✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_ششم
💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :«چی شده؟»
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچهها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»
💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
💠 دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
💠 تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی بهقدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
💠 دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
💠 با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
💠 نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
💠 بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولینژاد
🥀 @yaade_shohadaa
💔نه آنگونه که شایستهی رمضان بود، روزهداری کردیم،
و نه آنگونه که شایستهی توست، مهمان آدابمدار و قدرشناسی بودیم.
اما ؛
ما عادت داریم به ندید خریدنهای تو،
و چشم بسته قبول کردنهایت...
ما را آنگونه بپذیر و مورد قبول قرار ده، که عزیزترین و محبوبترین دوستانت را قبول میکنی...
※ اللّهمّ تقبّل منّا کما تقبَّلت من المتّقین،
خدایا قبولمان کن، آنگونه که از اهل تقوا میپذیری.
※ واغفر لنا کما غَفَرتَ للْمؤمنین،
و مورد غفران قرارمان ده، همانگونه که اهل ایمان را میآمرزی.
※ و ارْحَمْنا کما رَحِمْتَ الْمُحسنین،
و رحم کن بر ما آنگونه که اهل احسان را مورد رحمت قرار میدهی.
※ و اخرجنا من الظّلمات الی النّور،
و ما را از تاریکی بسمت نور، خروج بده.
※ یا منِ العَسیرُ علیهِ یسیر،
ای آنکه سختیها بر او آسان است؛
※ یَسّر لنا قضاء حوائجنا،
آسان کن برآورده شدن حوائجمان را،
※ و استجب لنا دُعائنا یا مُجیب دعوه المضطرین.
دعای ما را اجابت کن ای اجابت کنندهی دعای بیچارگان.
#صحیفه_جامعه_سجادیه
#ماه_رمضان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رفیق_شهید
💔 تصویری از شهید قدس، سردار زاهدی در میان رزمندگان لشکر ۱۴ امام حسین و برپایی نماز عید فطر در جبهه
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
animation.gif
42.2K
#خاطراتِخوشمزه 😍
✍🏻 به شيرينى عسل
❤️ توی سنگر هر کس مسئول کاری بود. یکبار خمپارهای آمد و خورد کنار سنگر؛ به خودمان که آمدیم؛ دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است. نمیتوانست درست راه برود. از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچهها انجام دادند... کمکم بچهها به رسول شک کردند!
یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش!! صبح بلند شد؛ راه افتاد؛ پای چپش لنگید!
سنگر از خنده بچهها رفت روی هوا. تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده.
خیلی شوخ بود؛ همیشه به بچهها روحیه میداد؛ اصلاً بدون رسول خوش نمیگذشت.
💔خاطره ای به یاد شهید معزز رسول خالقیپور
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از شهید سید احمد پلارک
#امام_زمان
#ماه_شعبان
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۲۳ فروردین ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 وصیتنامه :
ابتدا از خداوند متعال خواستارم كه شهادت در راهش را نصيبم بگرداند زيرا من از اين ماندنم در اين دنيا بدون شهدا بسی در رنجم و نمی توانم چنين تنهايی را تحمل كنم زيرا كه تا شهادت نباشد با مرگ از دنيا خواهم رفت و چه خوب است انسان با شهادت از دنيا برود.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار حسین احمدی طیفکانی «صلوات»
#شهید_امنیت
🥀 @yaade_shohadaa
🍂لَبَّیکیاعباس(ع)
🥀جانبازِ شهید «سردار علی خوشلفظ»
💔 از رزمندگان و جانبازان دوران دفاع مقدس بود که ۲۹ آذرماه سال ۱۳۹۶ پس از تحمل سالها درد و بیماری از ناشی از جنگ تحمیلی به دیدار همرزمان شهیدش پیوست و به درجه رفیع شهادت نائل شد.
