هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت6
احف داشت از بغل استاد ابراهیمی میافتاد که استاد دست او را گرفت و گفت:
_ببین احف، اگه میخوای لات بازی در بیاری و لاتی حرف بزنی، دیگه توی جلال آل انار جایی نداری. پس قبل اینکه دیر بشه، خودت رو اصلاح کن.
احف دست استاد را وِل کرد و صاف روی پاهایش ایستاد. سپس سینههایش را که به صورت کفتری جلو آورده بود، به صورت فلامینگویی به عقب برد و به حالت عادی برگشت. سپس با لبخندی مَلیح گفت:
_چشم استاد. در ضمن راضی به زحمت نبودیم که بیایید استقبالم.
استاد ابراهیمی جواب داد:
_این چه حرفیه احف جان؟! بالاخره تو شاگرد منی و باید میومدم استقبالت. اینم بگم که امروز یه عالمه درخواست اسنپ داشتم که همه رو به خاطر تو رد کردم. امیدوارم لیاقت این همه گذشت و فداکاری رو داشته باشی.
احف یک لبخند تحویل استاد ابراهیمی داد که بانوان نوجوان بنر را بالا گرفتند و یکصدا گفتند:
_صل علی محمد، طناز باغ خوشآمد.
در میان تبریکهای اعضا، ناگهان بغض احف ترکید که استاد مجاهد پرسید:
_چیشد احف جان؟
بانو کمالالدینی گفت:
_احتمالاً اشک شوقه. درسته جناب احف؟
احف پاسخی نداد که دخترمحی گفت:
_ولی من فکر میکنم دلشون به زندان تنگ شده. مگه نه؟
احف اشکهایش را پاک کرد و گفت:
_نخیر. نه اشک شوقه، نه دلم به زندان تنگ شده.
استاد مجاهد گفت:
_پس این اَشکا واسه چیه؟
احف پاسخ داد:
_واسه استاد واقفیه که الان جاش خیلی خالیه. اگه بود، حتماً میومد استقبالم و میگفت "احف، یه جوری میزنمت به سقف، که بالا بیاری کف." خدا بیامرز خیلی به من محبت داشت.
همگی با صدایی بلند گفتند "خیلی" که استاد مجاهد گفت:
_برای شادی روح همهی رفتگان، صلواتی محمدی پسند بفرستید.
_الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
بعد از فرستادن صلوات، استاد مجاهد چند بار به پشت احف زد و گفت:
_اینم بگم که دنیا همینه احف جان. بالا و پایین زیاد داره. دقیقاً مثل یه چرخ و فلک.
بعد از حرف استاد مجاهد، بانو رجایی لبخندی زد و گفت:
_بچهها نظرتون چیه بعد اینجا بریم پارک؟ چون خیلی دلم به تاب و سُرسُره و الاکلنگ تنگ شده.
دخترمحی چشم غرهای به بانو رجایی رفت و گفت:
_تو باید بعد اینجا بری توی اتاقت و به کار بدِ امروزت فکر کنی.
بانو رجایی سری به نشانهی تاسف تکان داد و سپس با لبخند به احف گفت:
_زندان چطور بود جناب برگ؟
احف پاسخ داد:
_خوب بود، سلام رسوند.
همگی زدند زیر خنده که بانو کمالالدینی گفت:
_جناب احف میشه با یکی از نگهبانا صحبت کنید که من از توی زندان عکس بگیرم؟
احف با قاطعیت جواب داد:
_لازم نیست. چون من خودم عکس گرفتم و حتماً بهتون میفرستم.
_ممنون. فقط عکسا رو بذارید کانال عکسهای خام با کیفیت که همه بتونن استفاده کنن.
احف چشمی گفت که بانو رایا قاب عکس استاد واقفی و یاد را به احف نشان داد و گفت:
_انشاءالله به زودی عکستون بیاد کنار این دو برگ عزیز.
احف از حرف بانو رایا جا خورد و گفت:
_الان این تعریف بود یا توهین؟
بانو رایا پاسخ داد:
_هیچکدوم. این یه آرزو بود و چه آرزویی بالاتر از آرزوی شهادت؟
احف حرف بانو رایا را تایید کرد که بانو شبنم یک دانه فندق داخل دهانش انداخت و گفت:
_چه سعادتی جناب احف! دقیقاً روزی آزاد شدید که فرداش چهلم استاد واقفی و یاده.
احف سرش را تکان داد و خواست سخن بگوید که ناگهان استاد حیدر احف را قلمدوش کرد و گفت:
_صل علی محمد، طناز باغ...
استاد مجاهد حرف استاد حیدر را قطع کرد و گفت:
_بزارش پایین حیدر جان؛ اینجا که مناسب نیست. انشاءالله وقتی رسیدیم باغ انار، اونجا قلمدوشش کن.
استاد حیدر چشمی گفت و احف را گذاشت روی زمین که یکی از نگهبانانِ ورودیِ زندان جلو آمد و با صدایی بلند گفت:
_اینجا احد داریم؟
بانو احد دست خودش را بالا بُرد و گفت:
_منم. چطور مگه؟
نگهبان جواب داد:
_میشه بگید باغ انار چندتا عضو داره؟
بانو احد لبخندی زد و گفت:
_این همه باغ اناری اینجا هست. چرا از اونا نمیپرسید؟
_اتفاقاً توی زندان از احف پرسیدم؛ ولی اون جوابی نداد و گفت از احد بپرس. گفتم چی؟ گفت احد. گفتم کی؟ گفت احد. به خاطر همین الان از شما میپرسم.
بانو احد نگاه حرصآلودی به احف انداخت و سپس بدون جواب دادن، به سمت وَن حرکت کرد و سوارش شد. بعد از رفتن بانو احد، بانو سیاه تیری گفت:
_دوستان نماز ظهر نزدیکه و بهتره برگردیم باغ. خانوما بیان وَنِ من، آقایون هم برن اسنپ استاد ابراهیمی.
همگی متفرق شدند که نگهبان بازوی احف را گرفت و گفت:
_پس جواب سوال من چی میشه؟
احف پاسخ داد:
_ببین شمارَت رو که دارم؛ خب؟
_خب.
_خب به جمالت. هروقت رسیدم باغ انار، تعداد اعضا رو میشمارم و بهت پیامک میدم. باشه؟
_خب چرا الان نمیگی؟
_داداش من چهل روزه توی زندونم. از کجا بدونم اعضا چقدر شده؟ مخصوصاً الان که باغ پادشاهش رو از دست داده.
بعد از این حرف، دوباره اشکهای احف جاری شد که استاد حیدر دست او را گرفت و سوار ماشینش کرد...
#پایان_پارت6
#اَشَد
#14000127
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 غنا و تمکن مالی، جنبه مقدمیت دارد و برای این است که انسان راحت زندگی کند.
فرد توکل کننده بر خدا بدون داشتن آن مقدمه، راحت زندگی می کند.
#دریافت_روزانه
#کلام_بزرگان #کلامی_از_بهجت
pay.eitaa.com/v/p/
خودسازی(عبوراز نگرانی واسترس)
امام صادق(ع):
اگر کسی نگران رسیدن بلایی باشد و پیش از رسیدن آن دعا کند،خداوند هرگز آن بلا رابه او نرساند.وسائل الشیعه/ج7/ص4
خیلی از گناهان و اعمال نادرست ما ناشی از نگرانی در آینده است و این یکی از راه های فریب شیطان است.
خالصانه دعا کردن و به خدا امیدواری داشتن، راه نجات ماست.
#احادیث_روزانه
pay.eitaa.com/v/p/
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت7
احف و استاد حیدر، صندلیِ عقب نشستند و استاد مجاهد هم، صندلیِ جلو و کنار استاد ابراهیمی که راننده بود، نشست. اشکهای احف بنده آمده بود که استاد ابراهیمی پرسید:
_احف جان چیشد که افتادی زندان؟
احف جواب داد:
_مگه نمیدونید؟
_راستش از چند نفری پرسیدم؛ ولی هرکی یه چیزی گفت.
احف کمی مکث کرد و سپس گفت:
_راستش وقتی که بهم خبر دادن استاد واقفی شهید شده و دیگه قرار نیست برگرده باغ، از شدت ناراحتی یه انار از باغ برداشتم و رفتم بیرون. توی خیابون هم هی قدم میزدم و خاطراتم با استاد رو مرور میکردم که یهو چشمم به مردی افتاد که از پشت کُپِ استاد واقفی بود. به خاطر همین گل از گلم شکفت و به سمتش دوییدم و از پشت پریدم پشتش. بعدش میخواستم صورتش رو بوس کنم که دیدم اصلاً استاد واقفی نیست. با شرمندگی از پشتش اومدم پایین و یه گوشهای سر به زیر وایستادم. حالا خداروشکر اون بنده خدا هم بزرگی کرد و حرفی نزد. بعد اینکه مَرده رفت، دوباره یاد استاد واقفی افتادم و از حرص و ناراحتی، انار توی دستم رو لِه کردم و انداختم زمین. از شانس گَندَم این کار رو جلوی یه میوهفروشی انجام دادم و صاحبش فکر کرد که انار رو از مغازهی اون برداشتم. بعدش بدون اینکه دلیلش رو ازم بپرسه، افتاد دنبالم و بعد چند دقیقه تعقیب و گریز گیرم انداخت. اینم بگم که تا دیروز از رضایت خبری نبود؛ ولی خب نمیدونم چیشد که امروز رضایت داد و منم بالاخره بعد چهل روز آزاد شدم.
استاد ابراهیمی دنده را عوض کرد و سری به نشانهی تایید تکان داد که استاد مجاهد گفت:
_برای سلامتی و همچنین آزاد شدن زندونیای بیگناه، صلواتی ختم کنید.
بر خلاف فضای اسنپ استاد ابراهیمی که همهاش به سکوت و صلوات میگذشت، در وَنِ بانو سیاه تیری غوغایی بود. بانو شبنم که نهارش را هم با خودش آورده بود، سخت مشغول خوردن بود که دخترمحی با ذوق گفت:
_بچهها میدونید سال بعد چه شعری میتونیم بخونیم؟
همگی گفتند "نه" که دخترمحی دستانش را بالا بُرد و همزمان با دست زدن، شعری را خواند:
_پارسال رمضان، دسته جمعی، رفته بودیم به زندان. آن هم برای، استقبال از برگی به نامِ احف خان.
همگی دست میزدند و با دخترمحی میخواندند. انگار نه انگار که عزادار استادشان هستند. بانو نسل خاتم که شور و شوق بانوان نوجوان را میدید، لبخندی زد و گفت:
_خدا را شکر میکنم بابت همنشینی با کسانی که در بدترین شرایط، لبخند از روی لبشان محو نمیشود.
پس از دقایقی، بانو سیاه تیری جلوی باغ انار توقف کرد و گفت:
_دوستان رسیدیم. دست فرمون چطور بود؟
همگی گفتند "عالی" که بانو سیاه تیری ادامه داد:
_خب دیگه؛ بپرید پایین.
دخترمحی گفت:
_مگه ما کانگوروئیم؟
همگی زدند زیر خنده که بانو رجایی گفت:
_مگه آدم دهن روزه میخنده؟
دخترمحی جواب داد:
_عزیزم خندیدن که عیب نیست؛ خوردن و نوشیدن عیبه. در ضمن پیشنهادم اینه که مرجع تقلیدت رو عوض کنی.
دخترمحی بعد از این حرفش قهقههای زد که ناگهان بانو کمالالدینی شروع کرد به شعر خواندن:
_رسیدیم و رسیدیم، کاشکی نمیرسیدیم، تو راه بودیم خوش بودیم، سوار لاکپشت بودیم. این دنده و اون دنده، خسته نباشی راننده، رانندگیت عالی بود، جای استادت خالی بود.
در کسری از ثانیه، همگی از وَن و اسنپ استاد ابراهیمی پیاده شدند. ورودیِ باغ انار، بنری بزرگ زده بودند که روی آن این متن نوشته شده بود:
_بازگشت شکوهمندانهی جناب احف، از زندان تنگ و تاریک را به همهی باغ اناریها، تبریک و تسلیت میگوییم.
همگی خواستند وارد باغ بشوند که استاد مجاهد گفت:
_صبر کنید. بهتره یکی از ماها بره داخل و خبر بده. اینجوری سر زده خوب نیست. حالا کی میره؟
بانو نسل خاتم آمادگی خود را اعلام کرد و وارد باغ شد. سپس با صدای بلندی گفت:
_بشتابید، بشتابید! زمین را خیس و نمناک کنید. دیوارها را آذین ببندید و کوچهها را چراغانی کنید. احف آمده. طناز باغ به خانهاش برگشته. بشتابید!
بعد جار زدن آزاد شدن احف توسط بانو نسل خاتم، استاد حیدر احف را قلمدوش کرد و گفت:
_صل علی محمد، طناز باغ خوشآمد!
همگی همین شعار را با صدای بلندی میخواندند که احف خطاب به استاد حیدر گفت:
_استاد من فقط دو بار از شما بالاترم. یکی الان که روی دوشِتون هستم، یکی هم بعد مرگم که تابوتم روی شونههای شماست. در بقیهی موارد خاک پاتونم.
بعد از این حرف احف، استاد مجاهد گفت:
_به افتخار احف، یه...
دخترمحی حرف استاد مجاهد را قطع کرد و گفت:
_به افتخار احف، بزنیم یه کف؟
استاد مجاهد نفس عمیقی کشید و گفت:
_خیر. به افتخار احف، یه صلوات بلند بفرستید.
همگی صلواتی فرستادند که بانو فرجامپور با یک کیک خامهای که رویش با رنگ آبی نوشته شده بود "احف، سابقهدار شدنت مبارک"، به سمت احف آمد و گفت:
_سلام و خدا قوت. لطفاً بیایید پایین و کیک رو بِبُرید.
استاد حیدر احف را پایین گذاشت که اذان ظهر به وقت باغ انار به گوش رسید...
#پایان_پارت7
#اَشَد
#14000128
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت8
استاد مجاهد آستینهایش را بالا زد و گفت:
_سریع وضو بگیرید که نماز اول وقت رو به جماعت بخونیم.
احف که چاقو به دست، آمادهی بریدن کیک بود، با این حرف استاد مجاهد جا خورد و گفت:
_پس تکلیف کیک چی میشه؟
_تکلیفش معلومه دیگه. میمونه واسه افطار.
احف با چشمانی گرد شده گفت:
_یا مشهد مقدس! یعنی تا افطار باید صبر کنیم؟
سپس با چشمانی بیضی شکل ادامه داد:
_بابا من دهنم آب افتاده. قار و قور شکمم رو نمیشنوید؟
استاد مجاهد مسحِ سر را کشید و گفت:
_اولاً اون صدای قار و قور شکمت نیست؛ بلکه صدای باد و بودِ رودَتِه که نشون میده نفخ کردی. دوماً تو مگه روزه نیستی؟
احف سرش را خاراند و پس از لحظاتی جواب داد:
_روزهام، ولی نیتام تا اذان ظهر بود. ما توی زندان که بودیم، روزهی کله گنجشکی میگرفتیم. بعدش نهار هم که واسه ما حکم افطار رو داشت، لقمهی کله گربهای میزدیم.
استاد مجاهد سری به نشانهی تاسف تکان داد و گفت:
_وقتی زمینهی گناه فراهم باشه، احتمال انجام دادن گناه بالا میره.
سپس استاد به کیک اشاره کرد و گفت:
_بانوان محترم، لطفاً این کیک رو سریعتر بذارید یخچال که احف ما بیشتر از این وسوسه نشه.
استاد به احف نیز نگاهی انداخت و با لبخند گفت:
_بیا احف. بیا سریع وضو بگیر که لیمو شیرینمون داره تلخ میشه.
احف که دید دیگر چارهای ندارد، وضو گرفت و به همراه بقیه وارد مسجد کائنات شد. سپس همگی نماز جماعت را به امامت استاد مجاهد اقامه کردند.
بعد از خواندن نماز ظهر و عصر، بانو خادمالزهرا گفت:
_تحلیل اقلام و مایحتاج چهلم استاد واقفی، امروز بعد از نماز ظهر و عصر، در سالن سرچشمهی نور. منتظر حضور گرم و سبزتان هستیم.
بعد از انجام دادن تسبیحات و تعقیبات نماز توسط اعضا، همگی به سالن سرچشمهی نور رفتند که ناگهان بانو شبنم شوهرش را دید و به طرفش دَویید. دخترمحی که این صحنه را نظاره میکرد، گوشیاش را از کیفش در آورد و آهنگی را پِلِی کرد:
_آهای عالیجناب عشق! فرشتهی عذاب عشق! حریف تو نمیشه، این قلب بیصاحابش!
استاد مجاهد زیرلب "استغفار" کرد و به دخترمحی گفت:
_لطفاً آهنگ رو قطع کنید. چرا که ماه رمضون، فقط روزهی شکم نیست. بلکه روزهی زبون و چشم و گوش هم هست.
دخترمحی آهنگ را قطع کرد که بالاخره بانو شبنم نفسزنان به شوهرش رسید و گفت:
_سلام و عشق. کِی نشست؟
شوهر بانو شبنم که اسمش سید مرتضی بود، با تعجب جواب داد:
_سلام و دل. چی نشست؟
_هواپیمات دیگه.
_آهان! همین دو ساعت پیش نشست.
بانو شبنم لبخندی زد و پرسید:
_برام نارگیل آوردی؟
سید مرتضی، با لبخندی به پهنای صورت جواب داد:
_بله. تازه برات آووکادو هم آوردم.
بانو شبنم با عشوه گفت:
_خودت کادویی عزیزم! دیگه نیاز به کادو نبود.
سید مرتضی چشم غرهای رفت و گفت:
_عزیزم، آووکادو یه میوَس؛ نه یه کادو.
لبخند بانو شبنم جمع شد که سید مرتضی ادامه داد:
_نارگیل و آووکادو رو گذاشتم یخچال. برو بخور که هم خودت جون بگیری، هم بچه.
پس از گفتوگوهای عاشقانهی بانو شبنم و شوهرش، همگی پشت صندلیهای خود در سالن سرچشمهی نور نشستند که احف خطاب به شوهر بانو شبنم گفت:
_سید مرتضی، از هند که ویروس میروس نیاوردی؟
و به دنبال حرفش خندید که سید مرتضی جواب داد:
_نه احف خان. ولی اگه سفارش ویروس داری، بگو که دفعهی بعدی رفتم، برات بیارم.
با این پاسخ کوبندهی سید مرتضی، بانو ایرجی سرش را نزدیک گوشِ بانو شبنم کرد و گفت:
_این شوهرت چقدر حاضرجواب شده! قبلاً اینجوری نبود.
بانو شبنم یک گاز از شَلیلَش زد و گفت:
_این سر بچههای فَردمون حاضرجواب میشه. چون سر بچهی اول و سوممون هم اینجوری بود.
بانو ایرجی سری به نشانهی تایید تکان داد و گفت:
_پس زودتر بچهی شیشمت رو به دنیا بیار که از این وضعیت در بیاد.
_اتفاقاً توی فکرش هستم؛ بذار پنجمی به دنیا بیاد.
بانو ایرجی لبخندی از روی رضایت زد که بانو نورا خطاب به بانو شبنم گفت:
_به سلامتی این بچهی پنجمتونه؟
بانو شبنم جواب داد:
_بله. چطور مگه؟
بانو نورا در حالی که دستش زیر چانهاش بود، لبخندی زد و گفت:
_اتفاقاً یکی از همسایههای ما هم پنج تا بچه داره. بعد جالب اینجاست خواهرشوهرش که بچهای نداره، یه روز به این همسایمون میگه "خدایا حکمتت رو شکر. اجاق من کوره، بعد اجاق زنداداشم پنج شُعلَس."
بانو شبنم قهقههای زد و گفت:
_عجب جملهای! زنداداشه چی؟ هیچی بهش نگفته؟
_چرا. زنداداشه هم جواب داده "انشاءالله خدا هم یه کوچولو به تو بده که بعدش با بچههای من گروه 5+1 رو درست کنن و برن با آمریکا مذاکره کنن."
بانو شبنم از خنده غَش کرد که استاد مجاهد گفت:
_اگه بانوان غیبتکننده اجازه میدن، جلسه رو با ذکر صلواتی بر محمد و آل محمد شروع کنیم.
همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد ادامه داد:
_خب همهی ما اینجا جمع شدیم که بهترین تصمیم رو برای هرچه بهتر برگزار شدن چهلم استاد واقفی و یاد بگیریم...
#پایان_پارت8
#اَشَد
#14000128
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت9
_اولین موضوع اینه که...
استاد مجاهد خواست ادامهی حرفش را بزند که دخترمحی با اشک گفت:
_کی اگه اینجا بود، میگفت سلام و نور؟ کی اگه اینجا بود، میگفت علاوه بر حمایتهای معنوی، نیازمند حمایتهای مادیتان نیز هستیم؟
همگی دستهایشان را بالا بردند و یکصدا گفتند:
_مَه لقا خانِم!
دخترمحی به همه پشتِ چشمی نازک کرد و گفت:
_مَه لقا خانِم دیگه کیه؟ استاد واقفی رو میگم.
همگی به یکدیگر نگاه کردند که استاد مجاهد ادامه داد:
_خب اولین موضوع اینه که چند نفر از ما قراره بره سرِ مزار؟
بانو هاشمی گفت:
_قطعاً همَمَون میریم.
استاد مجاهد لب و لوچهاش را کَج کرد و گفت:
_نمیشه که همَمَون بریم. بالاخره باید چند نفری اینجا بمونن تا افطار و شام رو آماده کنن، یا نه؟
بانو شبنم که مشغول نوشیدن آب انار بود، گفت:
_بعدِ عمری بهترین استادمون از بین ما رفته. نمیشه که توی مراسم چهلمش نباشیم. پیشنهاد من اینه که همه چیز رو آماده و زیر گاز رو هم کم کنیم. اینجوری وقتی هم از سر مزار برگشتیم، دیگه همه چی آمادَست. چطوره؟
استاد مجاهد چند لحظهای مکث کرد و سپس گفت:
_هرطور که صلاحه. فقط تعدادمون خیلی زیاده. فکر حمل و نقل رو کردید؟
بانو ایرجی گفت:
_تعداد آقایون که کمه. مخصوصاً الان که دو نفرشون هم به دیار باقی شتافتن. به نظرم اگه استاد ابراهیمی با اسنپش، دو بار بره و بیاد، همهی آقایون به سرِ مزار منتقل شدن. این خانوما هستن که تعدادشون خیلی زیاده.
استاد مجاهد گفت:
_خب پیشنهادتون واسه حمل و نقل خانوما چیه؟
بانو ایرجی خواست فکر کند که بانو فرجامپور گفت:
_اگه بانو سیاه تیری با وَنِش، چهار پنج بار بره و بیاد، مشکل حمل و نقل خانوما هم حل میشه.
استاد مجاهد، پیشنهاد بانو فرجام پور را تایید کرد که بانو سیاه تیری از روی صندلیاش بلند شد و با صدایی نسبتاً بلند گفت:
_یعنی چی چهار پنج بار برم و بیام؟ از کیسهی خلیفه میبخشید؟ میدونید چقدر باید پول بنزین بدم؟ بابا من هنوز حق وکالت دادگاه استاد رو هم نگرفتم.
بانو احد در جواب بانو سیاه تیری، انگشت اشارهاش را به صورت عمودی جلوی دماغش گرفت و گفت:
_هیس! وُکلا فریاد نمیزنند.
سپس به حالت عادی برگشت و ادامه داد:
_شماره کارتت رو بفرست تا برات واریز کنم.
بانو سیاه تیری لبخندی به سفیدی دندان زد و گفت:
_بنویس. شصت، سی و هفت...
بانو احد با لبخندی مصنوعی جواب داد:
_اینجا که نه عزیزم. توی پیوی منظورم بود.
بانو سیاه تیری نشست و گوشیاش را از کیفش در آورد که استاد مجاهد ادامه داد:
_خب مشکل حمل و نقلمون حل شد. موضوع بعدی اینه که چه غذایی برای شام پیشنهاد میدید؟
بانو رایا گفت:
_به نظرم استانبولی بدیم. چون استاد واقفی بعد سوریه، خیلی دوست داشت بره ترکیه.
