#داستانک
#حسرت
به چشم هایش نگاه کردم برق خاصی داشت انگار می خواست حرف بزند ولی نمی توانست.
-من تله پاتی بلد نیستم باید حرف بزنی
بگو آ
_خب نمی خواهی حرف بزنی باشه پس من انقدر حرف می زنم تا بگی اَ بسه سرم رفت
_قربون بابای خوشکلم برم که همیشه خوش تیپه حتی توی تخت
می دونی بابا عمو اصغر میگه من عقلم کمه باهات حرف می زنم. میگه شما فقط روی تخت افتادید بهش گفتم بابام که بلند شد بهش میگم چی گفتی.
میگه راسته دخترا بابایی اند
منم خندیدم گفتم پسرا هم مامانی.
بوسه را درست کنار شقیقه اش روی رد ترکش می زنم.
-حسرت به دلم مونده بهم بگی بابا جان بهم اب بده
-دست هات همیشه سرده ولی من با دست های خودم گرمش می کنم
یادت باشه بلند شدی حتما بهش بگی دختر دارم شاه نداره
از خوشکلی تا نداره
به کس کسونش نمی دم
به همه کسونش نمی دهم
به کسی میدم که کس باشه
پیرهن تنش اطلس باشه
شاه بیاد با لشگرش
شاهزاده ها دور و برش
آیا بدم آیا ندم
قطره سمج اشک روی دست بابا افتاد.
_قربونت اقیانوس چشمات برم چرا طوفانی و بارانی شد.
#نیم_ساعت_نوشتن
#ف_صالحی
#990804
#داستانک
#بازی
من عاشق کره زمین، زمین بازی ام چون فرمون را باید برعکس به چرخونی تا به جهت عکس برود.
وای سرعت من عاشقشم
_دختر جون بیا پایین ما سوار شویم
_عمرا بزارم بعد من پسر جماعت سوار بشه فقط دختر
-بیا پایین
-نچ نمیام
_بچه ها حالشو بگیرید انقدر بچرخونید که حالش بهم بخوره از دختر جماعت
_عمراً
_باشه خودت خواستی
_انگار با کره دارم پرواز می کنم اخ جون تندتر یوهو تندتر
_بابا حسن این دیوانه است بیا بریم
_تخس
پایین که امدم دخترا منتظر بودند من سرم مثل کره زمین در گردش بود.
#نیم_ساعت_نوشتن
#ف_صالحی
#990804
#داستانک
#عمر_طولانی
_سلام خوش به حال شما
-سلام توی این تاریکی مغازه چرا خوش به حال من؟
_ آخه جناب شمع شما سال ها می توانی عمر کنی ولی منِ کبریت فقط یک لحظه ام،من زندگی بخشم ولی شما نور بخش،من سریع و شما کند بازم بگم؟!
_ من اگر سال ها عمر می کنم به خاطر این است که وقتی جایی می روم می دانم شاهد خیلی چیز ها خواهم بود پس اول زبانم را می سوزانم اما تو اول سرت را تقدیم می کنی.
#نیم_ساعت_نوشتن
#ف_صالحی
#990805
#تمرین
نوشتن نامه ای به ده سال بعد آقای واقفی:
به : مدیر موسسه باغ انار
از: دفتر فرماندهی امام مهدی حفظه الله
با صلوات بر محمد و ال محمد(صلی الله علیه و اله و سلم) با سلام و احترام و تبریک ایام جشن ظهور امام مهدی حفظه الله به اطلاع می رساند حسب دستور مقام عظمای ولایت مبنی بر تربیت نویسندگان انقلابی و با توجه به اینکه موسسه باغ انار اقدام برگزاری دوره های متعدد نویسندگی در عصر غیبت، همیشه مورد توجه حضرت مهدی حفظه الله بوده است.
لذا با توجه به سابقه کاری شما و همکاران محترم، جهت جلسه هم اندیشی درباره تربیت نیرو نویسنده و ایده پرداز در قاره اسیا و اقیانوسیه شبهه قاره اروپا،قطب شمال و همچنین آمریکای شمالی و جنوبی در روز دوشنبه مورخ اول فروردین ماه 1410 در محل مسجد کوفه با همکاران تان حضور بهم رسانید.
