▪️▪️▪️ جنت البقیع
بسم الله
بقیع را ترجمه کردهاند: جایی که درختها یا کُندههای درختهای گوناگون دارد…
راست میگویند، دقیقا همین است. آن زمانی را که آرامگاه یثرب را بقیع نامیدند، نمیدانم چرا بین همه نام، این را برگزیدند. اما این روزها، درختان بسیاری در آن، جا گرفته است. میدانم دیدن این باغ سرسبز، چشم بصیرتی میخواهد که امثال من از آن محروم است. اما اینجا قطعهای از بهشت است. اگر مجالی باشد و قدم در بقیع بگذاریم، تاریخ اسلام روبرویمان جان میگیرد، مرور میشود…
پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم)، پسرش را در بقیع به خاک میسپرد. وقتی مریضی، ابراهیم دوساله و شیرین را از دنیا رها میسازد، بقیع مأمنش می شود.
دوران نوجوانی پیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله و سلم)، در آغوش گرم کسی میگذرد که سعی میکرد میان فرزندان بیشمارش، از او غافل نشود و مادرانه هوایش را داشته باشد. فاطمه بنت اسد، تلاش کرد جای خالی مادر را برای نوه عبدالمطلب، پر کند… تا جایی که توان داشت. روزی هم که دنیا و مافیهایش را ترک کرد، رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)، عزادار دومین مادر شد. خودش قبر را مهیا کرد، قبل از او، داخل خانه جدید مادر خوابید و عبایش، کفن بانویی شد که نگذاشت گرد یتیمی بر چهرهاش بماند.
*
بانوی دیگری نیز مادرانه پیامبر را دوست داشت. حلیمه، از کودکی او را در آغوش کشیده، بزرگ کرده و گل وجودش را آبیاری کرده بود. روزی هم او، دردانه اش را تنها میگذارد و در بقیع آرام میگیرد.
چند قدم آن طرف تر، مزار عموی پیامبر و همبازی کودکی اوست. اگر به موازات دیواره بقیع، قدم برداریم، مزار عمه بزرگوار پیامبر است که در جوارشان، مادر علمدار کربلا، بعد از مدت ها که بالای سر صورت قبر پسرانش، اشک می ریخت، دارفانی را وداع گفت.
کمی بالاتر قطعه همسران پیامبر است، همانهایی که به تعبیر خدا، ام المؤمنین هستند و گاهی قدر و منزلت این هدیه الهی را ندانستند. زینب، رقیه، ام کلثوم، خواهران حضرت مادر نیز همان نزدیکیها مدفونند. بیت الأحزان نیز همین اطراف است… اتاقی که حضرت مادر بعد از وفات پدر بزرگوارشان، آنجا را تنها محلی یافتند که گریهاش را تاب بیاورد. گریه بر سرنوشت امتی که هنوز پیامبر در خاک آرام نگرفته بود، که وصیتش را زیر پا گذاشتند و وصیاش را خانهنشین کردند.
*
باز هم اگر چرخی بزنیم، تاریخ پیش چشممان، زنده میشود. از حسن مثنی، که تنها جانباز حادثه کربلا و داماد حضرت ارباب است، عثمان بن مظعون، اولین مهاجری که در مدینه، دعوت حق را اجابت کرد؛ تا مجروحین جنگ احد، که بعد از بازگشت به شهر، نتوانستند دوری رفقای شهید را تاب بیاورند.
صحابه زیادی در بقیع آرمیده اند. مقدادبن عمرو، که یکی از چهار صحابه خاص حضرت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است، جابربن عبدالله انصاری که سلام رسول خاتم را به امام باقر(علیهالسلام) رساند، تا عبدالله بن مسعود و سعد بن معاذ.
*
برادر امیرالمؤمنین (علیه السلام) و دامادش نیز، همینجایند.
اگر تاریخ را جلوتر بیاییم، امام ششم، مادر و فرزند ارشدشان را هم در بقیع به خاک سپردند.
*
اگر بقیع، فقط همین بزرگان اسلام را در خود جای داده بود، باید بقعه و بارگاهی میساختیم تا یادمان نرود، فراموشمان نگردد که اسلام با مجاهدت چه کسانی به اینجا رسیده، چه بزرگانی، برای اسلام جان فدا کردهاند… چه مؤمنینی، اسلام را با جان و مال حفظ کرده اند تا به دست من وشما برسد.
میدانم اصل کار را نگفتهام… ننوشتم که چهار امام شیعه همین جا آرمیدهاند. غم تخریب بقیع، بدون مزار چهار دردانه الهی، آنقدر سنگین است که قلبم تاب نمیآورد از هتک حرمت به مزار امام حسن مجتبی، حضرت سید الساجدین، حضرت باقرالعلوم و امام صادق (علیهم السلام) که مفتخریم مذهبمان را ایشان تبیین کردهاند، خطی بنویسم…
کاش شیربچههای حیدر کرار که داوطلبانه و صف به صف از مزار عمه سادات پاسداری کردند و نگذاشتند حتی یک آجر از این بارگاه نورانی کم شود، آن سال هم بودند و اجازه نمیدادند هیچ کس به بقاع بقیع نزدیک شود.
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و اخر تابع له علی ذلک
باید اجـــــازه از طـــــرف مادرت رســـد
تا از جگر برای تو زاری کنم حسن (علیه السلام)
حتی نوادگان تو صـاحـب حــــــرم شـــدند
کی می شود برای تو کاری کنم حسن (علیه السلام)
گنبــــد که نه، ضــــــریح نه، تنها برای تو
باید که فکر سنگ مزاری کنم حسن (علیه السلام)
تنهــــــاترین امامی و بی کس ترین غریب
گریه بر آنکه یار نداری کنم حسن (علیه السلام)1
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: شاعر، جواد حیدری
✍ به قلم: #سنابانو 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/جنة-البقیع
@sobhnebesht
🔸🔹🔸 خانم خانما!
