علی یوسفی | ۳
▪️جمعیت ماشین تویوتا را روی دست بلند کردند!
بعد از آزادی و عبور از مرز، وقتی به کرمانشاه رسیدیم چون بنده گال و مرض پوستی داشتم بهمراه بقیه گالیها سوار ماشین تویوتا شدیم که برویم درمانگاه. دم در اردوگاهی که مستقر بودیم خانوادههایی بودند که فرزندشان داخل ماشین بود و حفاظت نمیگذاشتند انها را ملاقات کنند چون اول باید مداوا می شدند. ولی جمعیت ماشین را روی دست بلند کردند و نمیگذاشتند برویم.
ولی حفاظت موفق بود و ما بالاخره رفتیم درمانگاه، بعد از مداوا برگشتیم و بعد هم از پادگان شهید منتظری رفتیم فرودگاه کرمانشاه و سوار هواپیما C130 باربری شدیم و رفتیم تهران بعد از فرودگاه رفتیم بهشت زهرا و مرقد امام، آنقدر جمعیت زیاد بود که ما را به بالکن انتقال دادند تا زیر فشار خفه نشیم. یکی از سنگهای مرقد کنده شد و روی پای من افتاد و خونریزی کرد بعد یک تونل باز کردند (مثل همان تونل وحشت تو عراق) وقتی خواستیم بسمت ضریح بریم.
از آنجاییکه ما همیشه خود را فرزندان امام میدانستیم و از طرفی فضای ملکوتی مقبره امام ما را جذب خود کرده بود ما برای ابراز نهایت دلتنگی و اظهار تأسف از فقدان ایشان و ادای نهایت ارادت به امام به صورت سینه خیز به سمت قبر شریف ایشان رفتیم. خدا ما را با امام و شهدا محشور بفرماید انشاءالله.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_یوسفی
علی سوسرایی| ۲۸
▪️نگهبان عراقی گفت: بلند شید سلام بدید!
رود دجله یا فرات از کنار سامرا رد میشه یادمه موقعی که آزاد شدیم و داشتیم از جاده کمربندی سامرا رد میشدیم نگهبان اتوبوس گنبدهای امامان سامرا (امام هادی و امام حسن عسکری) را به ما نشان داد و گفت: بلند شید اینجا سامرا است، مزار امامان عسکریین علیهما السلام است. سلام بدید ما هم سلام دادیم البته فاصله زیاد بود از دور دیده میشد.
سامرا مدفن و آرامگاه امام هادی(ع) و فرزندش امام حسن عسکری(ع) است.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_سوسرایی #خاطرات #آزادگان
▪️فعالیت اجتماعی سیاسی آزاده دفاع مقدس حجتالاسلام والمسلمین سلطانی
یکی از آزادگان فعال استان ایلام حجت الاسلام والمسلمین محمد سلطانی (نفر دوم در صف) اینکه با تشکیل گروه کوهنوردی از همفکرانش هر چند وقت به این ورزش مفرح می پردازند و در ضمن در مورد مسایل سیاسی اجتماعی هم گپ و گفتی دارند.
از جمله روز پنجشنبه گذشته گروه کوهنوردی پیشکسوتان شهید حاج قاسم سلیمانی در کوههای اطراف ایلام به کوهنوردی پرداخته بودند. برای این عزیزان آرزوی سلامتی و عاقبت بخیری داریم.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمد_سلطانی
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی| ۵۵
▪️پاسخ مسأله شرعی در اردوگاه
اولین مسئله شرعی که در اردوگاه یاد گرفتم با توجه به شرایط موجود آن زمان بخصوص آن اوایل اسارت که نه آب باندازه لازم در اختیارمان بود و نه آزادی حمام و این مسائل داشتیم هر وقت نیاز بود بتوانیم استفاده کنیم که از عزیزان پرسیدم حکم طهارت و نماز ما چیست گفتند: تا دسترسی به آب پیدا شود میشود تیمم بدل از غسل انجام داد و نماز را خواند.
اگر بی ادبی نباشه فکر کنم اولین بار این مسأله در پادگان الرشید بود که برام پیش آمد و در حکمش متحیر بودم، در اردوگاه هم برایم پیش آمد..... گفتند: میشود با تیمم بدل از غسل نماز را خواند شخص خاصی را یاد ندارم ولی مورد اعتماد بودند و حتی خودم شاهد بودم افرادی دیگر نیز تیمم را انجام میدادند و من مطمئن شدم این حکم درست است.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
عباسعلی مومن ( نجار ):
▪️ماشین سیار پزشکی عراقیها
گرچه در زندان الرشید و ماقبل اردوگاه و حتی خود اردوگاه بخصوص آن اوایل رسیدگی پزشکی عراقیها تعریفی نداشت و تعدادی از مجروحین بخاطر عدم توجه کافی مفت مفت از بین رفتند ولی داخل اردوگاه که بودیم انگار یک تعهداتی ولو نصف و نیمه داشتند از جمله یک ماشین کانکس به رنگ خاکی و آرم هلال احمر هر از گاهی میآمد داخل اردوگاه و سمت چپ، درب کوچکی با دوتا پله فلزی داشت، همه بچهها را به خط میکردند و یکی یکی میرفتیم داخل و سینه را به یک صفحه چسبانده و به قول خودشون عکس میگرفتند. در واقع عکس سینه و ریه را میگرفتند بخاطر بیماریهای ریوی مثل بیماری سل چون چند نفر مشکوک به سل بودند. علی سوسرایی هم یادش میاد که عکس از سینه بخاطر سل بود علی بمن گفت منم یه بار عکس گرفتم تو اون ماشین.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#عباسعلی_مومن
علی یوسفی| ۴
▪️عزاداری در آسایشگاه ۱۰
اصلاحیه: متأسفانه در درج اولیه این خاطره اشتباهاتی صورت گرفت و راویان خاطره دو سه خاطره را با هم خلط موضوع کرده بودند. ما هم دقت لازم را بکار نبردیم و بعد از تحقیق و پرسش و گفتگوی زیاد خاطره بشکل زیر اصلاح شد. پوزش ما را بپذیرید.
ما در بند ۳ در آسایشگاه ۱۰ بودیم و به تازگی قطعنامه ۵۹۸ توسط ایران پذیرفته شده بود و بر اثر این مطلب عراقیها که از این اتفاق خیلی شاد و خرم بودند، دیگر مثل سابق به ما سخت نمیگرفتند و خیلی روند خوبی داشتیم و احساس آزادی بیشتری میکردیم. بر اثر این جرات و آزادی که پیدا کرده بودیم یک سری کارهای فرهنگی انجام میدادیم از جمله شب عاشورا، دوستان (آقای جعفری خوزستان) به بنده گفتند: میخواهیم زیارت عاشورا بخوانیم، تو بخوان ما هم با بلند خواندن کمک میکنیم تا متوجه تو نشوند که تو را تنها به انفرادی ببرند گفتم باشه،
شب گردهم نشستیم و زیارت را با صدای بلند خواندیم. نگهبانها با دیدن این صحنه گفتند: صبح حسابتان را میرسیم (پدر پدرتان را در مییاریم) ولی ما تا آخر زیارت را خواندیم.
صبح که شد آمدند داخل و گفتند: آنهایی که دیشب عزاداری کردند بیان جلوی آسایشگاه کل آسایشگاه آن موقع ۹۳ نفر بود. اولین نفر سید مفتاحالدین فیروزآبادی بچه تهران بود و بقیه دنبالش رفتیم و پنج تا پنج تا نشستیم.
نگهبانان خیلی تهدید کردند که ال میکنیم بل میکنیم خلاصه خیلی سعی کردند ما را بترسانند ولی برغم همه این تهدیدات ناگهان وسط تهدیدات نگهبانها ،یکی از بچههای کم سن و سال اصفهانی به ما پیوست و گفت: من هم عزاداری کردهام که خیلی بیشتر از ما کتک خورد و بعد از کلی کتک زدن ایشان را آخر صف ما نشاندند و بدین ترتیب یکی به صف عزاداران زیاد شد و وقتی شمردند دیدیم شدیم ۷۲ نفر و ما لقب حر به این آزاده دادیم و کلی هم خندهمون گرفته بود که اینطوری شد. قربون اباعبدالله بروم که در تنبیه شدن حداقل بشمار عدد شهدای کربلا بودیم و دلمون خوش بود به همین اندازه شبیه اصحاب کربلا شدیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_یوسفی
هادی حاجی زمان| ۵
▪️عطر پیکر شهید گلبازی با دهها شاهد
زمستان سال ۱۳۶۵ ما اسرای عملیات کربلای ۴ و همچنین اسرای کربلای ۵ و ۶ در زندان الرشید بغداد نگهداری میشدیم. محیط بسته زندان و جمعیت زیاد ما بخصوص مجروحین، کمبود آب برای نظافت معمولی، سرویسهای غیربهداشتی سرریز شده در محوطه، عدم امکان استحمام، لباسهای کثیف و پاره و آلوده به خون و سایر آلودگیها رشد روزافزون شپش و ... سبب تشدید عفونت زخمهای اسرای مجروح در این زندان شده بود. عفونت بد بوی زخمها نه تنها باعث گسترش شدید بوی نامطبوع در فضای زندان شده بود بلکه موجب رشد کِرمها در اعضای عفونت کرده برخی مجروحین نیز شده بود.
این فضای متعفن هر چند برای ما اسرا که شبانهروز در آن حضور داشتیم بخاطر شرایط اسارت چاره ناپذیر بود ولی برای نگهبانان عراقی بسیار چندش آور و غیرقابل تحمل شده بود. نگهبانها که اوایل برای آمارگیری و سرشماری وارد محوطه بسته سلولها میشدند دیگر تمایلی به ورود نداشتند و ترجیح میدادند اسرا را از زندان به محوطه باز ببرند و پس از اتمام ساعت هواخوری در حین ورود مجدد اسرا به داخل زندان، آنها را سرشماری کنند تا از این طریق دیگر مجبور به استشمام بوی بد داخل زندان نباشند.
حوالی ظهر آن روز سرد زمستانی ابتدا نگهبانان عراقی اسرای ایرانی را برای هواخوری به بیرون زندان فراخواندند و تعدادی از اسرا را برای خارج کردن اسرای مجروح به داخل زندان فرستادند. بعضی از مجروحین داخل اتاق و تعدادی هم که شرایط حادتری داشتند بدلیل اینکه باید حتما درازکش استراحت میکردند و توان نشستن زیاد نداشتند در راهرو مستقر بودند.
همزمان با ورود اسرای سالم به داخل سلولها یک سرباز عراقی در حالیکه دستگاه سم پاش روی دوش خود داشت وارد محوطه بسته سلولها شد و از آخرین اتاق سالن که خالی شده بود مشغول سمپاشی شد. هنوز در راهرو و اتاق مجروحین تعدادی از زخمیها خارج نشده بودند که سر و کله نگهبان سمپاش پیدا شد. نگهبان با بیتوجهی کامل به حضور اسرای مجروح شروع به سمپاشی کرد. حیدر جلو درب اتاق مجروحین درازکش روی زمین راهرو خوابیده بود. حیدر را هر روز میدیدم، محل استراحت من دقیقا کنار در میلهای و آهنی اتاق مجروحین بود و وقتی درب میلهای سلول بسته میشد کاملا به راهرو و مجروحین دید و احاطه داشتم.
حیدر چهرهای لاغر و نحیف داشت. ته ریش مشکی و لبخندی که همیشه بر لب داشت. تا آن روز هیچ وقت نالهای از او نشنیده بودم. وقتی لبخند میزد سفیدی دندانهایش در چهره زرد و نحیفش خیلی بیشتر به چشم میخورد.
نگهبان عراقی بالای سر حیدر که رسید با لوله سم پاش خیلی آرام و عادی شروع به پاشیدن سم روی حیدر کرد تا بچههایی که برای تخلیه مجروحین در حال رفت و آمد بودند رسیدند. کار سمپاشی هم به اتمام رسیده بود و حیدر توسط بچهها به بیرون منتقل شد.
حوالی عصر و بعد از اتمام هواخوری به داخل سلولها برگشتیم و دوباره منتظر سپری شدن یک شب سخت دیگر از اسارت تکه لباسهای غواصی را که حالا تشک ما شده بود را زیر پای خودمان جابجا میکردیم و بستر خواب را آماده نبرد با سرمای زمین و بالاخره خوابیدیم. از نور پنجره فهمیدم باید نماز صبح را بخوانم. نشستم و تیمم کردم. به جهت سختگیری عراقیها باندازه کافی آب نداشتیم و مدتی که بود نمازها را با وضو نمیخواندیم. کنار در میلهای سلول نشسته و نماز صبح را خواندم. بو و رایحه غیرقابل تصوری بویژه در آن فضای متعفن به مشامم رسید. فکر کردم متوهم شدهام. بو از راهرو به مشامم می رسید. پرویز شریفی را که مثل برادرم بود صدا زدم برای نماز پرویز تیمم کرد و رو به قبله نشسته نماز خواند. نماز پرویز که تمام شد، پرسیدم پرویز! بویی حس نمیکنی؟ مرحوم پرویز شریفی کمی تامل کرد و گفت: بله! اما این بوی چیه؟ چقدر بوی خوب و دلنشینی است! دیگه مطمئن شدم که متوهم نشدهام و بدنبال منشاء بو بودم که متوجه شدم بو از سمت حیدر به مشام میرسید. کمکم چند نفر دیگه هم استشمام بو را گواهی کردند. در سلول روبرویی آقای باطنی و تعدادی دیگه از بچههای اصفهان بودند. آنها هم بو را شنیدند. اصغر پروازیان که مقداری اطلاعات پزشکی داشت چک کرد. حیدر شهید شده بود و تائید کرد این بو و عطر بهشتی از پیکر ایشون منتشر میشود. نماز میت را از داخل سلول برای ایشون انجام دادیم و بعد عراقیها را خبر کردیم.
سربازان عراقی وارد راهرو شدند علائم حیاتی حیدر را چک کردند و با تائید شهادتش حیدر را در پتویی سبز پیچیدند و چند نفر از بچهها پیکر شهید رو از سلولها به محوطه بیرون انتقال دادند. قبل از اینکه پیکر شهید را به بیرون ببرند یکی از نگهبانها که از بوی عطر پیکر شهید شدیدا تعجب کرده و بهت زده بود با صدایی که ما همه شنیدیم گفت: والله هذا شهید!
روحت شاد حیدر جان.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#هادی_حاجی_زمان #شهید #حیدر_گلبازی
کانال خاطرات آزادگان
علی یوسفی| ۴ ▪️عزاداری در آسایشگاه ۱۰ اصلاحیه: متأسفانه در درج اولیه این خاطره اشتباهاتی صورت گرف
مهرداد احمدی| ۱
پای حیثیت همه ما وسط بود
در شب عاشورا من در آسایشگاه ۱۰ بودم در حالیکه دوستان برای زیارت عاشورا جمع شدند من برای نماز عشاء قامت بستم، در رکعت دوم متوجه حضور نگهبانها پشت پنجره شدم. نماز را نیمه تمام گذاشتم و اگر درست یادم باشه به سعید راستی اشاره کردم که نگهبان و افسر آمده است و مجدد به نماز ایستادم!
صبح وقتی نگهبانها برای تنبیه عزاداران به آسایشگاه آمدند و قرار شد افرادی که دیشب زیارت عاشورا خواندند را جدا کنند، من و شهید امیر عسگری جزء نفرات اول بلند شدیم و در صف عزادارن نشستیم هر چند اصلا در مراسم نبودم ولی حالا دیگه پای حیثیت همه ما وسط بود باید تعداد زیاد میشد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
مهرداد احمدی| ۲
▪️هرگز بویی به آن خوشی حس نکردم
سال ۶۵ ما بعد از اسارت مدتی را در زندان الرشید بغداد زندانی بودیم یکی از هم سلولی ما بنام حیدر گلبازی جلوی درب سلول ما بود خدا را شاهد میگیرم آن شب که ایشان بر اثر شدت جراحت و عدم رسیدگی کافی و وضعیت بد زندان الرشید به شهادت رسید این حقیر بیدار بودم آنچنان بوی عطری پیچید که هرگز در زندگی بویی به آن خوشی حس نکردم. من خودم پزشک هستم اهل خرافات و خرافه پرستی نیستم با دهها مورد تقلبی و غیره مواجه شدم و در جریان حوادث مرگبار، با اموات و شهدای زیادی برخورد کردم، در صحنههای امداد حضور داشتم اما این قضیه را خودم شاهد بودم و با همه وجود درکش کردم و آن را تصدیق میکنم. همه وضع اسفناک آن شهید بزرگوار را میدانند. زخمهایش عفونی بود و بوی فساد عجیبی میداد. اگر درست یادم باشه عباس پیرهادی درست کنار ایشان بود. حال و هوای آن شب عجیب بود همه آدمهایی که آنجا بیدار بودند بوی خوش را حس کردند
والله همین الان که دارم تایپ میکنم موهای بدنم سیخ شد و اشک ریختم مهم نیست که عدهای باور نکنند من صادقانه واقعیتی را بیان کردم که از نزدیک شاهد بودم. دهها نفر از هم سلولیهای من این بوی خوش را بعد از شهادت این شهید استشمام کردند و همه به عاقبت خوش این شهید غبطه میخوردند. شاید آن شب کسی از هم سلولیهای من نبود که این قضیه را شاهد نبوده باشد. التماس دعا
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد سلیمانی| ۱۸
▪️خاطره والده از شنیدن خبر آزادی
بعد از مدتها که از آزادی من از اسارت میگذشت یک روز مادر عزیزم چند خط دست نوشته بمن نشان داد که هنگام آزادی من نوشته بود و آن نوشته اکنون در جلوی شما قرار دارد:
به محض شنیدن خبر آزادی پسرم محمد، تمام فامیل، دوستان و همسایهها به منزل ما آمدند و غوغایی برپا بود. همه در حال شادی، روبوسی تبریک گفتن به هم بودند.
هرکس مشغول کاری بود یکی خانه را آماده میکرد، عدهای به تزئین و چراغانی کوچه و خانه بودند (بخاطر اینکه اولین آزاده محل بود) فردای آن روز عدهای از فامیل با ماشین سپاه به رانندگی برادرم به طرف پایگاه مالک اشتر که محل ورود آزادگان بود جهت آوردن او رفتند و بقیه خانواده جلوی درب منزل با گل، شیرینی و گوسفند منتظر پسرم بودند. با ورود پسر نازنینم همهمه و شادی وصف ناپذیر بود، مخصوصا من و پدرش در حال شکرگذاری خداوند مهربان بودیم که بعد از سالها بیخبری دوباره او را به آغوش ما بازگرداند. چه صحنه زیبا و باشکوهی بود وقتی به چهرهها نگاه میکردی همه چشمان گریان و لبخند به لبها و قلبها در حال شکرگزاری خداوند مهربان بودند.
پس از حضور در محل هرکدام از بزرگان فامیل علاوه بر پدر و مادر جلوی پایش یک گوسفند قربانی کردند، عموها، داییها و ... حدودا 6 الی 7 رأس گوسفند قربانی شد. تا یک هفته کل فامیل و اقوام منزل ما بودند. حتی یک روز همکاران پدرش تماس گرفتند و گفتند: جهت دیدار و تبریک به منزل ما میآیند، آن روز برای آنها هم غذا درست کردیم و به بهترین نحو ممکن از همه آنها پذیرایی شد. گوسفندهایی که قربانی کردند آنقدر پر برکت بود تا یک هفته از تمام فامیل و مهمانانی که جهت دیدار حضوری و تبریک به منزل ما میآمدند پذیرایی میشد ولی باز هم گوشتها باقیمانده بود.
دوستان بسیجی محل قدیم به همراه گروهی از اهالی محل به همراه کاروان استقبال از او در طول مسیر اقدام به شلیک تیرهوایی به علامت شادی میکردند و مسئول بسیج محل قدیم هم با رفتن بر روی پشت بام منزل تا جایی که فشنگ همراهشان بود آن شب با شلیک تیر هوایی بازگشت محمد را جشن گرفته بودند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمد_سلیمانی #خاطرات_آزادگان
محمد سلیمانی| ۱۹
▪️مادرم وقتی خبر آزادی مرا شنید از هوش رفت
بعد از عبور از مرز دو روز در پادگان شهید منتظری کرمانشاه قرنطینه شدیم. در پادگان در حال قدم زدن بودم که دیدم عدهای از آزادگان مقابل کانکسی جمع شدهاند. پرسیدم اینجا چه خبر است؟ گفتند: هرکس شمارهای دارد بدهد تا خبر سلامتی و بازگشت او را به خانواده او اطلاع دهیم.
شماره منزل ما تغییر کرده بود و من خبر نداشتم. شمارهای که در ذهن داشتم را دادم و منتظر پاسخ ماندم، بعد از دقایقی ایشان آمد و گفت: شمارهای که داده بودی عوض شده، این شماره جدید است. شماره جدید را حفظ کردم تا در اولین فرصت زنگ بزنم. قرنطینه تمام شد و ما با پرواز هواپیمای C 130 از کرمانشاه به تهران آمدیم. در فرودگاه مهرآباد با استقبال گرم مسئولین مربوطه پس از انجام تشریفات و نواختن سرود زیبای جمهوری اسلامی توسط گروه موزیک ارتش وارد سالن محل برگزاری مراسم شدیم. پس از برگزاری مراسم و جمعآوری اطلاعات فردی و آدرس آزادگان، از آنجا جهت تجدید بیعت با بنیانگذار کبیر انقلاب امام خمینی(ره) به حرم مطهر ایشان منتقل شدیم. در آنجا جمعیت زیادی حضور داشتند که خبر از حضور آزادگان نداشتند. به محض ورود آزادگان از درب جنوبی حرم امام خمینی(ره) به یاد سالهایی که دور از وطن بودیم و نبودن در مراسمات بزرگداشت ایشان برخی ناخودآگاه شروع به گریستن کردند. جمعیت وقتی متوجه شدند آزادگان وارد حرم شدهاند با خوشحالی به سمت ما آمدند که مسئولین مربوطه بدلیل کنترل مراسم، آزادگان را به بالکنهای ضلع جنوبی هدایت کردند. عدهای از طریق راهپلهها آمدند ولی بدلیل هجوم جمعیت دربها را بستند و عدهای که جا مانده بودند را به کمک سایر دوستان دستشان را گرفتیم و کشیدیم بالا، در بین جمعیت خانوادههایی بودند که فرزند یا یکی از اعضای خانوادهشان مفقود بودند و با نشان دادن عکس از ما میخواستند ببینیم آیا صاحب عکس را میشناسیم یا خیر؟؟
پس از اتمام مراسم آزادگان را براساس آدرس منزل تحویل نماینده پایگاه محل میدادند. تعداد ما اگر اشتباه نکنم حدودا ۱۰ ، ۱۵ نفر بودیم. با دو ، سه دستگاه پیکان به پایگاه مالکاشتر در خیابان خاوران تهران منتقل کردند. در آنجا هم یک مراسم استقبال برگزار کردند که بدلیل ضیق وقت تحویل خانوادهها دادند قبل از ترک حرم امام یکسری هدایا که شامل یک قوطی پسته صادراتی، یک دست کت و شلوار و هدایای دیگری بود که الان بخاطر ندارم.
روز بعد در جمع خانواده و گفت و گو صحبت از نماس تلفنی شد که از کرمانشاه انجام شده بود. همه میپرسیدند: شماره تلفن منزل جدید را از کجا داشتی؟ من هم از همهجا بیخبر گفتم: مگر شماره تلفن منزل تغییر کرده؟
مادرم گفت: زمانیکه منزل را تعویض میکردیم به مالک جدید گفتیم: پسر ما مفقودالاثر است و این شماره را حفظ است، اگر احیانا خودش زنگ زد یا از جایی زنگ زدند لطفا شماره جدید را بدهید.
آن بنده خدا هم بعد از اینکه از کرمانشاه تماس گرفتند شماره تلفن جدید منزل پدرم را میدهد و با شماره جدید تماس میگیرند.
زمانی که از کرمانشاه به منزل ما زنگ میزنند، بدلیل اینکه تازه به این منزل آمده بودند، تصمیم میگیرند کاغذ دیواریها را تعویض کنند. در همان زمان که اخبار تبادل اسرا منتشر میشد، خانوادهام مشغول ترمیم و تعویض کاغذ دیواریهای منزل بودند که تلفن زنگ میخورد، مادرم که اینگونه داستان خبردار شدن از آزادی را بیان میکنند.
من کنار تلفن ایستاده بودم که تلفن رنگ زد گوشی را برداشتم و گفتم: بله؟ یک نفر از آن سوی تلفن پرسید: منزل آقای سلیمانی؟ مادرم میگوید: بله بفرمائید! از آن سوی خط میپرسند: شما شخصی به نام محمد سلیمانی را میشناسید؟ مادرم میگوید: بله میشناسیم، چطور؟! آن بنده خدا که نمیدانست چه کسی پشت خط است میگوید: من از کرمانشاه تماس میگیرم و خواستم خبر آزادی ایشان را بدهم. مادرم بعد از شنیدن این خبر از شدت خوشحالی از هوش میرود، عمه بزرگم خدابیامرز میگوید: بعد از اینکه مادرم از هوش میرود خودش با نگرانی گوشی را برمیدارد و از شخصی که تماس گرفته بود جریان تماس را جویا میشود که آن بنده خدا میپرسد اتفاقی افتاده؟ عمهام جریان از هوش رفتن مادرم را میگوید، مجددا دلیل تماس را میپرسد؟ تماس گیرنده میگوید: قصد داشتم خبر ازادی محمد سلیمانی را بدهم. ایشان آزاد شده و الآن کرمانشاه است. بعد از این تماس همه با خوشحالی و ذوق و شوق به جنب و حوش میافتند و آماده استقبال میشوند. به کارگر تزئیناتی که در منزل مشغول نصب کاغذ دیواری بود میگویند: ما آزاده داریم هرچه سریعتر کاغذ دیواری را تمام کنید.
در زمان حضور در قرنطینه یک سری فرمهایی به ما دادند که در آن اسامی اسرای باقیمانده و افرادی که در ایام اسارت با دشمن هرگونه همکاری داشتند را اعلام کنیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمد_سلیمانی
با سلام و تشکر از حضور مخاطبین عزیز در کانال خاطرات آزادگان، اگر احساس میکنید خاطراتی که نقل میکنیم باندازه کافی از صداقت و شفافیت برخوردار بوده که نظر کنجکاوانه و ظریف و حقیقت محور شما را جلب کرده باشد خواهشمندیم لینک کانال را به مخاطبین گوشی خود بفرستید و از آن عزیزان بخواهید برای آشنایی با زندگی دستهای از سربازان و بسیجیان و سایر دلاورانی که برای دفاع از میهن و دین خود در اسارت دشمن گرفتار شدند این کانال را دنبال کنند.
موفق و عاقبت بخیر باشید و برای ما هم در آن آخر لیست نماز شبتان جایی بگذارید.
مدیریت کانال خاطرات آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw65