#باغنار2🎊
#پارت107🎬
اعضا هم همان دم در کائنات نظارهگرشان شدند. هنوز چند قدمی نرفته بودند که ناگهان یک دختر چادری از آن سر حیاط به سمت آنها دوید و خود را بغل یاد انداخت. یاد هم با اشک او را در آغوش فشرد و همدیگر را حسابی ماچ کردند. یلدا با دیدن این صحنه، رنگش به سرخی زد و تند تند لبهایش را گاز میگرفت که ناگهان دختر چادری گفت:
_خیلی خوشحالم داداش! خیلی خوشحالم که بالاخره حالت خوب شد!
یلدا با شنیدن کلمهی داداش، خیالش راحت شد و نفس عمیقی کشید. شاید اگر خاطره کمی دیرتر کلمهی داداش را گفته بود، یلدا به احتمال صدی به نود سکته را میزد.
_داداشم رو کجا دارید میبرید؟!
این را خاطره با چشمانی اشکبار پرسید و قبل از اینکه جناب سرگرد جواب بدهد، دخترمحی از سمت کائنات با فریاد گفت:
_داداشت دزد از آب در اومد خاطره خانوم!
خاطره با شنیدن این حرف، سرش را گرفت و چشمانش را بست. بعد کمی تلو تلو خورد و ناگهان شپلق خورد به زمین. همگی با حرص به دخترمحی خیره شدند که افراسیاب گفت:
_هیچکس از دست زبون تو در امان نیست. هیچکس!
و این کلمهی آخر را با غیظ فراوانی گفت و به سمت خاطره قدم برداشت!
صبح روز بعد، همگی دور سفرهی صبحانه جمع شده بودند که عمران قلوپ آخر چاییاش را خورد و بلند شد.
_خب من دارم میرم ملاقات یاد. خانوم وکیل هم میاد که پروندش رو پیگیری کنه. یه نفر دیگه باید همراهمون بیاد. حالا کی میاد؟!
کسی حرف نزد که بانو سیاهتیری هم از جایش بلند شد.
_به نظرم بانو احد بیاد!
بانو احد که در حال لقمه درست کردن برای مدرسهی صدرا بود، نگاهی به عمران انداخت.
_دو نفر دارید میرید دیگه. من دیگه باید بیام چیکار؟!
عمران همانطور که داشت سفره را دور میزد تا به در خروجی برسد، پاسخ داد:
_یه نفر هم باید به ملاقات دختره بره!
بانو احد پوزخند تلخی زد.
_هه! از من میخوایید بیام ملاقات دختری که باعث بدبختیمون شده و میخوام سر به تنش نباشه؟!
و جملهی بعدی را قاطعتر گفت و اتمام حجت کرد.
_اصلاً حرفشم نزنید!
بانو سیاهتیری که کیفش را دوشش انداخته و آمادهی حرکت بود گفت:
_بالاخره اون دختر تنهاست و در حال حاضر جز ما کسی رو نداره. یکی باید باشه که بهش دلداری بده. زشته ملاقات یاد بریم، ولی ملاقات اون نه. یادتون نره که اون دزدی رو دونفره انجام دادن؛ نه تک نفره!
سپس به طرف در خروجی رفت که ناگهان مهدیه گفت:
_استاد میشه من به جای بانو احد بیام؟! آخه خیلی دلم برای این دختره میسوزه!
و عمران که دیگر حوصلهی چک و چانه زدن را نداشت، سریع موافقت خود را اعلام کرد و سهنفری و با مینیبوس به طرف کلانتری راه افتادند!
عمران روی صندلی نشسته و دستانش را روی میز تکیه داده بود. گهگاهی پاهایش را تکان میداد و غرق افکارش بود که در اتاق باز شد و یاد به همراه یک سرباز که احف نبود، داخل شد. سرباز دستبند را باز کرد و یاد به آرامی روبهروی عمران نشست.
_سلام.
عمران نگاه محبتآمیزی به او کرد.
_سلام و نور. بهتری؟!
یاد هنوز شرمنده بود و اکثراً سربهزیر صحبت میکرد.
_از چه نظر؟!
_از همه نظر. زخمای سرت، زخمای انگشتات، حافظهات، حال روحیت و همچنین...حال دلت!
یاد سر بلند کرد.
_حال دلم؟! منظورتون چیه؟!
عمران نگاه شیطنتآمیزی به یاد انداخت و سپس نفس عمیقی کشید.
_چرا اون کار رو کردی؟! واسه خاطر کی؟!
یاد منظور عمران را میدانست، ولی سعی کرد به روی خودش نیاورد.
_من که دیروز همهچی رو گفتم.
_آره، ولی باز یه چیزی رو نگفتی. تو این کار رو واسه خاطر مادره دختره کردی یا خود دختره؟!
یاد نگاهی به عمران انداخت. لبهایش را تر کرد و سربهزیر گفت:
_اسمش یلداست!
عمران لبخند شیرینی زد. دندانهایش معلوم شد و گونههایش خط افتاد.
_اوه! بله. یلدا خانوم. پس درست حدس زدم. تو به خاطر یلدا خانوم اون کار رو کردی.
یاد سکوت کرد که عمران ادامه داد:
_پس ما با یه قضیهی عشقی روبهرو هستیم.
_پنج دقیقه بیشتر وقت ندارید!
این را سرباز که پشت در اتاق ایستاده بود گفت که یاد ناگهان از حالت تدافعی خود خارج شد و مشتاقانه شروع کرد به حرف زدن.
_استاد من وقت ندارم. یعنی ما وقت نداریم. هرلحظه ممکنه واسه مادر دختره اتفاقی بیفته!
_اسمش یلداست!
یاد با این تذکر عمران، عرق از پیشانی گرفت و با نگرانی ادامه داد:
_حدس شما درسته. من از یلدا خوشم میاد. همون اولینبار که توی کلبه دیدمش، ازش خوشم اومد. اون کار رو شاید اولش به خاطر اون کردم که توی دلش جا بشم. ولی بعدش مادرش هم برام مهم بود. چون جون یلدا به جون مادرش بستست. اون جز مادرش، کس دیگهای رو نداره. اگه اتفاقی برای مادرش بیفته...!
عمران پرید وسط حرف یاد.
_ازش نپرسیدی که چرا خودش و خودت رو لو داده؟!
ترمز یاد دوباره کشیده شد و برگشت سر همان حالت تدافعی.
_چرا. دیروز اومدنی اینجا، توی ماشین ازش پرسیدم...!
#پایان_پارت107✅
📆 #14030802
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت108🎬
_خب؟!
یاد دوباره سرش را پایین انداخت.
