eitaa logo
مه‌شکن | بسیج دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی یاسوج
421 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
236 ویدیو
14 فایل
ادمین: @Seyedmj صفحه رسمی ما در تلگرام: t.me/basij_yums صفحه ی رسمی ما در بله: ble.ir/basij_yums صفحه رسمی ما در اینستاگرام: instagram.com/mehshekan
مشاهده در ایتا
دانلود
🕯 | مسلم بن عقیل 📜 یک نامه بنویسید که حسین(ع) نیاید... امام حسین(ع) مسلم را به کوفه فرستاد. هیجده هزار نفر با مسلم بیعت کردند. وقتی مسلم در مسجد کوفه نماز می خواند تا دم در مسجد از جمعیت پر می شد. یک شب عبیدالله اعلام کرد که هر کس از مسلم طرفداری کند دستگیرش می کنیم. مسلم بن عقیل نماز مغرب را خواند. بین نماز مغرب و عشاء پشت سرش را نگاه کرد، دید یک نفر هم پشت سرش نیست. همه رفته بودند. در شهر پخش شده بود که طرفداران مسلم را دستگیر می کنند؛ یکی شوهرش خانه نبود می گفت: نکند شوهرم را گرفته باشند. یکی پسرش بیرون بود.دیگری برادرش نبود. مسلم کنار کوچه ای از استر پیاده شد و سرش را به دیوار گذاشت. زنی به نام طوعه جلوی در نشسته بود . او هم منتظر پسرش بود تا برگردد. دید آقایی از استر پیاده شد و سرش را به دیوار گذاشته است. گفت: آقاجان! چرا سرت را به دیوار خانه من گذاشتی؟ چرا به خانه ات نمی روی؟ دفعه سوم که زن سوال کرد، مسلم گفت: آب داری برای من بیاوری؟ زن رفت آب آورد. مسلم باز همانجا ایستاد. آن زن گفت: آقاجان! چرا به خانه ات نمی روی؟ صدا زد: مادر من خانه ندارم. زن گفت: شما کی هستی؟ گفت: من مسلم بن عقیل هستم. مسلم آن شب را در خانه طوعه ماند. هنگام صبح پسر این زن به دارالامارة خبر داد در خانه آنهاست. عبدالله بن عباس با هفتاد سوار آمد و خانه را محاصره کردند. یک وقت زن آمد داخل اتاق صدا زد: آقاجان! مسلم بن عقیل! خانه را محاصره کردند. مثل اینکه فهمیده اند شما داخل خانه ما هستید. مسلم بن عقیل از خانه بیرون آمد سوار اسبش شد. شمشیر می زند و می کشد. دشمنان را روی زمین می ریزد. این بی انصافها دسته های نی را آتش زدند و از بالای بام بر سرش ریختند. بعد از پیکار عظیم مسلم را گرفتند. دستان وی را به پشت سر بستند. او را به طرف دارالامارة آورند. وقتی عبیدالله رسید شروع کرد به گریه کردن. عبیدالله گفت: چرا گریه می کنی؟ کسی که در این کارها می افتد باید پیه کشته شدن هم به تنش بمالد. چرا گریه می کنی؟ صدا زد: عبیدالله! به خدا قسم اگر برای کشته شدن خودم گریه کنم. گفت: پس برای چه گریه می کنی؟ گفت: دلم می سوزد که نامه نوشته ام تا حسین(ع) به کوفه بیاید. می ترسم امام حسین (ع) دست زن و بچه اش را بگیرد و به طرف شما مردم بی وفا بیاید. هنگامی که می خواستند او را بکشند فرمود: عبیدالله! سه وصیت دارم. اول وصیتم این است وقتی مرا کشتید بدنم را روی خاکها نگذارید! مرا دفنم کنید. وصیت دومم این است که هفتصد درهم در کوفه قرض دارم، زره مرا بفروشید و قرضهایم را ادا کنید. یک وصیت دیگر هم دارم وآن اینکه دلم می خواهد یک نامه بنویسید که حسین(ع) نیاید... آی غریب حسین! ━━━◈❖✿❖◈━━━🖤━━━◈❖✿❖◈━━━ 🇮🇷 معاونت فرهنگ‌سازی بسیج دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی یاسوج
🕯 | ورود به کربلا 🥀 بار بگشــــائید کاینجا از عذاب 🥀 میشود لبها کبود از قحط آب 🖤 شب دوم محرمه... یواش یواش کاروان ابی عبدالله به کربلا نزدیک میشه! روز دوم محرم، وقتی کاروان به سرزمین کربلا رسیدن ابی عبدالله فرمود: نام این سرزمین چیه؟ عرضه داشتند آقا.. به این سرزمین قاضریه میگن؛ آقا فرمود: آیا این سرزمین نام دیگه ای هم داره یا نه؟ بله آقا جان، به این سرزمین نینوا هم میگن؛ یکی یکی اسم ها رو گفتند اما ابی عبدالله هنوز به اسمی که میخواد نرسیده! حضرت فرمودند آیا نام دیگه ای هم داره یا نه؟ آقا.. به این سرزمین، کربلا هم میگن... تا نام کربلا رو شنید صدا زد: اللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنَ الْكَرْبِ وَ الْبَلَاءِ (خدایا به تو پناه میبرم از اندوه و بلا) اینجا همون سرزمینیه که جدم رسول خدا بهم خبر داده بود! از مرکبهاتون پیاده بشید همینجا منزلگه ماست؛ اینجا همون جاییکه خون ما رو میریزند... اینجا محل دفن ماست! ━━━◈❖✿❖◈━━━🖤━━━◈❖✿❖◈━━━ 🇮🇷 معاونت فرهنگ‌سازی بسیج دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی یاسوج
🕯 | خانوم سه ساله 🧸 بابا! شب شد من بغل کی بخوابم؟ 🍂 گوشه‌ی خرابه، نیمه های شب بی بی رقیه شروع کرد به گریه کردن؛ هی بهونه بابا میگیره، میگه عمه جان زینب من بابامو میخام عمه جان، بابام کجاست؟ زینب اومد کنار دختر نشست و صدا زد: عمه جان انقده بی تابی نکن، عمه جان بابات رفته سفر برمیگرده انقدر گریه نکن.. هرکاری کرد این دختر بچه آروم نشد! اهل خرابه از خواب بیدار شدند با صدای گریه خانم رقیه همه به گریه افتادن؛ صدای ناله اهل خرابه بلند شد. خبر به کاخ یزید معلون رسید. صدا زد چه خبر شده؟ گفتن دختر ابی عبدالله گوشه خرابه هی بهونه بابا می گیره. نا نجیب صدا زد: خوب ببرید سر بریده باباش حسین رو براش! امان از اون لحظه ای که سر مقدس ابی عبدالله رو آوردن داخل خرابه؛ گذاشتند جلو دختر بچه تا نگاهش به سر بابا افتاد، صدا زد بابای خوبم، کجا بودی؟ يا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذي خَضَبكَ بِدِمائكَ! بابا... کی تو رو به خونت خضاب کرده! بابای خوبم... کی رگهای گردنت رو بریده! بابا بگو ببینم... کی منو تو بچگی یتیم کرد! هی دست رو صورت بابا میکشه، هی نوازش میکنه، گریه میکنه... صدا زد بابا! نبودی ببینی بعد از تو چی به سرمون اوردن بابا؛ خیمه هامون رو آتیش زدند...بابا دستهامون رو بستند...بابا طناب به گردنمون انداختند...بابا ما رو شهر به شهر به شهر گردوندند! بابا... نبودی ببینی از کربلا تا شام چقدر به ما تازیانه زدند! ببین صورتم کبود شده! بابا دیگه طاقت ندارم؛ دیگه تنهام نزار... منم با خودت با خودت ببر بابا! ━━━◈❖✿❖◈━━━🖤━━━◈❖✿❖◈━━━ 🇮🇷 معاونت فرهنگ‌سازی بسیج دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی یاسوج
🕯 | محمد و عون بن عبدالله 🖤 بیا دو تا پسرم را خودم فدات کنم... 🖤 که دشمن تو نگوید جگر نداشته ام! ◾️ نوجوان بودند! ..بچه ها رو تو خیمه لباس نو به تنشون کرد، چشماشون رو سرمه کشید، به موهاشون شانه زد، به بدن هاشون عطر کشید و فرمود: حالا برید پهلو دایی تون، به دست و پاش بیوفتید، اجازه ی میدون بگیرید؛ مادر یادتون باشه اگه دایی قبول نکرد، یادتون نره دایی رو به چادر مادرم قسم بدید! خانوم زینب دستاشون رو گرفت، آوردشون جلوی خیمه آقا سید الشهداء به بچه ها فرمود: من تو نمیام؛ شما برید از دایی تون اجازه بگیرید، من اینجا وایستادم! خود زینب بیرون ایستاده؛ هی میگه خدایا، نکنه من سهمی نداشته باشم... بچه ها رفتند تو و برگشتند، بی بی زینب دید خرابند! چی شد مادر؟! سرشون رو انداختند پایین؛ گفتند: مادر دایی راضی نمیشه. راضی نمیشه! چطور؟ دست بچه ها رو گرفت اومد تو خیمه ی ابی عبدالله؛ صدا زد: من و تو یه قرارایی با هم داشتیم، چه طور وقتی نوبت اکبر میشه فوری میگی برو، وقتی نوبت قاسم میشه سخت راضی میشی، حالا که نوبت من شده نه تو کار میاری! باشه حسین... نمی دونید چقدر حسین گریه کرد. آخه بچهای زینب قدوبالایی نداشتن، زره برتن نداشتن؛ وقتی میخواست شمشیر رو به کمر بچه ها ببنده دید شمشیر به زمین کشیده میشه... ◾️ ابتدا محمد بن عبدالله به میدان آمد و این رجز را سر داد: به خداوند شکایت می‌کنم از دشمنی دشمنان، قوم ستمگری که کورکورانه به جنگ با ما برخاسته‌اند. نشانه‌های قرآنی را که محکم و مبیّن و آشکار کننده کفر و طغیان است را ترک کردند. پس از او، برادرش عون بن عبدالله راهی نبرد شد و خود را اینگونه معرفی کرد: اگر مرا نمی‌شناسید من نوه جعفر طیار هستم که از سر صدق به شهادت رسید... و پس از نبردی نمایان، به شهادت رسیدند. ━━━◈❖✿❖◈━━━🖤━━━◈❖✿❖◈━━━ 🇮🇷 معاونت فرهنگ‌سازی بسیج دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی یاسوج
🕯 | یادگار برادر 🍂 اکبرت نیست ولی غیرت من مانده هنوز... ◾️ امام حسن رو غم کوچه پیرش کرد؛ آقازاده اش عبدالله هم همین رو می‌گفت! من دیگه تحمل ندارم مثل بابام که پیر شد غربت عموم رو ببینم... وقتی عبدالله وداع عمو جانش رو با اهل خیام دید، خیلی بی‌قرار شد؛ صدای التماس زدن‌ها رو می‌شنید. ابی عبدالله اومد راه بیفته دیدن عبدالله پشت امام راه افتاد؛ ابی عبدالله صدا زد خواهر بیا عبدالله رو نگه دار‌.. از اون طرف تو گودال آقا را احاطه کرده بودند، شمر تحریک می‌کرد: هرچی می‌تونید حسین رو بزنید! عبدالله داره از دور نگاه می‌کنه؛ ابی عبدالله هی نیزه رو می‌گیره میاد بالا می‌افته... حسین دیگه توان ایستادن هم نداشت... این نامردها دورش رو احاطه کرده بودن، عبدالله تا دید نتونست تحمل کنه، دستش رو از دست عمه کشید دوید به سمت عمو! چطور جمعیت رو شکافت من نمی‌دونم؛ خودش رو رسوند به عمو... دید بَحر ابن کَعب شمشیر رو بالا آوُرد تا به آقا بزنه؛ صدا زد: وای بر تو می‌خواهی عموی مرا بکشی؟ دستش رو آورد شمشیر به بازوش خورد، به استخوان رسید! بچه صدا زد عمو رو، گفت: یا اُماه... من نمی‌دونم مادر خودش رو گفت، یا مادر بازو شکسته رو... (اسم بحر ابن کعب ملعون رو آوردم، نوشتن: یه جا اونجا حاضر شد، جای دیگه ای لباس آقا را غارت کرد...) سخت ابی عبدالله، عبدالله را در آغوش می‌کشید، تو کربلا دست عبدالله که قطع شد، بوی حسن کربلا رو گرفت، گویا امام حسن رو بغل کرده بود... ━━━◈❖✿❖◈━━━🖤━━━◈❖✿❖◈━━━ 🇮🇷 معاونت فرهنگ‌سازی بسیج دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی یاسوج
🕯 | احلی مِن العسل 🍂 تیر باران شد تنم همچون امام مجتبی (ع) ای عمو جانم بیا... ◾️ اومد اذن میدان بگیره ابی عبدالله اجازه نداد... شب عاشورا بین لشکر، قاسم بلند شد و فرمود: عمو جان! آیا من از شهادت بهره می‌برم؟ آقا فرمودند "کیف الموت عندک؟" گفت: عمو "احلی مِن العسل" شرین تر از عسل... بعضیا میگن هیچ وقت قاسم رو به این اندازه ناراحت ندیده بودن؛ وقتی که ابی عبدالله اجازه نداد بره میدان، رفت پشت خیمه‌ها و زانو بغل کرد شروع کرد به گریه کردن؛ گفت عمه تو بیا با من بریم عمو رو راضی کن.. ابی عبدالله دست خط و رضایت نامه برادر رو که براش نوشته بود دید و راضی شد؛ آقا شروع کردن به گریه کردن... آقا اون زمان پنجاه و هفت سالشونه و قاسم سیزده ساله؛ هم قد آقا و هم هیکل ابی عبدالله از اون خیلی بلندتره؛ وقتی امام حسین قاسم رو بغل کرد پاش از زمین بلند شد خیلی عمو و برادرزاده گریه کردن! اینقدر ذوق رفتن به میدان را داشت که بند کفش پای چپش رو هم نبسته بود و وارد میدان شد؛ رجز میخوند:  "اِن تَنکرونی فأنا ابنُ الحسن سِبطُ النَّبیِّ المُصطفی المؤتَمَن" من حسن‌زاده هستم... قصه مبارزه حضرت با اون نامرد «ارزق شامی» رو شنیدید؟! چهار تا پسر داشت... قاسم چهار تا پسر اون رو هم به درک واصل کرد؛ خود ارزق رو که نوشتن هزار نفر رو حریف بود رو هم به درک واصل کرد! دیدن اینجوری نمی‌شه، عمر بن سعد لعنت الله علیه صدا زد: به طفل بودنش نگاه نکنید! ..چه کنیم؟! تیربارانش کنید؛ سنگ‌بارانش کنید! سنگ بارانش کردن! یه روز هم تو کوچه های مدینه تابوت باباشو سنگ باران کردن... دور قاسم رو گرفتن؛ عمر بن سعد گفت من داغش رو به دل مادرش می‌ذارم، اومد روبروش با شمشیر به فرق قاسم علیه السلام زد، آقازاده افتاد با صورت به زمین... قاسم افتاد... يكي اومده کاکلش رو گرفته سر از تنش جدا کنه! تا عمو رو صدا زد عمو مثل باز شکاری خودشو بالا سر قاسم رسوند؛ تا اومد شمشیر و حواله کرد دست اون لعنتی رو کوتاه کرد.. جنگی اونجا کنار قاسم رخ داد! شیخ جعفر شوشتری نوشتن: هر شهیدی می‌خواست جان بده یک بار ابی عبدالله رو صدا می‌کرد، ولی قاسم مکرر ابی عبدالله رو صدا می‌زد، هر سم اسبی که به بدن قاسم ميخورد، عمو رو صدا می‌زد، گاهی هم می‌گفت یا اُماه!... گرد و غبار جنگ خوابید ابی عبدالله جمعیت را کنار زده بود تا به قاسم برسه؛ قاسم پا به زمین می‌کوبید... خیلی بر عموی تو سخته منو صدا بزنی نتونم برات کاری کنم! (اینجا آقا خیلی خجالت کشید)، کاری هم کنم دیگه فايده اي نداره قاسم جان! ابي عبدالله قاسم رو بغلش کرد، اومد از زمین بلندش کنه، دید پاهای قاسم به زمین کشیده میشه... ━━━◈❖✿❖◈━━━🖤━━━◈❖✿❖◈━━━ 🇮🇷 معاونت فرهنگ‌سازی بسیج دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی یاسوج
🕯 | باب الحوائج 🍂 جای بغل رباب ببین کجایی.. ◾️ ابی عبدالله بچه رو روی دست گرفته؛ ان لم ترحمونی، به من رحم نمی كنید، فارحموا هذا الطفل، به این بچه رحم كنید... میدونی تلضی چیه؟! وقتی ماهی رو از آب بیرون می ندازید، تا اون موقعی كه جون داره خودش رو هی از رو زمین بلند می كنه، بالا و پایین می ندازه؛ وقتی دیگه جونی براش نمونه، فقط لب هاش رو بهم می زنه، عرب این لحظه رو می گه تلضی! ابی عبدالله بچه رو نشون داد، سر رو شونه می افتاد! فرمود: ببینید داره تلظی می كنه؛ اگه آبم بهش برسونید شاید جون بده. بعضی از پیرمردهای سپاه گفتند: حسین راست میگه، ما كه با بچه جنگ نداریم! ابن سعد ملعون، دید وضع سپاه داره به هم می ریزه، یه نگاه به حرمله نانجیب كرد، امتحانش رو پس داده، او چشم اباالفضلم هدف گرفته، گفت: چرا جوابش رو نمی دی؟ نانجیب گفت: بابارو نشونه بگیرم یا بچه رو؟ گفت: مگه سفیدی زیر گلوی علی رو نمی بینی؟ هنوز حرف های حسین تموم نشده، یه وقت دید علی داره بال بال می زنه! ابی عبدالله برای هیچ شهیدی خودش قبر نکند.. تنها شهیدی که خودش دفن کرد.. تنها شهیدی که خودش خاک ریخت رو بدن.. همه دیدن رفت پشت خیمه ها؛ کاش مثل باباش امیرالمومنین چهل تا صورت قبر برای علی اصغر درست میکرد که کسی نفهمه قبر اصغر کجاست.. یدونه قبر درست کرد پشت خیمه؛ وقتی لشکر حمله کرد، دیدن یه عده رفتن پشت خیمه ها هی با نیزه میزنن تو زمین! ━━━◈❖✿❖◈━━━🖤━━━◈❖✿❖◈━━━ 🇮🇷 معاونت فرهنگ‌سازی بسیج دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی یاسوج
🕯 | ولدی علی.. 🍂 جوانان بنی هاشم بیاید! ◾️ اومد سمت خیمه‌ها... وقتی در خیمه ها پخش شد که حضرت علی اکبر می خواهد به سوی میدان برود، تمام زن و بچه و دختر هر کس از اصحاب اهل بیت بود از خیمه ها بیرون آمدند، دور علی اکبر را گرفتند. حضرت زینب می فرماید: من دیدم به نفس نفس افتاده است. اهل بیت به هم نگاه می کنند، که داریم بی اکبر می شویم. خودمان را برای شهادت اکبر آماده کنیم. علی اکبر بابا را بغل گرفت، صورت بابا را بوسید. بابا برایش رکاب گرفت. اسب را ندواند؛ اگر بجهانم بابا ناراحت می شود، بگذار آرام بروم. 🖤 ای ساربان آهسته ران کارام جانم می رود 🖤 وان دل که با خود داشتم با دل ستانم می رود از این کسانی که یک نفره به میدان رفتند، کسی بر نگشت، همان بار اول کشته شدند؛ إلا علی اکبر... در بین جنگ برگشت آب می خواست. می دانست آبی نمانده، شاید فکر کرده که پدر است، من یکبار دیگر برگردم مرا ببیند. خوشحال می شود، عبادت است. خوشحال کردن اباعبدالله عبادت است. بالاترین عبادت است. آمد پیش بابا، بابا بغلش گرفت؛ عزیز دل بابا برو، من امید قطعی دارم تا آفتاب غروب نکرده، پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم سرت را به دامن دارد. رفت... چگونه بگویم؟ بیانش خیلی مشکل است! یک دور وجود مقدسش را تیر باران کردند، تا قدرتش را کم کنند. دیدند دیگر قدرت دفاع ندارد، دست جمعی حمله کردند. فرق را شکافتند. خون، چشم و دهان را گرفته است... مهار اسب از دستش رها شد. اسب جنگی یادگرفته سوارش وقتی زخمی شد، اون رو به سمت لشکر خودی ببره، اما دیدن خونِ فرق علی اکبر ریخت رو چشم اسب! اسب مسیر و اشتباه رفت، رفت تو دل دشمن... دشمن کوچه باز کرد؛ یکی افسار اسب رو گرفت: هر کی عقده از علی داره بیاد... تکه تکه کردن این آقازاده رو! افتاد به زمین باباشو صدا زد... اباعبدالله روی زمین نشست؛ خودش را روی بدن قعطه قطعه شده علی اکبر انداخت. چه کار کنم بابا دلم آرام نمی گیرد، خم شد صورت را به صورت علی گذاشت. وقتی سر را بلند کرد، دیدند خون فرق علی اکبر علیه السلام از محاسن اباعبدالله می ریزد! ولدی علی... ولدی علی... ━━━◈❖✿❖◈━━━🖤━━━◈❖✿❖◈━━━ 🇮🇷 معاونت فرهنگ‌سازی بسیج دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی یاسوج
🕯 | قمر بنی هاشم 🍂 شیری افتاد ز پا و همگی شیر شدند... ◾️یکی از القاب اباالفضل ،اَبَاالقِربَه ست؛ یعنی پدر مشک... چرا به عباس میگن پدر مشک ؟! چون وقتی دستاش رو زدن مثل پدری که بچش رو بغل میکنه، مشک رو داد تو شکمش و خودشُ انداخت رو مشک! همه‌ی حواسش به مشکِ مبادا این مشک پاره بشه .. چهار هزار تیر انداز همه یه هدف داشتند.. اون شمر ملعونُ اون شبث ملعون گفتن نباید این آب به خیمه ها برسه؛ هرکی هر کاری میتونه بکنه! فَوَقف العَباس مُتَحیِرا؛ دیدن عباس متحیر ایستاد... چرا متحیر؟! نگاه کرد دید مشک آبُ زدن؛ آب داره رو خاک میریزه.. دیگه جلوتر نرفت؛ نمیتونه برگرده؛ دست نداره، مشک نداره! دید دیگه راه به جایی نداره، نه شمشیری، نه نیزه ای، نه مَشکی، نه آبی، نه دستی... شمر ملعون گفت آب تموم شد قصه ش، دستم که نداره! برید کار عباس رو تموم کنید. عده عده میرفتن دور عباس... بدون شمشیر بود، اما فرار میکردن! شمر یقه‌ی یکی رو گرفت گفت مگه نمیگید دست نداره مگه نمیگید مشک آبشُ زدن مگه نمیگید بدن پر از تیره پس چرا کارشو تموم نمیکنید؟! یه نانجیب گفت: شمر! دست نداره، شمشیر نداره، اما دوتا چشم داره؛ یه جوری نگاه میکنه زهرت آب میشه؛ هیچکس جرات نداره جلو بره تا این چشما رو هست... صدا زد حرمله بیا؛ یه کاری میکنم دیگه جایی