eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
47.7هزار عکس
34.7هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
پسر كچل يك رفيقى داشتم، خدارحمتش كند. مى گفت: پدرم با حاج شيخ نخودکی رفيق بود، ومنزل ما هم مى آمد اما چيزى نمى خورد، من كوچك بودم وسرم كچل بود، وهر چه مداوا ميكردم خوب نمى شد. حاج شيخ ؛ به من فرمود: كلاهت را بردار ببينم وقتى كلاه را برداشتم يك نگاهى بسرم كرد، و فرمود: بله بد مرضى هم هست، آب دهان به سرم انداخت. من كه بچه بودم عصبانى شدم، رفتم به مادرم گفتم: اين ديگر كيست، كه پدرم او را اينقدر احترام مى كند. مادرم گفت: مگر چه شده؟ گفتم آب دهان به سرم انداخت. مادرم گفت: مادر ايشان مرد بزرگى است ناراحت نشو. من يك وقت احساس كردم كه سرم مى خارد، هى خاراندم زخم شد زخم را كندم ديدم زيرش مو در آورده. https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️سبحان الله اشک های این خانم انگلیسی هنگام رد شدن هیئت 😢 ذره ای فطرت پاک هر کجای عالم باشه حس می‌کنه........ 🔸کیه این امام حسین علیه السلام که عالم رو دیوونه کرده 😭 👌 بنظر شما آیا این خانم زودتر از برخی از علمای فاسد نجومی بگیر ،، نمیشه.؟؟ ✔️طبق احادیث " و " انشاالله چون جهنم صفات نداره... 🏴‌ https://eitaa.com/zandahlm1357
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویستم با همه ناتوانی می‌خواستم حداقل مدارک و داروهای خودم را بردارم تا در فرصتی دیگر بقیه وسایل خانه‌ام را جمع کنم و از همه بیشتر دلم پیش اتاق زیبای دخترم بود که با ذره ذره احساس من و مجید پا گرفته بود. دیگر نه خانه خاطرات مادرم را می‌خواستم، نه خانواده‌ام را و نه حتی دلم می‌خواست مجید سُنی شود که فقط می‌خواستم جان دخترم را بردارم و از این مهلکه بگریزم که می‌دانستم پدر تا طمع کثیف برادر نوریه را عملی نکند، دست از سر من و دخترم بر نمی‌دارد. حالا فقط می‌خواستم امانت همسرم را به دستش برسانم که اگر جان می‌دادم، اجازه نمی‌دادم شرافتم و حیات دخترم به خطر بیفتد. لحظه‌ای اشک چشمانم خشک نمی‌شد و ناله‌ی زیر لبم به اندازه یک نفس قطع نمی‌شد و باز با پاره تنم نجوا می‌کردم: «آروم باش عزیز دلم! زنگ زدم بابا گفت میاد دنبالمون! نترس عزیزم، بابا داره میاد!» چادرم را با دست‌های لرزانم سر کردم و ساک کوچکی که وسایل شخصی‌ام بود، برداشتم و از خانه بیرون آمدم. دستم را به نرده می‌کشیدم و با دنیایی درد و رنج و نفس تنگی، پله‌ها را یکی یکی پایین می‌آمدم. دیگر حتی نمی‌خواستم چشمم به نگاه وقیح پدرم بیفتد که بی‌صدا طول راهرو را طی می‌کردم و فقط نگاهم به دری بود که می‌خواست پس از روزها حبس در خانه، مرا به حیاط برساند که تشر تند پدر، قلبم را به سینه‌ام کوبید: «کجا داری میری؟» از وزن همین ساک کوچک هم دستم ضعف رفت و ماهیچه کمرم گرفت که ساک را روی زمین رها کردم و همانطور که چادرم را مرتب می‌کردم، به سمت پدر چرخیدم که ابرو در هم کشید و طعنه زد: «حتماً باید در رو قفل کنم تا بفهمی حق نداری از این خونه بری بیرون؟!!!» و در برابر نگاه بی‌جان و صورت رنگ پریده‌ام، صدایش رنگ عصبانیت گرفت و قاطعانه تعیین تکلیف کرد: «تا فردا که عماد بیاد دنبالت، حق نداری جایی بری!» و لابد از بغض نگاهم فهمیده بود که به قتل فرزندم رضایت نمی‌دهم که قدمی به سمتم برداشت و با صدایی که از تیغ غیظ و غضب خش افتاده بود، دنیا را پیش چشمانم تیره و تار کرد: «الهه! خوب گوش کن ببین چی می‌گم! این بچه از نظر من حروم زاده‌اس! بچه‌ای که از یه کافر باشه، از نظر من حروم‌زاده اس!» اشکی که از سوز سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، با سرانگشتم پاک کردم که انگشت اشاره‌اش را به نشانه حرف آخر مقابل صورتم گرفت و مستبدانه حکم داد: «فردا با عماد میریم و کار رو تموم می‌کنیم! وقتی هم طلاق گرفتی، با