شایان ذکر است لیست همراهان با لیست عصر غیبت باغ انار تطبیق داده خواهد شد.
در سایه حکومت امام مهدی حفظه الله پایدار باشید.
#ف_صالحی
#990804
#تمرین
از زبان یکی از ماهی ها یک داستان یا داستانک بنویسید.
امروز چقدر شلوغه
نگاه کن قیافه هاشون رو جل الخالق چشم و دهنشون جلو صورت شونه صورتشون هم عین پشت عروس دریاییِ
معلوم نیست باید از کجای این دریا غذا پیدا کنم اصلا چرا غذا روی آبه!
امروز چقدر شلوغه
نگاه کن قیافه هاشون رو جل الخالق چشم و دهنشون جلوی صورتشونه
صورتشون هم عین پشت عروس دریاییِ
معلوم نیست از کجای این دریا باید غذا پیدا کنم اصلا چرا غذا روی آبه!
پی نوشت: حافظه ماهی 8 ثانیه است😁
#تمرین_نیم_ساعت_نوشتن
#ف_صالحی
#990806
#نیم_ساعت_خواندن
#کتاب نخ و نارنج
کتاب صرف خواندن داستان زندگی نیست جالب است. وقایع تاریخی و عکس العمل ها نوشته شده است.
نمی دانستم در جریان جنگ با روس یک عالم وارسته که علم جهاد برداشته بود به علت خیانت و کثرت شهدا از غصه عهده نامه ترکمنچای دق کرد و دارفانی را وداع گفت( من جایی ندیده بودم)و در کتب تاریخی از زاویه جدیدی بررسی شده است.
با خواندن ص 98 و 99 کتاب از اینکه زمان جنگ امام خمینی ره سکان دار کشور بودند به خود بالیدم و به پدرانمان افتخار کردم.
سبک نوشتاری کتاب انگار روح دارد و زنده است با اینکه کتاب به نثر قدیمی است که خیلی متداول نیست.
#ف_صالحی
#990806
#نیم_ساعت_نوشتن
#داستانک
#مادر_علی
خسته بودم روی صندلی نشسته بودم و هدست روی گوشم بود.دیگر در خانه مادری نبود تا به خاطر او دل از کار بکنم و زودتر به خانه بروم شیفت هم می شد جای بچه ها می ماندم.
امروز هم مثل روز های دیگه پر از تماس بود و پر از مزاحم ها عادت کرده بودم به آن ها و عصبانی نمی شدم.
تماس وصل شد.
_ سلام مادر ساعت چنده؟
_جا خورده گفتم مادر با پلیس 110 تماس گرفتی اتفاقی افتاده است؟
_نه مادر من سواد ندارم می خوام قرص هام رو بخورم نمی دونم ساعت چندِ !!!!
_مادر جان ساعت 8 صبح هستش
_باشه مادر خداحافظ
می خواستم شیفت را تحویل بدهم که تماسی برقرار شد.
_سلام مادر ساعت چنده؟
با دهان باز گفتم: مادرجان شما قبلا زنگ زده بودی درسته ؟
_آره مادر می خوام قرص بخورم پیرشی ساعت چندِ ؟
_مادر ساعت دو
_خیر ببینی خداحافظ
بلند شدم ذهنم درگیر شده بود به اتاق فرماندهی رفتم. در زدم و پا کوبیدم
_سلام قربان
_سلام موردی پیش آمده است؟
_بله قربان چند تماس از یک پیرزن داریم که ساعت می پرسه!
_خب
_مگه می خواد قرص بخوره ساعت بلد نیست.
_زنگ بزن ادرس بگیر با یه گشت هماهنگ کن برو اونجا ببین قضیه چیه.
پا کوبیدم و در را بستم به شماره تماس زنگ زدم
_سلام مادر
_سلام پسرم بفرمایید
_مادر ادرس خونه تون را می گویی؟
_می خوای چی کار مادر؟
_می خوام ساعت قرص ها را برات بنویسم
_من سواد ندارم
_می دونم مادر
_ خیابان نواب .....
یک ساعت بعد با گشت جلوی خانه ساده بودیم.
