eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
270 دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.3هزار ویدیو
43 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
❤ •°• °•° ⚪ احمد قبل این که وارد سپاه بشود، در بانک مقداری پس‌انداز داشت. بعد که فرمانده‌ی سپاه مریوان و فرمانده‌ی تیپ محمدرسول‌اللهﷺ شد، هر یکی دو ماه یک دفعه به تهران می‌آمد و هر دفعه نزدیک به ۲۰ دست ظروف ملامین می‌خرید که هر دستش حدود ۲۵۰ تومان بود. ما به او اعتراض می‌کردیم و می‌گفتیم: «احمد، این‌ها را برای چه می‌خری؟» می‌گفت: «ما توی خانه در ظرف چینی غذا می‌خوریم؛ ولی آنجا کسانی هستند که حتی ظرف معمولی هم برای خوردن غذا ندارند.» آدم بامحبّت و بامسئولیتی بود. - به روایت محمد متوسلیان؛ برادر سردار ، برگرفته از کتاب بسیار جذاب و به شدت خواندنی نوشته‌ی جواد کلاته عربی، صفحه ۲۴ @yousof_e_moghavemat
👊 •°• °•° حاج‌احمد آدمی بود با گوش و دماغ شکسته. استایل یک بوکسور را داشت و انگار از دود خمپاره بیرون آمده بود. قدم که برمی‌داشت، بسیار راسخ بود. استایل دست‌هایش مثل آرنولد یا رمبو بود. حرکات و سکنات و گونه‌ها و صورتش را وقتی نگاه می‌کردیم، لذت می‌بردیم. یک آدم مبارز بود. من عاشق این چهره بودم. - برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی ، نوشته‌ی استاد جواد کلاته عربی. آنچه که خواندید، مربوط می‌شود به روایتی از سردار در صفحه‌ی ۴۳۴ کتاب.🙂 @yousof_e_moghavemat
🕊 ☆ ♡ ▒ رزمنده‌ها و به خصوص پیشمرگ‌های کُرد گاهی اوقات با او می‌آمدند خانه‌مان. طبقه‌ی دوم خانه‌ی ما دو اتاق بزرگ داشت و مهمان‌هایش را به آنجا می‌برد. گاهی اوقات شب می‌ماندند و نمازِ شب هم می‌خواندند. ما هم یک گوشه می‌خوابیدیم که صبح به اداره‌مان برویم. یک‌ دفعه حاجی روزِ پنج‌شنبه آمد. روز جمعه طبق معمول مراسم نماز جمعه بود؛ ولی حاج‌احمد به نماز جمعه نرفت. دلیلش هم درخواست مادرم بود. مادر گفته بود: «ما سه ماه است تو را ندیدیم. یک فردا هستی و پس‌فردا هم می‌خواهی دوباره بروی. بمان کنار ما و خواهر و برادرهایت.» او هم در خانه ماند. پیشمرگ‌های کُردی که همراهش آمده بودند، به نماز جمعه رفتند؛ امّا طولی نکشید که با خانه‌ی ما تماس گرفتند و گفتند که کمیته آن‌ها را گرفته است؛ چون مسلّح بودند و با اسلحه در نماز جمعه حاضر شده بودند. حاج‌احمد رفت خودش را معرفی کرد و آن‌ها را به خانه آورد. زمانی که در کردستان بود، به ندرت منزل می‌آمد؛ حتی گاهی سه ماه طول می‌کشید. هرموقع هم که می‌آمد، دو روز می‌ماند و حداکثر روز سوم برمی‌گشت. ■ روایتی از محمد متوسلیان؛ برادر بزرگ برگرفته از کتاب بسیار بسیار جذاب و واقعا خواندنی «عروج از شاخه‌ی زیتون»، نوشته‌ی استاد جواد کلاته عربی، صفحات ۲۴ و ۲۵ ♡ ♡ ☆ 📚 📔 📘 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
📚 ✿🌺࿐ྀུ༅𖠇༅➼‌══┅── ◇ عنوان کتاب: : روایت‌هایی درباره‌ی زندگی از کودکی تا اسارت ◇ نویسنده: جواد کلاته عربی ◇ ناشر: انتشارات نشر ۲۷ بعثت ◇ نوبت چاپ: چاپ اول/ بهار ۱۴۰۲ ◇ تعداد صفحات: ۵۹۲ ◇ قیمت: ۲۱۰ هزار تومان. ▬▭◈༅📝༅📔༅✏༅◈▭▬ ✂️ برشی از کتاب: «...من موسیقی خیلی دوست داشتم. کسی هم نتوانست روی من طوری تاثیر بگذارد که آن را کنار بگذارم. نوار کاست خیلی از خواننده‌ها را داشتم و گوش می‌کردم. باغی در کرج داشتیم ک پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها و تابستان‌ها به آن‌جا می‌رفتیم. بعد از چند سال که پدرم باغ کرج را فروختند، ما به یزد رفتیم. برادرم در روستایی به اسم باغی داشت که ما تابستان‌ها در آن‌جا اتراق می‌کردیم. نوارها را هم با خودم به آن‌جا برده بودم که گوش بدم؛ ولی روی کل نوارهای من ضبط کرد. بعد هم نوارها را به جامع سانیج داد. این کارش خیلی من را عصبانی کرد. من گفتم: تو بیخود کردی که بدون اجازه‌ی من این کار را کردی! من آن‌ها را دوست داشتم. گفت: خواهر من، باید سعی کنی به جای این نوارها قرآن گوش کنی. من داد می‌زدم و او با آرامش حرف می‌زد.» - به روایت منیره متوسلیان؛ خواهر بزرگ ، برگرفته از صفحه ۳۱ کتاب. °•°•☆°•°•♡°•°•☆ ✍ اگر دوست دارید مطالب جدید و تا به حال شنیده نشده از زندگی سردار رو ببینید و بخونید، تهیه و مطالعه‌ی این کتاب به‌شدت پرجاذبه و خوندنی رو از دست ندید. روایت‌های بکر و بسیار باحال و قشنگی داره که خوندنش واقعا آدمو به وجد میاره...!!! با تشکر فراوان و یک خسته‌نباشید و خداقوتِ حسابی به استادِ پرتوان و نویسنده‌ی درجه‌یک، مدیریت محترم و تلاش‌گر و مجاهد نشر۲۷ بعثت، جناب آقای جواد کلاته عربی حفظه‌الله‌تعالی ⚘☘❤😍 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
📚 ☆ ♡ • عنوان: (برگرفته از زندگی ) • نویسنده: نجمه جوادی • مشخصات نشر: انتشارات حماسه یاران • نوبت چاپ: پاییز ۱۴۰۱ • تعداد صفحات: ۱۲۰ • قیمت: ۴۹ هزار تومان °•° •°• ✂️ برشی از کتاب: «...به اطرافت نگاهی می‌اندازی. ترکش‌ها تن دیوارها را زخمی کرده. مغازه‌دارهایی که نمی‌خواستند بروند، با حسرت به اطرافشان نگاه می‌کنند. با صدای ناله‌ی ضعیفی هوش و حواست می‌آید سر جایش. چشمت می‌افتد به زنی که خاک‌ها را از روی چشم‌هایش پاک می‌کند و با حیرت و سرگردانی به اطرافش نگاه می‌کند. می‌دوی طرفش. دنبال دخترش می‌گردد. هرچه چشم می‌چرخانی، نمی‌بینی‌اش. یکی از بسیجی‌ها به طرفت می‌آید تا با هم به دنبال او بگردید. زن التماس می‌کند و صدای ناله‌هایش دلت را می‌لرزاند. سقف بعضی از مغازه‌ها ریخته. با خودت فکر می‌کنی شاید از ترس دویده سمت یکی از مغازه‌ها. به سمت مغازه‌ای که گاهی چندتا اسباب‌بازی هم می‌آورد، می‌دوی. چندبار دختر را صدا می‌زنی. مادرش هم می‌آید و مدام مویه می‌کند. از او می‌خواهی ساکت باشد تا بتوانی صداها را بشنوی. قلبت به سنگینی می‌زند. هم می‌آید. باهم آوارها را کنار می‌زنید. مادر دخترک گفته بود لباس آبی تنش بوده؛ ناگهان خشکت می‌زند. دست‌های کوچکش را که از زیر خاک‌ها بیرون افتاده، می‌بینی. دریاقلی