#چرا_بیاجازه_به_اموال_مردم_دست_زدین !!؟؟؟😠
⨴̂⏣⨵
᯽✪
▩ با احمد رفته بودیم برای بازدید یکی از پایگاههای مرزی. نیروها اصرار کردند برای ناهار بمانیم. احمد هم قبول کرد. یک لحظه دیدم اخمهایش توی هم رفت.
پرسید: «ما این مدل ظرف نداشتیم تو س.پ.اه. اینا مال کیه؟ از کجا اومده این ظرفا؟؟»
- از خانههای مهاجرین برداشتند.
- این ظرفا مال مردمه؛ با اجازهٔ کی به اموال مردم دستبرد زدین؟؟ همهشونو تمیز میشورید و میبرید میذارید سر جای خودش. هر اتفاقی واسه اموال مردم بیافته عیبی نداره، اما شما حق ندارید دستدرازی کنید.
سر آخر هم گفت غذایش را روی یک تکه نان برایش بیاورند.
↺
⇄
❐ برگرفته از روایت سعید طاهریان مندرج در کتاب ارزشمند و خواندنی #میخواهم_با_تو_باشم ، صفحه ۵۹ با اختصار و تخلیص.
☆
♡
#حاج_احمد_متوسلیان
#حاجی_متوسلیان 💕🌸💕
#حاج_احمد
#احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#به_پدرمادرت_چی_بگم ؟ 😔
☆
♡
● #احمد ابلاغ کرده بود کسی حقی سیگارکشیدن ندارد. سیگاریها رعایت میکردند و جلوی احمد سیگار نمیکشیدند. یک آن احمد فهمید بوی #سیگار میآید. رد آن را زد و دید نوجوانی لب سکّو نشسته و سیگار میکشد. یک کشیده خواباند زیر گوشش و پسرک نقش بر زمین شد و گریهاش گرفت.
- چرا منو میزنی؟ به تو چه مربوطه؟؟ چهکارهای تو؟؟؟ الآن میرم پیش برادر احمد میگم چه برخوردی باهام کردی...!
انگار آب سردی روی احمد ریخته باشن، کمی شل شد.
- میدونی اگه برادر احمد میومد و تو رو توی این وضع میدید، ده برابر بدتر از من برخورد میکرد؟!! تو رو سالم تحویل دادن، حالا سیگاری تحویل بگیرن!!؟؟؟ عیب نداره؛ تو برو شکایت منو بکن، منم میگم سیگار کشیدی. اون خودش بین ما تصمیم میگیره؛ اما من باهات میخوام معامله کنم.
- چه معاملهای؟
تو به احمد نگو، منم نمیگم سیگار کشیدی.
سرش را به نشانه تایید تکان داد.
در همین حین، یکی آمد پیش احمد.
- برادر احمد، ماشین حاضره.
- چی؟ تو خود برادر احمدی؟
پسرک بغضش ترکید و زد زیر گریه.
- چرا بهم نگفتی خود برادر احمدی؟؟
پرید بغل احمد و همدیگر را در آغوش کشیدند. احمد محکم او را به سینه خود چسباند و در حالیکه نوازشش میکرد:
- تو عزیز ما هستی. منو حلال کن. دست خودم نبود. تو امانتی دست ما. اگه سیگاری بشی و برگردی، اونوقت پدر مادرت میگن اینم سوغات جبههشون!!!...قول بده دیگه نفهمم و نشنوم جایی سیگار کشیده باشی! باشه؟
پسرک درحالیکه هنوز میگریست:
- غلط کردم! بیجا کردم! بازم منو بزن. من دیگه دست به سیگار نمیزنم!
☆
♡
● به روایت سعید طاهریان مندرج در کتاب خواندنی و ارزشمند #میخواهم_با_تو_باشم با اختصار و تخلیص از صفحات ۷۰ و ۷۱.
☆
♡
#احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#حاجی_متوسلیان 💕🌸💕
@yousof_e_moghavemat
#فرماندهتون_از_کار_افتاده 😂
ꈹ
〠
⌬ در سفر حج سال ۱۳۶۰، من در بعثه و واحد هلال احمر مشغول خدمت بودم. گاهی که فرصتی پیش میآمد، سری به #حاج_احمد و #حاج_همت میزدم. آنروز، برای دیدن آنها به چادری که در مشعرالحرام داشتند رفتم. #احمد تا مرا دید، گفت: «مجتبی، بیا ببین این پام چی شده؟»😦
انگشت شصت پایش کمی زخم شده بود، امّا شکل خاصی نداشت. گفتم: «یه زخم سطحیه؛ چی شده؟»😌
به جای او، حاجهمت در حالیکه تسبیحی دور انگشتش تاب میداد، گفت:
«این فرماندهٔ شما دیگه از کار افتاده شده! پیرمرد نتونست از کوه بالا بیاد، افتاد و پاش زخمی شد!»🤪
حاجاحمد شاکی شد و گفت: «هیچم اینطور نیست! تقصیر تو بود! گفتم از اون صخره بالا نرو، رفتی؛ منو هم دنبال خودت کشوندی!»😒
حاجهمت پوزخندی زد و با لحن لجدرآری گفت: «حالا لازم نیست جلوی نیروت قیافه بگیری پیرمرد!»😐
آقا! یکی این بگو، یکی آن بگو! آرامآرام بحثشان بالا گرفت که یک مرتبه احمد با کف دست به دیواره چادر کوبید و داد زد:
- داری اشتباه میکنی برادر من!😠
با فریاد او، همهمه درون چادر خوابید و تمام سرها به طرف آن دو برگشت. احمد سرخ شده بود و همت با لبخند و خونسردی کیف میکرد.😁 صدای یکی را شنیدم که گفت:
- باز این دوتا دعواشون شد!😏
ظاهراً بار اولی نبود که به هم میپریدند؛ بعد از چند دقیقه هم همه چیز به حالت عادی برمیگشت و فراموششان میشد!🙂
☆
♡
- به روایت حسین شریعتمداری و مجتبی عسگری، صفحات ۷۲ و ۷۳ کتاب #میخواهم_با_تو_باشم
ꙮ
ꙮ
#احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#حاجی_متوسلیان 💕🌸💕
@yousof_e_moghavemat
#زیر_پرچم_ح.زب.الله 🚩
★
♥︎
🟡 روز ۱۳ تیر به درخواست #حاج_احمد جلسهای گذاشتیم تا او با بچههای سوری و لبنانی خداحافظی کند. برخلاف همیشه که در دفتر خودمان جلسه میگرفتیم، آنروز به یک خانه رفتیم. از کسانی که آنجا بودند کاظم رفیعی، #حاج_همت و آقای ربیعی را خاطرم هست. سران گروه س.ید،عب.اس موسوی، شیخ صبحی الطفیلی و دیگر گروههای لبنانی هم بودند. #حاج_احمد ابتدا برای آنها صحبت کرد؛ از انقلاب و جنگ گفت؛ از عملیاتهایی که در مریوان و جنوب انجام دادیم. تسلط خوبی هم داشت و خوب حرف میزد. میگفت:
- شما فکر میکنید ما با چند نفر نیرو در عملیات الی بیت المقدس پیروز شدیم؟ شما باید وحدت داشته باشید. فقط در این صورت است که مردم با شما خواهند بود. اگر اختلاف نداشته باشید، مردم همراهتان هستند. اگر موفق شدید که هیچ، اگر هم نشدید تکلیف خود را انجام دادهاید.
در همین جلسه بود که #حاج_احمد پیشنهاد داد همه آن گروهها تحت یک پرچم به نام ح.زب.الله جمع شوند؛ از همین رو بنده مدعی هستم به نوعی بنیانگذار ح.زب.الله فعلی، #حاجاحمد_متوسلیان است.
🌼
👤
○ به روایت منصور کوچک محسنی؛ جانشین قوای محمدرسولالله(ص) در لبنان- صفحه ۱۱۱ کتاب #میخواهم_با_تو_باشم
•°•
°•°
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#حاجی_متوسلیان
@yousof_e_moghavemat
#رئیسجمهور_مریوان 👍
✔
🔗
#بنیصدر به نمایندههایش گفته بود که مقدمات را فراهم کنند تا بازدیدی از #مریوان داشته باشد.
پیش #احمد آمدند و قضیه را مطرح کردند.
- بنیصدر توی هر نقطهای از مریوان بشینه، میزنیمش؛ بدون استثناء.
- پس ما او را به پادگان خودمان میبریم.
- با پادگانتون باهم میفرستیمش هوا.
دیگر بحث را ادامه ندادند و برگشتند تهران. بعدها به گوشمان رسید که به بنیصدر گفتهاند مریوان جای تو نیست! آنجا یک فرمانده س.پا.هی به نام #احمد_متوسلیان دارد که دیوانه است و تهدید کرده و واقعا هم تو را میزند.
بدین ترتیب، بنیصدر پایش به مریوان باز نشد.
●
♡
- به روایت جواد حسینی مندرج در کتاب خواندنی و ارزشمند #میخواهم_با_تو_باشم صفحه ۶۸ با اختصار و تخلیص.
•°•
°•°
#حاج_احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#حاجی_متوسلیان
@yousof_e_moghavemat
#رئیسجمهور_مریوان 👍
✔
🔗
#بنیصدر به نمایندههایش گفته بود که مقدمات را فراهم کنند تا بازدیدی از #مریوان داشته باشد.
پیش #احمد آمدند و قضیه را مطرح کردند.
- بنیصدر توی هر نقطهای از مریوان بشینه، میزنیمش؛ بدون استثناء.
- پس ما او را به پادگان خودمان میبریم.
- با پادگانتون باهم میفرستیمش هوا.
دیگر بحث را ادامه ندادند و برگشتند تهران. بعدها به گوشمان رسید که به بنیصدر گفتهاند مریوان جای تو نیست! آنجا یک فرمانده س.پا.هی به نام #احمد_متوسلیان دارد که دیوانه است و تهدید کرده و واقعا هم تو را میزند.
بدین ترتیب، بنیصدر پایش به مریوان باز نشد.
●
♡
- به روایت جواد حسینی مندرج در کتاب خواندنی و ارزشمند #میخواهم_با_تو_باشم صفحه ۶۸ با اختصار و تخلیص.
•°•
°•°
#حاج_احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#حاجی_متوسلیان
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#فرماندهتون_از_کار_افتاده 😂
ꈹ
〠
⌬ در سفر حج سال ۱۳۶۰، من در بعثه و واحد هلال احمر مشغول خدمت بودم. گاهی که فرصتی پیش میآمد، سری به #حاج_احمد و #حاج_همت میزدم. آنروز، برای دیدن آنها به چادری که در مشعرالحرام داشتند رفتم. #احمد تا مرا دید، گفت: «مجتبی، بیا ببین این پام چی شده؟»😦
انگشت شصت پایش کمی زخم شده بود، امّا شکل خاصی نداشت. گفتم: «یه زخم سطحیه؛ چی شده؟»😌
به جای او، حاجهمت در حالیکه تسبیحی دور انگشتش تاب میداد، گفت:
«این فرماندهٔ شما دیگه از کار افتاده شده! پیرمرد نتونست از کوه بالا بیاد، افتاد و پاش زخمی شد!»🤪
حاجاحمد شاکی شد و گفت: «هیچم اینطور نیست! تقصیر تو بود! گفتم از اون صخره بالا نرو، رفتی؛ منو هم دنبال خودت کشوندی!»😒
حاجهمت پوزخندی زد و با لحن لجدرآری گفت: «حالا لازم نیست جلوی نیروت قیافه بگیری پیرمرد!»😐
آقا! یکی این بگو، یکی آن بگو! آرامآرام بحثشان بالا گرفت که یک مرتبه احمد با کف دست به دیواره چادر کوبید و داد زد:
- داری اشتباه میکنی برادر من!😠
با فریاد او، همهمه درون چادر خوابید و تمام سرها به طرف آن دو برگشت. احمد سرخ شده بود و همت با لبخند و خونسردی کیف میکرد.😁 صدای یکی را شنیدم که گفت:
- باز این دوتا دعواشون شد!😏
ظاهراً بار اولی نبود که به هم میپریدند؛ بعد از چند دقیقه هم همه چیز به حالت عادی برمیگشت و فراموششان میشد!🙂
☆
♡
- به روایت حسین شریعتمداری و مجتبی عسگری، صفحات ۷۲ و ۷۳ کتاب #میخواهم_با_تو_باشم
ꙮ
ꙮ
#احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#حاجی_متوسلیان 💕🌸💕
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#رئیسجمهور_مریوان 👍
✔
🔗
#بنیصدر به نمایندههایش گفته بود که مقدمات را فراهم کنند تا بازدیدی از #مریوان داشته باشد.
پیش #احمد آمدند و قضیه را مطرح کردند.
- بنیصدر توی هر نقطهای از مریوان بشینه، میزنیمش؛ بدون استثناء.
- پس ما او را به پادگان خودمان میبریم.
- با پادگانتون باهم میفرستیمش هوا.
دیگر بحث را ادامه ندادند و برگشتند تهران. بعدها به گوشمان رسید که به بنیصدر گفتهاند مریوان جای تو نیست! آنجا یک فرمانده س.پا.هی به نام #احمد_متوسلیان دارد که دیوانه است و تهدید کرده و واقعا هم تو را میزند.
بدین ترتیب، بنیصدر پایش به مریوان باز نشد.
●
♡
- به روایت جواد حسینی مندرج در کتاب خواندنی و ارزشمند #میخواهم_با_تو_باشم صفحه ۶۸ با اختصار و تخلیص.
•°•
°•°
#حاج_احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#حاجی_متوسلیان
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#به_پدرمادرت_چی_بگم ؟ 😔
☆
♡
● #احمد ابلاغ کرده بود کسی حقی سیگارکشیدن ندارد. سیگاریها رعایت میکردند و جلوی احمد سیگار نمیکشیدند. یک آن احمد فهمید بوی #سیگار میآید. رد آن را زد و دید نوجوانی لب سکّو نشسته و سیگار میکشد. یک کشیده خواباند زیر گوشش و پسرک نقش بر زمین شد و گریهاش گرفت.
- چرا منو میزنی؟ به تو چه مربوطه؟؟ چهکارهای تو؟؟؟ الآن میرم پیش برادر احمد میگم چه برخوردی باهام کردی...!
انگار آب سردی روی احمد ریخته باشن، کمی شل شد.
- میدونی اگه برادر احمد میومد و تو رو توی این وضع میدید، ده برابر بدتر از من برخورد میکرد؟!! تو رو سالم تحویل دادن، حالا سیگاری تحویل بگیرن!!؟؟؟ عیب نداره؛ تو برو شکایت منو بکن، منم میگم سیگار کشیدی. اون خودش بین ما تصمیم میگیره؛ اما من باهات میخوام معامله کنم.
- چه معاملهای؟
تو به احمد نگو، منم نمیگم سیگار کشیدی.
سرش را به نشانه تایید تکان داد.
در همین حین، یکی آمد پیش احمد.
- برادر احمد، ماشین حاضره.
- چی؟ تو خود برادر احمدی؟
پسرک بغضش ترکید و زد زیر گریه.
- چرا بهم نگفتی خود برادر احمدی؟؟
پرید بغل احمد و همدیگر را در آغوش کشیدند. احمد محکم او را به سینه خود چسباند و در حالیکه نوازشش میکرد:
- تو عزیز ما هستی. منو حلال کن. دست خودم نبود. تو امانتی دست ما. اگه سیگاری بشی و برگردی، اونوقت پدر مادرت میگن اینم سوغات جبههشون!!!...قول بده دیگه نفهمم و نشنوم جایی سیگار کشیده باشی! باشه؟
پسرک درحالیکه هنوز میگریست:
- غلط کردم! بیجا کردم! بازم منو بزن. من دیگه دست به سیگار نمیزنم!
☆
♡
● به روایت سعید طاهریان مندرج در کتاب خواندنی و ارزشمند #میخواهم_با_تو_باشم با اختصار و تخلیص از صفحات ۷۰ و ۷۱.
☆
♡
#احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#حاجی_متوسلیان 💕🌸💕
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#چرا_بیاجازه_به_اموال_مردم_دست_زدین !!؟؟؟😠
⨴̂⏣⨵
᯽✪
▩ با احمد رفته بودیم برای بازدید یکی از پایگاههای مرزی. نیروها اصرار کردند برای ناهار بمانیم. احمد هم قبول کرد. یک لحظه دیدم اخمهایش توی هم رفت.
پرسید: «ما این مدل ظرف نداشتیم تو س.پ.اه. اینا مال کیه؟ از کجا اومده این ظرفا؟؟»
- از خانههای مهاجرین برداشتند.
- این ظرفا مال مردمه؛ با اجازهٔ کی به اموال مردم دستبرد زدین؟؟ همهشونو تمیز میشورید و میبرید میذارید سر جای خودش. هر اتفاقی واسه اموال مردم بیافته عیبی نداره، اما شما حق ندارید دستدرازی کنید.
سر آخر هم گفت غذایش را روی یک تکه نان برایش بیاورند.
↺
⇄
❐ برگرفته از روایت سعید طاهریان مندرج در کتاب ارزشمند و خواندنی #میخواهم_با_تو_باشم ، صفحه ۵۹ با اختصار و تخلیص.
☆
♡
#حاج_احمد_متوسلیان
#حاجی_متوسلیان 💕🌸💕
#حاج_احمد
#احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#بیخود_کردی_اسیر_رو_زدی 😠
⭑⭑⭑
⊱⭒⊰
▢ یک ستوان بعثی را اسیر گرفته بودیم. چشمان آبی و چهرهی زیبایی داشت. هرچه کردیم به صدام مرگ بگوید، بیوجدان به امام فحش داد. یکی از بچهها عصبانی شد و چنان با قنداق ژ-۳ به صورتش کوبید که فَکّش آویزان شد.
#احمد آمد و این وضعیت را که دید، پرسید:
«کی این اسیرو به این روز درآورده؟؟!!!»
بچهها علتش را توضيح دادند و فرد ضارب را هم نشان دادند.
احمد به آن پاسدار اشاره کرد: «بیا جلو.»
همین که در تیررس احمد قرار گرفت، چنان چکی زیر گوشش خواباند که سرش برگرشت.
«تا وقتی که این با تو میجنگه، دشمنته؛ اما الآن اسیرته. باهاش باید مدارا کنی. کی به تو اجازه داده این اسیرو بزنی به این روز بندازی؟؟!!! هیچ جای اسلام نیومده که اسیرو باید زد.»
•°•☆°•°
☆°•°☆
◇ به روایت سردار حاجعباس برقی مندرج در صفحات ۵۲ و ۵۳ کتاب #میخواهم_با_تو_باشم با اندکی تخلیص و اختصار.
♡
☆
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#مردم_نباید_به_نظام_بدبین_بشن 🤜
★
♥︎
▒ بعد از ورود احمد به مریوان، بلافاصه چند عملیات پیدرپی و فلجکننده علیه ضدانقلاب انجام داد و شهر را از دست آنها درآورد. بعد از هر عملیاتی که انجام میداد، زنگ میزد تهران و درخواست قند و روغن و شکر و برنج و سوخت برای مردم میکرد.
میگفت: «اگر به این مردم رسیدگی نکنیم، آنها به نظام بدبین میشوند.»
او با این تدابیر، محبوبیت شدیدی بین مردم و نیروهای بومی پیدا کرد و توانست همه را جذب خود کند؛ حتی آنهایی که به سمت دشمن گرایش پیدا کرده بودند، میآمدند سلاحهایشان را تحویل سپاه میدادند و با احمد همکاری میکردند.
⊱۞⊰
ᰩ⫎᯽
▧ به روایت سردار حسن رستگارپناه مندرج در صفحه ۴۳ کتاب #میخواهم_با_تو_باشم با اختصار.
∞ᷧ
❆
#احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#حاجی_متوسلیان 💕🌸💕
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat