. فکر کن شـب کـه بـه چشم انداز نگاه می کردی، اگر خـوب نگاه می کردی، می دیدی چقدر ماه شب چهارده روی زمین است! وقتی برگشتم انگار چند سال بزرگ تر شده بودم.
بالاخره این یک گل آفتاب از وسط ابروانت رفت و اخم تو باز شد.. روی سنگ سرد جابه جا می شوم و با دور تندتری گذشته را مرور می کنم..
⬅️ #ادامه دارد....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#پسرک_فلافل_فروش |
#بازار
#قسمت_دهم
مهدی ذوالفقاری (برادر شهید) هادی بعد از دورانی که در فلافل فروشی کار می کرد، با معرفی یکی از دوستانش راهی بازار شد. در حجره یکی از آهن فروشان پامنار کار را آغاز کرد. او در مدت کوتاهی توانایی خود را نشان داد. صاحب کار او از هادی خیلی خوشش آمد. خیلی به او اعتماد پیدا کرد. هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود که مسئول کارهای مالی شد. چکها و حسابهای مالی
صاحب کار خودش را وصول می کرد. آنها آن قدر به هادی اعتماد داشتند که چکهای سنگین و مبالغ بالا را در اختیار او قرار می دادند. کار هادی در بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت. هادی عصرها، بعد از پایان کار، سوار موتور خودش میشد و با موتور کار می کرد. درآمد خوبی در آن دوران داشت و هزینه زیادی نداشت. دستش توی جیب خودش بود و دیگر به کسی وابستگی مالی نداشت. یادم هست روح پاک هادی در همه
جا خودش را نشان می داد. حتی وقتی با موتور مسافرکشی می کرد. دوستش می گفت: یک بار شاهد بودم که هادی شخصی را با موتور به میدان خراسان آورد. با اینکه با این شخص مبلغ کرایه را طی کرده بود، اما وقتی متوجه شد که او وضع مالی خوبی ندارد نه تنها پولی از او نگرفت، بلکه موجودی داخل جیبش را به این شخص داد! | از همان ایام بود که با درآمد خودش گره از مشکلات بسیاری از دوستان و آشنایان باز کرد. به بسیاری از رفقا قرض داده بود.
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_دهم
روز بعد، اقای اسفندیاری با خانمش آمد و منوچهر رفت. تا خیالش راحت میشد که تنها نیستم، می رفت. آقای اسفندیاری دو، سه روز بعد رفت و ما سه تا ماندیم. سر خودمان را گرم می کردیم. یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی. توی خانه هم تلویزیون تماشا می کردیم. تلویزیون آن جا بغداد را بهتر از تهران می گرفت. میرفتم بالای پشت بام،
آنتن را تنظیم می کردم. به پشت بام راه پله نداشتیم. یک نردبان بود که چند تا پله بیشتر نداشت. از همان میرفتم بالا. یکی از برنامه ها اسرا را نشان میداد، برای تبلیغات. اسم بعضی اسرا و آدرس شان را می گفتند و شماره تلفن میدادند. اسم و شماره تلفن را مینوشتیم و زنگ میزدیم به خانواده هایشان. دو تایی ستاد اسرا راه انداخته بودیم. تلفن نداشتیم، میرفتیم مخابرات زنگ میزدیم. بعضی وقت ها به مادرم می گفتم این کارها را بکند. اسم و شماره ها را
میدادیم و او خبر میداد به خانواده هایشان. وقتی شوهرهایمان نبودند، این کارها را می کردیم. وقتی می آمدند، تا نصفه شب می رفتیم حرم، هر چه بلد بودیم می خواندیم. می دانستیم فردا بروند، تا هفته بعد نمی بینیمشان. چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرهایم آمدند شوش. خبر آمدنشان را آقای اسفندیاری بهم داد. یک آن به دلم افتاد نکند می خواهند بیایند من را برگردانند. هول شدم. حالم به هم خورد. آقای اسفندیاری زود دکتر آورد بالای سرم. دکتر گفته
بود باردارم. به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش را رساند. سر راهش، از دوکوهه یک دسته شقایق وحشی چیده و آورده بود. آن شب منوچهر ماند. نمی گذاشت از جا بلند شوم.
#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_دهم
#توصیف_بهشت
آقاي پيروي گفت: من یقین دارم تو در بهشت بود. در این مدت بارها و بارها بهشت الهي را براي ما به زيبايي توصیف کردي، در حالي که در شرایط عادي دنيايي نبودي!
گفتم: ولي من چیز زیادی به خاطر نمي آورم. فقط چند مطلب کوتاه... درسته، من پدرم را دیدم. من مهمان او در بهشت بودم. بهشت را با تمام زیبایی هایش دیدم. آقاي پيروي گفت: خيلي خوبه، هرچه به یاد آوردي بنویس. اینها خيلي مهم است. نوار را گوش کن. شاید مطالب دیگری به یاد بیاوري. وقتي نوار را کامل گوش کردم. بسياري از مطالب، بار دیگر برایم تداعي شد. قسمتي از نوار را گوش کردم. خيلي برایم جالب بود. آقاي پيرويمیپرسید: مصطفي ما باید تو این دنیا چیکار کنیم؟ من هم در آن حالت مي گفتم: هرچه مي توانيد براي رضاي خداوند کار کنید و او را هر لحظه حاضر و ناظر بدانید. در جایی دیگر پرسید: توي بهشت خوردني چی هست؟ بعد به شوخي گفت: چايي هم هست؟ گفتم: آنجا اینقدر نعمتهاي زیبا هست که کسی به فکر چايي نیست، ولي اگر چايي هم بخواهي فراهم مي شود. بعد اشاره کردم به آیه: فيها ما تشتهيه الانفس و تلذ الأعين... هر چه دل بخواهد و هرچه چشم از آنلذت ببرد برایشان فراهم است. (سوره زخرف آیه ۷۱) اما مطالبي را هم در مورد برخي افراد گفته بودم که آن مطالب به طور کل از ذهنم خارج شده بود. البته فکر می کنم این هم کار خدا بود! من از آن زمان که به هوش آمدم، تا چند ماه، به همه چیز آگاهي داشتم! همه چیز را ميديدم و مي فهمیدم. در مورد باطن برخي افراد مطالبي مي فهمیدم که تمام اینها،
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_دهم
بچه بغل آمدم لب خیابان .زیر تیغ آفتاب تیرماه می بوییدمش با پر چادر تندتند بادش میزدم علف زیر پایم سبز شد تا تاکسی گرفتیم. بچه یکریز جیغ میزد تنگ به سینه چسباندمش مهدی بعد از یکی دو روز پیدا شد
خوشحال و خندان با کت یشمی
دامادی و شلوار فرم سپاه هی عرق
پشت گردنش را پاک میکرد
مادرش خبر رسانده بود بهش. تا بچه را دید گفت: از بس بادوم خوردی چشاش بادومی شده!» دست کشید به پروپایش با انگشت اشاره یقه اش را داد پایین. سیر زیر گلویش را بویید و بوسید اسم بچه را هم خودش پیشنهاد داد متبرک باد به نام
مجتبی.
چای را ریخت توی نعلبکی تندتند
هورت کشید. مجتبی روی پایم
خواب بود آرام و بیصدا وسایلش را
گذاشت داخل ساک. از گوشه اتاق
تماشایش میکردم یکی از توی
کوچه داد میزد نون خشکیه نونِ خشک پاهایم را تندتند می جنباندم با حرص پرزهای قالی را میکندم زیب ساک را آرام بست. میدانست اگر ترس بیدار شدن مجتبی نبود ،حتماً میگفتم من را هم بگذار توی ساک و با خودت ببر نه که از فراق و دوری، میخواستم من
هم توی جبهه سهمی داشته باشم.
پاورچین پاورچین آمد طرفم دولا .شد مجتبی را بوسید سرش را نزدیک صورتم .آورد صدای لقلق
پنکه سقفی توی سرم میچرخید سرم به دوران افتاد یواش گفت:
مجتبی رو سپردم به تو و تو رو
سپردم به خدا» مثل کسی که کار
بسیار مهمی بهش محول شده سر
تکان دادم
رویی کهنه، مس کهنه ،چدن کهنه،
می خریم
مجتبی را آرام خواباندم روی زمین میدانستیم اگر بیدار شود و بو ببرد که پدرش راهی سفر است به
👇👇
...........-1978982656_949504957.mp3
زمان:
حجم:
4.79M
🎙 #قسمت_دهم از کتاب #دکل
📚 #کتاب_صوتی 🔊
«قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
🕒 مدت: ۹ دقیقه ۵۸ ثانیه
💾 حجم: ۴ مگابایت
اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب
به قلم: روح الله ولی ابرقوئی
ناشر: انتشارات شهید کاظمی
🔟#قسمت_دهم
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
10.mp3
زمان:
حجم:
2.41M
#کتاب_صوتی
#خاطرات_ارتشبد_فردوست
💐 #قسمت_دهم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🔻اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷
D1738865T13462363(Web).mp3
زمان:
حجم:
21.43M
📓#کتاب_صوتی
#جنگ_فرخنده روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی#
نویسنده: زینب بابکی
راوی معصومه عزیز محمدی .
#قسمت_دهم🌱🌸
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷
#خار_و_گل_میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_دهم
که به آهسته راه رفتن داشت و با وجود سن بالا بیش از 70 سال مجبور میشدم دنبالش ،بدوم چون نزدیک می بود مرا هم با خودش بکشاند.
قبل از اذان در مسجد نماز میخواندیم من در کنار پدربزرگم می ایستادم و تا جایی که میتوانستم اعمال نماز را به تقلید وی انجام میدادم چهار زانو مودبانه کنارش مینشستم و سرم را بین دستانم می.گذاشتم بچه ها، شیخ حمید می آمدند و ساعتش را از جیبی که روی سینه اش بود بیرون می آورد و نگاهش میکردند وقتی اذان نزدیک می شد، بالای مناره می رفت و اذان میداد از شنیدن آن صدای شیرین احساس خوشحالی می کردم
شیخ حمید اذانش را تمام میکرد و از مناره پایین میآمد و نماز سنت میخوانند کنار پدربزرگم می ایستادم و تا می توانستم از او تقلید میکردم، سپس تعداد کمی از شیوخ (بزرگسالان محله میآمدند و همه نماز می خوانند. نماز ظهر در جمعی که تعدادشان زیاد از ده نفر نمیشد و همه شیخ و کهن سال بودند به جز من و یکی دو بچه دیگر که پدربزرگ شان آنها را آورده بود.
به نظر میرسید پدربزرگ و مادرم در مورد سرنوشت نامعلوم پدرم عمل انجام شده را پذیرفته بودند. کمتر در مورد او صحبت میکردند یا متوجه شده بودند که باید منتظر بمانند که کاری کند چون هیچ کس دیگری را نداشتند هیچ راهی برای انجام کاری برای یافتن پدرم وجود نداشت تنها اتفاق جدیدی که برای خانه ما افتاد این بود که خانواده زن عمویم او را مجبور به ازدواج مجدد کرده بودند که کار آسانی هم نبود مادرم شبها پیش آنها میماند و مثل همه مادران به وظیفه خود در قبال آنها عمل میکرد مانند دیگر فرزندانش از آنها مواظبت میکرد اما شکی نیست که این فقدان پدر و مادر را جبران نمیکند اما تا حدودی روزگار عادی میشود و روزها گذشت صدای وضو گرفتن و نماز فجر پدربزرگم را می شنیدم و مادرم از خواب بیدار میشد تا برادران و خواهران و دو پسر عمویم را بیدار .کند او آنها را برای مدرسه آماده می کند و آنها به مدرسه می رفتند پدربزرگم به بازار میرفت مادرم شروع به مرتب کردن خانه می کرد و من از ترس اینکه مبادا خواهرم بیدار شود و گریه کند و در حالی که مادرم مشغول چیدن خانه میبود کنار خواهرم مریم می نشستم، پدربزرگم تنها و برادرانم برمیگشتند و پسر عموها هم از مدرسه برمی گشتند بنابراین مادرم ناهار را برای ما آماده کرد تا با هم بخوریم سپس مادرم دستورات همیشگی خود را به برادرانم محمود و حسن آغاز می کرد و آنها از خانه خداحافظی میکردند یا برای کار یا هم برای بازی اعراب) و (یهودیان یا هفت (زمین بیرون می رفتیم، و دخترها بازی (هاپسکاچ) میکردند تا اینکه غروب نزدیک میشد و محمود و حسن از کارخانه برمی گشتند و زندگی معمولی بدون هیچ چیز جدیدی اتفاق می افتد.
یک روز غروب محمود و حسن دیر از کارخانه برنگشتند و تنها نیامدند، بلکه مامایم صالح هم با آنها آمد و طبق معمول دور او همدیگر را دیدیم و طبق معمول به تک تک ما سلام کرد و به گرمی ما را نوازش کرد و به هر کدام از ما پول داد. سپس با مادرم در مورد خاله ام فتحیه صحبت کرد که خواستگارها نزد او آمده اند آنها در منطقه الخلیل پارچه تجارت می کنند و برای خرید پارچه ای که مامایم درست میکرد میآمده اند مادرم تصریح کرد که نظر نظر اوست و تا زمانی که فتحیه موافق و راضی است و تو موافق و راضی هستی و خودت او مردم را میشناسی پس به برکت خدا در کار خیر تعلل نکن در آن مدت مادرم برخاست و رفت ما با مامای مان در مورد حالات ما و اخبار همه و همه در مدرسه و چیزهای دیگر که می پرسید صحبت میکردیم.
مادرم کمی بعد بر گشت و یک چاینک چای آماده کرده ،بود ماما صالح با ما چای نوشید و بعد بلند شد که برود، مادرم سعی کرد او را راضی کند که شب را پیش ما بماند، اما عذرخواهی کرد و گفت میدانی که نمی توانم شب را بیرون از خانه بگذرانم چون کسی نزد دختران نیست مادرم برایش دعا کرد که خداوند پادشا تو را خیر بدهد صالح عوض الخير.. مامايم رفت و گفت که رضایت خود را به خواستگاران خاله اطلاع خواهد داد و وقتی برای خطبه میآیند، به شما خبر می دهم تا شما و حاج ابو ابراهیم و بچه ها تشریف بیاورید.
فردای آن روز در ساعات اولیه صبح اندکی پس از پایان نماز پدربزرگم آواز بلندگوهایی را که در جیپ های نظامی حمل میشد را شنیدیم که به زبان عربی شکسته اعلام میکردند که تا اطلاع ثانوی منع رفت و آمد برقرار شده است..
ادامه دارد ....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
pesarhaye nane abdolah-10.mp3
زمان:
حجم:
18.47M
#کتاب_صوتی
#پسرهای_ننه_عبداله
#خاطرات_محمدعلی_نورانی
💐 #قسمت_دهم💐
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات ، #بلامانع است .
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰🌷