eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9.3هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
6.1هزار ویدیو
98 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
هادی عزتی ‌می‌خواست حرم شود، امنیت شد. 🍃⚘🍃 هادی عزتی متولد۱۳۷۱/۵/۵ سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: در روز از فروردین در حال اجرای به دست اشرار به می‌رسد. 🍃⚘🍃 آرزو‌های زیادی داشت. نمونه‌ای که می‌خواست در قامت یک حرم حاضر شود تنها به خاطر جسمی پدر از اعزام جا ماند، اما برایش طوری دیگر رقم زد و او با در از و کشورش شد. 🍃⚘🍃 کبری علی‌مرادی مادر هادی عزتی را پیش رو دارید. من دو فرزند پسر داشتم. متولد ۵ مرداد ۱۳۷۱ بود که در روز از بهار سال گذشته حین انجام به رسید. بود و حدود ۵/ ۱ سال پیش عقد کرده و قرار بود بهار سال گذشته جشن عروسی‌شان را برگزار کنیم که شد. 🍃⚘🍃 ادامه دارد👇👇
همه کار‌های و بود. خیلی پسر بود. در دینی‌اش بسیار محکم بود. اهل و واجبات بود و تأکید زیادی هم روی این مباحث داشت.، و بود. 🍃⚘🍃 در و در فعالیت‌های بسیجی و به مردم در شکل‌گیری بسیجی‌اش نقش بسزایی داشت. هر چهارشنبه برای توسل، کمیل و به پایگاه بسیج می‌رفت. شب در حضور داشت تا اینکه به استخدام انتظامی درآمد. 🍃⚘🍃 کارش بود. در مدتی که وارد نیرو شده و نتوانسته بود به پایگاه بسیج سربزند، پایگاه به خانه‌مان آمد تا پیگیر حال و احوال شود. از من پرسید چرا به پایگاه بسیج نمی‌آید؟ من هم گفتم استخدام شده و در حال حاضر سراوان است. یکی از پسرم این بود که دوست داشت به کمک کند. سال قبل از وقتی و را گرفت، رفت به استثنایی و برای از سر تا پایشان را خرید کرد، برای هر کدام‌شان یک جفت کفش، شلوار و پیراهن خرید. به من هم گفت امسال هم برای بچه‌ها با هم می‌رویم و خرید می‌کنیم که با این آرزویش محقق نشد.💔 🍃⚘🍃 ادامه دارد👇👇
یکی از همکارانش سر مزار در بهشت رضا به من می‌گفت که به و مقید بود. تعریف می‌کرد که نوبتی با دوستان‌مان صبحانه می‌خریدیم و می‌خوردیم. تا از بودن پولی که برای صبحانه داده شده بود، نمی‌شد، ، حتی به من می‌گفت مادر زمانی که در مرز خدمت می‌کردم، بزرگی از طرف برخی داده می‌شد تا اجناس و کالا‌های قاچاقشان را رد کنم، اما من آن‌ها را تحویل مسئولانم می‌دادم. 🍃⚘🍃 خود را به نحو احسن انجام می‌داد. آن‌قدر و بود که در برابر هم حاضر نشد و کاری و را معامله کند. 🍃⚘🍃 در روزمره خودش و خانواده‌اش هم به حلال توجه داشت. یک روز برای کاری به بیمارستان رفته بودیم، پدرش یک چهار لیتری آب برداشت، رو به پدرش کرد و گفت باباجان چرا این آب را برداشتی؟ درست نیست از اینجا آب بردارید و با خودتان ببرید... 🍃⚘🍃 ادامه دارد👇👇
