#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_بیست_یک
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
برای ثبت نام ترم بعدبه پول احتیاج داشتم میدونستم که نمیتونم ازبابام بگیرم یه مقدارطلاداشتم بردم فروختم که برم ثبت نام کنم ولی طلافروشی که طلا رو برده بودم اشنای بابام بود..بهش خبرمیده وقتی شب بابام امدکلی دعوام کردگفت به یه شرط میذارم بری دانشگاه که هیچ کدوم ازکلاسهات بامجیدمشترک نباشه ورفت امدتم باخودم برادرهات باشه حق نداری تنهابری...چاره ای جزقبول کردن نداشتم گفتم باشه نمیتونستم توخونه بیکاربشینم حداقل اینجوری امیدی داشتم مجیدروببینم..مثل بچه های ابتدایی هرروزیکیشون من رو میبرد میاوردکه مبادا من مجید رو ببینم..من واقعاعاشق مجیدبودم واین ندیدن اذیتم میکرد..یکی دوباری که اتفاقی مجید روتودانشگاه دیده بودم..متوجه شدم اونم حال روزخوبی نداره ومثل ادمهای عزاداره ریش گذاشته لباس مشکی پوشیده بود.
چندوقتی ازترم جدیدگذشت تااینکه یه روزوقتی داشتم بااستادم صحبت میکردم به پشت سرم اشاره کردگفت انگارکسی منتظرتونه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_بیست_یک
پدرم بخاطرطلاق مادرشون به پسراحس دین داشت واحساس میکردبایدتوجه بیشتری بهشون بکنه حتی بعضی وقتهامامانم روسراین قضیه میزدمیگفت توبین یکتاوپسرافرق میذاری درحالی که خدامیدونه مامانم هیچ فرقی نمیذاشت وهرکاری برای من میکردبرای اوناهم انجام میدادپسراازاین اخلاق بابام سواستفاده میکردم وهراتفاقی توی خونه میفتادبرعکس براش تعریف میکردن وهمین حرف باعث میشد ذهنیت بابام نسبت به مامانم کلاعوض بشه تااون موقع توهم شکاکیش روتحمل میکردیم بعدازاین بایدعواهای مربوط به دروغهای پسراکه میگفتن تحمل میکردیم بابام خیلی بددهن بودحرفهای خیلی زشتی به مامانم میزدمیگفت توخرابی بخاطرهمین طلاقت دادن هیچ کس تورونگه نمیداره همین حرفهای بابام کافی بودکه پسراازاین موقعیت سواستفاده کنن وهرکاری دلشون میخواست میکردن مثال مارتواستین پرورش دادن بوددقیقاواین وسط کارهای کثیف اوناارامش روازم گرفته بودکه به هرطریقی میخواستن بهم نزدیک بشن گذشت تامن ۱۵ سالم شد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_یک
اسمم رعناست ازاستان همدان
ازاون روزبه بعدرابطه ی شیرین بامن بد شد و هیچ کدوم ازکارهاش روبهم نمیگفت..فکر میکرد من بهش حسادت میکنم..وگاهی برای اینکه لج من رو دربیاره جلوی من تلفنی بامیلادحرف میزد وقربون صدقه اش میرفت..هر روزبه بهانه کاروکلاس اماده میشد میرفت بیرون ومن خوب میدونستم کجامیره..وهرچی به شیرین میگفتم میلاد اونی نیست که داره میگه باورش نمیشد..حتی چند بار بهش گفتم خونش نری من چندباری رفتن اون خونه مشکوکه ولی شیرین باورش نمیشدمیگفت...الان داری ازحسادت میترکی چون میلاددست ردبه سینه ات زده وبخاطرهمین داری پشت سرش این حرفهارومیزنی..خوبه رفتی خونه زندگیش روهم دیدی ومیدونی زنش بشم چیزی کم ندارم..دوستداشتم ازدست شیرین سرم روبکوبم به دیوار..کم اورده بودم.فکرمیکرد ازروی حسادت دارم این حرفهاروبهش میزنم..حرف زدن باشیرین فایده نداشت تصمیم گرفتم برم پیش میلادودوباره باهاش حرف بزنم.دوست نداشتم بخاطرمن شیرین به دردسربیفته..خودم رومقصرمیدونستم چون پای میلادرومن به زندگیش بازکرده بودم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_بیست_یک
اسمم مونسه دختری از ایران