عماد عقد می‌کنی!» و با همه ترسی که از پدر به جانم افتاده بود، نمی‌توانستم نافرمانی نگاهم را پنهان کنم که چشمانش از خشم گشاد شد و به سمتم خروشید: «همین که گفتم! حالا هم برو بالا تا فردا!» دستم را به دیوار راهرو گرفتم که دیگر نمی‌توانستم سرِ پا بایستم و با همه لرزش صدایم، مقابل هیبت سراپا خشم پدر، قد علم کردم: «من فردا جایی نمیام.» سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و باز نهراسیدم که با همان بغض معصومانه ادامه دادم: «می‌خوام برم پیش مجید...» و هنوز حرفم تمام نشده، آنچنان با دست سنگین و درشتش به صورتم کوبید که همه جا پیش نگاهم سیاه شد و باز به هوای حوریه بود که با هر دو دستم به تن سرد و سفت دیوار چنگ انداختم تا زمین نخورم و در عوض از ضرب سیلی سنگینش، صورتم به دیوار کوبیده شد و ظاهراً سیلی دیوار محکمتر بود که گوشه لبم از تیزی دندانم پاره شد که دیگر توانم را از دست دادم و همانجا پای دیوار روی زمین افتادم. طعم گرم خون را در دهانم احساس می‌کردم، صورت برافروخته پدر را بالای سرم می‌دیدم و نعره‌های دیوانه‌وارش را می‌شنیدم: «مگه نگفته بودم اسم این بی‌شرف رو پیش من نیار؟!!! زبون آدم سرت نمیشه؟!!! تو دیگه ناموس عمادی! یه بار دیگه اسم این سگ نجس رو تو این خونه بیاری، خودم می‌کُشمت!» با پشت دست سرد و لرزانم ردّ خون را از روی دهانم پاک کردم و با چانه‌ای که از بارش اشک و خون خیس شده و هنوز از ترس می‌لرزید، مظلومانه شهادت دادم: «به خدا اگه منو بکُشی، بازم میرم پیش مجید...» که چشمانش از خشمی شیطانی آتش گرفت و از زیر پیراهن عربی‌اش پایش را به رویم بلند کرد تا باز مرا زیر لگدهای بی‌رحمانه‌اش بکوبد که به دیوار پناه بردم تا دخترم در امان باشد و مظلومانه ضجه زدم: «بخدا اگه یه مو از سر بچه‌ام کم بشه...» که فریاد عبدالله، فرشته نجاتم شد: «داری چی کار می‌کنی؟!!!» https://eitaa.com/zandahlm1357 با ما همراه باشید🌹
جهاد با نفس 16.MP3
2.67M
🔰 سلسله جلسات 16 👌 جلساتی برای خودسازی معنوی جهت سربازی حضرت 👈 تدریس کتاب جهاد با نفس ، کتاب مورد توصیه آیت الله بهجت جهت رشد معنوی و ترک گناه ❇️ جلسه 6️⃣1️⃣ 🎤 با تدریس از اساتید مهدویت 👈 در نشر این فایلها کوشا باشید حتی با لینک خودتان https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@shervamusiqiirani - فرصت بدرود - محمد اصهانی.mp3
6.73M
‌✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 فرصت شمار صحبت کز این دو راه منزل چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن 🎶🎶🎶🎶🎶🎶 دل آسمان خون چکان شد از این غم زمین یکسر آتشفشان شد از این غم نه فرصت که پیراهن تو ببویم نه مرهم که بر دل گذارم نه مهلت که در ماتم تو بمویم نه رخصت که شیون برآرم ببین پشت سر مانده بر جا خیمه ها همه خاکستر و خون ببین پیش رو مانده تنها کاروان اسیران محزون مران کاروان یکدم بمان دیگر مزن زنگ عزا را که گم کرده ام در دشت غم آیینه ی خون خدا را کجا رفتی ای آبروی دو عالم نگین سلیمان به حلقه خاتم پس از تو خدا را چه چاره کنم ز زخم تن تو به ریگ بیابان ز داغ دل خود به آتش سوزان ز غم شکوه با سنگ خاره کنم تو با رفتنت با رخی گلگون من و تا قیامت دلی پرخون مران کاروان یکدم بمان دیگر مزن زنگ عزا را که گم کرده ام در دشت غم آیینه خون خدا را 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357
کتاب صوتی "صلح امام حسن علیه السلام" (پرشکوه ترین نرمش قهرمانانه تاریخ) اثر شیخ راضی ال یاسین ترجمه
هدایت شده از کتابخانه صوتی
Part09_صلح امام حسن.mp3
8.45M
موقعیت سیاسی در زمان بیعت *علت تاخیر جنگ توسط امام *شدت عمل یا مدارا؟ روش امام چه بود؟ *اقدامات معاویه *اعلان رسمی جهاد توسط امام *برترین یاران سپاه امام حسن (ع) *ناهماهنگی عناصر در سپاه امام *منافقین ،جاسوسان و غنیمت طلبان در سپاه امام @audio_ketab
.......: سرگرمي سرگرمي ماها متاسفانه سرگرمي‌هاي خيلي كمي داشتيم؛ اين طور سرگرمي‌ها آن وقت نبود، البته پارك بود، ولي كم و خيلي محدود، مثلاً در مشهد فقط يك پارك در داخل شهر بود و محيط هايش، محيط‌هاي خيلي بدي بود. ماها هم خانواده‌هايي بوديم كه پدر و مادرها مقيّد بودند، اصلا نمي توانستيم برويم. براي مثال من در دوره ي جواني، امكان اين كه بتوانند از اين مركز عمومي تفريحي استفاده كنند، وجود نداشت؛ بخاطر اين كه اين مراكز، مراكز خوبي نبود، غالباً مراكز آلوده اي بود. دستگاه‌هاي آن وقت هم مقداري سعي داشتند كه مراكز عمومي را آلوده ي به شهوات و فساد بكنند؛ اين كار تعمّداً و با برنامه ريزي انجام مي‌شد. آن وقت‌ها اين را حدس مي‌زديم، بعدها كه قراين و اطلاعات بيشتري پيدا كرديم، معلوم شد كه واقعاً همين طور بوده است؛ يعني با برنامه ريزي، محيط‌هاي عمومي را فاسد مي‌كردند! لذا ماها نمي توانستيم برويم. بنابراين تفريح‌هاي آن وقتِ ماها از اين قبيل نبود. تفريح من در محيط طلبگي خودم در دوران جواني، حضور در جمع طلبه‌ها بود. به مدرسه ي خودمان – مدرسه اي داشتيم، مدرسه ي نوّاب – مي‌رفتيم؛ جوّ طلبه‌ها براي ما جوّ شيريني بود. طلبه‌ها دور هم جمع مي‌شدند، صحبت و گفتگو و تبادل اطلاعات مي‌كردند و حرف مي‌زدند. محيط مدرسه براي خود طلبه‌ها مثل يك باشگاه محسوب مي‌شد؛ در وقت بي كاري آن جا دور هم جمع مي‌شدند. علاوه بر اين، در مشهد، مسجد گوهرشاد هم مجمع خيلي خوبي بود. آن جا هم افراد متديّن، طلّاب، روحانيون و علما مي‌آمدند، مي‌نشستند و با هم بحث علمي مي‌كردند؛ بعضي هم صحبت‌هاي دوستانه مي‌كردند. تفريح‌هاي ما اين‌ها بود. البته من از آن وقت، ورزش مي‌كردم؛ الان هم ورزش مي‌كنم. مت? سفانه مي‌بينم جوان‌هاي ما در ورزش، سستي مي‌كنند؛ كه اين خيلي خطاست. آن وقت ما كوه مي‌رفتيم، پياده روي‌هاي طولاني مي‌كرديم. من با دوستان خودم، چندبار از كوه‌هاي اطراف مشهد، همين طور كوه به كوه، روستا به روستا، چند شبانه روز حركت كرديم و راه رفتيم. از اين گونه ورزش‌ها داشتيم. البته اين‌ها تفريح‌هاي سرگرم كننده اي بود كه خارج از محيط شهر محسوب مي‌شد. حالا كه در تهران، اين دامنه ي زيباي البرز و ارتفاعات به اين قشنگي و خوب هست؛ من خودم هفته اي چندبار به اين ارتفاعات مي‌روم. متا سفانه مي‌بينم نسبت به جمعيت تهران، كساني كه به اين جا مي‌آيند و از اين محيط بسيار خوب. پاك استفاده مي‌كنند، خيلي كم است! تا سف مي‌خورم كه چرا اين جوان‌هاي ما از اين محيط طبيعي و زيبا استفاده نمي كنند! اگر آن وقت در مشهد ما يك چنين كوه‌هاي نزديكي وجود داشت- چون آن وقت در مشهد، كوه‌هاي به اين خوبي و به اين نزديكي وجود نداشتيم – ماها بيشتر هم استفاده مي‌كرديم. گفت و شنود رهبر معظم انقلاب با گروهي از نوجوانان و جوانان، ۱۴ بهمن ۱۳۷۶ https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔 تفکـــر در آیات قــــرآن 🍂 به فکر دینداری خانواده خود باشید. 🍂 🕋 وَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلَي بَعْضٍ يَتَسَاءلُونَ قَالُوا إِنَّا كُنَّا قَبْلُ فِي أَهْلِنَا مُشْفِقِينَ فَمَنَّ اللَّهُ عَلَيْنَا وَوَقَانَا عَذَابَ السَّمُومِ (طور/٢۵ تا ٢٧) ⚡️ترجمه: و بعضى بهشتيان رو به ديگرى نموده و از يكديگر سؤال مى كنند كه رمز اين همه كاميابى در اينجا چيست؟ گويند: ما پيش از اين در دنيا، نسبت به خانواده خويش خيرخواه بوديم وآنان را از عذاب الهى هشدار مى داديم. پس خداوند بر ما منّت نهاد و ما را از عذاب سوزان حفظ كرد. ✅ انسان بايد نسبت به خانواده خود، توجّه و تعهّد و دغدغه و سوز داشته باشد و برای هدایت و دینداری آنان تلاش کند.
هر روز با امام رضا @zandahlm1357 @HashtominEmam آرشیو مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)