#صادق_محبی
صادق محبی| ۳
با یک حرکت، کل اسارتت میشد لجبازی
چگونه از این تونل پذیرایی عراقی ها جان سالم بدر بردیم!؟.
بعد از اینکه با کابل و چوب و ... زدند ما را داخل محوطه به صف کردند و ۵ تا ۵ تا (که به زبان عربی میگفتند (خمسه خمسه) بنشینید و بعد از اینکه اسامی ما را نوشتند همه بدن های ما به خاطر شلاق خوردن غرق خون بود. درب حمام و شیر آب سرد حمام را باز کردند که ما در زمستان با آب سرد حمام کنیم نگهبان عراقی میگفت از ۱ تا ۵ میشمارم باید بروید زیر آب و برگردید و همه را برهنه کردند بعد از حمام به ما لباس و دمپایی و پتو دادند. مدتی در بند ۲ بودم و بعد مرا به بند ۳ و ۴ انتقال دادند .
صادق محبی| ۴
در آسایشگاه ۱۲ بودم تا دوران اسارت را بگذرانم یک روز مثل همه روزا که کارهای هر روزمان را انجام میدادیم، بنده مسئول نظافت آسایشگاه بودم و آسایشگاه را نظافت کردم و باید نگهبانان می آمدند و تایید می کردند تا اینکه یک اسیر عرب زبان بود موقعی که من آسایشگاه را نظافت کرده بودم ایشان وارد آسایشگاه شده بودند و جای پایش روی سیمان ها معلوم بود و آن لحظه نگهبان عراقی که باید بازدید میکرد صحنه را دید و سوال کرد که امروز چه کسی مسئول نظافت بوده!؟ گفتند که من بودم بخاطر همین، بمن سیلی زد و گفت که چرا تمیز نکرده ای؟ بعد متوجه شدیم که بعد از نظافت ما، آن مرد عرب زبان وارد آسایشگاه شده و جای پای او، روی زمین مانده و نگهبان عراقی هم یک سیلی به او زد و او به زمین افتاد و من هم از این حرکت او ناراحت شدم.ا ز آن زمان این فرد عرب زبان با من لج کرد و منتظر فرصت بود که از من انتقام بگیرد. تا یک روز که من میخواستم از باغچه که جلوی آسایشگاه بود و کاشت خودمان بود کاهو ببرم و برای برادران بیاورم. بنده رفتم یک اره از یکی از بچه های آسایشگاه ۱۴ که ایشان قاب درست میکردند گرفتم و آوردم و کاهو بریدم و بعداز انجام کارم اره را به ایشان برگرداندم غافل از اینکه آن مرد عرب زبان در کمین من بود!
عصر بود که باید داخل آسایشگاه می رفتیم، ایشان ماند و به عنوان آخرین نفر وارد آسایشگاه شد! بچه ها گفتند که ایشان که دیرتر داخل آمده صد درصد برای شما پاپوش درست کرده و همینطور هم شد و گزارش من را داده بود و فردای آن روز مرا از صف بیرون کشیدند و یکی از عراقی ها از من سوال کرد که برو اره ای را که بر داشته ای و میخواهی مامور ما را بکشی بیاور و من که نداشتم و از خودم مطمئن بودم گفتم که من اره ای ندارم و آن ها رفتند تمامی وسایل من را بازرسی کردند و چیزی پیدا نکردند ولی قانع نشدند و مرا خیلی شکنجه دادند و چند روزی به سلول انفرادی بردند و دوباره به آسایشگاه منتقل شدم.
تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#صادق_محبی
صادق محبی | ۵
این سبیل دردسرساز!
یک شب که داخل آسایشگاه نشسته بودیم و سرگرم تلویزیون بودیم یکی از نگهبانان آمد پشت پنجره و من هم یک سبیل گذاشته بودم عین سبیل سید کریم(نگهبان عراقی)و صدام کرد و گفت:تعال (بیا)و مترجم را صدا زد و من هم رفتم پشت پنجره و به من گفت که این سبیل چیه که تو گذاشتی و من هم در جواب گفتم که سبیل سید کریم هم همینطور است و به من گیر داد چند نفر اسیر میانسال را صدا کرد و از آن ها سوال کرد و گفت که چرا ایشان سبیل اینجوری گذاشته اولی در جواب گفت:جوان است چه اشکالی دارد و نگهبان عراقی به او بی احترامی کرد و دومی هم به همین صورت جواب داد من به نفر سوم که حاج حسین بود گفتم که به عراقی بگو که این سبیل خوب نیس تا به شما بی احترامی نکند. چون من از رفتار نگهبان به آن دو اسیر خیلی ناراحت شدم و نمیخواستم به حاج حسین هم بی احترامی شود.ولی حاج حسین در جواب گفت که من خودم میدانم چی بگویم و رو به عراقی کرد و گفت که از لحاظ بهداشت چون ما غذا میخوریم اشکال دارد ولی در عوض هندونه زیر بغل عراقی گذاشت و عراقی هم راضی شد و به حاج حسین به عربی گفت:انت الرجل الطیب(یعنی تو مرد خوبی هستی)
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#صادق_محبی
صادق محبی| ۶
سبیل هیتلری اجباری!
نگهبان عراقی به من گفت که فردا صبح به شما تیغ میدم و باید سبیلت را به صورت هیتلری بزنی و من هم تا فردا صبح از شدت ناراحتی خواب نرفتم و با دوستان مشورت کردم و به من گفتند که برو به سید کریم بگو و من هم گفتم سید کریم هم گفت که برای خودش گفته نمیخواهد سبیلت را بزنی خلاصه ماجرای سبیل بنده دردسر ساز شد و آن نگهبان عراقی با من لج کرد هرموقع که من را میدید بی جهت به صورتم سیلی میزد البته من دیگر سبیلم را کوتاه کرده بودم.
تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#صادق_محبی
صادق محبی | ۷
دردسر بیماری «گال»
در دوران اسارت بیماری بود به نام«گال»که عربها به آن (جرب)میگفتند.واقعا بیماری وحشتناکی بود که متاسفانه گریبانگیر بخشی از اسرای تکریت ۱۱ شد.
یک روز همه را برهنه کردند و گفتند:در محوطه،توی آفتاب بنشینید تا میکروبهای این بیماری از بین برود،ما از این وضعیت که همه برهنه روبروی همدیگر بودیم خجالت میکشیدیم ولی دست خودمان نبود تا اینکه یک روز دکتر به همراه نگهبانان عراقی برای بازدید آمد.یکی از دوستان که هیکلی بود دکتر به ایشان گفت:چرا نظافت نمیکنید!؟
ایشان در جواب دکتر گفت: سیدی ما نظافت میکنیم این مریضی ما از کمبود کیفیت غذاست!این حرف به عراقیها برخورد که چرا این بنده خدا چنین حرفی به دکتر زده است. بعد از اینکه دکتر رفت نگهبانان ایشان را به شدت تنبیه کردند.
آزاده تکریت۱۱
@taakrit11pw65
#صادق_محبی
صادق محبی | ۸
اقتصاد هسته ای در اسارت!
در زمان اسارتم با هسته خرما یک تسبیح درست کرده بودم و روی یک پارچه هم گلدوزی کرده بودم ،در بازرسی عراقی ها تسبیح را از وسایلم برداشتند ولی متوجه پارچه نشدند.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#صادق_محبی
صادق محبی | ۹
برای خانواده ام نشانی ببر !
زمانی که تبادل شروع شد، یک روز صبح بود که در بند ۳ بودم. درب آسایشگاه رو باز کردند و به ما گفتند که قرار است آزاد شوید و این برای من باور کردنی نبود! حتی در خواب هم نمی دیدم ولی این خبر صحت داشت و ما را از بند ۳ به بند یک و دو منتقل کردند که جمعا شدیم هزار نفر که بنده جزو هزار نفر اول تکریت ۱۱ بودم.
اسامی ما را نوشتند تا حوالی ساعت ۲ بعدازظهر طول کشید و بعد از سرشماری ما را سوار اتوبوس کردند و هدیه که به ما دادند یک جلد قرآن و یک خودکار بود.
سوار اتوبوس که بودیم هنوز باور نداشتیم که داریم آزاد میشویم تا اینکه اتوبوس به مرز خسروی رسید و آنجا با دیدن برادران پاسدار باور کردیم که واقعا آزاد شده ایم.
داخل اتوبوس که بودم یک نفر به نام سید رضا که بچه همدان بود صندلی پشت سر من نشسته بود و یکی از پاسدار ها سید رضا را دید و به او گفت شما اسیر بودید؟!چون همشهری او بود و همدیگر را میشناختند و برادر پاسدار به سید گفت که میروم به خانوادت خبر میدهم و سید گفت: اگر میخواهی بروی بزار من یک دشدشه دارم همراه خودت ببر و به خانوادم بگو که چند روز دیگر می آید تا شوکه نشوند و مشکلی برایشان پیش نیاید و او هم همین کارا کرد و برادر پاسدار به سید گفت که برای شما مراسم تشیع گرفتند و گفتند که شهید شده اید و بنده هم به او گفتم وای شاید وضعیت همه ما هم همینجور باشد تا اینکه بعداز آزادی و برگشت به آغوش خانواده ام متوجه شدم که بله برای من هم مراسم تشیع گرفتند.
بعد از ۲ هفته از بازگشت، خودم سر قبر خودم رفتم و عکسهای خودم را از قبر برداشتم و بعد از یکسال هم به اصرار خانواده که میگفتند باید ازدواج کنی ازدواج کردم و یک همسر مهربان که خواهر شهید است نصیب من شد و حاصل زندگی ام دو فرزند است، یک پسر و یک دختر و خدا را شاکرم که دو فرزند صالح و سالم به من داده است.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی/۲۶
▪️نمیگذاریم سلامت به ایران بروید!
هر روز و هر لحظه اسارت برای ما در عراق یک اتفاق و رویدادی تلخی را رقم میزد، یک روز در صف آمار که نشسته بودیم به بهانه واهی همگی نفرات آسایشگاه را بر روی زمین خاکی محوطه اردوگاه خوابانیده و غلطمان دادند، از این سر به آن سر محوطه و بلعکس، همزمان آنهایی هم که عقب می ماندند که معمولا افراد مسن و ناتوان و مریض بودند با ضربات کابل، لگد و یا روی سر، صورت، کمر و دنده اسرا ایستاده تنبیه، شکنجه و یک خنده مستانه میکردند.
یک نگهبان جلاد بنام مصطفی که وزن سنگین و هیکل تنومندی هم داشت بر روی یکی از اسرا ایستاده و فریاد میزد ما میتوانیم راحت شما را در اینجا بکشیم و بلایی سرتان خواهیم آورد که تن و روان سالمی با خود اگر روزی قرار باشد به ایران بروید نداشته باشید.
واقعا هم همینطور بود فضای خفقان و ترس و تغذیه ناسالم و مسائل بهداشتی و محیط آلوده همین بلا را دشمن بر سر اسرای ایرانی آورد. که اکثر قریب به اتفاق اسرا پس از آزادی به بیماریهای گوناگونی مبتلا و به علت همین بیماریها نیز به فیض شهادت نائل شدند. روحشان شاد.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#صادق_جهانمیر
صادق جهانمیر| ۳
رفتی اسارت تا پایان جنگ!
شبی که منو از منطقه کلانتر که روستایی بین سر پل ذهاب و قصر شیرین بود اسیر کردند ۶ تا سرباز بودیم که پشت یه سنگ بزرگ پناه گرفته بودیم.
سر گروهبان جمشید کنار سمت چپم و یه سرباز که اسمش یادم نمیاد سمت راستم بود. سرش را بالا اورد ببینه اوضاع چطوریه، به محض اینکه سرش را بالا اورد تک تیر انداز زد وسط پیشانیش و افتاد و شهید شد.
کناری سمت راستم هم تیر کالیبر ۵۰ خورد تو سفید رونش، یه ناله کرد و از حال رفت.
در فاصله چند دقیقه یه تیر کالیبر ۵۰ خورد زمین و پوسته اون درست رفت تو گلوم کنار غضروف بالایی قفسه سینه ام و فقط کمی داغی در سینه ام احساس کردم و یکی از بچهها اشاره کرد به من که تیر خوردی دست به سینه ام زدم دیدم خون میاد برای اینکه روحیه بچهها خراب نشه جلوی لباس را کشیدم روش.
همینجور یک ریز، گلولهها بطرف ما می آمد و نمی دونستیم کدام طرف را باید بزنیم .
سه تا دیگه از بچهها یکی از تهران و یکی دیگه که اسمش را فراموش کردم تیر خورده بودند و ناله می گردند یکی هم اهل گرگان، علی اباد کتول بود هنوز تیر نخورده بود. بهش گفتم: تو برو عقب نشینی کن تا سالم بمونی گفت: مگه شما را میتونم ول کنم و برم! تا شب می مونم شاید بتونم یکی یکی شما را بکشم عقب ولی متاسفانه اونم یه تیر خورد تو کمرش اینم بگم از طلوع خورشید وقتی وارد منطقه درگیری شدیم تا عصر هنگام ساعت ۵ تک تیر اندازشون با تفنگ قناصه همه را شهید کرد و پای چپ من هم دوبار مورد رگبار قرار گرفت که کلاه ماهیچه پایم از بین رفت خلاصه یکی یکی بچهها را شهید کردند و تشنگی و گرسنگی به من فشار آورده بود خون زیادی از من رفته بود خواستم از بیسکویت جیره جنگی بخورم غافل از اینکه اصلا بزاق ندارم که اون را قورت بدم یدونه گذاشتم تو دهنم و نتونستم قورتش بدم داشتم خفه می شدم تا اینکه با انگشت اشاره کردم تو دهنم و همه را بیرون ريختم کمی تونستم نفس بکشم هر لحظه منتظر تیر خلاص بودم تا اینکه یه گلوله خورد به به کلاهم گرمای تیر را روی سرم کاملأ احساس کردم ولی توفیق شهادت نصیبم نشد این وقایع از طلوع آفتاب تا عصر طول کشید دست سرباز اهل قزوین تو دستم بود و دلداریش میدادم که شب بشه یه جوری از مهلکه میآییم بیرون.
البته تو این زمان چندین بار بیهوش می شدم و دوباره صدای گلولهها را می شنیدم که احساس کردم دست رفیقم که تو دستم بود کاملأ سرد شده آخه تک تیر انداز یکی یکی بچهها را شهید کرد و من موندم تک و تنها بی حال وبی رمق که صدای چند را را بطور نامفهوم شنیدم که به ما نزدیک شدن و به هر که می رسیدند یه لگدی به جسم مطهرشون می زدن و اگه عکس العمل نمی دیدند دست میکردند تو جیبهاشون و دنبال غنیمتی بودند مثل ساعت و پول و هرچی که براشون با ارزش بود کفش های نو را هم در می آوردند از پای شهدا به من رسیدند یه لگد زدن به پایی که چند تا تیر خورده بود نتونستم طاقت بیارم داد زدم که یکیشون گفت حی حی (چون رشته درسیم ادبیات بود فهمیدم میگه زنده است) یه بار دیگه زد و فریاد زد یالا قم (پاشو) جواب دادم « آنا مجروح» نگاه کردند به سینه و پام دیدند که خونی است. یکیشون منو از دست راست گرفت بلند کرد و برد دم سنگر فرماندهی، شاید صد قدم رفتیم من نشستم. یه سرباز یه کلت افسری غنیمتی را از ضامن خارج کرد گذاشت رو شقيقه ام و گفت :«اطلق؟»(یعنی بزنم )منم نگاهش کردم وبا چهره ام بهش فهموندم برام مهم نیست یه تیر خالی کرد از کنار سرم رد شد و دوباره گرفت طرفم گفت:« های مره اطلقک»(اینبار شلیک می کنم) منم بازم بی تفاوت مثل قبل بهش فهموندم ترسی از کشته شدن ندارم وبا سرباز دیگر زدن زیر خنده !
داشتند منو عذاب و شکنجه روحی میدادند که یه افسر با صدای تیر دوید طرف ما فکر کنم افسر وظیفه و لیسانس بود. چون این وضعیت را دید با لگد زد زیر دست اون سرباز و بهش گفت: «اگه می خواستی بزنی همونجا می زدیش! حالا که اسیرش کردی حق نداری باهاش اینجوری کنی» چند تا حرف دیگه بهشون زد و داد زد آب بهش بدین و بیسیم بزنید که یه اسیر هم اینجاست .
آب گرمی بهم دادن به محض اینکه خوردم، روتون گلاب، آب سبزی را استفراغ کردم و یکی گفت اگه آب بخوره خونریزی اون بیشتر میشه نون «صمون» دادند که اگه به سنگ میزدی نمی شکست! نتونستم بخورم چون زور دندونای من نمی تونست اونو گاز بزنه .
با حسرت یه نگاهی به اجساد شهدا کردم و به خودم گفتم: رفتی اسارت تا پایان جنگ !
بعد از نیم ساعت یه ژیان هلال احمر اونا اومد و منو انداختن پیش چند تا دیگه از بچهها ی زخمی که در منطقه اسیر شده بودند .
ما را بردند تو یه روستایی که نزدیک قصر شیرین بود حدود ۱۲ نفر بودیم .
چشامون را بستند و منتظر آمبولانس شدیم. شهریور بود و اون مناطق خیلی گرم بود ولی هوا کم کم داشت خنک می شد. دقیقا ۱۱شهریور سال ۶۰ بود.
آزاده موصل
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مؤمن | ۳۶
شهرت: عباس نجار
آن شب خیلی غریب بودیم!
روز ۵ اسفند ۶۵ قرار شد بعد از مدتها اسرا را به اردوگاه منتقل کنند. به گفته عراقیها آنجا بزرگ و آزاد بود، برای هرکس کار و حرفهای وجود داشت از قبیل کشاورزی،صعنتی و ... همه خوشحال که از این محیط کوچک نجات پیدا میکنیم.
آن روز بعد از آن همه روزهای سخت، نان و یک قُلپ چای و یک عدد تخم مرغ آبپز برای صبحانه دادند،برخی تخم مرغ را بو میکردند صبحانه را خوردند.
بچهها را به خط کرده و سوار اتوبوسها کردند.موقع حرکت دستانمان را به دستگیره صندلی پشتی و تعدادی را هم به پشت کمرشان بستند.من هم جزو آن افرادی بودم که دستشان به صندلی پشتی بسته شده بود.
پردههای اتوبوس را کشیده شده بودند که ما بیرون را نبینیم.
همراه با دو نفر نگهبان، ماشین به سمت اردوگاه حرکت کرد.از پادگان بزرگی که در آن حبس بودیم خارج شدیم.
من کنار پنجره بودم یواشکی با سرم پرده ماشین به اندازه دو سانت کنار زدم.نفر بغل دستیم «علی محمد درویش»کاشمری بود اشاره کردم که بیرون را نگاه کن . تا نگهبان به انتهای اتوبوس نگاه میکرد سرم را از زوی پرده برمیداشتم.
بعد از مدت زمان طولانی و فشار روی دستها که از پشت بسته شده بود؛آنقدر اذیت شدم که احساس میکردم کتفهایم در حال جداشدن است.به قدری با طناب سفت بسته بودند که خون در حال از جریان افتادن و در حال بیحس شدن بود.