زنگ که زدم صدای آشنای پیرزن امد
_کیه
_منم مادر بازکن برای قرص هات اومدم.
پیرزن قد خمیده با صورت چروک و دست های لرزان در استانه در ظاهر شد.
_خوش اومدی مادر صفا اوردی
توی خونه رفتم همین نشستم پیرزن سمت سماور رفت یاد دست های لرزانش افتادم.
-مادر من می ریزم شما بشین
-خیر از جوونیت ببینی مادر
4 تا چایی ریختم و برای بچه ها و پیرزن بردم.
_خب مادر بچه ها و شوهرت کجان؟
پیرزن نگاهی به ما و نگاهی به طاقچه کرد؛ نم اشکش را گرفت و گفت :
_یه پسر داشتم با باباش رفت جبهه،
6 ماه نشد جنازه اش رو برام اوردم، باباش هم کم طاقت بود یک ماه بعدش رفت. من موندم و این خونه.
چند وقت پیش که دزد اومد توی محله دختر همسایه شماره شما را داد گفت هر وقت اتفاقی برام افتاد به شما زنگ بزنم،
مادر رفتم دکتر سواد که ندارم دکتر ساعت قرص هام رو گفت، روم نشد بگم سواد ندارم این بود که به شما زنگ زدم، قبل شما به هر شماره ای زنگ می زدم یا مسخره می کردند یا جواب نمی دادند.
نم چشمش را دوبار گرفت.
اجازه ندادم دل دریایی اش بیشتر از این طوفانی شود.
_مادر قرص هات کو؟
مثل دختر بچه ها باذوق مشمای دارو هاش را اورد.
رنگ قرص ها و ساعت ها نوشتیم و خدا حافظی کردیم.
حالا توی مرفوک ما یک کار خیلی خیلی مهم داریم زنگ زدن به مادر علی.
یه کاغذ روی دیوارِ، ساعت و رنگ قرص ها رو نوشتیم سر ساعت بهش زنگ می زنیم، میگم مادر الان وقت قرص صورتی است.
بودن در اینجا هم حال و هوای خاصی دارد.
اینجا حالا شوق مادر را سر ذوق می اورد. همه به او می گویند مادر علی.
پی نوشت: مرفوک: مرکز فرماندهی و کنترل
#ف_صالحی
#990806
#نیم_ساعت_نوشتن
#داستانک
#مادربزرگ
خسته بودم روی صندلی نشسته بودم و هدست روی گوشم بود.دیگر در خانه مادری نبود تا به خاطر او دل از کار بکنم و زودتر به خانه بروم شیفت هم می شد جای بچه ها می ماندم.
امروز هم مثل روز های دیگه پر از تماس بود و پر از مزاحم، عادت کرده بودیم و عصبانی نمی شدیم.
تماسی وصل شد.
_سلام پلیس 110 بفرمایید؟
_ سلام مادر ساعت چندِ؟
_جا خورده گفتم اتفاقی افتاده است؟
_نه مادر من سواد ندارم می خوام قرص هام رو بخورم نمی دونم ساعت چندِ !!!!
_مادر جان ساعت 8 صبح هستش
_خیر ببینی خداحافظ.
تا شیفت را تحویل بدهم چند تماس از پیرزن برقرار شد.
بلند شدم ذهنم درگیر شده بود به اتاق فرماندهی رفتم. جریان تلفن ها را گفتم، فرمانده گفت: آدرس بگیر با یه گشت هماهنگ کن برو آنجا ببین قضیه چیست.
پا کوبیدم و در را بستم به شماره تماس زنگ زدم و آدرس پرسیدم. ساعتی بعد با گشت جلوی خانه ساده بودیم.
زنگ که زدم پیرزن قد خمیده با صورت چروک و دست های لرزان در استانه در ظاهر شد.
مثل تمام مادربزرگ ها هر چه داشت برای ما آورد؛ از شکلات،آجیل و میوه.
_خب مادر بچه ها و شوهرت کجا هستند؟
پیرزن نگاهی به ما و نگاهی به طاقچه کرد؛ نم چشم اش را گرفت و گفت :
_یه پسر داشتم با باباش جبهه رفت،
6 ماه نشد جنازه اش رو برای من آوردند، باباش هم کم طاقت بود یک ماه بعد شهید شد.
