eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
بهمن رسولی/۱ یک کربلا واقعی بود! همانطور که ما را با کابل می زدند از سازمان امنیت بغداد که همان استخبارات عراق بود، داخل خودرویی که «قفس» نام داشت کردند و گفتند شما را پیش صلیب سرخ جهانی می بریم. پس از طی مسافت چند کیلومتری، چون بالای خودروی «قفس» جای چشمی داشت من از بالا نگاه می کردم, تابلویی را دیدم که نوشته شده بود؛ پادگان الرشید بغداد. خودرو قدری چرخید سپس جلوی درب حیاط کوچک که دیوارهای آن نرده بود ما را پیاده و تحویل شخصی به عنوان «حاتم» داد و خودرو رفت. « حاتم » با زیر پوش بود. ابتدا به هر نفر، چند سیلی برق آسا زد و در را نشان داد و گفت شما پشت سرهم بدو بروید، من هم بدنبال شما میام. شلنگ هم دستم است! حال ما خبر نداریم پشت در چه خبر است و چند اتاق در آن وجود دارد ؟ پس از کتک مفصل که از «حاتم»خوردیم ایشان درب را زد، خدا می داند و بس که چه خبر بود! ولی حاتم ما را ابتدای درب ورود، تحویل شخصی داد به نام .............. ایشان بلوز و شلوار لی به رنگ آبی به تن داشت و بقیه افراد که آنجا داخل حیاط بودند فقط با شورت بودند. حال در فکر من بود که این آقا عراقی است و از نگهبان های عراقی است. ما را که تحویل ایشان دادند شخصی را صدا زد به نام ....‌... سیاه که لقب ایشان بود. فردی لاغر اندام بود و ایشان هم مانند بقیه با شورت بود. کتک شروع شد با پشت پا به صورت من و دوستانم می زد و صدای ناله و فریاد دوستانم بگوش می رسید. بنظرم کربلا آنجا بود که بعدا فهمیدم این آقا فردی ایرانی است نه عراقی و و او هم مثل ما اسیر است! که با تعدادی از همدستان خود در آن محیط، مامور شکنجه بقیه اسرا هستند و از نیروهای لشگر ....‌هستند. 🔹آزاده تکریت ۱۱
خسرو میرزائی/۱۸ ملاقات اسیر ایرانی و عراقی حدودا پانزده روز پس از آزادی در اواخر شهريور ماه۱۳۶۹ برای درمان مجروحیت خود که در طول اسارت از آن رنج می‌بردم در بیمارستان ۵۰۲ ارتش واقع در خیابان طالقانی تهران بستری شدم، روزی در بخش جراحی که می‌دانستند من آزاده هستم، یکی از پرستارها به من گفت که یک اسیر عراقی در بخش داخلی روبروی ما بستری است، اگه میخواهی برو باهاش حرف بزن جالب است، برای خودم هم جالب آمد که برم از نزدیک او را ببینم و حرف بزنم که شرایط آنها در ایران چگونه بوده و مقایسه کنم. رفتم به بخش روبرو، از پرستاری سوال کردم اول نگفتند بعد از توضیح و معرفی خودم همکاری کردن و اتاق و تخت ایشان را به من نشان دادند، دیدم یک آدم در حدود چهل و اندی ساله که تقریبا موهایش هم سفید و سیاه و لباس آبی بیمارستان به تن داشت، مشغول احوال پرسی و سلام علیک و همزمان به اسم بالای سرش هم دقت میکردم، جاسم نمی دونم چی چی که ظاهرا این عربها به غیر از جاسم اسم دیگری را بلد نیستند داشت در همین حین یک سربازی وارد شد، این سرباز دژبان ایرانی عزیز نگهبان مستقیم این اسیر بود که ظاهرا پستش هر چند ساعتی با دیگری عوض می‌شد، مشغول صحبت شدیم سوال کردم انت عراقی یعنی تو عراقی هستی، جوابم را ایرانی داد نه من عراقی نیستم من اهل فلسطین هستم فهمیدم که فارسی را خوب یاد گرفته، گقتم چند سال اسیر هستی گفت در خرمشهر اسیر شدم. حالا خودم گفتم منم اسیر بودم نزدیک پانزده روزه که آزاد شدم، دستاشو برد بالا یک آهی کشید، منم گفتم ان شاءالله شما هم آزاد می‌شوید، ظاهرا رفقای عراقی او آزاد شده بودند اما چون این برای یک کشور دیگری بود می‌خواستند به کشور خودش تحویل بدن به همین خاطر مقداری طول کشیده شده بود. از شرایط اردوگاه در ایران ازش سوال کردم خودش گفت البته فارسی با لهجه عربی، خیلی خوب ایران است راحتیم، ورزش، حمام آزاد، آسایشگاه تخت داریم، کار می‌کنیم و حقوق بهمون میدن، تلفزیون داریم...... همینجور که این تعریف می‌کرد داشت کلم عین زودپز سوت می‌کشید. این سری اون گفت تو تعریف کن عراق چجور بود، حالا من شروع به تعریف کردم، من هم وضعیت مون را در آسایشگاه، غذا، حمام رفتن، بهداشت، درمان و.... همه رو براش تعریف کردم. حالااین سرباز جوان هم داشت به صحبت‌های ما دو نفر قشنگ گوش می‌کرد عین یک قاضی دادگاه‌، آخر سر این اسیر فلسطینی که بعنوان مزدور برای عراق آمده بود برای جنگ با ایران با همان انگیزه ناسیونالیسم عربی یک حرفی زد که هیچ موقع از یادم نمیره، با این حرفش حس کردم این صحبت‌های من رو یا باور نکرده و یا مغرضانه این حرفو به من زد، گفت اگه عراقی‌ها بد بودند تو چرا الان این هستی چرا زنده ای. من از این حرفش خیلی ناراحت شدم خواستم باهاش درگیر بشم که این چه حرفیه که میزنی و این حرفا که این سرباز دژبان ایرانی که نگهبان او اسیر بود، اونم ناراحت شد و از من خواهش کرد که باهاش کاری نداشته باشم، چون به فرمانده گزارش میکنه و منو توبیخ و اضافه خدمت میدن، بعد یواشکی به من گفت قول میدم به رفقام بگم تو اردوگاه خوب ادبش کنند. دیدم بابا اینا اینجا چقدر براشون به اصطلاح کویت بوده. و ما اونجا چطور. آخرش هم یک خدا حافظی سردی کردم و از اتاق آمدم بیرون، چند باری در حیاط بیمارستان با همون سرباز در حال پیاده روی دیدمش که با اون سرباز از دور سلام علیک کردم و گفتم به طعنه که هواشو داشته باش فرار نکنه. 🔹آزاده تکریت ۱۱
عبدالرحیم موسوی/۱ مراسم دهه فجر۶۷ در آسایشگاه ۶ اردوگاه ۱۱ اول بهمن ماه با پنج نفر از دوستان و‌ با رعایت جوانب احتیاط و استتار ، ستادی تشکیل دادیم و برنامه هایی پیش بینی شد که در ایام دهه فجر اجرایی شدند. ۱- اجرای سرود : شعری آماده کردیم و تعدادی از دوستان انتخاب شدند ،ساعاتی که بچه ها بیرون بودند این دوستان داخل آسایشگاه سرود را تمرین می‌کردند. از اعضای گروه سرود آقای حجت اله دینی را به خاطرم دارم .آقای علی پیشه هم آهنگ ساز بود (البته با دهن آهنگ می‌زد ) پرچم های جمهوری اسلامی هم توسط یکی از دوستان تهیه شد که در قسمت بعدی توضیح خواهم داد. شعر این سرود که از سروده های حقیر است: سبزینه در باغ سبز دین ببین سبزینه ام سبزینه ام از داغ لاله این چنین پرکینه ام پر کینه ام روزی که آن پیچک عدو پیچیده دور قامتم تا آستان مرگ خود پیچیده ام پیچیده ام زد ضربتی بر پا مرا تا بشکند آن قامتم گفتم به او گر بشکنی صد ریشه ام صد ریشه ام در گیر و دار بودیم که ماه رفت از گلستان صفا من از شبی تا به صباح رزمیده ام رزمیده ام. ۲- مسابقات ورزشی : در ایام دهه فجر مسابقه دارت و فوتسال و مچ اندازی اجرا شد مسابقه فوتسال بین آسایشگاه ها انجام شد و فینال هم برگزار شد و نکته جالب اینکه کاپ جام دهه فجر با ترفندهایی توسط افسر اردوگاه به تیم برنده اهدا شد . برای تهیه پرچم ،قسمت سبز پرچم از پارچه کناره پتو استفاده شد و قسمت سفید پرچم از زیر پوشی که یکی از دوستان ایثار کرد و قسمت قرمز به مشکل خوردیم که آقای محمد بلالی مجبور شد کلاه یکی از نگهبان ها را از آسایشگاه آنها تک بزند که ریسک پر خطری بود ولی بلاخره پرچم آماده شد و روز بیست و دوم بهمن که سرود اجرا شد همه اعضای گروه سرود پرچم را روی سینه نصب کرده بودند. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
عباسعلی مومن/۳۱ شهرت : عباس نجار لنز دوربین رو‌ کاسه ریش تراشی گذاشتم! بچه‌های آسایشگاه دو می‌خواستند برای دهه فجر یک تئاتر به نمایش بگذارند.موقعی که برای هواخوری از آسایشگاه خارج می‌شدیم،حسن شیخ نظری؛رضا هوشیار و چند نفر دیگه که‌ اسمشون یادم نمیاد داخل آسایشگاه تمرین می‌کردند.موضوع تئاتر یادم نیست چه بود ولی حسن شیخ نقش بروسلی رو بازی می‌کرد.منم ماکت یک دوربین بزرگ فیلم‌برداری با کارتن آماده کردم. لنز دوربین رو‌ هم کاسه ریش تراشی گذاشته بودم.مثل دوربین واقعی رنگ مشکی و با لباس سرمه‌ای مدل لباس‌های مکانیکی و کلاهی که از کارتن درست شده بود وارد آسایشگاه شدم رضا هوشیار تعجب کرد! باورش شده بود که خبرنگار و فیلم‌بردار وارد شده؛دو نفر بازیگر نقش دعوا بر سر خرید صمون(نان)را می‌زدند که یک مرتبه حسن شیخ؛یا همان بروسلی خشم اژدها از پشت دیوار توالت با نعره بلند به سمت صحنه تئاتر دوید و از روی بچه‌هایی که تماشاگر بودن چنان پشتک بارو زد که دو متر روی هوا بود؛موقع فرود چنان با باسن به زمین خورد فکر کنم صدای شکستن بدن استخوانی حسن تا بیرون از آسایشگاه رفت.ولی خدا را شکر طوری نشد. آن روز بقدری خندیدیم که یادم نمی‌آید از اول اسارت تا موقع بازی تئاتر بچه‌ها خندیده باشند.نگهبان همان ساعت هم سعدی بود. بخاطر اینکه دهنش بسته باشه و بازی تئاتر را بی‌خیال بشه؛قول یک کلبه چوبی چراغ خوابی دادم که برایش بسازم.موقعی که درب آسایشگاه را باز کرد که من با دوربین وارد شوم؛سعدی نگهبان عراقی هم وارد شد ولی چیزی نگفت و درب را بست. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
✍ علی سوسرایی /۶ ◾جاسم یک مومن واقعی بود قسمت اول جاسم بهیار عراقی، اهل ناصریه، مردی سیه چرده که دائم سیگار رو لبش بود. خیلی هوای مجروحین اسیر رو داشت. اول ها که شناختی ازش نداشتیم همیشه به حاج آقا مازندرانی می‌گفتم این معتاده! وقتی سرحال بود به حاجی اشاره می‌کردم الان ثوپه توپه! نگو این بنده خدا بر خلاف ظاهرش بسیار مومن و دوستدار اسرا بود با دقت کامل عفونت های بچه هارو تخلیه میکرد و خیلی وقت می گذاشت. بعد که متوجه شدیم آدم خوبی هست یه بار ازش سئوال کردیم شما با بقیه فرق داری علتش چیه؟ گفت؛ من یه شب خواب رسوالله (ص) رو دیدم بهم سفارش کرد هوای بچه های ما رو داشته باش (اسرا) می‌گفت بوی تعفن و عفونت زخم های شما برای من مثل عطر هستش. شما سفارش شده هستید! 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد / ۷ ▪️وقتی عکس خودم را دیدم نشناختم! تو استخبارات، دو روز بعد از ورود، دستور دادند که لباس هایی که به تن داشتیم رو تحویل بدیم. فقط با یه شورت فرستادنمون داخل اتاقها. صبح روز بعد، همون لباس‌ها رو آوردن و گفتند هر کدام یه پیراهن و یه شلوار بردارین. ما هم لباسهای خودمون رو برداشتیم. عصری دوباره گفتند بیایین بیرون اما این بار چهار نفر، چهار نفر. وقتی که سری اول بچه ها برگشتند گفتند دارند عکس میگیرند. نوبت من و سه نفر دیگه از بچه ها که شد، ما رو کنار دیوار بین دو اتاق نگه داشتند و عکس گرفتند. بعد از گرفتن عکس، عکاس دوربین به دست آمد سمت‌ من و عکسی رو نشونم داد و با اشاره پرسید: این تویی؟ نگاه کردم و خودم رو نشناختم. واقعا خودم رو نشناختم. هم بشدت لاغر شده بودیم و هم عکسی که گرفته بود بشدت بد و سیاه و ناجور بود. خوب که نگاه کردم؛ از روی خطوط سیاه و سفید پیراهنی که تنم بود و هدیه ی برادر بزرگم بود، خودم را شناختم و تایید کردم که منم. وضع دیگر عزیزان هم بهتر نبود. اونا هم مثل من اول خودشون رو نشناخته بودند. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علی خواجه علی/۱۳ شهرت : علی زابلی ◾برای نظافت دواطلبانه ،گزینش می شدیم! افراد زیادی بودند که برای خدا و بدون توقع در نظافت آسایشگاه ها کمک می کردند. چون بند سه از افراد خود فروخته کمتر بود و‌ داوطلب زیاد بود همچنین بدلیل رعایت موارد ایمنی، برادران نظافت چی، گزینش می‌شدند. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علی، خواجه علی/۱۴ شهرت: علی زابلی ◾برای نماز خواندن بعضی بچه ها به وقت نمازهای پنج‌گانه پایبند بودند، یک روز در حین قدم زدن بچه ها در حیاط، ما مشغول انجام نظافت بودیم که آقای « مسعود ماهوتچی» جهت انجام فریضه نماز عصر به آسایشگاه آمد. البته ما همیشه سعی می‌کردیم که ابتدای نظافت، یک قسمت را برای بچه‌ها تمیز کنیم که با فاصله یکی یکی بیایند داخل و نماز و قرآن‌‌شون را بخوانند ولی آن روز بدلیل وقت کم نشد و چون هنوز نظافت تموم نشده بود و بنا بدلایلی آن روز وقت کم داشتیم آقا مسعود تشریف بردند بيرون و داخل محوطه کنار باغچه شروع به خواندن نماز کرد. « کریم مارمولک » هم بلافاصله سوت آمار را زد و گفت: سریع پنج پنج. آقا مسعود داشت رکعت سوم را بجای می‌آورد. «کریم مارمولک» که متوجه این قضیه شد با کابل شروع کرد به زدن آقا مسعود. آقا مسعود با خیالی راحت نمازش رو بجای آورد. « کریم مارمولک » هم تندتند با کابل روی کمر و سر آقا مسعود می‌زد وقتی نماز آقا مسعود تمام شد با همون وضعیت بین بچه‌ها نشست. . حالا هر چه فکر کردم این راز و نیاز عاشقانه و عارفانه آقا مسعود را با خدای خودش را به چه تشبیه کنم نتوانستم کاری زیبنده تر از بیان اصل این خاطره پیدا و بیان کنم. 🔹آزاده تکریت۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی/۱۹ معاینه بیمار بدون رعایت حریم شخصی برای معاینه بیماری جرب یا گال، مریض ها رو بصورت فردی و جمعی ،لخت و عور می کردند. این کار اگرچه برای بهبود بیماری انجام می شد ولی از جهت موازین شرعی و انسانی کار صحیحی نبود. وقتی پزشک برای معاینه بیماران گال به اردوگاه می آمد، او در وسط محوطه، روی صندلی می نشست و سپس ما باید از داخل آسایشگاه آنهم بصورت لخت و عور حرکت می کردیم تا ایشان ببیند که مثلا ما بیماری جرب یا گال داریم یانه. در این وسط اگر کسی یا کسانی این بیماری پوستی را داشتند مجبور بودند در جرب خانه در کنار هم با وضعیت بسیار بدی دوره درمان را طی کنند. البته مشخص بود که اگر بهداشت و لباس مناسب و آب گرم کافی موجود بود قطعا کسی به اینگونه بیماری‌ها مبتلا نمی شد. عراقیها به شرعیات اهمیتی نمی دادند ولی برای ما این چیزا مهم بود روزی یکی از بچه های همدان از روحانی که خود عراقی‌ها برای کارهای تبلیغی به اردوگاه می آوردند در مقابل آسایشگاه ۴ از حکم لخت کردن جمعی اسیران برای معاینه بیماری گال پرسید البته غیر مستقیم، و او هم جواب داد که اینکار حرام است و جایز نیست. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علیرضا دودانگه/۵ ◾دوست نداشتند روزه بگیریم! ،نگهبانی بود بنام «بهجت» که خیلی هم عاشق فوتبال بود. زمانی که شیفت نگهبانی بهجت با ساعت هوا خوری همزمان می‌شد و فوتبال هم، اون ساعت پخش می‌شد ایشان باهیچ کس کار نداشت می‌رفت داخل آسایشگاه برای تماشای فوتبال ماهم به راحتی و بدون هیچ نوع مزاحمت در محوطه آسایشگاه با دوستان آسایشگاه های دو و سه با هم قدم می‌زدیم. این آقا بهجت، صبح اولین روز ماه رمضان آمد و درب آسایشگاه را باز کرد، گفت؛ «مسئولین غذا بیان بیرون» اما کسی بلند نشد! سوال کرد چرا برای غذا گرفتن کسی نمیاد؟ دوستان اعلام کردند که امروز اول ماه رمضان هست و ما روزه هستیم. گفت: یعنی« کلکم صائمون؟» همه یک صدا گفتیم: «نعم سیدی». این صحنه براش خیلی تعجب آور بود و البته خیلی هم به کام نگهبان‌ها خوش نیامد. بهشان برخورد که چرا باید اینها همه روزه باشند. چند روز از ماه رمضان گذشته بود که در زمان هواخوری، بصورت غیر منتظره،، سوت آمار رو زدن و هر سه آسایشگاه بند یک ، به آمار نشستند و قبلش همه نگهبان‌ها را هم فراخوان زده بودند. مسئول اردوگاه آمد، و برامون صحبت کرد و گفت که پس روزه هستید!؟ باز همه گفتند« نعم سیدی» گفت: کاری می‌کنیم که همه تون خون بالا بیارید! تنبیه دسته جمعی را شروع کردند. دستور بدو و بایست در محوطه اردوگاه از این سمت محوطه به اون سمت محوطه و نگهبان‌ها هم درمیان محوطه تقسیم بندی شده بودند و هر نگهبانی با هر وسیله ای که داشت مرتب اسرا را می زدند . یکی از نگهبانا، شیلنگ آب را برداشته بود و با سرعت می‌چرخاند که به هرکسی که می‌خورد نقش زمین می‌شد. پس از چند دور بدو و بایست، دستور به کلاغ پر رفتن و پا مرغی رفتن و یکی از انگشتان دست را به زمین بگذارید و با دست دیگر گوش خود را بگیرید و به دور خود بچرخید و پس آن چقدر سینه خیز رفتن! بعضی ها حالت استفراغ بهشان دست داد. مارا تنبیه می‌کردند و خودشان می‌خندیدند! پس از آنکه خسته شدند صوت آمار را زدند. آمار یعنی اینکه هرکسی باید جلوی آسایشگاه خود به آمار بشیند اما ما قبل اینکه آمار بنشینیم هنگام جدا شدن از همدیگر با یکدیگر دست می‌دادیم و می‌گفتیم: تقبل الله و این کار دوستان برای نگهبان‌ها خیلی درد داشت! ما خوشحال بودیم آنها حرص می‌خورند! علیرضا دودانگه| ۶ ◾چقدر مواظب شما باشیم! یه روز نگهبان « علی ابلیس » گفت ما خسته شدیم از دست شما، یک لحظه نمی توانیم از شما غافل شویم، دائما باید در راهرو قدم بزنیم و از پنجره، مواظب شما باشیم تا اینکه نمازجماعت نخوانید و یا دعا نخوانید. از لحاظ ظاهر و جسمی شما اسیر ما هستید ولی در حقیقت ما اسیر شمائیم . 🔹آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
خسرو میرزائی/۲۰ از هیچی سر بند درست کردیم! کمی قبل از آزادی، ما از حداقل وسایل موجود تعدادی پرچم ایران و همچنین از نوار دور پتوها که سبز رنگ بود سربند درست کرده بودیم و رویش یا حسین و چند شعار دیگر..... نوشته بودیم با خط سفید تا هنگام تبادل و عبور از جلوی دوربین‌ها و نگهبانان به پیشانی و سینه بزنیم در واقع از امکانات صفر و از هیچی سر بند و‌ پرچم درست کردیم.. ما وقتی به مرز رسیدیم در داخل اتوبوس همین کار را کردیم اما وقتی نگهبانان عراقی متوجه این کار ما شدند و اجازه پیاده شدن را به ما ندادند و گفتند باید اینها را یعنی سربند و پرچمها را نصب نکنیم تا اجازه پیاده شدن ما را بدهند، در همین حین یک پاسدار عزیز به داخل ماشین آمد و ما خیلی خوشحال که بعد از مدتها یک هموطن اونم از نوع پاسدار با لباس سبز را می‌بینیم از ما خواهش کرد که این عراقی‌ها بدنبال بهانه برای متوقف کردن تبادل اسرا هستند اینها را در بیاورید و اونطرف مرز دوباره نصب کنید. ما نیز همین کار را کردیم و خوشبختانه تبادل اسرا انجام شد، اما دیدم عده‌ای کم با زرنگی همین طور سریع رد شدند و این عمل انجام شد. 🔹آزاده تکریت ۱۱
علی خواجه علی / ۱۵ شهرت: علی زابلی نجات از مرگ صد درصدی با قهوه یکی از مریضی های اساسی برای ما که خیلی مشکل و درد آور بود اسهال خونی بود. یکی از بچه ها جثه ضعیف و لاغری داشت و آز طرفی سنش هم کم بود و از اذیت و تنبیه خیلی می ترسید و علی‌رغم این ترس وحشتی که داشت هیچوقت بسمت دشمن نرفت. به هر حال این عزیزمان به این درد شدید گرفتار شد که مجبور شدند به بیمارستان اعزامش کنند. هروقت مریضی از بیمارستان ترخیص می شد و می آمد ما احوال این عزیزمان را می گرفتیم تا اینکه پس از ۲ یا ۳ هفته با بک وضع بسیار وخیمی آوردنش و انداختن تو آسایشگاه و هیچ تحرکی نداشت به نگهبان گفتیم چرا با این وضع این مریض را آوردید ؟ پاسخ داد که دکترها جوابش کردند و اوردیم که همینجا بمیرد. همه آسایشگاه نگرانش بودند و دهانش باز بود و هرچه صدایش می زدیم هیچ پاسخی نمی داد حتی با اشاره. آسایشگاه را بوی تعفن گرفت و ما هم سعی می‌کردیم تاجایی که امکان دارد نظافتش را بموقع انجام بدیم. یک روز که داشتم نظافتش میکردم گریه ام گرفت و بعدازنظافت رفتم پیش مرحوم مهندس خالدی جهت راهنمایی و مشورت که اگر بشه دوباره به نگهبانان رو بگیم که به بیمارستان اعزامش کنند لکن مرحوم گفت اگه می خواستند درمان می کردند چرا اوردند ؟ اینها دلسوزمون نیستند مگه خودمون با کمک خداوند همت کنیم، مشکل رو تلاش کنید حل کنید، خداوند کمک مون می کند. در همین هنگام یکی از عزیزان کردمون بنام « جوهر» پیشنهاد داد که یک کم قهوه از نگهبانان بگیریم من با کمک و یاری خداوند سالمش می‌کنم. هیچکس از بچه ها امید به زنده ماندنش نداشتند لذا اقا رحمان که مسئول فروشگاه آسایشگاه بود به مسؤل خرید اردوگاه پیشنهاد خرید قهوه را داد ولی او قبول نکرد ولی بالآخره با التماس من و اقا رحمان قبول کرد که یک کم بیاره و گفت به هیچکس این مسئله را نگوییم. ۲ روز بعد قهوه را آورد ما هم داخل یک لیوان آب حل کردیم و پیش از ظهر زیر لیوان شمع روشن کردیم و از آن طرف هم به یکی از نگهبانان شیعه گفتیم بخاطر این مریض با ما همکاری کنه بتوانیم این معجون را درست کنیم تا غروب طول کشید تا این لیوان با شمع جوش آمد و خوب که تیره شد سرد کردیم و با قاشق داخل دهانش ذره ذره می ریخت نیمه شب که شد دیدیم با دستش اشاره می‌کند که به من آب بدهید و فردا ظهر باز با اشاره تقاضای غذا کرد و این عزیز بزرگوار مرگ حتمی به قدرت خداوند با خوردن نصف لیوان قهوه با تلاش و زحمت اقاجوهر نجات یافت. 🔹آزاده تکریت ۱۱