شیرین ترین خنده های مستانه،سزاوار عاشقانی بود که دنیا را با تمام دلفریبی اش،به بازی گرفته بودند...
#لبخند_شیرین
#چالش_لبخند
@yousof_e_moghavemat
⚘ #شهدای_خیبر 🚩
✔
💠
۲۰ اسفند ۱۳۶۲
عملیات خیبر
سالروز شهادت رزمنده عاشورایی خیبر
فرمانده گروهان شهید دستغیبِ #گردان_کمیل
#لشکر۲۷_محمد_رسول_الله (ص)
#شهید_جمال_تاج_الدین 🌹
ولادت: ۱۳۳۸ ، فیروزکوه ، درده
محل شهادت: جزیره جنوبی مجنون ⚘
💠 فرازی از وصیت_نامه شهید:
«...پدر مهربان و مادر عزیزم، بنده شاید نزدیک ترین فردی باشم به شما که از مشکلات و ناگواری ها و رنج های شما در زندگی تان مطلع باشم و هر وقت که به یادم می آید آن مشکلات گذشته، باور کنید گریه ام می گیرد ولی با وضعیت کنونی که در پیش است نگهداری و پاسداری از دین خدا واجب تر است...»🌸
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شهدای_اسفند
@yousof_e_moghavemat
🌷 #شهدای_خیبر 🚩
💠
✔
۶ اسفند ۱۳۶۲
عملیات خیبر
سالروز شهادت بسیجی عاشورایی خیبر
رزمنده باصفای #گردان_مسلم #لشکر۲۷
#شهید_ابوالفضل_یزدی 🚩
.
.
ولادت: ۱۳۴۵ - تهران، شهریار، صفادشت
پدری معتقد و مادرش سیده ای مهربان و دلسوز
بااخلاق، به شدت مهربان و با حجب و حیا
خستگی ناپذیر در امر کمک به پدرش در زمینهای کشاورزی
دانش آموزی نمونه و ممتاز از هر نظر
علاقه خاصی به فوتبال داشت.
فعال در امور فرهنگی بسیج
یادگیری فنون نظامی در بسیج و اعزام به جبهه🚩
✔
✍ اواخر بهمن ۶۲ برای دومین بار اعزام شد و روز ۶ اسفند در سومین روز عملیات خیبر در جزیره مجنون سر مبارکش هدف تک تیرانداز دشمن بعثی قرار گرفت و در سن ۱۷ سالگی مظلومانه به شهادت رسید...⚘💕⚘
.
.
.
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شهدای_خیبر
@yousof_e_moghavemat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی کارها گره میخورد، خداوند متعال از گوشه این بن بست راهی را باز میکند...
#راه_خداوند
#مقام_معظم_رهبری
@yousof_e_moghavemat
⚘ #شیر_رزمندگان_اسلام 🚩
💠
✔
به یاد سردار کبیر سپاه اسلام
#فاتح_خرمشهر
موسس، بنیانگذار و اولین فرمانده #لشکر۲۷_محمد_رسول_الله (ص)
#سردار_جاوید_الاثر_حاج_احمد_متوسلیان ⚘
🌸
💕
📷 آخرین عکس یادگاری #حاج_همت در کنار فرمانده اش - ۱۴ تیر ۱۳۶۱💖
🌸
💕
🌸
✍ حاج همت پشت این عکس به یادگار نوشته است:
*لبنان - بین بعلبک (شهر شیعه نشین لبنان) و مرز سوریه لبنان ( دره بِقاع - دره جِنِتا)
چند ساعت پس از این عکس، احمد - سردار رشید اسلام - در راه بیروت به اسارت فالانژیستها درآمد.*💔
.
.
.
#کاک_احمد
🌸💕🌸 #حاجی_متوسلیان 🌸💕🌸
#حاج_احمد_متوسلیان
@yousof_e_moghavemat
💠 مأذنه شهر فاو - زمستان 64
ما منتظریم
تـا اذان
گفته شود...
نه منتظریم ،
تـا از "آن"
گفته شود...
🌷 یا صاحـب الـزمان(عج)
#حی_علی_خیرالعمل
@yousof_e_moghavemat
یک نفر
حسرت لبخند تو را
میبارد ،
خنده کن عشق
نمکگیر شود بعد برو ...
#چالش_لبخند
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@yousof_e_moghavemat
هـر دری بستہ شود
جز در پر فیض خدا
این در خانۂ عشق است
ڪہ باز است هـنوز . . .
#نمـــــاز
#سفارش_یاران_آسمانی
@yousof_e_moghavemat
📚 #کتاب_قرار_بی_قرار؛ شامل داستان هایی از نزدیکان و دوستان شهید مصطفی صدر زاده است که به قلم فاطمه سادات افقه نوشته شده است . شهید در آبان ماه سال 1394 روز تاسوعا در عملیات محرم در حومه حلب به شهادت رسید .
#شهید_مصطفی_صدر_زاده
#کتاب_شهدایی
#کتاب_خوب
#کتاب_بخوانیم
@yousof_e_moghavemat
سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))
🌹🥀🌺🌸🌼🌼🌺🥀🌹🌹🌺🌸
بايد نيروها براي انتقال به تهران آماده ميشدند.👌 همه مشغول بستن اثاثشان بودند كه خبر رسيد حاج همت آمده و ميخواهد بچهها را ببيند.😌
صداي صلوات و تكبير و قربان صدقه رفتنهاي بچهها بلند بود. بعضيها ريخته بودند سر و كول حاجي و ميبوسيدنش. بعد از دوتا عمليات و آنهمه خستگي، اين خبر واقعاً ميچسبيد. حاجي گفته بود براي ديدن امام وقت گرفتهاند. بچهها از ذوقشان نميدانستند چه كار كنند. دلشان ميخواست همان موقع راه بيفتند😉.
😉
حاجي گفت «خب. حالا كه ميبينم همه سرحالين، حاضر شين كه امشب يه عمليات داريم. انشاءالله فردا براي ديدار امام ميريم تهران.»👌😌😄
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#هفدهم_اسفند
#سالروز_شهادت
@yousof_e_moghavemat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل دنیا گرفته ،
بیا کمی دعا کنیم ...
#اللّٰھمعجِّللولیِّڪالفرج
@yousof_e_moghavemat
📚 #معرفی_کتاب 📙
✔
💠
🔸️عنوان کتاب: #به_روایت_همت (درس گفتارهای معلّم بسیجی #شهید_محمد_ابراهیم_همت )
از ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۲ ، دوره ۳ جلدی
🔸️پژوهش و نگارش: حسین بهزاد
🔸️نوبت چاپ: دوم/پاییز ۹۵
🔸️تعداد صفحه: مجموعا ۲۰۱۰ صفحه
🔸️قیمت: هر جلد ۲۵ هزار تومان 📚
.
.
✍ دوستانی که به #حاج_همت علاقه دارند، بایستی حتماً این کتاب رو تهیه و مطالعه کنند. این کتاب حاوی جزئیات بسیار فراوان، نکات خیلی مهم و کلیدی در مورد مسائل روز اون زمان داره و همچنین بینش عمیق سیاسی تو فرمایشات حاجی موج می زنه...
کتاب بسیار معروف و معتبری هم هست.✔
.
.
.
🔸️این کتاب رو می تونید با هماهنگی صفحه اینستاگرامی زیر با قیمت و تخفیف مناسب تهیه کنید.⬅️⬅️⬅️
@revayat27
📚
.
.
#کتاب_خوب
#کتابهای_شهدا
#کتاب_خوب_بخوانیم
@yousof_e_moghavemat
#شهیـــد_محمدحسن_فایـــــده
#کرامـــات_شهـــــــدا
#حضرت_زهرا_س_سیرابمان_کرد
💟 پانزده نفری افتادیم توی محاصره دشمن، از فشار تشنگی بیحال و خسته خوابمان برد. وقتی بیدار شدیم، "شهید محمد حسن فایده" گفت: «حضرت زهرا (س) در خواب به من آب دادند و قمقمه یکی از شهدا را پر از آب کردند.
فوری رفتیم سراغ قمقمه شهدایی که اطرافمان بودند، یکی از قمقمهها پر بود از آب خنک؛ انگار همین الان داخلش یخ انداخته بودند.
💖همه از آب شیرین و گوارا؛ که مهریه حضرت زهرا(س) است سیراب شدیم.
@yousof_e_moghavemat
🌷 #خودمان_که_نمرده_ایم_می_رویم_می_جنگیم 🌹
💠
✔
🔷️ احمد کاظمی؛ فرمانده لشکر ۸ نجف اشرف در این باب [تلاش همه جانبه همت و نیروهایش جهت حفظ جزایر] گفته است: ✍
.
«...من و همّت و باکری و زین الدین، در همان سنگر معروف بودیم. داشتیم نتیجه می گرفتیم که "همه چیز تمام شد"؛ چون موضعی برای دفاع نداشتیم. عراقیها هم آمده بودند داخل جزیره؛ هم نفر پیاده شان آمده بود، هم زرهی شان. کاملاً در سرازیری بودیم. خودمان هم خبر نداشتیم.
یادم نیست روز چندم بود. نزدیکی های ظهر، ناگهان همّت از جا بلند شد و رو به ما گفت: خودمان که نمرده ایم؛ اسلحه دست میگیریم، می رویم میجنگیم.🚩
.
رفت از گوشه سنگر، یک تیربار برداشت و گفت: من با این میروم. با مشاهده این حرکتِ همّت، مهدی باکری هم گفت میرود اسلحه بر میدارد و فلان جا می ایستد و می جنگد.
داشتیم همین جوری بین خودمان تقسیم کار می کردیم، که آمدند و پیام امام را به ما ابلاغ کردند. قبل و بعدش را البته درست یادم نیست، ولی شور و هیجان و امیدش را کاملاً یادم هست که بچّه ها را انگار زنده کرد. وضع جبهه عوض شد. عراق آنقدر کم آورد، که مجبور شد آب ول کند و جزیره را زیر ببرد.✔
.
#همّت بدجوری در خودش بود. آن روز آمده بود پیش من، در همان قرارگاه فرماندهی اش که سنگری بود ساخته شده از چند تکه الوار و گونی در نزدیک خط مقدم. داشتیم با همدیگر حرف می زدیم، که یک خمپاره به سنگر خورد.✔
.
ابراهیم فقط گفت: بر محمد و آل محمد صلوات. بعد هم، ساکت شد؛ انگار نه انگار که خمپاره خورده آن جا!
همینطور نگاهش می کردم، از خودم میپرسیدم: چرا این قدر خونسرد شده؟»💕
✏
🏷
📚 منبع کپشن: کتاب ارزشمند #شراره_های_خورشید ، صفحات ۷۲۲ و ۷۲۳ 🔸️
.
.
📷 منبع تصویر: سایتhttp://www.iichs.ir
.
.
#سردار_عاشورایی_خیبر
#حاج_محمد_ابراهیم_همت
#لشکر27_محمد_رسول_الله
#شهدای_خیبر
#عملیات_خیبر
@yousof_e_moghavemat
ستم کردن تنها این نیست که مال کسی را به زور بگیرم، مال دیگران را به ناحق بخورم، کسی را طرد کنم. به کسی توهین کنم یا شهادت ناحق بدهم. ستم کردن تنها به این نیست که چیزی را که به کسی که شایستهٔ آن نیست، بدهیم، بلکه ستم کردن با سکوت در برابر پایمال شدن حق هم محقق میشود و همانگونه که شنیدهاید: کسی که از حق چشمپوشی کند و از گفتن آن خاموش بماند، شیطانی لال است.
کسی که در برابر ستمگر ساکت میماند و به او اجازهٔ جولان میدهد، در حقیقت به نوعی ظلم را تأیید و با آن سازش میکند و مظلوم را خوار میسازد.
از کتاب سفر شهادت
#امام_موسی_صدر
#اللهم_فک_کل_اسیر
@yousof_e_moghavemat
سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت))
🌹🌼🌸🥀🌹🌼🌸🥀🌸🥀🌹🌼
توي جبهه اينقدر به خدا میرسي!ميآي خونه يه خورده ما رو ببين.😞
شوخي ميكردم. آخر هر وقت ميآمد، هنوز نرسيده، با همان لباسها ميايستاد به نماز. ما هم مگر چقدرکنارهم بوديم؟نصف شب ميرسيد. صبح هم نان و پنير به دست، بندهاي پوتينش را نبسته سوار ماشين ميشد كه برود.😢
نگاهم كرد و گفت «وقتي تو رو ميبينم، احساس ميكنم بايد دو ركعت نماز شكر بخونم.»😌😉
راوی همسر شهید
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#سالروز_شهادت
#چالش_همت
@yousof_e_moghavemat
🌴 مدینه الزهرا(س) - به شهر فاطمیه (فاو) خوش آمدید!
💠 تبلیغات
#لشکر_10_سید_الشهداء
🔹 #عملیات_والفجر_هشت
⏳ دوران #دفاع_مقدس
@yousof_e_moghavemat
ا🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
🌴 سفرههای جبهه که دیگر در حکم افسانه بود؛ سفره هایی که در آن، عاشقان نور می خوردند و نور می آشامیدند ... و نیروی پرواز به آسمان و ملکوت را در خود می یافتند
#غذای_بهشتی
#رزمندگان
#دفاع_مقدس
@yousof_e_moghavemat
💠 برای این روزهای از هم گریزیمان
اسفند 1364
عملیات والفجر 8
جاده فاو به ام القصر
عقربههای وحشتزدۀ ساعت، 30/4 صبح را نشان میداد. از همان مسیری که آمده بودیم، راهی عقب شدیم. در مسیر، تعدادی از پیکرهای مطهر شهدا که برای شکستن خط و زدن دوشکا جلو رفته بودند، به چشم میخورد.
در آن میان چشمم به دونفر افتاد که ظاهر لباسشان که بادگیر بود، نشان میداد ایرانی هستند. جلوتر رفتم و دستی به شانۀ یکی از آنها زدم. فکر کردم زنده یا مجروح باشند. گفتم:
- اینجا چیکار میکنید؟ زود باشید بلند شید بریم، الان عراقیا میرسند.
متوجه شدم دو نوجوان هستند که بهشهادت رسیدهاند. مثل اینکه خیلی باهم دوست بودهاند و در آخرین لحظه صورت بر صورت یکدیگر گذاشتهاند.
خیلی دوست داشتم ببرمشان عقب، ولی کاری از دستم برنمیآمد. دشمن بهدنبال ما درحال پیشروی بود. سعی کردم آنان را حرکت دهم، ولی جنازهها سنگین بودند. بغض گلویم را گرفت.
دقایق کوتاهی که بالای سرشان بودم، شروع کردم با خودم کلنجار رفتن:
آه خدا، کاشکی یه قدرتی بهم میدادی تا بتونم اینا رو ببرم عقب. اگه این کار رو میکردی خیلی خوب بود. اگه همون دو ساعت پیش، وقتی با بچهها میرفتیم عقب، خودم رو بهشون میرسوندم و قضیه رو میگفتم، الان اینا اینجا نبودند..
چقدر آروم کنار همدیگه دراز کشیدن. اول که دیدمشون، خیلی جاخوردم. خب عجیب هم بود. دونفر که پایین خاکریز دراز کشیدن و صورتاشون رو چسبوندن به هم. خشکم زد.
کاشکی روش رو برنگردونده بودم. خونِ خالی بود. مثل اینکه تیر به گلوش خورده بود و خون از حلقش زده بود بیرون.
ولی اون یکی انگار دیرتر شهید شده بود که تونسته بود خودش رو به این برسونه و صورتش رو ببوسه. چشماش که داغون شده، چه جوری این رو پیدا کرده؟ اونم توی تاریکی شب که ستارههاش خمپاره و تیره.
خوش به حالشون. حتماً خیلی باهم جور بودهاند. اصلا شاید برادر بودند. قیافههاشون که میخوره. انگار اون یکی، دو سال بیشتر از این نداشته باشه.
حالا چهجوری اینا رو ببرم عقب؟ من که قدرتش رو ندارم. تازه اگر هم بتونم، یکی رو میبرم عقب. اون یکی دیگه چی؟ نمیشه که همینجوری ولش کنم و برم. اینا که اینجوری همدیگه رو دوست داشتن و اینقدر به هم علاقه داشتند که صورت به صورت هم شهید شدند، مگه من میتونم جداشون کنم؟
خدایا، خودت یه قدرتی بده تا هر دوی اینا رو ببرم عقب. از همون اول که از خاکریز زدیم بالا، هی به خودم گفتم از بچهها عقب نیفتم.
هوا هم که داره روشن میشه. حالا چیکار کنم؟ گیج موندم.
خدایا خودت یه کاری بکن. از من که دیگه کاری ساخته نیست. حتی فرصت ندارم که روشون خاک بریزم. اگه اینجا بمونند که مفقود میشن. عین بچههای دستۀ یک.
خدابیامرزا چقدم سنگینن. نمیشه هیچکدومشون رو تکون داد؛ هر دو تاشون عین هَم و هموزن هم. چقدرم قشنگن. عین دوتا برگ سرخ گل لاله که از شاخه جداشون کرده باشند و گذاشته باشندشون کنار آتیش. سرخ سرخ؛ عینهو خون. خون چیه؟ مثل یه تیکه خورشید. اصلا شدهان مثل خود آفتاب.
همین بادگیر و سربند سبزشون نشون میده که بسیجی هستند وگرنه منم نمیشناختمشون. اونقدر جنازۀ عراقی ریخته اینجا که معلوم نیست چه خبر بوده. حتماً بدجوری درگیر بودن.
نمی دونم توی 34 ساله گذشته، کسی تونست اونا رو پیدا کنه و بیاره عقب؟!
نقل از کتاب: از معراج برگشتگان
@yousof_e_moghavemat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 "سید بلبلی" پس از سه دهه از پایان جنگ
🌻ابوشهاب، از فرماندهان لشکر 14 امام حسین (ع) از آن دوران می گوید
💠 مرور خاطرات با آقا سیدعلی موسوی، رزمنده اعزامی از اصفهان (دوران #دفاع_مقدس )
#لشکر_14_امام_حسین
@yousof_e_moghavemat