eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.2هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
225 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
سید محسن نقیبی| ۸ ▪️حق ندارید بخوابید! زمانی که در بند ۴ بودیم یک شب ساعت حدود ده یا یازده شب بود و کم کم داشتیم می خوابیدبم. همان زمان، صدام داشت از تلویزیون صحبت می کرد. یک استوار چاقی بود که کنار آشپزخانه اطاق داشت و آدم بدی نبود.گویا مهر نماز بواسطه او به بچه‌ها و اردوگاه رسیده بود. آن شب، بصورت اتفاقی داشت تو اردوگاه گشت می زد. وقتی داشت از کنار آسایشگاه ما رد می شد، از پنجره آسایشگاه، داخل را نگاه کرد و دید بچه ها به سخنرانی صدام گوش نمی دن و خواب هستند، ناراحت شد. فردای آن شب، همین استوار اومد صحبت کرد، گفت ما به شما تلویزیون دادیم ولی شما قدردان نیستید. شما باید به «رییس‌جمهور، صدام حسین» احترام بگذارید و از این حرفا و‌ گفت چون شما به سید الرئیس صدام، بی احترامی کردید از این ببعد حق ندارید قبل از پایان برنامه های تلویزیون بخوابید!!! قرار شد که دیگه کسی قبل از پایان برنامه‌های تلویزیونی نخوابد، شب ها طولانی بود و ما بشدت خوابمان می آمد. تا گردن زیر پتو می رفتیم و خواب بر ما غلبه می‌کرد ولی حق خوابیدن نداشتیم. اگر هم می خوابیدیم کتک می خوردیم.مسئول آسایشگاه به همراه معاون، از ترس اینکه بچه ها بخوابند و فردا کتک بخورند، رو صورت بچه هایی که خواب آلود بودند آب می پاشیدند که نخوابند، واقعا سخت بود. این موضوع ادامه داشت تا اینکه یک شب بچه ها با عدنان که نگهبان بود صحبت کردند و گفتند ما خوابمان میاد ولی استوار گفته نخوابید! گفت، بیخود کرده! وقتی آدم خوابش میاد چطوری میتونه نخوابه؟ نمیشه چوب کبریت بزاری تو چشمت که پلکها که نخوابی! به این صورت بود که مسأله فیصله پیدا کرد و تونستیم راحت بخوابیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
عباسعلی مومن (نجار)| ۴۹ ▪️بعضی نگهبان ها مخالف عدنان بودند! از دید هیچکس پنهان نبود که عدنان و علی آمریکایی وحشی چه به روزگار بچه های مظلوم آوردند و مثل سگهای وحشی بجان بچه ها افتاده با ضربات کابل و باتوم یکی یکی را به فیض شهادت می‌رساندند البته اینها بدترین بودند وگرنه باید قیس ، علی کابلی و علی ابلیس و مصطفی و کریم و ... هم اضافه کرد که نه باندازه عدنان ولی بهرحال کم جنابت نکردند. و در این میان نگهبانهایی هم بودند که زیاد به بچه ها اذیت نمی رساندند و اگر هم گاهی بصورت جمعی یا انفرادی بچه ها را طبق دستور یا بدون دستور کتک می‌زدند، بعدش، سر فرصت دلجویی می‌کردند. «محمد خارکشان معروف به «محمد طرقبه،» که در اتاق نگهبانی رفت آمد داشت موقعی که استراحت نگهبان‌ها بود، محمد می‌آمد داخل نجاری و برای ما از اعتراض نگهبان‌های خوب به رفتار عدنان و علی آمریکایی صحبت می‌کرد و می‌گفت: شجاع و امجد و حسین کرده و عوض گاهی بر سر