بانو شهیده گفت:
_به نظرم رشته پلو بدیم. چون استاد خیلی برای پیج باغ انار توی هورسا برنامه داشت و با شهادت ناگهانیش، همهی رشتههاش پنبه شد.
بانو سُها گفت:
_به نظرم ژرشک چلو بدیم.
استاد مجاهد با چشمانی گرد شده گفت:
_چی بدیم؟
بانو سُها خواست جواب بدهد که بانو حدیث گفت:
_منظورش زرشک پلوئه.
همگی از تلفظهای اشتباه بانو سُها کلافه شده بودند که احف با لَبهایی خشک شده گفت:
_به نظرم باقالی پلو با ماهیچه بدیم. چون استاد خیلی این غذا رو دوست داشت.
همگی به خاطر این پیشنهاد احف، یک کفِ مرتب زدند که استاد مجاهد گفت:
_خب اینم از غذای مراسم. آیا موافقید برای افطار هم برنامه داشته باشیم؟ مثلاً سوپ، آش یا حلیم؟
بانو سیاه تیری گوشیاش را گذاشت داخل کیفش و گفت:
_من با آش رشته موافقم. همهی هزینههاش هم با من.
بانو شبنم که در حال خوردن تنقلات بود، با لحنی موذیانه گفت:
_چیشد؟ تو که تا چند لحظه پیش پول بنزین نداشتی. حالا میگی همهی هزینههاش با من؟!
بانو سیاه تیری قیافهی مرموزانهای به خود گرفت و گفت:
_هه! همین الان حق وکالتم رو احد واریز کرد.
استاد مجاهد روی کاغذ، جلوی افطار را هم تیک زد و گفت:
_خب اینم از افطار. نظرتون دربارهی نوشیدنی، دِسِر و اینجور چیزا چیه؟
دخترمحی که اشکهایش بند آمده بود، گفت:
_به نظرم نوشیدنی آب انار و آب نور بدیم. دسر هم علاوه بر ژلههای رنگی، دلمه هم بدیم. مثلاً لای برگا، تقویتیِ ریشه بذاریم و بین مهمونا پخش کنیم. چطوره؟
استاد مجاهد حرفی نزد که بانو رجایی گفت:
_خوبه، ولی آیا شماها به فکر هزینَش هم هستید؟ میدونید این همه تشریفات و تجملات، چقدر هزینه برامون داره و یه جورایی ولخرجی حساب میشه؟
بانو احد با خونسردی جواب داد:
_نگران نباش رجایی جان؛ هزینَش جور شده. چون هم باغای همسایه مثل باغ پرتقال و موز و سیب کمکمون کردن، هم اینکه قبلاً استاد یه پولی واسه اینجور مواقع پسانداز کردن. در ضمن چون مراسم ختم و سوم و هفتمشون به امید برگشتنشون لغو شد، عقل حکم میکنه که یه چهلم خوب براشون بگیریم. پس به فکر هزینه نباشید و خودتون رو آمادهی چهلم کنید...
#پایان_پارت9
#اَشَد
#14000129
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت10
بانو ایرجی در حالی که ابروهایش بالا رفته بود، از بانو احد پرسید:
_واقعاً باغ پرتقال بهمون کمک کرده؟
بانو احد سرش را به نشانهی تایید تکان داد که بانو ایرجی ادامه داد:
_که اینطور. پس با این وضعیت دیگه باغ پرتقال نمیتونه قاتل استاد و یاد باشه.
_دقیقاً.
استاد مجاهد جلوی نوشیدنی و دسر را هم تیک زد و گفت:
_خب اینم از این. پیشنهاد دیگهای واسه مراسم ندارید؟
بانو فرجام پور گفت:
_من یه پیشنهاد دارم. به نظرم چون مهمونای زیادی قراره بیان مراسم، بهترین فرصته که کتابای چاپ شدهی اعضا رو به فروش برسونیم.
مثلاً واوِ مرحوم استاد واقفی، بی تو پریشانمِ بانو پاشاپور، آوارگی در پاریسِ بانو ایرجی و...! چطوره؟
استاد مجاهد دستی به ریشهایش کشید و گفت:
_پیشنهاد خوبیه. به نظرم واو رو به خاطر اینکه نویسندش استاد بود، سر مزار بفروشیم و بقیهی کتابا رو هم توی باغ. چطوره؟
همگی موافقت خود را اعلام کردند که استاد مجاهد ادامه داد:
_فقط یه نفر رو میخواییم که کتابا رو تبلیغ کنه. یکی که سر زبون دار باشه تا کتابا بهتر و زودتر به فروش بره.
احف دست خود را بالا برد و گفت:
_من این مسئولیت رو قبول میکنم. البته فقط واسه باغ رو؛ چون زمانش بعد افطاره. سر مزار رو بدید یه نفر دیگه.
دخترمحی نیز مسئولیت تبلیغ و فروش کتاب واو در سر مزار را به عهده گرفت که استاد مجاهد گفت:
_خب ما برای هر بخش باید یه مسئول بذاریم. به خاطر همین، بانو احد از قبل یه لیستی رو آماده کرده که ازشون میخواییم مسئولیتها رو بخونه.
بانو احد کاغذی را از کیفش در آورد و گفت:
_مسئول امنیت جاده از اینجا تا سر مزار، با استاد حیدر جهان کهن. ایشون موظف هستن مسیر باغ تا سر مزار رو، با پای پیاده برن و بیان و از هرگونه خطر احتمالی جلوگیری کنن.
همگی از مسئولیت سخت و طاقت فرسای استاد حیدر صدایشان در آمده بود که استاد حیدر گفت:
_گرچه زبون روزه خیلی سخته، ولی خب به عشق استادِ مرحوممون، این مسئولیت خطیر رو میپذیرم.
همگی یکصدا گفتند "زندهباد حیدرِ پیاده" که بانو احد ادامهی لیست را خواند:
_بانو رجایی، مسئول نظمِ سر مزار و همچنین داخل باغ انار. بانو ریحانه و بانو سرباز فاطمی، به دلیل شکل و شمایل امنیتی و سربازگونهشان، مسئول گشتن مهمانان در بدرِ ورود و خروج از باغ. بانو دخترمحی و جناب احف، مسئول تبلیغ و فروش کتابهای باغ در سر مزار و باغ انار. بانو کمالالدینی، مسئول عکس گرفتن از مراسم و شکار لحظههای مهم. بانو نسل خاتم و سلالهی زهرا، مسئول مونولوگ سرودن و ساخت استیکر با عکسهای مراسم. بانو وهب، مسئول درست کردن عکسنوشته با مونولوگ و عکسهای مراسم و سپس گذاشتن داخل پیج باغ در هورسا. استاد مجاهد و استاد جعفری ندوشن، مسئول صلوات و مداحی سرایی در سر مزار. آقای علی پارسائیان، مسئول خدمات رسانی به مهمانان باغ و در آخر بانو شبنم، مسئول آشپزخانه.
با شنیدن مسئولیت آخر، همگی چشمهایشان گرد شد که بانو ایرجی گفت:
_اگه شبنمی رو میخوایید مسئول آشپزخونه کنید، بعدش باید مهمونا رو ببریم رستوران. چون دیگه هیچی توی آشپزخونه باقی نمیمونه.
بانو شبنم یک قاشق از نارگیلش را خورد و گفت:
_اتفاقاً من موقع افطار کم اشتها میشم.
بانو ایرجی با لحن تمسخرآمیزی، به بانو شبنم گفت:
_آره خب. وقتی تا افطار مثل جارو برقی میخوری، باید هم موقع افطار اشتهات کم بشه.
بانو شبنم دیگر جوابی نداد که بانو احد گفت:
_نگران نباشید دوستان. یه نفر رو کنار بانو شبنم میذاریم که آشپزخونه به فنا نره.
همگی به ناچار قبول کردند که بانو نوجوان انقلابی، با یک عالمه کارت پستال دیجیتال در دست، نزدیک بانو احد شد و گفت:
_ببینید اینا خوبه؟
احف با دیدن کارت پستالها، لبخندی از روی خوشحالی زد و خطاب به بانو نوجوان انقلابی گفت:
_اینا رو برای من که تازه از زندان آزاد شدم درست کردید؟
بانو نوجوان انقلابی، قیافهای جدی به خود گرفت و جواب داد:
_خیر. این کارتا واسه دعوت کردن مهمونا به مراسم چهلمه.
لبخند احف جمع شد که بانو احد پس از دیدن یکی از کارت پستالها گفت:
_خوبه؛ فقط یه بار متنش رو بلند بخون که بقیه هم نظر بدن.
بانو نوجوان انقلابی جواب داد:
_من که صدایی ندارم. لطفاً بدید یه نفر دیگه بخونه.
بانو احد نگاهی به حضار انداخت و سپس خطاب به جناب سپهر گفت:
_لطفاً شما برامون بخونید آقا سپهر. ناسلامتی مدیر درختان سخنگو هستید.
جناب سپهر پس از زدن لبخندی دنداننما، چشمانش را بَست و شروع به خواندن کرد:
_بیا بریم دشت، کدوم دشت؟ همون دشتی که خرگوش خواب داره، آی بله. بچه صِیدُم را مَزَن، خرگوش دَشتُم را مَزَن...
جناب سپهر همچنان مشغول خواندن بود که بانو احد گفت:
_آقا سپهر، منظورم این کارت پُستال بود.
جناب سپهر عرق شرمش را پاک کرد و بعد از کمی اینور و آنور را نگاه کردن، کارت پستال را از دست بانو احد گرفت و پس از صاف کردن صدایش، گفت...
#پایان_پارت10
#اَشَد
#14000129
ناربانو برگزار میکند:
مسابقهی #خورشید_اُمید با موضوعهای مهدویت، انتظار فرج، اُمید به آیندهی کشور و جهاد تبیین.
در قالبهای داستانک( حداکثر ۵۰۰ کلمه)
و داستان کوتاه( حداکثر ۱۵۰۰ کلمه)
هر شرکت کننده میتواند در هر دو قالب شرکت کند.
مهلت ارسال اثر: دوم فروردین ۱۴۰۲ مصادف با آخرین روز ماه مبارک شعبان.
هر اثر همراه با هشتگ #مسابقه_خورشید_اُمید در ابتدای اثر ، نام و نام خانوادگی نویسنده در انتهای اثر باشد.
ارسال اثر به آیدی👇
@sedaghati_20
هر سوال دیگر در مورد مسابقه با هشتگ #سوال_مسابقه به آیدی 👇
@sedaghati_20
بعد از اعلام نتایج مسابقه، جوایز ویژهای به برندگان، هدیه خواهد شد.
فرصت را از دست ندهید.
💠 #بندگان_خوب_خدا
🔸شخصی به امام صادق (علیه السلام) گفت:
دعا کن خداوند روزى مرا در دست بندگانش قرار ندهد.
حضرت به او فرمود: خداوند چنین کارى نمی کند. او روزی بندگانش را در دست یکدیگر قرار داده است. از خدا بخواه که روزى ات را در دست بندگان خوب و صالحش قرار دهد که این از سعادت انسان است.
📚 تحف العقول/361
#دریافت_روزانه_حدیث
#افزایش_برکت_و_روزی
pay.eitaa.com/v/p/
این #آبشیرینکن بود که غربیا واسه عربستان میساختند و یه عده میزدنش تو سر ملت.
خواستم بگم، این هفته سه تاش تو بوشهر به ظرفیت 28.5 میلیون لیتر در روز بهرهبرداری میشه و جمعیت 200 هزار نفری رو پوشش میده.
البته برخلاف سعودیا، این تجهیزات روز دنیا توسط جوونای ایرانی ساخته شده...
خودسازی(شهید)
حضرت موسی به خداوندگفت:خدایا حال دوستِ شهیدم،چگونه است؟فرمود:در جهنم است؛موسی(ع)پرسید:خدایا مگر وعده ندادی که شهید با اولین قطره خونش به بهشت می رود و گناهانش آمرزیده می شود. خداوندگفت:بله اما دوست تو اصرار به آزردن پدر و مادرش داشت و عمل کسی که بر پدر و مادرش ستم کند قبول نمی کنم،حتی با شهادت.مستدرک الوسائل/ج15/ص195
#احادیث_روزانه
pay.eitaa.com/v/p/
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
خودسازی(شهید) حضرت موسی به خداوندگفت:خدایا حال دوستِ شهیدم،چگونه است؟فرمود:در جهنم است؛موسی(ع)پرسید:
حالا هی پدر مادرت رو اذیت کن بخ بخت😂
🌿توزیع نهال رایگان
📆 ۱۶ اسفندماه ساعت ۱۰صبح
🍃بلوارحضرت ولی عصر (عج)
🍃بوستان شهدای هفت تیر
🍃بوستان آزادگان
🍃بوستان بزرگ آزادشهر
🍃بوستان وحشی بافقی
#توزیع_نهال
#سازمان_فرهنگی_اجتماعی_ورزشی_شهرداری_یزد
🆔 @yazdfarhang
💠 @ANARSTORY
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت11
_بسمه النور. داغ بر دلها نشسته اینِ برگ، این یادِ کوچک و زبر و زرنگ، زود رفتی واقفی استاد من، بی تو باریده غم و برف و تگرگ. با نهایت تاسف و تاثر و تفکر و تعقل، جزئیات مراسم چهلم برگ اعظم و برگ کوچک باغ انار را به باغهای اطراف میرسانیم. زمان مراسم فردا عصر تا خاموشی ستارهها. مکان از سر مزار تا باغ انار. به صرف خرما و آش و آب انار و باقالی پلو با ماهیچه. باشد که با حضورتان، موجب تسلی خاطر بازماندگان و شادی روح برگهای از دست رفته شوید. از طرف تشکیلات باغ انار.
احف در انتقاد از متنِ کارت پستال گفت:
_یعنی چی تا خاموشی ستارهها؟ مگه عروسیه؟!
بانو شبنم حرف احف را تایید کرد و گفت:
_دقیقاً. اصلاً میدونید کِی ستارهها خاموش میشن؟ دم دَمای اذان صبح. اینجوری باید سحری هم بهشون بدیم.
بانو ایرجی دستی به صورتش کشید و با کلافگی گفت:
_شبنمی جان، تا خاموشی ستارهها یه اصطلاحه. وگرنه بعد خوردن شام، رسماً مراسم تموم میشه و همهی مهمونا رفع زحمت میکنن.
بانو شبنم شانههایش را بالا انداخت که استاد مجاهد گفت:
_همین متن خوبه. فقط زیرش لوگوی باغ انار رو بزنید و بعدش بین باغای اطراف پخش کنید. در ضمن راجع به چهلم، کسی دیگه نظری نداره؟
هیچکس حرفی نزد که استاد مجاهد ادامه داد:
_خب مراسم چهلم هم برنامهریزی شد. انشاءالله همگی وظایفمون رو به نحو احسن انجام میدیم تا روح برگای از دست رفتمون شاد بشه. در آخر برای سلامتی خودتون و خانوادتون، صلوات بلندی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که بانو احد گفت:
_در ضمن بهترین مونولوگ و عکسا از مراسم چهلم، وارد مجلهی رب انار که قراره عید فطر منتشر بشه، میشه. پس تلاش خودتون برای این دو مورد بیشتر کنید.
همگی سرهایشان را به نشانهی فهمیدن تکان دادند و بالاخره پس از گذشت یک روز، مراسم چهلم فرا رسید.
همهی اعضا، لباسهای مخصوص عزایشان که مشکی رنگ بود را پوشیده بودند و به نوبت، وارد یک اتاق میشدند. اتاقی که بانو اسکوئیان در آن حضور داشت و لباس و نحوهی پوشش اعضا را نقد میکرد. مثلاً میگفت:
_تو پیرهنت رو بذاری توی شلوارت، بیشتر بهت میاد. یا تو، کفش پاشنه بلند با چادر نمیاد. یا کفش پاشنه کوتاه بپوش، یا چادرت رو بذار کنار.
و اینگونه بود که بانو اسکوئیان، علاوه بر نقدِ متن، در نقد لباس و پوشش هم صاحب تخصص شد.