آن وقتها که دختر بزرگم سن و سال الان دختر کوچکم را داشت، برایش شعری سروده بودم در توصیف خانم بودن. سبک آن لا لایی عصرگاهی بود. دخترم خیلی آن را دوست داشت ومن باید موقع خواب ظهر حتما برایش آنرا میخواندم. در این شعر خیلی زیرکانه به زوایای مختلف خانم بودن پرداخته بودم. اینکه خانم یعنی دختری که با وقار است و خنده و شادی اش را در خیابان نشان مردها نمیدهد. اینکه خانم کسی هست که زیبایی و آرایشش فقط برای اهل خانه و سنگینی و وقارش برای بیرون از خانه است. اینکه دخترِ خانم فقط برای رفع نیاز از خانه خارج میشود. اینکه با ادب و نزاکت است وبه بزرگترها احترام میگذارد. خلاصه همه ی زوایای خانم بودن را برایش در آن لا لایی تشریح کرده بودم.
بعدها که کمی شیطنتهایش زیاد میشد فقط یک کلمه میگفتم:" دخترم! خانم باش!" همین و السلام. دیگر لازم نبود توضیح دهم کجای خانمی اش لنگ میزند. با آن عقل چهار پنج ساله ی خودش متوجه میشد و خانمی را از سر میگرفت. اما این روش برای دختر کوچکمان افاقه نمیکند.
امسال وقتی مدرسه ی دختر بزرگم تغییر کرد او از معلم کلاسش راضی نبود. آخر او مدام سر بچه ها فریاد میکشید، دعوایشان میکرد و مشقهای زیادی برای بچه ها معین مینمود که بچه ها تنبلی تابستان را کنار بگذارند. دخترم هم مدام پیش من گلایه میکرد که:" خانم مون فلان! خانم مون بیسار!" از همان روزها یک غول به اسم خانم در خانه ی ما پدید آمده که خیلی بیادب و بدجنس است و اصلا هم خانم نیست. و این در ذهن دختر کوچک مان حک شده که خانم یعنی حرف زشتی که ما برای تنبیه بهکار میبریم.
به همین سادگی مفهوم بزرگ و زیبای خانم بودن در خانه ما تغییر کرد.خانم در خانه ما، بانوی خوب و متینی بود که همه ویژگیهای اخلاقی را داشت. اما حالا خانم بودن، از ارزش، به ضدارزش تغییر کرده است. خب باید برایتان قابل تصور باشد که در ذهن دخترکوچک ما، خانم خانمها یک فاجعه است. در نظرش خانمِ خانم ها یعنی بدجنس ترینِ خانم ها. شاید هم رییس بزرگ شان است که از بدجنسی و بی تربیتی کم ندارد! برای همین از لفظ خانم خانما متنفر است.
حالا من مانده ام برای تبیین نقش خانمی در ذهن دختر کوچک مان چکار کنم؟
دو سال دیگر برای توجه دادن به رفتارهای زشت از چه عنوان پرطمطراقی استفاده کنم که بار معنایی مثبتی داشته باشد؟!
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/خانم-خانما
🌹 @sobhnebesht 🌹
🔹🔸🔹هشتاد میلیون، یک قلب، خدا
بسمالله
1377
نمیتوانم بگویم فوتبالی بودم، نبودم. شاید هم بودم. به آبی و قرمزش کاری نداشتم، تیمهای خارجی را نمیشناختم، طرفدارِ رئالمادرید، یوونتوس و… محسوب نمیشدم؛ اما بازیهای تیمملی و جامجهانی را تمام و کمال میدیدم. یادم نمیرود روز بازی ایران- استرالیا، در نمازخانه مدرسه، یک تلویزیون کوچک گذاشته بودند، و همه بچهها دورش حلقه زده بودیم. یکجاهایی از هیجان، دیگر نمیتوانستیم بازی را نگاه کنیم، گوشه نمازخانه، قرآن میخواندیم، ذکر میگفتیم، نماز میخواندیم و دعا میکردیم و وقتی گل دوم را خداداد عزیزی وارد دروازه کرد، انقدر جیغ زدیم، ذوق کردیم و مدرسه را روی شرمان گذاشتیم.
بازی ایران -آمریکا را یادم نمیرود. چرا دعای خیر بدرقه راه فوتبالیستها شد تا آمریکا را ببریم و بردیم. بازی با آمریکا، بازی مرگ و زندگی بود.
خرداد ماه 1381
کنکوری بودم. همیشه میگفتم امسال که کنکور با جامجهانی همزمان شده، به نفع دخترها میشود. چون همه پسرها، پای تلویزیون هستند و دخترها یک ماه اخر، حسابی درس میخوانند. بازیها که شروع شد، ساعت بازیها را چک میکردم، شاید همه بازیهای گروهی را ندیده باشم، اما از مرحله حذفی، حتی یک بازی را هم از دست ندادم. یک هشتم به بعد، مامان وقتی مرا جلوی تلویزیون میدید، تکیه کلامش شده بود: انگار فقط پسرا فوتبالی نیستن.
تیرماه 1397
برایم مهم نیست که امشب میبریم یا میبازیم.
نمیخواهم بدانم بازی ایران و پرتغال به کجا میرسد.
اهمیتی ندارد که بالاخره بین ایران، پرتغال و اسپانیا کدام دو کشور صعود میکند.
دوست ندارم بازی امشب را ببینم… تصمیم گرفتهام قبل از شروع بازی، بخوابم. هنوز دوست دارم، آرزو میکنم، دعا می کنم که همیشه ایرانیها را بر بالاترین قلههای موفقیت ببینم. اما یک مسئله برایم مهمتر است، مرا میترساند، نگران میکند،
اینکه به وضوح، دین میان مردم کمرنگ شدهاست. مظاهر دینی دیده نمیشود. دین، فصلی شده است، رمضان، دهه محرم برای دینداری است و مابقی سال برای تفریح و گردش منهای دین.
- اگر سال 77، همه ملت ایران، برای پیروزی بر استرالیا دعا میکردند،
- اگر همه هنگام تماشای بازی، تسبیح دست میگرفتند،
- بازیکنان، نوار سبزی به نشانه ارادت به معصومین به دستشان، میبستند،
- نماز حاجت میخواندند،
- قرآن تلاوت میکردند،
- موقع ورود به زمین، دستها را روی هم میگذاشتند و یاعلی میگفتند.
- بعد بازی، سجده شکر میکردند…
حالا…
+ قبل از بازی کُری میخواننند،
+ عدهای ایرانی، شب قبل بازی، روبرو هتل محل اسکان پرتغالیها سروصدا میکند تا خوابِ راحتی نداشته باشند.
