eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺ســــ🌻ــــلام ☕️صبح زیبا تون بخیر 🌺امیدوارم دلتون شاد ☕️و عاقبت تون بخیر باشه 🌺 زندگیتون بدون حسرت ☕️روزگارتون پراز معجـزه 🌺و در لحظه لحظه ی ☕️زندگیتون خدا کنارتون باشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیهان بچّه‌ها مجلّه‌ای ویژهٔ کودکان است که مؤسسهٔ کیهان آن را به عنوان قدیمی‌ترین مجلّهٔ کودک و نوجوان ایران از تاریخ پنج‌شنبه ششم دی‌ماه سال ۱۳۳۵ در تهران منتشر کرده‌ است. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آخر هفته خوب.... - @mer30tv.mp3
4.26M
صبح 18 بهمن کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #تاج‌گل #قسمت_پانزدهم اقا جونم گفت به تو چه ربطی داره اصلا کی به تو اجاز
بوی فتیرتازه و نون قندی هایی که مادرم می پخت وصدای قدمهای تند تند بتول که سعی داشت کارهای خونه رو به نحو احسنت انجام بده تو خونه پیچیده بود ، که کسی در اتاق رو زد،پشت در ایستادمو به خاطر ترس از مهران و آقام با صدای آرومی گفتم کیه ؟ خانجون گفت منم دختر ، درو باز کن ، چیزی نیست باز کن. نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم و بدون اینکه به خانجون نگاه کنم سر جایی که بودم برگشتم. خانجون گفت تاج گل بیا این فتیر رو بخور تا رنگ و روت برگرده آخه ازصبح هیچی نخوردی ننه . به طرفش برگشتم و گفتم خانجون من زن ناصر میشم ؟واقعا اقاجونم منو به ناصر میده؟ خانجون آرد روی لباسش را تکوند و گفت: گوش کن تاج گل ، بهترین تصمیم همینه که زود ازدواج کنی ، حرفشو قطع کردم و گفتم بهترین تصمیم ازدواج با ناصره خانجون؟ من ناصر رو دوست ندارم ، ازش می ترسم. خانجون گفت ببین تاج گل ، اگه فکر می‌کنی داماد عصمت تورو ازاین زندگی نجات میده کاملا در اشتباهی پس…گفتم پس چی ؟ گفت پس اگه میخوای بیشتر از این به اون داماد ظلم نکنی از خر شیطون پایین بیا ،و به فکر آینده ات باش اگه راستشو بخوای ، ناصر هم بد نیست ننه ، اندازه ی عقلش باید باهاش رفتار کنی و از شر غر زدنهای شوهر یه عمر راحت میمونی ، ، صدامو از ته حلقم خارج کردم و گفتم خانجون من علیرضارو دوست دارم ، میفهمی چی میگم ؟ دلم میخواد با اون زندگی کنم دستشو گرفتم و روبروش زانو زدم و گفتم خانجون کمکم کن ، کمکم کن خاله ازاین تصمیم ظالمانه ش صرف نظر کنه و من به علیرضا برسم. خانجون با حرص گفت ، آره دیدم علیرضای تو ، امروز چقدر شهامت به خرج داد ، و تو رو از این خانواده نجات داد تاج گل ، حرفامو قشنگ تو گوشت فرو کن ، نه به علیرضا میتونی برسی ، و نه اینکه دیگه اینجا جایی تو این روستا برای زندگی داری. اگه ازدواج نکنی اهالی روستا نمیزارن یه آب خوش از گلومون پایین بره، پس عاقل باش و با ناصر یه زندگی آرومو شروع کن. یه دفعه شدت کلامشو عوض کرد و گفت البته چه تو بخوای و چه نخوای اقات بله رو داده و قضیه تموم شدس. من که سیل اشکام تمام صورتمو پوشونده بود، گفتم گناه من چیه که باید با یه دیونه ازدواج کنم ؟ خانجون گفت گناه تو اینه که نباید به عصمت و دخترش نزدیک می شدی ، نباید دست رو نقطه ی حساسشون میذاشتی ، الان هم نه راه پس برات مونده نه راه پیش .بعد لباسی جلوی من گرفت و گفت زود اینارو بپوش ، خوبیت نداره با این صورت و لباس ، پیش مهمونها حاضر بشی گفتم خانجون تو میفهمی من چقدر درد می کشم ؟ می‌دونی الان من چه شرایطی دارم ؟ لباس برام آوردی که من جلوی ناصر دیونه حاضر بشم ؟خانجون گفت بله رو بگو تاج گل ، بله رو بگو تا این قضیه ختم به خیر بشه…دستمو روی سرم گذاشتم و و زار و زار گریه کردم . خانجون که انگار دلش برام سوخته بود ، سرمو توی بغلش گرفت و گفت وای دختر بخت برگشته ی من ، چرا قسمت برات اینجور رقم خورد؟ دیگه از فکر اون پسر بیرون بیا دخترم که امشب هم به خیر بگذره. خانجون اینقدر از عواقب نه گفتنم گفت و گفت و در آخر هم گفت پاشو این لباسو تنت کنم که من هم مثل یه روح متحرک به حرفای خانجون گوش دادم. البته مجبور به اطاعت بودم چون راه دیگه ای نداشتم ، اگه مخالفت می کردم زیر مشت و لگد آقاجون به اجبار بله رو می دادم. بعد از لباس عوض کردن خانجون دستی روی سرم کشید و تا خواست حرفی بزنه با صدای کوبیده شدن در، از گفتنش صرف نظر کرد و گفت فکر کنم عصمت خیر ندیده و مهمونا سر رسیدن ، همین جا بمون تا برای چایی آوردن صدات بزنم. با رفتن خانجون ، مثل دیونه ها طول و عرض اتاقو راه می رفتمو و با خودم زمزمه می کردم خدایا کمکم کن ، خدایا یه راه فراری از این مخمصه برام مهیا کن تا علیرضا منو از اینجا فراری بده ، اینقدر با خودم حرف زدم که خودم خسته شدم. ننه آقا داخل اتاق شد و گفت تاج گل آماده ای؟ با مظلومیت به ننه آقا نگاه کردم و گفتم آماده ی چی ننه ؟ منو داری پیش یه دیونه می بری چی بهش بگم ؟ صداشو کمی بلند کرد و گفت آره می خوام ببرمت پیش ناصر چون خودت اینجوری خواستی ؟ خودت کاری کردی که مجبوریم در برابر همه لال بمونیم ، پس دیگه حق نداری یه کلمه هم حرف بزنی و اعتراض کنی الانم مثل بچه آدم پشت سرم راه بیافت. به پاش افتادم و گفتم ننه من غلط کردم ، ولی تو هم مثل خاله عصمت که پشت دخترش مثل کوه ایستاده پشت من باش، نذار زندگیم سیاه بشه ، ننه آقا صورتشو ازم دزدیدو یه چادر سفید گل گلی روی سرم انداخت و گفت راه بیا ، الان همه منتظر تو هستن و از اتاق بیرون رفت .من هم که دیگه از التماس کردن نا امید شده بودم ،شبیه مجرمها با ترس دنبالش به راه افتادم. داخل اتاق پذیرایی که شدیم، چشمم افتاد به دور تا دور اتاق که از آدمهای محله و فامیل پر شده بود. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
33.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دستور پخت : ابتدا سرو ته انار هارو با چاقو برش میدیم و به خوبی میشوریمشون و سپس با هر وسلیه ای که شد انار هارو‌ دون مکنیم و سپس داخل قابلمه ریخته و به اندازه دو لیوان آب بهش اضافه میکنیم و‌ روی شعله قرار میدهیم تا به مدت نیم ساعت بجوشید به شکلی که که دونه ها جدا شوند و سپس داخل صافی میریزیم و آب انار رو میگیریم .حداقل ۸ ساعت زمان لازم است تا رب انار ما اماده شه . سعی کنید با شعله پایین تر بپزید تا خوش رنگ تر شود و در نهایت به ازای هر یک کیلو رب انار یه قاشق سر خالی نمک بریزید •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
735_38826839577072.mp3
4.75M
بیا از هر چی غمه فرار کنیم 💜 این صدا ماشالاه داره 👌👌👌 🎙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ناصر هم یه گوشه نشسته بود و هر از گاهی چنتا تار مو از سرش می کند ،چند ثانیه بهشون زل میزد و خنده ی بی صدایی می کرد.با صدای آرومی سلام دادم، همه با هم به جز ناصر سرشون به طرفم چرخید و همزمان جواب سلاممو دادن. خانجون با اشاره گفت تاج گل بیا کنار من بشین، مثل یه بچه ی خردسال حرف گوش کن رفتم و همونجا نشستم، به محض اینکه نشستم خاله عصمت گفت حاج آقا شروع کن ...سرمو به چپ و راست چرخوندم ، حاج آقا ابوذر شروع به خوندن خطبه ی عقدکرد ، با صدای آرومی گفتم خانجون دارین چکار می کنید ؟ حاج آقا چی داره میخونه ؟ از بازوم نیشگونی گرفت و با صدای خفه ای گفت هیسس! میخوای آبرومونو ببری؟ حاج آقا برای بار سوم گفت آیا من وکیلم شما رو به عقد دائم ناصر ..... به صداق یک جلد کلام الله مجید که زندگیتون را منور می فرماید و چند راس گوسفند و یک عدد شاخه نبات در بیارورم؟ تا خواستم بلندشم خانجون محکم بازومو فشار داد و خاله عصمت که کنار خانجون نشسته بود صداشو نازک کرد و گفت بله ،... صدای کل و دست زدن تو اتاق پیچید ، سرمو از زیر چادر بیرون آوردم و به اقام که سرش پایین بودو بدون هیچ لبخندی تند تند تسبیح می گردوند نگاه کردم ، با بغض گفتم آقا جون ؟ آقا جون منو با گوسفند معامله کردی؟ بدون اینکه به کسی حسابی پس بدم، بلند شدم و از مهمونخونه بیرون اومدم، داخل اتاق که شدم و با صدای بلندی شروع به زجه زدن کردم. در عرض دو روز زندگیم از این رو به اون رو شده بود. سرنوشتم از علیرضا به ناصر کم عقل، و از عشق به قربانی شدن رسیده بود. صنوبر با استرس وارد اتاق شد و نفس نفس زنون بهم نزدیک شد و گفت تاج گل ، تاج گل ، اون پسره رو دیدم ، چشامو از اشک پاک کردم و گفتم کدوم پسر صنوبر؟ اگه اومدی منو نصیحت کنی، برو بیرون که اصلا حال و حوصله ندارم. دستمو گرفت و گفت همون پسره که از دست داداش کتک خورد رو می گم ، با شدت کلام گفتم علیرضا ؟ سرشو بالا و پایین کرد و گفت آره ، آره خودشه ، گفتم کجا دیدیش؟ حالش چطور بود؟ جای کتکا تو صورتش نمونده بود؟ دستمو محکم تر فشار داد و گفت ول کن این حرفا رو، می خواد تورو ببینه. چشام ازشنیدن حرف آخر صنوبر گرد شد، با تعجب گفتم نگفتی موقعیت منو بهش ؟چطوری می تونم از این خونه ، اصلا از این اتاق بیرون برم ؟صنوبر گفت تو کاریت نباشه ، من فکر همه جارو کردم.با خوشحالی تو بغل صنوبر پریدم و همراه با اشک گفتم آبجی من بله رو نگفتم، من نگفتم به جون آقا جونم بله رو من نگفتم ، منو از بغلش بیرون کشید و گفت با این همه بلایی که آقا جون سرت آورد باز هم جونشو داری قسم می خوری تاج گل ؟ اشکام بدون وقفه تند تند روی صورتم ریخته می شدن. گفت پس کی بله رو گفت تاج گل ؟ نکنه از عشق زیاد تو هم زدی ؟ گفتم ، نه به خدا کاملا عقلم سر جاشه ، خاله عصمت بله رو گفت بغلم کرد و گفت پس تو هنوز به ناصر نامحرمی چون بله رو نگفتی ، با خوشحالی صورتش را بوسیدم و گفتم یعنی من زن ناصر دیونه نشدم؟ چشاش پر از هاله ی اشک شد ، گفت چه بله بگی چه نگی باز هم زن ناصر شدی آبجی. تا خواستم حرفی بزنم گفت وقت تلف نکن تا همه درگیر بحث عروسی هستن ،چفت درو قفل کن و از اون پنجره ای که پشت رختخوابهاس، برو تو کوچه و با پسره حرف بزن ببین چی می خواد بهت بگه. با رفتن صنوبر زود چفت درو بستم و رخت خوابارو تند تند پایین ریختم که جلوی پنجره باز بشه .دستام می لرزیدن ، ترس داشتم از اینکه یه شر دیگه ای به پا بشه ، ولی دل بی قرارم این حرفا رو حالیش نمیشه آروم پنجره رو باز کردمو سرمو بیرون بردم ،همه جا تاریک مطلق بود و فقط نور ضعیفی از اتاق به بیرون می تابید.علیرضا به دیوار تکیه داده بود و به آسمون نگاه می کرد. اینقدر تو فکر و خیال غرق شده بود که اصلا باز شدن پنجره و حضور مرا متوجه نشد. با صدای آرومی گفتم علیرضا ؟ علیرضا؟ سریع سرشو به طرفم چرخوند ، نزدیکم اومد و روبروم ایستاد، بغض جوری امانمو بریده بود که حتی توان گفتن یک کلمه رو هم نداشتم. نگاه عمیقی بهم انداخت وگفت تاج گل چی شده؟ نگو که بله رو گفتی ؟ از شرمی که داشتم سرمو پایین انداختم و با هق هق گفتم تموم شد علیرضا، تا اخر عمرم باید با یه آدم دیونه زندگی کنم. زود حرفمو قطع کرد و گفت نباید بله رو می گفتی تاج گل ؟نباید قبول می کردی ، ؟ اشتباه کردی ، همه چی رو سختر کردی گفتم من بله رو نگفتم خاله عصمت بله رو به حاج آقا داد.چییییی خالت به جای تو بله رو گفت ؟ محکم تو پیشونیش زد و گفت یک پدری از نارین و ننه ش در بیارم که روزی هزار بار برای اینکاری که با ما کردن آرزوی مر…گ کنن….گفتم آرزوی مرگ کردن اونا چه دردی از ما دوا می کنه؟ پس عشقمون چی میشه علیرضا ؟ یعنی تا آخر عمر باید تو حسرتش بمونیم؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
علیرضا اشکاشو با پشت دستش پا کرد و گفت نگران نباش تاج گلم، شبونه از اینجا فراریت میدم.میریم جاییکه دست هیچ کدوم از این آدمای ظالم بهمون نرسه. هنوز حرفامون تموم نشده بود که صدای در و صنوبر همزمان با هم به گوشمون خورد.دستمو برای علیرضا تکون دادم و گفتم برو، برو تا کسی تورو اینجا ندیده .علیرضا همین جور که به طرف ته کوچه می دویید داد زد منتظر اون شب باش اول با همشون تسویه حساب می کنم بعد تورو از این جهنمی که توش هستی نجات میدم٫ منتظرم باش تاج گل. پنجره رو بستم و درو برای صنوبر باز کردم ، صنوبر حال داغونمو که دید بدون اینکه سوالی بپرسه یا خبری از اون اتاق بهم بده خودشو مشغول جمع کردن رختخوابهایی کرد که پایین ریخته بودم. بعد از تموم شدن کارش، کنارم نشست و گفت تاج گل؟ سرمو بالا گرفتم و بدون اینکه حرفی بزنم گفت قرار شد آخر هفته براتون عروسی بگیرن. از شنیدن این حرف و خوف اینکه با خاله و ناصر همخونه بشم جوری نفسم بند اومد که صنوبر با دیدن حالم، دستپاچه شد و تند تند به صورتم ضربه میزد و همزمان فوت می کرد و با استرس می گفت تاج گل نفس بکش ، نفس بکش آبجی جونم . هر چی سعی می کردم نفسم بالا نمی اومد تا اینکه با نفس محکمی که کشیدم نفسم برگشت. به محض اینکه تونستم نفس بکشم گفتم صنوبر من با ناصر زندگی نمی کنم، بعد یهو از دهنم پرید و گفتم علیرضا بهم قول داده . اینو که گفتم تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم برای همین سریع بقیه حرفمو خوردم. خواهرم گفت علیرضا چه قولی بهت داده؟ تاج گل تو که کار اشتباه دیگه ای نمی کنی مگه نه ؟ تا همین الانشم می‌دونی شوهرم چقدر به خاطر تو بهم سرکوفت زده؟ کاری نکن که هم منو هم بتولو به خاطر تو طلاق بدن؟ سرمو پایین انداختم و سعی کردم خودمو کنترل کنم تا صنوبر از حالت هام، به کاری که قراره بکنیم و تصمیمی که علیرضا گرفته شک نکنه و کارمون خراب نشه . اون شبو تا خود صبح به حال خودمو عشق نافرجامم اشک ریختم .با سرو صدا و پچ پچ ننه آقا و خانجون چشامو باز کردم. استرس عجیبی به سینم چنگ میزد، دوست نداشتم از اتاق بیرون برم و کسی رو ببینم اماصدای قار و قور شکمم بدجور حالت ضعف به من میداد .دستمو روی شکمم فشار دادم و گفتم یه چند ساعت دیگه هم طاقت می آوردی چیزی نمی شد، حالا چه وقت گشنگی بود آخه؟اجبارا بلند شدم و بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون اومدم. چشامو تو حیاط چرخوندم به جز ننه آقا و خانجون و اون طرف تر بتول که هر از گاهی چپ چپی به خانجون و ننه آقا نگاه می کرد، کسی خونه نبود .سریع به طرف مطبخ رفتم و یه تیکه نون برداشتم، کمی پنیر لای نون گذاشتم و آروم گاز زدم. وقتی لقمه رو گاز زدم تازه متوجه شدم گوشه ی لبم که از زور کتکها پاره شده بود، چه دردی می کنه. تو حال خودم بودم و دلم برای خودم می سوخت که ، بتول با اخم و تخم به مطبخ اومد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت خوش به حالته والا ، هر چی وسیله تا الان باعشق برای جهازم جمع کرده بودم، ننه آقا می خواد امروز برای تو ببره خونه ی خاله عصمت.بتول که می خواست حرصشو یه جور سرم خالی کنه ادامه داد و گفت تازه اشم اون پسره که نمی‌دونم اسمش چیه ، دیشب تصادف کرده ، اینقدر بد اقبالی که به هر که تکیه بدی دیوار رو سرش خراب میشه. هنوز لقمه تو دهنم بود، دست از جوییدن کشیدم و به سرفه افتادم ، همراه با سرفه گفتم کدوم پسره ؟ قابلمه رو روی آتیش گذاشت و گفت همون خانزاده ،همون شوهر نارین که سعی داشتی ازش بدزدی رو می گم . نمی خواستم به طعنه هاش توجه کنم ولی استرس بدی به جونم افتاده بود گفتم علیرضا تصادف کرده ؟بتول ابروشو بالا برد و گفت نمی دونم، من از خانجون اینجوری شنیدم. با صدای لرزونی گفتم چیزیش که نشده مگه نه؟ بهم نگاه نکرد و خودشو مشغول سرخ کردن پیاز و گوشت کرد و گفت من چه می دونم اینقدر ناراحت جهازم هستم که حوصله نداشتم که دیگه بخوام پیگیر حال اون شازده بشم. لقمه رو کنار طاقچه ای که ننه آقا قابلمه و لیوانا رو با سلیقه روش چیده بود و هفته ای یه بار هم با ماسه و خاکستر به جونشون می افتاد و تمیزشون می کرد، گذاشتم و به طرف حیاط پا تند کردم. ننه آقا و خانجون هنوز داشتن حرف می زدن ، معلوم بود آقا جون و مهران و بهرام هم سرکار رفته بودن . پاهام اونقدر سنگین شده بودن که به سختی دنبال خودم می کشوندمشون . نزدیک خانجون و ننه آقا شدم و با ترس و لرز پرسیدم خانجون؟ سرشو بالا گرفت و گفت اااا بیدار شدی دختر؟ زود یه چیزی بخور که امروز جهاز برونته. بی تفاوت به حرفاش گفتم خانجون علیرضا تصادف کرده تو رو خدا بگو که حالش خوبه ننه آقا دور و برش را نگاهی انداخت چشمش به چیزی افتاد ، کلوخی از روی زمین برداشت و به طرفم پرت کرد و گفت تو چرا اینقدر وقیح شدی تو از کی احترام بزرگترت را زیر پا گذاشتی؟ ادامه‌ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f