eitaa logo
شعر شیعه
7.3هزار دنبال‌کننده
529 عکس
200 ویدیو
20 فایل
کانال تخصصی شعر آئینی تلگرام https://t.me/+WSa2XvuCaD5CQTQN ایتا https://eitaa.com/joinchat/199622657C5f32f5bfcc جهت ارسال اشعار و نظرات: @shia_poem_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
کو شب قدر که قرآن به سر از تنگ دلی هی بگویم بعَلیّ بعلیٍّ بعلی مطلعُ الفجر شب قدر، سلام تو خوش است اُدخلوها بسلامٍ ابدیٍ ازلی اولین پرسش میثاق ازل را تو بپرس تا الستانه و مستانه بگوییم بلی همه قدقامتیان را به تماشا بنشان تا مؤذن بدهد مژدۀ خیر العملی ای خوشا امشب و بیداری و الغوث الغوث خوشترش خواب تو را دیدن و بیدار دلی... کسی آن سوی حسینیّه نشسته است هنوز همه رفتند، شب قدر تمام است؛ ولی- باز قرآن به سرش دارد و هی می گوید بحسین بن علیٍ بحسین بن علی @shia_poem میان قبله محراب ناله ها کردم به هرقنوت برای همه دعا کردم برای اینکه به وصل حبیبه ام برسم به قلب سوخته هر شب خداخدا کردم گرفته مسجد کوفه شمیم تو زهرا ببین چه محشری از عاشقی به پا کردم میان گودی محراب تا زمین خوردم عجیب یاد تو و داغ کوچه را کردم تو گیر کردی و نام مرا صدا کردی ببین به صورت خونین تورا صدا کردم عزیز من به تو گفتم که بی تو می میرم ببین به عهد چهل ساله ام وفا کردم دلم زبس نگران نگاه زینب بود دوشانه حسینین خودم رها کردم محارمند کنون دور دخترم اما اشاره جانب گودال کربلا کردم تمام شاخه گلانش به نیزه چیده شود به پیش دیده زینب گلو بریده شود @shia_poem بازم شب قدره و بیقراری غلْط میخوره رو گونه های خیسم بازم شب قدره و حاجتام و یکی یکی با گریه می نویسم حاجتایی که نزدیک یه ساله تو خاطرم مرور میشه همیشه ولی تموم حاجتای عمرم اندازه یه حاجتم نمیشه حاجتم اینه آقام و ببینم کاشکی که آرزو به دل نمونم دوس دارم از خجالتش در بیام خدا کنه ازش خجل نمونم بازم شب قدره و جات خالیه فقط غمه که جات و پُر میکنه فقط نگاه مهربون توئه که این دل سنگیم و در میکنه باز شب قدره و خودم میدونم که قَدرت و نمیدونم آقاجون من امشب اومدم بگم که دیگه پشیمونم پشیمونم آقاجون تو جامعه کبیره خوندم این و لطف خدا بسته به لطفتونه اگه تو از گناه من بگذری دیگه خدا من و نمی سوزونه کِی میشه از کعبه خبر بیاد و صدا اذونت بپیچه تو گوشم برای انتقام بریم مدینه کنار تو لباس رزم بپوشم نمیدونم کوفه ای یا کربلا نمیدونم کجا عزا گرفتی به یادمون باش آقا هر کجا که به آسمون دست دعا گرفتی @shia_poem ای تیغ مرا لبالب از یارب کُن ای تیغ بیا و راحتم امشب کُن بشتاب و سرِ مرا شکاف اما باز رحمی به دلِ سوخته ی زینب کُن * ای تیغ زمان زمانه‌ی نیرنگ است بشکاف سَرَم که سینه‌ام خون رنگ است یکبار نشد که سیر رویَش بینم بشتاب دلم برایِ محسن تنگ است * ای تیغ پَرِ پر زدنش را بزنند آن مرغ که قیدِ ماندنش را بزنند ای تیغ ندیدی که چه حالی دارد مردی که به پیشِ او زنش را بزنند * امروز نه آن دَم علی از پا اُفتاد تا خانمِ من زیرِ قدم‌ها اُفتاد یک شهر برای بُردنم رد میشد از رویِ دری که رویِ زهرا اُفتاد * ای وای ندیدی که چه دیدم آن روز او خورد زمین و من بُریدم آن روز از پهلویِ میخ کوبِ زهرا آن روز با دستِ خودم میخ کشیدم آن روز @shia_poem خجالتم نده و عاصیم خطاب مکن نده جواب مرا لااقل جواب مکن تمام خواسته هایم برای نفسم بود دعای من که دعا نیست مستجاب مکن صدا بزن که سحرها کمی بلند شوم مرا به وقت مناجات غرق خواب مکن همین که ترس برم داشته خودش کافی ست تو با عتاب دلم را پر اضطراب مکن عتاب کردن تو بدتر از جهنم هست جهنمم ببر اما دگر عتاب مکن چقدر جار زدم من که "دوستم داری" بیا مقابل مردم مرا خراب مکن خودت اجازه نده بعد از این گناه کنم زیاد روی من و توبه ام حساب مکن اگر که عبد نبودم نجف نمی رفتم مرا به خاطر شاه نجف عذاب مکن سوا نکن که همه با همیم جان حسین همه غلام حسینیم، انتخاب مکن... @shia_poem در خون شناور شد پَرَش محراب گلگون شد از خون سرش محراب جان نماز آن روز جان می داد حتی نمی شد باورش محراب در خون مولا روضه خوانی کرد رفته به روی منبرش محراب بغض علی یعنی که «قتلگاه » بودست نام دیگرش «محراب» وقت تولد خانه ی کعبه وقت شهادت سنگرش محراب درس شهادت را از او تنها آموخت با چشم ترش محراب آن کاسه های شیر می گفتند: از چه نبودی! یاورش محراب کاری نمی آمد ز دستش پس بی چاره شد در محضرش محراب شمشیر بر اسلام می آورد از این جهت شد کافرش محراب ضربت اگر روز«قیامت» بود می دید روز «محشرش»محراب اول علی سجده نمود اما سجده کنان شد آخرش محراب فزت به
....: علیه‌السلام «هل من مبارز»... نعره دنیا را تکان می‌داد در خندقی خود کنده، شهر از ترس جان می‌داد اینک سوار کفر، زیر رقص شمشیرش لبخند شیطان را به پیغمبر نشان می‌داد «یک مرد آیا نیست؟»... این را کفر می‌پرسید آن روز ایمان مدینه امتحان می‌داد هرکس قدم پس می‌کشید و با نگاه خود بار امانت را به دوش دیگران می‌داد با شانه خالی کردن مردان پوشالی کم کم رجزها مزهٔ زخم زبان می‌داد «رخصت به تیغم می‌دهی؟»... این را علی پرسید مردی که خاک پاش بوی آسمان می‌داد فرمود نه بنشین علی جان! تو جوان هستی آری همیشه پاسخش را مهربان می‌داد «هل من مبارز»... نعره گویا از جگر می‌زد فریاد او بر قامت شهری تبر می‌زد او می‌خروشید و رجز می‌خواند و بر می‌گشت او مثل موجی بود که بر صخره سر می‌زد کم کم هوا حتی نفس را بند می‌آورد نبض مدینه پشت خندق تندتر می‌زد زن‌ها میان خانه‌ها شیون به‌ پا کردند انگار تک‌تک خانه‌ها را نعره در می‌زد فریاد بغض بچه‌های شهر را بلعید ساکت که می‌شد، دیو فریادی دگر می‌زد یکبار دیگر اذن میدان خواست از خورشید لب‌های شیرین علی حرف از خطر می‌زد فرمود: «نه» هرچند که قلب علی را دید مثل عقابی در قفس که بال و پر می‌زد «هل من مبارز»... باز زانوی علی تا شد این بار دیگر اذن میدان یک تمنا شد فرمود پیغمبر: «علی جان! یا علی! برخیز» خندید، بند از دست‌های شیر حق وا شد شمع شهادت شعله‌ور بود و خدا می‌دید پروانه در آتش بدون هیچ پروا شد برقی زد آهن، پاره شد بند دل دشمن تا تیغه‌های ذوالفقار از دور پیدا شد تا انعکاس صورتش بر ذوالفقار افتاد ابرو گره زد تیغ روی تیغ زیبا شد مثل عقابی در نگاه عَمرو می‌چرخید فرصت برای تیز پروازی مهیا شد اینک رجزها تن به لالی داده بودند و طوفانی از نام علی در دشت برپا شد اعجاز یعنی ضربهٔ دست علی آن روز دشمن اگر که رود، او مانند موسی شد تا لا فتی الّا علی را آسمان می‌خواند لا سیف الّا ذوالفقار این گونه معنا شد در وصف این ضربت خدا حتی غزل دارد آری علی با ضربتی عالی اعلا شد @shia_poem