+ طول بازی در وووزلا میدمند و کشف حجاب میکنند،
+ دیگر خیلی وقت است یاعلی های بازیکنان را نشنیدهام.
+ روز قبل بازی، سرمربی تیم، فیلم نجات سرباز رایان را میگذارد تا روحیه شجاعت و فداکاری و شهامت را تقویت کند، اما نمیداند، نمیخواهد بداند تمام این فیلمنامه، از صحنههای مستند دفاعمقدس ما، الهام گرفته شدهاست.
+ خالکوبی میکنند، برای اینکه توسط کمیته انضباطی، جریمه نشوند، لباس استین بلند میپوشند یا با چسبهای یک تکه، روی آن را میپوشانند،
+ در ورزشگاه آزادی برای بازی ساعت ده و نیمِ شب، فقط 4 نفر روی کارتنهای پاره، نماز میخوانند.
+ بعد بازی، میخوانند، میرقصند و گناه میکنند،
بُرد بدون معنویت، به چه دردمان میخورد؟ بازیکنهای بیدین را چرا احترام کنیم؟ چرا کنار کادر فنی تیم که به فکر بدنسازی، تغذیه، مصدومیت و… بازیکنان است، کسی فکر روح این جوانان نیست؟ چرا به جای شش نماینده مجلس، یک روحانی، مداح نفرستادند؟میان این همه بریز و بپاشها، بازیگر، خواننده، ارکستر، حواسمان به دینشان نیست…
پ.ن: نمیخواهم همه را به یک چوب برانم، اما دیگر آنقدرها معنویت دینی، نمود ندارد. معنویتمان هم وارداتی شده است، ورد زبان همه شده است: «مهم اینه که دلت پاک باشه» اما یادشان رفته دلی که پاک و باخدا باشد، ظاهری دارد که با دیدنش آدم یاد خدا بیفتد. از کوزه همان برون تراود که در اوست.
✍ به قلم: #سنابانو 🌸🍃
آدرس این مطلب:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/یک-خدا-هشتاد-میلیون
@sobhnebesht
🔸🔹🔸 سم شیرین
تا حالا کسی را که قند دارد در مواجهه با شیرینی های خوشمزه دیده اید؟
بعضی ها خیلی راحت پذیرفته اند که شیرینی برایشان سم است و از آن قویا اجتناب میکنند. بعضی ها میدانند برایشان مضر است و نمیخورند اما برایش حسرت میخورند و با یک دنیا غم به کسانی که شیرینی میخورند نگاه میکنند. بعضی ها هم میگویند:” آخرش که چی؟ اول و آخر میخوام بمیرم. پس بزار آرزو به دل نمونم.”
خوب گروه اول حتما سلامتی شان تضمین شده است. تقوا کرده اند و مزد این تقوا کنترل قند و عمر بیشتر است. از این انتخاب شان هم هیچگاه ناراضی نیستند. اتفاقا خوشحالند که توانسته اند نفس سرکش عاشق شیرینی را سرجایش بنشانند و عمر طولانی تر برای خودشان بخرند.
دسته ی دوم درست است که با اکراه دینداری میکنند اما آخر و عاقبتشان همچین هم بد نیست. بالاخره با خوف و رجا از خیر گناه شیرین میگذرند و قند روحشان را کنترل میکنند. اینها وقتی به ثمره ی صبر و استقامت خودشان نگاه میکنند خوشحال میشوند و تلخی این تحمل دوری از گناه را با شیرینی سلامتی در آخرت جبران میکنند.
اما گروه سوم فکر کنم خسر الدنیا و الاخره برایشان بهترین گزینه باشد. نه در این دنیا لذت واقعی را درک کرده اند نه در آن دنیا به سعادت میرسند. انقدر شیرینی نوش جان میفرمایند که عاقبت با پای قطع شده و چشم نابینا و کلیه های از کار افتاده گذرشان به زودی به خانه ی آخرت میرسد. اما تازه این اول راه است. آنوقت باید جواب پس بدهند که ” چرا از امانتهای خدا نگهداری نکردی و از آنها استفاده ی درست ننمودی و نعمت های او را با اصراف و زیاده روی کفران نمودی؟”
آنوقت است که شیرینی های گناه هایی که تو عمرش انجام داده تلخی سمی خودش را نشان میدهد. اما حیف که آن موقع واقعا دیر شده است.
پ.ن: این فقط یک مثال برای بیان درجات رعایت تقواست. امیدوارم هیچ کدامتان درگیر بیماری دیابت نباشید
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/سم-شیرین
🌹 @sobhnebesht 🌹
🔹🔸🔹 تهرانی بودن یا نبودن؟ مساله این است!
بسم الله
تهرانی یا غیرتهرانی بودن، به خودی خود اهمیتی ندارد؛ هر کس بالاخره یکجایی بدنیا آمدهاست؛ مهم این است که خودت را نبازی و هویتت را با رنگ ولعاب پایتخت عوض نکنی. با احترام به همه دوستانی که متولد شهری غیر از تهرانند، اما در تهران گم نمیشوند.
آدمهایی که پایشان به پایتخت میرسد، چند دستهاند:
گروه اول: معلوم نیست من تهرانیام؟
*برای کار، درس، درمان، تفریح و… به تهران میآید؛ ونهایتاً دست وپایش را یک جوری بند میکند که پایتختنشین شوند؛ به قول خودشان هر کس یک بار آب تهران را بخورد، ماندگار میشود.
* برای تهران آمدن، خودش را کپی فلان بازیگر درست میکند تا در شهر همرنگ جماعت بشود؛ آدمهای سیما وسینما برایش الگوی تهرانیشدن و تهرانیبودنند؛ ماشینهای مدل بالا، مترو، پاساژگردی، آرایشهای تند و غلیظ، مو، برند، پز و… انگار از ویژگیهای لاینفک تهرانیشدن است.
*بعد از مدتی، منکر هویتش میشود؛ آدمی که فکر میکند تهران وتهرانی ها، آنقدر بزرگ هستند که او را داخل آدم حساب نمیکنند؛ برای همین تصمیم می گیرد تهرانیشود؛ خودش و هویتش را فراموش میکند؛ اما فرهنگ، آداب و رسوم و حتی لهجهش میماند؛ آنقدر به خودش رسیده که در یک نگاه، چیزی دستگیرت نشود؛ اما در اولین کلام یا برخورد، تهرانینبودنش، معلوم است.