رو نبینه! تیر رو زد؛ سر عباس رفت عقب، کلاه خود افتاد! سر برهنه شد... یه جوری عمودُ زد تا ابرو متلاشی شد؛ از بالای اسب با صورت خورد زمین! اما تیر کجا رفت... وقتی ابی‌عبدالله رسید کنار عباس، آروم شمشیرش رو گذاشت زمین؛ سر رو گذاشت رویِ زانوهاش.. یک نگاه کرد دید یک چشم با تیر از بین رفته؛ تیر رو آروم از چشم زخمی در آورد. با گوشه‌ی آستین خون هارو پاک کرد. دید چشم سالم داره گریه میکنه! صدا زد تو چرا گریه میکنی، من بی برادر شدم! گفت حسین دارم برای شما گریه میکنم.. چرا برای من؟! آخه الان شما سر منو از روی خاک برداشتی، اما یک ساعت دیگه هیچکس نیست سر شما رو برداره! ━━━◈❖✿❖◈━━━🖤━━━◈❖✿❖◈━━━ 🇮🇷 معاونت فرهنگ‌سازی بسیج دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی یاسوج
🕯 | غریب کربلا 🍂 السّلام ای بدن بی‌سرِ گرما دیده 🍂 السّلام ای سر مجروحِ کلیسا دیده ◾️ امشب یه‌‌ وقت تو تاریکی بی‌بی زینب دید یه نفر داره هی خم میشه چیزی برمی‌داره تو دامنش می ریزه، جلوتر میره تکرار میکنه... اومد جلو تا نگاه کرد داداشش حسینه، چیکار میکنی؟ آقا فرمود: فردا تو بیابون پر خاره، پر سنگه، دارم جمع میکنم، پاهای بچه هام صدمه نخوره... فردا خودش اراده ی میدان کرد؛ با همه وداع کرد... یه وقت دید اسب حرکت نمیکنه.. یه نگاهی انداخت دید دختر آمده دستا رو دور دست اسب حلقه کرده، اجازه نمیده؛ از سر مهربانی و شفقت یه نگاه به دختر انداخت. دختر بابا رو‌ نگاه کرد؛ یه سؤال کرد "یَا أَبَ اسْتَسْلَمْتَ لِلْمَوْت؟" بابا! آیا تسلیم مرگ شدی؟ فرمود:دخترم ! "کیف لایَستَسلِمُ لِلموت ؟! " چطور تسلیم مرگ نشه اون کسی که "مَن لا ناصر و لا معین" اون کسی که غریب و تنها شده، کسی رو نداره، چطور تسلیم مرگ‌ نشه؟! دخترش انگار سریع قبول کرد؛ فقط یه درخواست غیر ممکن کرد. صدازد.. "یا أَبَ رُدَّنا الی حَرَمِ جَدِّنا..." حالا که اینجوریه ما رو برگردون مدینه؛ آقا شروع کرد گریه کردن! فردا عصر از کنار گودی قتلگاه ذوالجناح برگشت سمت خیمه ها؛ زینش واژگون شده، بدنش پر از تیر شده، خون اباعبدالله روی گردنش ریخته... این دختر دوباره آمد جلو یه سوال کرد؛ فرمود: ""یَا جَوادَ أبِی!" ای اسب پدر! من یه سوال دارم! من که میدونم بابامو کشتن... " هَلْ سُقِیَ ابی أوْ قَتَلُوهُ عَطْشَاناً؟ فقط به من بگو به بابای من آب دادن یا نه...؟ ━━━◈❖✿❖◈━━━🖤━━━◈❖✿❖◈━━━ 🇮🇷 معاونت فرهنگ‌سازی بسیج دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی یاسوج
🕯 | شام غریبان 🍂 وایِ من خیمه ها به غارت رفت 🍂 گیسویی رویِ نی پریشان شد... ◾️ امروز دختر ابی عبدالله میگه: دشمن دنبال من می دوید منم فرار کردم، چنان با کعب نیزه به من زد که بی هوش رو زمین افتادم... نمیدونم چقدر طول کشید، دیدم صورتم داره خیس میشه! چشام رو باز کردم دیدم عمه ام زینب بالا سرمه داره گریه می کنه... نگفتم گوشم، نگفتم پاهام، نگفتم بدنم؛ گفتم عمه یه چادر به من بده... بی بی چی فرمودن؟! حضرت با گریه فرمود: منم مثل تو ام قربونت برم! ◾️ امروز یه اتفاقایی افتاده؛ همه رو هر جور بود جمع کرد آورد... حضرت زینب فرمود: ام کلثوم، خواهرم! ببین همه‌ی بچه ها رو هست؟ حضرت فرمودن: دو تا از بچه هارو نیست! تو سیاهی شب، دنبال بچه ها گشتن؛ یه وقت دیدن دو تا دختر زیر یه بوته، از ترس تو بغل هم جون دادن... همه ی خيمه ها هم که آتیش گرفته یه خيمه نیم سوخته باقی مونده! همه رفتن تو این خيمه نیم سوخته؛ یکی میگه من بابا مو میخوام، یکی میگه من عمو عباسم و میخوام، یکی میگه پاهام درد می کنه، یکی میگه عمه گوشوارمو از گوشم کشیدن؛ یه خانمم یه گوشه می گه علی لای لای... چیکار کردن امشب نمیدونم! فقط میدونم دل امام زمان خونه... ━━━◈❖✿❖◈━━━🖤━━━◈❖✿❖◈━━━ 🇮🇷 معاونت فرهنگ‌سازی بسیج دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی یاسوج
🕯 | بیمار کربلا 🍂 هر چه ما روضه شنیدیم تمامش را دید... آتش و سوختنِ اهلِ خیامَش را دید... ◾️ ابی عبدالله وارد خيمه امام سجاد شد، روی یه فرش پوستی، آقا امام سجاد بیمار و تب دار افتاده! عقیلة العرب داره پرستاری میکنه؛ آقا خواست بلند شه اینقده بی حال بود نتونست... به عمه جانشون فرمودن: عمه جان کمک کنید من یه مقدار بلند شم من و به خودتون تکیه بدید. عمه سادات کمک کردن زیر بغل های آقا رو بلند کردن نیم خیز به خودشون تکیه دادن یه نگاه به بابا کرد؛ بابا چه خبر؟ سوال هایی کرد، صدا زد: بابا از عموم عباس چه خبر؟ بی‌بی زینب یه نگاه به ابی عبدالله سر پایین انداخت، چی میخواد آقا بگه؟ ابی عبدالله اشکاشون سرازیر شد فرمودند: پسرم! عموت عباس رو کشتن کنار فرات، دستاشو از بدنش جدا کردن..اونقده حضرت گریه کرد بی حال شد..به حال آومد، باز هم اشک ریخت.. صدا زد بابا از برادرم علی اکبر چه خبر؟ از زهیر چه خبر؟ از حبیب چه خبر؟ از مسلم عوسجه چه خبر؟ تیر خلاصی رو ابی عبدالله زد، راحتش کرد.. "يا بُنَىَّ إِعْلَمْ أَنَّهُ لَيْسَ في الْخِيامِ رَجُلٌ إِلاّ أَنَا وَ أَنْتَ" بابا راحتت کنم غیر از من و تو تو خيمه ها هیچ مردی باقی نمونده، همه رو شهید کردن... امام سجاد همون آقاییِ که کنار بدن باباش ابی عبدالله روز یازدهم اونقده گریه کرد، بی بی زینب گفت: شما که خودتو از بین بردی... فرمود: عمه جان! اینا بدن کشته های خودشون رو جمع کردن اما بدن بابای من زیر آفتابه... ◾️سوال کردن، آقا تو این سفر به شما کجا خیلی سخت گذشت؟!! سه مرتبه فرمود الشام .. الشام .. الشام .. حضرت هفت تا علت فرمود برای اینکه شام از همه جا بیشتر سخت گذشته! یکیش اینه؛ فرمود: وقتی کاروان یه جایی می ایستاد نیزه دارایی که سر بریده تو دستشون بود با همون نیزه شروع میکردن رقصیدن پایکوبی کردن؛ سرها گاهی از رو نی روی زمین می افتاد... ━━━◈❖✿❖◈━━━🖤━━━◈❖✿❖◈━━━ 🇮🇷 معاونت فرهنگ‌سازی بسیج دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی یاسوج