آن طرف باغ، همهی بانوان در آشپزخانه مشغول بودند. بانو شبنم آش رشته و باقالی پلو با ماهیچه را بار گذاشته و زیرش را کم کرده بود. بقیهی بانوان برای افطار، زولبیا و بامیه و خرماها را داخل دیسهای استیل کوچک چیده بودند. بانوان نوجوان نیز کنار هم نشسته بودند و لای برگهای سبزِ باغ، یک عدد قرص تقویتی ریشه میگذاشتند و با نظم و ترتیب داخل دیس بزرگی میچیدند. هرکس گوشهای از کار را گرفته بود که استاد ابراهیمی و بانو سیاه تیری اعلام کردند که وقت حرکت است. مردان سوار اسنپ استاد ابراهیمی و بانوان هم، سوار وَنِ بانو سیاه تیری شدند. البته استاد حیدر، زودتر از بقیه از باغ خارج شده بود تا امنیت مسیر را بررسی و خطرات احتمالی را از بین ببرد. بانو شبنم دختر کوچکش را هم با خود آورده بود که بانو سیاه تیری گفت:
_این بچه رو دیگه واسه چی آوردی؟ میذاشتی پیش شوهرت بمونه دیگه.
بانو شبنم پاسخ داد:
_بابا شوهرم از هند برگشته، خستَس. همون سه تا بچهی دیگم هم که پیشش گذاشتم، ریسک بالایی کردم.
_خب این یکی هم میذاشتی پیش اون سه تا دیگه. چی میشد مگه؟
_بابا اون سهتا بی سر و صدائَن؛ ولی این یکی فقط وَنگ میزنه. شوهرم هم حوصلهی بچهی وَنگ زَن رو نداره.
بانو هاشمی لب و لوچهاش را کَج کرد و با ادا و اطوار گفت:
_واه واه واه! زن هم اینقدر شوهر ذلیل؟!
همگی زدند زیر خنده که دخترمحی با جوزدگیِ کامل دستانش را بالا برد و همزمان با سینه زدن گفت:
_کربلا، کربلا، ما داریم میآییم.
بانو ایرجی یک دانه به پیشانیاش زد و به دخترمحی گفت:
_بابا داریم میریم سر مزار، نه دفاع مقدس.
دخترمحی از سینه زدن دست کشید که بانو رجایی گفت:
_دوستان توی شبکههای اجتماعی کمپینی به نام "انتقام برگی" راه انداختم که خوشحال میشم حمایتم کنید. شعار این کمپین هم اینه که "ما تا انتقام ذره ذره فتوسنتزهای وجودی استاد را نگیریم، آروم نمیگِگیریم."
همگی گوشیهایشان را در آوردند و از کمپین بانو رجایی حمایت کردند که ناگهان وَن تکان شدیدی خورد و همهی بانوان تا ضربهی مغزی پیش رفتند که بانو سیاه تیری با عصبانیت گفت:
_این آقا صلاحیت مرکب رو هم نداره، چه برسه به پراید!
سپس یک دفترچهی کوچک از داشبورد وَنَش در آورد و از روی آن خواند:
_طبق مادهی دو، تبصرهی چهار آییننامهی راهنمایی و رانندگی، این الان باید دویست هزار تومن جریمهی نقدی بشه.
دخترمحی که آرزوی وکیل شدن دارد، حرفهای بانو سیاه تیری را یادداشت کرد و گفت:
_ببخشید میشه نَرِش هم بگید...؟
#پایان_پارت11
#اَشَد
#14000130
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت12
ابروهای بانو سیاه تیری بالا رفت که دخترمحی ادامه داد:
_آخه مادهی دو رو گفتید؛ به خاطر همین میخوام نَرِ دو رو هم بگید که یادداشت کنم.
بانو سیاهتیری با خشونت گفت:
_گوشیم کو؟ میخوام زنگ بزنم به پلیس.
دخترمحی از ترس قرمز شد و با صدایی لرزان گفت:
_به خدا منظوری نداشتم بانوی من. زندان واسه من خیلی زوده. من هزارتا آرزو دارم که هنوز به هیچکدومشون نرسیدم. توروخدا بهم رحم کن.
بانو سیاه تیری با غرولند گفت:
_چی داری میگی واسه خودت؟ بابا من واسه این پرایدیه میخوام زنگ بزنم پلیس.
دخترمحی نفس عمیقی کشید که بانو سیاه تیری خطاب به بانو احد گفت:
_احد گوشیم دست توئه؟
بانو احد با کلافگی پاسخ داد:
_چرا همتون فکر میکنید همهچی دست منه؟
بانو سیاه تیری بدون توجه به حرف بانو احد گفت:
_بابا به خدا من طاقت دیدن نقض قانون رو ندارم.
سپس قلبش را گرفت و ادامه داد:
_آخ! قسمت حقوق بشر قلبم داره تیر میکشه.
بانو شبنم که یک بسته بادام زمینی با طعم سرکه نمکی را تمام کرده بود، گفت:
_اینقدر حرص نخور وکیل جان. آخه وَنِ به این بزرگی، چرا باید به خاطر پرایدِ به این کوچیکی تعادلش رو از دست بده؟
بانو ایرجی حرف بانو شبنم را تایید کرد و گفت:
_دقیقاً. مثل این میمونه که یه ملخ، با نیش یه پشه بمیره.
بانو سیاه تیری پس از نصیحت اعضا کمی آرام گرفت که دختر دو سالهی بانو شبنم گفت:
_مامان من مُزاجات و تصبره میخوام.
بانو شبنم دستی به سر دخترش کشید و گفت:
_باشه مامان. به بابات میگم ایندفعه که رفت هند، هم برات مجازات بیاره، هم تبصره.
پس از چند رفت و برگشت توسط استاد ابراهیمی و بانو سیاه تیری، همهی باغ اناریها به مزار منتقل شدند. سپس بانوان خرما و حلوای سِلفون کشیده را روی سنگ قبر گذاشتند. البته فقط به عنوان مدل؛ چرا که همگی روزه هستند و قرار است این خرما و حلوا، موقع افطار بین مهمانان پخش بشود. بانو احد به همراه استاد موسوی نیز، قبری را از قبل خریده بودند. دو قبر کنار هم که در یکی از آنها مرحوم استاد واقفی و در دیگری مرحوم یاد دفن شده بودند. البته این قبر امکانات ویژهای هم داشت. مثلاً سنگ قبرش از سنگ معدن کرمان بود که با رگههایی از طلا تزئین شده بود و یک روکش نانو برای نگهداری عطر گلاب تا دَه روز را هم داشت. همچنین سنگ قبر مجهز به اشعهی دور کنندهی موجودات موذی مثل مورچه و سوسک هم بود. روی سنگ قبر استاد واقفی نوشته شده بود:
_مرحوم برگ اعظم، فرزند برگ اکبر. طلوع: شب یلدا، غروب: روز ملی فناوری هستهای.
روی سنگ قبر یاد هم نوشته شده بود:
_مرحوم یاد، فرزند تصور. طلوع: شبِ سیزده بدر، غروب: روز ملی فناوری هستهای.
احف بعد از خواندن متنِ سنگ قبر استاد واقفی، بغضش ترکید و با اشک گفت:
_این طلوع و غروب چی میگه دیگه؟ مگه استاد خورشید بود؟
بانو نسل خاتم جواب داد:
_آری. استاد خورشیدی بود که به کل کهکشان راه شیری نور میداد.
ضجّههای احف بلندتر شده بود که بانو هاشمی پرسید:
_مگه پیکر استاد واقفی و یاد پیدا شده که براشون قبر خریدید؟
بانو احد جواب داد:
_نه خب، ولی مجبور بودیم براشون بخریم که یه قبری واسه فاتحه خوندن داشته باشیم.
_خب الان داخل این قبرا کیا خوابیدن؟
بانو احد دهانش را نزدیک گوش بانو هاشمی کرد و گفت:
_چون جنازهای نداشتیم، توی قبر یاد یه برگ خیلی کوچیک گذاشتیم. واسه استاد هم برگ بزرگ پیدا نکردیم. به خاطر همین مجبور شدیم چندتا برگ کوچیک رو با چسب یک دو سه به هم بچسبونیم و بذاریم توی قبرش. چون کسی نمیدونه، لطفاً شما هم صداش رو در نیار.
احف که گوشهایش تیز بود، صحبتهای بانو احد را شنید و با صدایی بلند گفت:
_حدسم درست بود. این قبری که من دارم براش گریه میکنم، توش مُرده نیست. خدایا ذلت تا کِی؟
همهی اعضا و مهمانان دور قبر حلقه زده بودند و با یک عینک دودی بر صورت، زیرلب پیس پیس میکردند و فاتحه میفرستادند. بانو کمالالدینی از آبغوره گرفتن حضار عکس میگرفت و با هشتگِ "نه به آبغوره، فقط آبلیمو" آنها را داخل کانال عکسهای خام با کیفیت میگذاشت. بانو نسل خاتم و سلالهی زهرا نیز چهرههای حضار را نگاه میکردند و مونولوگهایی که به ذهنشان میرسید را داخل کاغذ یادداشت میکردند تا در اسرع وقت، آنها را داخل کانال محتوا برای هورسا بگذارند. بانو شبنم هم یک چشمش اشک بود و چشم دیگرش به خرما و حلواهایی که نمیتوانست بهشان دست بزند.
همچنان مهمانان در حال پیس پیس کردن و اشک تمساح ریختن بودند که دخترمحی گوشهای از قبرستان را اِشغال کرده و بساط واو فروشیاش را به راه انداخته بود. وی برای اینکه مشتری جمع کند، با صدایی بلند میگفت:
_بیا اینور مَزار، واو دارم، واو. بیا بخر که انشاءالله عاقبت بخیر بشی. بیا بخر که نویسندش جَوونمرگ شد. بیا بخر که دو طفلان عِمران گشنه نخوابن. بیا بخر که ارزون میدم. بیا بخر که تخفیف ماه رمضونی پاش خورده...
#پایان_پارت12
#اَشَد
#14000130
سلااام به همهٔ ناربانوییهای عزیز✋
ولادت با سعادت حضرت علی اکبر علیه السلام مبارک💐
یه خبر خوب دارم براتون...😊
توجه کنید...👇
فردا شب یه دورهمی خواهیم داشت...اون هم با حضور یک نویسندهی خانم📝 که ازشون دعوت کردیم تا در جمع ما حضور پیدا کنند و از خودشون و از کتابشون📓 برامون بگن...
شما هم به این دورهمی دعوتید🤩🤩 یادتون نرههااا... فردا شب، ( شنبه ۱۳ اسفند) رأس ساعت ۸ شب...
منتظر حضور شما سَروران هستیم...
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
سلااام به همهٔ ناربانوییهای عزیز✋ ولادت با سعادت حضرت علی اکبر علیه السلام مبارک💐 یه خبر خوب دا
نویسنده خانم؟🤔 اگر گفتید کیه؟
💠 #عمل_به_واجبات
🔹امام على علیه السلام:
خداوند رزق شما را تضمین کرده و فرمان داده به واجبات عمل کنید. حال که چنین است نباید طلب روزی ضمانت شده را بر اعمال واجب مقدم کنید.
📚نهج البلاغه/خطبه114
✍🏼شهید رجایی: به نماز نگویید کار دارم، به کار بگویید وقت نماز است.
#دریافت_روزانه_حدیث
#افزایش_برکت_و_روزی
pay.eitaa.com/v/p/
🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه:
✍🏼 افسوس که همه برای برآورده شدن حاجت شخصی خود به مسجد جمکران می روند، و نمی دانند که خود آن حضرت(عجل الله تعالی فرجه الشریف) چه التماس دعایی از آنها دارد که برای #تعجیل_فرج او دعا کنند!
#دریافت_روزانه #کلام_بزرگان #کلامی_از_بهجت
pay.eitaa.com/v/p/
رهبر انقلاب: انشاءالله خدا به حقّ علیاکبر (علیهالسلام) شما جوانها را
حفظ کند، برای اسلام نگه دارد
و ثابتقدمتان بدارد.
کانال بـیـت رهـبرعضوشوید🇮🇷
@beitrahbar
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت13
الحق و الانصاف هم مشتریهای زیادی جمع شده بود. بانو نوجوان انقلابی نیز پشت دخل ایستاده و به دخترمحی کمک میکرد و مشتریها را راه میانداخت. برای مثال یکی از مشتریها پرسید:
_ببخشید چرا اسم این کتاب واوه؟
بانو نوجوان انقلابی با خونسردی پاسخ داد:
_تا اونجایی که من میدونم، مرحوم استاد واقفی که نویسندهی این کتابه، وقتی بچه بود، مامانش بهش گفته "مام" صداش کنه؛ ولی زبون استاد نچرخیده بگه مام، گفته واو. بعد وقتی استاد بزرگ میشه، مامانش این خاطره رو واسش تعریف میکنه و استاد هم به خاطر همین، اسم کتابش رو واو میذاره.
مشتری سری تکان داد و گفت:
_جالبه! هزینش چقدر میشه که تقدیم کنم؟
_هزینهی اصلیش چهل هزار تومنه که با تخفیف ماه رمضونیِ باغ انار، میشه سی و نَه و پونصد. البته قابلی نداره.
_سلامت باشید. فقط من پول نقد ندارم. شما کارتخون دارید؟
بانو نوجوان انقلابی، پس از کمی این دست و آن دست کردن جواب داد:
_متاسفانه کارتخون نداریم. ولی شما میتونید شماره کارت احد رو بگیرید و مبلغ رو به ایشون واریز کنید.
_کی؟
_احد.
_کجاست ایشون؟
بانو نوجوان انقلابی با دست بانو احد را نشان داد و گفت:
_اوناهاش. همون کسی که داره گلاب میریزه روی سنگ قبر استاد واقفی.
_متوجه شدم؛ ممنون.
مشتریها یکی پس از دیگری میآمدند و میرفتند. دو طفل استاد واقفی هم، در حالی که لباس محلیِ یزدی پوشیده و سربند "یا عِمران" به پیشانیشان بسته بودند، با هزار زور و التماس و اشک و آه، مشتریها را راضی به خرید میکردند.
اما دور مزار استاد و یاد غوغایی به پا بود. استاد مجاهد پس از کمی روضه خواندن، میکروفون را به استاد جعفریِ ندوشن داد و او پس از صاف کردن صدایش گفت:
_اگه اجازه بدید، یه شعر کوتاه واسه استاد واقفی آماده کردم که براتون میخونم.
استاد جعفری ندوشن یک کاغذ از جیبش در آورد و با صدای با مُصَمّایش خواند:
_آهای یار قدیمی، آهای دوست صمیمی، چرا اینجوری رفتی، با این همه سردی. آهای برگ نمونه، آهای عِمرانِ خونه، اسمت چقدر قشنگه، مثل عمو پورنگه.
همگی داشتند با شعر استاد جعفری ندوشن اشک میریختند که استاد موسوی با هلیکوپترش، بیرون از قبرستان به زمین نشست و پس از چند دقیقه پیادهروی، خود را به سر مزار رساند. استاد موسوی چون مدیر گروه انارهای پرنده است، همیشه با هلیکوپترش به اینور و آنور میرود و استفاده از هرگونه وسیلهی نقلیهی زمینی را به خود ممنوع کرده است. پس از آمدن استاد موسوی، استاد جعفری ندوشن میکروفون را به او داد و استاد موسوی پس از چند لحظه مکث گفت:
_بسم الله الرحمن الرحیم. منم به نوبهی خودم این ضایعهی دردناک رو به همه تسلیت میگم. از بزرگواریِ و زرنگیِ این مرد هرچی بگم، کم گفتم. مثلاً ایشون اینقدر استیکر کارت من رو به همه داد که یهو گردش مالیِ حسابم زیاد شد و بانک فکر کرد که خیلی پولدارم. به خاطر همین یارانهام رو قطع کردن، سهمیهی بنزینم رو ندادن، خونهام رو ازم گرفتن و به خاطر همین، خونوادم مقیم باغ انارهای پرنده شدن.
استاد موسوی آهی کشید و ادامه داد:
_در جمع من و عِمران مثل برادر بودیم. هیچکس به اندازهی من به عِمران نزدیک نبود. عِمران جوونمرگ شد، ولی این آرزوی عِمران بود. منم از این بابت خیلی خوشحالم! چون آرزوی عِمران که شهادت بود، آرزوی منم بود.
استاد موسوی دیگر طاقت نیاورد و دستش را گذاشت روی صورتش و بیصدا گریه کرد که استاد ابراهیمی میکروفون را از او گرفت و گفت:
_قبل اینکه تشکیلات باغ انار رو درست کنه، بهم گفت بیا باغبان یکی از این باغا شو و به شاگردات آموزش نویسندگی بده. بهش گفتم من که چیز زیادی بلد نیستم. در ضمن خودم فعلاً مشغول یادگیری هستم. با اون لبخند قشنگش جواب داد برنامهی ما سه سالَس. فعلاً سال اول به شاگردات تمرین نیم ساعت نوشتن و نیم ساعت خوندن بده، حالا سالهای دوم و سوم خدا بزرگه. خدا رحمتش کنه. برنامش سه ساله بود، ولی شیش ماه نشده ما رو تنها گذاشت.
پس از سخرانی اساتید، استاد مجاهد میکروفون را گرفت و گفت:
__عِمران یعنی انسان، عِمران یعنی کیوان. عِمران یعنی مَرد، عِمران یعنی برگ. عِمران یعنی استاد، عِمران یعنی افتاد. عِمران یعنی دلسوز، عِمران یعنی اِگزوز. عِمران یعنی...برای شادی روح عِمران و عِمرانها صلوات بلندی ختم کنید.
_الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
بعد از فرستادن صلوات، احف میکروفون را از استاد مجاهد گرفت و گفت:
_برای رفیق عزیزم یاد، که سرنوشتش گره خورده بود به باد، و گاهگاهی میزد فریاد، و من دوستش داشتم خیلی زیاد، بفرستید فاتحهای تا بشود روحش شاد.
همگی فاتحهای فرستادند که استاد مجاهد میکروفون را از احف پس گرفت و گفت:
_خب خیلی ممنون از همهی عزیزان که افتخار دادید و در مراسم چهلم بهترین استاد و شاگردش شرکت کردید.
استاد مجاهد تک سرفهای کرد و ادامه داد...
#پایان_پارت13
#اَشَد
#14000131
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت14
_انشاءالله در باغ انار نیز افطار و شامی به شما مهمانان عزیز خواهیم داد تا برکاتش به روح آن دو مرحوم برسد. در ضمن وسیلهی ایاب و ذهاب فراهم نیست. چرا که خودمان به سختی و با چند رفت و برگشت به اینجا آمدیم. پس انشاءالله خودتان وسیلهی نقلیهای تهیه کنید و به باغ انار بیایید که قطعاً خوشحال خواهیم شد.
همهی مهمانان و اعضای باغ انار از قبرستان خارج و سوار ماشینهایشان شدند. اما در این میان، بانو مهدیه از بانوان نوجوان باغ انار، قبرستان را ترک نکرده بود. وی کنار سنگ قبر استاد واقفی زانو زده بود و با اشک میگفت:
_استاد این دنیا که برام دعا نکردید، حداقل اون دنیا برام دعا کنید. به خدا گرفتارم. به خدا درد دارم. به خدا محتاج دُعام...
بانو رایا و کمالالدینی که متوجهی عدم حضور بانو مهدیه در وَنِ بانو سیاه تیری شده بودند، سریعاً خود را به قبرستان رساندند و بازوهای بانو مهدیه را گرفتند که بانو رایا گفت:
_اینجا هم دست از سر استاد برنمیداری؟ بابا استاد به خاطر اینکه تو توی همهی گروهها میرفتی و میگفتی "من گرفتارم، برام دعا کنید" از این دنیا رفت. حداقل بذار اون دنیا از التماس دعاهای تو در امان باشه.
بانو کمالالدینی نیز حرف بانو رایا را تایید کرد و دو نفری، بانو مهدیه را کِشان کِشان از قبرستان خارج و سوار وَنِ بانو سیاه تیری کردند.
باغ انار با چراغهایی رنگارنگ بر در و دیوار، رنگ و رویی تازه به خود گرفته بود و مراسم افطار و شام، شروع شده بود. بانو ریحانه و بانو سرباز فاطمی، جلوی در باغ ایستاده بودند و مهمانان مرد را با دستگاه ردیاب و مهمانان زن را با دستهای خودشان، بازرسی بدنی میکردند. مثلاً بانو سرباز فاطمی پس از بازرسی بدنی یک مهمان، یک نایلون از جیب وی در آورد و گفت:
_الان این نایلون چی میگه اینجا؟
مهمان پاسخ داد:
_نمیدونم. من زبون نایلونا رو متوجه نمیشم.
بانو سرباز فاطمی لبانش را گَزید و گفت:
_منم زبونشون رو نمیدونم. ولی این رو میدونم که به خاطر آسیب به طبیعت، ورود هرگونه پلاستیک و نایلون به باغ ممنوعه و با متخلفین برخورد قانونی میشه.
_مثلاً چه برخوردی؟
_مثلاً دو تا فلفل قرمزِ تند میندازیم توی دهنش.
مهمان بینوا آب دهانش را قورت داد که بانو سرباز فاطمی ادامه داد:
_اصلاً بگو ببینم، واسه چی با خودت پلاستیک آوردی؟
_به خاطر اینکه مامانم بهم گفت سحری واسه فردا نداریم. امشب برو باغ انار هم افطارت رو بکن، هم واسه سحری خوردنی جمع کن.
بانو سرباز فاطمی دستی به صورتش کشید و سپس آسمان را نگاه کرد و گفت:
_خدایا، پس امام زمان کِی ظهور میکنه که دیگه شاهد فقر و بدبختی نباشیم؟
مهمانان یکی پس از دیگری وارد باغ میشدند و دور میزهای گرد، روی صندلی مینشستند. مهمانان مرد در باغ انار و مهمانان زن در ناربانو.
در آشپزخانه نیز همگی مشغول آماده کردن افطار بودند که اذان مغرب به افق باغ انار به گوش رسید. پس استاد مجاهد از طریق میکروفون اعلام کرد:
_زودتر وضو بگیرید که نماز رو به جماعت بخونیم.
احف که شکمش را از گرسنگی گرفته بود، گفت:
_استاد بذارید اول افطار کنیم. باور کنید نماز دیر نمیشه.
استاد مجاهد با لحنی آرام پاسخ داد:
_اتفاقاً افطاره که دیر نمیشه. در ضمن میدونی ثواب نماز قبل از افطار چقدره؟
_استاد من واسه خودم که نمیگم؛ واسه مهمونا میگم. اگه مهمونا به موقع افطار نکنن و خدایی نکرده یه اتفاقی براشون بیفته، خونِشون پای شماستها.
_نترس احف. خدا وقتی قوت چندین ساعت روزه گرفتن رو به آدم میده، قطعاً قوت پنج دقیقه زمان واسه نماز خوندنِ قبل افطار رو هم بهش میده. پس تو هم بهتره به جای بهونه تراشی، بیای وضوت رو بگیری.
احف بار دیگر ناکام ماند و تصمیم گرفت به حرف استاد مجاهد عمل کند.
پس از خواندن نماز جماعت مغرب و عشاء، بانوان سریع بلند شدند و به آشپزخانه رفتند. بانو احد خطاب به بانوان نوجوان گفت:
_سریع پنیر و سبزی و زولبیا و بامیه و خرما و حلوا رو ببرید و روی میزا بچینید.
سپس به بانو شبنم گفت:
_شبنمی، یه ربع دیگه میام آش رشته رو بِکِشم. نیام ببینم از آش فقط رشتههاش موندهها.
بانو شبنم یک "خیالت راحت" گفت که بانو احد به بانو نورا گفت:
_نورا جان، شما هم اینجا بمونید و مواظب بانو شبنم باشید که به غذاها ناخونک نزنه. در ضمن اگه احیاناً دست از پا خطا کرد، با این تنفگ آبپاش، کلهی بچهی توی شکمش رو نشونه بگیرید.
بانو نورا چشمی گفت و تفنگ آبپاش را از بانو احد گرفت. بانو احد نیز، همراه بقیهی بانوان به ناربانو رفت تا از مهمانان پذیرایی کند.
پس از رفتن بانو احد، بانو شبنم که داشت با گوشیاش وَر میرفت، چند عدد خرما و بامیه داخل دهانش گذاشت و خطاب به بانو نورا گفت:
_نورا جان، این داستان جدید رو میخونی؟
بانو نورا پاسخ داد:
_کدوم داستان؟
_همین داستانِ غارغار که کانال باغ انار، از اول ماه رمضون داره پخشش میکنه...
#پایان_پارت14
#اَشَد
#14000131