eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
خسرو میرزائی| ۳۱ ▪️آموزش سوادآموزی بعضی از بچه ها از وقت خود، برای یادگیری استفاده می‌کردند. در آسایشگاه شش،یک‌ جوان کرد روستایی بی‌سواد به نام "رحمت (مرحمت)سلمانی" اهل ایلام بود؛که‌ گروهک‌های ضدانقلاب او را در حال چوپانی اسیر و به عراق فروخته بودند. «رحمت» جدای از رزمندگان اسیر شده بود که بعدا به اردوگاه آوردند.در آسایشگاه با همشهری‌های خودش و بیشتر با حاج محمود منصوری(بدلیل هم زبانی)هم صحبت بود«رحمت» هیچ سواد خواندن و نوشتن نداشت،با همت خودش و روش آموزشی که حمید آقای تاج دوزیان ابداع کرده بود.با کمک«حاج محمود منصوری» سواد خواندن و نوشتن را فرا گرفت.در اوقات فراغت،حروف الفبای فارسی را بر روی یک دستمال پارچه‌ای گلدوزی می‌کرد که فراموش نکند.او موفق به حفظ چند سوره از جزء ۳۰ قرآن شد.بعد از اسارت با ادامه تحصیل موفق به دریافت دیپلم شد و در آموزش و پرورش استخدام شد.در حال حاضر بعد از بازنشستگی بدلیل علاقه به چوپانی به روستا رفته و مشغول چوپانی است. 🔹آزاده تکریت۱۱ ✅ @taakrit11pw65
حاج محمود منصوری| ۱ ▪️آدم فروشی گروهک ها «رحمت سلمانی» توسط گروهک ضد اتقلابی «فرسان» در مرز مهران همراه گوسفندانش در مرتع گرفتار می‌شود. کتف او را بسته و یک دست لباس پاسداری به او می‌پوشانند و بعنوان پاسدار در مقابل مبلغ ناچیزی به عراقی‌ها می‌فروشند(«گروه فرسان» ایرانی بودند و برای عراق کار می‌کردند)«رحمت»چون عربی بلد نبود در جواب عراقی‌ها که می‌پرسند:انت حرس خمینی؟(تو پاسداری)او با اشاره سر تائید می‌کند.عراقی‌ها هم‌ او را می‌زنند و در مراحل بعدی نیز به همین صورت تائید می‌کند.تا اینکه در آخرین مرحله مترجم ترجمه می‌کند متوجه اشتباه خود می‌شود و انکار می‌کند.یک‌ هفته دیگر به او گیر می‌دهند و شکنجه‌اش می‌کنند.در نهایت او را قسم می‌دهند که راستش را بگوید.او‌ به جد(امام)خمینی قسم می‌خورد من پاسدار نیستم. بخاطر قسم به جد(امام)خمینی در آخرین مرحله با شکنجه شدیدی حالش را می‌گیرند. 🔹آزاده تکریت۱۱ @taakrit11pw65
سید عبدالرحیم موسوی| ۲ ▪️عزاداری سومین روز رحلت امام قرار شد توی آسایشگاه ۶ مراسمی داشته باشیم. عصر که درب آسایشگاه بسته شد، یکی از بچه‌ها چند آیه از «سوره الرحمن» تلاوت کرد، بعدش من ده دقیقه‌ای صحبت کردم. موضوع صحبت من حدیث نبوی بود: علماء امتی افضل من انبیاء بنی اسرائیل (علمای امت من از پیامبران بنی اسرائیل برترند) و‌ سپس ویژگی‌هایی از حضرت امام را توضیح دادم، همه بچه‌ها به نشانه عزاداری با تنها چیزی که کمی شباهت به رنگ تیره داشت یعنی لباس های ضخیم زمستانی نشسته بودند و مخاطب من بودند.به جز سه نفر که دراز کشیده بودند.اسامی آنها بخاطرم نیست ولی یادم هست دور مچ دستشان کش بسته بودند.در واقع این علامت هواداری از رجوی و‌ منافقین بود. بعد از صحبت‌های من، « سلام » درب آسایشگاه را باز کرد و پرسید: کی داشت برای جمع صحبت می‌کرد؟ - خودم را معرفی کردم. گفت: بیا بیرون! رفتم بیرون. پرسید: چی می‌گفتی؟ گفتم: «سیدی آنی مسئول حانوت» یعنی در باره فروشگاه حرف می زدم! چند تا کشیده بمن زد و یکی از عرب زبان‌های آسایشگاه را صدا زد. از او پرسید: این چی می‌گفت؟ او هم تصادفا حرف منو زد و گفت: «سیدی! های مسئول حانوت» یعنی این مسئول فروشگاهست و یعنی اینکه صحبت در باره فروشگاه بود! یک کشیده هم به او زد و گفت: «ولله خاف»(از خدا بترس) خلاصه بخیر گذشت،پنج شش تا کشیده خوردم و داخل آسایشگاه‌ آمدم. 🔹آزاده تکریت۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۳۲ ▪️حاجی کُرده یک حاجی کُرده در آسایشگاه شش داشتیم که اصلا مشخص نبود چطور اسیر شده، کجا اسیر شده، دقیقا اهل کجا بود؟ خانواده داره؟و.... خلاصه از وضعیت او کسی خبر دقیقی نداشت. بنده خدا یک مقدار مریض حال یعنی از نظر مغزی یک کم مرخص بود بخاطر اون حالش، احمد آقا که اونم کُرد بود کاراشو جمع و جور و ضبط و ربط می‌کرد، بعد از آزادی هم دیگه خبری ازش نشد، هر موقعی که حالا یا خوشحال و یا غمگین بود یک سری آوازهای کُردی می خوند، تکیه کلامش این جمله بود :واللهی نازانم» ،یعنی به خدا نمی‌دونم! 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۹ ▪️باورم شد قرار است زنده بمانم! 🔸 کمی بعد از اینکه شلنگی که به ریه من وصل کرده بودند از جاش در آمد کم کم دچار ضعف و بی حالی شدم.‌خون زیادی از بدنم رفته بود و به حالت نیمه هوش افتاده بودم. احساس می‌کردم دارم شهید می‌شوم. دکتر یک آمپول آرام بخش برایم تزریق کرد. بعد از تزریق آرام‌بخش، دکتر را می‌دیدم و حتی صدایش را هم می‌شنیدم، اما دردی احساس نمی کردم. دکتر یک سرنگ بزرگ را داخل سینه ام فرو کرد و مکش داد تا محل خونریزی سینه ام را پیدا کند. این کار را چند بار تکرار کرد ولی نتیجه ای نگرفت. یک بار دیگر سرنگ را داخل سینه ام فرو کرد که درد بسیار شدیدی احساس کردم ولی چون نای فریاد نداشتم فقط کمی تکان خوردم. دکتر تعجب کرد و به همکارش گفت: چه عجب یک تکونی خورد. من را به اتاق دیگری بردند و دو نفری روی سینه ام کار می کردند. چند بار محل شیلنگ را عوض کردند ولی نتوانستند محل خونریزی را پیدا کنند. جراحی داشت طولانی می‌شد. برای رفع مسئولیت دو شیلنگ چست تیوب به سینه ام وصل کردند که هر دوی آنها عملاً بی اثر بود. چون اصلاً چرک یا خونی از آنها خارج نمی شد. 🔸فردای همان شب با همان تخت من را برای عکس‌برداری به رادیولوژی بردند. سر راه با سرعت از روی یک دست انداز رد شدند که درد شدیدی را به قفسه سینه ام وارد کرد. به نگهبانی که این کار را کرده بود گفتم: «و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون والعاقبة للمتقين» با عصبانیت به رفیقش گفت: «ببین چه حرفایی می زنه!». حرفهایی با هم رد و بدل کردند ولی به روی خودشان نیاوردند. 🔸من را برای عکس‌برداری وارد اتاق اشعه کردند. از من خواستند که بایستم تا عکس بگیرند، گفتم که نمی‌توانم. با زور روی پایم نگهم داشتند. کارشان که تمام شد دوباره روی تخت دراز کشیدم. من را به سالن آوردند. آنجا دو نفر بعثی که یکی از آنها ستوان یار بود و می گفتند برادرش در عملیات کربلای ۵ به درک واصل شده، آمدند داخل، یکی از آنها که کلاه قرمز بود و سبیل کلفتی داشت اسلحه کمری اش را روی پیشانیم گذاشت و رو به سایر اسرا کرد و گفت: این گفته و سيعلم الذين ظلموا ای منقلب ينقلبون والعاقبة للمتقين"، اگر این مریض نبود همین الآن می‌کشتمش اگر یک بار دیگه کسی از این حرف ها بزنه اونو می‌کشم». تا آن موقع آن قدر لوله اسلحه را نزدیک سرم ندیده بودم. فاصله ام را با مرگ نزدیک می دیدم، قلبم به شدت می‌زد. دیدم الان است که شلیک کند. لازم دیدم آرامش کنم. دستم را به علامت آشتی و آرام کردنش جلو بردم ولی دستم را پس زد و به صورتم تف کرد و در حالی که به شدت غضبناک بود، خارج شد. 🔸همان روز صبح یا فردای آن روز، دکتر دیگری بالای سرم آمد و بعد از دیدن آن شیلنگ های بی‌فایده ناراحت شد و گفت چه کسی اینها رو سوار کرده؟ اگه بلد نیست چرا دست به مریض می‌زند؟فهمیدم که تا حالا موش آزمایشگاهی بودم. دکتر دستور داد. وسایل جراحی آوردند و آن دو شیلنگ را درآورد و خودش بدون بی هوشی شروع به پاره کردن سینه و سوار کردن شیلنگ های جدید کرد بلکه بتواند چرک‌های سینه ام را خارج کند. 🔸به درد مته مخصوص عادت کرده بودم و خیلی مقاومت نمی‌کردم. دکتر چند جای سینه ام را با مته سوراخ کرد ولی نتوانست محل دقیق عفونت را پیدا کند. سه چهار جای سینه ام شیلنگ سوار کرد، ولی فایده ای نداشت. مدتی گذشت که با لطف الهی تصمیم گرفت از پشت بین دنده هایم را سوراخ کند. با این کار بالأخره جای دقیق عفونت را پیدا کرد و به محض وارد کردن شیلنگ حدود دو کیسه ای چرک و خون خارج شد. دستور داد کیسه ها را عوض کردند و کیسه سوم را نصب کرد. بعد هم محل ورود شیلنگ به پشتم را بخیه زد و رفت. تازه بعد از مدتها فهمیدم نفس کشیدن یعنی چه. نمی‌دانم با وجود آن همه چرک چگونه نفس می‌کشیدم. 🔸با آن همه اتفاقات معجزه آسا کم کم باورم می‌شد که ظاهراً قرار نیست شهید بشوم. از آن روز به بعد یکی از پرستارها هر از چندگاهی یک موتور مکش (ساکشن) می آورد و چرکهای سینه ام را می‌کشید. در بعضی از مواقع که سینه ام خالی از چرک بود، کیسه مثل بادکنک پر از هوا می‌شد و منظره خنده داری درست می کرد. 🔸با وجود شیلنگ پشتم فقط می‌توانستم روی طرف چپ بدنم بخوابم و این باعث شده بود به قلبم فشار بیاید به همین خاطر سعی کردم کمتر بخوابم و شبها را به هم اتاقی هایم سر بزنم. بیشتر وقتها می‌رفتم پیش «محمد فریسات». یک بار هم رفتم سر وقت ابراهیم که از اوضاع دهات شان برایم تعریف کرد. روحیه اش عالی بود. می‌گفت که تا ۲۲ بهمن یا عید آزاد می‌شویم. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
محمود منصوری| ۲ ▪️خیانت عجیب گروهک‌ها در فروش کُردها در آسایشگاه ۶ که بودم چند نفر از کردها می‌گفتند:«گروه فرسان»که یکی از گروهک‌های ضدانقلاب فعال در غرب کشور بود،آنها را به عراقی‌ها فروخته‌اند.یکی از آنها به نام «عثمان»می‌گفت:مرا،یکی از هم روستاییان خودم سر مزرعه (سر و صورتش را پوشانده بود)دستگیر کرد و به عراقی‌ها تحویل۷ داد.احتمالا حاجی کُرده را به همین صورت اسیر کرده باشند. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۰ ▪️ مرتضی به نگهبان عراقی سیلی زد! 🔹یک روز پزشکی که سه چهار تا شیلنگ توی سینه ام گذاشته بود و هیچ کدام چرکی نکشیده بودند! به همراه یک پزشک جوان که احتمالاً دانشجو بود وارد اتاق شدند و شروع کرد به سرکشی به تخت بچه ها و توضیح جراحت های بچه ها برای آن دانشجو. وقتی بالای من رسید بادی به غبغب انداخت و با حالتی که انگار او معالجه ام کرده است گفت: «اینو می‌بینی؛ خیلی زحمت کشیدیم تا زنده موند، داشت خون بالا می آورد». 🔸یکی از روزهایی که طبق معمول من را به سالن عکس برداری می بردند یکی از نگهبان هایی که رابطه اش با اسرا خوب بود نزدیک صندلی چرخدار من شد و گفت: «ها أبو احمد يمته يهجم؟». یعنی پدر احمد کی حمله می کنه؟ اولش نفهمیدم چه می گوید. بعداً متوجه شدم منظورش از ابو احمد حضرت امام قدس سره الشريف بود. چون عرب ها معمولاً فرد را به نام فرزندش و پیشوند "ابو" صدا می زنند. آن طور که خاطرم هست، او از کسانی بود که بحش عربی تلویزیون ایران را می‌دید؛ چون بعضی مواقع از من می پرسید: «ابو علی اشلونه؟ یعنی ابو علی چه طوره؟ ابوعلی یکی از قصه گوهای معروف بخش عربی تلویزیون ایران بود. 🔸«حسین سلطانی» که اهل مشهد بود را از زندان الرشید پیش ما آورده بودند. تیر به مچ دستش خورده بود و حسابی عفونت کرده بود. به خاطر همین، عفونت زیاد، همه انگشتانش یکی یکی سیاه شدند. یک روز هم دکتر آمد و انگشتانش را با یک پنس بیرون کشید به سادگی کندن برگ از شاخه درخت. بعد از مدتی هم نوبت قطع کردن دستش از مج با یک تیغ بود، آن هم بدون بی حسی، «حسین» هم عین خیالش نبود؛ نه ناله ای کرد و نه شکایتی. 🔸«حسین» می گفت: «وقتی که از همه طرف محاصره شدیم و دیگه امیدی به نجات نداشتیم، دیدم یه بعثی اومد بالا سرم و گفت بیا بیرون منم بیرون اومدم و دست هام رو بردم بالا، ولی اون بعثی لوله تفنگش رو گذاشت کف دستم و شلیک کرد." او می گفت و می گفت و من فقط به چهره مظلوم و معصوم او خیره شده بودم. وقتی می‌گفت دستم بر اثر پانسمان نکردن سیاه و قطع شد، انگار یک دکمه از پیراهنش را کنده اند. آری وقتی پای اسلام این دین عزیز حضرت محمد صلى الله عليه وآله وسلم در میان است دیگر جان نیز معنایی ندارد، چه رسد به دست و پا. «حسین» از وضعیت وحشتناک «زندان الرشيد» و اوضاع مصیبت بار اسرا برایم تعریف کرد. او می گفت: «هر سی چهل تا اسیر رو توی یک اتاق سه در سه جا داده بودند، طوری که جا برا نشستن همه نبود و بچه ها نوبتی می ایستادند تا ‌بتونن بشینن یا پاشون رو دراز کنند و از حال نرند. وضعیت غذا که افتضاح بود، هر نفر روزانه یکی دو قلب چای یا آب گوشت و یک و نیم یا دو تا «نون صمون» سهمیه داشت. صحبتهای «حسین» از وضعیت «زندان الرشيد» خیلی ناراحتم کرد. او از استقبال معروف بعثی ها هنگام ورود اسرا به اردوگاه که معروف به تونل مرگ بود برای مان تعریف می‌کرد و از ما می‌خواست هنگام انتقال از بیمارستان به اردوگاه، خودمان را به مریضی بزنیم تا کمتر کتک بخوریم. او همچنین از شکنجه های روحی شدیدی که به بچه ها وارد می‌کردند گفت. اینکه چگونه بچه ها را در دو ردیف روبه روی هم به خط می‌کردند و دستور می‌دادند هرکس به روبه رویی خودش سیلی محکمی بزند و اگر نمی زد یا سیلی را به آرامی میزد او را به باد کتک می‌گرفتند. او هم چنین گفت: «یکی از بچه ها که ظاهراً «مرتضی شهبازی» بچه اصفهان بود موقع زدن سیلی دستش در رفت و محکم به صورت یکی از بعثی ها خورد و خون از دماغ اون بعثی راه افتاد «حسین» از ما خواست تا در حد توان برای بچه های اردوگاه باند و دارو ببریم. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
صادق محبی| ۱۰ ▪️بما خندید ، خودش گرفتارش شد! یک روز نوبت هواخوری ما بود و خیلی از بچه‌ها به بیماری گال و اسهال دچار بودند.حالا بعضی‌ها؛کمتر بعضی‌ها بیشتر(البته به نظر من بیماری اسهال بیشتر به علت تمیز نشستن ظرف‌های آشپزخانه بود،چون در فصل زمستان بدلیل سردی هوا و شستن با آب سرد ظرف‌ها به خوبی آب‌کشی نمی‌شد و مواد شوینده[تاید]روی ظرف‌ها باقی می‌ماند)به هرحال یک روز یکی از نگهبانان عراقی که نامش«جاسم»و از همه ضعیف‌تر و لاغرتر بود،آمد داخل محوطه و ما به حالت خبردار مقابل او ایستادیم،دیدیم او بخاطر اسهال به ما می‌خندد. ما هم با دل شکسته،تو دلمون گفتیم:امیدواریم این بیماری(اسهال)دامن‌گیر خودت شود تا درد ما را درک کنی.اتفاقا همین‌طور هم شد و بعد از مدتی به«اسهال»مبتلا شد و بعدها هر موقع که می‌آمد؛می‌خواستیم خبردار بایستیم می‌گفت:بنشینید لازم نیست بایستید!چون آن موقع درد ما را متوجه شده بود‌ و می‌دانست ما چه می‌کشیم. یک نفر به نام احمد در بند ۴ بود که فقط نام او را می‌دانستم و فامیل او را نمی‌دانم الان هم نمی‌دانم هست یا نیست؟به این بیماری مبتلا و خیلی اذیت شد تا به بهبودی کامل برسد اگر اشتباه نکنم بچه همدان بود. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۳۳ ▪️درد بی درمان اردوگاه! از بیماری‌های شایع در اردوگاه «اسهال خونی»وحشتناکی بود که تقریبا خیلی از ما به آن مبتلا شدیم و خلاصی از آن بستگی به عنایت الهی،میزان بنیه بدنی و درمان‌های ناقصی که از طرف عراقی‌ها انجام می‌شد داشت. نوعی بیماری که دقیقا عاملش مشخص نبود و تا اخر هم نشد!شاید بدلیل«آب»یا«بی کیفیت بودن غذا و موادغذایی»بود که به خورد ما می‌دادند.یا شاید هم از اضطراب و استرسی که در همه لحظات نگهبانان به اسرا می‌دادند ناشی می‌شد،تا آخرش هم علتش مشخص نشد. این بیماری،معمولا پس از یک یبوست طولانی مدت شروع می‌شد ابتدا به صورت اسهال معمولی و پس از چند روز به خونی تبدیل می‌شد،با دل پیچه‌های شدید که خدا سر کافر نیاره،آدم مریض،کل زور بدنش را جمع می‌کرد... آخر سر هم فقط یک مقدار ترشحات آب مانند همراه خون از بدنش خارج می‌شد.به‌ شدت آب و توان بدن رو به تحليل می‌برد،اگر سریع بستری درمان و سرم وصل نمی‌شد.غزل خداحافظی را باید می‌خوند،البته عزیزان زیادی هم بعلت همین بیماری‌ به فیض شهادت نائل آمدند. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65