*گاهی هم با ظاهری نامعقول، داد میزنند تهرانینیست؛ مذهبی وغیر مذهبی هم ندارد؛ روز اولی که دانشگاه رفتم، دیدمش. مانتو دانشگاهش، مانتویی بود که اگر پول داشتم و همانند آن را میخریدم، برای مهمانی استفاده میکردم؛ صحبتهایش، همه ختم میشد به لباس و مد و مهمانی و… ؛
*آلبوم عکسهای این جور آدمها، ازعکسهای یادگاری پر است؛ از میدان آزادی، برج میلاد و مترو گرفته تا چنارهایخیابان ولیعصر؛ جوزدگیشان، مشهود است.
*بعد از بیست سال که تهران میماند، «شهرستانیبودن» برایش فحش محسوب است. سر حرف که باز میشود، میگوید بعد از ازدواج آمده تهران، و سریع تصحیح میکند که اما بچههایش متولد تهرانند! ولی مگر با بیست سال، میشود فرهنگ یک نسل را تغییر داد؟ گاهی هم برای خودشان، ادله علمی و عرفی میسازند: “دیگه کسی که پونزده سال تهران باشه، تهرانی میشه دیگه.”
*بعضیهایشان هم آنقدر سادهاند که درتهران هفت خط، همه چیزشان را می بازند؛ پول، آبرو، سرمایه، دین و… دیگر رویشان نمی شود که برگردند.
گروه دوم: نسل اندر نسل، تهرانی بودهایم.
- مثل بالاییها نیستند؛ خودشان را گم نمیکنند؛ اما به هر وسیلهای میخواهند تهران بمانند؛ به هر دلیل! امکانات، خستهشدن از مزاحمت اطرافیان، همسایهها، دوستان، استفاده از فضاهای تفریحی و… ؛ گاهی هم اگر به شوخی و خنده، وقتی سر حرف باز میشود و از چرایی عدمبرگشتش سؤال میشود، جوابشان مثل هم است: «ما از اول بچه تهران بودیم، ولی یکی، دونسل قبلمون رفتند فلان جا!» یعنی حق من است که تهران بمانم؛
- حاضرند به هر کاری تن دهند، حتی حقوق ساعتی زیر پنجهزار تومان با مدرک فوق لیسانس! (فقط برای اینکه گیرهای برای تهران ماندن، بیابند وگرنه خانوادههایشان، نمیگذارند در این شهر دردراندشت ماندگارشوند.)
سومیها: با افتخار، بچه جایی غیر از تهرانم.
*گروه آخر، شباهتی به دسته اول و دوم ندارند؛ شاید از سرِ اجبار، تهران بمانند، اما خودشان را وصل نمیکند؛ دوست دارند به شهر خودشان برگردند، آنجا کار کنند، درس بخوانند؛ میخواهند بجای اینکه رنگ عوض کنند، امکانات شهرشان را بالا ببرند. افتخار میکنند که بچه شمالند، متولد شیرازند، اصفهانیاند و هرجای دیگر… کلی هم پُز شهرشان را به ما تهرانیها میدهند؛ دسته سومیها، کماند؛ لا اقل بنده کم دیدهام.
نمیگذرم از کسانی که آنقدرها تهران را بزرگ جلوهدادند، و رنگ ولعابش را زیاد کردند که خیلیها، همه چیز را رها کردند، آمدند و دیدند خبری نیست و شدند حاشیهنشینهایی که نه تنها زندگی خودشان را باختند، بلکه زندگی دیگران را هم مختل کردند.
پ.ن1: فقط ناراحتم، متأسفم که بیشتر امکانات درمانی در این شهر بیدر و پیکر جمع شده است و خیلیها مجبور میشوند به خاطر امکانات درمانی، در تهران بمانند.
پ.ن2: رابطه من و شهرم باشد در پست بعد…
✍ به قلم: #سنابانو 🌸🍃
آدرس این مطلب دروبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/تهرانی-بودن-یا-نبودن-مسئله-این-است
🌹 @sobhnebesht 🌹
#المراقبه
#جام_جهانی
مهار ضربه پنالتیِ رونالدو توسط علیرضا بیرانوند را ، نه خودشان، نه مردم ایران و پرتغال، نه مربیان فوتبال، نه فیفا، ... از یاد نخواهند برد!
کاش ما هم یک بار تقاضاهای هوای نفس را، جوری پاسخ می دادیم که یاد همه می ماند. یاد خدا و اهل بیت وملائک !
یک شاهکار اخلاقی و خالصانه و ماندگار!
#طرید
@shamimemalakut
🔸🔹🔸المراقبه
همگی ما معمولاً اهل مراقبتیم و می توانیم لیست بلند بالایی از مواردی که مراقبت می کنیم بنویسیم: اجاق گاز، یخچال، لباسشویی، ظرفشویی ، ماکرویو، کابیت ها، ظروف، فرش، رختخواب ، البسه، لوستر، بوفه، رنگ و کاغذ و گچ در و دیوار، وسایل صوتی و رسانه ای، ماشین، خانه، باغ و باغچه، دکوراسیون، کتاب و کتابخانه، طلاجات، اسناد و مدارک…
تازه اینها جمادات است!
ما مراقب عزیزانمان، پست و مقام، شهرت و اعتبار، آبروی خود هستیم و مراقب ارتباطات خود با دیگران!
همه ی این کلیات علاوه بر فرعیات، راههای خاصی برای مراقبت دارند!
اما ما خسته نمی شویم و حس خوبی هم داریم و مدام تجارب همدیگر را در مورد مراقبت ها رد و بدل می کنیم. اما در مورد قلب خود ، هیچ وسواسی نداریم که مراقبتش کنیم از تکبر، حسد، کینه، نفرت، ریا و …!
آن هم در حالی که قلب ما، معمار آخرت ماست!
✍️ به قلم: #طرید 🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://bit.ly/2ibThCJ
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔹🔸🔹حکایت جای خالی و دندان تیز!
همان روزهای اول که مردم آبادان دم اداره ی آبفا تجمع کردند خودم دیدم در صف اول مطالبه گری مردم چند روحانی از حوزه علمیه ایستادند. همان جا مردم از حضور آنها تشکر کردند. امام جمعه ی مردمی خرمشهر از مسئولان شهر دیدار کرده و مطالبات مردم را به طور جدی پیگیر بود. چندبار کارش به بیمارستان کشید اما دغدغه ی خدمت نگذاشت آرام بنشیند. او حتی بر سر پروژه ی آبرسانی حاضرشد؛ جوشکاری هم کرد. مردم از هرکس شاکی باشند از او شاکرند.
قطعا روحانیونی از این دست خوب فهمیده اند اگر در صف اول نایستند و مطالبات مردم را پیگیری نکنند، دندان تیز کرده های فراوانی می آیند در صف اول می ایستند و آنگونه که نباید مطالبات مردم را جهت میدهند. واضح است که این روزها مردم چیزی جز رفع مشکلات معیشتی خود نمیخواهند اما دشمنی که به کمین نشسته درپی دستیابی به اهدافی غیر از اهداف مردم است ولی از دردهای مردم و از حنجره های به فریاد آمده شان سوءاستفاده میکند. روحانیت اگر جای خالی بگذارد گرگ ها با پنجه های سوهان کشیده می آیند سریع جاها را پر میکنند و از آب های گل آلود ماهی صید میکنند . من اهل خرمشهر و آبادانم کسی را سراغ ندارم که از تیراندازان نقاب به چهره ی شب 9 تیر، حمایت کرده باشد. چون مردم امام جمعه ی شهرشان را در صف اول حمایت از خود دیدند. مردم سریع صف خود را از آنها جدا کردند چون روحانیت جای خالی نداد. خرمشهر زادگاه خرم من خرمی اش فقط و فقط به دل های مردمی ست که خاطره ی جهان آراها را هنوز به یاد دارند . هنوز نخل هایش بی سر اند و هنوز مردمش برای این انقلاب پسرهایی بزرگ میکنند که سر بدهند . خیال دنیا راحت، اهالی مسجدجامعی که زخم هایش هنوز التیام نیافته با گرگ ها هم صدا نمیشود. خرمشهر شرمنده ی شهدایش نخواهد شد.
✍ به قلم: #شیما_حمیداوی 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/حکایت-جای-خالی-و-دندان-های-تیز
🌹 @sobhnebesht 🌹
🔹🔸🔹 شب غفران
خسته روحم را در کوله ام جا دادم و به دوش کشیدم. پا در راهی نهادم تا مرهمی بجویم. خستگی روح و سنگینی گناهانم توان از کفم ربوده بود.
به هر در که رسیدم، بن بست بود. هر آنچه که دویدم بی فرجام شد. نفسم به شماره افتاد و پنجه ی بغضی سنگین بر گلو.
هر چه کردم ره به سویی نبردم. دست به سوی هر کس دراز کردم، ز محبتش بویی نبردم.
غم تنهایی و بی کسی امانم را برید و زمین گیرم کرد.بغض گشودم و هق هقش بی امانم کرد.
وا اسفا از دستان خالی و بار گناهم. وا مصیبتا از دنیای پوشالی ام.
خدایا !آیا به درگاهت، برای بنده ای که فریاد امانش، حنجره میدرد، جایی هست؟ برای بنده ای که از شرم ناخن به صورت میخراشد و العفو گویان، دیدگان خیسش را به زمین دوخته است؟
برای بنده ای که سرگردان و ره گم کرده است؟
برای بنده ای که از دست نفس سرکشش گریخته است؟
یا نور و یا قدوس !تو ناظر بر احوال منی. ستاره های امیدم را ببین، چطور سو سو میزنند. کویر جانم را ببین، چطور تشنه ی بارش رحمت توست. تاریکی و ظلمت دلم را ببین، چطور منتظر درخشش نور وجود توست.
یا غافر الذّنب!با کوله باری از شرم و گناه به درگاهت آمده ام. ببین دستانم خالی و کوله ام تهی است. تنها امیدم لطف و کرم توست.
خدایا! قبولم میکنی؟
یاغیاث المستغیثین! آغوشت را باز کن که سخت تنهایم.
خدایا! دستم را محکم بگیر که سخت محتاجم.
خدایا! تو را به علی قسم، من پشت درم، در باز کن.
✍ به قلم: #آمینا 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/شب-غفران
🌹 @sobhnebesht 🌹
🔹🔸🔹 قبولی بدون شرکت در آزمون!
کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم بابا خیلی هم بیراهه نمی گوید، حقیقتا کامم را با امتحان و آزمون باز کرده بودند. دقیقا نمی فهمیدم چرا باید برای شرکت در آزمونی که دستم به منابعش نرسیده و رقابت تا این حد شدید بود، سر و دست بشکنم و به این درب و آ ن درب بزنم برای رفتن.
اوج تعطیلات بود و وسیله نقلیه عمومی برای رفتن به مرکز استان و شرکت در آزمون پیدا نمی شد. از دوستان و آشنایان کسی ثبت نام نکرده بود. به هر کس می گفتم همراهم بیاید نگاه معنا داری می کرد و می گفت: «جان من خسته نشدی از این آزمون های بی هدف. ول کن. همه دارند می روند شمال و تفریح و مسافرت، این خواهر بیچاره ما می خواهد برود امتحان بدهد. بشر تو نان خوشی از گلویت پایین نمی رود؟». تضعیف روحیه ها اثری نداشت.
اولین کار این بود که مشکل وسیله رفت و آمد را حل کنم. تماس گرفتم با محل آز مون و با مطرح کردن مشکلم، درخواست یک شب خوابگاه دادم. ناباورانه موافقت شد. حالا خودم جا و مکان داشتم و می توانستم روز قبل از آزمون با اتوبوس بروم. فقط نیاز داشتم به یک همراه محرم از جنس آقا که جا و مکان هم داشته باشد. مثل همیشه مهدی به جرم دانشجویی در مرکز استان و اسکان در خوابگاه، از تعطیلات و ماندن کنار خانواده ایثار کرد و رفتیم برای جامه عمل پوشاندن به یکی دیگر از «ندانم کاری های» بنده.
بعد از چند ساعت اتوبوس نشینی و خستگی و حمام باران بهاری، جلوی مرکز مربوطه از مهدی با شرمندگی بسیار خداحافظی کردم.