بی بی هم خونه مابودتندتندصلوات میفرستاد..هوا که یه کم تاریک شدیه آقای تپل سفیدکه لباسهای مرتبی تنش بودبایه خانوم مسن اومدن خونه ی ما،و کلی حرف زدن رضایت مادرم روکسب کردن موقع رفتن هم گفتن مبارکه..من بااون سن کم بازفهمیدم قراراتفاقهای بیفته توخونه ماوهمینم شد..چون اون شب بی بی به مادرم گفت مریم پسرهارومن نگه میدارم ولی مونس روببرپیش خودت..روز عقدمادرم ماخوشحال نبودیم ولی خودش خیلی ذوق داشت وبه من میگفت اون اقاقرارازامروزاقاجان توبشه..برعکس من برادرهام دوست نداشتن اون اقاروببینن ازدست مادرم ناراحت بودن باهاش قهرکردن وبابی بی برای همیشه ازاون خونه رفتن..روزهای اول همه چی خوب بودومابخاطرازدواج مادرم بایدخونه روتحویل دولت میدادیم میرفتیم خونه شوهرجدیدمادرم..که یه خونه بزرگ خیلی قشنگ بود..مادرم ازخوشحالی روپاهاش بندنمیشداتاقهارویکی یکی نگاه میکرد
کم کم متوجه شدم اقاجان ازمن خوشش نمیادتحویلم نمیگرفت وهروقت من رومیدیدمیگفت بروتوکوچه یابروتواتاق ومن مجبوربودم حرف گوش کنم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_بیست_یک
سلام اسم هوراست
وقتی رفتم بیمارستان ازاطلاعات پرسیدم مریضی که ازکوه افتادپاش شکسته اوردن کجابردن
گفت همچین مریضی نداریم یه مورد داریم که فوت شدن شایدبیمارستان اشتباه امدید دیگه نمیشنیدم چی میگه زنگزدم به گوشی حسین همون اقاجواب دادگفتم من فلان بیمارستانم گفت درست امدیدمن الان میام پیشتون دنیاروسرم خراب شد..همونجا فهمیدم حسین فوت شده وبه من دروغ گفتن...عمر زندگی من باحسین کلا چند ماه بود وخیلی زود بیوه شده بودم...باورش برام خیلی سخت بود..حسین رفته بودکوه که بعدش یاکله پاچه برگرده والان میگفتن مرده،،انقدر شوک بزرگی بهم وارد شده بودکه هیچ عکس عملی نمیتونستم انجام بدم مثل ادمهای گیچ منگ توسالن انتظاروایساده بودم رفت امدمردم نگاه میکردم..همون موقع گوشیم زنگ خوردشماره ی حسین بودیه لحظه فکرکردم تمام این حرفهادروغه وحسین زنده است..سریع جواب دادم گفتم حسین..ولی اون اقابودگفت شمادقیقا کجایدمن توسالن انتظارم،وقتی برگشتم دیدم یه اقای ته سالن انتظار وایساده فهمیدم خودش رفتم سمتش..اون لحظه فقط منتظرمعجزه بودم که یکی پیدابشه بهم بگه دروغه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_بیست_یک
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم
دوستم تعارف کردم رفتیم تواتاق نشستی
نسرین داشت تدارک چای روبرامون میدید از برخورد بانو ومادرش جلوی دوستم میترسیدم دوست داشتم زودترچای روبخوریم بریم..نسرین چای رو ریخت داشت میومد سمتمون که بانو رفت چای روازش گرفت وسینی چای پرت کردتوحیاط...ازخجالت جلوی دوستم داشتم اب میشدم سرموانداختم پایین پشیمون شدم ازرفتنم.. دوستم که متوجه شدحالم خوب نیست گفت ناراحت نباش منم یکی لنگه اش روتوخونه دارم پدرمنم زن دوم گرفته ودست کمی از زن بابای تونداره.میدونستم پدرمم بیادرفتارش بهتر از اینها نیست..گفتم پاشو بریم وبدون خداحافظی امدیم بیرون بعدازجداشدن ازدوستم راهی روستاشدم دلم برای هانیه خیلی تنگ شده بود..وقتی رسیدم طبق معمول عمه کلی قربون صدقه ام رفت و بهم خوش امدگفت..هانیه روبغل کردم یه دل سیرنگاهش کردم خیلی خانم و بزرگ شده بود.تنها کسی که بهم اخم میکرد ارزو بود..منم طبق معمول همیشه تحویلش نمیگرفتم میدونستم اینجوری بیشترحرص میخوره.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_بیست_یک
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی...
هیچ کس نمیدونست مشکل من چیه وچه دردی دارم اون شب به داداشم گفتم من این روپسندیدم واگرنظرمن براتون مهمه باید قبول کنید..سه روزتمام زنداداشم امید نجمه وداداشم تلاش کردن که نظرمن روعوض کنن ولی نتونستن و دراخرتسلیم خواسته من شدن..وقتی به عماد خبر دادم راضیشون کردم خیلی خوشحال شد صحبتهای اولیه زده شدو باهم نامزد شدیم..قرار شد ظرف یک ماه کارهای عقدوعروسی انجام بشه ومن طبقه ی بالای خونه ی مادرشوهرم زندگی کنم هرچند تو اون خونه دوتابرداردیگه ی عماد هم زندگی میکردن...برای نامزدی یه انگشتر برای من خریده بودن که اصلا نظر من رو نپرسیده بودن وخواهر عماد باسلیقه ی خودش خریده بود..نامزدی من وعمادخانوادگی برگزارشدوبجزخواهربرادرهای خودمون کسی نبود..ازفردای نامزدی من وزنداداشم نجمه دنبال تهیه جهیزیه بودیم..مثل قبل توانایی نداشتم تایه کم راه میرفتم فشارم میفتادخودم میدونستم حال خرابم بخاطر بارداریم ولی نجمه پریسافکرمیکردن ازاسترس عروسیه....برادرهام چیزی برام کم نذاشتن خدایش دست روهرچی میذاشتم بهترین میخریدن و ظرف ۲۱ روز تقریبا جهیزیه من کامل شد....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_بیست_یک
سلام اسمم لیلاست...
با خودم کلنجار میرفتم..هزار و یک دلیل برا خودم میاوردم که شاید خودمو توجیح کنم ولی بهش شک داشتم..حتی به آرمین هم بدگمان شده بودم، معلوم نبود چطور باهاش رفتار کرده که به خودش اجازه داده این وقت شب بهش زنگ بزنه..با اعصابی داغون خوابیدم،فردا صبح زودتر از خواب بیدار شدم که هم صبحونه آرمین بدم هم قضیه تماس دیشبو بدونم وقتی آرمین اومد تو آشپزخونه گفت بازم که شاهکار کردی، ایندفعه چی میخوای..کلافه گفتم هیچی نمیخوام بشین صبحونتو بخور.. با اوقاتی تلخ دو لقمه خوردم و دووم نیاوردم و گفتم آرمین دیشب ساعت یک شب منشیت زنگ زد و گفت براش مرخصی رد کنی..آرمین خیلی ریلکس صبحونشو میخورد و گفت باشه ممنون که گفتی..با تعجب نگاهش کردم و گفتم یعنی عجیب نیست؟ گفت چی..گفتم اینکه نصف شب زنگ زده واسه گرفتن مرخصی..! گفت چه بدونم لابد ازم حساب میبره خواسته صبح نگه،زودتر بگه.. احساس کردم آرمین پکر شد، منم دیگه بحث رو ادامه ندادم..نمیخواستم بحث به جاهای باریک بکشه...روزها میگذشت و آرمین داشت مدرک تخصصشو میگرفت تازگیا زیاد بهم گیر میداد میگفت برو واسه گواهینامه ثبت نام کن خیلی زشته ماشین داری ولی گواهینامه نداری و ماشین روندن بلد نیستی.. منم یکم ترس داشتم از پشت فرمون نشستن ولی دلمو زدم به دریا و رفتم ثبت نام کردم تا آرمین انقدر بهم گوشزد نکنه بعد سه بار رد شدن بالاخره قبول شدم و گواهیناممو گرفتم بعضی شبا آرمین منو میبرد جاهای خلوت و ماشین و دستم میداد تقریبا راه افتاده بودم و بعضی روزا که آرمین تا دیر وقت مطب بود میرفتم خونه بابام..سعید و الهه به تازگی عقد کرده بودن و قرار بود پنج ماه دیگه عروسی کنن. مامان میگفت زودتر حامله شو تا جای پات محکم شه خونه شوهرت..اما من هنوز آمادگی مادر شدن نداشتم..احساس میکردم آرمین باهام غریبی میکنه.. شبا ازم دوری میکرد یا اونقد خودشو تو کار غرق میکرد که وقتی برای با من بودن نداشته باشه تمام سردی هاشو من نفهم گذاشته بودم پای درس و کارش و میگفتم خسته اس نمیتونه...غافل از اینکه من سرمو کرده بودم زیر برف...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_بیست_یک
سلام اسمم مریمه ...
اون روزهواخیلی سردبودنم نم بارون هم میومد..من اماده شدم لباس گرم پوشیدم گفتم پیاده برم یه پیاده روی هم میشه..وقتی رسیدم بعدازنیم ساعت نوبتم شدرفتم تو معاینه که کردگفت سونوگرافی انجام بده چراینقدردیرامدی برای سونوگرافی،،گفتم این بچه ناخواسته بودبرام واقعامهم نبودپسردختربودنش دکترگفت مگه فقط برای تشخیص دخترپسربودنه برای سلامت جنین هم هست برام نوشت برم طبقه پایین انجام بدم ازمایشگاه وسونوگرافی طبقه پایین بودولی بایدازساختمون خارج میشدی چون در ورودیش ازتوی کوچه بود..بعدازیک ربع بیست دقیقه سونوگرافی روانجام دادم گفت بچه مشکلی نداره وبچه ام پسربودهیچ حسی واقعانسبت به دختروپسربودنش نداشتم
وقتی ازسونوگرافی امدم بیرون ماشینی که گوشه خیابون پارک شده بودنظرم روجلب کرداول فکرکردم اشتباه میکنم ولی وقتی رفتم جلو مطمئن شدم ماشین مسعودبود..پتو آرین هم توش بود سرچرخوندم شایدکسی روببینم ولی کسی نبودرفتم توی درمانگاه که سونوگرافی روبدم دکتربرام بذاره توی پرونده،،وقتی وارد راهروشدم چشم که انداختم بازم کسی رو ندیدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_بیست_یک
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
همینطور داشتم میرفتم که یهو یکی اسممو صدا زد. ..یک مرد یک پسر جوان منو صدام کرده بود این کی بود که منو میشناخت بدون لحظه ای صبر و تحمل برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم با دیدن پسری که پشت سرم ایستاده بود به جرئت میتونم بگم که یک لحظه قلبم ایستاد..بله همون پسری که من عاشقش شده بودم پشت سرم ایستاده بود تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن واقعا نمیدونستم که اینجا چیکار میکنه هم خوشحال بودم و هم می ترسیدم چون بعضی روزها مادرم میومد دنبالم میترسیدم ببیندش..ولی اون پسر قد بلند اومد جلو و با خنده گفت چقدر خوبه که پیدات کردم دو روزه میام جلوی مدرسه ولی نمی بینمت دیگه ناامید شده بودم که نمیتونم پیدا کنم من عاشقت شدم و نمیتونم تورو فراموش کنم وازخندهات فهمیدم که تو هم به من علاقه پیدا کردی نمیدونم چی تو نگاهت بود که اینطوری منو به خودش اسیر کرده...بااسترس گفتم باشه حالابرو ممکنه مادرم بیاد و ببیندت ..اومد جلوتر و گفت نترس اجازه نمیدم کسی اذیتت کنه تو از این به بعد فقط مال خودمی ، تو عشق اول و آخر خودمی..گفت تو دوست داشتنی خودم هستی و به هیچ وجه من تورو از دست نمیدم شنیدن این کلمات برای اولین بار باعث شده بود خون دررگ هام به جوش بیاد و دوست داشتم که همه ی این حرف ها رو دوباره تکرار کنه و بشنوم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_بیست_یک
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
واقعا از صدای بلند شهروز ترسیدم و گفتم ارومتر شهروز..با با توی حیاطه ،یه وقت صداتو میشنوه..هوار کشید بشنوه.من از کسی شیشه خرده ندارم،بیا پایین..نگران و مضطرب رفتم پایین تا بلکه اروم بشه..این بساط هر روز ما بود.کافی بود به روز جواب موبایلمو ندم ،جلوی در یه روز که حسابی از دست کارهای شهروز عصبانی بودم نه جواب موبایلمو دادم و نه جواب ایفون خونه رو.،چشمتون روز بد نبینه..شهروز محکم به در حیاط کوبید و بلند داد کشید و گفت: ریحانه،با توام..بیا پایین..اون روز بابا توی حیاط بود و داشت به گلهای باغچه آب میداد.... اولش بقدری غرق گل و گیاه بود و باهاشون حرف میزد که متوجهی شهروز نشد ولی همین که شهروز اسم منو صدا زد به خودش اومد و شیر آب رو بست و رفت سمت در حیاط..منو میگید داشتم سکته میزدم.هم از سر و صدای شهروز و هم از اینکه الان بابا متوجه ی همه چی میشه..از پشت پنجره نگاه کردم و دیدم بابا در حیاط رو باز کرد و با چهره ی عصبانی شهروز روبرو شد.بابا خیلی خونسرد گفت: با کی کار دارید.؟..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_بیست_یک
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
تازه هوا تاریک شده بود که آقام با چهرهی اخموی همیشگی وارد خونه شد،آنا سریع براش چایی ریخت و کنارش نشست،آقام خبر نداشت که قراره خواستگار بیاد و آنا تلاش میکرد که مقدمه چینی کنه و آقام رو راضی کنه..آقام اولش مخالف بود و شروع کرد به داد و بیداد کردن و..همش میگفت؛ آره، همهی مادرها دوست دارند دخترهاشون رو زود شوهر بدند تو هم میخوای زودتر این دختر رو بدی بره؟ولی آنا با ترس گفت؛ آخه پسره خدمتش اردبیل هستش و مادرش میگفت اگه بره تا چند ماه دیگه نمیتونه بیاد..حالا بذار بیان اگه خوشت نیومد اون موقع جواب رد بهشون بده...آقام وقتی فهمید پسره خدمتش اردبیله و باید برگرده رضایت داد.من خبر نداشتم که آنام به خواستگارها گفته که اگه آقاش راضی باشه بهتون خبر میدیم و از اینکه آنا چادر سر کرد و رفت تا از طریق زن همسایه پیغام بفرسته که پدرش رضایت داده که بیاید، تعجب کردم..تازه سفرهی شام رو جمع کرده بودیم که گلبهار با صدای بلندی گفت؛ اومدند...آقام که بیخبر از ما پشت سرمون وایستاده بود، با صدای نه چندان بلندی و با خشم گفت؛ به تو چه ورپریده اومدن که اومدن..همگی به حرف آقام رفتیم تو زیرزمین، به جز محمد که حالش بهتر از چندوقت پیش شده بود و نورچشمی آقام بود....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد