eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته👌 فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تابه‌چشمشون‌بیاییم خریدنےبشیم اصل مطالب، سنجاق شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر در عکسها☝ 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 💔 سمت چپ: پسرکی ۱۰ساله در نـاز و نعمت و پول و ثروت... سمت راست: همان پسر که حالا ۲۰ ساله شده با ثروتی فراوان، نه BMWتوانست او را پابند دنیـا کند نه رتبه برتر دانشگـاه... به وظیفه اش عمل کرد و تمام آنها به جای زنجـیر شدن، بال پروازش شدند... ۱۰سال 💕 @aah3noghte💕
💔 پرواز کردن سخت نیست عاشق که باشی بالت می‌دهند🕊 و یادت می‌دهند تا پرواز کنی آن هم عاشقانه...❤️ #اللهم_الرزقنا_شهاده #شهیدمهدی_صابری #فاطمیون #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 روایتی متفاوت از مادر، زنده بودنِ پسر را نه تنها در خواب ، که در بیداری هم لمس کرده است🤗.... شب هفته‌اش دیدم توی حیاط خانه راه می‌رود، پرسیدم اینجا چه می‌کنی؟ گفت: "دنبال نردبان هستم تا یک تابلوی سر در خانه نصب کنم". مادر روایت‌های متعددی از همراهی و حضور سعید در زندگی‌شان طی این سال ها دارد. قرار بود پسر دوم‌مان را زن بدهیم ولی خانه‌ای برایش پیدا نمی شد. خیلی دنبال یک جای مناسب گشتیم ولی بی‌فایده بود. یک بار در خلوتم به سعید گفتم " مامان مگه تو پسر ارشد ما نیستی؟ مگه تو نباید کمک حال ما باشی؟ نمیخوای کمک کنی؟"😉 همان شب به خوابم آمد و گفت "مامان بیاین با هم برویم این خانه را نشانت بدهم، ببینید دوست دارید یا نه." آمدیم همین جا، طبقه پایین، مهتابی را روشن کرد و گفت "مامان؛ اینجا را دوست داری؟" فردای آن روز یک نفر آدرس همین خانه‌ای که سعید در خواب به ما نشان داد را به حاج آقا داد و گفت: این ملک را قرار است بفروشند. به شب نرسیده همان خانه را قولنامه کردیم.😊 ... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 اِی مَلائِک كه به سَنجیدنِ ما مَشغول اید.... بِنویسید كه اندوهِ بَشَر بِسیار است ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨روزهـــای من برگشتم سر کلاس ... در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد😔 ... یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت ... " عین اسمت بو گندویی ... ویزل"😝 ... و همه بهم خندیدن ... اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن ... صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود .. مدرسه که تعطیل شد ... رفتم توی دشتشویی ... خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم ... خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه ... لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم ... رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم ... دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه😔 ... مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه💔 ... تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید ... لباس های منم توی تنم خشک شده بود... . تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد ... یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه😰 ... اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن ... از اونجا بود که فشارها چند برابر شد ... می خواستن کاری کنن با پای خودم برم😱 ... پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید ... من رو تا مدرسه همراهی می کرد ... و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم☹️ ... من بعد از تعطیل شدن مدرسه ... ساعت ها توی حیاط می نشستم ... درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه ... . هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو ... آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم ... حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم 😖... سرسختی، تلاش و نمراتم ... کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد💪 ... علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد ... اما رفتار، هوش و استعدادم ... اهرم برتری من محسوب می شد✌️ ... بچه ها کم کم دو گروه می شدن ... یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن ... و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم ... و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن ... گاهی باهام حرف می زدن ... اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن ... قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود💪 ... تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم... مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت ... همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد ... و به هر طریقی که بود ... زمان به سرعت سپری می شد ... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیدحمیدرضا_مدنی_قمصر 💕 @aah3noghte💕
💔 جایی برای آدم کشتی ‌شکسته هست؟ در عرشه سفینه ‌ات! ای نوح کربلا... #شب_زیارتی #آھ_ارباب 💕 @aah3noghte💕
💔 آسمان‌ها شاید از گردش خود سیر شوند ورنه عشاق محال است قراری گیرند! #شهیدجوادمحمدی #شهید_مدافع_حرم #بیقرارشهادت... #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 💔 خدایا! دل در آرزوی شهادت بیـقرار است... آھ ای شهادت! نکند به سراغ من نـیز بیایی قلبم را بـو ڪُـنے و بوی تعفن گـناه تو را از مـن دور کند؟! خدایا! به حرمت این شهیدان از گنـاهانمـان درگـذر... ... ... 💕 @aah3noghte💕 📛
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 پنهان کارےاش همه را مشکوک کرده بود.😒 جزء غواص های خط شکن بود اما هربار که مےخواست لباس هایش را عوض کند ، می رفت جایی دور از بقیه ....🚶 زیاد با بقیه نمےجوشید و دوست داشت خودش باشد و خودش.... کم کم داشتیم بهش مشکوک می شدیم. 😏 همه تاکتیک های اخفا و استتار را رعایت کرده بودیم و دوست نداشتیم عملیات برود.!!!!😕 اما این روزها کسی وارد جمع ما شده بود که بالایی در غواصی داشت ولی خیلی منزوی و مشکوک بود...😨 می ترسیدیم فرستنده ای زیر لباسش پنهان کرده باشد .!!!😱😱 یک شب موقع دعای توسل صدای ناله اش آنقدر بلند شد که مراسم قطع شد !😕😐 از خود بی خود شده بود و بلند بلند با خدا حرف میزد. میگفت: «خدایا من مثل اینا نیستم !اینها معصومند ... تو منو بهتر میشناسی... من چه خاکی بر سرم کنم؟»😰😨😱 دورش را گرفتیم و آرامش کردیم . همانطور که گریه می کرد گفت : «شما منو نمیشناسین !من خیلی گناهکارم !من خیلی از شما خجالت میکشم!از پاکی و معنویت شما شرمندم»!😭😭 گفتیم: «تو هرکه بودی دیگر تمام شد الان سرباز اسلام هستی! تو بنده خدا هستی و خدا توبه ات را میپذیرد .»😇 گفت: «الان نزدیک عملیاته همه شما آرزوی میکنید شهید شوید ولی من نمیتوانم چنین آرزویی کنم .»😫😩 از این حرفش خیلی تعجب کردیم!!!😳 گفتیم: « برای چه؟ . فقط باید از ته دل آرزو کرد.»☺️ تعجبمان را که دید ،گوشه پیراهنش را بالا زد! تصویر یک روی تن او شده بود !!!☹️ گفت: «من تا همین چند ماه پیش دنبال همچین چیزها بودم !😔 از خدا فاصله داشتم 😔 اما الان از کارهایم ام!😭 من شهادت را دوست دارم اما که اگر شهید شوم مردم با دیدن پیکر من شاید همه شهدا را زیر سوال ببرند و بگویند این ها که از ما بدتر بوده اند .»😰😱 بغضش ترکید و زد زیر گریه !... دلم برایش سوخت... سرش را بالا گرفت . در چشمان تک تک ما نگاهی کرد آهی کشید و گفت : «بچه ها شما دل پاکی دارید ! مےکنم از خدا بخواهید از من چیزی باقی نماند ... . !!!»😔😭 شب عملیات گلوله ی مستقیم خمپاره به او اصابت کرد و بدنش مهمان شد .... 💕 @aah3noghte💕 📛
. دلِ مـن ، پشـت در ایـن خـانـه اگـر نسـوزی، از هیـزم کمتـری ... 💕 @aah3noghte💕
💔 روایتی متفاوت از سعید اما نه تنها برای پدر و مادر و خانواده‌اش که برای رفقا و بچه‌های جنگ هم یک آدم عجیب و تکرارناشدنی بوده است.🤗 یکی از همرزمانش در خاطراتش با او گفته است: یک بار که با هم کردستان بودیم، هوا بی‌نهایت سرد بود.🌨 من قرار بود به همه سنگرها سر بزنم تا کسی خوابش نبرد. خدا خدا می‌کردم که زمان زود بگذرد و من از سرمای هوا به جایی گرم پناه ببرم.😶 توی همین سرزدن به سنگرها بود که متوجه شدم یک نفر دولا شده است.😳 اول ترسیدم، گفتم شاید دشمن است اما وقتی جلوتر رفتم متوجه شدم سعید پشت یکی از همین سنگرها و در آن هوای سرد مشغول نماز خواندن است.😇 با خودم گفتم من دنبال یک جای گرم و نرم هستم، آن وقت این پسر ایستاده و دارد اینجا نماز شب می‌خواند.😔 سعید و نام نیکی که از او به یادگار ماند، استجابت همه دعاهای مادری است که امروز با افتخار سر،  بلند کرده و از پسری می‌گوید که برای این راه کرد. "یک روز رفتم شهدا، دیدم آقایی روی قبر سعید افتاده و دارد بلند بلند گریه می‌کند. از او پرسیدم "سعید من را می‌شناسید؟" گفت من تا لحظه آخر کنارش بودم. آتش دشمن بی‌امان روی سرمان می‌بارید ولی سعید با آرامش خاصی داشت توی سنگر نماز می‌خواند. از نگرانی چندین مرتبه رفتم دنبالش که از سنگر بیرون بیاید ولی اصرار داشت اجازه بدهم نماز آخرش را با حال بخواند. می‌گفت این نماز، نماز آخرم است".😇 ✍ نویسنده: : کانال آھ... 💕 @aah3noghte💕 📛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 ‼️ چالش ده ساگی مسیح علینژاد😏 از حمایت خاتمی تا ربع پهلوی... ، همه چیز را مشخصـ کرد.... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 گر دوست واقفست که بر من چه مے‌رود باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست.. #شهیدجاویدالاثرعباس_آسیمه #آھ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ آزمــایشــــگاه خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم ... همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می کردم با سفیدها قاطی نشم ... اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود ... علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود 😅... توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم ... تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن ... همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن😒 ... بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت: " کوین، می تونم کنار تو بشینم"؟☺️ ... برای چند لحظه نفسم بند اومد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم😳 ... . سریع به خودم اومدم ... زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید ... چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن🙁 ... صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه ... دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: "حتما"... و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت ... با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم😊 ... ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم💗 ... به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم😊... به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم😰 ... کلاس تموم شد ... هیچ چیز از درس نفهمیده بودم ... فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم ... شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم😥😢 ... داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد ... همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت ... خطاب به من گفت ... "نمیای سالن غذاخوری؟"☺️ ... مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم ... هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد😔 ... . همزمان این افکار ... چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشون بلند می شدن😱 ... می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند😰 ... سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من ... "امروز توی سالن، شیفت منه ... خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی"😊 ... یه نگاه به اونها کردم ... و ناخودآگاه گفتم ... "حتما" ... و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون🏃 ... . روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم ... همه با تعجب بهمون نگاه می کردن😳 ... و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح می داد باید چکار کنم ... کنارش ایستادم و مشغول کار شدم ... سنگینی نگاه ها رو حس می کردم ... یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست می زد 🙁😰... چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن ... بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن ... دلشون نمی خواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم😖... هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن😐 ... - هی سیاه ... کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟ 😡... - من بهش گفتم ... اگر غذا می خواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون ... ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه ...😒 زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم ... یه نگاه به اونها ... خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود ... یکی شون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید ... مثل اینکه دوباره کتک می خوای سیاه؟... هر چند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه😏 ... و مشتش رو آورد بالا ... که یهو سارا هلش داد😡 ... . - کیسه بکس می خوای برو سالن ورزشی ... اینجا غذاخوریه 😡... - همه اش تقصیر توئه ... تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی ... حالا هم خودت رو قاطی نکن ... و هلش داد ... از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد ... و محکم خورد به میز فلزی غذا ... ساعدش پاره شد ... چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد ... به خودم که اومدم ... ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا می کردن ...😑 سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان ... ماها رو دفتر ... از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم ... می دونستم بالاخره یه شری درست می کنی ... .😡 تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد ... "دهن کثیفت رو ببند" ... و اونها شروع کردن به دروغ گفتن ... هر چی دلشون می خواست گفتن ... و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد ... حرف شون که تموم شد ... مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد ... زود باش ... سریع زنگ بزن پلیس بیاد... 👮 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 ... چه بگوید آن که در دلش غوغاست بےدل است و دل دار بےکس است و همدمش توئی بےنفس گوشه ای نشسته و چشم بر عطای تو دارد؟؟؟ چه بگوید او که تلاطم دریای درونش لحظه ای آرام ندارد و تو را مےطلبد؟؟؟ چه بگوید او که پیشانی مـَمهور گناهش را به سنگ توبه ، پیش تو مےشکند و بار دیگر آهـ مےکشد زااااار مےزند دااااد مےزند و مےگوید ... حاشا که سائل را برانی تائب را نپذیری و درمانده را درمان نکنی... الهی! به حرمت فاطمه و پدرش فاطمه و همسرش فاطمه و پسرانش از ما بگذر و عاقبتمان ختم به خیر و شهادت بگردان 💕 @Aah3noghte💕 📛
💔 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیدجاویدالاثرآقامهدی_باکری 💕 @aah3noghte💕
💔 ... پسرفاطمه دلم برایت تنگ است چقدر غریبه ای ، نمیشناسمت ... بار گناهان، مرا له کرده است و نمیگذارد جلوی پایت، کمر راست کنم ... دلم برای خودم که نه که برای تو میسوزد... هی میبینی مرا و هی درون خودت میریزی اینهمه غم را ... غم غریبی غم گناهان غم ... ای کاش مرا میزدی دلم برای سیلی ات تنگ شده است میدانم آقا دلت نمی آید مرا بزنی ... دلت نمی آید دلت نمی آید😔 از همین دلم میسوزد که چگونه ما دلمان می آید مقابل روی تو گناه کنیم و تو یک گوشه بنشینی و فقط اشک بریزی و مرا نگاه کنی ... آقاجان! من هنوز بزرگ نشده ام گناهان نگذاشتند من رشد کنم گناهان نگذاشتند تو را ببینم ... هعی... کارم شده بشینم و بنویسم از اینهمه دلتنگی و غربت و بدبختی ام ... خیلی ساده دارد عمرمان میگذرد اما هیچ دوست دارم با تو صادق باشم میگویم اما برای شوق دیدن تو نیست برای رهایی از دنیاست برای فرار از تکلیف است اخلاص در قلبم گم شده است و فقط نمای زیبایی گرفته ام که آنهم به هیچی بند است ... به راستی که با ریشمان داریم ریشه ات را میزنیم آقا ظاهرمان ظاهرا شبیح شهداست اما قلبمان چه ؟! بوی تورا میدهد ؟! ای کاش زلزله ای بیاید در وجودم و مرا زیر و‌ رو کند و بسازد ... شرمنده ام آقاجان از این همه شرمندگی میدانم تو نمیگذاری مرا به جهنم ببرند اما مرا از این جهنم وجودم نجات بده مگر بالاتر از این وضع ما جهنمی هست؟! هستیم و میدانیم تو هستی ولی خواسته و ناخواسته تو را از خودمان دور میکنیم ... آقاجان بگیر از من آنچه میگیرد تو را از من ... 💕 @aah3noghte💕
💔 چقدر از مَنش این #شهـدا دور شدیم آنقدر خیره بہ #دنیا شده که ڪور شدیم #معذرٺ از همہ خوبان و همہ همرزمان ما براے #شهدا، وصلہ ے ناجور شدیم #شهیدحسین_معزغلامی #شهیداحمدمشلب #شهیدجوادمحمدی #شهیدعلی_خلیلی #آھ_ای_شهادت 💕 @aah3noghte💕
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 ۱ اخلاص عجیبی داشت😊 خوش بیان بود و بسیار پر محبت😍.. فهمیدیم حدود ۷کیلومتر از یکی از روستاهای اطراف شهریار به هیئت مےآید و در کارهای هیئت بسیار خالصانه زحمت مےکشد. ☺️ یک روز که عازم جبهه بودیم از ما خواست او را هم ببریم، ماهم یک پرونده الکی برایش درست کردیم و گفتیم : "هر کی ازت پرسید قبلا آموزش دیدی ؟ بگو اوایل جنگ آبادان بودم". و حرکت کردیم برای دوکوهه .😬 در طول مسیر کنار نشسته بودم که حرف از قبل از انقلاب پیش آمد . هوشنگ گفت: « من قبل از انقلاب دانشجوی رشته اقتصاد دانشگاه تهران بودم . اوایل دهه ۵۰ ... بعد از مدتی به گروهک مارکسیستی پیوستم و همان اوایل به خاطر فعالیت های سیاسی از دانشگاه اخراج شدم .🙄 من برای پیروزی این انقلاب خیلی زحمت کشیدم اما به همان شیوه خودم با همان نگرش .😑 وقتی انقلاب پیروز شد اعلامیه مےنوشتم و در جمع مردم مےخواندم: «به نام خلق ایران که شجاعانه پیکار کرد و دژخیم را از کشور بیرون نمود »...☹️ اما مےدیدم مردم به این گونه حرف زدن ، توجهی ندارند . مردم به دنبال امام و بودند و ما حرف از انقلاب توده ها مےزدیم .😒 بعد از انقلاب باز هم باز هم برای ثبت نام رفتم دانشگاه، ثبت نام کنم. اما باز هم به جرم حمایت از گروهک ها اجازه تحصیل نداشتم .🙄 من به خدا و مذهب اعتقادی نداشتم و پدر و مادر و فامیل به خاطر همین عقاید ، مرا طرد کرده بودند .😥 وقتی خانواده طردم کردند... به روستای پدرےام در شهریار برگشتم و مشغول کشاورزی شدم . یک روز نگاهم به خورشید افتاد،🌞 نشستم و به فکر فرو رفتم . - چه کسی این خورشید را این قدر منظم آفریده ؟🤔 -چه کسی آن را این قدر دقیق بالا و پائین می برد؟🤔 با خود گفتم : « خدا به همه مردم نور خورشید را مےبخشد و هیچ کس را به خاطر نافرمانےاش ، از آفتاب منع نمےکند .» تا غروب به این موضوعات فکر‌ مےکردم . من چه کاره ام ؟ این دنیا برای چیست؟ ما کجا هستیم ؟ چه خواهد شد ؟ در میان فامیلی که همه مرا طرد کرده بودند فقط پسر عمویم احمد، مرا تحویل مےگرفت. هرچه سوال داشتم از او پرسیدم و او جواب داد . در آخر گفت: « هوشنگ! دوران مارکسیست تمام شده ! این عقاید دیگه هیچ جایی نداره! بیا یک سفر برو مشهد و از اما رضا (ع) بخواه بهت کمک کنه و از نو، شروع کن » در مشهد خیلی به امام رضا (ع) اصرار کردم دستم را بگیرد و راه را نشانم دهد . داخل حرم وقتی مشغول نماز بودم یک باره احساس کردم سقف حرم باز شد و من کاملا حس کردم یک نور به سمت من آمد و از همان لحظه، آرامش خاصی پیدا کردم .😇😊 ... 📚...تاشهادت 💕 @aah3noghte💕 📛