یک روز آمد و به من گفت اسمم را برای به و از حرم نوشتم. من هم مخالفت کردم و گفتم: نه اجازه نمی‌دهم که بروی. خندید و گفت: چرا مادر؟ چرا می‌گویی نه؟ گفتم: من که جز تو و برادرت کسی را ندارم، اگر خدای نکرده اتفاقی برایت بیفتد من نمی‌توانم تحمل کنم. با همان مهربانی همیشگی‌اش می‌گفت: مادر شما که فیلم مختارنامه را می‌بینی و میگی خدا لعنت‌شان کند! چرا امام حسین (ع)⚘ را خالی کردند. حالا خودت اجازه نمی‌دهی که پسرت برود و از آل‌الله (ع)⚘ دفاع کند. گفتم: قربان زینب (س)⚘بروم، خیلی دوستش دارم عاشقش هستم، اما یک شرط دارم. گفت: چه شرطی مامان؟ گفتم: باهم برویم. گفت: مادر به خانم‌ها که اجازه نمی‌دهند. گفتم چرا پسرم من لباس می‌پوشم. لباس رزم، سر و صورتم را محکم می‌پوشانم، اصلاً نمی‌فهمند من زنم یا مرد. آن‌قدر خندید. اسمش را نوشت و نامش هم برای اعزام درآمد، اما مشکل و بیماری خونی پدرش باعث شد نرود. به خاطر پدرش اعزام نشد. 🍃⚘🍃 ادامه دارد👇👇
با توجه به اتفاقات و اوضاع و احوال عراق و سوریه همه حواس به اخبار بود و دائم آن‌ها را رصد می‌کرد. وقتی حرم را نشان می‌داد، خیلی پای تلویزیون می‌نشست و می‌گفت مامان خوش به سعادتشان. 🍃⚘🍃 می‌گفتم چرا پسرم؟ می‌گفت: مادر ببین پیکر‌های این چقدر با احترام و عزت تشییع می‌شود. همه مردم برای تشییع پیکرشان آمده‌اند. من خیلی ناراحت شدم گفتم نگو پسرم، می‌دانی به خانواده‌های‌شان چه گذشته است؟ می‌دانی به پدر و مادر و بچه‌های این‌ها چه می‌گذرد؟ گفت: نه مادر اشتباه نکن، این دنیا به درد نمی‌خورد. می‌گفت: من سال عمر کردم، خیلی دیگر بخواهم عمر کنم ۲۵ سال دیگر است خب زندگی در این دنیا را می‌خواهم چه کنم؟ 🍃⚘🍃 رو به کردم و گفتم: پسرم با همه این‌ها من نمی‌توانم بدون تو زندگی کنم. هادی تودار بود، چندان صحبت نمی‌کرد، اما این صحبت‌ها را با من در میان می‌گذاشت. با خودم می‌گویم او من را برای روز‌های آماده می‌کرد؛ روز‌هایی که با از ما جدا شد؛ روز‌هایی که باید با یادش زندگی کنیم. من پیش از اینکه مادر شوم، خواهر هستم. علی‌مرادی در ۱۸ مرداد ۱۳۶۲ در سن سالگی به رسید و عزتی هم در ۱۲ اسفند همان سال شد. 🍃⚘🍃 ادامه دارد👇👇
خانواده ما با فرهنگ و عجین بود، ولی فکر و نبود پسرم برایم سخت بود، اما این سختی را به خاطر مسیری که قدم در آن گذاشته بود تحمل می‌کردم. خوشحالم که در رفت و به رسید و شد. را هم برای خدا می‌خواست. 🍃⚘🍃 از شاخصه‌های اخلاقی برادرم از من سؤال می‌کرد؛ اینکه چطور بچه‌ای برای خانواده بود؟ چه رفتار‌هایی داشت که در نهایت منجر به شد. می‌خواست بداند برادرم چطور توانست در آن سن و سال راهی شود و چطور در سالگی شد. 🍃⚘🍃 بسیار به روز‌های و او برای رسیدن به و میدان می‌خورد. زمانی که# برادرم شهید شد، من ۱۱ سال داشتم. وقتی از من در مورد سؤال می‌کرد، من اطلاعات و حرف‌هایی را که از مادر و پدر و اطرافیانم شنیده بودم برایش روایت می‌کردم. برادرم مذهبی را مطالعه می‌کرد؛ کتاب‌هایی نظیر انبیا و... من که می‌خواستم به دست بزنم می‌گفت: نباید به این‌ها دست بزنی پاره می‌شوند. 🍃⚘🍃 خوب یادم است سال‌ها بعد، یک روز رفت خانه مادرم و گفت: انبیای دایی را بدهید من مطالعه کنم، چرا نگهش داشتی مادرجان. مادرم گفت: این‌ها یادگاری است! به مادرم گفت بدهید ما هم مطالعه کنیم تا ثوابش برسد به روح دایی! 🍃⚘🍃 ادامه دارد👇👇