الا ای سرّ نی در نینوایت سرت نازم، به سر دارم هوایت گلاب گریه‌ام در ساغر چشم گرفته رنگ و بوی کربلایت جدایی بین ما افتاد و هرگز نیفتادم چو اشک از چشم‌هایت در ایام جدایی در همه حال به دادم می‌رسد دستِ دعایت بلاگردان عالم! رو مگردان از این عاشق‌ترین درد آشنایت به دامن ریختم یک بوستان گل ز اشک دیده دارم رونمایت بیا بنشین و بنشان آتش دل دلم چون غنچه تنگ است از برایت «عزیزم کاسۀ چشمم سرایت میون هر دو چشمم جای پایت از آن ترسم که غافل پا نهی باز نشیند خار مژگانم به پایت» من ای گل! نکهت از بوی تو دارم شمیم از گلشن روی تو دارم... حضور قلب بر سجادۀ عشق ز محراب دو ابروی تو دارم من از بین تمام دیدنی‌ها هوای دیدن روی تو دارم به خوابم آمدی ای بخت بیدار که دیدم سر به زانوی تو دارم گل آتش کجا بودی که حیرت من از خاکستر موی تو دارم بیابان گردم و چون مرغ یاحق تمام شب هیاهوی تو دارم «به سر، شوق سَرِ کوی تو دارم به دل مهر مَهِ روی تو دارم مه من، کعبۀ من قبلۀ من تویی هر سو، نظر سوی تو دارم» تو که از هر دو عالم دل ربودی کجا بودی که پیش ما نبودی تو در جمع شهیدان خدایی یگانه شاهد بزم شهودی به سودای وصالت زنده ماندیم به اُمّیدِ سلامی و درودی ببوسم روی ماهت را که امشب ز پشت ابر غیبت رخ نمودی تو با یک جلوه و با یک تبسّم دَر جنّت به روی ما گشودی مپرس از نوگل پژمردۀ خود چرا نیلوفری رنگ و کبودی به شکر دیدن صبح جمالت بخوانم در دل شب‌ها سرودی «اگر دردم یکی بودی چه بودی اگر غم اندکی بودی چه بودی به بالینم طبیبی یا حبیبی از این دو، گر یکی بودی چه بودی» تو بودی چشم بیدار محبّت که عالم شد خریدار محبّت به سودای تماشای تو افتاد به باغ گل سر و کار محبت به امید بهار جلوۀ تو پرستو شد پرستار محبّت محبّت تا ابد خون گریه می‌کرد نمی‌شد گر غمت یار محبّت سرت نازم که از شوق شهادت کشیده دوش تو بار محبّت چه حالی داشتند آنان که دیدند سرت را بر سر دار محبّت از آن روزی که در قربانگه عشق مرا بردی به دیدار محبّت «دلی دارم خریدار محبّت کز او گرم است بازار محبّت لباسی بافتم بر قامت دل ز پود محنت و تار محبّت» به جز روی تو رؤیایی ندارم به جز نام تو نجوایی ندارم به جز گلگشت بستان خیالت سر سیر و تماشایی ندارم بسوز ای شمع و ما را هم بسوزان که من از شعله پروایی ندارم بیابان گردم و اندوهم این است که پای راه پیمایی ندارم مرا اعجاز عشقت روح بخشید به غیر از تو مسیحایی ندارم یک امشب تا سحر مهمان ما باش که من امّید فردایی ندارم «به سر غیر از تو سودایی ندارم به دل جز تو تمنّایی ندارم خدا داند که در بازار عشقت به جز جان هیچ کالایی ندارم» @shia_poem
آنکه با دست خودش پرچم ماتم را داد بر سرِ سفره یِ خود روزیِ عالم را داد اوّل ماه عزا اشک دو چشمـم را دید به غلام حـرمش شال مـحـرّم را داد سوختــم در عطشِ سوختن لبهایش... وسط سینه زنی شاه خودش دم را داد چه کریمانه به دادِ همه یِ دشت رسید ساربان آمـد و انگـشتر خاتـم را داد پیرهن داد... زِره داد... عبا داد... آخر.... سرِ خود داد و به ما روضه یِ دَرهم را داد اربعین است ببین رو به غلامش کرده نوکر بی سر وُ پا را به حرم آورده بدتر از بد منم و خوب تویی تا صحنَت... حق مرا هم با دعای مادرم آورده زینب آمد به زیارت ... نَه شکایت امّا... گفت ظالم چه به روز پیکرم آورده سرِ من مثل سرِ تو سرِ بازار شکست مردِ جنگی به غنیمت معجرم آورده روضه یِ آب وعطش ازنَفس انداخت رباب حرمله با خود علیِ اصغرم آورده سرِبازار به اشکِ حرمی خندیدنـد دخترت ناله که زد دورِ هَمی خندیدند مجلس عیش به پا کرده و سرمست شدند کَعبِ نِی خورد لبِ کعبه که می خندیدند دخترت آه کشید و همگی رقصیدند یادِ افتادن مـشک و عَلـَمی خـندیدند نان خشکی طرف قافله ات شد پرتاب وَ شکستند غـرورِ حـرمی خندیدنـد آمده بود یهودی که کنـیزی بخرد داد دردانه عدو را قسمی خندیدند... گفت آتش به دلِ امِّ ابیها نزنید تازیانه به تن غنچه یِ مولا نزنید جابه جا کرده مرا روی دودستش عبّاس می روم راه ... به پهلو و پَرم پا نزنید داستانی شده این گیسوی خاکیِ سرم چنگ بر موی سرِ دختر زهرا نزنید قاتلم زخم زبان خولی و حرمله هاست این همه طعنه به تنهایی طاها نزنید می رسد منتقم خون اباعبــدالله همه باشید به دنبال فرج... جا نزنید @shia_poem