مسأله شکنجه بچه ها با هم درگیری فیزیکی پیدا می‌کنند و از عدنان و علی آمریکایی می‌خواهند که کمتر اسیران رو مورد ضربات کابل و باتوم قرار بدهند و همیشه با همدیگر سر این مسائل با هم مشکل داشتند و چون عدنان و علی آمریکایی از بیرون و زیر نظر مافوق و ارشد بزرگ شان حمایت میشدند، امجد و شجاع و حسین کرده و عوض مجبور بودند تحمل کنند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
ابراهیم تولایی| ۱ ▪️آن روزها! روزهای اول،هنوز اتاق نگهبانی در کنار آسایشگاه هفت ساخته نشده بود و موقتا پشت آسایشگاه یک، چادر اجتماعی سفیدی بصورت دایره ای برپا کرده بودند و نگهبان ها آنجا مستقر بودند. نگهبان‌ها، جلوی چادر، تنور آتشی گردی بصورت گودال برای مصارف مختلف کنده بودند. یک روز عصر بعد از آمار، ناگهان سر و کله عدنان ،آن شکنجه گر قسی القلب، دوباره پیدا شد. از پشت پنجره آسایشگاه ۲، یوسف بختیاری را صدا کرد! ( مسئولیت یوسف توسط جاسوس ها به عنوان پاسدار و فرمانده گروهان یکی از گردان های تیپ امیر المومنین بوشهر لو رفته بود ) عدنان، یوسف را به طرف محل چادرشان پشت آسایشگاه یک برد. حدودا دو ساعتی طول کشید که دوباره از پشت پنجره چند نفر را صدا کردند که با یک پتو بیرون بیایند. یوسف را با ناله با پتو به آسایشگاه آوردند.ایشان توسط عدنان و علی امریکایی و دیگر نگهبان ها، بطور وحشیانه شکنجه شده بود و در آخر، عدنان، با زغال سرخ شده، چند جای بدن یوسف را سوزانده بود. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محسن میرزایی| ۶ ▪️اسماعیل: آدری، آدری( می دانم) یک شب در بیمارستان صلاح الدین تکریت حالم خیلی بد بود و از شدت درد به خودم می پیچیدم و تحمل درد غیر قابل تحمل بود. نگهبان سجن بیمارستان، اسماعیل نگهبان اردوگاه تکریت ۱۱ بود. از شدت درد و ناله و فریاد من، اسماعیل منو برد طبقه بالای همکف بیمارستان، پیش دکتر کشیک شب بیمارستان ،جهت معاینه ..موقع رفتن از پله های بیمارستان به طبقه بالا خیلی درد داشتم و دولا دولا راه می‌رفتم و همینجور که درد می‌کشیدم و ناله می کردم به نگهبان اسماعیل با عربی و فارسی گفتم سیدی !در ایران با اسرای عراقی خیلی خوب رفتار می کنند و رفتار نگهبانهای ایرانی در کمپ اسرای عراقی خیلی محترمانه و اسلامی و اخلاقی است و گفتم در اردوگاه اسرای عراقی در پادگان بجنورد خودم می‌دیدم ک اسرای عراقی امکانات فوتبال ، والیبال ، درمانگاه ، آشپزخانه و خیاطی داشتند.ولی شما در اینجا با اسراء خیلی بد برخورد می کنید و شکنجه می‌دین و اصلا امکانات در اختیار اسرا نمی گذارید. البته این حرفها را در آن لحظه از شدت دردم گفتم و با خودم گفتم حرفهایم را بزنم تا بفهمند که ایران با اسرای عراقی چجوری برخورد می‌کنند. وقتی من داشتم تعریف میکردم .اسماعیل نگهبان عراقی می‌گفت .ادری ، ادری (می‌دانم می‌دانم ) و گفت من و شما با هم اخی ( برادر ) هستیم و گفت الان اکه بعثی ها بفهمند من با تو چنین حرفهایی می زنم من و بچه هایم را اعدام می‌کنند.و من در آنجا فهمیدم که اسماعیل نگهبان اردوگاه واقعا قلبا دلش با اسرای اردوگاه بوده و دلش برای اسرا می‌سوخت و از شکنجه شدن اسرا رنج می‌برد.و خود اسماعیل هم ندیده بودم که بچه ها را با کابل بزند. فقط این اواخر گاهگداری با کابل بچه ها را می‌زد شایدم از ترسش بوده که گاهگداری بچه هارا با کابل می‌زد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی خواجه علی(زابلی)| ۲۷ ▪️اسماعیل لباس ما را می شست! اسماعیل بظاهر برای ما یک نگهبان عراقی بود.ولی او حقیقت دیگری داشت. شغل اصلی اسماعیل، معلمی بود که به جهت جنگ ، طبق دستور حزب بعث به اجبار به خدمت نظام اعزام شده بود. علاوه بر معلمی، کلید دار حسینیه هم بود. ایشان اهل باسط عراق بود. نمی دانم چطوری باید اوصاف اسماعیل را گفت تا حق مطلب در مورد این مرد بزرگ ادا شود! اسماعیل در داخل بیمارستان، لباسهای کثیف بچه های اسهالی شدید را می شست و با محبت و مهربانی رفتار می‌کرد. حتی وقتی نگهبان‌ها می خواستند غذای بچه ها را بخورند به زور ازشون می‌گرفت و به بچه ها می داد .بعدا که از بیمارستان به اردوگاه آمد، خودش اقرار کرد که بدترین دوران خدمتم الان، داخل اردوگاه می‌باشد. در ماه‌های رجب و شعبان برای تهیه شیرچای بمناسبت تولد ائمه(س) خیلی مزاحم اسماعیل می‌شدیم. اسماعیل حتی اخبار نماز جمعه را هم، نیمه های شب که همه خواب بودند گزارش می داد و از مترجم برای اینگونه موارد استفاده نمی‌کرد. می‌گفت به مترجم‌ها اعتماد ندارم. چون از ناصر لعنتی و بعضی دیگه دیده بود و هم شنیده بود. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمدرضا کریم زاده| ۳ ▪️ وساطت خیر اسماعیل برای من اسماعیل نگهبان عراقی بیمارستان تکریت برای من با دکتر صحبت کرد و باعث شد در نهایت وضعیت من عوض شود. داستان از این قرار بود که بدلیل شکستگی پا بعد از یکماه اسارت، پایم را تا کمر گچ گرفتند که با این وضع اصلا نمی‌تونستم حرکت کنم و هیچ کاری رو قادر نبودم انجام بدم و چون جای زخم التیام پیدا نکرده بود به مرور زیر گچ عفونت گرفت و منجر به پیدایش کرم های درشت و سیاه شده بود. خارش زیر گچ، کلافه ام کرده بود یکی از برادرانی که در ملحق بغداد بود با ناخن گیری که داشت قسمتی از گچ رو باز کرد و اون موقع بود که کرم ها از اون محل بیرون آمدند. بعد که به اردوگاه تکریت ۱۱ رفتیم وضع من روز به روز بدتر می‌شد تا اینکه بعد از یکماه، بالاخره من رو به بیمارستان بردند و اونجا گچ رو باز کردند و مجددا گچ جدیدی برایم بستند. در بیمارستان چون همه مجروح بودند کسی نمیتونست برای جابجایی و رفع حاجت به من کمک کنه ، بخاطر همین همیشه بدن من کثیف بود و مجبور بودم همیشه پتو رو روی خودم کامل بکشم . این وضعیت ادامه پیدا کرد بطوری که زخم بستر گرفتم. اسماعیل چند بار منو تمیز کرد و پتوهای من رو عوض کرد. نهایتا چندین بار به دکتر گفت که این گچ برای من، وضعیت منو خرابتر کرده و باعث زخم بستر شده و باعث شد که دکتر دستور بده گچ پای من رو باز کنند. بعد از اون قضیه بود که کم کم وضعیت من رو به بهبودی رفت . آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
عباسعلی مومن| ۴۹ ▪️عباس! من این غذاها را نمی توانم بخورم! محسن میرزایی اعزامی از مشهد و همشهری خودم بود و ایشان آسایشگاه یک و من آسایشگاه دو بودم. در آسایشگاهای ما رو روی هم قرار داشت و محسن میرزایی با اینکه ریزنقش بود ولی بسیار فعال بود و همیشه پاچه های شلوارش بالا و از آب حوض جلوی اتاق نگهبانا، یک سطل، آب می کردو به همراه دوستش، حیاط و محوطه خاکی اردوگاه رو اب پاشی می‌کرد که گرد خاک بچه ها را اذیت نکند و با اینکه از ناحیه صورت تیر خورده بود و جراحت داشت همراه با درد شدید و بدون دارو و درمان, می‌رفت به بچه های مجروح کمک می‌کرد و لباسهای مجروحین رو می شست تا اینکه محسن مشکل گوارشی پیدا کرد و روز بروز حالش خرابتر میشد و چنان ضعیف شده بود که توان راه رفتن نداشت و برای هواخوری دوستان به ایشان کمک می‌کردند و جلوی سالن ورودی آسایشگاه، می نشست و یک پتو روی سر و بدن خود می انداخت. محسن می‌گفت عباس! من نمی تونم این غذا ها رو بخورم، اگر امکانش است و می تونی، برایم پیاز بیار، هوس نون پیاز کردم. منم یکی و دو بار برای محسن از «محمد طرقبه» -خدابیامرز - که در اتاق نگهبانی مشغول بود پنهان از دید نگهبان پیاز می‌داد و من به محسن می دادم. اندکی جلوی ضعف او را می گرفت ولی در هر حال محسن شده بود یک اسکلت! تا اینکه اعزام شد بیمارستان و حدودا بعد از شش ماه، درب اردوگاه باز شد و یک ژاپنی چاق و چله و سفید با دشداشه سفید و بلند، وارد محوطه شد باورم نمی شد که این محسن میرزایی است! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
عباسعلی مومن (نجار)| ۵۰ ▪️وقتی کاری از دست ما بر نمی‌آمد! روزهای اسارت همین‌طور می‌گذشت و در این روزها دوستان عزیزی بودند که غریبانه به دست عدنان و علی آمریکایی به شهادت رسیدند و بعضی از دوستان با مجروحیت شدید و نرسیدن دارو و دیر اعزام شدن به بیمارستان به درجه شهادت نائل می‌آمدند. بعضی بخاطر اسهال خونی، شهید می‌شدند و از همه مهم‌تر، اینکه نگهبان‌ها بچه‌ها را به صورت انفرادی زیر کابل و چوب و شکنجه می‌کردند و باقی بچه‌ها با دیدن این صحنه‌های دلخراش و زجرآور هیچ‌کاری نمی‌توانستند برای نجات هموطن خودشون انجام بدهند و فقط دعا می‌کردند، نگاه آن دوستی که زیر شکنجه بود به سمت بچه‌ها خیلی معنی داشت و مجبور بودیم از داخل خودمون منفجر شویم. حاضر بودیم بمیریم ولی این نگاه‌های معصوم و مظلوم و پر از درد آن عزیزی که شکنجه می‌شد رو نبینیم. فقط خدا خودش می‌توانست به داد بچه‌ها برسد. الان که این مطلب را می‌نویسم از خودم خجالت می‌کشم که چرا نتوانستیم کاری برای نجاتشان انجام بدهیم، در این اردوگاه مخوف تکریت ۱۱ درد بود، درد رنج بود، رنج غریب بود، غریب . آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی سوسرایی | ۱۸ ▪️اسماعیل احکام شرعی می‌پرسید! اسماعیل (نگهبان عراقی) بسیار آدم خوبی بود. بعد از اینکه فهمیده بود آقای مازندرانی طلبه است، تمام مسائل شرعی و قرآنی رو از ایشون و از حاج علی باطنی می‌پرسید.از جمله درباره برداشتن دارو یا پانسمان و باند و .. که در بیمارستان بود می‌پرسید می‌شود برای خودش یا بیماران شیعه که مورد تبعیض نظام صدام بودند بردارد یا خیر؟ آنجا مرسوم بود مردان عراقی برای تمیزی صورتشان از موچین استفاده می‌کردند و موهای صورت را می‌کندند. آقای مازندرانی گفت:چون مو کنده می‌شود شاید درست نباشد و گناه باشد ایشان هم بلافاصله موچین را شکست و کنار گذاشت البته بیشتر فقها استفاده از موچین را بی اشکال می دانند ولی آن زمان رساله توضیح المسائل و استفتائات و این چیزها در اختیار ما نبود تا دقیقتر بدانیم در حد گمان بود و اکثرا طلبه‌ها مسائل را به صورت ظنی و احتیاط مطرح می‌کردند. اسماعیل بعضی مواقع می‌آمد کنار حاج آقا می‌نشست حاجی هم براش به زبان عربی روضه می‌خواند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
بهمن دبیریان| ۵ ▪️خوش بحال کابل خوردن! زمانی که در پادگان الرشید بودیم حدود ۴۰۰ صد نفر بودیم. بین بچه ها مریضی افتاد. نگهبان‌ها به مقام بالاتر اطلاع داده بودند. فرمانده پادگان با چند نفر دیگر، وارد حیاط زندان شدند. وضعیت بچه ها را دیدند و رفتند فردای آنروز ۴ تا اتوبوس آوردند و نزدیک به ۲۰۰ نفر رو به بیمارستان بردند چند روز گذشت. تعداد ۵۵ نفر رو از بیمارستان به پادگان آوردند در یه گوشه از حیاط به صف نشسته بودند. درب سلولها را باز کردند. به گوشه دیگر حیاط رفتیم و نشستیم. آمدند از بین ۵۵ نفر بچه ها، ۴۵ نفر رو جدا کردند و رفتند داخل. منم جز ۴۵ نفر بودم. بقیه رو به داخل سلولها بردند و تعداد ۱۰۰ نفر رو سوار اتوبوس کردند و به اردوگاه تکریت ۱۱ انتقال دادند. وقتی که وارد شدیم چند نفر سرباز عراقی هم با اسلحه در اتوبوس بودند. یکی از عراقیها گفت چه کسی عربی بلده؟ عبدالامیر بلند شد و گفت من بلدم. گفتند از الرشید راحت شدید. اینجا، اردوگاه است و فردا صلیب سرخ پیش شما میان و می تونید به خانواده هایتان نامه بدید. بچه ها خوشحال شدند. گفتیم خدایا شکرت! راضی هستیم به رضای تو. حدود ۲۰ الی ۳۰ نفر با چوب و باتوم بدست به پیشوازمان آمدند و گفتند بیاید پایین. ۵ تا ۵ تا پشت سر هم به صف بنشینید،من ردیف دوم و هفتمین نفر بودم و با حالت سرپایین نشستیم. دقیقا پشت آسایشگاه ۱ بودیم. خلاصه همه رو پایین آوردند. بعد گفتند کسانی‌که عربی بلد هستند از صف بلند بشن. دونفر پا شدند. یکی عبدالامیر و دیگری سعید، اهل آبادان. که خیلی لاغر بود. به سعید گفتند تو بنشین. گفتند سرها بالا. سرمان رو بلند کردیم و گفتند بلند شید، بلند شدیم. از جلو نظام خبردار و عقب گرد کردیم. چند نفری وارد شدند و پیش نگهبانان رفتند و دوباره عقب گرد دادند گفتند بنشینید. سرها پایین! یکی گفت نه نه ! سرها بالا. سر رو بالا گرفتیم. شروع کرد به صحبت کردن و خودش رو معرفی کرد: من، فرمانده این پادگان هستم و خوشحالم شماها اینجا هستید. دیگر جنگ برای شما تمام شده و باید تابع دستور ما باشید. صحبت های زیادی کردند و به عبدالامیر گفتند برو داخل صف. بعدش عراقیها به همه گفتند سرها پایین. بین خودشان عربی حرف زدند. سعید می فهمید چه میگن. این بنده خدا از ترس بیهوش شده بود. فرمانده پادگان گفته بود آزاد هستید هر چقدر دوست دارید بزنید فلج بشن ولی کسی نباید بمیرد. گذاشتن پاهایمان خواب بره و بعد شروع کنند. از بد ما ۱۰۰ نفر، گروهبان کریم، به مرخصی رفته بود. اون روز، عدنان مسئول بند ۱ و ۲ بود. خلاصه شروع کردن یکی یکی بلند می کردند. یک یا دو عدد کابل در جا می‌خوردیم و شبیه کوچه مرگ درست کرده بودند تا دم حمام و دستشویی. آخرش می نشستیم. یکی هم آخر بود، می‌گفت: سرها پایین! کابل آخر رو هم میزد، تونل مرگ تمام شد و عدنان آمد. عبدالامیر رو صدا زد گفت: بگو چه کسی آرایشگر هست؟ تعدادی بلند شدند. گفت بیان بیرون ،چند تا ماشین سر بهشان داد. گفت سر بچه ها رو بتراشید، خوش بحال کابل خوردن. با ماشین های سر، تمام موهای سرمان رو از ته کندند و خون آلود شده بودیم ،تعدادی سرباز، مسئول لوازم بودند. یکی حوله می‌داد یه سیلی میزد و یکی شورت می داد، سیلی میزد. دمپایی می داد! همینطور تا الی الاخر. خلاصه ما را بردند آسایشگاه ۴ قدیم در رو بستند و‌ رفتند. حال حرف زدن نداشتیم خیلی از بچه ها زخمی شده بودند و رنگ از رخمان پریده بود. فقط نگاه هم میکردیم افتاده بودیم کف آسایشگاه. یه مرتبه صدایی از بیرون شنیدیم. خبردار دادند. از توی پنجره به بیرون نگاه کردیم. بند ۱ رو برای هواخوری بیرون آورده بودند. دلگرم شدیم. این همه اسیر با لباس زرد رنگ که با خط درشت به پشت پیراهن آنها کلمه «P.w» نوشته بود امیدوار شدیم که صلیب اینها رو دیده. با اینکه حال نداشتیم فقط به آدمهای لباس زرد نگاه می‌کردیم. ▪️روغن و چراغ بدید تا سرخش کنیم! دم غروب، یه مقدار صمون (نان) خشک با بادمجان خام بجای نهار آوردند و گفتند بخورید. در را بستند. من بلند شدم گفتم: سیدی! روغن و چراغ بدین تا سرخش کنیم! در را باز کرد و حدود ۵ الی۶ سیلی محکم تو گوشم زد. گفت روغن چیه! این طوری بخورید. شروع کرد به بادمجان خام خوردن. تعجب کردم و چیزی نگفتم. تا اون وقت، کسی ندیده بودم کسی بادمجان خام بخوره! وقت هواخوری و‌ قدم زدن بند ۱ تمام شد و رفتند داخل و بعدش بند ۲ رو بدون ما آوردند بیرون. وقتی بند ۲ رو هم به داخل بردند و بعدش عدنان صحبت کرد. https://eitaa.com/taakrit11pw65
بهمن دبیریان | ۶ ▪️مگه نگفتم باید مثل گربه راه برید! عدنان آمد‌ گفت ساعت ۹ شب بخوابید و تا نیم ساعت، کسی حق دستشویی ندارد و بعدش فقط ادرار و باید مثل گربه راه بروید. شب خوابیدیم. صبح هوا کمی تاریک بود. در را باز کردند. گفتند ۱۰ نفر برای آوردن غذا بیان بیرون. بچه ها رفتند برای غذا و برگشتند بعدش به هواخوری رفتیم دوباره وقتی که وارد آسایشگاه شدیم می‌خواستیم غذا بخوریم آمدند و شروع کردن به کتک زدن! بدجوری کتکمان زدند از روز اول بدتر بود. عبدالامیر رو صدا زد و گفت : می دانید چرا کتک خوردید؟ مگر دیروز نگفتم کسی میخواد بره دستشویی باید مثل گربه راه بره ؟ یکی از شما بلند شده بود راست راست رفت دستشویی. به خاطر اون یک نفر کتک خوردید. پیش خودمان فکر کردیم دروغ میگه! صدا زد اون یک نفر از صف بیاد بیرون. کسی بلند نشد. گفت خودم دیدمش. یه سیلی بهش زدم و می شناسمش. باز هم کسی بلند نشد. خودش رفت و یکی از بچه ها رو بنام حسین بروجردی رو بیرون آورد و گفت مگه تو نبودی؟ گفت چرا. ازش سوال کرد پس چرا بیرون نیامدی؟ حسین گفت: ترسیدم.گفت اینها که کتک خوردند به خاطر تو بود. بعد رو کرد بما گفت: حالا هر نفر باید یک سیلی بهش بزنید! خلاصه مجبورمان کردند به سیلی زدن. یواش می زدیم. خودش یه سیلی به ما می‌زد، می‌گفت، اینطوری بزنید. باز هم شروع می‌کردیم قبول نمی کرد. می گفت، محکم بزنید. آخرش گفتیم، حسین خودت رو شل کن و به زمین بیفت. یه مرتبه عدنان شروع کرد به فارسی حرف زدن هرچه گفته بودیم فهمیده بود. باور کنید هر نفر ۵ سیلی به این بنده خدا زدیم و خودمان هم ۲۰ سیلی بیشتر خوردیم. بنده خدا حسین بروجردی بیهوش افتاد کف آسایشگاه! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
علیرضا دودانگه| ۱۷ ▪️خیارهای قلمی رو‌ خودتان بخورید! جلوی آسایشگاهها که باغچه کاشته بودند هر چند روز یکبار باید گرد و خاک آنها را می تکاندیم یک روزی هنگام گرد گیری یکی از آزاده ها یک خیار چیده بود خورده بود که متاسفانه نگهبان ایشان را دیده بود و بخاطر چیدن یک خیار کلی بنده خدا را تنبیه کردند. پس از اون ماجرا، مسئولین آسایشگاه با نگهبان‌ها و مسئول اردوگاه صحبت کردند بهر نحوی بود نگهبان‌ها قبول کردند و قرار شد از این به بعد هر نوبت که خیار چیدند، بچه ها سهم بخصوصی از خیارها رو به نگهبان‌ها را بدهند و اضافه آن را به ترتیب به یک آسایشگاه بصورت نوبه ای بدهند بعد از این توافق، اولین نوبتی که خیارها را چیده بودند، باغچه بان خیارهای قلمی را جدا کرده بود و به نگهبانان داده بود و سالادی ها را داده بود به یکی از آسایشگاهها وقتی که نگهبان دیده بود خیار های قلمی و کوچک را به آنها دادند و بزرگ ها را یعنی خیارهای سالادی را بین آسایشگاهها تقسیم کرده بودند، باغچه بان را صدا کرده بود و گفته بود ما را چی فرض کرده اید! از این به بعد کوچک ها را خودتان بخورید و بزرگ ها را به ما بدهید. ما هم که از خدا می‌خواستیم خیارهای قلمی بخوریم عدو شود، سبب خیر اگر خدا خواهد . آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65