چند وقت پیش که دزد آمده بود توی محله دختر همسایه شماره شما را داد و گفت هر وقت اتفاقی افتاد به شما زنگ بزنم.
دکتر که رفتم گفت باید سر وقت قرص هایم را بخورم،قبل شما به هر شماره ای زنگ می زدم یا مسخره می کردند یا جواب نمی دادند.
نم چشمش را دوبار گرفت.
در دلم غوغایی شد اجازه ندادم دل دریایی اش بیشتر از این طوفانی شود.
_مادر قرص هات کجاست؟
مثل دختر بچه ها باذوق مشمای دارو هاش را آورد.
رنگ قرص ها و ساعت ها نوشتم و خداحافظی کردیم.
حالا توی مرفوک ما یک کار خیلی خیلی مهم داریم زنگ زدن به مادربزرگ.
یه کاغذ روی دیوار است که ساعت و رنگ قرص ها رو نوشتیم سر ساعت زنگ می زنیم و می گوییم مادر الان وقت قرص صورتی است.
بودن در اینجا هم حال و هوای خاصی دارد.
پی نوشت: مرفوک: مرکز فرماندهی و کنترل
#ف_صالحی
#ویرایش
#990807
#تمرین
از زبان یکی از ماهی ها یک داستان یا داستانک بنویسید.
قل قل قل
هان چیه دارم خفه میشم مشکلیه؟!
نگاه کن قیافه هاشون رو جل الخالق چشم و دهنشون جلو صورت شونه صورتشون هم عین پشت عروس دریاییِ
تازه زبون هم درمیارن!!!
خیلی قشنگی باله هات رو می بری پشت گوشت!
من خودم ختم کوسه هام واسعه من قیافه هشت پا در میاره!
خدا این عجبب الخلقه ها رو واسعی چی افریدی هشت پا بود دیگه!
بی خیال اصلا معلوم نیست باید از کجای اینجا غذا پیدا کنم.
اصلا چرا غذا روی آبه!
قل قل قل
هان چیه دارم خفه میشم مشکلیه؟!
نگاه کن قیافه هاشون رو جل الخالق چشم و دهنشون جلو صورت شونه صورتشون هم عین پشت عروس دریاییِ
تازه زبون هم درمیارن!!!
خیلی قشنگی باله هات رو می بری پشت گوشت!
من خودم ختم کوسه هام واسعه من قیافه هشت پا در میاره!
خدایا این عجیب الخلقه ها را چرا افریدی هشت پا بود دیگه!
بی خیال اصلا معلوم نیست باید از کجای اینجا غذا پیدا کنم.
اصلا چرا غذا روی آبه!
پی نوشت: حافظه ماهی 8 ثانیه است😁
#تمرین_نیم_ساعت_نوشتن
#ف_صالحی
#ویرایش
#990807
#تمرین_نیم_ساعت_نوشتن
_دلم برات تنگ شده بیا برویم خانه.
_نمی آیم من با تو هیچ کجا نمی آیم.برو با هر کسی که دلت خوش است با او باش.
_چرا مگر من چه کرده ام؟
اشکش فرو ریخت و گفت : دلم نمیخواد ببینمت.
چه خبر شده است کل سرسرا صدای شماست!
سلام بر هر دوی شما.
با ترس قدمی جلو گذاشت و گفت: سلیمان نبی (ع) به سلامت باشد.
این زن من است و با من سر ناسازگاری دارد من به عشق او معترفم و در دلم جز عشق و محبت او نیست ولی مرا می راند.
گنجشک ماده با ناراحتی قدمی جلو گذاشت و گفت:
سلام بر نبی خدا (ع) شما زبان ما را می دانید و از دلمان آگاه هستید، این مرد شوهر من است ، او می گوید فقط عشق من در دلش است حال آنکه من او را هر زمان با گنجشک ماده دیگری میبینم و به دورغ می گوید فقط در دلش من هستم!!
سلیمان (ع)لختی درنگ کرد گفت: وای بر احوال ما در پیشگاه خدا که به معترفیم که در قلبمان جز او نیست حال انکه هزار معشوقه در آن جای دارد.
#ف_صالحی
#990807