▪️پنج خطی کتاب خاطرات اسارت،
▪️ هر صفحه، یک خاطره!
▪️خاطراتی کوتاه و گویا
▪️حتی اگر یک دقیقه آن را بخوانی، یک خاطره کامل را خواندی، دیگه چی از این راحتتر!
برای سفارش کتاب با انتشارات موسسه پیام آزادگان تماس بگیرید.
شماره تماس : 88807015
اگر از شهرستان یا با موبایل تماس میگیرید پیش شماره تهران را فراموش نکنید:
02188807015
#کتاب
💐 محسن جامِ بزرگ | ۳۳
اردوگاه انگار فقط سیم خاردار بود!
بعد از مدتی دربدری بالاخره به اردوگاه منتقل شده بودیم، جاییکه فکر میکردیم بهتر از بازداشتگاههای موقت بصره، بغداد بوده باشد. اردوگاه تکریت یازده، اردوگاه سیم خاردار بود. الان هم چشمهایم را که میبندم آنجا را در انبوه سیم خاردارها میبینم. حتی در ورودیاش هم نبشیهای متحرکی بود که به صدها رشته سیم خاردار بر روی چند لولای یُغور دل آدم را میلرزاند!
سرویس بهداشتی اردوگاه
در انتهای هر دو بند حمامی کوچک با چند دوش و یک باب دستشویی وجود داشت! بعد از آن دوباره یک اتاقک نگهبانی و دوباره یک اتاقک نگهبانی تا رودههای ما را هم وجب کنند.
جدایی!
یک روز از اسکانمان در آسایشگاه بند سه نگذشته بود که عراقیها آمدند و جُندی مکلّفها (سربازها) را از جیش الشعبیها (بسیجیها) جدا کردند و به بند ارتشیها بردند. (همزمان با عملیات کربلای پنج، برادران ارتش در سومار عملیات کربلای شش را انجام دادند که اسرا مربوط به آن عملیات بودند) مرا هم که همچنان عسکری بودم به آن بند انتقال دادند و گذاشتند کنار دو زخمی دیگر، کنار در ورودی آسایشگاه، پاهای این دو سرباز هم در گچ و آتل بود، ولی مثل من دراز به دراز روی پتو نبودند، بلکه میتوانستند بنشینند.
مشکل بدبینی سربازها به افسران مافوق
کم مشکل داشتم یکی دیگر به آن اضافه شد. نیامده از نگاهها و طعنهها فهمیدم که جو این آسایشگاه شصت هفتاد نفره با آسایشگاه قبلیام متفاوت است.
من افسری آش و لاش شده بودم که دور و برم را سربازها و احیانا درجهدارهایی گرفتهاند که چندان دل خوشی از فرماندهانشان نداشتند! بعضی که از کنارم رد میشدند تکه میانداختند یا کج کج نگاهم میکردند.
احساس بیگانگی و بیتوجهی
دو ماه بود که من فقط ستونهای متحرک میدیدم. آدمها برای من بیشتر شبیه دو پا بودند تا یک انسان کامل، این پاها بودند که از کنارم میگذشتند. حالت خوابیده و بیشتر دٓمٓر خواب (روی شکم)، آن هم روی کف زمین نگاه مرا ویژه کرده بود. حتی گاهی احساس چشم درد میکردم، چون باید گردن و سرم را کمی به عقب فشار میدادم تا بتوانم فرد ایستاده را ببینم، البته اگر او مینشست مشکل خیلی کم میشد. من احساس آدمها را به خودم، از پاهایشان، از درنگهایشان، از سرعت و بیخیالیشان تشخیص میدادم.
من غواص خوابیدهای بودم که بیشتر سقف را میدیدم تا چیزهای دیگر را، در نگاه من آدمها چقدر بزرگ و قد بلند بودند، آن قدر که احساس میکردم سرشان به سقف آسایشگاه میساید! من کف اتاق بودم و آنها دیوارهایی بلند، آدمی که توانایی تهیه حتی یک لیوان آب را نداشت. همیشه باید نگاه التماسیام به این و آن میبود. من حاج محسن جام بزرگ، استاد شنا و غریق نجات و مربی غواصی و معاون گردان جعفر طیّار باید زُل میزدم به این برادر سرباز، شاید دلش رحم بیاید و دور از چشم نگهبان برود از دستشویی یک لیوان آب برای من بیاورد.
سرویس بهداشتی آسایشگاه
گوشه آسایشگاه یک روشویی نصب بود که با گونی از صحن آسایشگاه جدا میشد. یک لوله سیفونی آب را به بیرون انتقال میداد. کنار روشویی سطل بزرگی بود که حکم توالت را داشت و ضرورتها را رفع میکرد. در زمستان چندان مشکل آب نداشتیم، اما در فصل گرما که آب کم بود از راه ذخیره آب در تانکرهای چهار گوش مکعب مستطیل نصب شده در پشت بام، کمبود آب تقریباً جبران میشد. علاوه بر آن سطل چند سطل بیست لیتری دیگر هم داشتیم. یکی برای چای، دو یا سه سطل برای ذخیره آب و استفاده اضطراری. زیرا در قطعیها ، آب را جیرهبندی میکردیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
▪️ علی علیدوست قزوینی| ۱۷
همکاری استثنایی صلیب سرخ با ما
حاج آقا در اردوگاه ۳ بود ما در اردوگاه ۱ و دستمان به ایشان نمیرسید، از این که از ایشان دور بودیم همیشه تاسف میخوردیم. البته گاهی اوقات از طریق بیمارستان و یا صلیب سرخ پیامی از ایشان بدست ما میرسید و نماینده صلیب که تحت تاثیر شخصیت حاج آقا قرار گرفته بود در این مورد خاص همکاری میکرد پیامهای ایشان و سؤالات ما را منتقل میکرد.
استفاده از ظرفیت صلیب سرخ
یکبار با نماینده صلیب مفصل صحبت کردیم و از مشکلات جامعه کوچکمان گفتیم، به نماینده صلیب گفته شد، آیا درست است که طبق قانون صلیب در همه اردوگاه ها باید از شخصیتهای مذهبی باشند و تعالیم دینی اسرا را به آنها آموزش بدهند؟ گفت:
بلی درست است و این موضوع در قانون ژنو آمده است.
گفتم: همانطور که شما استحضار دارید در بین اسرا بجز آقای ابوترابی کسی دیگری را نداریم که عالم دینی باشد، شما با عراقیها صحبت کنید در صورت امکان ایشان را هر چند مدتی به یک اردوگاه ببرند تا اسرا را نسبت به وظایف دینیشان آشنا کنند. نماینده صلیب مکثی کرد و گفت: پیشنهاد خوبی است! سریع دفترش را باز کرد یادداشت نمود و گفت: حتما با عراقیها در این مورد صحبت میکنیم.
ایکاش در اروپا نیز مثل ابوترابیها بودند!
دفعه بعد که هیأت صلیب به اردوگاه آمد همان شخص به اتاق ما آمد. مترجم دکتر مهدی یزدانیان بود. اتفاقا با دست پر آمده بود و از حاج آقا پیام آورده بود. بعد از اینکه پیام را داد از ایشان سوال کردم:
چه کردید، پیشنهاد ما را با عراقیها مطرح کردید؟ جوابشان چه بود؟
گفت: بلی ما با عراقیها صحبت کردیم، ولی عراقیها قبول ندارند که ایشان یک شخصیت دینی و روحانی است, بلکه میگویند: ابوترابی، یک بازاری و یک سرمایهدار است و تاملی کرد و گفت: راست میگویند او سرمایهدار است اما نه سرمایهدار درهم و دینار بلکه سرمایه عقل و اندیشه و بعد گفت:
ایکاش در اروپای ما نیز از اینگونه سرمایهدارها بودند که اگر بودند وضع ما به مراتب بهتر از حالا بود.
اگر پیامبر (ص) را میدیدید چه میگفتید!؟
من که از سخنان او به وجد آمده بودم و به خودم میبالیدم به دکتر مهدی گفتم: بگو در ایران امثال ایشان زیاد داریم.
دکتر مهدی گفت: نه من این حرف را ترجمه نمیکنم، معلوم نیست مثل ایشان داشته باشیم! گفتم: پس بگو ایشان شاگرد حضرت امام هستند و حضرت امام تربیت شده مکتب اسلام و پیامبر اسلام هستند. شما از اینکه با ابوترابی هم کلام شدهاید اینقدر به وجد آمدهاید اگر با امام ما هم سخن میشدید و اگر پیامبر ما را که رحمةللعالمین است میدیدید و با مکتب ایشان آشنا میشدید چه میگفتید!؟
وقتی دکتر مهدی ترجمه کرد مکثی کرد و گفت: راست میگویید من سعی خواهم کرد راجع به اسلام مطالعه کنم و مکتبی که ابوترابی تربیت میکند شایسته است که شناخته شود.
آزاده موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_علیدوست_قزوینی
🏴 تسلیت
در این چند روز ، چند تن از آزادگان عزیز، در استانهای خراسان شمالی و مازندران و ... به رحمت خدا رفتند، طبق آمار غیر رسمی حدود هشتاد و چند آزاده از ابتدای سال ۱۴۰۲ تاکنون به لقاءالله پیوستند. به همه داغ دیدگان تسلیت عرض نموده و رحمت و مغفرت الهی و قبولی طاعات آن عزیزان و صبر و اجر برای بازماندگان را از خدای منان خواهانیم.
فاتحة مع الصلوات
نکته اسارتی
نقش تحلیل و تخیل در خاطرات اسارت
خوانندگان عزیز و ارجمند توجه دارند با اینکه ما سعی می کنیم واقعی ترین مطالب و خاطرات را بنویسیم ولی حتما عنایت دارید تخیل بخش مهمی از شرایط سخت هرگونه اسارتی است.
انسان در شرایط عادی با مراجعه به منابع معتبر سعی می کند تحلیل واقعی ترس از مسائل و حوادث پیرامون خود داشته باشه اما وقتی راههای کسب اطلاعات بر آدم بسته شد و انسان در یک چهار دیواری با درمیان سیم خاردار ها گرفتار شد دیگر نمی تواند اطلاعات صحیح کسب کند از طرفی سلسله حوادث پیرامون او که اثرات مستقیم روی او دارند زیاد است مثلا امروز بعد دلیلی آمدند به همه ما یک سیلی زدند و رفتند هیچ توضیحی هم ندادند. اینجا مغز بیکار نمی نشیند که بصرف اینکه منابع در اختیار ندارد تحلیل نکند و ریشه یابی نکند. مغز انسان در هر شرایطی تحلیلگر قهاری است اما اینکه تا چقدر این تحلیل درست باشد بستگی به قدرت فرد بر کنار هم گذاشتن و چیدن سلسله اطلاعات واقعی تر در کنار هم دارد .
ارائه دقیقتر خاطرات از عهده همه اسرا خارج است!
اسرا ازاقشار مختلفی بودند همه که دانشمند یا محقق نبودند ، کارگر بود، کشاورز بود، راننده کامیون بود، مکانیک و امدادگر بود و .. همه توان تحلیل را نداشتند خب شرایطی می دیدند و آنها را تعریف می کنند اما از زاویه دید محدود خودشان آن را تعریف می کنند .
گاهی هم بعضی اسرا به جهت آنکه مسأله شخصی است اهمیتی به درصد واقعی بودن تحلیل نمی دهد یعنی برای او امکانش نیست که بتواند واقعیت مطلبی را برایش اتفاق افتاده است دریابد یعنی چون برایش تحلیل درست سخت است و نیازمند کاوش و تحقیق زیاد است از خیر آن می گذرند و تحلیل ناقصی از موضوع ارایه می دهند و چون ناظر و ناقدی هم در کار نیست این را به عنوان یک واقعیت مطرح می کنند اگرچه قصد او ایجاد یک موضوع دروغین نیست اما تحلیل غلطی است که او به جهت عدم تحقیق و محدودیت اطلاعات باور کرده است و همان را نیز به شما به عنوان یک واقعیت توضیح می دهد.
خلاصه کلام اینکه ما سعی کردیم تا حد ممکن از این تحلیل های غلط پرهیز کنیم و این موارد را با موارد حقیقی مثل نفس همان حادثه ای که اتفاق افتاده نیامیزیم مثلا اصلا سیلی خوردن بچه ها در روز اول عید ۱۳۶۶ در اردوگاه ۱۱ تکریت ثابت است اما اینکه چرا به همه این سیلی را زدند تحلیل آن مختلف است یکی می گوید بعضی نگهبان ها گفتند صدام دستور داده است و ..همینطور افراد دیگر ممکن است تحلیل های دیگری داشته باشند.
در نهایت اگرچه همیشه آن حوادث باید اصل باشد نه تحلیل آن اما هیچگاه بیان واقعیات اسارت صد در صد خالی از تحلیل نخواهد بود چه بسا اصلا بیان یک موضوع بدون تحلیل آن خبر مهمی و خاطره جذابی برای خواننده نباشد چه بسا آن تحلیل فکری که آن اسیر در آن شرایط از آن موضوع خاص که تعریف می کند دارد همان باعث برجسته شدن این خاطره در ذهن او شده است و اصل مطلب چیز مهمی نباشد یا اصل مطلب مهم و خاطره ساز بوده ولی برای این شخص از این زوایه بیشتر اهمیت پیدا کرده است اگرچه ممکن است زاویه دید او کاملا اشتباه بوده باشد ولی همین زاویه دید هم بخشی از اسارت است.
سختی جداسازی تحلیل از اصل خاطره
مواردی خواهند بود که بجای بیان صرف وقایع پاره ای تحلیل همراه خود خواهد داشت اما تحلیل چنان در بیان واقعیت موضوع در هم آمیخته شده است که تشخیص آن بسی مشکل است ما تا جای ممکن در این موارد در خاطرات دخالت می کنیم و موضوعات را از تحلیل ها جدا می کنیم.
امیدواریم که خوانندگان این مطالب ظریف را دقت نموده و از خاطرات حقیقی و واقعی که ما سعی می کنیم در این کانال راوی ان باشیم لذت ببرند اگرچه هیچ روایتی آنچنان که آرزو می شود صد در صد بدون خطا نخواهد بود.
موفق باشید.
حسینعلی قادری | ۱۸
و بعد از آن همه مصیبت رسیدیم به اردوگاه ۱۱
ما از زندان الرشید به اردوگاه ۱۱ منتقل شده بودیم و زندان الرشید دو تا قسمت داشت، یک قسمت بسیجی ها و پاسدارها و یک قسمت ارتشی ها بودند که همه رو با همدیگه از اونجا حرکت دادند و آمدیم تو تکریت.
ورود به اردوگاه تکریت 11
کل اسرای ایرانی از ابتدای جنگ تا آن زمان در ده اردوگاه سازماندهی شده بودند. اردوگاه موصل و عنبر و رمادی بین اینها از همه مشهورتر بودند. تمام اردوگاههای قبل از ما توسط صلیب سرخ ثبت نام شده بودند و اسرا از امنیت و حقوق حداقلی و از حق ارسال نامه به خانواده خود برخوردار بودند.
اردوگاه یازدهم ما بودیم که هیچگاه پای صلیب سرخ به آنجا نرسید مگر روز آخر هنگام آزادی و بدین ترتیب ما اولین اردوگاهی بودیم که هیچگونه اطلاعات رسمی در مورد ما در هیچجا وجود نداشت انگار ما آب شدیم و رفتیم توی زمین.
اردوگاه ۱۱ تکریت کجا بود و چی داشت!
اردوگاه ۱۱ در بیست کیلومتری شهر تکریت واقع و دارای ۴ بند بود که هر بند شامل ۳ آسایشگاه بطول تقریبا ۶ در ۲۰ متر بود. دیوارهای آسایشگاه سیمانی و با سقف حدود ۴ متر بود ۶ پنجره نرده دار داشت که امکان خروج یا فرار از پنجره ها را از بین می برد. در آهنی آسایشگاه یک درب کوچک دو تیکه بود که برای حفاظت بیشتر یک لتش رو جوش داده بودند و یک لتش باز و بسته می شد و هنگام شب دو سه تا قفل بزرگ به آن می زدند .
هر بند چند آسایشگاه داشت؟
در هر بند سه تا آسایشگاه وجود داشت که درهای آسایشگاه اول روبروی هم باز می شد. بین دو آسایشگاه یک فاصله کمی داشت که حالت کفش کنی داشت. آسایشگاه سومیچ چسبیده به دومی بود اما کفش کن مشترک نداشتند.
تا آن زمان توی این چهار بند در کل ۱۲ آسایشگاه وجود داشت و در وسط این چهار بند یک سرویس بهداشتی قدیمی وجود داشت که پنج دهنه دستشویی و پنج دوش حمام داشت. این تنها سرویس بهداشتی برای کل اردوگاه بود. هر آسایشگاه حدود ۱۰۰ نفر تا ۱۱۰ نفر جمعیت داشت.
حمام اردوگاه
قسمت حمام اوایل فقط پنج دوش داشت که گرمایش آن از طریق یک آبگرمکن برقی ۶۰ لیتری بود ( که کمتر زمانی بود که به برق وصل باشد).
این آبگرمکن به یک منبع آبی که آب این مجموعه را تامین می کرد وصل بود. من شک دارم که منبع آبی حمام هزار لیتری بود یا کوچکتر، بهرحال آن را بالای سرویس بهداشتی گذاشته شده بودند.
کل امکاناتی که این اردوگاه داشت!
این بود کل امکانات این اردوگاه که با ورود ما افتتاح شد و دیگه هیچ چیز دیگه ای نداشت نه شیر آبی، نه تشکیلاتی، زمین پر از خار و خاشاک و علف و سنگ ریزه بود. کف تمام آسایشگاهها سیمانی بود و هر اتاقی هم پنح عدد پنکه داشت. دیگه هیچ چیز دیگه ای نداشت.
سیم خاردارها، انیس ما
دور تا دور اردوگاه هم سیم خاردار بود که بعدها عرض موانع حفاظتی سیم خارداری دور اردوگاه با کار اجباری خود بچه ها به عرض 17 متر و به ارتفاع سه متر! رسید .
برای محکم کاری یک کابل فشار قوی نصب کردند
با وجود این برای حفاظت بیشتر برای این که کسی به هیچ وجه احیانا نتواند فرار کند وسط سیم خاردارها هم یه ردیف کابل فشار قوی گذاشتند که اگر یک وقت کسی این مسیر رو رد کنه اونجا دیگه برق جلوش رو بگیره در صورتیکه طوری این سیم خاردارا پیچیده شده بود که حتی یک گربه هم نمی تونست بیاد داخل یا خارج بشه یعنی اینقدر این استحکام سیم خاردار ها قوی بود.
بعدا اضافه شد
این بود اردوگاه تکریت 11 با همین امکاناتی که گفتم خدمتتون که البته بعد ها دو تا آسایشگاه برای کل اردوگاه و دو ردیف سرویس بهداشتی هم برای هر قسمت اضافه شد. پس شد ۱۴ آسایشگاه و چند سرویس بهداشتی و حمام. اما در مورد زمان اضافه شدن این امکانات، شاید این کارها بعد از ۵ یا ۶ ماه انجام شد. دقیق حضور ذهن ندارم.
وارد آسایشگاه شدیم اما چه آسایشگاهی!
خب شب شد و ما نزدیکای غروب رسیده بودیم به اونجا. بعد آن حمام وحشیانه در زمستان با آب سرد با آن زخم ها و جراحتها و با همون استقبال وحشیانه ای که انجام شد وارد آسایشگاه شدیم.
البته آسایشگاه که چه عرض کنم بیشتر شبیه انباری بود، انگار پای آدم به آن نخورده بود. کف سیمان پر از خاک و دیوارها سیمانی و بدون هیچگونه کچ یا چیزی. هیچ چیز دیگه ای هم داخل این انبارها وجود نداشت نه پتویی نه تشکیلاتی، هیچی!
بچه های زخم خورده هر کدام یک گوشه !
داخل آسایشگاه هر جا را که نگاه می کردی با این کابلها و چیزایی که بخاطر اون استقبال وحشیانه ۵۰، ۶۰ نفره نگهبانان عراقی که به دستور فرمانده اردوگاه از ما اسرای بی دفاع بعمل آورده بودند هر یکی از بچه ها یک گوشه بدنش رفته بود! بدن ها زخم بود و خون داشت می آمد. این وضعیت سالم ها بود دیگه اون که مجروح بود دیگه بدتر، هم امکان فرار او از کتک کمتر بود و هم این که زخم ها بیشتر شده بود.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65چ
#خاطرات_آزادگان #حسینعلی_قادری
یک یا علی نیاز است !
سلام، آغاز هفته مبارک دفاع مقدس را به شما مخاطبین ارجمند و فرهیخته و همه رزمندگان اسلام و آزادگان عزیز تبریک عرض می کنم. امیدوارم به مناسبت این هفته که توجهات و مراجعات به خاطرات بخش های مختلف دفاع مقدس بیشتر خواهد بود دوستان یا علی بگویند و همت بیشتری بخرج دهند و در نشر خاطرات همراه با لینک و اگر نشد همراه با اسم کانال خاطرات آزادگان کوتاهی نفرمایند.
ان شاءالله همیشه تحت عنایت حضرت حق تعالی باشید. بر محمد و آل او صلوات.
مدیر و خدمتگزار کانال خاطرات آزادگان
لینک کانال:
https://eitaa.com/taakrit11pw65
سلام الله کاظم خانی| ۴
ما اینطور معلمانی داشتیم!
قبل از اینکه به اسارت در بیایم تحت تربیت خودخواسته معلمانی عارف و شهادت طلب بودم. مربی پرورشی سال ۶۰ شهید سید ساعد افتخاری از مربیانی که تأثیرگذار در بین دانشآموزان بود. برنامه پرورشی را با حضور دانشآموزان در مسجد امام جعفر صادق (ع) آبیک برگزار میکرد و مشتاقانه دانشآموزان استقبال میکردند.
مگر نماز امتحان نیست؟
وضو گرفته بودیم آماده نماز جماعت ظهر و عصر بودیم، در همان لحظه متوجه شد عدهای از دانشآموزان به مدرسه کلاس درس رفتند، از بنده پرسید بچهها چرا رفتند؟ گفتم: دانشآموزان امتحان دارند. در یک کلام عارفانه فرمودند مگر نماز، امتحان نیست؟ امتحان عبد و بندگی هست. این امتحان والاتر از آن امتحان هست.
یادی کنم از معلم شهیدم، جواد وادیپور که نشست ها در مسجد سیدالشهدا (ع) با وی داشتم، جوان ، خوش فکر و متدین بود... هر دو معلم من در عملیات بیت المقدس به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
دریا بیدم، رهایم سازید!
معلم شهیدم «جواد وادیپور» نوشته بود:
دریا بیدم، رهایم سازید، بشکافید سرم را، راحتم نمائید، آسودهام سازید، سوختم، شعلههای آتش در میانم گرفتهاند، آه چه حرارتی، داغ و سوزان، به گرمی بیابانهای داغ و تفتیده، نه نه، به گرمی خورشید، باز هم نه، خورشید اندک گرمایی بیش نیست، به گرمی آتش دوزخ، آه نه گویی فراتر از اینهاست. سوختم، چه گرمایی به گرمی دورخ که گرمی نیست که سردی است، یخ است. سوزش سرماست، کولاک برف است، این سوزش بالاتر از آنست که بتوان گفت، نمیشود توصیف کرد، آه سوختم، خدایا نجاتم ده، رهایم ساز، آرامشم بخش، چیست این آتش! آه خدایا گلویم میسوزد از فریاد، الهی رحمی بر این بنده نالان همی گریان، در این آتشگه ویران! چه رویی است این سوختن! آه چقدر سخت! چقدر مشکل! تحمل کردن دوری دیدارت. خدایا در فراق تو چه ها کشم، ترحمی بنما، کرمی کن، تا که دیدارت کنم، خدایا غسل کرده، به سویت آیم وضوی خون گیرم و با تیمم لخته، لختههای خون و خاک به جانبت پر کشم، خدایا، لطفی بنما که آراستن، پیراستن و سرافراز و رها شده از تمامی قیدهای بندگی و بردگی با تو دیدار نمایم.آری خدایا، مرگی پرافتخار نصیبم کن، الهی شهادت را این مرگ با سعادت را نصیبم ساز. آری، شهادت، شهادت، شهادت لااله الا الله
جواد وادیپور ۳۰ خرداد ۱۳۶۰
به بهانه گرمابه عازم جبهه شدم!
اوایل اسفند سال ۶۰ اعزام ما از سوی بسیج سپاه آبیک استان قزوین به سوی جبههها آغاز شد، ما دانش آموزان بسیجی، بخشی از این کاروان بودیم. تصور کردم خانوادهام شاید مانع رفتن من به جبهه باشند نزدیک غروب آفتاب بود، یک کیف مشکی کوچکی داشتم، حولهام را داخل آن گذاشتم، به مرحومه مادر عزیزم گفتم: مادر من گرمابه میروم، آن زمان گرمابه داودی مقابل بلوار حضرت امام خمینی (س) بود.
نزدیکی حوزه سپاه بسیج آبیک بودم، ناخودآگاه بهطور اتفاقی با حاج آقا طاهر مافی، مسئول پشتیبانی امور جنگ و مسئول پرسنلی اعزام به جبهه بسیج سپاه شهر آبیک روبرو شدم، از ذهنم گذشت بهترین کسی هست که در جریان بگذارم بنده عازم جبهه هستم وی خانواده ام را بعد از رفتنم مطلع نمایند. ایشان هم پذیرفتند و فرمودند: نگران نباش، با خانواده هماهنگی می نمایم، وی از کارمندان شرکت گوشت زیاران بوده و تمام وقت جهت خدمت به رزمندگان اسلام مأموریت داشتند. همراه با خودروی پشتیبانی سپاه قزوین به کاروان رزمندگان اسلام پیوستم و در کنار رزمندگان از شهر آبیک بویژه دانش آموزان قرار گرفتم، سپاه قزوین سازماندهی و ساماندهی لازم را انجام داد.
حاج آقا ! تو را به خدا، با پدر و مادرم صحبت کنید!
صبح آن روز، با اتوبوس، به سمت پادگان امام حسن مجتبی (ع) تهران حرکت نمودیم. وقتی به پادگان رسیدیم، مدت کوتاهی در پادگان به ما آموزش دادند. عصر آن روز در کلاس آموزشی بودم، از بلندگوی اطلاعات سپاه اعلام شد، «سلام اله کاظم خانی» هر چه سریعتر به اطلاعات مراجعه نمایند. فرمانده دوره گفت: کاظم خانی کیه؟ بنده دست بلند کردم فرمودند: به دفتر تشریف ببرید!
با نگرانی و دلهره، خودم را به دفتر اطلاعات رساندم، گفت: آقا سریعتر بیا تلفن با شما کار دارد, پشت خطی دارید, منتظر شماست! گوشی تلفن را به من داد، سلام کردم، متوجه شدم، مرحوم حاج آقا قربان بابائی هستند، گفت: سلام الله! نرو جبهه برگرد، پدر و مادر شما خیلی خیلی نگران هستند؟ گفتم: حاج آقا تو را به خدا با پدر و مادرم صحبت کنید که من برنگردم، عازم جبهه بشوم. وی قبول کرد با خانواده ام طوری صحبت کند تا نگرانی آنها را مرتفع نمایند. روحش شاد، راهش مستدام باد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#سلام_الله_کاظم_خانی #خاطرات #آزادگان
علیرضا باطنی| ۳
▪️شهادتگاه یاران!
بعد از اسارت و سوالاتی که از ما کردند ما را به یک مقر در پشت خط اول در منطقه بصره انتقال دادند. در آن مقر تعدادی از مجروحین ما که مجروحیت زیادی داشتند شهید شدند چون عراقی ها اجازه نمی دادند که زخم های آنها بسته شود! توی یک کانکس مثل اتاق های قطار باری، ده بیست نفر از اسرا را روی هم تلنبار کرده بودند، وقتی که در را باز می کردند افراد می ریختند بیرون.
کار فرهنگی روی نگهبانی که بمن سیلی زد
من را بردند برای بازجویی. یک کسی بود که فارسی هم حرف می زد. بهش گفتم که می شه این جا نماز خواند!؟ پا شد یک سیلی زد تو گوش من که برق از چشمانم پرید و گفت که تو فکر کردی ما کافر هستیم؟ بهش گفتم که من به تو احترام کردم چون تو مسئول این جا هستی! ( کار فرهنگی) این وقتی فهمید که اشتباه کرده وقتی که من را برگرداند به اون کسی که مأمور بود گفت ببر نمازش را بخواند.
۱۳ روز حبس در یک اتاق با ۳۰ سانت آب زیر پا
در بصره سیزده روز در یک اتاقی که هیچ منفذی نداشت و سی سانت آب کف آن بود، اینجا ما را نگه داشتند. سیزده روز!!!
ما اسرا را بین مردم گرداندند!
یک روز ما را بردند داخل شهر بصره, ما را گرداندند تا مردم عراق ذلت و حقارت اسیر ایرانی را ببینند!… چهار تا اسیر بودیم و هشت تا نگهبان. بردند یک قسمتی از شهر… افرادی که آمده بودند تماشا عمده شان نظامی و خانواده نظامی بودند. میخ در کمر بچه ها می کردند، مشت می زدند، فحاشی می کردند!
چهل نفر را در یک اتاق ۶ متری جا دادند!
بعد از آن ما را بردند بغداد؛ استخبارات و بعد هم پادگان الرشید. در پادگان الرشید، پادگان به آن بزرگی و وسعت اما ما چهل نفر بودیم در یک اتاق دو در سه حتی همزمان نمی توانستیم بنشینیم باید یک عده ای می ایستادند تا یک عده ای بتوانند بنشینند. حالا خیلی بچه ها مجروح بودند.
کی بنشیند کی بایستد!!!
روز چون در اتاق باز بود باز تحمل تر بود اما شب که می شد مصیبت بود. چون در را می بستند و جا هم برای ۴۰ نفر بشدت کم بود و همزمان نمیشد که این چهل نفر بنشینند یا بخوابند چند تا طرح برای نشستن و خوابیدن عوض کردیم و یکی اش جواب داد؛ در طول اتاق ۶ متری بچه ها را چهارتا گروه ده تایی می کردیم. بعد شمارش می زدیم، سه را که می گفتیم بچه ها باید خودشان رو می انداختند روی زمین! یک گروه ایستاده بودند و رویشان به دیوار بود، این طرف هم همینطور، دو تا گروه هم وسط پشت به پشت آنها ایستاده بودند. وقتی که من سه می گفتم اینها باید خودشان رو جاگیر می کردند و می انداختند روی زمین. چند بار تکرار می کردم تا همه بتوانند بنشینند، چون اگر یک نفر تأخیر می کرد، آن ردیف کامل بالا می ایستاد. آنهایی که رویشان به سمت دیوار بود باید پاهایشان را سینه ی دیوار رها می کردند و سرشان را می گذاشتند روی شانه ی این طرفی، این طرف هم سرش را می گذاشت روی شانه ی اون، این وسط هم پاهایشان توی هم می رفت. این ردیف هم همین طور. اینجوری می شد همه را روی زمین قرار داد. از هر کسی شاید یک وجب یا دو وجبش روی زمین بود و بقیه اش هم روی همدیگر بود یا روی دیوار. بعضی که نمی توانستند دیگر تا صبح می ایستادند، آن هم جای دو تا پا نبود که بگذارند روی زمین، روی یک پا می ایستادند.
محدودیت ها بشکل عقده ای و غیر انسانی بود
بصورت غیر معمولی محدودیت ایجاد می کردند، بطرز غیر انسانی سعی داشتند اسرا با هم درگیر شوند و دوگانگی ایجاد بشود. صبحانه «شربه» می دادند. الآن هم شما عراق بروید سوپشان شربه است.این عدس ها را با برنج می پزند بهش می گویند سوپ، بعد برای ما ۴۰ نفر فقط یک ظرف به ما می دادند! می توانستند دو تا سه تا ظرف بدهند مگر چقدر هزینه ش بود! نمی دادند! ما نه بشقاب نداشتیم نه قاشق داشتیم فقط یک ظرف بود و باید قلوپی می خوردیم. به هر کسی یک قلوپ می رسید. اگر نفٓس ات رو بلند می گرفتی بیشتر می خوردی! ظهر و شب هم همین بود. با این حال بچه ها به جان هم نیفتادند. برای تحمل بیشتر، ختم صلوات برمی داشتیم، دعای توسل می خواندیم! من آنجا نقش مترجم هم داشتم و بچه ها اگر کاری داشتند به عربی مدرسه ای ترجمه می کردم.
مگس از اینطرف پاش وارد و از آن طرف خارج می شد
یکی از بچه های خراسان خیلی نحیف و لاغر بود پاهاش تیر خورده بود. ساق پای ایشان رو که نگاه می کردی آن طرف سوراخ این تیر و رد این تیر پیدا بود. مگس هایی که روی پاش می نشست از این طرف وارد و از آن طرف خارج می شدند.
از پشت میله ها نماز میت خواندیم
مجروحین نه آبی داشتند و نه باندی ! در این مدت که آنجا بودیم اگر باندی پیدا می شد می شستیم و دو مرتبه می بستیم.یکی از رفقا پایش خیلی ورم کرده بود پر چرک بود چطوری زنده ماند خدا می داند. بعد از نماز صبح شهید شد جنازه را گذاشتیم پشت میله های سلول و نماز میت خواندیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_باطنی #خاطرات_آزادگان
نامه رسان اسم کتاب آزاده سربلند و مومن، آقای حاج محمود منصوری عزیز است که در اردوگاه تکریت ۱۱ تشریف داشتند. ایشان در سال ۶۶ اسیر شد و چون چند سال قبل از اسارت در عراق سکونت داشت و با فرهنگ عراقی ها آشنایی کامل داشت و به عربی هم حرف می زد خاطرات خیلی خوبی هم از قبل از اسارت در ایلام و هم از ایام اسارت دارد. ارزان و بسیار خواندنی است. از طریق کتابراه می توانید آنرا بخرید قیمت بسیار نازل .
برای خرید و اطلاعات بیشتر اسم کتاب را در گوگل جستجو کنید.
مصطفی جوکار | ۱
▪️در اسارت مریض زیاد داشتیم
در طول اسارت بخاطر نبود تغذیه مناسب و بهداشت، خیلی از بچه ها دچار بیماری پوستی، یا اسهال خونی میشدند. آنها که مریضی پوستی میگرفتند از بچهها جدا و در محوطه باز جلوی آشپزخانه که بین بند ۲ و ۳ بود جمعشان می.کردند، یک روغن مخصوص میدادند تا به بدنشان بمالند و زیر آفتاب لخت بنشینند تا آثار گال یا همان جرب از بین برود. کسانی که اسهال عادی بودند با دادن قرص اسهال بیماریشان نسبتا برطرف میشد، ولی آنهایی که اسهال خونی داشتن خیلی اذیت میشدند.
محسن عظیم پور داشت می مُرد!
با محسن عظیم پور که اهل فسا بود تو اسایشگاه هم گروه بودم که بدجور اسهال گرفته بود و مرتب به اتاقی که بعنوان درمانگاه بود میرفت چند عدد قرص میدادند که بیفایده بود. یک روز با یکی از دوستان آقا رضا علی رحیمی از بچههای تهران توی پتو گذاشتیم و بردیم جلو درب ورودی اردوگاه جایی که ماشین عراقیها ورود میکرد. به عراقیها گفتیم: این دیگر زنده نمیماند. از اینجا ببریدش خدا خواست آمبولانس آوردن او را به بیمارستان تکریت برده و از آنجا به بیمارستان بغداد در پادگان الرشید که بر اثر کم خونی فشارش زیر ۶ آمده بود تحت درمان قرار گرفت. خود عراقیها امیدی به زنده ماندنش نداشتن به لطف خدا، دعا و ذکر صلوات بچهها باعث شد تا این دوستمان و بقیه دوستان که مریض بودند شفا پیدا کنند.
مراقبت از سلامتی محسن
بعد از اینکه محسن سلامتیاش را بدست آورد به اردوگاه برگشت. من با عظیم پور هم غذا بودم، ایشان در موقع ناهار فقط برنج سفید با ماست و شبها چای با صمون، صبحها هم شوربا میخورد. من دو عدد صمونی که میدادند با سهمیه دوستم خمیرشان را ریز ریز جدا میکردم، روی یک نایلون پشت پنجره خشک میکردم. هنگام نهار یا شام با آب گوشت یا خورشها که با برنج بود او نمیخورد من تلید کرده میخوردم، سهم برنجم که حدود۶ قاشق میشد را به او میدادم که با ماست بخورد.
حقوق داشتیم!
در ماه، مبلغ یک و نیم دینار حقوق میدادند نه پول واقعی بلکه بصورت بُن. یک و نیم دینار آن زمان معادل ۲۳ تومان و ۵ ریال ایران بود. اسامی بچهها را نوشته بودند و به همه میدادند. یک نفر از نگهبانان عراقی، مسئول فروشگاه بود و اجناس مورد نیاز از قبیل تیغ جهت اصلاح سر و صورت، شکر، شیره خرما، بیسکویت، سیگار، عود، شمع و ... را برایمان میآورد.
تا آخر ماه اگر بنهای کاغذی را خرج نکرده بودیم پس میگرفتن دوباره ماه بعد بنها را با ثبت در دفتر برای ماه جدید پرداخت میکردند.
به صورت تعاونی خرید می کردیم
بدلیل گرانی قیمت شیر خشک و شیره خرما اغلب شیره خرما، شیر خشک و ... را به صورت شریکی ۲ یا ۳ نفره خریداری میکردیم.
اصلاح سر و صورت
هنگام اصلاح، همه در محوطه جلوی آسایشگاه جمع میشدیم و سر و صورتهایمان را اصلاح میکردیم. سپس تیغ ها توسط مسئول آسایشگاه جمع آوری و تحویل عراقی ها داده میشد.
روشن کردن شمع و عود
وقتی که برق میرفت باید پشت پنجرهها حتما شمع روشن میکردیم، عود هم چون داخل آسایشگاه بدلیل وجود سطل ادرار بو میداد مجبور میکردند زمان آمار عود روشن کنیم که اذیت نشوند.
با قرص اسهال، ماست درست می کردیم!
جهت تهیه ماست چند قاشق شیر خشک در لیوان آب سرد با مایه ماست یا قرص اسهال هم میزدیم و روی لیوان را با پلاستیک محکم میبستیم و زیر پتو میگذاشتیم تا ماست شود.
تهیه المنت و شیر داغ
دوستانی که با برق آشنایی داشتند، دو عدد قاشق را به صورت مثبت و منفی به تابلوی برق آسایشگاه وصل نموده و توی یک سطل آب میگذاشتند تا آب جوش بیاید بعد از آن شیر خشک را تو سطل ریخته و هم میزدیم که شیر با آب گرم مخلوط شود، بعد شیر داغ را برای هر نفر توی لیوانش ریخته و با بیسکویتی که قبلا خریده بودیم میخوردیم.
خدمات کارگران و مهندس خالدی
آسایشگاه کارگران معروف بود چون از بین ما افردی را که با بنایی آشنایی داشتند به سرپرستی مرحوم مهندس خالدی جدا کرده بودند و کارهای بنایی داخل و بیرون اردوگاه را انجام میدادند. در اردوگاه دو آسایشگاه جدید توسط همین برادران ساخته شد. وسط محوطه بند ۳ و ۴ یک حوض سه ضلعی به شکل آبشار با نقشه مهندس خالدی توسط حمید بنا (حمید رضایی) ساخته شد. بعد از فوت مرحوم مهندس خالدی، ایشان را در بهشت زهرا (س) تهران خارج از قطعه ایثارگران و بین مردم عادی دفن کردند. ایشان خدمات زیاد کرد. خیلی از بچهها توسط مهندس خالدی زبان انگلیسی یاد گرفتند، روحش شاد.
غذا گرفتن
هنگام غذا گرفتن براساس تعداد ظرف غذا هر آسایشگاه به ستون میشدیم هر بند جدا از بندهای دیگر در سه صف جلوی آسایشگاه سر پایین مینشستیم تا نگهبان اعلام حرکت داد و به طرف آشپزخانه میرفتیم و آنجا هم سر پایین تا نوبت گرفتن غذایمان برسد میرفتیم غذا بگیریم.
آزاده تکریت۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مصطفی_جوکار
احمد چلداوی| ۱۲۵
▪️«من گردن میگیرم»!
همین تازگی بخاطر برگزاری عزاداری برای رحلت امام (ره) از تکریت ۱۱ به اردوگاه ۱۸ تبعید شده بودیم. ابتدا در ملحق بودیم سپس بخاطر فعالیت های دینی و انقلابی عراقی ها از ما انتقام گرفتند و ما را به قسمت قلعه منتقل کردند. اگرچه از نظر عراقی ها این قسمت برای اسرا سخت تر بود اما تصور خود من این بود که قلعه آزادتر و بهتر است هرچند به جهت وجود نگهبان و قصابی چون یوسف ارمنی آب خوش از گلوی ما پایین نمی رفت.
شعری حماسی در بین وسایل اسرا !!!
یک روز که طبق معمول مشغول قدم زدن در محوطه قلعه بودیم، من را صدا زدند و گفتند که باید به همراه فردی بنام «ع.ک» و چند نگهبان عراقی، آسایشگاهها را تفتیش کنیم. به من و «ع.ک» دستور دادند که وسایل بچه ها را روی زمین بریزیم تا آنها وسایل را تفتیش کنند. در حین پهن کردن وسایل بچه ها تکه کاغذی بیرون افتاد. چون عراقی ها نگاه می کردند نتوانستم آن را قایم کنم بعثی ها بچه های آسایشگاه را به خط کردند و از من خواستند آن شعر را بخوانم. شعر بسیار زیبا و پر مغزی بود و محتوایش درد دل اسرا بود که به صورت شعر روی یک تکه کاغذ نقش بسته بود. مٓطلع آن شعر این گونه بود؛
بسم رب العالمین دل را منور میکنیم
صبر در رنج و الم را این چنین سر میکنیم
گر نصیب ما نشد آن مرگ سرخ با شرف در اسارت این چنین غوغا و محشر میکنیم
گر به زیر چکمه دشمن شویم آزرده جان یادی از آن درد دندان پیمبر میکنیم
گر دل ما را برنجانند به درد روزگار
سر به چاه صبر چون سلطان حیدر میکنیم
گر شود از ضربت سیلی کبود رخسار ما
یاد سیلی خوردن زهرای اطهر میکنیم
نویسنده این اشعار حماسی کیست؟
ما، ده پانزده نفر را نگه داشتند و بقیه اسرا را به داخل آسایشگاه ها فرستادند. نگهبانهای بعثی که تعدادشان کمی کمتر از ما بود کابل به دست آماده شکنجه ما شدند. فکر میکنم گروهبان ماضی بود که جلو آمد و گفت: «اگه نویسنده این شعر جلو بیاد ما کاری به بقیه نداریم والا همگی رو شکنجه میکنیم و حتی اجازه داریم چند نفرتون رو بکشیم. نادر دشتی پور از او وقت خواست تا کمی فکر کنیم. او هم رفت و ما را تنها گذاشت.
یکی باید خود را فدا کند!
بعد از رفتن او نادر که مسئول بند بود، رو به بچه ها کرد و گفت: «باید یکی خودش رو فدای بقیه بکنه و نوشتن شعر را گردن بگیره البته این رو هم بدونه که ممکنه سالم به آسایشگاه برنگرده و شهیدش کنند» یکی از اسرای بی سر و صدا که به خاطر آرامش خاصش کمتر به چشم میآمد بلافاصله بلند شد و گفت: «من گردن میگیرم».
او کسی نبود جز قهرمان دوران اسارت یعنی علی قزوینی پاسدار. او چون اهل قزوین بود به این نام معروف شده بود.
این صحنه هرگز از ذهنم محو نمی شود!
صحنه ای که او دستش را به سرعت بالا برد تا رقیب دیگری برایش در این عملیات شهادت طلبانه پیدا نشود تا خود شکنجه شود و ما شکنجه نشویم به قدری باشکوه بود که تا سالهای سال از خاطرم نمی رود. این صحنه من را به یاد روزهای عملیات میانداخت که برای عبور از میدان مین بچه ها از هم سبقت می گرفتند.
▪️علی را بردند...
عراقی ها برگشتند و علی بی هیچ مقدمه و ترسی مسئولیت شعر را به عهده گرفت. عراقی ها او را بردند و ما را به آسایشگاه برگرداندند. هیچ صدایی از آن قلعه با چند صد اسیرش نمیآمد. دلهره و اضطراب امان همه را بریده بود. چرا صدای داد و فریاد علی نمی آمد؟ طبیعتاً بر اثر شکنجه باید داد و فریادی از او شنیده می شد. نکند در این مدت علی به شهادت رسیده باشد؟! گاهی صدای داد و فریاد بعثی ها می آمد. بعد از مدتی ناگاه صدای پایی در راه رو پیچید..
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان #رحلت_امام