رد نگاهت را می‌گیرد. هردو به طرفش می‌دوید. دریاقلی انگار حالش منقلب شده باشد، مدام سکندری می‌خورد. دخترکِ لباس‌آبی را از زیر خاک بیرون می‌آوری. خون، صورت کوچکش را پوشانده و لباس آبی‌اش را قرمز کرده. دریاقلی که صورتش از اشک خیس شده، گوشش را می‌چسباند به سینه‌ی دختر سه ساله. دست‌هایت می‌لرزد. صدای شیونِ مادرش از بیرون می‌آید؛ چند زنِ رهگذر او را گرفته‌اند تا به طرفت نیاید. دریاقلی که سرش را بلند می‌کند و لبخند را روی صورتش می‌بینی، نفس راحتی می‌کشی؛ ! با صدای فریاد جوان بسیجی به خودت می‌آیی. دخترک را به آن‌ها می‌سپاری و به همراه دریاقلی از آن‌جا دور می‌شوی. به طرف مسجد می‌روی؛ دلت برای دخترهایت تنگ شده...» - برگرفته از کتاب عزیز ، صفحه‌ی ۹۱ و ۹۲. @yousof_e_moghavemat
🕊 • ° «...من احساس می‌کنم اگر زنده بود، همان سال اول یا یکی دو سال بعد از آن باید پیدا می‌شد. به نظرم او دست ا.س.را.ئ.ی.لی‌ها هم نرسیده؛ چرا که اگر به دست دولتی می‌رسید که منسجم بود، احمد را نمی‌کشتند. شهادت احمد برای آن‌ها سودی نداشت. اگر کسی مانند احمد را در اختیار داشتند، حتماً بر سر او معامله می‌کردند. زنده‌بودن احمد خیلی بیشتر از شهادتش به درد آن‌ها می‌خورد. اگر اسیر بود، تا الآن به شکلی مشخص می‌شد. این ا.س.را.ئ.ی.لی‌ها که وقتی سه تا سربازشان اسیر می‌شوند، چندین نیروی ح.ز.ب.الله لب.نان را برای آن‌ها آزاد می‌کنند، قطعاً سر معامله می‌کردند.» ☆ ♡ - روایتی از مجتبی نیّری؛ از دوستان دوران نوجوانی و جوانی ، صفحه‌ی ۵۶ کتاب. •°• °•° @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🕊 ✿🌺࿐ྀུ༅𖠇༅➼‌══┅── «...بعد از گذشت یک ماه از حضورمان در بانه، از خواستم حمام برویم. یک حمام عمومی داخل شهر بانه بود. حاج‌احمد بالای سقف و جلوی در حمام نیروی تأمین گذاشت تا وقتی داخل حمام هستیم، کسی به ما حمله نکند. پاسدارها به ترتیب نگهبانی می‌دادند که بقیه بروند استحمام کنند و برگردند. حمام عمومی بود و سرویس نمره نداشت. همه استحمام کردند و من و حاج‌احمد ماندیم. باهم رفتیم که لباسمان را دربیاوریم و خودمان را بشوییم که دیدم ایشان لباس زیرش را درنمی‌آورد. گفتم: شما خودت گفتی بیست دقیقه‌ای حمام کنیم تا ضدانقلاب خبردار نشود و حمله نکند. گفت: خب داریم همین کار را می‌کنیم دیگر. من گفتم: پس چرا زیرپیراهنت را درنمی‌آوری؟ چرا صابون به تنت نمی‌زنی؟ من مقدار زیادی آب به زیرپیراهنشان پاشیدم. با عصبانیت گفت: نکن! به زور و شوخی‌شوخی خواستم زیرپیراهنش را دربیاورم. وقتی دید چاره‌ای ندارد، خودش زیرپیراهنش را درآورد. پشت بدنش پر از جای سوخته‌ی اتو و سیگار بود. با تحکم گفت: با کسی در این باره صحبت نمی‌کنی‌ها! گفتم: برای چه؟ چه شده؟ گفت: هیچی، همین‌طوری گفتم. با کسی صحبت نمی‌کنی! بعدها که مقداری بیشتر با همدیگر صحبت کردیم، تعریف کرد که پیش از پیروزی انقلاب، گویا ساواک ایشان را می‌گیرد و شکنجه می‌کند. ایشان این‌قدر بزرگوار بود که هیچ‌وقت نمی‌خواست این قضیه را کسی متوجه شود...» - برگرفته از صفحهٔ ۸۵ کتاب به روایت حمیدرضا فرزاد از همرزمان در مریوان و بعدها @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🕊 ☆ ♡ «...یک بار ما از پاوه به سمت کرمانشاه می‌رفتیم. نرسیده به روانسر، نهری از رودخانه‌ی سراب جدا می‌شد که ماهی هم داشت. آن زمان، گاهی اوقات بچه‌ها که حال و حوصله‌ای داشتند، در این آب نارنجک می‌انداختند که ماهی بگیرند؛ چون تور و قلّاب ماهیگیری برای این کار نداشتند. من که داشتم در جاده می‌رفتم، گفتم: برادر احمد، من در اینجا آبی به سر و صورتم بزنم. گفت: خوابت گرفته؟ گفتم: نه، همین‌طوری آبی به سر و صورتم بزنم. داخل ماشین هم نارنجک و اسلحه بود. من یک نارنجک کشیدم و داخل آب انداختم که چندتا ماهی بگیرم. من که این کار را کردم، یک‌دفعه با حالت عصبانی از ماشین پایین آمد و پیاده رفت. عصبانیتش هم این‌طور بود که اصلاً با من حرف نمی‌زد. من با ماشین راه افتادم و مدام می‌گفتم: برادر احمد، بیا بالا. امّا ایشان اصلاً هیچ حرفی نمی‌زد. نه می‌گفت می‌آیم و نه می‌گفت نمی‌آیم. حدود یک ربعی پیاده رفت و من هم با ماشین دنبالش می‌رفتم. فهمیدم که از این کارم حسابی ناراحت شده است. گفتم: چرا این‌طور شد؟ چرا یک‌دفعه عصبانی شدی؟ گفت: بله، عصبانی شدم. تو اصلاً می‌دانی این چه بود که انداختی؟ گفتم: آره، نارنجک انداختم که ماهی بگیرم. گفت: را می‌اندازند که ماهی بگیرند؟ شما عقل ندارید؟ مگر شما مسلمان نیستید؟ آخر سر ماشین را خاموش کردم و گفتم: اگر می‌خواهی پیاده بروی، من هم با تو پیاده می‌آیم. چند دقیقه بعد آرام شد و دوباره دونفری با ماشین راه افتادیم...» ☆ ♡ - برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی ، نوشته‌ی استاد جواد کلاته عربی، صفحه ۸۹ و ۹۰ •°• °•° 》 《 》 📔 🎁 📚 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🕊 📝 📚 «...برادر بزرگوارمان یک آشنایی قبلی با برادر اسیر یا شهیدمان در همین پادگان ولی عصر عج داشت. آن موقع، بنا به شرایطی که در انقلاب پیش می‌آمد و نیازی که برای کنترل ناآرامی‌های غرب کشور بود، نیروها در پادگان ولیعصر عج تجهیز و اعزام می‌شدند. هم یکی از این نیروها بود که خدمت سربازی‌اش را انجام داده، بعد از خدمت سربازی توسط ساواک دستگیر شده و به زندان رفته بود. خود این شرایط برای آقای متوسلیان و دوستانی که از قبل ایشان را می‌شناختند، یک ویژگی خاصی را احراز می‌کرد. از طرفی همواره با لباس نظامی بود. حتی می‌دیدم که در جلسات به خودش فانسقه و سینه‌خشاب بسته است. اسلحه‌اش هم روی دوشش بود و چکمه و پوتینش را محکم می‌بست. هیچ‌وقت را نمی‌دیدیم که کفش عادی داشته باشد یا اینکه بند چکمه‌هایش بسته نباشد. این قبراقی و آمادگی جسمی و نظامی در شکل ظاهری‌اش و همچنین و ارتباط روحی و تعاملی که با بچه‌ها داشت، باعث می‌شد دوستان زیادی دورش جمع شوند. من این را به طور قاطع می‌گویم که هم در پادگان ولیعصر عج و هم در کردستان هرکسی که برای اولین بار ایشان را می‌دید، از جمله آقای محمد بروجردی، شیفته‌اش می‌شد. ویژگی‌هایی که آقای متوسلیان داشت، سبب می‌شد در پادگان ولیعصر عج به عنوان یک محور قرار بگیرد...» •°• °•° - به روایت سردار پاسدار حسن رستگارپناه؛ از فرماندهان وقت سپاه منطقه‌ی۷ در غرب کشور، برگرفته از کتاب عزیز و دلربای ، صفحات ۹۷ و ۹۸ ☆ ♡ @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🕊 ☆ ♡ «...یک خاطره هم از عملیات تته بگویم. من با آقای یاحی برای کمک به آقای متوسلیان به مریوان رفتیم. ایشان در مریوان نبود. به دزلی و منطقه‌ی تته رفته بود. ما هم با ماشین به آن سمت رفتیم. نرسیده به دزلی، همدیگر را توی راه دیدیم. شروع به روبوسی و احوالپرسی کردیم. زمانی که داشتیم برمی‌گشتیم، شب بود و یکی از پایگاه‌های ارتش به ما ایست داد. آقای متوسلیان سریع از ماشینش پیاده شد. ناراحت شد که چرا جلوی ما را گرفته‌اند. آن‌ها گفتند: کسی به ما خبر نداده که ماشین سپاه می‌خواهد به سمت مریوان برگردد. بچه‌های ارتش به خاطر حضور ضدانقلاب موافق نبودند که شب‌ها در این مسیرها تردد بشود. آقای متوسلیان که می‌خواست سوار ماشین بشود، اسلحه‌ی کلاشش دستش بود. نمی‌دانم چه شد که ناخودآگاه دستش روی ماشه رفت و تیری به پایش خورد و مجروح شد. تیر به ماهیچه‌ی پشت ساق پایش خورده بود. از یک طرف رفت و از طرف دیگر درآمد؛ یعنی سوراخ شده بود. ما پیاده شدیم و گفتیم: ، چه شد؟» گفت: هیچی نشده است، برویم. من دیدم خون از پایش فوران می‌زند! گفتم: پایت خون‌ریزی دارد! گفت: چیزی نیست. گفتم: اجازه بده بالای رانت را ببندم تا سریع به بیمارستان برویم. گفت: نه، من خودم پشت ماشین می‌نشینم. گفتم: خون‌ریزی داری، نمی‌توانی! در راه بی‌هوش می‌شوی. به هر جهت سریع بالای رانش را بستیم و من پشت ماشین نشستم. ماشین، وانت بود و دو نفر بیشتر جا نداشت. گفتم: می‌خواهی در عقب ماشین بخوابی؟ گفت: نه، جلو می‌نشینم. خلاصه آن‌که در ماشین نشست و سریع او را به بیمارستان مریوان رساندیم و در آنجا زخمش را پانسمان کرد. هرکس دیگری بود، روی زمین می‌افتاد و آه‌و‌ناله و داد‌وبیداد می‌کرد؛ اما این بنده‌ی خدا این‌قدر در مقابل سختی‌ها و حوادث مقاوم بود که با تمام توان و اراده سعی می‌کرد هیچ ضعفی از خودش نشان ندهد. بعد از اینکه در بیمارستان پانسمان کرد، گفتیم: حالا برو استراحتی کن. گفت: نه، من همین‌جا می‌مانم. با همان حالت در مریوان ماند و بعد از ۲۴ ساعت که پانسمان و درمان اولیه کرده بود، دوباره در محورها به دنبال فعالیت‌های خودش راه افتاد. - به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحات ۱۲۳ و ۱۲۴ کتاب 🕊 •°• °•° @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🧕 √ √ «...