ظاهرا در مشکلم تنها نبودم. از کل شرکت کنندگان استان فقط5 نفر خوابگاهی بودیم. خوش به حالشان، چند نفری آمده بودند. با فکر به تعطیلاتی که از دست رفته بود؛ آزمونی که نتیجه اش قبل از شرکت مشخص بود و هزار اما و اگر دیگر. احساس پشیمانی خاصی همه وجودم را گرفته بود. فقط نگاه کردن به رفتار و سکنات هم اتاقی ها، حس پوچی را از ذهنم دور می کرد. دخترانی کم نظیر در اخلاق و رفتار و متانت. به همشان غبطه می خوردم. آن یکی که با من هم هدف بود می گفت؛ «نا امید نباش آجی بیا این تست های سال قبل را بخوان شاید چند تای آن از سوالات آزمون باشد. این سوالات تشریحی هم از آزمون سال قبل است». آن یکی می گفت؛ سرما نخورید. یکی برای جمع، آرزوی خوشبختی و قبولی می کرد و آن یکی با سکوتش کمک می کرد به استراحتمان. یکی از هم اتاقی ها محصل سال های قبل همان مرکز بود. دوستانش که ساکن خوابگاه اصلی بودند، یکی یکی به دیدارش می آمدند. به همه ما خوش آمد می گفتند. هر کدامشان تحفه ای می آوردند و اصرار می کردند اگر چیزی نیاز داریم بگوییم. آخرین نفرشان که از اتاق بیرون رفت، دوست هم اتاقی ما گفت: «چقدر بد شد، همه مرا دیدند. همه اینجا آشنا هستند. قبول نشوم آبرویم رفته است. کاش کسی نمی دانست.» گفتم: «نگران نباشید. اگر قرار بود همه شرکت کنندگان قبول شوند که آزمون برگزار نمی شد.حالا یا قبول می شویم یا سال دیگر اگر حیاتی بود مجدد شرکت می کنیم. تجربه است چه ربطی به آبرو دارد. خدا کند از این دِین ها و استفاده از امکانات بدون تلاش، پیش خدا شرمنده نباشیم». آن یکی بی اختیار گفت: «وای. خب هر چه تعداد افرادی که می دانند آزمون دارید، بیشتر باشد که بهتر است. این همه دوست دعا می کنند برای قبولیتان». از پاسخش چند دقیقه ای مات بودم. اعتراف می کنم در تمام عمرم در پاسخ چنین وضعیتی، چنین جواب عارفانه ای نشنیده بودم. آن شب تا صبح با خیال راحت هفت پادشاه را در خواب دیدم. زندگی در محیطی که انسان هایش خدا را می شناسند و خیر خواه همدیگرند خیلی آرامشبخش بود. فردای آن روز هر سوالی از آزمون را مرور می کردم، بی جواب نبود، به نظرم جواب مشکلترین سوالات هم باید نوشت: «خدایا ما چرا تلاشی برای آمدن این روزهای خوب نمی کنیم؟»
✍ به قلم: #ارغوان_صداقت 🌸🍃
آدرس این مطلب:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/قبولی-بدون-شرکت-در-آزمون-1
@sobhnebesht
🔹🔸🔹 لحظات غم نزدیک است!
به روزی فکر میکنم که در خواب عمیقی فرو رفته و عزرائیل را میبینم که آمده و جانم را میگیرد. صبح بیدار نمیشوم و تشخیص پزشک، ایست قلبی در خواب است. از من که گذشت، نگران کسانی میشوم که به من نسبت ناروا زدند و حلالیت نگرفتند، پشت سرم غیبت کردند، بدیهایم را آشکار نمودند، مهربانیها و دلسوزیهایم را ندیدند، نگران روزی هستم که عذاب وجدان میگیرند و در مراسم ختمم شرکت میکنند و برایم میگریند، غافل از اینکه من خندههایشان را میخواستم نه گریههایشان، بخششهایشان را نه حسرتهایشان.
در همین افکار سیر میکنم که به خودم میگویم تا فرصت داری به دیدار کسانیکه دوستشان داری برو، بدیهایشان را ببخش و با آنها بخند که وقت تنگ است، مرگ بیهیچ فاصلهای ایستاده و منتظر اذن پروردگار است، مبادا دوستی برود و تو مردهپرست باشی و در عزایش عذاب وجدان بگیری و گریه کنی. غرورت را کنار بگذار و لحظههای شادی را از دست نده که لحظات غم نزدیک است.
✍ به قلم: #شهره_شریفی 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/لحظات-غم-نزدیک-است
🌹 @sobhnebesht 🌹
▪️▪️▪️ قالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ (ع )
" إِنَّمَا شِیعَةُ جَعْفَرٍ مَنْ عَفَّ بَطْنُهُ وَ فَرْجُهُ وَ اشْتَدَّ جِهَادُهُ وَ عَمِلَ لِخَالِقِهِ وَ رَجَا ثَوَابَهُ وَ خَافَ عِقَابَهُ فَإِذَا رَأَیْتَ أُولَئِکَ فَأُولَئِکَ شِیعَةُ جَعْفَرٍ"
امام صادق علیهالسلام فرمود: شیعه جعفری کسی است که:
حلال خور و پاکدامن و جهادگر باشد.
و برای رضای خدای خود کار کند.
و به پاداش الهی امیدوار باشد.
و از مجازات او بترسد.
️این چنین افرادی شیعیان جعفری هستند.
خصال شیخ صدوق، ج1، ص296
@sobhnebesht
🔸🔹🔸 ملیکه ی قم
سلام ای مهر فروزان
چشمانم که به گنبد حرمتان می افتد، انگارهمه چیز را یک دفعه فراموش میکنم و اشک هایم خشک میشوند.
ای ملیکه حضورت خستگی را از خاک و زمین قم برداشته است.
بانو جان نسیم یادت دلهایمان را به میهمانی نور میبرد.
دریای جانها خروشان از توست.
از تو دوریم اما با یادت دستانمان را در دستان ضریحت با گره ای محکم می بندیم و دخیل بارگاه تو میشویم.
بوی سیب عطر حرمت مرابه یاد شنیده هایم از حرم ارباب می اندازد.
میوه ی دل امام کاظم علیه السلام!
نور چشمان نجمه خاتون!
دختری را در حق پدرو مادرتان تمام کردید.
شما شانه هایی صبور برای سبکبالی ام هستید.
حرمتان برای من بهشتیست، بهشت را به همین سادگی تصرف میکنم.
🌸🍃 ارسالی از طرف همراهان نبشته های دم صبح
✍ به قلم: بهاره شیر خانی 🌸🍃
#ارسالی_از_همراهان_ما
🍃🌸 @sobhnebesht 🌸🍃
🔸🔹🔸 با پای دل!
آقا جان دلم برای حرمتان تنگ شده است. برای ضریح مقدسی که چون نگین انگشتری در میان صحنها قرار گرفته است. برای هوای حریمتان.
باید از راه دور هم که شده زیارتی بکنم. باید چشمانم را ببندم و اینبار، از بست نواب صفوی داخل شوم.
ایکاش میشد چشمهایم را که باز میکنم خودم را واقعا میان بست شیخ حر عاملی ببینم. آنوقت کمی که جلوتر بروم صحن انقلاب همانجا پیداست. از در نقاره خانه داخل صحن بشوم و گوشه ی حیاط با صفایی که این روزها چراغانی و گلباران است؛ بایستم و دست بر سینه بگذارم و بگویم:” السلام علیک یا شمس الشموس و یا انیس النفوس و یا غریب به ارض طوس و رحمت الله و برکاته.”
کبوترهای حریمت همینطور سقاخانه را دور بزنند و من دیگر طاقت نداشته باشم که اینجا بایستم. آنوقت با چشمهای گریان سوی حریمت روانه بشوم. از پشت پنجره ی فولاد ضریحت را تماشا کنم و اشک بریزم و دردهای روحم را التیام دهم. باید بار گناه زمین بگذارم و توبه کنان خودم را به حریمت برسانم.
کنار ایوان نادری بایستم و قلبم هر لحظه بیشتر برایتان تند بزند. اشکهایم از من اجازه نگیرند و همینطور خودشان را به پایتان برسانند. پاهایم مرا به سوی ضریحتان بکشانند و من غرق دلدادگی باشم و ندانم که چطور طی طریق مینمایم. داخل ایوان که بشوم نورانیتتان وجودم را گرفته باشد. و من دست چپم را به دیوار بگیرم و آرام آرام خودم را همراه ملائک به توحیدخانه برسانم.
خودتان میدانید فقط دلم میخواهد همینجا گوشه ی توحید خانه روبه روی ضریح باصفایتان بنشینم و با هیاهوی زائرانت برایتان روضهی مادر بخوانم و با هم اشک بریزیم.
دلم میخواهد درد و دلهایم که تمام شد، آرام آرام وقت برگشتن بشود و من مثل همیشه به محضرتان برای هزارمین بار بگویم:” آقاجان. دلم طاقت دوری ندارد؛ خودتان میدانید. از اینجا که رفتم بهانه ای جور کنید که من دوباره برگردم.” و دست به سینه و سلام کنان و اشک ریزان خارج بشوم.
دلی که هوای حرمتان کرده طاقت از کف داده. منتظر زیارتم آقاجان!
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/با-پای-دل-13
🌺 @sobhnebesht 🌺
🔸🔹🔸 گدای کاهل
از هتل تا حرم چند کوچه و خیابان فاصله است. امروز روز آخری است که به حرم می رویم. از هتل بیرون میآییم هنوز چند قدم از هتل دور نشدهایم که پسرکی توجهمان را جلب میکند. داخل کیسههای زباله هتل دنبال مواد بازیافتی میگردد. یاد شام دیشب میافتم. رولت گوشت خوشمزهای بود. نمیدانم چرا نخوردم. داخل ظرف یکبار مصرف ریختم و درون یخچال گذاشتم. به هتل برمیگردم. غذا را میآورم و به آن پسر میدهم. تشکر گرمی میکند.
از اولین پیچ کوچه میگذرم. آقایی با جسمی معلول کنار دیوار نشسته و التماس میکند کتاب دعاهایش را بخرم. امّا دیگر پولی برایم باقی نمانده است.
پیچ بعدی خانمی کنار کوچه روی زمین نشسته و گدایی میکند. پیچ بعدی دختر نوجوانی پارچههای سبز لولهشده میفروشد. دوست دارم کنارشان بنشینم و از آنها بپرسم اینجا مگر مشهدالرضا نیست؟ آیا آقایی کریمتر و مهربانتر و نزدیکتر از امام رضا علیه السّلام در این شهر برایتان وجود دارد؟ میدانم اگر بپرسم نمیتوانند کسی جز او را نام ببرند. دوباره سوالها به ذهنم هجوم میآورد. پس چرا برای مرتفع شدن نیازشان نزد ارباب کرم نمیروند؟ نمیدانم شاید رفتهاند و نیازشان برطرف نشده. امّا مگر میشود؟ نه! غیر ممکن است.
درون هیاهوی سوال و جوابهای ذهنم گم میشوم. از میان زائران میگذرم. به در ورودی صحن میرسم. کسی درون گوشم زمزمه میکند:«گر گدا کاهل بود تقصیر صاحبخانه چیست؟» معنایش را متوجه نمیشوم. یعنی آنهایی که من دیدم گدای کاهل هستند؟ نکند خودم هم جزو آنها باشم؟
از بازرسی میگذرم. وارد صحن جامع رضوی میشوم. سلام میدهم. اذن دخول میخوانم. قدری آب به نیت شفا مینوشم و راهی رواق امام میشوم. به طرف حرم میروم. بعد از زیارت و درد دل گفتن و وداع، مسیر برگشت را در پیش میگیرم. هنوز از رواق بیرون نرفتهام که گوشی همراهم زنگ میخورد. به علت خرابی قطار میتوانم یک ساعت دیگر در محضر امام رئوف باشم.
گوشه رواق نشستم. خانمی بندرعباسی سر صحبت را با من باز کرد. از صحبتهایش فهمیدم سواد چندانی ندارد. امّا استاد مکتب نرفته است. از اول زندگیش تا زمانی که کنارم نشسته بود را برایم تعریف میکند. خانمی کنار او خوابیده است. یکی از خانمهای خادم حرم با رویی گشاده از او میخواهد به خاطر وجود دوربین در رواقها آنجا نخوابد و علاوه بر آن می گوید:«کسانی که جایی برای خواب ندارند، میتوانند در زمان معینی داخل صحن حضرت زهرا(س) استراحت کنند.» و بعد اسم کمپی را میآورد که به همت آستان قدس افراد کم بضاعت را خدمت رسانی میکند.
صحبتهای خانم بندری دوباره گل میکند. از توسلها و نحوه دعا کردنش برایم میگوید. آه؛ چه دیر همدیگر را دیدیم. کاش او را زودتر دیده بودم تا بتوانم مثل او دعاهایم را ناب کنم و درخواستهایم به جا و متفکرانه باشد. حالا بهتر معنای گدای کاهل را درک می کنم. از او میخواهم در محضر امام مرا دعا کند. امیدوارم در خاطرش بمانم. رویم را میبوسد و او هم از من درخواست دعا برای دخترش میکند. خداحافظی میکنم و از رواق بیرون میآیم.
کاش همه خوب دعا کردن و دعای خوب کردن را میآموختیم، آنگاه به محضر امامان معصوممان شرفیاب میشدیم. آخر مگر میشود چنین گوهری در شهری بدرخشد و نورافشانی کند؛ امّا مردم او را نبینند و دست نیاز جلو کسانی دراز کنند که یا با دیده حقارت به آن ها نگاه میکنند یا توان رفع نیازشان را ندارند.
✍ به قلم: #صدف 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/گدای-کاهل-1
🌹 @sobhnebesht 🌹
🔸🔹🔸 سرزنش های نفس لوامه
امروز وقتی میخواستم برای خرید بروم دست بردم و دمپایی های مشکی ام را از تو جاکفشی برداشتم. کفشهایم همینطور ناراحت در تاریکی نشسته بودند و مرا تماشا میکردند. شاید هم یک تشر میزدند که:” با دمپایی بیرون رفتن در شان شما نیست.” شاید هم نفس لوامه بود که داشت سرزنشم میکرد. اما من به هیچ کدامشان محل نگذاشتم. نه لوامه نه کفشهایم. آخر مچ پایم درد میکرد و کفش آزارش میداد.
وقت برگشتن مجبور شدم از روی جوی کوچکی که همسطح با زمین بود و از خون آبه های مغازه ی مرغ فروشی پر شده بود رد شوم. سر چهار راه و ماشینهایی که میخواستند از کنارم عبور کنندو جویی درست وسط راهم. چاره ای نبود؛ طرف دیگر نمیتوانستم بروم. ناچار سعی کردم چادرم را جمع و جور کنم و طوری ازش بگذرم که شرش دامنم را نگیرد اما نشد.
خیلی از کثیف شدن پاهایم ناراحت شدم. از آنجایی که دمپایی پایم بود جوراب هایم خیس شد و آب به پاچه ی شلوارم هم سرایت کرد. نفس لوامه شروع کرد به سرزنشم که:” بهت که گفتم کفش بپوش. گوش نکردی.”
همین طور که ناراحت بودم و به این فکر میکردم که چطور داخل خانه شوم که فرشها را نجس نکند نفس لوامه دوباره گفت:” بعید نیست تقوایت هم همین طور لکه دار شده باشد.”
راست میگفت؛ گوشه ی تقوایم شاید توی جوی خودخواهی هایم کشیده شده باشد یا شاید غضب آنرا آلوده کرده باشد. آخر هرچه از غمها که به آدم روی میاورد یک سرش را اشتباهات نفس اماره گرفته است.
از فرط ناراحتی فراموش کرده بودم که یک شیر آب در پارکینگ خانهمان هست. به حیاط که رسیدم از دیدنش خیلی خوشحال شدم. وسایلم را کنار دیوار گذاشتم و رفتم تا پاهایم را بشویم. آب را که روی پاهایم باز کردم گفتم:” الهم اغفر لی الذنوب التی تغیر نعم”
✍ به قلم: #خاتون_بیات 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/سرزنشهای-نفس-لوامه
🌹 @sobhnebesht 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬نوای نقاره خانه در شب میلاد آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام.
با شماره 48888-051 تماس بگیرید که این آقای مهربون کارتون داره🌺
#وقت_سلام
#مستقیم_ضریح_حرم
#ولادت_عشق
🌹 @sobhnebesht 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد حضرت ابوالحسن علی ابن موسی الرضا علیه السلام مبارک 🌸🍃
@sobhnevesht
🌸🍃🌸🍃🌸
🔹🔸🔹 اضاعوا الصلاه
اصلا فکر نمی کردم این رفتار را بکند!
برای آشتی کردن یک جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم ،
اصلا از اتاق بیرون نیامد!
ناراحت بیرون زدیم،
سکوت بود و سکوت!
حال عجیبی بود!
چون خودم پیشنهاد داده بودم ، دل خور بودم عجیب!
هرگز این تصویر از ذهنم پاک نخواهد شد!
خدا نکند کسی از در خانه ای دلخور و ضایع روانه شود!
یاد نماز دیروزم افتادم که با تآخیر خوانده بودم،
اون هم حتما از دست من دلخور شده بود!
ضایعش کرده بودم !
او را ناقص و معیوب روانه آخرت کرده بودم!
” رسول خدا(ص) می فرمایند:کسی که بی سبب نماز واجب خود را ترک کند تا وقت آن بگذرد و حدود آن را حفظ نکند،آن نماز تیره و تار بالا رود و گوید:خدا تو را ضایع کند،چنانکه مرا ضایع ساختی.
شیخ صدوق،ثواب الاعمال و عقاب الاعمال،ص 518."
✍ به قلم: #طرید 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/أَضَاعُوا-الصَّلَاةَ-1
🌹 @sobhnebesht 🌹
🔸🔹🔸 یا حی و یا قیوم
نماز حی و زنده است ،
چون از فیلتر مرگ رد می شود،
در تنهایی برزخ پشتیبانی ات می کند،
پای صراط شفاعتت می کند،
از درب خودش وارد بهشتت می کند!
چه کسی از خویشان و اقوامت و اموال و دارایی ات و پست و مقامت چنین توانایی دارند؟!
نماز حیّ و زنده است!
✍ به قلم: #طرید 🌸🍃
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://nebeshte.kowsarblog.ir/یا-حی-و-یا-قیوم-2
🌹 @sobhnebesht 🌹