eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
1_45226416.mp3
7.57M
زمینه | فاطــــمیه فصل عزاست بامداحــے : حاج‌مـهدی‌رســـولـی ... 💕 @AAH3NOGHTE💕
💔 برای روضه ی زهرا به ما توان بدهید به چشم گریه کنان اشک بی امان بدهید برای سینه زدن در عزای مادرمان در این حسینیه هابیشتر زمان بدهید برای گریه برآنچه که آمده سرمان به جای اشک به ما چشم خون فشان بدهید #یا_فاطمه_زهرا_س #فاطمیه 🏴 @AAH3NOGHTE
شهید شو 🌷
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #عثمان_فرشته برای پیروز شدن انقلاب خیلی زحمت کشید اما بعد از پیروزی
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 (س)۱ اهل بابلسر بود. با رفقایش مےرفتند لب ساحل، سراغ مسافران و آنها را مےکردند😱😰 مےگفتند مرام داریم و از پول به نیازمندان هم کمک مےکردند😐 وقتی پیروز شد مسیر زندگی و رفقایش هم تغییر کرد. عاشق و شیفته امام خمینی ره شد و در این راه، سختےهای زیادی کشید😣 اما دست از امام برنداشت...💪 جنگ که شروع شد هم به طور مستمر در جبهه ها شرکت مےکرد... سال ۱۳۶۲ باز هم عازم جبهه بود صبح بود... قبل از رفتن، پسر بزرگش را صدا کرد و گفت: "از امروز مسئولیت این خانه و خواهر و برادر و مادرت با توست"..🙂 پدر که تعجب پسرش را دید😳 ادامه داد: "من امروز مےروم و دیگر برنمےگردم! دیشب در عالم آقا اباعبدالله ع را دیدم که ... ایشان گوشه ای از یک بیابان را به من نشان دادند که ظاهرا من بود و من را دیدم! دیدم که در محاصره عراقےها هستیم من تشنه بودم اما فرصت نکردم آب بخورم. در حالی که مجروح بودم یک نیروی بعث عراقی آمد و با سر مرا جدا کرد و با خود برد!!! مطمئن باش من دیگر برنمےگردم"...😇 چند روز بعد از این خداحافظیِ عجیب، ۶ در منطقه عملیاتی چیلات و دهلران آغاز و قربانعلی در این عملیات، شد...😔 مدتی بعد یکی از همرزمان قربانعلی به خانه او رفته و از روز درگیری، خاطراتی برای خانواده اش مےگوید و اعلام مےکند که از سرنوشت او و چند نفر دیگر، کاملا بےاطلاع هستند...😥😔 ... 💕 @AAH3NOGHTE💕 📛
💔 نه حرف عقل بزن با کسی ، نه لاف جنون کـه هـر کجا خبـری هست.... ادعـایی نیست #شهیدمحمدحسین_حدادیان #شهیدولایت #داعش_وطنی #دراویش #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 قابل توجه اونی که گفت: "شهدا واسه وطنشون جون دادن، نه بخاطر این چند تار مو...."😏 شهیدابراهیم نژاد: "اگر مےدانستم با هر بار که خونم ریختہ مےشود❣ بےحجابی، آغوش حجاب در بَـر مےگیرد حاضـر بودم☝️ #هزارانـ بار ڪشتہ شومـ"... #شهیدیعقوب_ابراهیم_نژاد #پرستوصالحی #سلیبریتی #روغنفکر #حجاب #حیا #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(۱۳) سـر دادن شعارهای انحرافی توسط فتنه گران #
💔 چرا گناه فتنه گران سال ۸۸ را فراموش نمےکنیم؟(۱۴) شهدای فتنه ۸۸ اگـر خون این شهدا نبود... #ادامه_دارد... #اندکی_سیاسی #بصیرت #ولایت #فریب #نفوذ 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 روایتی متفاوت از #شهیدسعید_چشم_براه #قسمت_چهارم مادر حالا از خصوصیات خوبی که در وجود پسرش دید
💔 روایتی متفاوت از مادر از چہره نورانی پسر اینگونه مےگوید: سعید به طور عجیبی چهره‌ای نورانی داشت،😍 آنقدر که هروقت نگاهش می‌کرده بلند ذکر را به زبان می‌آوردم. اصلا انگار سیمای شهدا را خدا از همان بچگی روی صورت سعید نقاشی کرده بود.😇 او حالا با پای خاطرات، به روزی می‌رود که برای دیدن همین چهره نورانی و البته سوخته شده سعید، بالای تابوتش در سردخانه می‌رود و خاطره آن روز را برایمان اینگونه روایت می‌کند:😔 وقتی که در تابوت را برداشتند تا چهره‌ ماه سعید را ببینم، بلند گفتم: "مادر! حیف این چشم‌ها بود که با مرگی غیر از شهادت بسته بشن. اصلا حیف این صورت و سیما بود که نشه!"😘 پدر سعید مثل تمام پدرها خیلی منتظر دیدن سعید در لباس دامادی بود😊 و برای ازدواج او لحظه شماری می‌کرد. بار آخری که از جبهه آمده بود اصفهان، صدایش کردم و گفتم: "بابا! من حسرت دارم و می‌خواهم برایت دست و آستینی بالا کنم."☺️ آن موقع هنوز بیست سالش نشده بود. سعید اما نظرش این بود تا زمانی که آتش جنگ روشن است، زن و زندگی نمی‌خواهد.😅 گفتم: "این چه حرفی است که تو می‌زنی؟"😳 اما سعید حرفش یکی بود؛ "تا وقتی جنگ باشد من هم در جنگ هستم."☝️ گفتم: "خب این دو منافاتی با هم ندارد، تو هم ازدواج کن و هم جبهه را ادامه بده."🙂 وقتی دید من دست بردار این قصه نیست و اصرارهایم ادامه دارد، گفت: "چشم بابا! شما پانزده روز دیگر به من مهلت بدهید، ان‌شاءالله خبرش را به شما می‌دهم" و سعید درست پانزده روز بعد به رسید.😇 ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 نامه شهید حججی به همسرش💌 گلم! من سر قولی که به تو دادم مےمانم... ازت خواهش مےکنم و از ته دل راضےام که .... ص ... 💕 @aah3noghte💕
💔 💔 عکس اول پدرم است... عکس دوم هم عکس سوم هم عکس چهارم هم... مےبینی؟ هیچ غباری نمےتواند چهره اش را بعد از این همه سال، پیر کند پدرم به من آموخت خوب بروی،خوب مےمانی! پدرم ۳۵سال است که از توی قاب به من لبخند مےزند.... حالا من از پدرم، پیرتر شده ام... آی آدم ها! به پیرمردان شهرتان(اگـر مرد دارید)بگویید عکس سه دهه پیش ”که کجا بودند“ و عکس امروز ”که اکنون کجاایستاده اند“را منتشر کنند که اگر مرد، به قدر کفایت در این شهر بود امروز و دیروزِ هیچ کس فرق نداشت... ... 💕 @aah3noghte💕 📛
💔 (مهدی) آنیلی تازه مسلمان ایتالیایی شهید راه اسلام پسر کارخانه دار بزرگ ایتالیایی... ... 💕 @Aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 . . . اینہــا فرماندهان نظامی جنگ سخت بودند... فرماندهان اقتصادی در جنگ تحریم چه کسانی هستند؟؟؟ فرماندهان جنگ نرم چه کسانی هستند؟ اون روزی که امام خمینی فرمان نظامی دادند، عده ای رفتند آیـا الان من و تو جزء آن عده هسـتیم که فرمان امام خامنه ای را بشنویم و افسر جنگ نرم باشیم؟؟؟ ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشن
✨ سال 1990 سال 1967 ... پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ ... قانون ... بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت 😏... ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد ... و سال 1990 ... قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی - پزشکی و تحصیل را به بومی ها داده شد 😒... هر چند ... تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید😏 ... . برابری و عدالت و حق انسان بودن ... رویایی بیشتر باقی نماند ... اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد😬... زندگی یک بومی سیاه استرالیایی 😢... سال 1990 ... من یه بچه شش ساله بودم ... و مثل تمام اعضای خانواده ... توی مزرعه کار می کردم😕 ... با اینکه سنی نداشتم ... اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود😖 ... آب و غذای چندانی به ما نمی دادند ... توی اون هوای گرم... گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می شد♨️ ... از شدت گرما، خشک می شد و می سوخت ... و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار می کردم😢 ... اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده می شد ... اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده بردگی ما رو نمی داد😑... اون شب، مادرم کمی سیب زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت ... برای خوردن شام آماده می شدیم که پدرم از در وارد شد😃... برق خاصی توی چشم هاش می درخشید ... برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم ... با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد ... - بث ... باورت نمیشه الان چی شنیدم ... طبق قانون، بچه ها از این به بعد می تونن درس بخونن😄 ... . مادرم با بی حوصلگی و خستگی ... و در حالی که زیر لب غرغر می کرد به کارش ادامه داد😒 ... . - فکر کردم چه اتفاقی افتاده ... حالا نه که توی این بیست و چند سال ... چیزی عوض شده ... من و تو، هنوز مثل مدفوع سگ، سیاهیم ... هزار قانون دیگه هم بزارن هرگز شرایط عوض نمیشه 😏... چشم های پدرم هنوز می درخشید ... با اون چشم ها به ما خیره شده بود ... "نه بث ... این بار دیگه نه ... این بار دیگه نه"😊... . ... 💕 @aah3noghte💕
💔 •┄❁#قرار‌امروز ‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیدعلی_اصغر_وصالی 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❁﷽❁ 💔 بعد از تو چاهِ شهر، همدردِ امیر است لَب وا کُـن اِی آرامِ تَن... تا دق نکرده بانویِ پاکی‌ها تو را به خاکِ چادر... ندبه بخوان! بابُ الحسن تا دِق نکرده #آھ_مادرم 💕 @aah3noghte💕
💔 عهد ما با #تو نه عهدےست که تغـیّـر بپذیرد #دوست_شهیدت_کیه؟ #شهیدجوادمحمدی #آھ... (۳نقطه) 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مهمان_حضرت_زهرا(س)۱ اهل بابلسر بود. با رفقایش مےرفتند لب ساحل، سراغ
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 (س)۲ چند سال بعد که صورت گرفت، خانواده کریمی هم منتظر برگشت مسافر بےنشان خود بودند اما... خبری نشد😔 پسر بزرگ قربانعلی مےگفت: "بیشتر از همه خواهر کوچکم که در زمان پدر، کودک خردسال بود همیشه گریه مےکرد و بهانه پدر را مےگرفت...😔😭😔 من زیاد خواب پدرم را مےدیدم اما یک شب دیدم...😳 پدرم در خواب به من گفتند: (من برگردم!!!😔 ما در شیاری در منطقه چیلات بودیم و هر روز ، مادرمان (س) به دیدن ما مےآمد...😔 پدرم در ادامه گفتند: "حضرت زهرا (س) وقتی به داخل شیار مےآمدند، همه ما را به صدا مےکردند و جویای احوال ما مےشدند... حتی ایشان به های ما کشیده مےشد"....☺️ پدرم گفتند: "حضرت صدیقه (س) به من فرمودند ( !!! دختر کوچک شما چند روز است خدا را به حق من قسمـ مےدهد....)😔 صبح از خواهر کوچکم در مورد توسل او سوال کردم البته چیزی از خوابم نگفتم. او هم گفت: "چند شب است قبل از خواب، زیارت عاشورا مےخوانم و خدا را به حق پهلوی شکسته مادر سادات قسم مےدهم... "😭😔😭 چـند روز بعد دوستان تماس گرفتند و خبر بازگشت پیکر پدرم را دادند... پدرم ، در بدن نداشت و استخوان جمجمه ای اطراف پیکرش نبود و پیکرش در یک شیار پیدا شده بود.... (س) 💕 @aah3noghte💕 📛
💔 طی درگیری هایی در جنگ روبرو درتاریکی #شب این دو #شهید به #شهادت میرسند همرزمان این شهدا،آنها رو زیر #برف پنهان میکنند وبه عقب برمیگردند اما آقا عطا و چند نفر دیگه #میمونند تا حتما دوستانشونو برگردونن روزها بخاطر داشتن #دید توسط دشمن حرکتی نداشتن و در تاریکی #شب و در برف وسرما و کوهستان، #شهدا رو روی دوششون حمل میکردن سه شبانه روز طول میکشه تا به نیروهای خودی برسند #شهادت: #عملیات_بیت_المقدس_۲ #شرمنده_شهدا_بودن_فایده_ندارد #کاری_کن_حرفشان_زمین_نماند! #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_یک_فرزندشهید💔 عکس اول پدرم است... عکس دوم هم عکس سوم هم عکس چهارم هم... مےبینی؟ هیچ
💔 #دلشڪستھ عکس اول، بابای من است سخت کوش و مجاهد عکس دوم هم بابای من است بعد از ۱۰ سال رفت و مجاهدتش با #شهادت تکمیل شد #شهیدجاویدالاثرمحمدبلباسی #دخترانه #دختری_که_پدر_رو_ندید... #چالش_عکس_10سال #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 تا شُٖدم صيد تو آسوده ز هر صيادم وای بر من گر ازين قيد کنی آزادم ... #شهدا_عاشقان_واقعی... #شهادت #آھ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 روایتی متفاوت از #شهیدسعید_چشم_براه #قسمت_پنجم مادر از چہره نورانی پسر اینگونه مےگوید: سعید ب
💔 روایتی متفاوت از دیدار آخرش متفاوت بود "مامان! برای همیشه خداحافظ!👋 ان شاءالله وعده ما »☺️ هنوز صدای سعید در گوشم است.... هربار که راهی جبهه بود، پدرش پشت سرش آیت‌الکرسی و چهارقل می‌خواند و می‌گفت: "به خدا سپردمت عزیزم". اما بار آخر، رفتنش جور دیگری بود.🤗 آن روز اصرار داشت پدرش جلوتر از او از خانه بیرون برود و بعد خودش. خداحافظی‌اش با من هم مثل همیشه نبود. دست و روبوسی گرمی کرد و گفت: "مادر خداروشکر که قسمت شد یک‌بار دیگر ببینمت.😍 ان‌شاءالله دیدار بعدی‌مان در " انگار به همه‌مان الهام شده بود این دیدار آخر است.😔 سعید، ۱۰ روزی زودتر از آمدن پیکرش به خانواده رسیده بود. اواخر بهمن‌ ۶۴ ولی پیکرش نهم اسفند تشییع شد. شب آخری که فردای آن قرار بود پیکرش برسد، خوابش را دیدم. در عالم خواب به من گفت: "مامان، بابت جراحاتی که فردا روی بدن من می بینی، ناراحت نباش و بی‌تابی نکن!☝️ هیچ کدام‌شان را نه حس کردم و نه فهمیدم. خوشحال باش چون من از قفس دنیا آزاد شدم.😉 آن لحظه آخر هم (ع) و (س) بالای سرم آمدند و یک شاخه گل به من دادند و از من خواستند آن را بو کنم." 😊 سعید حتی در خواب از من خواست دنبالش بروم تا جایش را در بهشت نشانم بدهم. با هم وارد باغی شدیم که تمام درختان آن به سعید تعظیم می‌کردند. قصرش هم کنار قصر آقا امام حسین(ع) بود.😍 چند روز قبل از آوردن پیکر سعید هم خواب دیدم دو خانم سیاهپوش وارد خانه‌مان شدند، جلویم نشستند و گفتند: " اگر بدانی فرزندت چقدر به اسلام خدمت کرده است تا شهید شود، یک قطره اشک هم برای او نخواهی ریخت."😌 حتی جایی که قرار بود سعید را در گلستان شهدا دفن کنند، در خواب به من نشان دادند. «خواب دیدم همین‌جایی که الان سعید دفن شده است، سکویی بود که وقتی به آن نزدیک شدم، دیدم (ره) روی آن نشسته است. امام(ره) وقتی من را دیدند، یک شاخه گل میخک سوخته به من دادند و رفتند.» 💕 @Aah3noghte💕 📛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا