🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_67
✍🏻#فاطمه_شکیبا
با دلسوزی خاص خودش میگوید: آدم تو این جمعیت بدون اینکه بخواد گم میشه، خوب کاری کردی اومدی سراغ شیخ احمد؛ ولی تو روخدا
دفعه بعد مواظب باش، اینجا از همه جای دنیا میان، یه وقت اتفاقی برات میافته؛
داعش که شاخ و دم نداره، اصلا وقتی فهمیدم گم شدی، داشتم خل و چل میشدم،
خیلی نگران شدم.
یک دستش را دور شانه هایم میاندازد لبهایش را به گوشم نزدیک میکند: خدا
روشکر الان که چیزی نشده، اصلا دفعه های بعد خودم میارمت، ولی خواهش میکنم
مواظب خودت باش، بلایی سرت بیاد مادر زنده زنده کبابم میکنه، حالا دیگه بخند!
تبسمم با خجالت در میآمیزد، من باید الان معذرت بخواهم و نمیخواهم؛ به هتل
که میرسیم، عمه و علی آقا دم در ایستادهاند؛ علی آقا دستش را بر پیشانی
میگذارد و به دیوار تکیه میدهد: اوف... خدا روشکر... نزدیک بود آقاحامد تحویل
داعشم بده.
عمه با همان لحن مادرانه صورتم را میبوسد: کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت فدات
بشم.
خاطر ندارم در خانوادهای که قبلا داشتم، تا به حال انقدر نگرانم شده باشند؛ حامد با
علی دست میدهد اما دستش را رها نمیکند و فشار میدهد: با آخرت باشه آبجی
ما رو گم میکنیا!
و علی هم سرش را خم میکند: چشم، من غلط کردم.
حاج آقا کاظمی به جمع ما میپیوندد و میگوید: خیلیا هنوز نیومدنا!
حامد در گوشم میگوید: فقط برای تو انقدر نگران شدیم، خیلی عزیزی برامون.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_68
✍🏻#فاطمه_شکیبا
حس بی سابقه ای است؛ حس دوست داشته شدن؛ حامد میگوید باید برود اما یکی
دو ساعت قبل از نماز صبح می آید دنبالمان که برویم حرم؛ اینجا بهشت است،
بهشت.
محبت های حامد و عمه کار خودش را کرده و حسابی وابسته اشان شده ام؛ اما هنوز
بلد نیستم مثل آنها محبتم را نشان دهم؛ من هم به اندازه خودشان دوستشان دارم
اما یاد نگرفته ام همین حرف را به زبان بیاورم، تنها کاری که بلدم، نشان دادن علاقه با
روش های عملی است، مثال اتو زدن لباسهای حامد یا شستن ظرفها برای عمه.
حامد خیلی اصرار دارد نیما را ببیند اما من حوصله نیما را ندارم، اصلا بعد از
برگشتمان از کربلا خبری هم از او ندارم.
بدون اینکه لباس هایم را دربیاورم، خودم را روی تخت رها میکنم؛ صدای عمه را که
برای ناهار صدایم میکند گنگ میشنوم؛ چشمانم درحال گرم شدن است که ناگاه
زنگ پیامک، از جا میپراندم؛
هرکسی باشد نمیداند نباید این ساعت به من که تازه
از کلاس برگشته ام پیام دهد؟ بعله، خودش است "نیما!" پسر گیتار و قهوه و وقت
نشناس! نوشته: میشه ببینمت؟ خواهش میکنم... دیگه مثل دفعه های قبل نیس...
تو رو به هرکی میپرستی جواب بده!
پیامک را اول در خواب میخوانم، اما لحنش باعث میشود هشیارتر شوم و چند دور
دیگر بخوانمش؛ چشمانم گرد میشود و سر جایم مینشینم، خواب از سرم پریده،
باورم نمیشود نیما باشد، هیچوقت اینطور پیام نمیداد؛ حتما دوست دخترش گوشی
را برداشته و خواسته شیطنتی بکند، یا... چه میدانم!
از خصوصیات بارز نیما این
است که در مشکلات، دست به دامان کسی نمیشود و خودش انقدر دست و پا
میزند تا مشکلش حل شود؛ مادر هردومان را اینطور تربیت کرده، روش تربیتی بدی نیست!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
#دلارام_من💘
#قسمت_69
✍🏻#فاطمه_شکیبا
ولمان کرده وسط مشکل و گفته: "خودت حلش کن" و گذاشته رفته!
مثل
قدیم که برای آموزش شنا، شاگرد را میانداختند توی رودخانه و میرفتند، یا میمرد
یا شنا یاد میگرفت!
اما حالا نمیدانم چه شده که نیما چنین پیامی برایم داده؛ حتی شوخیاش هم برای
نیما افت دارد!
از پایین صدای حامد می آید که مثل همیشه با سر و صدای زیاد
رسیده خانه و بلبل زبانی میکند.
جواب نمیدهم؛ تا من لباسهایم را عوض کنم و آبی به صورتم بزنم، حامد هم
نشسته سر سفره و حالم را میپرسد و سربه سرم میگذارد؛ او برعکس من، خستگی
و دغدغه های کاریاش را داخل خانه نمی آورد؛ اما من ذهنم درگیر پیامک نیماست،
طوری که نمیفهمم حامد کی غذایم را کشید و گذاشت جلویم.
حامد معتقد است: ناهار مثل گلوله میمونه، تا میخوری باید بیفتی!
اما من اعتقاد دیگری دارم، برای همین وقتی حامد بعد از ناهار، وسط هال دراز
کشیده، میروم سراغش و تکانش میدهم: پاشو پاشو پاشو کارت دارم!
حامد که چشمانش تازه درحال گرم شدن بوده، زیرلب غر میزند: قدیما خواهرا
میدیدن داداششون خوابه، ملافه میکشیدن روش.
ناخرسند و خواب آلود مینشیند و با چشمان خستهاش نگاهم میکند: بفرمایید!
اوامر؟
- نیما بهم پیام داده.
درحالی که پلکهایش را به زور نگه داشته میگوید: خوب؟ جوابشو بده!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
#دلارام_من💘
#قسمت_70
✍🏻#فاطمه_شکیبا
برای رساندن منظورم، پیامک را نشانش میدهم؛ وقتی میخواند چهره اش از حالت
خواب آلود به حالت متعجب تغییر شکل میدهد: نگفته چیشده؟
- نه ولی نیما هیچوقت اینجوری پیام نمیداد؛ اصلا با این مدل حرف زدن بیگانه بود،
نمیدونم چیشده که اومده اینجوری منت منو میکشه!
- خوب پس یعنی خیلی مشکلش حاده، فقطم به تو امید داره، یه قرار بذار ببینیش.
حرف حامد برایم حجت است، اما دلم میخواهد کمی روی نیما را هم کم کنم، شاید
بد نباشد پز خانواده ام را بدهم! یک مانور قدرت کوچک که اشکالی ندارد، دارد؟
برای
همین به حامد میگویم: میشه تو هم باهام بیای؟
قدری فکر میکند: خوب شاید میخواد فقط تو رو ببینه.
- خب اگه صحبت شخصی داشت میگم به خودم بگه، مگه نمیخواستی ببینیش؟
حامد از خدا خواسته قبول میکند، من هم خیلی خشک و معمولی برای نیما
مینویسم: سلام. پنجشنبه باغ غدیر، ساعت چهار. میبینمت.
یکی از چیزهایی که مادرم یادمان داده، آن تایم بودن است؛ پدر نیما هم به
وقتشناسی اهمیت زیادی میدهد؛ اما نمیدانم چرا نیما دیر کرده؟ حامد ساعتش
را نگاه میکند و میگوید: حالا این برادر کوچیکه ما چجور آدمی هست؟
نیشخند میزنم: به قول خودش پسری از جنس گیتار و قهوه و کتاب! البته فقط من
میتونم حریف زبونش بشم.
جوانی ژولیده با لباس سیاه به سمتمان می آید؛ به چهره اش دقیق میشوم؛ نیماست!
باورم نمیشود، نیما هیچوقت با این وضع در خانه هم نمیچرخید، چه رسد به پارک.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
#دلارام_من💘
#قسمت_71
✍🏻#فاطمه_شکیبا
به قول دخترخاله ام ثنا، نیما از آن پسرهای دخترکش است؛ من هم حرفش را قبول
دارم، دخترها را با اخالق مزخرفش دق میدهد! نه بخاطر خوش تیپی اش!
تا نیما برسد به نیمکتمان، بلند میشویم؛ چشمانش سرخ است و گود افتاده، ته
ریشش هم کمی بلند شده، برای اولین بار دلم برایش میسوزد، شاید اثر زندگی در
خانوادهای ایرانی باشد؛ ترس برم میدارد و تمام احتمالات ممکن از ذهنم میگذرد؛
نکند اتفاقی برای مادر یا همسرش افتاده باشد؟
جلو میروم: نیما حالت خوبه؟
لبخند بیرمقی میزند: به قول خودت علیک سلام!
- سلام!
نگاهی به حامد که پشت سرمان ایستاده میاندازد: داداشته؟
چشم غره میروم: داداشمون حامد.
حامد دستش را برای مصافحه دراز میکند: سلام، خوشحالم که دیدمت.
نیما بازهم به لبخند کمرنگی اکتفا میکند و دست میدهد: سلام، منم.
حامد میداند حال نیما خوب نیست برای همین زیاد خوش و بش نمیکند؛ به
خواست نیما، روی نیمکتی مینشینیم، حامد یک طرف من و نیما سمت دیگر.
حالا
که دقت میکنم هردو شبیه مادرند، با این تفاوت که چشمان نیما تقریبا سبز است؛
مثل مادر؛ در کل نیما شباهت بیشتری به مادر دارد، از روی چهره اشان با کمی دقت
میتوان فهمید برادرند.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
#دلارام_من💘
#قسمت_72
✍🏻#فاطمه_شکیبا
نیما بیتاب است؛ [حامد] بلند میشود و میگوید: نمیشه که همینجوری بشینیم اینجا،
من میرم یه بستنی، پفکی چیزی بخرم بیام.
میدانم رفته که نیما راحت حرفش را بزند، میگویم: نمیخوای بگی چته؟
سرش را روی زانوها خم میکند و بین دستانش میگیرد: از همه بریدم... نمیدونم
باید چه غلطی بکنم.
- یا عین آدم حرف میزنی یا بلند میشم میرم...!
یکباره سرش را بالا می آورد و به چشمانم خیره میشود؛ نگاهش رنگ التماس دارد:
_توروخدا، این دفه در حقم خواهری کن! میدونم خیلی اذیت کردم، ولی ببخشید!
خواهش میکنم کمکم کن... فقط قضاوتم نکن خواهشا... به اندازه کافی داغونم...
فقطم به تو امید دارم.
دلم برایش میسوزد؛ اولین بار است که اینجور حرف میزند، اصلا نیما بلد نبود
خاکساری کند، آنهم مقابل من؛ پسر مغروری بود، عین مادر، مهربان تر میشوم؛ او
هم برادرم است، گرچه مثل حامد خوب نیست.
- چی شده نیما؟
با همان صدای بغض آلوده میگوید: خسته شدم... از همه خسته شدم.
منتظر میمانم ادامه دهد؛ اصلا چرا نیمای هجده ساله، به این زودی از همه خسته
شود؟ او که همه چیز داشت!
- دخترا خودشونم میدونستن، همه دوستام میدونستن... میدونستن از اون تیپی
نیستم که خیلی با دوست دخترم صمیمی بشم و عشق و این چیزا پیش بیاد؛
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
#دلارام_من💘
#قسمت_73
✍🏻#فاطمه_شکیبا
[نیما]: از این لوس بازیا خوشم نمیاد، همشون میدونستن من اهل کثافت کاری نیستم، فقط
باهاشون دوستم، در حد یه دوست عادی!
دوباره سرش را بین دستهایش میگیرد؛ دلم برایش میسوزد، به این زودی وارد چه
جریانی شده؟
- ولی با یکتا اینطور نبود... یعنی اول چرا، ولی بعد فهمیدم برام با همه فرق داره،
فهمیدم دوستش دارم، یعنی همدیگه رو دوست داریم؛ خیلی خوب بود، داشتیم قرار
ازدواج میذاشتیم، تولد یکتا شب عاشورا بود...
میخواستیم بریم رستوران، براش
جشن تولد بگیرم؛ نه اینکه امام حسین"ع" رو قبول نداشته باشما، نه... ولی یادم
نبود، اصلا حواسم نبود؛ اون شب خیلی خوش گذشت، با یکتا... چندتا از
دوستامونم بودن... تا ساعت یک و دوی شب بودیم، بزن و برقص نشد چون کم بود
تعدادمون، مشروبم...
با چشمان گرد شده نگاهش میکنم، مشروب؟ با خودش چکار کرده این بچه؟
میفهمد سنگینی نگاهم را که ملتمسانه میگوید: بخدا من اهلش نیسم، فقط دو بار
لب زدم، ولی خودمم دوست ندارم مشروب بخورم... اینجوری نگام نکن.
آرام میگویم: ادامه بده.
- مشروب رو اونا خوردن ولی من و یکتا حواسمون به همدیگه بود، خیلی نخوردیم،
بعدشم یکتا رو رسوندم خونه، تو راه که میومدم، یهو چشمم افتاد به پرچم عزاداری،
نمیدونم چرا زدم زیر گریه.
تازه میفهمم خدا چقدر بنده هایش را دوست دارد، تازه میفهمم دایره دار طواف،نیما را هم با خود به دایره طواف کشانده، لبخند میزنم.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/976912
نظرت در مورد قسمت های امروز
عیدی گذاشتم رفیق🌹🍂
بهاینفکرمیکردمچرا
نمیاداونیکهبایدبیاد؟
بهایننتیجهرسیدمشایدنیستیم
اونیکهبایدباشیم :) ! 💔
#امام_زمانم
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
بهاینفکرمیکردمچرا نمیاداونیکهبایدبیاد؟ بهایننتیجهرسیدمشایدنیستیم اونیکهبایدباشیم :) ! 💔
مهدی جان،بیراهه می روم
تو مرا سر به راه کن...:)