_گفت که نگران من شده. گفت که از اون موقعی که پلیسا من رو گرفتن و اون فرار کرده، عذاب وجدان اَمونش رو بریده. به خاطر مریضی مادرش هم نتونسته هیچ خبری از من بگیره. به همین خاطر خودش رو معرفی کرده و منم لو داده تا بتونه یه خبری از من بگیره!
عمران تکیه داد به پشت صندلی و نفس عمیقی کشید.
_واقعاً دمش گرم. اگه لوت نمیداد، الان توئه اح...!
مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
_توئه دیوانه حامل کلی مواد مخدر بودی!
یاد دوباره یادِ دروغهایش افتاد و شرمنده شد که عمران گفت:
_الان حال مادر یلدا چطوره؟!
یاد دوباره امیدوارانه به چشمان عمران خیره شد.
_خوب نیست. یلدا فکر کرد وقتی خودش رو لو داد و افتاد زندان، کی مراقب مادر مریضش میشه؟! نه کسی رو داشت، نه پولی. واسه همین به هزار زور و زحمت، مادرش رو با موتور میاره شهر و جلوی درِ بیمارستان رهاش میکنه تا بیان ببرنش. البته از دور مواظبه که حتماً میبرنش داخل یا نه. چون اگه خودش میبرد داخل بیمارستان، ازش پول میخواستن واسه نگهداری. ولی اونجوری...!
عمران دستش را بالا برد.
_کافیه دیگه. اشکم رو در آوردی. مطمئنی اسم این دختره یلداست؟! کوزت بیشتر بهش میخورهها!
یاد از این شوخی عمران، لبخند کمجانی زد. عمران دولا شد و از زیر میز، یک عدد انار و یک بطری کوچک شربت پرتقال در آورد و گذاشت روی میز.
_ببخشید که کمه. توی یخچال همین بود. البته چون زود اومدم ملاقاتت، فکر کنم کافی باشه. خودت که میدونی. باغ رو دزد زده و دست و بالمون خالیه!
و لحظاتی بعد، عمران یادش آمد که دزد باغ همین یاد و یلدا است. به همین خاطر با لحن نسبتاً تنفرآمیزی گفت:
_اصلاً یادم نبود دزد باغ جلوم نشسته. اینم زیادیته!
و فوری نصف بطری شربت پرتقال را خورد و آن را گذاشت سر جایش.
_شرمندهام!
یاد این را گفت که عمران بلند شد و خواست به سمت در اتاق برود که یاد دستش را گرفت.
_استاد توروخدا. من رو میتونید نبخشید. حتی یلدا رو. بهتون حق میدم. ولی خواهش میکنم به مادر یلدا کمک کنید. اون پول لازمه. وگرنه عملش نمیکنن. به حَرمِ نداشتهی حضرت زهرا کمکش کنید و واسش پول جور کنید. بهتون قول میدم هرموقع از این خراب شده خلاص شدم، تا آخر عمرم کار میکنم و قرضتون رو میدم. هم سرمایهی باغ رو که به فنا دادم، هم پول عمل مادرزن آیندم رو!
عمران ایستاد. دستی به صورتش کشید و عینکش را صاف کرد. یاد دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود. در آن لحظه کاری نمیتوانست بکند، جز اینکه زیرلب گفت:
_یا زهرا اغیثینی.
و برگشت سمت یاد. دستانش را گرفت و به صورتش خیره شد.
_نگران نباش پسر. باهم درستش میکنیم!
و بعد از اتاق خارج شد و به سمت در خروجی کلانتری رفت که بانو سیاهتیری را دید.
_چی شد؟! با بازپرس پرونده حرف زدید؟!
_بله.
_خب؟!
_توی مینیبوس تعریف میکنم. شما مهدیه رو ندیدید؟!
_نه. من الان از اتاق ملاقات اومدم بیرون. نیومده هنوز؟!
_اگه اومده بود که از شما نمیپرسیدم.
در این میان ناگهان از تهِ راهرو، در اتاقی باز شد و مهدیه از آن بیرون آمد. از دیوار گرفته بود و به سختی راه میرفت که بانو سیاهتیری گفت:
_اوناهاش!
و بلافاصله به سمتش دوید و عمران هم پشت سرش راه افتاد.
_چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! چرا رنگت پریده؟! چرا چشمات قرمزه؟! گریه کردی؟!
مهدیه با کمک بانو سیاهتیری، روی صندلی نشست. به زور نفس میکشید و چشمانش کاسهی خون شده بود.
_بگو ببینم. داخل اتاق ملاقات بودی یا مجلس روضه؟! الو؟! صدام رو میشنوی؟!
مهدیه میشنید، اما توان جواب دادن نداشت که عمران پرسید:
_یلدا خانوم رو دیدید؟!
مهدیه سرش را به نشانهی مثبت تکان داد و نگاهش را به بانو سیاهتیری دوخت.
_از روضه بدتر بود بانو. چقدر این دختر توی زندگیش زجر کشیده. چقدر درد. چقدر سختی!
عمران دوباره پرسید:
_باهاش حرف زدید؟!
مهدیه به زور آب دهانش را قورت داد.
_بیشتر اون حرف زد. فقط من یه سوال پرسیدم که چیشد کارِت به اینجا رسید؟! اونم از اول زندگیش تا الان رو برام تعریف کرد و اشکم رو در آورد. معلوم بود خیلی دلش پُره. چون تا من رو دید، رنگ و روش باز شد و سفرهی دلش رو باز کرد. خیلی سخت بود گوش دادن به این حرفا. چه برسه به گفتن و زندگی کردنش که یلدا این کار رو انجام داده بود!
و دوباره زد زیر گریه. عمران دست به سینه سری تکان داد و زیرلب گفت:
_ما رو باش کی رو فرستادیم دلداری بده. ایشون خودش دلداری لازم شده!
بانو سیاهتیری سر مهدیه را به آغوش گرفت.
_آروم باش جانم. آروم. خودت رو کنترل کن. زشته. اینجا کلانتریه. بیمارستان نیست که ضجّه میزنی. پاشو بریم خونه. پاشو. همهچی درست میشه!
و سهنفری و با قدمهایی آرام، کلانتری را ترک کردند و سوار مینیبوس شدند. مهدیه پشت صندلی راننده نشسته بود و سرش را به شیشه چسبانده بود...!
#پایان_پارت108✅
📆 #14030802
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
28.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴کودکان ایران #شبيه_یحیی شدند...
👦من هم یحیی سنوار هستم
✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
هدایت شده از عصر جهاد
برادر ایرانمنش - صوتی.mp3
64.21M
🔊 فایل صوتی|حکم جهاد، الزامات و راهبردها
ارائه برادر هانی ایرانمنش در اتاق رصد جبهه مردمیِ فرهنگی اجتماعی انقلاب اسلامی
🔹 با موضوع:
تغییر و تحولات فلسطین و لبنان؛ تحلیل ها، افق ها و راهبردها
🔗منبع انتقال پیام👇
@shenasschool
#فایل_صوتی
#حزب_الله_زنده_است
#سیدحسن_نصرالله
🔻در#عصر_جهاد،نَبضمیدانراداشته باشید👇
🆔https://eitaa.com/asr_jahad
🆔https://ble.ir/asr_jahad
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت109🎬
عمران هم جلو نشسته و گوش به حرفهای رد و بدل شده بین خانوم سیاهتیری و بازپرس پروندهی یاد داده بود.