شهید علی خوشلفظ از رزمندگان و جانبازان ۷۰ درصد همدانی بود که در عملیات رمضان، مسلمبن عقیل، والفجر۵، کربلای۴ و کربلای۵ حضور داشت و سرانجام در عملیات کربلای۵ بر اثر اصابت تیر به نخاع به درجه جانبازی نائل شد و سالها این درد و رنج را تحمل کرد.
وی راوی کتاب وقتی مهتاب گم شد بود که با استقبال بینظیر مردم روبهرو شد.
رهبر معظم انقلاب پس از خواندن کتاب, بر این کتاب تقریظ کردند.
در قسمتی از تقریظ امام خامنه ای در این کتاب مرقوم آمده است:
...راوی خود یک شهید زنده است. تنِ بشدّت آزرده او نتوانسته از سرزندگی و بیداری دل او بکاهد، و الحمدلله ربّ العالمین. نویسنده نیز خود از خیل همین دلدادگان و تجربهدیدگان است. بر او و بر همه آنان گوارا باد فیض رضای الهی...
♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «سردار علی خوشلفظ»
#جانبازان_شهید
#سیزدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز دوم
🥀 @yaade_shohadaa
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هفتم
💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود.
جهت مقام #امام_مجتبی (علیهالسلام) را پیدا نمیکردم، نفسی برای #دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد.
💠 میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟
رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت #شهادت عباس، نفسش را بگیرد.
💠 عباس برای زنعمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند.
یقین داشتم خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من بهتنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک #مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم.
💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان #منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد.
قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید.
💠 دیدن عباس بیدست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان دادن است.
زنعمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفسشان بند آمده بود.
💠 زنعمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لبهایی که بهسختی تکان میخورد #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را صدا میزد.
حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!»
💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و میدیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه میشکافد که چشمانش را با شانهام میپوشاندم تا کمتر ببیند.
هر روز شهر شاهد #شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل #مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه میکردند.
💠 میدانستم این روزِ روشنمان است و میترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپارهباران #داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم.
شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر #نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم.
💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم.
همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه #خدا میبردم.
💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظهای دیگر در گرمای ۴۵ درجه #آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد.
زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای #توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه #مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو #مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند.
دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره #آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به #بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند.
💠 حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم #رزمندهای با خلبان بحث میکرد :«اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟»...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولینژاد
🥀 @yaade_shohadaa
👆🏻خاطرهای از شهید مجید قربانخانی
💔یک نگاه به گنبد حضرت ابوالفضل علیه السلام کردم و یک نگاه به گنبد امام حسین علیه السلام و گفتم:«آدمم کنید...»
#رفیق_شهید 🌹
🥀 @yaade_shohadaa
✨یادبود شهدای مخاطبین
💔شهید والامقام غلامرضا ماهینی
✍🏻شهید بزرگوار، ۱۳۴۵/۱/۱ در بوشهر متولد شدند؛
و فروردین ۱۳۶۷ در فاو به شهادت رسیدند.
مزار مطهر شهید در گلزار شهدای بهشت صادق بوشهر است.
🥀شهید مهدی زین الدین:
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله «علیه السلام» یاد می کنند…
«هدیه به شهید بزرگوار غلامرضا ماهینی ذکر فاتحه و شاخه گل صلوات»
#شهدای_مخاطبین
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
یادِ شهدا
✨یادبود شهدای مخاطبین 💔شهید والامقام غلامرضا ماهینی ✍🏻شهید بزرگوار، ۱۳۴۵/۱/۱ در بوشهر متولد شدند؛
🌹برای یادبود شهید بزرگوارتان در کانال «یادِ شهدا»، عکس و اطلاعات شهید را به آیدی زیر ارسال کنید.👇🏻
@yade_shoohada
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبزیارتیامامحسین ❤️
💔شب جمعه؛ شب زیارتی امام حسین علیه السلام
❤️🔥دلتنگ یک حرمم؛
و عجیب دلم میل زیارت دارد....
اللهم الرزقنا زيارة الحسين فى الدنيا
و شفاعة الحسين فى الاخرة🤲🏻
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ💚
وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ💚
وعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ💚
وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن💚
❤️برای سلامتی و تعجیل در فرج #امام_زمان (عج) صلوات
#شب_جمعه
🥀 @yaade_shohadaa
❤️🔥سیدعباس وقتی دستش تنگ میشد، باقیمانده پولش را میداد به من که زندگی را تا سر ماه مدیریت کنم.
یک روز دم غروب که آمد منزل، ته مانده پول را دادم به او که مقداری سبزی، سیبزمینی و نان تهیه کند تا افطاری آماده کنم.
نزدیک غروب بود و هوا داشت تاریک میشد که سید عباس وارد شد. با عجله رفتم تا وسایل را از دستش بگیرم. اما به ناگاه با دستان خالی سید روبرو شدم.
در همین حال پرسیدم: بازار بسته بود؟
سید ابروانش را به علامت انکار بالا برد.
گفتم: افطار جایی دعوتیم؟
باز سید سرش را به نشانه انکار بالا برد.
گفتم: حتماً پول ها را گم کردی؟
گفت: نه اصلاً، آنها را تبدیل به ده برابر کردم. منظورش صدقه بود.
گفتم:«در خانه هیچ چیز نداریم جز تکه ای نان خشک که باید با آن فتوش درست کنم.»
سید خندید و گفت: امیرالمؤمنین ما را با فتوش و آویشن و آب مهمان کرده است. نظرت چیست؟ نمی خواهی امشب میهمان امیرالمؤمنین علی باشیم؟
گفتم: چه چیزی بهتر از این.
آماده کردن این غذا وقتی نمیخواست، در وقت اضافه هر دو مشغول دعا شدیم که ناگهان کسی در زد. سید رفت در را باز کند، اما من دلم هری ریخت. با خود گفتم نکند در این حال، نیازمندی باشد و چیزی بخواهد و یا مهمانی برای افطار آمده باشد.
شنیدم که میگفت: سید لنگه دیگر در را هم باز کن. دو سینی یکی پر از غذا و دیگری پر از میوه. میوه ها و غذاهایی رنگارنگ و لذیذ.
سید گفت:«امیرالمؤمنین نپسندید که ما را به کمتر از اینها مهمان کند.
اشک هر دویمان سراریز شد.
📚کتاب هم قسم؛ زندگی ام یاسر، همسر شهید سیدعباس موسوی، صفحه ۱۵۱
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از شهید غلامرضا زمانیان
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
سلام امام زمانم❤️
وقتے بہ تو سلام مےڪنم
وجودم سرشار از امید مےشود.
و زندگے،شروع بہ لبخند زدن مےڪند...
وقتے بہ تو سلام مےڪنم
روزم پر از برڪت مےشود،
پر از روزے...
وقتے بہ تو سلام مےڪنم
جانم لبریز از بوے نسیم و بهار
و شادمانے مےشود...
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۲۴ فروردین ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 شهادت:
شهید بهمنی در تاریخ ۲۰ اسفند سال ۱۳۹۴ به صورت داوطلبانه برای مبارزه با تروریستهای تکفیری عازم سوریه شد و حدود یک ماه بعد در روز ۲۴ فروردین سال ۱۳۹۵ در مسیر دفاع از حرم اهل بیت(ع) در منطقه حلب سوریه به شهادت رسید. به گفته یکی از همرزمانش، مهاجمان جبهه النصره در نزدیکی آنها یک خمپاره زدند که موج آن همه جا را گرفت. پس از مدتی از همرزمان سراغ عمار را گرفتم. جانشین گردان جایی را به من نشان داد. به سرعت دویدم و به بالای سر عمار رسیدم. غرق در خون بود. ترکش به قسمت گیجگاهش اصابت کرده بود و صورتش خونین شده بود.
پیکر مطهر این شهید مدافع حرم در روز ۲۶ فروردین وارد میهن اسلامی شد و پس از تشییع باشکوه در شهرک شهید محلاتی تهران به زادگاهش فسا منتقل و در آنجا به خاک سپرده شد. او در موقع شهادت ۳۱ ساله بود.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار عمار بهمنی «صلوات»
#شهید_مدافع_حرم
🥀 @yaade_shohadaa
🍂لَبَّیکیاعباس(ع)
🥀جانبازِ شهید «قدیر مجتبوی»
💔 قدیر مجتبوی جانباز ۷۰ درصد دوران دفاع مقدس پس از گذشت ۴۰ سال تحمل درد و رنج ناشی از مجروحیت، در تاریخ سوم مرداد ماه سال ۱۴۰۱ به شهادت رسید.
شهید قدیر مجتبوی سوم فروردین ماه سال ۱۳۴۰ در قزوین به دنیا آمد، سال ۱۳۶۶ ازدواج کرد و صاحب یک فرزند پسر و یک فرزند دختر شد.
وی هفتم تیر سال ۱۳۶۱ از سوی بسیج به جبهه اعزام شد و آبان همان سال در عملیات «محرم» بر اثر اصابت ترکش به سر، به مقام جانبازی نایل شد.
این جانباز مجدد راهی جبهه شد و سال ۱۳۶۴ در عملیات «والفجر ۸» با اصابت مجدد ترکش به سر و هر دو پا برای دومین بار جانباز شد.
جانباز شهید قدیر مجتبوی با وجود دو بار جانبازی، دست از مبارزه بر نداشت و برای سومین بار برای مقابله با دشمن بعثی وارد عرصه نبرد شد که این بار سال ۱۳۶۷، بر اثر برخورد با مین و قطع پای راست از پنجه در شیخمحمد، سومین جانبازی خود را تجربه کرد و به مقام جانبازی ۷۰ درصد نایل شد.
♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «قدیر مجتبوی»
#جانبازان_شهید
#سیزدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز سوم
🥀 @yaade_shohadaa
#معرفی_کتاب
📚کتاب مهرنجون
محمد محمودی نورآبادی، از رزمندگان گرانقدر دوران جنگ تحمیلی، در کتاب مهرنجون، با شما از خاطرات خود در جبههی نبرد میگوید. این زندگینامهی خودنوشت بخشی از سرگذشت نویسندهاش را تا جایی که به دفاع مقدس مربوط میشود دربرمیگیرد. کتاب حاضر نهتنها اطلاعات مفیدی را در اختیار پژوهشگران تاریخ معاصر قرار میدهد، بلکه نکتههای سودمندی را نیز به جوانان امروزی میآموزد. علاوهبر اینها، نویسنده داستانی پرکشش و مجذوبکننده را برایتان روایت میکند که شما را تا انتهای کتاب با خود همراه خواهد کرد.
نویسنده کتاب خود را با یادآوری تاریخ تولد و ماجرای تغییر تاریخ شناسنامهاش آغاز میکند. اتفاقاً همین موضوع باعث میشود که نویسنده علیرغم خواستهاش مبنی بر حضور در جبهه، نتواند بهصورت قانونی وارد میدان نبرد شود. به همین خاطر تصمیم میگیرد تا با همراهی چند تا از همکلاسیهایش، تاریخ شناسنامهی خود را تغییر بدهد و بعد از فرار از خانه، راهی جبهههای نبرد شود. نویسنده در همان حین که خاطرات واقعی خود را برایتان بازگو میکند، از شهدا و جانبازانی برای شما میگوید که شاید در هیچ کتاب دیگری نامی از آنها برده نشده باشد. تا پیش از آنکه محمد محمودی نورآبادی وارد جبهه شود، نُه تن از اهالی روستایشان، مهرنجان، به شهادت رسیده بودند. نویسنده در لابهلای خاطرات خود، شرحی هم از نحوهی شهادت این بزرگواران ارائه کرده که دانستن آنها برای دوستداران تاریخ و ادبیات دفاع مقدس بسیار ارزشمند خواهد بود.
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa