eitaa logo
شعر شیعه
7.4هزار دنبال‌کننده
556 عکس
205 ویدیو
21 فایل
کانال تخصصی شعر آئینی تلگرام https://t.me/+WSa2XvuCaD5CQTQN ایتا https://eitaa.com/joinchat/199622657C5f32f5bfcc جهت ارسال اشعار و نظرات: @shia_poem_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
دلِ دلداده را دلبسته‌ی دلبر تصور کن کمال عشق را عشقِ پدر _دختر تصور کن دمِ صبح از سفر برگشته‌ای..،بابای عطشانم! نمِ چشم مرا سرچشمه‌ی کوثر تصور کن بیا جای طَبَق سر رویِ پای دخترت بُگذار لباسِ پاره ام را بالِشی از پَر تصور کن شبیه پیرزن ها خَم شدم..،از بس لگد خوردم بیا این دردِ پهلو دیده را مادر تصور کن رسیده هر که دستش تاری از زُلف مرا کَنده خودت این مختصر را جایِ موی سر تصور کن ببین ردِّ کبودِ گونه ام را !..،زجر بَد می زد شب و روز مرا اینگونه زجرآور تصور کن سنان از خنده غش می کرد ، تا خولی هُلَم می داد مرا بازیچه ی دستانِ مُشتی شَر تصور کن نگو آن گوشواری که خریدی کو؟!..،کشید و بُرد همین خون‌لخته‌ی گوش مرا زیور تصور کن ادای لکنتم را دختر شامی درآورده... زبانم را زمان ترس از این بدتر تصور کن شرارِ پشت بام خانه ای روی سرم می ریخت... کبوتر را درون دود و خاکستر تصور کن میان ازدحام کوچه صدها بار افتادم... گُلی را زیرِ دست و پای یک لشگر تصور کن حجاب عمّه‌ام زینب،عمو عباسِ من را کُشت... برایش آستین پاره را معجر تصور کن! چه‌ها دیدند در بزمِ شرابِ شام،دخترهات... میان مست ها بابا..،خودت دیگر تصور کن! ▪️ من از دنیای بی بابایِ فردا سخت می ترسم همین شب را برای من شبِ آخر تصور کن @shia_poem
دستی که زد بر روی زهرا عمه را زد خلخال ها را بُرد و با حرصش مرا زد سیلی به من میزد ولی بر عمه میخورد هر ضربه ای را که به من زد جابجا زد بابا غرورم بدتر از پایم شکسته آن مرد شامی بارها تهمت به ما زد دارد سیاهی می رود چشمم هنوزم نفرین به آنکه مُشت های بی هوا زد سوغات برد اما مچاله سوی شهرش آن چارقد را که عمو با گریه تا زد بیخود نشد مویم سفید آن چند ساعت نامحرمی صدبار اسمم را صدا زد شیرین زبان بودم ولی لکنت گرفتم وقتی سرت را دشمنت بر نیزه ها زد @shia_poem
دختری ماند مثل گل ز حسین چهره‌اش داغ باغ نسرین بود جایش آغوش و دامن و بر و دوش بسکه شور آفرین و شیرین بود طفل بود و یتیم گشت و اسیر جای دامان، مکان به ویران داشت ماهِ رویش نبود بی‌پروین ابرِ چشمش همیشه باران داشت... پا پُر از زخم و دست، بی‌جان بود جسم، شب‌گون و چهره، چون مهتاب می‌نشست و به روی صفحۀ خاک مشق می‌کرد، طفل، بابا، آب... چشم خالی ز خواب، شد پُر اشک گشت درگیر، بغض و حنجره‌اش دوخت بر راه دیده و کم‌کم خود به خود بسته شد دو پنجره‌اش گر چه ویرانه در نداشت، به شب بختِ آن طفل، حلقه بر در زد دید، دختر ز پای افتاده‌ست با سر آمد پدر به او سر زد من غذا از کسی نخواسته‌ام گر چه در پیکرم نمانده رمق شوق و امید و عاطفه، گل کرد دست، لرزید و رفت سوی طبق بینِ ناباوری و باور، ماند نکند باز خواب می‌بینم! این همان غنچۀ لب باباست؟ یا سراب است و آب می‌بینم؟... این ملاقات ماه و خورشید است ابرها سوختند و آب شدند بازدید پدر ز دختر بود آب و آیینه بی‌حساب شدند گفت نشکفته غنچه‌ام، امّا لاله در داغ‌ها سهیمم کرد دو لبم یک سخن ندارد بیش کی در این کودکی یتیمم کرد؟ چهره‌ام را چو عمه می‌بوسید گریه می‌کرد و داشت زمزمه‌ای علّتش را نگاه من پرسید گفت خیلی شبیه فاطمه‌ای... یاد داری مدینه موقع خواب دستِ تو بود بالش سر من روی دو پلکِ من دو انگشتت که، بخواب ای عزیز، دختر من... یاد داری که با همین لب‌ها بوسه دادی به روی من هر صبح دست و انگشت‌های پُر مهرت شانه می‌کرد موی من، هر صبح یاد داری که صبح و شب، هرگاه می‌شدی بر نماز، آماده دخترت می‌دوید و می‌دیدی مُهر آورده است و سجّاده... خاطراتی‌ست خواندنی امّا حیف، دفتر، سه برگ دارد و بس سطر آخر خلاصه گشته، بخوان دخترت شوقِ مرگ دارد و بس... @shia_poem
روضه خوان ! از غصه ام از ماتمم از غم بخوان رحم کن بر گریه کن ها روضه را نم نم بخوان سیلی محکم نخوردی و نمی فهمی مرا سینه زن می فهمدم ، این روضه را محکم بخوان روضه خوان ! من از تو ممنونم ولی پیش عمو لطف کن از روضه های معجر من کم بخوان دم به دم با گریه کن هایم خودت هم دم بگیر روضه های کوفه تا شام مرا از دم بخوان داغ هایم را شمردی یک به یک ، یک داغ ماند روضه ی از اربعین جا ماندنم را هم بخوان @shia_poem
هستم اين لحظه پدر محضر تو اما حيف جان به من داده دم خواهر تو اما حيف گفته بودم سر زانوي تو سر بگذارم آرزو داشت به دل دختر تو اما حيف هر دوتا دست من افتاده پدر جان از كار شده مهمان من امشب سر تو اما حيف كاش ميشد دم آخر بغلم ميكردي كاش سر بود روي پيكر تو اما حيف كاش يكبار دگر راه كمي مي رفتم دست در دست علي اكبر تو اما حيف كاش يكبار دگر در همه جا مي پيچيد صوت لبخند علي اصغر تو اما حيف كاش اينها همه يك خواب فقط بود و همه مي نشستيم به دور و بر تو اما حيف لااقل كاش كه ديروز نمي ديدم من خيزران بود و يزيد و سر تو اما حيف... #@shia_poem
نیزه‌دارت به من یتیمی را داشت از روی نی نشان می‌داد پیش چشمان کودکانت کاش کمتر آن نیزه را تکان می‌داد تو روی نیزه هم اگر باشی سایه‌ات هم‌چنان روی سرِ ماست ای سر روی نیزه!‌ ای خورشید! گرمی‌ات جان به کاروان می‌داد دیگر آسان نمی‌توان رد شد هرگز از پیش قتلگاه... آری به دل روضه‌خوان تو -که منم- کاش قدری خدا توان می‌داد: سائلی آمد و تو در سجده «انّمایی» دوباره نازل شد چه کسی مثل تو نگینش را این‌چنین دست ساربان می‌داد؟ کم‌کم آرام می‌شوی آری سر روی پای من که بگذاری بیشتر با تو حرف می‌زدم آه درد دوری اگر امان می‌داد @shia_poem
بغض های کودکان را یک نفر برداشته داغ ها را از مدینه در به در برداشته طفل پای کوچکی دارد مراعاتش کنید پنجه اش از تاول و آتش اثر برداشته زجر می‌گوید میان سیل شلاق و کتک چند باری چشم از چشم قمر برداشته سر تکان دادی برایم یا که نی بی تاب شد اشک های بی کسی را چشم تر برداشته می برد با خود غنیمت گنج از ویرانه ها بوسه هایی را که از راس پدر برداشته از تسلی دادن دختر همین مقدار بس آخر قصه  میان طشت، سر برداشته دست بر دیوار دارد، راه رفتن مشکل است داغ ها را توی کوچه پشت در برداشته غُصه هایی را که بابا از مدینه قصه کرد در خرابه دخترت هم در به در برداشته @shia_poem
پوچی و اُفولِ دیو، معلوم شده‌ست سرمستیِ او گذشته، مغموم شده‌ست این جمله، شده زمزمه‌یِ حق‌طلبان؛ هنگامه‌یِ خونخواهیِ مظلوم شده‌ست @shia_poem
ای قلبِ تپنده‌ی پُر از دردِ حماس انداخته خونت به دل خصم، هراس ما نیز چو جمکران برافراشته‌ایم بر سینه ی خویش بیرق سرخِ تقاص @shia_poem
سرم هرگز نشد پیش کسی‌ خم همیشه سربلندم زیر پرچم ابالفضلی! پریشان حسینم سلام آقا! خداحافظ محرم گدای سفره ات پیغمبرانند نداری دور این سفره گدا کم شفای عاجل از تربت گرفتم نشد بیمار تو محتاج مرهم رفاقت با یکی آنهم تو ارباب! در عالم تو فقط خوردی به دردم بجز زهرا که دستم را گرفته نمیخواهد کسی من را در عالم جوانی میکنم با عشق اکبر فدای اصغرت اولاد آدم برای اشک ما زحمت کشیده علی یک عمر، دور چاه زمزم اهالی نجف مهمان نوازند بساط اربعین را کن فراهم خدا حفظت کند بر روی نیزه ز شر سنگ تیز و نامنظم سر ناموس خود معجر ندیدی سرت با خون تازه شد معمم دم دروازه ساعات، زینب معطل بود و شد محتاج محرم @shia_poem
چون قطار کوفه سوی شام شد طرفه شوری ز ازدحام عام شد شد ز شهر شام برگردون نفیر چون ز احبار یهود اندر قطیر دور گردون بسکه دشمن کام شد ماتم اسلام عید عام شد شد چو در شام اختران برج دین آسمان گفتی فرو شد بر زمین آل سفیان در قصور زر نگار در نظاره سویشان از هر کنار بسته ره حزب شیاطین از هجوم بر سنان سرها درخشان چونر جوم هر طرف نظارگان از مرد و زن با دف و نی انجمن در انجمن شامیان بر دست و پا رنگین خضاب چهره خون آلود آل بوتراب خواجۀ سجاد آن فخر کبار همچو مصحف درکف کفار خوار آل زهرا سر برهنه بر شتر کرد آنسر چونقطار عقد در زین حدیث انگشت بر دندان مگیر کان حیدر سر برهنه شد اسیر رویشان که آفتاب فش بود خود حجاب دیدۀ خفاش بود جای حیرانی است این دور نگون شرم بادت ای سپهر واژگون شهر شام و عترت پاک رسول در اسار زادۀ هند جهول گیرمت باک از جفا و کین نبود در جفاکاری چنین آئین نبود شامیان بردند در بزم یزید دست بسته عترت شاه شهید خواجۀ سجاد در ذل قیود چون مسیحا در کلیسای یهود شاه دین را سر بطشت زرنگار بانوان از دیده مروارید بار ره نشینان متکی بر تخت عیش همچو در بتخانه اصنام قریش پورسفیان سر خوش از جام غرور قدسیان گریان از آن بزم سرور بانوان کلّه شرم و حیا پرده پوشان حریم کبریا از هوان دهر در ذلّ قیاد بسته صف در محفل آن بدنهاد خواجۀ سجاد و سبط مستطاب کرد با آندل سیه روی عتاب گفت ویحک ایسیه بخت جهول هین گمانت چیست در حق رسول گر به بیند با چنین حال عجیب بالله این مستورگان بی حجیب گر بدانستی چه کردی از جفا با سلیل دودمان مصطفی میگرفتی راه دشت و کوه پیش میگریستی روز و شب بر حال خویش بیختی غم خاک عالم بر سرت بود بالین تودۀ خاکسترت باش تا در موقف یوم النشور آیدت پیش آنچه کردی از غرور گردوروزی سفله گان خوشه چین بر سریر گامرانی شد مکین بر نکاهد کبریا و جاه ما وان سلیمانی و تاج و گاه ما ما سلیل دوده پیغمبریم با نبوت زاده یک مادریم شیر یزدان باب ذوالاکرام ما با امارت زاده مارامام ما تا شده مادر زبابت بار گیر بود بابم بر مسلمانان امیر مصطفی را آن امیر محتشم بود و در بدر واحد صاحب علم باب تو در جیش کفار قریش حامل رایات و پیش آهنگ جیش پور هند از پاسخش بر تافت رو که نبودش حجتی در خورد او وه چه گویم من زبانم بسته باد خامه خونبار من اشکسته باد که چه رفت از ضربت چوب جفا زان سپس بر بوسه گاه مصطفی پس بخود بالید و گفت آنسفله قدر کاش بودی در حضور اشباح بدر تا بدیدندی که چون کردم قضا ثار خویش از خاندان مرتضی زان سپس دادند در ویرانه جا پرده پوشان حریم مصطفی شد خرابه گنج درهای یتیم همچو اندر کهف اصحاب رقیم نه بجز خاک سیه فرشی بزیر نه بسرشان سایبانی از هجیر سروریکه سر بپاسودیش عرش شد سرش از خشت بالین خاک فرش اشک خونین شربت بیماریش شمع بالین آه شب بیداریش @shia_poem