روشن تر از روز است خیلی بامرامند وقتی کریمان با گدایان هم کلامند الحق که آقازاده ها یک یک امیرند الحق که نوکرزاده ها یک یک غلامند در فقرِ محضِ خود غنیِّ محض هستم وقتی گدای این درم، مردم گدامند عین عدم هستیم و با آنان وجودیم پس ما همان هاییم که آن ها بنامند سنّ زیاد و سنّ کم، فرقی ندارد این خانواده از طفولیت امامند چیزی ندارم جز «سلام الله علیهم» فرزندهای فاطمه با احترامند هر صبح خورشیدند و در هر شام ماهند این چهارده تا روشنی صبح و شامند این چهارده آیینه از بس که شبیه اند وقتی ببینی شان نمی دانی کدامند و الله این پروانگی ما می ارزد هر چند خاکستر شدیم اما می ارزد معشوق عالم می شود یک روز، عاشق مجنون ما اندازه لیلا می ارزد قلاده ما را همین گوشه ببندید سگ هم کنار خانه این ها می ارزد سر می نهم بر پای تو قیمت بگیرم هر جا نمی ارزد سرم این جا می ارزد یک جان ناقابل به پایت ذبح کردیم حالا که شد مال تو از حالا می ارزد این گریه ها را آیه تطهیر گفتند یک قطرهٔ آن بیش از دریا می ارزد با کاظمین تو بهشتی دارم این جا پس زندگی در عالمِ دنیا می ارزد پس ارزش گهواره ات کعبه است حتماً وقتی عصای حضرت موسی می ارزد! دستی بکش بینا کنی این چشم ها را با معجزات تو چه نابینا می ارزد! کافی ست ما را این که بابای تو خندید لبخند بابای تو یک دنیا می ارزد آن که «کم»ش را نیمه شب آورد، دادت دارد زیادش می کند لطف زیادت آقا منم... آن رختْ پاره... پا برهنه... آن شب –شب جمعه- مرا که هست یادت! تو کیستی؟ تو از کریمان بلادم من کیستم؟ من از گدایان بلادت من از در این خانه ات جایی نرفتم پس رو مگردان از گدای خانه زادت آن که مرا حالا مُرید تو نوشته حتماً تو را هم می نویسد «یا مراد»ت تو جان مایی، پس بگیر این حق خود را نفرین بر آن که جان گرفتی جان ندادت تو هر کجا پا می نهی هر صبح خورشید عرض ارادت می کند بر بامدادت بابای تو با دیدن تو گریه می کرد با گریه لطف دیگری دارد عبادت آباء و اجدادت همه یک یک جوادند پس می نویسیمت جواد بن الجوادت بر روی پایت می گذارد کعبه سر هم جبریل حتی می گذارد بال و پر هم به خاک پایت احتیاجی نیست اصلاً وقتی دوا می سازم از این خاک در هم تو کعبه ای! آن کعبه ای که در طوافت بال و پر ما سوخته حتی جگر هم با آبروی تو تهجّد آبرو یافت فیض از مناجات تو می گیرد سحر هم با این جمالی که تو را دادند، باید... بین خریداران تو باشد پدر هم نام مرا هم بین این عشاق بنویس بگذار تا جا خوش کند این یک نفر هم ای جان به قربان تو و دورِ شلوغت یوسف شدن بازار دارد، دردسر هم در کوچه جانِ ما نقابت را بیانداز! این گونه چشمت می زنند این ها، نظر هم هستند یک یک شیرها دنبال دامت چشمان آهوی خراسانِ پدر هم فهم من از لطف جوادی تو این است: که آن چه را گفتیم دادی، بیشتر هم ما را ببر تا کاظمین این بار با هم ما را بخر در کاظمین این بار درهم جز عجز، سائل چاره ای دیگر ندارد وقتی کریمیِ‌ خدا آخر ندارد ما را برای در زدن معطل نکردند اصلاً ‌بیوت این کریمان در ندارد این خانواده کودکش ذاتاً بزرگ است نام علی که اصغر و اکبر ندارد طفل رباب ست و ولیکن عادتش بود از شانهٔ عمه سرش را بر ندارد بین مقامات رباب این شان کافی ست که هیچ کس جز او علی اصغر ندارد وقتی که آمد لشگر کوفه به هم ریخت میدان علمداری ازین بهتر ندارد وقتی که آمد لشگر از دور پدر رفت آخر گمان کردند که لشگر ندارد طفل است و بابای بلاتکلیف مانده حیرانی است و کودکی که سر ندارد گیرم که از فردا دوباره آب وا شد چه فایده، شش ماهه که دیگر ندارد @shia_poem
با خیالت غزلی در شُرف آغاز است در هوای تو دلی منتظر پرواز است طرح انگور ضریح تو یادم آورد که در میکده ات رو به خلایق باز است ما همه مست غدیر خم چشمت هستیم مستی از دست تو یک مستی بی اندازه ست باز هم نام تو را بر لبش آورده مسیح به امید دم تو در صدد اعجاز است هر طرف می نگرم روی تو را می بینم دائم از مأذنه نام تو طنین انداز است دل که با حال و هوای تو هوایی باشد مقصد راه قرار است رهایی باشد دوستت دارم و سلمان به همه ثابت کرد عاشقت فرق ندارد که کجایی باشد از تمنای وصال تو فقط باید گفت راوی شعر اگر شیخ بهایی باشد من به نادانی خود معترفم میدانم محفل انس تو باید علمایی باشد از بد حادثه اینجا به پناه آمده ام تا کجا بین من و دوست جدایی باشد من فقط چشم به راهم که ببینم روزی گنبد همسرتان نیز طلایی باشد ای به الطاف تو اصحاب کرم وابسته شده یک عمر به مدح تو قلم وابسته وسط این همه وابستگی بی حاصل شکر بسیار که هستم به حرم وابسته هر غریبی که به ایوان نجف می آید می شود با زدن چند قدم وابسته جنس بازار تو عشق است و امید است و رضاست شده ام سخت به این پند قلم وابسته در دم و بازدم من جریان داری تواست نفس های تو هستم همه دم وابسته عاشقان تو به فقری ابدی خو کردند تا نباشند به دینار و درم وابسته ما از آن پاک دلانیم که آرامش ما هست چون موج خروشان به عدم وابسته ریشه در خاک عدم داشت که با حضرت نور بینهایت شده بودید به هم وابسته به تو مستان لقب ساقی کوثر دادند بیخود از خود شده و نادعلی سر دادند از شراب تو به جبریل تعارف کردند شوق پرواز تو را هم به کبوتر دادند جامی از عشق تو را حضرت سلمان نوشید جرعه ای نیز به مقداد و ابوذر دادند گاهی اوقات به این فکر می افتم که چرا به یکی کم به یکی چند برابر دادند کاش می شد که میان همه تقسیم کنند ساغر معرفتی را که به قنبر دادند معجزاتی که خدا داد به پیغمبرها همه را جمع نمودند و به حیدر دادند مستم از جام شرابی که پر از آگاهی ست شعر من از سر سرمستی و خاطر خواهی ست مستم آنقدر که دیوانه خطابم کردند مستم آنقدر که گفتند علی اللهی ست شرح این قصه بلند است بلند است بلند در شگفتم که چرا عمر به این کوتاهی ست تا در آغوش غزل های صغیر افتادم روحم آشفته تر از وحدت کرمانشاهی ست چاه ها بی خبرند از غم بی پایانت راز اندوه تو در بغض کبوتر چاهی ست جاده ای که به تو ای شاه نجف ختم نشد آخرش دربدری، بی خبری، گمراهی ست آبرومند تر از نام علی نامی نیست چه کسی گفته که در نام تو ایهامی نیست نام تو نام خدا، نام خود قرآن است تو نباشی به خدا دینی و اسلامی نیست قاضیان از تو بریدند که در این دوران پرچم عدل برافراشته بر بامی نیست روز و شب نامه نوشتیم برای تو ولی دیرگاهیست که از سمت تو پیغامی نیست ابر و چاه و مه و خورشید و فلک می دانند که شب چشم تو اصلاً شب آرامی نیست دوش دیدم که ملک بر در میخانه نوشت که شرابی به جز از عشق تو در جامی نیست خواجه لطف غزلش را به تو مدیون بوده ست او خبر داشته بی لطف تو الهامی نیست مولوی مست شد و از