_راستش خبر زیاد دارم واستون. حالا از کجا شروع کنم؟!
_نمیدونم. هرطور که خودتون راحتید!
بانو سیاهتیری لبخندی زد و کمی فکر کرد. معلوم بود حاوی خبرهای خوبی است.
_اوممم...خب اول از پروندهی مواد مخدرش براتون میگم. اونایی که یاد و یلدا رو خفت کردن، همشون نقاب داشتن. به جز یکی که همون موجود وحشتناک بود که اول گولشون زد. یاد دیروز همون فرد رو چهرهنگاری کرد و در کمال تعجب همون فرد توی بازداشتگاه کلانتری بود. باورتون میشه؟!
ابروهای عمران بالا رفت که بانو سیاهتیری با ذوق و شوق ادامه داد:
_اون فرد کسی نبود جز همونی که اون شب با رفیقش اومده بودن شما و یاد رو بدزدن که خب موفق نشدن. یادتونه؟!
عمران با تعجب نگاهی به بانو سیاهتیری انداخت.
_همونایی که از طرف باغ پرتقال اومده بودن؟!
بانو سیاهتیری لبخند شیطنتآمیزی زد که عمران ادامه داد:
_این یعنی...!
_این یعنی پشت پروندهی مواد مخدر یاد هم باغ پرتقال و دار و دستشه. اونا برای اینا پاپوش درست کردن. عجیبه نه؟!
عمران برای لحظاتی هنگ کرد. دهانش نیمه باز مانده و به نقطهای خیره شده بود. انگار نفس نمیکشید.
_حیرتآوره!
و بلافاصله نفسش را بیرون داد و به حالت عادی برگشت.
_حتی فکرشم مغز آدم رو قفل میکنه! آخه چهجوری؟! چرا؟! به چه دلیل؟! هووففف! سر آدم سوت میکشه!
بانو سیاهتیری بدون توجه به تعجب عمران، با خونسردی ادامهی حرفهایش را زد.
_از بازپرس شنیدم که وقتی از اون فرد اعتراف گرفتن، گفته وقتی باغ پرتقال میفهمه که یاد فرار کرده، دیگه تلاشی برای بازگشتش نمیکنه. چون میدونه این کار بیفایدست. به جاش سعی میکنه براش پاپوش درست کنه تا یه عمر آب خنک بخوره و اینجوری ازش انتقام بگیره. بعد کلی تحقیق میکنن و رد یاد و یلدا رو میزنن. بعدش میفهمن که قراره از یه جایی سرقت کنن و قرار میذارن که توی فرصت مناسب گیرشون بندازن، پولا رو بردارن و به جاش کلی مواد مخدر کنارشون بذارن. بعد فرار هم سریع به پلیس زنگ میزنن و نشونی یاد و یلدا رو میدن و میگن که کلی مواد همراهشونه. اینجوری با یه تیر دو نشون زدن! هم واسه یاد پاپوش درست کردن، هم صاحب کلی پول که سرمایه باغ ما بود شدن!
عمران دیگر واکنشی نشان نمیداد. انگار بدنش از این همه حقیقت باورنکردنی بیحس شده بود. البته وی بعد از لحظاتی گفت:
_پس با این حساب، سرمایهی باغ الان پیش باغ پرتقاله. نه؟!
_دقیقاً. البته دست پادشاه باغ پرتقاله و اونم متواریه. البته بازپرس گفت خیلی زود گیرشون میندازیم. اینم بگم که بازپرس گفت باغ پرتقال بعد پاپوش، تعجب کردن که یاد آزاد شده و برگشته باغ. نمیدونستن که یاد به خاطر فراموشیش و با قید وثیقه فعلاً آزاد شده. از اون طرفم شما پیدا شدید و برگشتید باغ. واسه همین تصمیم میگیرن آخرین ضربه رو همزمان بهتون بزنن. پس اون شب یواشکی میان باغ و میخواستن بعد دزدیدن، بکشنتون که خب خداروشکر موفق نمیشن!
عمران شانههایش را به معنای "زبان قاصر است از این همه نامردی" بالا انداخت که بانو سیاهتیری آب دهانش را قورت داد.
_با این وضعیت خداروشکر پروندهی مواد مخدر یاد بسته و ایشون تبرئه شد.
عمران دستهایش را بالا برد و خداراشکر کرد که خانوم وکیل ادامه داد:
_البته پروندهی دزدیش از باغ باز شد. همچنین یلدا خانوم. با این حال جای نگرانی نیست. گفت اگه رضایت بدید، یه حبس جزئی میکشن و بعدش میان بیرون. البته مالی که از دست دادید رو هم باید جبران کنن. چون به هرحال اونا دزدی کردن و جنبهی عمومی جرم باقیه. البته اگه رضایت ندید، باید بیشتر حبس بکشن!
سپس نگاهی به عمران انداخت که ساکت به جاده خیره شده بود.
_حالا رضایت میدید؟!
عمران چند لحظهای سکوت کرد و سپس دستی به ریشهایش کشید. خواست جواب بدهد که مهدیه از جایش به سمت راننده کِش پیدا کرد و تکه کاغذی به بانو سیاهتیری داد.
_بانو لطفاً این آدرس نگه دارید. میخوام پیاده بشم.
و بعد دوباره برگشت سرجایش. رفتارش طوری بود که انگار هیچ یک از حرفهای عمران و خانوم وکیل را نشنیده. راننده کاغذ را گرفت و نگاهی به آن انداخت.
_این آدرس بیمارستانه.
سپس از آینه نگاهی به مهدیه انداخت.
_حالت خوب نیست؟! میخوای به جای بیمارستان، ببریمت درمانگاه؟!
مهدیه با جدیت جواب داد:
_این آدرس بیمارستانیه که مادر یلدا توش بستریه. بهم گفت تا اون موقعی که پام گیره، ازش مراقبت کن. منم بهش قول دادم که این کار رو میکنم.
بانو سیاهتیری بدون هیچ حرفی، به سمت بیمارستان راه کج کرد که عمران برگشت به سمت مهدیه.
_به نظرم این کار رو نکنید. چون یاد بهم گفت که مادر یلدا الان بدون همراه توی بیمارستانه. هرکسی بهش سر بزنه، همراهش شناخته میشه...!
#پایان_پارت109✅
📆 #14030803
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت110🎬
_و همهی خرج و مخارج بیمارستان میفته گردنش!
اما مهدیه باز بیتفاوت، لب به سخن گشود.
_مهم نیست. هنوز یه کم پسانداز تهِ حسابم هست. اگه هم کم اومد، نهایتش میگم بانو احد کارت به کارت کنم برام...!
سچینه مثل همیشه در کافهنارش مشغول بود. صبحها زیاد مشتری نداشت. آن تک و توک مشتری هم سفارش قهوه و نسکافه میدادند تا انرژی داشته باشند روز را به شب برسانند. سچینه پشت میز حسابداریاش، دفتری را ورق میزد و داشت به مشتریاش که علی پارسائیان بود، توضیحاتی ارائه میداد.
_ببینید جناب، الان موردی که به درد شما بخوره ندارم. یعنی تموم کردم. این روزا دیگه کمتر کسی واسه ازدواج و پیدا کردن مورد میاد پیش من. الانیا یا قصد ازدواج ندارن، یا اگه هم دارن، خودشون موردشون رو پیدا میکنن. گذشت زمان معرفی ازدواج و اینجور چیزا.
سچینه معلوم بود کلافه و خسته است. چون بعد این حرف خمیازهای کشید و سرش را خاراند. اما علی پارسائیان سرحال بود و مصمم برای پیدا کردن مورد ازدواج. او در حالی که یک دستش را روی میز گذاشته و به آن تیکه داده بود، با جدیت به سچینه خیره شد.
_یعنی چی خانوم؟! وقتی روی کارت مغازتون مینویسید "تک بیا کافهنار، جفت برو بیرون" یعنی باید همیشه مورد مناسبی داشته باشید تا وقتی منه مشتری میام اینجا، ناامید برنگردم. درست نمیگم؟! در ضمن محض اطلاعتون، من شیش ماه پیش فرم ازدواجم رو پر کردم.
سچینه پوفی کشید.
_بله، در جریانم. ولی خب الان من چیکار کنم وقتی مورد مناسب شما پیدا نشده؟! از زیر سنگ پیدا کنم یا سفارش بدم براتون بسازن؟!
علی پارسائیان قیافهی طلبکارانهای به خود گرفت.
_من دیگه اینا رو نمیدونم. من چند ماهه که قصد ازدواج دارم و امروز دیگه کاسهی صبرم لبریز شد و اومدم پیش شما. اگه ردم کنید، ممکنه این قصدم برای همیشه بره و دیگه هیچوقت سراغم نیاد. اون وقته که گناه مجردی من، پای شما هم نوشته میشه!
سچینه از این حرف عصبانی شد و محکم دفتر موردهای ازدواجش را بست. به طوری که باد محکمی به صورت علی پارسائیان برخورد کرد.
_اصلاً به شما مورد ازدواج معرفی نمیکنم. شیرفهم شد؟!
علی پارسائیان واکنشی نشان نداد که سچینه با چشمهایی ورقلمبیده ادامه داد:
_اصلاً ببینم. توی این وضعیت بغرنج باغ، چطور روتون میشه ازدواج کنید؟! توی وضعیتی که دزد باغمون یه آشنا در اومده، فقر داره توی باغ بیداد میکنه و یه شب در میون داره دزد میزنه به باغمون، چطور جرئت میکنید ازدواج کنید؟!
علی پارسائیان دستش را از روی میز برداشت و به نشانهی برو بابا در هوا تکان داد.
_ولم کنید خانوم. اینا چه ربطی بههم داره؟! حالا چون دزد باغ یاده، من زن نگیرم؟! چون دزدا یه شب در میون هوس میکنن یه سری به باغمون بزنن، من زن نگیرم؟! یه دفعه بگید چون امروز هوا هم ابریه، من زن نگیرم دیگه. خداوکیلی اصلاً با عقل جور در میاد؟!
سپس لبهایش را تر کرد و با لحن آرامتری ادامه داد:
_در ضمن اینا مسائل عمومی باغه، نه مسائل شخصی. اگه اینا مسائل شخصی من بود که دزدم و فقیرم و...درسته. با این وضعیت کسی بهم زن نمیداد که من بگیرم یا نگیرم. ولی من پاکم. نه دزدم، نه فقیر. یه شغل آبرومند دارم و یه مثقال پسانداز. یه تیکه نون دارم و یه سر سوزن شوق! پس بهتره همین الان یه مورد خوب معرفی کنید.
سچینه که انتظار این حرفهای قلمبه سلمبه از علی پارسائیان که معمولاً کم حرف و سربهزیر بود را نداشت، نفس عمیقی کشید و سپس با صدایی که هرلحظه بلندتر میشد گفت:
_برادر من؛ من الان مورد ندارم. به پیر به پیغمبر، الان مورد ندارم. به قرآن الان مورد ندارم. به سلالهی حضرت زهرا الان مورد ندارم!
و همینجور پشت دست راستش را به کف دست چپش میزد و هی قسم میخورد که مورد ندارم. آخر سر آنقدر پشت سر هم حرف زد که نفسش بند آمد و ناگهان کف دستش را به علی پارسائیان نشان داد و با چهرهای سرخ و برافروخته گفت:
_این کف دست. اگه مو داره بِکن!
سپس بدون اینکه به میزهای مغازه نگاه کند، با دست کل مغازه را نشان داد و چشم در چشم علی پارسائیان گفت:
_این کل کافهنارم. اگه مورد دیدی، بردار با خودت ببر!
علی پارسائیان نفس عمیقی کشید. چون کف دست سچینه مویی نداشت که بکند. برگشت و کل کافهنار را نگاهی انداخت که چشمش به دختر چادریای افتاد که گوشهی مغازه، پشت یکی از میزها نشسته بود. او با دیدن دختر لبخند ملایمی زد و با قیافهای که انگار چیز خارق العاده ای کشف کرده، با دست او را به سچینه نشان داد.
_بفرما. ایشونم مورد. حالا برم پیشش؟!
سچینه که متوجهی آمدن دختر به کافهنار نشده بود، با دیدن او کمی خشکش زد و زبانش بند آمد. فکر نمیکرد که بلوفش رنگ واقعیت بگیرد. به همین خاطر پس از چند ثانیه، دست به چانه و با شک و تردید گفت:
_نمیدونم! هرجور میل خودتونه...!
#پایان_پارت110✅
📆 #14030803
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت111🎬
_بدشانسی پشتش هم به ماست. اگه پشتش به ما نبود، چهرهاش رو میدیدم که بگم به دردتون میخوره یا نه. گرچه احساس میکنم که اولین باره اومده اینجا.
علی پارسائیان که گیج شده بود، نگاه پرسشگری به سچینه انداخت.
_الان من متوجه نشدم. برم یا نرم؟!
سیچنه نفسش را محکم بیرون داد.
