#فرهاد_سعیدی
فرهاد سعیدی/۵
مرسوم بود نظافت حیاط رو با کنار دست ( کف دست) انجام بدیم ، عراقی ها میتوانستند برامون جارو یا شاخه نخل بیارن ولی می خواستند به هر صورتی که میتوانند ما رو اذیت کنند. یک روز جلو دستشویی ها مشغول شستن لباس هام بودم که عبد دستور تمیز کردن محوطه و کف حیاط رو داد.
من همچنان مشغول شستن لباس بودم که عبد اومد گفت یالا گم، یعنی زود باش بلند شو برو نظافت کن با اینکه معمولاً نگهبان کاری به کار اونایی که در صف دستشویی و حمام بودند بر نداشت ، به هر حال به من پیله کرد از عبد اصرار از من سرپیچی، عبد میگفت بلند شو من میگفتم دستم توی کف صابون هست، یکدفعه عبد با لگد زد زیر تشت لباسا ،صورتم پر از کف و صابون شد، مماس با صورت عبد ایستادم ، کم مونده بود یک سیلی بهش بزنم ، کم مانده بود باهاش درگیر شم نگهبانا عبد رو بردند ، بچه ها هم دور من جمع شده بودند. عبد از اون روز با من سر لج پیدا کرد ، همون روز توی صف آمار نشسته بودیم ،سرهامون پایین بود که عبد لباس های شسته شده من رو توی خاک لگد مال کرد .
#فرهاد_سعیدی
فرهاد سعیدی/۶
نمیدونم سر چه موضوعی بود یک دفعه عبد آمد داخل آسایشگاه دو و چند نفر از آسایشگاه دو و چند نفر هم از یک و سه بلند کرد و روانه سلول انفرادی کرد بنظرم هفت الی هشت نفر شدیم از کسانی که یادم هست صادق دشتی پور ، یعقوب از بچه های تهرون و.... ، سلول انفرادی کنار گال خونه و مقابل آشپزخونه بود ،یک سالن از جنس بلوک سیمانی و بسیار باریک ، داخل این راهرو هفت الی هشت کوله مرغی درست کرده بودند، نه جای نشستن داشت چون سر آدم به سقف گیر میکرد نه جای خوابیدن بود ، به هر حال چهارده روز بصورت لم داده طی کردیم ، امیدوار بودیم عفو بخوریم ولی از عفو خبری نبود.
🔸سلول انفرادی تجربه سختی بود ، هوا بشدت گرم بود و شر شر عرق می ریختیم ، روزانه نیم ساعت صبح هواخوری داشتیم و نیم ساعت عصر ، وقتی درب سلول باز میشد انگار وارد دنیایی دیگه شده بودیم تا دقایقی چشمون هیج جا رو نمی دید ،یک روز مصطفی (سرباز عراقی که به اصطلاح خودش رو تحصیل کرده تر از نگهبانان دیگه می دونست) درب سلول رو باز کرد ، یکی یکی اسمامون رو صدا زد، همه ما رو میشناخت، شروع کرد به فلسفه چینی که ما عراقی ها مهمون نوازیم اگه کسی خطایی نکنه کاری بهش نداریم و خلاصه از این حرفا
🔸مشغول هواخوری بودیم که حارس لعنتی سر رسید ، حارس صدای نکره و بلندی داشت ،شروع کرد گیر دادن به مریض های پوستی یعنی گالی ها ، مرتب میگفت چرا خوب نمیشید ، خلاصه رو کرد به مصطفی که یه کابل بردار بیا ، مصطفی هم که لقمه بزرگی توی دهانش بود ،یک لوله قطور قرمز رنگ که مربوط به فاضلاب زیر روشویی میشد نشون داد و با هم به جان بدن لخت گالی ها افتادند، بندگان خدا گالی ها ، با اندام لخت تا جا داشت کتک خوردند ، طبق معمول ما هم احساس وحشت کردیم ، خب اگه قرار باشه بزنند اول باید زندانی ها رو بزنن نه مریض ها رو .
🔸ما مونده بودیم که مصطفی دقایقی پیش تعریف میکرد که انتم ضیوفنا و... بالاخره نگاه مصطفی و حارس به ما معطوف شد ، نشستیم به آمار ، اگه از بالا بهمون نگاه میکردند هر هفت نفرمون ، از ترس شده بودیم یک نفر
خلاصه چشمتون روز بد نبینه آنقدر کتک خوردیم که توی سلول تنگ و تاریک روی دست هم نمیتونستیم بگردیم.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#محسن_میرزایی
محسن میرزایی/۱
شهرت: محسن ژاپنی
هر آسایشگاه، ۳ تشت پلاستیکی به رنگ های مختلف داشت که موقع ظرف شستن داخل تشت ها با یک تشت شستشو میشد و با یک تشت کف گیری می شد و با تشت آخر هم آبکشی انجام می گردید.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#محسن_میرزایی
#علی_سوسرایی
علی سوسرایی/ ۳
در بند ۴، یکی از بچه های بیرجند بنام عباس زنگویی مسئول باغچه آسایشگاه بود. فلفل کاشته بود که خیلی هم تند بودند. عباس خیلی مراقب بود کسی بی اجازه فلفل برداشت نکنه. یه روز حسن جهانگیری اهل ایرانشهر، عباس رو شیر کرد و بهش گفت عباس چرا نمیزاری فلفل بکنیم بیا یه خاطره خوب از خودت بزار! برو برامون فلفل بیار بعدا ما آزاد میشدیم میگیم یادش بخیر یه عباس داشتیم چه مرد نازنینی بود که برامون فلفل آورد با غذا خوردیم. آقا چکار داری خلاصه عباس آقا خوشش اومد، جو گیر شد و رفت کلی فلفل خارج از نوبت کند برامون آورد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی/۶
یک از ابتکارات ما در آنجا، وصله پینه وسایل شخصی و عمومی بود که به بدلیل عدم تامین از طرف دشمن ما مجبور بودیم وسایل را با اینکار قابل استفاده کنیم، مانند سطلهای آسایشگاه، شلوار، پیراهن و حتی شورت که محل خوبی هم برای پرورش و زندگي شپش و هم محل خوبی برای مخفی کردن وسایل خاص که از نظر نگهبانان عراقی ممنوع بود.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی/۷
بنده و آقا محسن میرزائی بچه مشهد از یک آبپاشی محوطه خاکی اردوگاه با هم دوست شدیم. در یکی از روزها به دستور نگهبان عراقی در کنار حوضچه آب بند ۱و۲ آب پاشی می کردیم که همان سبب دوستی ما شد و خدا رو شکر هنوز هم ادامه دارد. این آب پاشی معمولا روزی دوبار با همکاری همه و با سطلهای فکستنی آسایشگاها انجام میشد. این آب پاشی برای این بود که خاک کف حیاط و محوطه اردوگاه بر اثر وزش باد بلند نشود .
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی، خواجه علی /۲
شهرت: علی زابلی
تقسیم بندی با ساعت ها معطلی در سرما
یک روز بعد از تونل وحشت، همه ما را تقسیم بندی کردند. تقسیم بندی برای ما که لباس مناسبی بتن نداشتیم و در هوای بارانی که باد و باران و سرمای شدید را بصورت ما می زد آزار دهنده بود. تا عصر روی ۲ پا نشسته بودیم و بعد از آن، همه از جمله اسرای زخمی را با همان بدن ضعیف و زخم هایی که داشتند در زمستان راهی حمام دوش اب سرد کردند و جلوی در هر دوش حمام یک یا ۲ نفر نگهبان ایستاده بودند که با کابل و چوب روی بدنهای نحیف و زخمی ما می زدند که زود بیرون بیا ! و این حمام آب سرد اگرچه آزار دهنده بود ولی با گذشت ۴۵روز از اسارت در کربلای ۴ و آن همه سختی کثیفی و بدبختی در زندان الرشید وقتی که آب سرد روی بدنهای ما می ریخت ما خوشحال بودیم و چه بخار قشنگی از روی بدنها بلند میشد و آنجا بیاد این ضرب المثل افتادم که میگویند از آب سرد بخار نمی اید ولی من انجا بخار آب سرد را دیدم و بعد از آن ، هنگام شب، داخل آسایشگاه استراحت کردن با وجود اینکه سرد و یخ زده بود، بعد از مدتها خستگی و کوفتگی و جای خواب نداشتن، بخاطر اینکه جای خواب و پتو داشت خیلی لذت داشت. یادم میاد من و مرحوم خالدی و حاج حمید رضایی یک پتو هم ۳ نفری روی هم انداختیم که نیمه شب نگهبان نگذاشت و ببدارمون کرد که پتو را برداریم اصلا بفکرکنک خوردن های صبح نبودیم.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#فرهاد_سعیدی
فرهاد سعیدی/۷
مرحوم مهندس اسدالله خالدی مشاور وزیر دفاع و مفسر قرآن بود برای اینکه جایگاهش لو نره خودش را مهندس کشاورزی معرفی کرده بود؛عراقیها مرتب از ایشون که خدا رحمتش کنه بیگاری میکشیدند؛بین بند سه و چهار؛جلو غرفه نگهبانان عراقی یک حوض بسیار زیبا آنهم با دست خالی و بدون امکانات ساخت؛یک روز در سرمای شدید که همان حوض یخ زده بود؛یه بسیجی که صداقت در چهرهاش موج میزد بنام حسن پور یا حسن زاده اهل کرمان را برای تنبیه آوردن کنار حوض؛بهش گفتند:یا باید به خمینی(امام ره) توهین کنی یا میبایست بپری داخل حوض یخ؛بنده خدا اون بسیجی یک دفعه دستش رو به حالت شیرجه گرفت و با سر رفت توی حوض.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی/ ۸
سجده اجباری در هوای گرم و فضای بسته
گاهی ما را تنبیه عمومی میکردند که در تابستان هر از چند گاهی امثال این تنبیه به بهانههای واهی توسط نگهبانان اعمال میشد،تنبیه به شکل سجده بود که باید پیشانی روی زمین و دستها پشت کمر و پنکه سقفی خاموش و پنجرههای آسایشگاه هم بسته باشد.
طول زمان این تنبیه بسته به رحم و مروت نگهبان داشت که از پشت پنجره نظارهگر این شکنجه بود.((مسلمان نشنود کافر نبیند))فقط یک شانس داشتیم که حواس نگهبان پرت شود و مسئول آسایشگاه با بچهها هماهنگ باشد که یک لحظه شاید استراحت میکردیم.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی، خواجه علی /۳
شهرت: علی زابلی
◾خدا رحمت کند مهندس خالدی را
خداوند مهندس خالدی را با شهدا محشور کند، بنده چند صباحی را با ایشون و حاج حمید رضایی هم خرج بودم؛ همیشه از اهمیت تفسیر قرآن برامون صحبت میکرد ولی گفت: ۳ نفر بودیم که در ایران با هم شروع کردیم به مطالعه تفسیرهای بزرگان در باره قرآن که یک کم کار کردیم که اسارت نصیبم شد و بعضی از نگهبانان خیلی دنبالش بودند تا توضیح دهد صداها را چگونه تشخیص میدهند؛؛مثلا این صوت که از درون کوه شنیده میشود مربوط به چه حدیثی است؟ خیلی با حوصله و با دقت براشون توضیح میداد و این اواخر اکثر نگهبانان شیفته او شده بودند.حاج حمید رضایی و مهندس خالدی به اتفاق تعدادی از دوستان که به بیگاری میرفتند آثار به یاد ماندنی خوبی از خود به جای گذاشتند.حاج حمید رضایی علاوه بر کار بنایی شعرهای خوبی برای بعضی نگهبانان در نیمههای شب روی دفتر مینوشت و بوسیله سرودن همین شعرها و نقل احادیث ناصر ولک را یک گوشمالی حسابی دادند چون هرچه نصیحت کردند به گوش ناصر فرو نمیرفت.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
محمد سلیمانی/ ۱
◾کتکی که بابت شیطنت بچه ها خوردم
در اوایل اسارت که تازه لباس خوابها را داده بودند یک روز تو صف آمار نشسته و منتظر شمارش بودیم. در فاصلهای که نوبت آسایشگاه ما بشود شهید امیر عسگری، حمید رضایی و يکی دو نفر دیگر از دوستان از بیکاری، هوای سنگ بازی به سرشان زد و سنگهای کف اردوگاه را به طرف هم پرت میکردند.
در اين بین یک تکه سنگ بدون اینکه متوجه شوم توی جیب راستم افتاد جیبی که بدلیل مجروحیت دستم از آن استفاده نمیکردم بعد از آمار یک نفر یک نفر به سمت آسایشگاه حرکت کردیم از بدشانسی آن روز اسرا قبل از ورود به آسایشگاه باید بازرسی بدنی میشدند و نگهبان عراقی آسایشگاه ۱۰ قیس بود. بعد از بازرسی نفرات جلویی نوبت من که رسید جیبها را که دست زد متوجه تکه سنگ داخل جيبم شد؛ تکه سنگ را درآورد و پرسید:اين چيه؟ من هم گفتم نمیدانم! من با این دست مجروح و حالت فلج سنگ را میخواهم چکار کنم؟ بعد از پيدا شدن سنگ بازرسی بدنی را تعطیل کرد و به یعقوب گفت:برو چوب فلک را بیار. یعقوب هم رفت و چوب فلک را آورد و قیس هم چند ضربهای با کابل به کف پاهایم زد، خلاصه آن روز بخاطر شيطنت چند نفر از دوستان عزیز یک کتک نوش جان کردم.
البته من زندهیاد امیر عسگری و بقیه را حلال کردم.
🔹ازاده تکریت ۱۱
#محمد_سلیمانی #خاطرات_آزادگان
این عصاها از نظر شکلی مشابه عصاهای چوبی است که عباسعلی مومن معروف به عباس نجار برای مجروحین در کارگاه نجاری اردوگاه میساخت.
#تصویر #عباسعلی_مومن