نفست وام گرفت شهریار آمد و از دست خودت جام گرفت عشقت آتش شد و در خرمن عمان افتاد هر که مجنون تو شد بی سر و سامان افتاد نیّر از نور وجود تو منور گردید محتشم سوخت و آتش به نیستان افتاد غربت و داغ تو را با دل و جانش حس کرد چشم هر کس که به سالار شهیدان افتاد بوستان شیفته ی آل محمد گردید سعدی عاشق شد و راهش به گلستان افتاد چارده بند به پروانه عنایت شد و بعد کشتی شعر در امواج خروشان افتاد یازده میکده در خوشه ی انگورت بود که یکی نیز به دامان خراسان افتاد چشم های تو به دنبال دو شاعر می گشت قرعه ی فال به نام من و باران افتاد سرخوشانی که در این میکده پیری دارند مثل تو از غم دنیا دل سیری دارند باید از میثم تمار و ابوذر پرسید چه امیری چه امیری چه امیری دارند دار برپاست و ریگ ربذه سوزان است عاشقان تو عجب راه خطیری دارند اهل بیت تو سر سفره ی افطاریشان چه یتیمی چه فقیری چه اسیری دارند دید محراب که در لحظه ی شق القمرت ابروانت چه مراعات نظیری دارد شعر ما تشنه ی نقد است تو نقادی کن شاعران روحیه ی نقد پذیری دارند باز در حلقه ی ذکر تو نشستیم علی ما مسلمان شده ی روی تو هستیم علی تا تو بر حقی و حق دور سرت می گردد ما بر آنیم که جز حق نپرستیم علی توبه کردیم نگوئیم خدایی اما باز هم در حرمت توبه شکستیم علی دست از هر چه به جز توست در عالم شستیم به تو پیوسته و از خلق گسستیم علی شیر در کاسه ما نیست ولی اشک که هست ما یتیمان همگی کاسه به دستیم علی دل نشین است در این جاده مسافر بودن شعر چشمان تو را خواندن و شاعر بودن به حریم حرم عشق پناه آوردن در نجف ماندن و یک عمر مجاور بودن یا علی گفتن و از هر دو جهان دل کندن
برسانند اگر تربت دلداران را در می آرند ز هر دلهره بیماران را همه سرمایه ی یك اهل كرامت كرم است احتیاجی به دِرَم نیست، كرم داران را یوسف آن است كه از تخت تنزل نكند بارها گر بفرستند خریداران را در بهشتِ تو چرا حرف جهنم بزنیم قلم عفو بگیرید گنه كاران را سر كه گرم است پی كار تو دل هم گرم است باز دلگرم تو كردند سرِ یاران را كورتر كن گره ام را، نكند باز كنی وا مكن از سر خود جمع گرفتاران را گریه تا هست حرام است نماز باران چه خیالی است بگیرند اگر باران را بعد از این پیرهنی با یقه ی تنگ مپوش خون مكن این جگر سرخِ هواداران را رب الارباب شد، الله صفاتی كه رسید شد حسین ابن علی جلوه ی ذاتی كه رسید بود منظور همان گریه برای ارباب اندر آن ظلمت شب آب حیاتی كه رسید ظاهرش كرب و بلا، باطنش عرش الرّحمان اذن معراج شد آن برگ براتی كه رسید كرمت دست نینداخت مرا دست گرفت طیب الله به كشتی نجاتی كه رسید بیشتر از همه تو گردن ما حق داری به دلیل همه ی این بركاتی كه رسید لبم از مهریه ی فاطمه سیراب نشد تشنه تر كرد مرا آب فراتی كه رسید بال فطرس به عنایات تو پر می گیرد تا غلام تو شود بال سفر می گیرد دل ما خرج كه شد قیمت آن بالا رفت سنگ در كنج حرم، قیمت زرّ می گیرد بهترین سود همین است كه در چشم تر است به تو دل می دهد و چند گُهر می گیرد چقدر زود درِ خانه ی تو ریخته اند وقت خیرات، گدا زود خبر می گیرد بین فرزند و غلامت نگذاری فرقی كرم تو همه را مدِّ نظر می گیرد چقدر فاطمه تشنه ست در این شش ماهه انَا العطشان تو انگار جگر می گیرد اَرنی گفتنم از هر سخنم می آید ولی از سمت تو هر بار لَنی می آید كاروان راه مینداز، بمان تا برسم دارد از راه اُویس قرنی می آید تا زمین های یمن مِهر علی را دارند به قنوت تو عقیق یمنی می آید كرم ذاتی دست تو از آن جانب در قبل هر گونه عرق ریختنی می آید رنگ هر آن چه ببافد به تنت سرخ بُود به تو از فاطمه هر پیرهنی می آید پیرهن نیز به جسم تو افاقه نكند به تو انگار همان بی كفنی می آید... @shia_poem
دلم برای خودم تنگ میشود با تو چقدر فاصله افتاده بین من تا تو کویر خشک پر از خار و خاک من بانو بزرگ و پاک و مطهر شبیه دریا تو همیشه وقت گرفتاری ام امیدی هست پناه من وسط مشکلات تنها تو هوای شهر تو مثل نجف گنه سوز است نجات بخش من از هرچه رنگ دنیا تو عقیلة العرب شاه طوس معصومه یگانه دختر ناز جناب موسی تو چقدر با نفست مرده زنده شد بانو امید هر چه دل مرده بعد عیسی تو‎ گوئیا شان نزولش می شود ایران ما هرچه بر "موسی بن جعفر"سوره نازل می شود پای او "شاه چراغ "ودستها "عبدالعظیم" چشم ایران چون که مشهدگشت-قم=دل می شود خاک مشهد نسخه ی ایرانی کرب وبلاست حضرت معصومه زینب را معادل می شود رتبه ها بر عکس دنیا می دهد اینجا جواب شاه باترفیع در صحن تو سائل می شود درحریمت شعر گفتن کار خودرا می کند "شاطر عباس قمی" هم گاه "دعبل "می شود هرکسی طرز ارادت را به تو توضیح داد صاحب یک جلد توضیح المسائل می شود حرمت مثل نگینی ست در انگشتر شهر که در اطراف خودش فاضل و بهجت دارد هزار مرتبه شکر خدا، به بسم الله کنار واژه رحمان، رحیمه ای داریم شبیه آیه ی «إحسانک القدیم» خدا نعیم جاری و لطف قدیمه ای داریم به خاندان علی بعد زینب کبری عقیلة العربیّ و علیمه ای داریم @shia_poem