_توکل به خدا. برید! ولی نگید از طرف من اومدید. چون خودتون خواستید برید. در ضمن اگه رفتار خوبی باهاتون نداشت و چندتا لیچار بارتون کرد و با کیفش زد توی ملاجتون، مسئولیتش با من نیست و از همونجا راهتون رو میگیرید میرید بیرون. متوجه شدید؟!
علی پارسائیان آب دهانش را قورت داد و پس از کمی مکث، سرش را تکان داد. سپس نفس عمیقی کشید و به سمت میز قدم برداشت. چند دفعهای با دختران مختلف، برای ازدواج آشنا شده بود و با این وضعیت غریبه نبود. ولی خب اینبار سچینه ترس در دلش انداخته بود.
پس از لحظاتی علی پارسائیان به میز موردنظر رسید. بدون اینکه به چهرهی دختر نگاه کند، صندلی را بیرون کشید و روبهروی آن نشست و نگاهش را به او دوخت. اما بعد از لحظاتی، ناگهان داد بلندی کشید و خواست از روی صندلی بلند بشود که به خاطر عجلهی زیاد، ناگهان تعادل صندلی بههم خورد و از پشت به زمین افتاد. سچینه که از دور آنها را زیرنظر داشت، چشمانش گشاد شد که دید علی پارسائیان بدون توجه به افتادنش، سریع بلند شد. صداهای عجیب غریب از خود در آورد و با خیره ماندن روی صورت دختر، از کافهنار خارج شد. انگار که یک جن واقعی دیده باشد!
سچینه که حسابی تعجب کرده بود چرا علی پارسائیان با آن همه شور و شوق برای ازدواج، با دیدن مورد پا به فرار گذاشته، بلافاصله منوی سفارشات را برداشت و به سمت دختر به راه افتاد و پس از لحظاتی بالای سرش ایستاد.
_خانوم میخوایید سفارشتون رو ثبت کنم؟!
دختر با شنیدن صدا، سرش را بالا آورد که سچینه با دیدن او جا خورد. حسابی ماتش برد و چشمانش گرد شد. حالا میفهمید واکنش علی پارسائیان را و به او حق هم میداد!
پاهایش سست شد و بیاختیار روی یکی از صندلیها نشست.
_حالت خوبه سچین؟! بابا تو دیگه غش نکن. علی پارسائیان بس نبود، تو هم اومدی روش؟!
سچینه به چهرهی دختر خیره شده بود و پلک نمیزد.
_دارم درست میبینم؟! تو رجینای خودمونی؟!
رجینا به آرامی نفسش را بیرون داد و سرش را پایین انداخت.
_آره، خودمم. رجینا معروف به رجی!
سچینه همچنان مبهوتش بود.
_وای باورم نمیشه! اون تیپ مردونه، اون کلاه لبهدار روی سرت، اون لُنگ دور گردنت، اون پیراهن آستین کوتاهت و اون تُن صدای مردونت. الان هیچی ازش باقی نمونده! متوجهی؟!
رجینا بغض کرده بود؛ ولی سعی میکرد آن را پنهان کند. گوشهی لبش را گاز گرفت و نگاهش را به سچینه دوخت.
_آره آبجی. متوجهم. چون خودم خواستم!
سپس به سختی آب دهانش را قورت داد.
_دیگه خسته شده بودم آبجی. خسته شده بودم از اینکه نگاههای دیگران رو تحمل کنم. خسته شده بودم از اینکه شغلی رو انتخاب کرده بودم که متناسب با روحیات من نبود. آخه مکانیکی و تعویض روغنی و دست و صورت سیاه و کثیف رو چه به دختر؟! آره. خسته شده بودم از اینکه به جمع دخترونه رام نمیدادن و من رو یه پسر میدونستن. اولش شاید از این کار ذوق میکردم، ولی بعدش نه. چون من ظاهرم مردونه بود؛ ولی باطنم همون دختر لطیف بود که دوست داشت با همجنساش حرف بزنه و فعالیت کنه. من نمیتونستم مرد باشم. چون من دختر بودم و فقط ادای مردا رو در میآوردم.
سچینه لبهایش را تر کرد.
_ما که از همون اول بهت گفتیم؛ ولی خب تو گوش نمیکردی. البته من درکت میکردم. چون اکثر نوجوونا، توی یه سنی هیجاناتشون بالا میزنه و باید تخلیهاش کنن. حالا هرکی به یه شکل. تو هم کنجکاو بودی و اینجوری تخلیه کردی!
رجینا حرفهای سچینه را تایید کرد. بغضش ترکیده و صورتش خیس شده بود.
_حالا بگو ببینم. چیشد یهو کانال عوض کردی؟!
رجینا از این تعبیر سچینه، پقی زد زیر خنده. اشک و لبخندش قاطی شده بود.
_یهویی نبود. از اون موقعی که اون دختر پیداش شد، یه چیزایی برام یادآوری شد. اینکه گفتم میخوام باهاش ازدواج کنم و شماها هم باهاش مخالفت میکردید، حتی خودم رو هم به شک انداخته بود. نمیدونستم چی درسته، چی غلط. نمیدونستم دخترم یا پسر. توی بحران عجیبی قرار گرفته بودم. تا اینکه با اون دختره دعوام شد و از اون به بعد دیگه جوابمم رو نداد. این دلیل شد که بیشتر فکر کنم. بیشتر تحقیق کنم و بیشتر خودم رو بشناسم. بعدشم که کارگاه ارزش زن توی کائنات برگزار شد. اول نمیخواستم شرکت کنم، ولی خب به لطف شماها به ستون بسته شدم تا توی کارگاه باشم.
سپس لبخند ریزی زد و ادامه داد:
_البته بابت این کارِتون ممنونم. چون حرفهای اون کاراگاه باعث شد به هویتم پِی ببرم. باعث شد فکر و تحقیقاتم به نتیجه برسه و خودم رو بیشتر بشناسم...!
#پایان_پارت111✅
📆 #14030804
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت112🎬
_بعدشم رفتم امامزاده و از کارام توبه کردم و این ریختی شدم که الان میبینی!
سچینه نیشخندی زد و دست روی شانهاش گذاشت.
_اتفاقاً خیلی هم خوشگل شدی. مقنعه و چادر خیلی هم بهت میاد. بهتر از اون ریخت و قیافهی مثلاً پسرونت بود. اَه اَه! با اون صدای کلفت و لاتی و لُنگ دور گردنت، شبیه شوفرا شده بودی!
سپس هردو خندیدند که رجینا گفت:
_واقعا تو متوجه نشدی دو سه روزه نیستم توی باغ؟!
_چرا خب. ولی گفتم شاید رفتی پی عشقت که قراره باهاش ازدواج کنی. نفهمیدم که رفتی امامزاده دخیل بستی!
سپس دوباره خندیدند که سچینه دستهای رجینا را گرفت و لبخندی به او زد.
_از اون موقعی که ادعای پسر بودن کردی، دیگه جرئت گرفتن دستات رو نداشتم. البته حقم داشتم. چون وقتی دستای سیاه و کثیفت رو میدیدم، حالم بههم میخورد. چه برسه حالا بگیرمشون!
رجینا نیز نگاه محبتآمیزی به سچینه کرد و متقابلاً او هم دستهایش را فشرد.
_چیزی میخوری برات بیارم؟!
رجینا سرش را به بالا تکان داد که سچینه از جایش بلند شد.
_بیخیال بابا. تو تازه باید شیرینی هم بدی به خاطر این سر و وضعت. بعد واسه من سر بالا میندازی؟! الان دوتا آب هویج بستنی به حسابت میارم، جیگرمون حال بیاد.
سپس از میز فاصله گرفت و رجینا هم نفس عمیقی کشید. چرا که معتقد بود آب هویج بستنیهای کافهنار، بهتر از شیرکاکائو با فلفلهایش است.
طولی نکشید که سچینه با سفارشش به طرف میز آمد و جلوی رجینا نشست. در کافهنار پرنده پر نمیزد و همین موجب شد دو دوست قدیمی که اخیراً به خاطر عدم تطابق جنسیت بِینشان فاصله افتاده بود، حسابی باهم گرم بگیرند و خاطراتشان را مرور کنند.
_راستی از باغ چه خبر؟! میدونم که توی همین دو سه روزه اتفاقات زیادی افتاده. چون بالاخره باغ اناره دیگه. مگه میشه توش یه روز آروم داشته باشیم؟!
سچینه تکخندهای کرد و قلوپی از آب هویجاش را نوشید.
_به قول خودت که خبر زیاده. ولی خب مهمترینش این بود که یاد حافظش برگشت و اتهام مواد مخدرش رو گردن گرفت.
چشمان رجینا گشاد شد که سچینه با زیرکی ادامه داد:
_البته طولی نکشید که فهمیدیم دروغ گفته. چون یه دختره با پلیس اومد و گفت که مواد مخدر، کار یاد نیست. البته بعدش پلیس گفت که کار دزدی باغ، کار همین یاد و دخترس!
با این حرفهای شوکهکننده، یکهو آب هویج داخل گلوی رجینا پرید که سچینه بلافاصله روی میز دولا شد و چند ضربه پشت او زد تا حالش جا بیاید.
_باورم نمیشه سچین. چه لحظاتی رو گذروندید پس! حالا این دختره کیه؟!
سچینه چشم به افق دوخته بود و داشت تعریف میکرد.
_دختره و مادرش توی کلبه بودن که یاد بهشون برخورد میکنه. بعد به خاطر مریضی مادر دختره، یاد مجبور میشه با کمک دختره پولای باغ رو بدزدن. البته به نظرم اینا بهونهای بیش نیست. چون من معتقدم با یه قضیهی عشقی روبهرو هستیم.
رجینا شانههایش را بالا انداخت.
_که اینطور. حالا تکلیف یاد چی میشه؟! میبرنش زندان؟!
_نمیدونم والا. استاد و خانوم وکیل از صبح رفتن دنبال کاراش. هنوز خبری ازشون نشده.
رجینا چند لحظهای مشغول خوردن آب هویجش شد و سپس گفت:
_به نظرم هرآدمی میتونه یه اشتباه رو توی زندگیش انجام بده. چون با همون اشتباه، خیلی تجربه و درس میگیره و واسه ادامهی زندگیش قطعاً مفیده. البته به شرطی که از اشتباهش برگرده و دیگه هم سراغش نره. نمونش هم من و یاد!
سچینه سری تکان داد و سپس پقی زد زیر خنده.
_وای خدا. هرموقع یاد واکنش علی پارسائیان میفتم، خندم میگیره. آخه تو اونقدرم ترسناک نیستی که اینجوری فرار کرد!
رجینا چشم غرهای به سچینه رفت.
_من اصلاً ترسناک نیستم. اون فرار کرد چون انتظار نداشت من رو توی این وضعیت ببینه. البته حقم داشت. فقط نمیدونم چرا اینقدر واکنشش سریع بود که نذاشت حداقل براش توضیح بدم.
سچینه با خنده سرش را تکان داد که رجینا پرسید:
_راستی تو نمیدونی چی میخواست بهم بگه که اومد روبهروم نشست؟!
سچینه ته لیوان را در آورد و پس از پاک کردن دور دهانش گفت:
_چرا. طفلکی زن میخواست. منم تو رو بهش معرفی کردم.
ابروهای رجینا بالا رفت و صورتش سرخ شد. با چشمانی ریز، قشنگ معلوم بود میخواهد خرخرهی سچینه را بِجَوَد که سچینه بلافاصله ادامه داد:
_ببخشید. چون واقعاً دیگه نمیدونستم چیکار کنم! امروز اول صبح اومده میگه بهم مورد معرفی کن. منم میگم ندارم. برو یه روز دیگه بیا. بعد تو رو نشون داد و گفت اون چطوره؟! منم چون میخواستم از دستش خلاص بشم، گفتم خوبه؛ برو باهاش صحبت کن. البته نمیدونستم که اون دختر چادری تویی. وگرنه هیچوقت با درخواستش موافقت نمیکردم!
رجینا نیز بعد از چشم غرهای کوتاه، خندید و نگاهش را از سچینه دزدید. اما هنوز در چهره و رفتارش، کمی نگرانی موج میزد. چون بلافاصله از کیفش گوشی را برداشت و شروع کرد به تایپ کردن...!
#پایان_پارت112✅
📆 #14030804
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆حمله مخوف اسرائیل به ایران و واکنش طنزآلود مردم تهران
😂
ویدئوی فوق از دیشب در کانال ها و گروه های مختلف #تهران در حال وایرال شدن است
سخنرانی استاد راجی - 030715.mp3
22.2M
🎤سخنرانی استاد راجی
در رابطه با حوادث منطقه
👌 بسیار مهم
🔹لطفا با دقت گوش بدید
در لحظات ، ساعات و روزهای بسیار حساسی بهسر میبریم اگر غفلت کنیم در دنیا و آخرت متضرر و پشیمان خواهیم بود.
خیلی خوبه حتما با حوصله گوش بدهید نوت برداری کنید.
#هر_نفر_یک_تبیین_گر
لطفاً نشر دهید
محو کامل اسرائیل غاصب
اخراج آمریکا از منطقه
اللهم عجل لولیک فرج
🇮🇷https://b2n.ir/j10137🇵🇸
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#طرح_تحول💥
وضعیت گروههای #طرح_تحول تا به این لحظه👇
1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی.
(6 عضو دارد✅)
در حال کار روی یک داستان جشنوارهای✅
2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی.
(11 عضو دارد✅)
در حال نگارش داستان مربوط به ایام فاطمیه✅
3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی.
(6 عضو دارد✅)
در حال نگارش داستان✅
4⃣ژانر طنز.
(2 عضو دارد✅)
در آستانهی انحلال❌
برای عضویت توی هریک از گروهها، به آیدی زیر پیام بدید👇🍃
🆔 @Amirhosseinss1381
شرط عضویت، فعالیته🙂🍃
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت113🎬
رجینا انگار از چیزی میترسید. سچینه هم متوجهی این نگرانی شده بود.
_ببینم رجی، اتفاقی افتاده؟!
رجینا بدون اینکه نگاهش را از صفحهی گوشی بردارد، جواب داد:
_نه. فقط یه کم نگرانم!
_نگران چی؟!
_بابا همین دختره دیگه. جواب تلفنام رو که نمیده. الانم دارم بهش پیام میدم، ببینم جواب میده یا نه.
چشمان سچینه ریز شد.
_دیگه با اون چیکار داری؟! مگه توبه نکردی و دختر نشدی؟!
رجینا گوشی را کنار گذاشت.
_چرا. ولی خدایی دختر خوبی بود. گرچه یه کم حجابش مشکل داشت، ولی خب در کل خوب بود. منم دارم سراغش رو میگیرم که پیداش کنم و بهش بگم من پسر نیستم. چون احساس میکنم اونم به من علاقهمند شده بود. الان که فکر میکنم به عنوان یه پسر، احساسات یه دختر رو خدشهدار کردم، عذاب وجدان میگیرم. میخوام پیداش کنم و قضیه رو براش توضیح بدم و اگه موافق بود، یه طرح دوستی دونفره بریزیم روی هم. اینجوری شاید حجابش رو هم درست کردم!
سچینه پوفی کشید.
_عذاب وجدان نداشته باش. اون اگه بهت علاقهمند شده بود که جواب تلفنات رو میداد!
رجینا با چهرهای مضطرب گفت:
_خب شاید اتفاقی براش افتاده. من از این میترسم!
سچینه خواست بگوید نترس که صدای اعلان تلفنش به گوش خورد.
_بالاخره استاد و خانوم وکیل برگشتن. همین الانم یه جلسهی فوری قراره توی کائنات برگزار بشه. بلند شو بریم!
سچینه گوشی را داخل جیب روپوشش گذاشت و از روی صندلی بلند شد که رجینا دستش را گرفت.
_آبجی من میترسم بیام!
سچینه از بالا به رجینا خیره شد.
_از چی میترسی؟!
رجینا سرش را پایین انداخت.
_ترس که نه. بلکه خجالت میکشم بیام. به خاطر ریخت و قیافم میگم.
سچینه نگاه عاقل اندر سفیهای به او انداخت.
_خجالت نداره که آبجی گلم. تو کار بدی نکردی. فقط به اصل و هویتت برگشتی. شاید اول از دیدنت جا بخورن؛ ولی مطمئنم اونا هم خوشحال میشن. در ضمن من فکر میکنم علی پارسائیان تا الان رفته به همه گفته که تو رو توی این ریخت و قیافه دیده. پس بیخودی غصه نخور و خجالت نکش. الان همه آمادهی دیدن تو با همین ریخت و قیافهان!
سپس هردو خندیدند و پس از خاموش کردن برقهای اضافی، به در کافهنار قفل کتابی زدند و به سوی کائنات راه افتادند...!
پس از اقامهی نماز جماعت ظهر به امامت استاد مجاهد، همهی نگاهها به سمت عمران و بانو سیاهتیری رفت. البته نفراتی هم دور رجینا را گرفته بودند و داشتند دلایل متحول شدنش را بررسی میکردند. تقریباً همهی اعضای باغ در کائنات جمع شده بودند و فقط استاد ابراهیمی نبود که در کانکس نگهبانی، مشغول انجام وظیفه بود.
عمران و بانو سیاهتیری هرازگاهی نگاهی به هم میانداختند و نمیدانستند کدامشان اول شروع کنند که بانو احد سکوت فضا را شکست.
_اول بگید ببینم مهدیه کجاست؟! چرا با شما برنگشت؟!
بانو سیاهتیری صدایش را صاف کرد.
_نگران نباش احد جان. رفته بیمارستان، پیش مادر همین دختره یلدا.
بانو احد نفس حرصآلودی کشید.
_اونجا رفته چیکار؟! رفته دزدی یاد بگیره؟!
عمران انگشتش را گاز گرفت.
_این حرفا از شما بعیده بانو. دزدی چیه؟! رفته از مادر یلدا خانوم مراقبت کنه. چون بندگان خدا هیچکس رو ندارن.
در این بین رجینا دستی به شانهی سچینه زد و خود را نزدیک او کرد.
_دیدی قضیهی مریضی مادر دختره حقیقت داشت؟! حالا باز بگو با قضیهی عشقی روبهرو هستیم.
سچینه بیاعتنا جوابش را داد.
_ولی من باز معتقدم با قضیهی عشقی روبهرو هستیم. حالا ببین کی گفتم!
رجینا سری تکان داد که استاد مجاهد گفت:
_خب دوستان چه خبر؟! یاد رو دیدید؟! الان تکلیفش چیه؟!
عمران به آرامی نفسش را بیرون داد و پس از انداختنِ نیم نگاهی به همهی اعضا، به استاد مجاهد خیره شد.
_خب راستش من یاد رو دیدم. خیلی ناراحت و پشیمون بود. ولی بیشتر از اینکه برای خودش نگران باشه، برای مادر دختره نگران بود. ازم خواهش کرد هرجوری که میتونیم، پول عملش رو جور کنیم. اگه آرومش نمیکردم، حتی به پام هم میافتاد. قسمم داد که کمکش کنیم و برای جبران این کار، حاضره تا آخر عمرش کار کنه و کل درآمدش رو به ما بده!
دخترمحی پوزخندی زد.
_جالبه. خودش سرمایهی باغ رو بالا کشیده و پولا رو هَپَلو هَپا کرده. بعد میگه پول عمل مادر این دختره رو هم شما جور کنید؟! سنگِ پا جلوی ایشون کم میاره!
بانو شبنم نیز حرف دخترمحی را تایید کرد.
_دقیقاً. اصلاً ما چرا باید پول عمل ایشون رو جور کنیم؟! جز اینه که مادرِ دزدِ باغمونه؟! اونم توی این وضعیت باغ که داریم توی فقر دست و پا میزنیم؟!
عمران جوابی نداد که استاد مجاهد دست به ریش گفت:
_عجیبه. چرا باید یاد به خاطر مادر یه دختر اینجوری خودش رو توی هَچَل بندازه؟! اینکه بهشون مدیونه رو اصلاً نمیتونم بپذیرم!
عمران لبهایش را تر کرد.
_زیادم عجیب نیست برادر. چون من یه حدسایی زده بودم...!
#پایان_پارت113✅
📆 #14030805
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت114🎬
_که خب امروز توی ملاقات با یاد مطمئن شدم.
استاد مجاهد با چشمهایی پرسشگر، خیره شد به عمران که با یک جمله صحبتهایش را تکمیل کرد.
_راستش ما با یه قضیهی عشقی روبهرو هستیم.
با شنیدن این حرف، بلافاصله سچینه زیرچشمی نگاهی به رجینا انداخت و لبخند موذیانهای به او زد.
_این یعنی چی استاد؟!
این را علی پارسائیان که داشت سینی چای را بین حاضرین پخش میکرد گفت که عمران جواب داد:
_خیلی سادس. دل یاد ما، پیش اون دختره یلدا گیر کرده. به خاطر همین بوده که تن به همچین کاری داده. یاد توی اعترافات دیروزش گفت بی پولی عقل و دین آدم رو میبَره. ولی به نظرم این عشقه که عقل و دین آدم رو میبَره. یاد ما هم عاشق شده!
در این میان عادل عربپور زیرلب غرید.
_هه! دزد چو دزد ببیند خوشش آید. اصلاً چرا دزدا باید ازدواج کنن، ولی من و خیلیای دیگه مجرد بمونیم؟!
همگی زبانشان بند آمده بود که بانو شبنم با خوشحالی دستانش را بالا برد.
_خدایا شکرت که بالاخره یاد هم سر و سامون گرفت.
سپس نگاهش را به عمران دوخت.
_استاد معلوم نیست عروسیشون کیه؟!
بانو احد که کارد میزدی، خونش در نمیآمد، با تُرشرویی ضربهای به بانو شبنم زد.
_معلوم هست تو طرف کدومی؟! دو دقیقه پیش میگی چرا باید به مادر دختره کمک کنیم؟! بعد الان خوشحالی و تاریخ عروسی میپرسی؟! یعنی تو واقعاً نفهمیدی معشوقهی یاد، همین دخترهی دزده؟!
بانو شبنم ناامید ساکت شد که عمران مردد گفت:
_والا نمیدونم. یاد فعلاً راجع به این قضیه چیزی نگفت. امروز فقط گفت که برای مادر دختره کاری کنید. وضعیتش خوب نیست و هرلحظه ممکنه اتفاقی براش بیفته. در ضمن اگه هم میگفت، فکر میکنم احتمالاً بعد آزادیشون، عروسیشون باشه!
_استاد مگه دزد باغ، یاد و دختره نیستن؟! مگه الان سرمایهی باغ دست اونا نیست؟! خب نمیشه بخشی از اون پول، خرج عمل مادر دختره بشه؟!
این را افراسیاب گفت که اینبار بانو سیاهتیری جوابش را داد.
_عزیزم مگه دیروز اینجا نبودی؟! مگه ندیدی دختره گفت یه عدهای خفتمون کردن و پولا رو برداشتن بردن؟! خب الان پولی دستشون نیست که ازش استفاده کنیم.
همگی آهی کشیدند که بانو سیاهتیری کل قضیه و اینکه پشت ماجرای مواد مخدر یاد هم باغ پرتقال است را برای اعضا تعریف کرد که تعجب و حیرت همگان را در پی داشت.
_خب خداروشکر یاد از این قضیه تبرئه شد. حالا سند رو آزاد کردید؟!
این سوال را استاد مجاهد پرسید که بانو سیاهتیری قلوپی از چایش را خورد.
_بله، اگه بخواید آزاد میشه. ولی خب قضیهی سرقتش اومده وسط. اگه میخوایید رضایت بدید و یاد موقت و تا صدور حکم بیرون باشه، باز باید سند بذارید.
استاد مجاهد نفسش را بیرون داد.
_عجب. پس این سند آزاد شدنی نیست!
_البته اگه استاد واقفی به عنوان مالک باغ رضایت بدن.
_اگه رضایت ندن چی؟!
_سند آزاد میشه؛ ولی خب حالاحالاها باید حبس بکشن!
سپس بانو سیاهتیری، وضعیت یاد و یلدا و نحوهی حبس کشیدن و آزاد شدنشان را کامل تشریح کرد تا دیگر شک و شبههای باقی نماند.
با شنیدن حرفهای خانوم وکیل، بانو احد به عمران خیره شد.
_شما میخوایید رضایت بدید؟!
عمران آب دهانش را قورت داد. نگاهی به همه انداخت. از اعماق چشمانشان، تهِ دلشان را میخواند. بعضیها همچنان از یاد دلخور بودند و راضی به رضایت نبودند. بعضیها مهربانی و بخشش در چشمانشان مشهود بود و دوست داشتند یاد هرچه سریعتر به باغ برگردد و اشتباهش را جبران کند. بعضیها هم شک داشتند و چشم به دهان عمران دوخته بودند. او نیز کمی فکر کرد و خواست حرف دلش را بزند که ناگهان در کائنات باز و احف داخل شد. شیفت کلانتریاش تمام شده و لباس شخصی تنش بود. معلوم بود قبل آمدن به اینجا هم، یک دوش حسابی در اتاقش گرفته.
_سلام به همگی. میدونم دیر رسیدم. ولی خب سربازم دیگه. چه میشه کرد؟! با اجازتون میرم ته کائنات، نمازم رو بخونم. بعدش میرسم خدمتتون.
سپس با تبسمی ریز، بدو بدو رفت گوشهای و مُهری جلویش گذاشت. با رفتن احف، عمران بلند شد و شروع کرد به حرف زدن.
_اگه رضایت ندم چیکار کنم؟َ! کار دیگهای از دستم برمیاد؟!
سپس چند قدمی جلو رفت و وسط مجلس ایستاد.
_شماها خودتون رو بذارید جای من. وقتی یه برگ ساده باشید، ولی بذارتتون مدیر یه تشکیلات بزرگ، اولش هنگ میکنید که چطور این مسئولیت سنگین افتاده روی دوش شما! خب الان من هنگم. قبل اینکه دشمنی باغ پرتقال علنی بشه، همهچی خوب بود. ولی الان خوب نیست. چون باغ همسایه، بهمون خیانت کرد و ما رو انداخت توی هچل. شاید اگه ما رو گروگان نگرفته بودن، الان هممون داشتیم زندگیمون رو میکردیم. نه یاد دزد شده بود، نه الان با فقر دست و پنجه نرم میکردیم. ولی خب کاریه که شده. اما این رو بدونید؛ با اما و اگر نمیشه زندگی کرد!
سپس عینکش را در آورد و همه را از نظر گذراند...!
#پایان_پارت114✅
📆 #14030805
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344