هوا در حال تاریک شدن بود که چراغهای اتوبوس روشن شدتا رسیدیم به یک پادگان نظامی که تا چشم کار میکرد سربازان عراقی با کلاههای قرمز دیده میشدند.
طولی نکشید رسیدیم به سیم خاردارهای اردوگاه، نگهبان گفت: رسیدیم.اتوبوسها پشت سر هم به نوبت وارد اردوگاه میشدند.اولین اتوبوس بچهها را پیاده کرد.ما پنجمی بودیم که ناگهان صدای بچهها بلند شد.چنان ناله و فریاد میزدن که صدایشان به گوش همه میرسید.ترس و لرز به جانمان افتاد.با خودم فکر کردم،یکی یکی بچهها را به شهادت میرسانند!
هوا گرد و خاک شده بود یک متریمان دیده نمیشد.زمانی که نوبت اتوبوس ما شد یکی از بچهها که اسهال شديدی گرفته بود.نتوانست تحمل کند کف اتوبوس را کثیف کرد...
جلوی یک ساختمان رسیدیم که فاصله آن تا درب ورودی حدودا ۱۰ متر بود.ولی در طول مسیر به عرض یک متر فاصله سربازان عراقی با چوب، کابل،نبشی،لوله آب و ... مانند یک تونل ایستاده بودند و از اسرا به نحو احسن پذیرایی میکردند.بین مان مجروح دست و پا قطع،یک چشم،یک دست داشتیم. کسانیکه نسبتا سالمتر بودند کمک میکردند که مجروحین بدحال از اتوبوس پیاده و تا انتهای تونل خودشان را سپر مجروحین میکردند که مجروحین کمتر کتک بخورند.
همه بعد از خروج تونل مرگ، زخم و کبودی ناشی از چوب،کابل و ... را بر روی بدن خود داشتیم،.از شکستن سر،دست،پا و ... هم بینصیب نبودیم.
شب سردی بود بسیاری از ما لباس مناسب برتن نداشتیم.بعضیها لباسشان بدون آستین بود.چون در الرشید برای نظافت بدن بعد از اجابت مزاج؛یا پانسمان مجروحین بدلیل نبود باند و گاز از آستین لباس استفاده کردند؛. شب سختی بود.انتظار چنین رفتار وحشتناکی نداشتیم.همه داخل سالن بزرگی شدیم که بعدا فهمیدیم آسایشگاه است.
بعد از دو ساعت درب باز شد و تعدادی سرباز با قیافههای خشن وارد و دوباره کنم زدن ها شروع شد.بچهها همه به دیوار انتهای اسایشگاه چسبیده و مجروحین بدحال را بین خودمان و دیوار قرار دادیم.
پشت به سربازها و هرچه چوب و کابل بود به پشتمان فرود آمد ولی نگذاشتیم به مجروحین آسیبی برسد.
وقتی از زدن خسته شدند رفتند و یک سطل پلاستیکی که نان ساندویچی درونش بود آوردند بین همه تقسیم شد به بعضی نرسید که دوستان محبت کردن از سهمیه خودشون به آنها دادند. جهت پایداری شکنجه پنجرهها را باز گذاشتند.
آن شب خیلی از دوستان بدليل شدت هوای سرد نیاز به قضای حاجت پيدا کردند.جلوی درب ورودی یک نیم دیوار بود که روشویی نصب شده بود.ولی هنوز آماده استفاده نبود (بعدا یک سطل ۴ کیلوئی جهت ادرار در ساعاتی که داخل بودیم. از طرف دیگر سرمای زمستان و باز بودن پنجرهها استخوانهای همه را به درد اورده بود.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#صادق_جهانمیر
صادق جهانمیر | ۴
آمپول پرتابی!
با دوستان دیگه که صحبت می کردم مشخص بود که که اکثر اردوگاه های عراق درگیر مریضی گال بودند.تو بیمارستان الرشید بغداد بعد از دم در نشینی من و شهادت هم تختی ام که از گردان خودمون بود،من رو به قسمت زندانی های افسران خودشون بردند.
انجا مسئول تزریقات که می آمد برآم آمپول بزنه فقط می گفت صادق یالله! منم می دونستم فقط قسمت دشداشه را برای آمپول بالا میزدم و اونم مثل اینکه داره دارت بازی می کنه آمپول را پرت می کرد بطرف من و هر شب یک طرف من سیبل می شد! خلاصه عادت کرده بودم و با دستمال کاغذی یک ربع روی محل آمپول نگه می داشتم تا خونریزی بند بیاد.
تا زمان ورود به اردوگاه اسرا حدود ۳ تا جهار ماه گذشت وقتی هم مرخص شدم هنوز ماهیچه پای چپم به اندازه یه دو تومانی قدیمی باز بود
شبهای اونجا با نگهبان و دیگر زندانی ها بساطی داشتم .
آزاده موصل
@taakrit11pw65
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن| ۳۷
شهرت: عباس نجار
آخ ننه جان!
من آمپول زدن دکتر عراقی از ارتفاع ۲۰سانتی رو از نزدیک دیدم. چنان از بالا مثل دارت ول میکرد و اصلا نگاه نمیکرد هدف کجا قرار دارد!!! صدای فریاد مریض بگوش میخورد که میگفت : «آخ ننه جان , تو غربت بی پسر شدی و دامادی پسرت را دیگه نخواهی دید!»
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی
علی خواجه علی | ۱۷
شهرت: علی زابلی
ما از بصره همان چیزی را می خواهیم که شما از خرمشهر خواستید!
گفته بودم که بعد از رحلت حضرت امام خمینی(ره) بخاطر تنبیهاتی که عراقیها اعمال کردند ما تحصن کردیم الان بیشتر توضیح میدم.
برای اینکه تحصن ما را بشکند فرمانده اردوگاه وارد آسایشگاه شد و قبلش نگهبانان اعلام کردند که با فرمانده اردوگاه با احترام صحبت کنیم و حق صحبت اضافه رو دارید هرچه از شما سوال کردند با احترام پاسخ دهید و در فاصله دور از افسر هم بایستید مگر اینکه خودش دستور نزدیک شدن را بدهد.
افسرشون وارد آسایشگاه شد و چند نفر را از استانهای مختلف بلند کرد که حقیر و مرحوم خالدی هم جزو نفرات بودیم .
افسر عراقی صحبت کردن را خوب بلد نبود مثلا میگفت پدر و مادر شمارا کشتیم با بمباران و شما را هم می کشیم و وقتی آزاد شدید و برگشتید متوجه می شوید که آنها کشته شدند بعضاً دوستان می خندیدند که اگر ما را می کشید چطوری ما بر می گردیم و خانواده مون را می بینیم ؟
خلاصه اولش تهدید کرده بعد که با روحیه بالای بچه ها رو برو شد عقب نشینی کرد و به قول معروف نصیحت کرد که شلوغ نکنید و دست از اعتصاب بردارید که با برآورده شدن برخی خواسته ها اعتصاب پایان یافت،
مرحوم خالدی چند مرتبه تا پای مرگ رفتند و برگشتند طوری که خودش تعریف می کرد جرمش فقط انس با قرآن بود و ازش تعهد گرفته بودند که بچه ها را هدایت و ارشاد نکند.
بعد از اینکه فرمانده اردوگاه، خارج شد، مجدد شروع به تنبیه کردند به این بهانه که چرا با افسرمون صحبت کردید و یا چرا به سوالات افسرمون پاسخ ندادید مثلا از مرحوم خالدی پرسید که شما از بصره چه می خواهید !؟مرحوم خالدی خیلی راحت پیاده پاسخ دادند همان چیزی را که شما از خرمشهر و آبادان و بیمارستانها مون می خواهید که بااین پاسخ افسر عراقی خیلی عصبانی و ناراحت شد!
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان #رحلت_امام