{{{سرانجام در روز سال ، یک مورد نزاع و درگیری در پی اختلافات خانوادگی در خیابان ارشاد مشهد به مرکز فوریتهای پلیسی 110 اعلام شد که به سرعت مأموران گشت کلانتری سناباد به محل حادثه اعزام شدند. پس از حضور پلیس در محل حادثه، فردی اسلحه به دست به سمت مأموران تیراندازی کرد که در اثر این حادثه هادی صفایی (افسر گشت) و هادی عزتی (راننده گشت) به رسیدند.}}} 🍃⚘🍃 همراه دوستش هادی صفایی به رسید. 🍃⚘🍃 خیلی هم با بودند. اصلاً قرار بود صفایی همراه یک سرباز دیگر به بروند، اما صفایی گفته بود باید عزتی همراه من بیاید، تا نیاید من یک قدم هم برنمی‌دارم، حتی رئیس‌شان گفته بود تو برو من را با ماشین بعدی می‌فرستم. گفته بود نه بیاید باهم می‌رویم که هادی می‌رسد و باهم به می‌روند که اول صفایی به می‌رسد و بعد . {{ دو وطن با ذکر یک شاخه گل ⚘}} 🍃⚘🍃 وقتی مدافع حرم را می‌دید غبطه می‌خورد. در نهایت یک هم نصیب شد. 🍃⚘🍃 ادامه دارد👇👇
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهید سرفراز 💠 شهید هادی عزتی💠 🌷 صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد پایان
دفاع مقدس ، وحید محمدی اراکی🍃⚘🍃 در تاریخ ۱۳۵۰/۶/۲۸ در شهر تهران در خانواده ای متدین و مذهبی متولد شد. ۱۷ ساله بود و مجرد دانش آموز سال اول دبیرستان رشته ی تجربی بود. 🍃⚘🍃 به قول دوستانش دقیقه ۹۰ دفاع مقدس هست. ۱ مرداد ماه سال ۱۳۶۷ در حالی که مجروح بود در محاصره افتاد و با لگدهای پوتین دشمن بعثی به رسید.😔 🍃⚘🍃 به روایت یکی ازدوستان : قطعنامه پذیرفته شد و جنگ به پایان رسید. خیلی ها احساس می کردند که دیگر تمام شد. برای همین جبهه ها با کمبود نیرو مواجه شد. مرخصی گرفت تا برگردد اما وقتی شنید که به نیرو احتیاج است دوباره به یگان دریایی برگشت. 🍃⚘🍃 #١٧ سال بیشتر نداشت اما از گردان بود. مدتی گذشت تا اینکه اولین روزهای مرداد ۶٧ رسید. دشمن به مناطق مختلف مرزی حمله کرد. 🍃⚘🍃 از یگان دریایی تقاضای نیروی زمینی شد.#داوطلبانه به عنوان .پی.جی زن به خط شلمچه رفت. دشمن با تمام توان پیش آمده بود. 🍃⚘🍃 ادامه دارد👇👇
دشمن بعثی عقده و کینه اش را از امام و انقلاب امام با نازنین او کرد. آثار لگدهای دشمن بعثی بر صورت زیبای وحید نمایان است. با ضربات لگد مزدور بعثی به رفت و صورت زیبایش اینگونه شد. 😭 🍃⚘🍃 از نوجوانان بسیجی شهر ری بود که به پاس تلاش‌ هایی که انجام داده بود تقدیر نامه‌ ای به دست خط امام خمینی (ره) دریافت کرده بود. 🍃⚘🍃 به روایت یکی از امدادگران: وقتی بالای سر رفتم دیدم لب‌ هایش تکان می‌ خورد و گویی با کسی صحبت می‌کند. 😭 باند را برای پانسمان روی سینه اش گذاشتم. من نتوانستم وحید را به عقب منتقل کنم و به ناچار خود به عقب رفتم. 😔 🍃⚘🍃 وقتی اوضاع کمی آرام شد باز به نزد رفتم ولی دیدم به رسیده 😭 اونم با# پیکری اونجوری 😭😭 و بدین ترتیب « ذبیح الله عید قربان » شد در اول مرداد ماه ١٣۶٧ در حالی که سال بیشتر نداشت. 😭 🍃⚘🍃 ادامه دارد👇👇
به روایت از پدر : بعد از پسر دایی اش « غلامرضا محمدی » کنار قبر پاک فقط به عکس او نگاه می‌کرد و بسیار هم متأثر و غمگین بود که ناگهان شروع به خندیدن کرد. 🍃⚘🍃 به مادرش هم گفتم : « حاج خانم ! خودت را برای پسرت آماده کن. » 😭😭 🍃⚘🍃 و مثل آدمی که خبر بسیار خوبی شنیده باشد شروع به دویدن و خوشحالی نمود. من همان جا به همه ی بستگان که در بهشت زهرای کاشان حضور داشتند گفتم : « اگر وحید به بره این بار دیگر بر نمی‌گرده. » 😭😭 🍃⚘🍃 شب آخری که در خانه بود حال و هوای عجیبی داشت و مناجات بسیار زیبایی با خدا داشت طوری که متوجه نشه دیدمش و با خود گفتم : « یقیناً دیگر بر نمی گرده و قطعاً این بار به می‌ رسه😭 » و رفت و به هم رسید. 😭😭 🍃⚘🍃 سرانجام وحید محمدی اراکی هم در تاریخ ۶٧/۵/۱ با سمت در پاسگاه‌ زید عراق بر اثر ترکش خمپاره مجروح و بر اثر لگد نیروهای بعثی به آرزویش که همانا در راه خدا بود رسید. 🍃⚘🍃 ادامه دارد👇👇
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهید سرفراز 💠 شهید وحید محمدی اراکی 💠 🌷 صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد پایان
جلسه خواستگاری ما حقیقتا دو جلسه 15 دقیقه بود و هیچ بحث مفصلی انجام نگرفت و در این دو نوبت متوجه ، و ایشان شدم و از ظاهر مهربان محمود دریافتم که فردی  معتقد است. ایشان اعتقاد عجیبی به "ولایت فقیه"  داشت  و در این مورد نیز از لحاظ فکری بسیار نزدیک هستیم و از لحاظ اخلاقی در ایشان هیچ مورد منفی ندیدم. با توکل به ائمه⚘، نریمانی را انتخاب کردم و  در طول دوران زندگی به این انتخاب مطمئن‌تر شدم و خدا را شکر می‌کنم که زندگی مرا با این مرد بزرگ قرار داد.  آقا محمود در جلسه خواستگاری درباره کار خود صحبت کردند که تعداد و مدت زمان ماموریت‌های ایشان زیاد است و خارج از کشور باید بروند و در ادامه گفتند که خیلی زیاد مسافرت می‌روم  و ممکن است روزی هم بر نگردم که ایشان منظورشان "شهادت"🍃⚘🍃 بود ولی کلمه را به زبان نیاوردند و در مورد کار خود صحبت‌های کردند و اینکه ممکن است این مسیر به ختم شود، که در جواب ایشان گفتم آسمانی شدن ویژه آقایان نیست و خانم‌ها نیز می‌توانند آسمانی شوند و نریمانی سکوت کرد. ادامه دارد👇👇
به# آقا محمود گفتم تو را برای خودم نگه نمی‌دارم و به حضرت زینب (س)⚘ می‌سپارم. ماه رمضان سال 95 آخرین بار به سمت حرم حضرت زینب (س)⚘رفتند. قبلا از اعزام منتظر تماس برای رفتن به سوریه بودند که بعد از نماز صبح وقتی تماسی از محل کارشان انجام نشد دوباره خوابیدند. این اعزام آخر یک ماه عقب افتاد و   بسیار کلافه بود. حال و هوای بدی داشت و یک روز  به من گفتند که من یک چیزی را فهمیدم و اینکه  شما و مادرم به من دل بسته‌اید به همین دلیل است که قسمت به رفتن نمی‌شود. در پاسخ به آقا محمود گفتم اصلا اینطوری نیست و تو را برای خودم نگه نمی‌دارم  و به بی بی حضرت زینب سلام الله علیها⚘می‌سپارم. ادامه دارد👇👇
ساعت10 صبح بود برادرم با من تماس گرفت که می‌خواهم برای خودم و محمدهادی لباس نظامی بگیرم. تعجب کردم و گفتم مهمان دارم ولی ایشان اصرار داشت که من بیایم و قبول کردم. در راه رفتیم سئوالاتی می‌پرسید. وقتی ماشین را پارک کرد حس خوبی نداشتم و دلم آشوب بود. لباس را که برای محمدهادی اندازه می‌گرفت یاد تشییع جنازه 🍃⚘🍃 افتادم که فرزندان آن‌ها لباس نظامی برتن می‌کنند. به برادرم گفتم اتفاقی افتاده است؟ متوجه شدم شهید شده است روی پا نمی‌توانستم بایستم و در داخل ماشین احساس می‌کردم دنیا دیگر تکیه‌گاه ندارد و دوست نداشتم خانه بروم و گفتم فعلا خانه نمی‌روم و کمی در خیابان  باشیم. اسیر یک سرگردانی شدم و بعدازظهر به خانه پدری رفتیم و بعد شهدا. اصرار داشتند پیکر را  نمی‌توانند نشان  دهند چون مین در داخل دست ایشان منفجر شد. خودم هم دوست داشتم آخرین تصاویر خندان ایشان را در ذهن نگه دارم و  از این به بعد با روح ایشان زندگی می‌کنم.🍃⚘🍃 سرانجام محمود نریمانی در تاریخ 1395/5/10 به آرزوی خود که همانا بود رسید.🍃⚘🍃 ادامه دارد👇👇
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهیدسرفراز     💠 شهید محمود نریمانی💠                            🌷  صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد پایان
حضرت زینب(س) # شهیدعلاء حسن نجمه :مستعار:تراب الحسین تاهل:مجرد ایشان درسال1370/10/18در شهرعدلون در جنوب لبنان به دنیا آمد. زمان :مهر ماه 1395 مکان :سوریه،حلب یتیمی بود که خود برای خواهر و برادران یتیمش پدری می‌کرد. علاوه بر آنکه در کنار مادرش سرپرستی خواهر و سه برادرش را بر عهده داشت و در ترییبت آنها تلاش می‌کرد، برای دوستان به ویژه «علی ناصر» نقش پدری دلسوز داشت که همواره پیگیر احوالات آنها بود و با رفتنش بار دیگر دو فرزند شهید «علی ناصر» خود را یتیم دیدند. ((علاء))شاد و بشاش به هنرهای عکاسی، فوتوشاب، بازیگری و کارگردانی علاقه داشت و بسیاری از شهدا را به مناسبت‌های مختلف، طراحی و در صفحه‌های مجازی قرار می‌داد .  به خاطر سیمای زیبایش بارها برای در تلویزیون دعوت شده بود اما او راه و رسم دیگری در پیش گرفته بود؛ باید می‌رفت تا به گونه ای دیگر بدرخشد و باشد؛ همچون نام خانوادگی اش: «نجمة». 🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨ 🌤 🍃🌷🍃🌷 @shahidma 🍃🌷🍃🌷
ای جالب حسن علاء نجمه با کودکان سوری:در یکی از روز های بسیار سرد زمستان،یکی از کودکان سوری به سوی مکانی که رزمندگان و مجاهدان در آنجا جمع بودندرفت و آنجا با علاءحسن نجمه روبرو شد. آن کودک از تا در مقابل مقداری غذا،به آنها در کردن خانه ی شان کمک کند. خانه کودکان رفت اما آنچه که آنها مقابل کمک به او پیشنهاد کرده بود را نپذیرفت.در آن روز های سرد زمستان سوریه، ها و پاچه  های شلوارش را بالا زد و به شستن کف خانه و نظافت کردن منزل خانواده سوری مشغول شد. زمانی که یکی از دوستان اوپرسید:که در این هوای بسیار سرد مشغول چه کاریست ، او اینگونه جواب داد: کودکان قلبم را آتش زدند؛ می خواهم درونی آنها را برای لحظاتی احساس کنم. جوان و شاداب که علاقه فراوانی هم به عکاسی داشت، خود را برداشت و با او همراه شد. قلب مهربان و پاک این او را به سوی این کودک پاک و معصوم گویی رنج  و دردی هزار ساله در دل دارند؛ می کرد با دقایقی در کنار آنها بودن بتواند غریب آنها را از عمق جان کند. 🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨ 🌤 🍃🌷🍃🌷 @shahidma 🍃🌷🍃🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نجمه دِلے ڪه با♡باشد عاشِق مےشَود شُهدا دِل را به♡سِپُردَند تا عاشِق شُدند... شهدا با ذکر صلوات🍃