روستایی به نام جانوره در جاده‌ی سنندج به مریوان وجود دارد که در آنجا عملیاتی انجام می‌داد و گروه‌های ضدانقلاب را تعقیب می‌کرد. در آن زمان، من در مریوان بودم و ماجرایی را به چشم دیدم. بعد از پاک‌سازی جانوره مطلع می‌شود که در یکی از روستاهای نزدیک آنجا، زن بیماری هست که باید او را به مریوان انتقال بدهند. شب شده بود و عبور از جاده‌ی گاران هم خطرناک بود. آمبولانس سپاه را می‌آورند که این زن را به مریوان انتقال بدهد. آن زن شرایط وضع حمل داشت و اگر به مریوان نمی‌رسید، احتمال داشت خودش و فرزندش از بین بروند. خلاصه آن‌ که او را شبانه با آمبولانس سپاه انتقال می‌دهند. روز بعد که حاج‌احمد برای سرکشی و احوال‌پرسی از آن زن به بیمارستان می‌رود، به او می‌گویند: به موقع رسیده و الآن بچه‌اش به دنیا آمده و حال خودش هم خوب است! بعد دوباره دستور می‌دهد که با همان آمبولانس، او را به روستایش برگردانند و روغن و برنج و امکانات به این خانواده بدهند. گویا این زن، همسر یکی از نیروهای حزب کومله بود! خبر این کار به گوش پدر خانواده می‌رسد. او تعجب می‌کند و با خودش می‌گوید که من دارم در کوه با نیروهای جمهوری اسلامی می‌جنگم و آنها زنِ من را با آمبولانس سپاه به مریوان می‌برند و بعد هم او را می‌آورند و امکانات هم در اختیارش می‌گذارند! این جریان روی این فرد اثر می‌گذارد و با اسلحه‌اش می‌آید تسلیم می‌شود...» < > - به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحات ۱۱۵ و ۱۱۶ کتاب بسیار جذاب و خواندنی 📚🕊 @ ☆ ✍ جهت خرید کتاب به صفحهٔ اینستاگرام نشر۲۷ مراجعه بفرمایید. @entesharate27besat @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
: قسمت اول 💟 ✔ 🌸 «...کمی هم درباره‌ی روحیات بگویم. در پایگاه سپاه مریوان اتاق خیلی کوچکی برای استراحت بود و یک دفتر خیلی معمولی که همیشه در آنجا سرپا می‌ایستاد و کارها را انجام می‌داد. همه هم به آنجا رفت‌و‌آمد می‌کردند. خدا رحتمش کند یا اگر زنده است، ان‌شاءالله خدا سلامتش بدارد! روح بزرگی داشت‌. در مجموع، رزمندگان کمی داشتیم که چنین روحیات بزرگی داشته باشند و بتوانند با اراده‌ی قوی و با سرعت عمل لازم، در راه و هدفی که دارند گام بردارند. او بیش از بقیه دوراندیش و نگاهش به آینده خیلی عمیق‌تر از دیگران بود. خستگی‌ناپذیریِ این شهید بزرگوار زبانزد شد و به دشمن فرصت هیچ کاری نمی‌داد. دائم در تلاش بود که زمان را از دست دشمن بگیرد. اراده‌ی قوی و پشتکار داشت. توی کار با تثبیت و تحکیم، فعالیت‌هایش را پیش می‌بُرد؛ ولی در روابط عاطفی و اخلاقی و انسانی این‌طور نبود. هر فردی که مدتی کنار ایشان می‌ماند، شیفته‌ی این مرد می‌شد. در موقعیت کار با هیچ کسی رودربایستی نداشت. حتی یادم هست که در اداره و سازمان‌های دولتی اگر تعلل می‌کردند، با رئیس بیمارستان، فرماندار، بخش یا هر مسئول دیگری که بود، به شدت برخورد می‌کرد که چرا وظیفه‌اش را درست انجام نمی‌دهد. در زمینه‌ی وظیفه‌شناسی بسیار حساس بود. در اجرای وظیفه‌ی افراد، چهارچوبش این بود که کار باید با صحت و سلامت و دقت انجام شود...» 🌸 ✔ - به روایت سردار حسن رستگارپناه برگرفته از کتاب جذاب و عزیز 🕊 ، صفحه ۱۲۴ ☆ ♡ @yousof_e_moghavemat