eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
عباسعلی مؤمن|۳۲ شهرت: عباس نجار باتوم هایی که با معجزه من می شکست! دو سال از اسارت گذشته بود، هر وقت می‌خواستند بچه‌ها‌ را تنبه کنند از کابل، چوب و باتوم استفاده می‌کردند.ضربه کابل سوزش داشت و‌ جایش کبود می‌شد ولی باتوم، با ضربه می‌آمد پایین و به بدن لاغر بچه‌ها می‌خورد و درد ان شدیدتر بود بحدی که نفس‌ها را حبس می‌کرد، امکان نداشت بر اثر ضربات باتوم دنده‌های بچه‌ها آسیب نبیند،. یک روز به فکر این افتادم که چطور می‌شه یک نقشه‌ای برای شکستن باتوم‌ها بکشم که با اولین ضربه به بدن بچه‌ها باتوم بشکنه.چند روزی از این فکر گذشت. به دوستانی که که در نجاری کار می‌کردند هیچ حرفی نزدم چون من خودم مسئول نجاری بودم و مسئول کارهام هم خودم بودم.با خودم گفتم:از سعدی شروع می‌کنم چون سعدی یک کم ها مزاج بود و زود مچل می‌شد اول کمی شوخی می‌کنم و سر بسرش می‌گذارم، بالاخره بهترین گزینه برای گرفتن باتوم است،منتظر بودم به موقع نقشه خودم را اجرا کنم. شب داخل آسایشگاه بودم نگهبان سعدی پست نگهبانیش بود.امد پشت پنجره نگاهی‌ به‌ داخل آسایشگاه انداخت.من همان لحظه رفتم پیشش بعد از سلام و کمی صحبت گفتم.سیدی باتوم شما رنگش از بین رفته فردا بیا بده رنگ مشکی بزنم باتوم مقاوم بشه؛اسم شما را هم روی باتوم حک کنم.تو دلم دعا می‌کردم نقشه‌ام بگیرد.نگهبان سعدی از حک اسم خوشش آمد و قبول کرد.فردا نزدیک ظهر آمد باتوم را داد و رفت منم سریع قسمت دسته که ۱۲ سانت بود و چند شیار روی دسته داشت با تیغ اره شروع کردم دور تا دور شیارها را گود کردن تا قطر شیار به دو سانت رسید.بعد با خاک اره و چسب چوب دوباره بتونه شد و اسم سعدی را خیلی ریز حک کردم.سپس با رنگ روغن مشکی پوشاندم.بعد از خشک شدن تحویل دادم.خیلی خوشحال بود نه بخاطر رنگ شدن بلکه برای اسمش که حک شده بود.چون سیگاری نبود بجای دستمزد سه عدد شکلات داد.یک هفته‌ای گذشت دیدم آمد.خیلی طبیعی باتوم را داد و گفت:شکست! دقیقا از همان جایی که دست کاری کرده بودم شکسته شده بود. در این مدت، گاهی یکی از نگهبان‌ها را به تور می‌انداختم، باتوم را دست‌کاری کرده و رنگ می‌زدم؛پس از چند روز شکسته‌اش را تحویل می‌گرفتم.با چوب‌ باتوم‌های شکسته مهره تسبيح درست می‌کردم. از این‌کار تا بعد از اسارت با هیچ‌‌کس صحبت نکردم.که نه‌ دوستانم و نه نگهبانان عراقی متوجه نشوند.این بود که شکنجه با باتوم کمتر شد. آزاده تکریت۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی/۲۲ آمارگیری های دلهره آور ! با وجود اینکه دور تا دور اردوگاه ، توسط دهها کیلومتر سیم خاردار در چند لایه و همراه با برق سه فاز حفاظت شده بود و برجک های زیادی از ارتفاع مناسب، بیست و چهار ساعت نگهبانی می دادند و اردوگاه را زیر نظر داشتند، علاوه بر آن کل اردوگاه در قلب یک پادگان زرهی بود که توسط زره‌پوش های مسلح زیادی حفاظت می شد با این حال عراقیها از ما وقت و بی وقت و مکرر در مکرر آمار می گرفتند! به همین خاطر، بیشترین وقت ما از زمان استراحت و هواخوری، صرف آمار گیری می شد، بدین شکل قبل از خروج در داخل آسایشگاه، باید در ردیف‌های پنج نفره نشسته و هنگام ورود نگهبان، ارشد برپا می داد و سپس مجددا نشسته سرها پائین و توسط معمولا دو نگهبان دوبار شمارش می شدیم، پس از اتمام آمارگیری در داخل آسایشگاه مجددا در خارج آسایشگاه در محوطه مقابل آسایشگاه در ردیف‌های پنج نفره از جلو نظام، خبردار نشسته،سرها پائین و مجددا توسط همان نگهبان شمارش می‌شدیم. این آمار گیریها همراه با تشر و ارعاب و سرزنش و ناسزا که چرا دیر حرکت کردید و بهانه های واهی ... که معمولا همراه با تنبیه، و چون که سرها پائین بود از ردیف جلو شروع به تنبیه با کابل برق سه فاز که دست همه نگهبانها یکی بود شروع می‌شد و تا به نفر آخر ادامه پیدا می‌کرد و با دلهره منتظر خوردن کابل به پشت و کمر بودیم که کی درد و سوزش این کابل را احساس خواهیم کرد و معمولا پس از ضربه با زانو، در حالت نشسته یک هولی هم می دادند، خلاصه به هر بهانه حتی در زمان استراحت چه در آسایشگاه و یا محوطه فرمان آمار را داده و چون معمولا طولانی مدت بود پاها سر و خواب می‌رفت که زمان حرکت معمولا دچار عدم تعادل می‌شدیم. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد | ۸ عدنان ملحق تکریت و این کار محشرش |۱ در ملحق تکریت ۱۱، آسایشگاه پنج به اسیران نوجوان و دوستانی که سنشان زیر یا حدود هجده سال بود اختصاص داشت. بیشتر از نیمی از این دوستان، سنشان زیر پانزده یا شانزده سال بود و هنوز مو بر صورتشان سبز نشده بود. اولین حقوق اسارت رو ماه دوم بعد از ورود به اردوگاه پرداخت کردند. شش پاکت سیگار بغداد تعداد اندکی بودند که سیگاری بودند اما وضعیت دوران اسارت و سیگار مجانی شرایطی بوجود آورده بود که بعضی که سیگاری نبودند هم شروع کردند به سیگار کشیدن. عصر روز دوم یا سومی بود که سیگارها رو تحویل داده بودند و بعضی از این نوجوانان اسیر با فراغ بال مشغول دود کردن سیگار بودند که عدنان پشت پنجره اولی پیداش شد، مدتی کل آسایشگاه رو پنجره به پنجره ورانداز کرد و فریاد زد: ونه مسئول قاعه؟ -مسئول آسایشگاه کحاست؟- محمد افشوش بحالت مضطربی گفت: نعم سیدی! عدنان فرمان برپا ،خبردار داد. همه خبردار لبه پتوها ایستادیم. آمد داخل و شروع کرد به تهدید که از این به بعد اگه ببینم یکی از شماها سیگار می کشید یا سیگار دستتونه، با همین باتوم پدرتون رو در میارم! همزمان با باتوم اول یکی میزد تو سر اونایی که سیگار کشیده بودند و بعد هم کف هر دستشون دو تا ضربه زد. ترس از عدنان باعث شد که دیگه این بچه ها دور سیگار رو خط بکشند و جعبه های سیگار رو به سیگاری ها بدهند! عدنان شخصیت خیلی متضادی داشت ، از یک طرف جلاد ما بود از طرفی هم اینطور! 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد| ۹ عدنان ملحق تکریت و این کار محشرش |۲ چند روز بعد از این ماجرا، پاکت سیگارهایی که برام باقی مانده بود رو، له کردم ریختم داخل سطل دستشویی. چون نه سیگار می کشیدم و نه دوست داشتم دست کسی سیگار بدم. اونم تو اون آسایشگاه که بیشتر دوستان نوجوان و جوان حضور داشتن و تازه شروع کرده بودن. از شش پاکت، دو تا رو داده بودم یکی از همشهری ها که آسایشگاه دو بود و سیگاری بود. چهار پاکت بعدی و هم از بین بردم. محمد افشوش، مسئول آسایشگاه دید. اعتراض کرد که چرا سیگارها رو از بین بردی؟ جواب دادم: سیگاری نیستم. عصبانی شد و داد و بیداد راه انداخت. گفتم: اینا رو به من دادن، منم نمی خوام. وقت هوا خوری، یک راست رفت پیش عدنان و ماجرا رو اونجوری که دلش میخواست گزارش کرد. عدنان منو خواست و رفتم جلوش پا کوبیدم و خبردار ایستادم. از این قسمت ماجرا شانس آوردم. پرسید چرا سیگارها رو ریختی داخل سطل دستشویی؟ جواب دادم که: شما خودتون گفتی سیگار نکشیم. چون سن ما کمه.(من تا زمان آزادی ریش نداشتم) از طرف دیگر یه سئوال، آیا این سیگارهایی شما دادین مال من هست یا نه؟ نگاهی کرد و گفت اره. از لج محمد افشوش گفتم: چرا باید وسیله ای رو که شما به من دادین به این آقا بدم؟ آیا احباری در این کار هست؟ یه نگاهی کرد گفت نه. گفتم: خوب منهم ندادم و چون نباید مصرف می کردم، خورد کردم و ریختم دور. حالا تصمیم با شماست. یهو باتومش رفت هوا و محکم رو کله ی محمد افشوش نشست. می زدش و می گفت به تو چه ربطی داره. مال خودش بوده. می زد و بد بیراه می گفت. به خواست خدا، از این مهلکه در رفتم. اما محمد افشوش دنبال فرصت بود تا جبران کند. « عدنان » قدی متوسط( زیر ۱۸۰)، کمی تپل. پوست صورتش سفید و ترکیب صورت هم گرد.زیاد درگیر زدن بچه ها نمی شد. تا زمانی که ما اونجا بودیم، اصلا نشنیدم فارسی حرف بزنه. وقت استراحت هم جلو آسایشگاه می نشست و کتاب می خوند. تو زدن اونایی هم که تخلفی کرده بودن افراط نمی کرد. به پنج شش ضربه اکتفا می کرد.. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
✍ علی سوسرایی/ ۱۰ - سید چطوری؟ - حال ندارم! در آسایشگاه ۱۱ قدیم وضع زخم هایم خیلی خراب شد قرار شد از بند ۴ به بیمارستان اعزام بشوم یه ماشین وانت مخصوص حمل زندانیان آمد و منو با پتو گذاشتن داخل ماشین . دیدم یه مجروح دیگه ای از بند ۱و۲ داخل ماشین بود. خیلی بی حال و رنگش زرد بود یه بسیجی خوش سیما با چشمهای رنگی بود. ازش سئوال کردم مشکلت چیه چون اونم مثل من داخل پتو بود، بزور جوابم داد: حال ندارم. تا اینکه مارو بردند زندان بیمارستان تکریت بعد چند روز حالش یکم بهتر شد . سید محمد حسینی اهل بابل بود ظاهرا عراقیا بدون بیهوشی پای مجروحش رو قطع کرده بودن از حال رفته بود.ما دونفر بودیم که باهم رفتیم بیمارستان بعد مدتی سید حالش بهتر شد و به اردوگاه برگشت. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی|۲۳ « قیس » موبور کلاکج جلاد! یکی از نگهبانان خشن اردوگاه قیس بود ،تقریبا هیکل درشت اندام و چشمانی زاغ و موهای بور مانند که نحوه کلا گذاشتن خاصی داشت. و خیلی هم سیگار می‌کشید، یک روز آمد پشت پنجره آسایشگاه و گفت سریع ده نفر بیان بیرون، و ما نیز ده نفر رفتیم بیرون، در مسیر که به سمت درب ورودی محوطه حرکت می‌کردیم به ما گفت از ماشین ایفا تعداد چهل عدد کیسه سیمان پایین بیاورید، و دو نفر از عزیزان به بالای ایفا رفته و کیسه‌ های سیمان را بر شانه سایر دوستان گذاشته و با طی مسیر کوتاه در گوشه‌ای می‌گذاشتیم زمین خودش رفت جایی و در این فاصله کم راننده آمد پایین گفت فقط سی عدد کیسه از ماشین پیاده کنید آنقدر که یادم هست و اجازه نداد که ما چهل عدد کیسه سیمان از خودرو پیاده کنیم و پس از اتمام حرکت کرد رفت، ما در گوشه‌ای ایستادیم و منتظر که قیس آمد، وقتی کیسه سیمان ها را شمارش کرد دید ده عدد کم است عصبانی شد، و ما هم با زبان بی زبانی توضیح که بابا راننده اجازه نداد، اما مگه باور میکرد و یا خودشو به نفهمی زده بود که چرا به حرف من اعتنایی نکردید؟ و ما ده نفر آن روز یک کتک مفصل با کابل از او خوردیم که هیچ موقع فراموش نمیکنم.در حالت ایستاده با کابل به شانه هایمان میزد که بعضی به گردن و گوشهایمان میخورد که بسیار درد و سوزش داشت. برای ما سوال باقی ماند که کدامشان درست می‌گفت راننده عراقی ایفا یا قیس؟ 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
هادی حاجی زمان|۱ ▪️داوود ما را پیش عراقیها شرمنده نکرد! «داوود» بچه تهران بود، خوش تیپ بود و هیکلی مرتب داشت و بیشتر کارای عراقیها رو انجام میداد و به همین خاطر عراقیها خیلی بیشتر از بقیه به سر و وضع و غذای داوود می‌رسیدند، ما هم به همین دلیل دید خوبی بهش نداشتیم. اون روز بین «سمیر» - افسر توجيه سياسي عراقي - با «سرهنگ محمد وارسته» در راهرو بیرونی آسایشگاه ۲ گفتگو صورت می‌گرفت و سرهنگ از عشق ایرانیها به امام صحبت می کرد. سمیر سوال کرد یعنی تمام ایرانیها خمینی رو دوست دارند حتی این اسرا توی این سختی؟؟؟؟. سرهنگ گفت این اسرا نه تنها خمینی رو دوست دارن بلکه خودشون‌ یک خمینی هستن .سمیر بلند خندید! سرهنگ گفت از خود اسرا بپرس. سمیر از میون‌ حدود ۷۰۰ نفری اسرا که داشتند قدم میزدند (بند ۱ و ٢ باهم‌ بیرون‌ بودن) آقا داووووووودددد رو صدا زد. دل ما ریخت! وای خدایا داووووود !! خدا بخیر کنه.!!!! داود دوید و وقتی رسید، اول به احترام برای سمیر پا چسباند. سمیر گفت : داود محمد سرهنگ می‌گه شما هر کدومتون‌ یک خمینی هستید! تو خمینی هستی!؟ داود کمی‌مکث کرد و در حالی که سرش پایین بود گفت : ((هرچی محمد سرهنگ میگه درسته)). توی دلم گفتم، دمت گرم داوود! و از خودم‌ بخاطر قضاوت‌های عجولانه و ظاهر بینی خجالت کشیدم. درود بر داوود..... 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
عباسعلی مؤمن | ۳۳ ◾کفش چوبی! محمدرضا کریم زاده، بر اثر اصابت تیر، چند سانتی پايش کوتاه شده بود. محمدرضا، ریز نقش و خیلی آرام و مظلوم دیده می‌شد.در آسایشگاه ۳ اجاره نشین بود ولی پول اجاره نمی‌داد! «محمدرضا»بخاطر مشکل پایش، هر وقت می‌خواست با جماعت به سمت سرويس‌های بهداشتی یا حمام برود از صف عقب می‌افتاد. این مشکل مرا به فکر فرو برد! با خودم گفتم:می‌شه یک کفش چوبی بنددار مثل کفش‌های چوبی ژاپنی‌ها بسازم و محمد رضا پاهایش تراز بشه و راحت راه برود؛همان لحظه بدون اینکه محمد رضا متوجه‌ شود با عریف کریم در میان گذاشتم و از دور محمد رضا را به سید کریم نشان دادم چند لحظه‌ای ‌فکر کرد و گفت:میخالف(اشکالی نداره)من هم تشکر کردم؛یک پای محکم کوبیدم به پاس احترام که ای‌کاش نمی‌کوبیدم.یک ریگ درشت رفت زیر پایم،تا مغز سرم درد گرفت ولی جلوی سید کریم به روی خودم نیاوردم. جلوی سید کریم آمدم‌ داخل نجاری با مجتبی شروع کردیم به برش چوب و ظرف یک ساعت کفش آماده شد. یک کمربند قهوه‌ای چرمی به همه اسیران داده بودند.من هم داشتم از کمرم باز کردم و بجای بند کفش استفاده شد. از کاری که انجام داده بودیم من و مجتبی خیلی خوسحال شده بودیم. مجتبی با اجازه سید کریم محمد رضا را صدا زد! رفتم نشستم کفش را به پایش کردم؟بغض و اشک امانم نداد. ولی خوشحالی محمد رضا بدون اینکه بفهمه خیلی جالب بود.باور نمی‌کرد که یک تکه چوب بی‌ارزش این‌قدر خوشحالش کند. سید کریم گفت:حرکت کن و کمی راه برو. باور کنید دوستان چقدر اون لحظه برایم زیبا بود محمد رضا از اولش هم بهتر راه می‌رفت. 🔹آزاده تکریت۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی|۲۴ ◾ روی سر آقا محسن اوستا شدم! تقریبا یک سال آخر اسارت دیگر اجباری برای تیغ زدن موهای سر مانند اوایل نبود، فکر کنم تعداد سه چهار عدد قیچی و شانه در اختیارمان گذاشته بودند برای آنهایی که مهارتی در آرایشگری داشتند، تا موی سر همدیگر را کوتاه کنیم. بنده نیز اتفاقی بدون هیچ مهارت و آشنایی قبلی یک روز در کنار سیم خاردار مجاور سرویس‌های بهداشتی بند ۱ و ۲ قیچی دست گرفته و شروع به آرایشگری کردم، چون هیچ مهارتی نداشتم.اون بنده خدایی که بنده را به این کار ترغیب نمود که الان یادم نیست چه عزیزی بود؛به من گفت:نیازی به کار خاصی نیست؛شانه را کف سر بزار و قیچی را روی شانه گذاشته و موها را کوتاه کن؛من‌ هم همین کار را کردم؛البته در ابتدا یک مقدار پستی و بلندی مختصری داشت که به تدریج تبحر لازم را پیدا کردم.بیشترین مهارت را روی سر آقا محسن میرزائی پيدا کردم زیرا فرم موهاش جوری بود که لخت نبود و راحت‌تر اصلاح می‌شد؛البته چند باری ابتدا گوش‌ها از دم قیچی مقداری جزئی به فنا رفت.اما به مرور زمان ماهر و اون پستی بلندی هم محو شد. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
هادی حاجی زمان|۲ ▪️دلم برای آقا تنگ شده بود، بغض کردم! آسایشگاه ۱ بودم. هر چند وقت، تعدادی نشریه مجاهد از انتشارات سازمان منافقین می آوردند و توی اسایشگاهها برای مطالعه در اختیارمون قرار می‌دادند. در اون‌شرایط که هیچ منبع خبری بجز اخبار تلویزیون عراق نداشتیم برای اطلاع از برخی اخبار داخل ایران میشد از اخبار داخل این نشریه استفاده کرد. اون روز نشریه دستم بود، پس از مدتها دوری از فضای ایران و در اون شرایط سخت اسارت، دلم خیلی خیلی هوای امام رو کرده بود که دیدم یه تصویر از حضرت امام توی یکی از صفحات نشریه چاپ شده،با دیدن تصویر امام دلم ریخت و شروع کردم‌ به بوسیدن تصویر امام. یکی از دوستان که این صحنه رو می‌دید؛به تصور این‌که من منافق شدم دارم‌ به نشریه احترام می‌کذارم،اومد و بهم گفت:چیکار می‌کنی هادی!؟ منم که بغض کرده بودم فقط تصویر حضرت امام رو نشونش دادم. اونم مثل من شد و آروم گرفت. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علیرضا دودانگه | ۸ ◾لبخند بر لبان نگهبان عراقی خشکید! وقتی که امام خمینی که به عشق اطاعت از دستور ایشان همه سختی ها را تحمل می‌کردیم رحلت کردند، بعد ازظهر یکی از نگهبانان که الان اسمش را یادم نیست اومد درب آسایشگاه را باز کرد و ما که بصورت آمار نشسته بودیم پس از ورود به آسایشگاه بحالت خوشحالی و نظر به اینکه دیگر همه چی تمام شد اعلام کرد که خمینی مات! جواب غلامرضا مشهدی افکار نگهبان را بهم ریخت! غلامرضا بلند شد و گفت هر کدام سیدی از این اسرا که اینجا نشسته اند یک خمینی هستند! و این جمله ای که به نگهبان گفت باعث شرم نگهبان عراقی و قوت قلب همه اسرا شد. اسرا نه تنها پس از شنیدن اعلام ارتحال رهبر خویش، خود را نباختند بلکه در محیط اختناق و وحشتناک اردوگاه تکریت ۱۱ که دور از نظر صلیب سرخ هم بود به نشان عزا برای امام چند روزی را لباس‌های زرد سازمانی اردوگاه را از تن خود بیرون آوردند و از لباس تیره تر استفاده کردند و مجلس عراق یپا کردند ،در این مدت هیچکدام از نگهبانان اقدامی انجام نمی دادند فقط هر روز وقت آمار می آمدند درب آسایشگاه را باز می‌کردند و خودشان می‌رفتند و در کنار محوطه از دور نظاره می‌کردند و پس از اتمام ساعت هواخوری صوت آمار می‌زدند و پس از آمارگیری درب آسایشگاه هارا قفل می‌کردند و می رفتند فقط در راهرو ها قدم می‌زدند که مبادا اسرا حرکتی انجام دهند که از کنترل اینها خارج شود . آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علیرضا دودانگه | ۹ ◾آرامش زینبی بعد از انتخاب پس از ارتحال حضرت امام خمینی(ره) زمانی که اخبار اعلام کرد مجلس خبرگان رهبری، مقام معظم رهبری حضرت امام خامنه ای را به عنوان رهبر انتخاب کرد یه آرامش خاصی در دل ماها ایجاد شد همانند همان که در روایت داریم حضرت ابا عبدالله دست مبارک خویش را بر سینه حضرت زینب کبری سلام الله علیها گذاشت و حضرت زینب دلش آرام گرفت شنیدن این خبر حتی شیرین از خبر آزادی از اسارت بود . 🔹آزاده تکریت ۱۱