دریای کرم آب حیات است وصالش قربان رخ زنده کن و نور جمالش خورشید بود آینه ی صورت ماهش تابیده قمر از قمر وجه هلالش یک چشمه دگر از کرم عشق دمیده جاری شده در روزن دل آب زلالش این یوسف هادی که به دامان حدیث است حیران شده عالم ز همه حسن کمالش نامش حسن و شمس جمالش حسن آمد رویش حسن و وجه هلالش حسن آمد خویش حسن و بحر وجودش چه مصفاست هم شوکت و هم جاه و جلالش حسن آمد حلم حسنی دارد و صبرش ز حسین است سیمای علی دارد و خالش حسن آمد همچون پدرش بارش باران الهی است بی شک همه دریای کمالش حسن آمد سرچشمه ی علمش بود از کوثر زهرا جاری شده ی پاک و زلالش حسن آمد نزدیک بود تا که به دست پسر او گویند جهان را همه فالش حسن آمد اندر حرم سامر عشقش چه صفایی است پرواز دل اندر حرمش بال خدایی است دیدم همه شاهان به در خانه اش آیند گویند که ما را به درت فخر گدایی است آن را که نوا نیست نوایش دهد آقا او را که دوا نیست دوایش دهد آقا شوید دل ما را به دم زمزم نابش دل را که صفا نیست صفایش دهد آقا گر مهر نباشد به عمل، رنگ نجویی گر مهر و عمل هست حنایش دهد آقا ظاهر تو چه بینی که جهان در کف آقاست هر کس که شود وصل ورایش دهد آقا آن کس که به خاک در او سجده نماید بی شک نه جهان، هر دو سرایش دهد آقا آقاست ولی قلب و دلش از چه شکسته آخر ز چه در خان صعالیک نشسته صد ابر سیه آمده تا روش نبینند خورشید به زندان معسکر شده بسته او معدن مهر است و ز کس مهر ندیده از ظلم و جفا گشته غمین، گشته چه خسته آن کس که معلم به همه خلق جهان است در سن جوانی ز جهان پر زده رسته در پنجره ی خانه، رخ یار که دیده در سجده، جمال گل دلدار که دیده در گردش عالم که به پلک گل زهراست آن قطب دل آرای، چو پرگار که دیده یعقوب منم یوسف من حضرت مهدی است آن یوسف گم گشته به بازار که دیده صد سال و هزار است که او آمده لیکن یک مشتری ناب و خریدار که دیده حرف است همه دم زدن از عشق بهاران در وادی حق، میثم تمار که دیده او منتظر است تا که شما نیز بجنبید سلمان گلم کیست، چو عمار که دیده آخر چه بگویم ز غم غربت فرزند همچون پسرم این همه آزار که دیده در نزد طبیبی که شفابخش ترین است این خیل عظیم دل بیمار که دیده در گرد گلی کز همه گل هاست فراتر این خشت و گل و این همه دیوار که دیده خود را تو فرو ریز که نورش بنماید در محضر گل، جلوه کند خار که دیده او سید و آقای همه خوب ترین هاست داناتر از او بر همه اسرار که دیده گر صبح کند عالم امکان همه زیباست بر اهل جهان رحمت سرشار که دیده سبزی تو بگو گل پسرم یکه و تنهاست مظلوم ترین سید و سالار که دیده #https://eitaa.com/joinchat/199622657C5f32f5bfcc
با خیالت غزلی در شُرف آغاز است در هوای تو دلی منتظر پرواز است طرح انگور ضریح تو یادم آورد که در میکده ات رو به خلایق باز است ما همه مست غدیر خم چشمت هستیم مستی از دست تو یک مستی بی اندازه ست باز هم نام تو را بر لبش آورده مسیح به امید دم تو در صدد اعجاز است هر طرف می نگرم روی تو را می بینم دائم از مأذنه نام تو طنین انداز است دل که با حال و هوای تو هوایی باشد مقصد راه قرار است رهایی باشد دوستت دارم و سلمان به همه ثابت کرد عاشقت فرق ندارد که کجایی باشد از تمنای وصال تو فقط باید گفت راوی شعر اگر شیخ بهایی باشد من به نادانی خود معترفم میدانم محفل انس تو باید علمایی باشد از بد حادثه اینجا به پناه آمده ام تا کجا بین من و دوست جدایی باشد من فقط چشم به راهم که ببینم روزی گنبد همسرتان نیز طلایی باشد ای به الطاف تو اصحاب کرم وابسته شده یک عمر به مدح تو قلم وابسته وسط این همه وابستگی بی حاصل شکر بسیار که هستم به حرم وابسته هر غریبی که به ایوان نجف می آید می شود با زدن چند قدم وابسته جنس بازار تو عشق است و امید است و رضاست شده ام سخت به این پند قلم وابسته در دم و بازدم من جریان داری تواست نفس های تو هستم همه دم وابسته عاشقان تو به فقری ابدی خو کردند تا نباشند به دینار و درم وابسته ما از آن پاک دلانیم که آرامش ما هست چون موج خروشان به عدم وابسته ریشه در خاک عدم داشت که با حضرت نور بینهایت شده بودید به هم وابسته به تو مستان لقب ساقی کوثر دادند بیخود از خود شده و نادعلی سر دادند از شراب تو به جبریل تعارف کردند شوق پرواز تو را هم به کبوتر دادند جامی از عشق تو را حضرت سلمان نوشید جرعه ای نیز به مقداد و ابوذر دادند گاهی اوقات به این فکر می افتم که چرا به یکی کم به یکی چند برابر دادند کاش می شد که میان همه تقسیم کنند ساغر معرفتی را که به قنبر دادند معجزاتی که خدا داد به پیغمبرها همه را جمع نمودند و به حیدر دادند مستم از جام شرابی که پر از آگاهی ست شعر من از سر سرمستی و خاطر خواهی ست مستم آنقدر که دیوانه خطابم کردند مستم آنقدر که گفتند علی اللهی ست شرح این قصه بلند است بلند است بلند در شگفتم که چرا عمر به این کوتاهی ست تا در آغوش غزل های صغیر افتادم روحم آشفته تر از وحدت کرمانشاهی ست چاه ها بی خبرند از غم بی پایانت راز اندوه تو در بغض کبوتر چاهی ست جاده ای که به تو ای شاه نجف ختم نشد آخرش دربدری، بی خبری، گمراهی ست آبرومند تر از نام علی نامی نیست چه کسی گفته که در نام تو ایهامی نیست نام تو نام خدا، نام خود قرآن است تو نباشی به خدا دینی و اسلامی نیست قاضیان از تو بریدند که در این دوران پرچم عدل برافراشته بر بامی نیست روز و شب نامه نوشتیم برای تو ولی دیرگاهیست که از سمت تو پیغامی نیست ابر و چاه و مه و خورشید و فلک می دانند که شب چشم تو اصلاً شب آرامی نیست دوش دیدم که ملک بر در میخانه نوشت که شرابی به جز از عشق تو در جامی نیست خواجه لطف غزلش را به تو مدیون بوده ست او خبر داشته بی لطف تو الهامی نیست مولوی مست شد و از نفست وام گرفت شهریار آمد و از دست خودت جام گرفت عشقت آتش شد و در خرمن عمان افتاد هر که مجنون تو شد بی سر و سامان افتاد نیّر از نور وجود تو منور گردید محتشم سوخت و آتش به نیستان افتاد غربت و داغ تو را با دل و جانش حس کرد چشم هر کس که به سالار شهیدان افتاد بوستان شیفته ی آل محمد گردید سعدی عاشق شد و راهش به گلستان افتاد چارده بند به پروانه عنایت شد و بعد کشتی شعر در امواج خروشان افتاد یازده میکده در خوشه ی انگورت بود که یکی نیز به دامان خراسان افتاد چشم های تو به دنبال دو شاعر می گشت قرعه ی فال به نام من و باران افتاد سرخوشانی که در این میکده پیری دارند مثل تو از غم دنیا دل سیری دارند باید از میثم تمار و ابوذر پرسید چه امیری چه امیری چه امیری دارند دار برپاست و ریگ ربذه سوزان است عاشقان تو عجب راه خطیری دارند اهل بیت تو سر سفره ی افطاریشان چه یتیمی چه فقیری چه اسیری دارند دید محراب که در لحظه ی شق القمرت ابروانت چه مراعات نظیری دارد شعر ما تشنه ی نقد است تو نقادی کن شاعران روحیه ی نقد پذیری دارند باز در حلقه ی ذکر تو نشستیم علی ما مسلمان شده ی روی تو هستیم علی تا تو بر حقی و حق دور سرت می گردد ما بر آنیم که جز حق نپرستیم علی توبه کردیم نگوئیم خدایی اما باز هم در حرمت توبه شکستیم علی دست از هر چه به جز توست در عالم شستیم به تو پیوسته و از خلق گسستیم علی شیر در کاسه ما نیست ولی اشک که هست ما یتیمان همگی کاسه به دستیم علی دل نشین است در این جاده مسافر بودن شعر چشمان تو را خواندن و شاعر بودن به حریم حرم عشق پناه آوردن در نجف ماندن و یک عمر مجاور بودن یا علی گفتن و از هر دو جهان دل کندن
....: «هل من مبارز»... نعره دنیا را تکان می‌داد در خندقی خود کنده، شهر از ترس جان می‌داد اینک سوار کفر، زیر رقص شمشیرش لبخند شیطان را به پیغمبر نشان می‌داد «یک مرد آیا نیست؟»... این را کفر می‌پرسید آن روز ایمان مدینه امتحان می‌داد هرکس قدم پس می‌کشید و با نگاه خود بار امانت را به دوش دیگران می‌داد با شانه خالی کردن مردان پوشالی کم کم رجزها مزهٔ زخم زبان می‌داد «رخصت به تیغم می‌دهی؟»... این را علی پرسید مردی که خاک پاش بوی آسمان می‌داد فرمود نه بنشین علی جان! تو جوان هستی آری همیشه پاسخش را مهربان می‌داد «هل من مبارز»... نعره گویا از جگر می‌زد فریاد او بر قامت شهری تبر می‌زد او می‌خروشید و رجز می‌خواند و بر می‌گشت او مثل موجی بود که بر صخره سر می‌زد کم کم هوا حتی نفس را بند می‌آورد نبض مدینه پشت خندق تندتر می‌زد زن‌ها میان خانه‌ها شیون به‌ پا کردند انگار تک‌تک خانه‌ها را نعره در می‌زد فریاد بغض بچه‌های شهر را بلعید ساکت که می‌شد، دیو فریادی دگر می‌زد یکبار دیگر اذن میدان خواست از خورشید لب‌های شیرین علی حرف از خطر می‌زد فرمود: «نه» هرچند که قلب علی را دید مثل عقابی در قفس که بال و پر می‌زد «هل من مبارز»... باز زانوی علی تا شد این بار دیگر اذن میدان یک تمنا شد فرمود پیغمبر: «علی جان! یا علی! برخیز» خندید، بند از دست‌های شیر حق وا شد شمع شهادت شعله‌ور بود و خدا می‌دید پروانه در آتش بدون هیچ پروا شد برقی زد آهن، پاره شد بند دل دشمن تا تیغه‌های ذوالفقار از دور پیدا شد تا انعکاس صورتش بر ذوالفقار افتاد ابرو گره زد تیغ روی تیغ زیبا شد مثل عقابی در نگاه عَمرو می‌چرخید فرصت برای تیز پروازی مهیا شد اینک رجزها تن به لالی داده بودند و طوفانی از نام علی در دشت برپا شد اعجاز یعنی ضربهٔ دست علی آن روز دشمن اگر که رود، او مانند موسی شد تا لا فتی الّا علی را آسمان می‌خواند لا سیف الّا ذوالفقار این گونه معنا شد در وصف این ضربت خدا حتی غزل دارد آری علی با ضربتی عالی اعلا شد @shia_poem
آنکه با دست خودش پرچم ماتم را داد بر سرِ سفره یِ خود روزیِ عالم را داد اوّل ماه عزا اشک دو چشمـم را دید به غلام حـرمش شال مـحـرّم را داد سوختــم در عطشِ سوختن لبهایش... وسط سینه زنی شاه خودش دم را داد چه کریمانه به دادِ همه یِ دشت رسید ساربان آمـد و انگـشتر خاتـم را داد پیرهن داد... زِره داد... عبا داد... آخر.... سرِ خود داد و به ما روضه یِ دَرهم را داد اربعین است ببین رو به غلامش کرده نوکر بی سر وُ پا را به حرم آورده بدتر از بد منم و خوب تویی تا صحنَت... حق مرا هم با دعای مادرم آورده زینب آمد به زیارت ... نَه شکایت امّا... گفت ظالم چه به روز پیکرم آورده سرِ من مثل سرِ تو سرِ بازار شکست مردِ جنگی به غنیمت معجرم آورده روضه یِ آب وعطش ازنَفس انداخت رباب حرمله با خود علیِ اصغرم آورده سرِبازار به اشکِ حرمی خندیدنـد دخترت ناله که زد دورِ هَمی خندیدند مجلس عیش به پا کرده و سرمست شدند کَعبِ نِی خورد لبِ کعبه که می خندیدند دخترت آه کشید و همگی رقصیدند یادِ افتادن مـشک و عَلـَمی خـندیدند نان خشکی طرف قافله ات شد پرتاب وَ شکستند غـرورِ حـرمی خندیدنـد آمده بود یهودی که کنـیزی بخرد داد دردانه عدو را قسمی خندیدند... گفت آتش به دلِ امِّ ابیها نزنید تازیانه به تن غنچه یِ مولا نزنید جابه جا کرده مرا روی دودستش عبّاس می روم راه ... به پهلو و پَرم پا نزنید داستانی شده این گیسوی خاکیِ سرم چنگ بر موی سرِ دختر زهرا نزنید قاتلم زخم زبان خولی و حرمله هاست این همه طعنه به تنهایی طاها نزنید می رسد منتقم خون اباعبــدالله همه باشید به دنبال فرج... جا نزنید @shia_poem
تقدیم به کودکان مظلوم غزه و همدردی با مردم فلسطین به یاد کودکان غزه باید، غزل‌ها را پریشان‌تر بخوانیم شکوه ردپای سرخ‌شان را، میان خون و خاکستر بخوانیم تمام شهر را آواره دیدیم، چه‌قدر آن‌جا تن صدپاره دیدیم همین تصویرها باعث شد امروز، شهیدان را گل پرپر بخوانیم بیا از پیکر در خون تپیده، بیا از نخل‌های سربریده بیا از دست، از انگشت، از چشم، بیا از پا، بیا از سر بخوانیم بیا از خاطرات دختری که، از اندوه غروب آخرى که از آشوب نگاه آن سری که، جدا گردیده از پیکر بخوانیم کمی از اشک‌های چشم مردم، کمی از روضه‌های پرتألم کمی از روضه‌های روز هفتم، کمی هم از علی‌اصغر بخوانیم پریشان فلسطینم همیشه، به اسرائیل بدبینم همیشه نمانده چاره‌ای جز این که هر شب، فقط از غربت مادر بخوانیم ##### کدامین چشم ناپاک است یارب، که دائم در پی این سرزمین است چه عصیانی‌ست در حال شکفتن، که شیطان پشت درها در کمین است نه اسم این غزل آتش‌فشان نیست، زمین که جای قتل کودکان نیست چنین با غنچه‌ها نامهربان نیست، گمانم این همین نظم نوین است عروسک‌ها اسیر آه هستند، چه‌قدر این عمرها کوتاه هستند! ولی صبر خدا اندازه دارد؛ ولی دست خدا در آستین است عروس غوطه‌ور در حجله‌ی خون، به خون غلتیده‌ای همراه مجنون نباش این روزها دربند مضمون، همیشه درد مضمون‌آفرین است.. @shia_poem
دلم برای خودم تنگ میشود با تو چقدر فاصله افتاده بین من تا تو کویر خشک پر از خار و خاک من بانو بزرگ و پاک و مطهر شبیه دریا تو همیشه وقت گرفتاری ام امیدی هست پناه من وسط مشکلات تنها تو هوای شهر تو مثل نجف گنه سوز است نجات بخش من از هرچه رنگ دنیا تو عقیلة العرب شاه طوس معصومه یگانه دختر ناز جناب موسی تو چقدر با نفست مرده زنده شد بانو امید هر چه دل مرده بعد عیسی تو‎ گوئیا شان نزولش می شود ایران ما هرچه بر "موسی بن جعفر"سوره نازل می شود پای او "شاه چراغ "ودستها "عبدالعظیم" چشم ایران چون که مشهدگشت-قم=دل می شود خاک مشهد نسخه ی ایرانی کرب وبلاست حضرت معصومه زینب را معادل می شود رتبه ها بر عکس دنیا می دهد اینجا جواب شاه باترفیع در صحن تو سائل می شود درحریمت شعر گفتن کار خودرا می کند "شاطر عباس قمی" هم گاه "دعبل "می شود هرکسی طرز ارادت را به تو توضیح داد صاحب یک جلد توضیح المسائل می شود حرمت مثل نگینی ست در انگشتر شهر که در اطراف خودش فاضل و بهجت دارد هزار مرتبه شکر خدا، به بسم الله کنار واژه رحمان، رحیمه ای داریم شبیه آیه ی «إحسانک القدیم» خدا نعیم جاری و لطف قدیمه ای داریم به خاندان علی بعد زینب کبری عقیلة العربیّ و علیمه ای داریم @shia_poem
روشن تر از روز است خیلی بامرامند وقتی کریمان با گدایان هم کلامند الحق که آقازاده ها یک یک امیرند الحق که نوکرزاده ها یک یک غلامند در فقرِ محضِ خود غنیِّ محض هستم وقتی گدای این درم، مردم گدامند عین عدم هستیم و با آنان وجودیم پس ما همان هاییم که آن ها بنامند سنّ زیاد و سنّ کم، فرقی ندارد این خانواده از طفولیت امامند چیزی ندارم جز «سلام الله علیهم» فرزندهای فاطمه با احترامند هر صبح خورشیدند و در هر شام ماهند این چهارده تا روشنی صبح و شامند این چهارده آیینه از بس که شبیه اند وقتی ببینی شان نمی دانی کدامند و الله این پروانگی ما می ارزد هر چند خاکستر شدیم اما می ارزد معشوق عالم می شود یک روز، عاشق مجنون ما اندازه لیلا می ارزد قلاده ما را همین گوشه ببندید سگ هم کنار خانه این ها می ارزد سر می نهم بر پای تو قیمت بگیرم هر جا نمی ارزد سرم این جا می ارزد یک جان ناقابل به پایت ذبح کردیم حالا که شد مال تو از حالا می ارزد این گریه ها را آیه تطهیر گفتند یک قطرهٔ آن بیش از دریا می ارزد با کاظمین تو بهشتی دارم این جا پس زندگی در عالمِ دنیا می ارزد پس ارزش گهواره ات کعبه است حتماً وقتی عصای حضرت موسی می ارزد! دستی بکش بینا کنی این چشم ها را با معجزات تو چه نابینا می ارزد! کافی ست ما را این که بابای تو خندید لبخند بابای تو یک دنیا می ارزد آن که «کم»ش را نیمه شب آورد، دادت دارد زیادش می کند لطف زیادت آقا منم... آن رختْ پاره... پا برهنه... آن شب –شب جمعه- مرا که هست یادت! تو کیستی؟ تو از کریمان بلادم من کیستم؟ من از گدایان بلادت من از در این خانه ات جایی نرفتم پس رو مگردان از گدای خانه زادت آن که مرا حالا مُرید تو نوشته حتماً تو را هم می نویسد «یا مراد»ت تو جان مایی، پس بگیر این حق خود را نفرین بر آن که جان گرفتی جان ندادت تو هر کجا پا می نهی هر صبح خورشید عرض ارادت می کند بر بامدادت بابای تو با دیدن تو گریه می کرد با گریه لطف دیگری دارد عبادت آباء و اجدادت همه یک یک جوادند پس می نویسیمت جواد بن الجوادت بر روی پایت می گذارد کعبه سر هم جبریل حتی می گذارد بال و پر هم به خاک پایت احتیاجی نیست اصلاً وقتی دوا می سازم از این خاک در هم تو کعبه ای! آن کعبه ای که در طوافت بال و پر ما سوخته حتی جگر هم با آبروی تو تهجّد آبرو یافت فیض از مناجات تو می گیرد سحر هم با این جمالی که تو را دادند، باید... بین خریداران تو باشد پدر هم نام مرا هم بین این عشاق بنویس بگذار تا جا خوش کند این یک نفر هم ای جان به قربان تو و دورِ شلوغت یوسف شدن بازار دارد، دردسر هم در کوچه جانِ ما نقابت را بیانداز! این گونه چشمت می زنند این ها، نظر هم هستند یک یک شیرها دنبال دامت چشمان آهوی خراسانِ پدر هم فهم من از لطف جوادی تو این است: که آن چه را گفتیم دادی، بیشتر هم ما را ببر تا کاظمین این بار با هم ما را بخر در کاظمین این بار درهم جز عجز، سائل چاره ای دیگر ندارد وقتی کریمیِ‌ خدا آخر ندارد ما را برای در زدن معطل نکردند اصلاً ‌بیوت این کریمان در ندارد این خانواده کودکش ذاتاً بزرگ است نام علی که اصغر و اکبر ندارد طفل رباب ست و ولیکن عادتش بود از شانهٔ عمه سرش را بر ندارد بین مقامات رباب این شان کافی ست که هیچ کس جز او علی اصغر ندارد وقتی که آمد لشگر کوفه به هم ریخت میدان علمداری ازین بهتر ندارد وقتی که آمد لشگر از دور پدر رفت آخر گمان کردند که لشگر ندارد طفل است و بابای بلاتکلیف مانده حیرانی است و کودکی که سر ندارد گیرم که از فردا دوباره آب وا شد چه فایده، شش ماهه که دیگر ندارد @shia_poem
خون دلی که خورده ای آغاز راه بود پرواز آسمانی ات از دودِ آه بود خورشید خردسالی ات اندوه ابر داشت وقتی ز داغ مادر تو تیره ماه بود می دید موج مدّ نگاهت که همچو ماه دریای ناله های علی رو به چاه بود از روزهای زخم که بر مجتبی گذشت خون لخته های طشت فقط عذرخواه بود مثل تو شوق نیزه و شمشیر بوسه خواست وقتی دلت به گوشه ای از قتلگاه بود می سوختی که در تب حمله به یوسفت کاری اگر ز دست تو آمد نگاه بود رو کرده ای به سمت مدینه که ای رسول این پاره تن، حسین تو روحی فداه بود اندوه های قلب تو از سرمه رنگ داشت از زخم صبح آینه ات شام زنگ داشت خون بود لخته لخته به چشم تو می نشست لختی اگر وداع برادر درنگ داشت از روی تل برای پیمبر سخن بگو این گیسوان کیست که قاتل به چنگ داشت؟ دیدی که از دلت عطش بوسه می چکید از آن گلو که از شفق و لاله رنگ داشت خطبه شکن شده است کسی که به نیزه ها آیات وحی بر لبش آغوش تنگ داشت سر را بزن به چوبه ی محمل که روی نی پیشانیِ برادرت، اندوه سنگ داشت تو صبح شبنمی که به خورشید رو کنی حاشا که شام، با خبر از تار مو کنی طوفانی و حماسه، اگر سر بر آوری آتشفشان دردی، اگر سر فرو کنی عطر حسین در همه جا می پراکنی همچون نسیم تا سفر کو به کو کنی پنهان شده است گل، پس خاشاک قتلگاه باید که خاک را به تمنّاش، بو کنی گاه وداع آمده با پاره های دل یک بوسه وقت مانده که نذر گلو کنی با سر برای چوبه ی محمل سخن بگو سخت است از کجاوه به نی گفتگو کنی پرده مزن کنار ز محمل، که باز هم آئینه را به آینه ای روبرو کنی سبز است باغ آینه از باغبانی ات گل کرده شوق عاطفه از مهربانی ات از بس که خار خاطره بر پای تو نشست چشم کسی ندیده گل شادمانی ات حتی در آن نماز شبی که نشسته بود پیدا نشد تشهّدی از ناتوانی ات آنجا که روز کوفه ز رزم تو شام بود شوق حماسه می چکد از خطبه خوانی ات اما شکست خطبه ی پولادی تو را بر نیزه آیه های گل ناگهانی ات با آن سری که در طَبق آمد شبی بگو لبریز بوسه باد لب خیزرانی ات عمر سه ساله صبر دل از لاله می گرفت آتش نمی زنیم به داغ نهانی ات @shia_poem
....: «هل من مبارز»... نعره دنیا را تکان می‌داد در خندقی خود کنده، شهر از ترس جان می‌داد اینک سوار کفر، زیر رقص شمشیرش لبخند شیطان را به پیغمبر نشان می‌داد «یک مرد آیا نیست؟»... این را کفر می‌پرسید آن روز ایمان مدینه امتحان می‌داد هرکس قدم پس می‌کشید و با نگاه خود بار امانت را به دوش دیگران می‌داد با شانه خالی کردن مردان پوشالی کم کم رجزها مزهٔ زخم زبان می‌داد «رخصت به تیغم می‌دهی؟»... این را علی پرسید مردی که خاک پاش بوی آسمان می‌داد فرمود نه بنشین علی جان! تو جوان هستی آری همیشه پاسخش را مهربان می‌داد «هل من مبارز»... نعره گویا از جگر می‌زد فریاد او بر قامت شهری تبر می‌زد او می‌خروشید و رجز می‌خواند و بر می‌گشت او مثل موجی بود که بر صخره سر می‌زد کم کم هوا حتی نفس را بند می‌آورد نبض مدینه پشت خندق تندتر می‌زد زن‌ها میان خانه‌ها شیون به‌ پا کردند انگار تک‌تک خانه‌ها را نعره در می‌زد فریاد بغض بچه‌های شهر را بلعید ساکت که می‌شد، دیو فریادی دگر می‌زد یکبار دیگر اذن میدان خواست از خورشید لب‌های شیرین علی حرف از خطر می‌زد فرمود: «نه» هرچند که قلب علی را دید مثل عقابی در قفس که بال و پر می‌زد «هل من مبارز»... باز زانوی علی تا شد این بار دیگر اذن میدان یک تمنا شد فرمود پیغمبر: «علی جان! یا علی! برخیز» خندید، بند از دست‌های شیر حق وا شد شمع شهادت شعله‌ور بود و خدا می‌دید پروانه در آتش بدون هیچ پروا شد برقی زد آهن، پاره شد بند دل دشمن تا تیغه‌های ذوالفقار از دور پیدا شد تا انعکاس صورتش بر ذوالفقار افتاد ابرو گره زد تیغ روی تیغ زیبا شد مثل عقابی در نگاه عَمرو می‌چرخید فرصت برای تیز پروازی مهیا شد اینک رجزها تن به لالی داده بودند و طوفانی از نام علی در دشت برپا شد اعجاز یعنی ضربهٔ دست علی آن روز دشمن اگر که رود، او مانند موسی شد تا لا فتی الّا علی را آسمان می‌خواند لا سیف الّا ذوالفقار این گونه معنا شد در وصف این ضربت خدا حتی غزل دارد آری علی با ضربتی عالی اعلا شد @shia_poem
آنکه با دست خودش پرچم ماتم را داد بر سرِ سفره یِ خود روزیِ عالم را داد اوّل ماه عزا اشک دو چشمـم را دید به غلام حـرمش شال مـحـرّم را داد سوختــم در عطشِ سوختن لبهایش... وسط سینه زنی شاه خودش دم را داد چه کریمانه به دادِ همه یِ دشت رسید ساربان آمـد و انگـشتر خاتـم را داد پیرهن داد... زِره داد... عبا داد... آخر.... سرِ خود داد و به ما روضه یِ دَرهم را داد اربعین است ببین رو به غلامش کرده نوکر بی سر وُ پا را به حرم آورده بدتر از بد منم و خوب تویی تا صحنَت... حق مرا هم با دعای مادرم آورده زینب آمد به زیارت ... نَه شکایت امّا... گفت ظالم چه به روز پیکرم آورده سرِ من مثل سرِ تو سرِ بازار شکست مردِ جنگی به غنیمت معجرم آورده روضه یِ آب وعطش ازنَفس انداخت رباب حرمله با خود علیِ اصغرم آورده سرِبازار به اشکِ حرمی خندیدنـد دخترت ناله که زد دورِ هَمی خندیدند مجلس عیش به پا کرده و سرمست شدند کَعبِ نِی خورد لبِ کعبه که می خندیدند دخترت آه کشید و همگی رقصیدند یادِ افتادن مـشک و عَلـَمی خـندیدند نان خشکی طرف قافله ات شد پرتاب وَ شکستند غـرورِ حـرمی خندیدنـد آمده بود یهودی که کنـیزی بخرد داد دردانه عدو را قسمی خندیدند... گفت آتش به دلِ امِّ ابیها نزنید تازیانه به تن غنچه یِ مولا نزنید جابه جا کرده مرا روی دودستش عبّاس می روم راه ... به پهلو و پَرم پا نزنید داستانی شده این گیسوی خاکیِ سرم چنگ بر موی سرِ دختر زهرا نزنید قاتلم زخم زبان خولی و حرمله هاست این همه طعنه به تنهایی طاها نزنید می رسد منتقم خون اباعبــدالله همه باشید به دنبال فرج... جا نزنید @shia_poem
دلم برای خودم تنگ میشود با تو چقدر فاصله افتاده بین من تا تو کویر خشک پر از خار و خاک من بانو بزرگ و پاک و مطهر شبیه دریا تو همیشه وقت گرفتاری ام امیدی هست پناه من وسط مشکلات تنها تو هوای شهر تو مثل نجف گنه سوز است نجات بخش من از هرچه رنگ دنیا تو عقیلة العرب شاه طوس معصومه یگانه دختر ناز جناب موسی تو چقدر با نفست مرده زنده شد بانو امید هر چه دل مرده بعد عیسی تو‎ گوئیا شان نزولش می شود ایران ما هرچه بر "موسی بن جعفر"سوره نازل می شود پای او "شاه چراغ "ودستها "عبدالعظیم" چشم ایران چون که مشهدگشت-قم=دل می شود خاک مشهد نسخه ی ایرانی کرب وبلاست حضرت معصومه زینب را معادل می شود رتبه ها بر عکس دنیا می دهد اینجا جواب شاه باترفیع در صحن تو سائل می شود درحریمت شعر گفتن کار خودرا می کند "شاطر عباس قمی" هم گاه "دعبل "می شود هرکسی طرز ارادت را به تو توضیح داد صاحب یک جلد توضیح المسائل می شود حرمت مثل نگینی ست در انگشتر شهر که در اطراف خودش فاضل و بهجت دارد هزار مرتبه شکر خدا، به بسم الله کنار واژه رحمان، رحیمه ای داریم شبیه آیه ی «إحسانک القدیم» خدا نعیم جاری و لطف قدیمه ای داریم به خاندان علی بعد زینب کبری عقیلة العربیّ و علیمه ای داریم @shia_poem