هدایت شده از الحقنی بالصالحین«یرتجی»
چرا میگوییم: *بأبی انت و اُمی یا حسین*
یک موقع من به ذهنم می آمد که چرا دائما می گوییم «بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي»؟ این چه حرفی است؟!
خوب از کیسه خودت خرج کن! چرا میگویی پدرم و مادرم به فدای تو؟! اهل و عیالم به فدای تو؟!
بعد یک آقایی، یک داستانی را نقل کرد و متوجه شدم اصلا مسئله چی است.
نقل میکرد که شخصی هر روز زیارت عاشورا میخواند و در زیارتش عرضه می داشت: «بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي». یک روز که این زیارت را نخواند، پدر و مادرش در خواب آمدند و از او گلایه کردند که امروز چرا برای ما دعا نکردی؟
🌟 این دعاست؛ بهترین دعا برای پدر و مادر این است که فدای امام حسین بشوند. ما اگر فدای امام حسین نشویم فدای دنیا می شویم. اگر کسی با امام حسین همراه نشود، فدای دستگاه شیطان خواهد شد. آنهایی که خودشان را به امام حسین رساندند بهشتی شدند. جاودانه شدند. این بهترین دعاست.
در زیارت جامعه کبیره از معصومین (ع) چنین میخواهیم «بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی وَ نَفْسِی وَ أَهْلِی وَ مَالِی» یک کاری بکن پدر و مادر من، اهل و عیال من، مالم و همه هستی ام را فدای تو کنم. .
🌟جبهه سید الشهدا تماما نفع است و هیچ ضرری در آن نیست! جبهه دشمن هم تماما ضرر است. مگر اصحاب عاشورا ضرر کردند؟ بله، غنایم طرف دشمن بود؛ به حسب ظاهر فتوحات و پیروزی ها آن طرف بود، ولی واقعا کدام ضرر کردند؟
👈 جبهه حق همیشه همینطور بوده! الان هم سختی و عسر هست، ولی «إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً» خدای متعال در در دل همین سختیها، برای مومنین گشایش می کند. آنهایی که از وسط این سختی رد نمی شوند، برای همیشه در عسر می مانند؛ اما آنهایی که با حضرت راه می روند، از وسط این سختی به یُسر میرسند.
(استاد سید مهدی میرباقری . شب ۴ محرم)
♥️حضرت سقا علیه السلام ما را از جامِ حبّ حسین علیهالسلام سیراب کن.
#تاسوعا
#عباس_بن_امیرالمومنین
@ANARSTORY
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
#قلمهای_عزادار2
دیگر امسال تصمیمش را گرفته بود. محرم که از راه رسید دفتر یادداشتش را برداشت و نوشت....
ادامهاش با شما
#محرم
هدایت شده از سَڔآݕ.مٻم✍🏻
#قلمهای_عزادار2
دیگر امسال تصمیمش را گرفته بود. محرم که از راه رسید دفتر یادداشتش را برداشت و نوشت....
- بسم رب الحسین...
یکی بود یکی نبود...
#محرم
May 11
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
سلام و ادب
امروز با هشتگهای #بیدست_کربلا، #سقا، #باوفا، #لب_تشنه، #یا_ابوالفضل_مددی مونولوگ، دیالوگ، دلنوشته، شعر، خاطره یا داستان بنویسید.
قالَ الصّادِقُ جَعفَرُ بنُ مُحَمَّدٍ عليه السلام : كانَ عَمُّنَا العَبّاسُ بنُ عَلِىٍّ نافِذَ البَصيرَةِ، صٌلبَ الإِيمانِ، جاهَدَ مَعَ أبى عَبدِ اللّه ِ وأبلي بَلاءً حَسَناً، ومَضي شَهيداً.
ترجمه: عمويمان عبّاس بن على عليه السلام ، تيزبين بود و ايمانى استوار داشت . همراه ابا عبد اللّه عليه السلام جنگيد و آزمونى نيكو داد و به شهادت رسيد.
دل و دست تو چشمه کرم است
حُرمتت مثل کعبه محترم است
شاهدی جز تو کیست در عالم
که به باب الحوائجی علم است
رویت ای ماه هاشمی رخسار
نور "مستوحشینَ فی الظلم" است
تا صدای تو در دلم جاری است
نغمه های تو "دافعُ النقم" است
برق شمشیر شبشکاف تو نیز
سایه لطف "سابغُ النعم"است
جَهد تو در جهاد عاشورا
جنگ با کفر و قهر با ستم است
تا تویی پاسدار خیمهء وحی
اهل بیت رسول را چه غم است؟
چه بگویم که گفت خیر الناس
رحم الله عمی العباس
﷽؛اینجابا هم یاد میگیریم. با هم ریشه میکنیم. باهم ساقه میزنیم وبرگ میدهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@ANARLAND
هدایت شده از fatemeh
هدایت شده از گلستانی(یازهرا.س.)
ممکن ای صبح طلوع...
نمیدانم سِرَّش چیست گاهی که نمیخواهی بگذرد، میگذرد! زود هم میگذرد... حتی گمان میکنی زودتر از همیشه هم میگذرد.
این حال دل بی قرار من است... که ضجه میزند، خواهش و تمنا میکند، اصلا التماس میکند، نه! طلوع نکن! نیا... که اگر میدانستی لحظه عروجت بر قله آسمان با سقوط عرش بر زمین یکی خواهد شد، خودت نمیآمدی...
اما...! گوش کن! میشنوی؟ صدای همهمهای چونان زنبوران عسل به گوش میرسد...
دلهای دیگری هم در این شب بیتابند...
همانها که تا خود صبح دل به عشق بازی دادند...
همانها که دل به تاریکی خیمه ندادند و نرفتند...
ماندند تا اندکی، فقط اندکی دیرتر ندای هل من ناصر مولا بلند شود...
اینها هم دلهایشان برای ظهر فردا میتپد...
چرا که چشم انتظار وصالند...
او بی قرار و من بی قرارم
او به شوق وصل و من از هجر فراق ...
#انیس
#عاشورا
#امام_حسین
#کربلا
وَقُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ ۖ وَسَتُرَدُّونَ إِلَىٰ عَالِمِ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ
بگو: عمل كنید یقیناً خدا و پیامبرش و مؤمنان اعمال شما را میبینند، و به زودی شما را به سوی دانای نهان و آشكار بازمیگردانند، پس شما را به آنچه همواره انجام میدادید آگاه میكند. (۱۰۵)
توبه - 105
قرآن مبین
km_20220807_720p(2).mp3
4.42M
((بسم رب الحسین ))
هر روز همراه با نوای کربلا🌱
#زبان_حال_حضرت_زینب_س
این همه راه دویدم ز پی دلدارم
به امیدی که در این دشت برادر دارم
کاش میشد بهکنار بدنت جان بدهم
فکر همراهی با شمر دهد آزارم
خیزونگذار که ما را به اسیری ببرند
منکه از راهی بازار شدن بیزارم
اسبها پایخود از سینهٔ او بردارید
من هم از این تن بیسرشده سهمی دارم
یک عبا داشتی و خرج علیاکبر شد
با چه از روی زمین جسم تو را بردارم
به وداع من و تو خیره بُود چشم رباب
خواندم ازطرز نگاهش که منم دل دارم
شاعر: #سعید_خرازی
گوینده : #ن_تبسم
#روزدهممحرم
#روایت10
#پادکست
#بهوقتمحرم
©
هدایت شده از گلستانی(یازهرا.س.)
وقتی خورشید بر تیغ آسمان رسید...
تیغها کشیدهاند... چکاچک بی رحمشان زخم بر پیکر مردان خورشید میزند.
این سوتر نوحه و ناله مخدراتِ موی پریشان، روح زمان را جراحت میزند...
آخر ای روشنایی بخش ظلمات لیل، به کدامین ثمن راضی به اوج شدی؟! مگر ندیدی رسیدنت بر تیغ آسمان مصادف با کسوف خورشید امامت شد؟ مگر ندیدی خسوف ماه بنی هاشم را...
آه آه! بر غروب کدامین ستاره نوحه سرایی کنم...
بر لطافت بسان گلبرگ گلوی طفل رضیعت...
یا بر جسم ارباً ارباًی جوان رشیدت...
بر دستان قطع شده از پیکر برادر وفادارت...
یا بر مویههای غریبانه ناز دانهات...
داغ کربلا اصلا روضه نمیخواهد ...
آنی تصور حضور در آن صحرا جان را به لب میرساند...
أعظَمَ اللهُ اجورَنا و اجورَکم بمُصابِنا بِالحُسَینِ علیه السلام ، وَ جَعَلَنا و ایّاکُم مِنَ الطّالِبینَ بِثارِهِ مَع وَلیّهِ الامامِ المَهدیِّ مِن آلِ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله
آجرک الله یا مولای یا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) فی مصیبة جدک الحسین (علیه السلام)
#انیس
#ظهر_عاشورا
#محرم
#امام_حسین_علیه_السلام
هدایت شده از " اُمِّایلیآ "
"خار"
نمیدانم چند سال است که در این دشت به انتظار آمدن شما، روزها را سپری میکنم.
سن زیادی نداشتم که پدرتان با آن هیبت مردانهاش، کنار فرات زانو زده بود و چشم دوخته بود به اطرافش. شانههایش میلرزید و هقهق پدرانهاش عرش را به لرزه درآورده بود. انگار ملائک هم، همنوای او به خروش درآمده بودند.
شنیدهام در این دشت ظلمی در حق شما صورت خواهد گرفت. چند روزی بود که عطر آشنایی دشت را فرا گرفته بود. عطری که از جنس زمینیها نبود. فهمیده بودم که انتظار به پایان رسیده است.
وقتی نگاهم به کاروانتان افتاد، شرم کردم از بودنم در این دشت.
یک لحظه آرزو کردم کاش، خنجری در نیامتان بودم. کاش نعلین پایتان بودم. کاش مرکب اسبتان بودم؛ اما خار، نه...
به هر طرف که میروم باد، به سراغم میآید و مرا همراه خود به این سو و آنسو میبرد. برای رهاییاش خود را به چادر خیمهتان میچسبانم و خیره میشوم به دخترتان.
در این مدت کوتاه، فهمیدهام که چقدر وابسته شماست و مانند پروانه دورتان میچرخد.
کمی دورتر از خیمه، روی شن و ماسه نشسته و آرام و طمأنینه چشم دوخته است به مسیر رو به رویش.
عروسکی را روی پایش گذاشته و آرام، دست کوچک و نهیفش را بر سرش میکشد.
خود را کمی بالاتر میکشانم تا ببینم آنچه را که او میبیند. شما را میبینم که بر مرکب اسب نشستهاید و به این سو میتازید.
دخترتان از جایش برمیخیزد و دستش را سایبان چشمانش میکند که لبخندی بر لبانش نقش میبندد.
با شنیدن شِیهه اسب، تعادلم را از دست داده، از چادر رها میشوم و بر زمین میافتم.
دخترتان خود را در آغوش پر هیبتتان رها میکند و بوسههایی بر صورت خسته و به خون آغشتهتان مینشاند.
شما، دخترتان را بلند میکنید و در هوا میچرخانید. انگار او را روی بال فرشتهها سوار کردهاید و به این سو و آن سو میبرید.
خیره میشوم به چهرهی نورانیتان که مرا مسحور خودش کرده.
به سمت بوتهای غلت میخورم تا بیشتر نگاهتان کنم.
نزدیکم که میشوید، به دنبال راه گریزی میگردم تا از جانب من گزندی به شما نرسد.
خود را زیر انبوهی از شن، پنهان میکنم و گوش میسپارم به صدای خندههای دخترتان، که روح تازهای در آوندهای بیرمقم ایجاد میکند.
وقتی سر از خاک بیرون آوردم، زوزهی باد از افق به گوش میرسید و تاریکی شب، به همه دشت سایه افکنده بود.
صدای قدمهایی به گوشم میرسد. چهرهتان در تاریکی هم مانند ماه میدرخشید. زانوان کمرمقتان، به زیر بار تَن تا میشود و روی زمین رها میشوید و خنجرتان را از غلافش بیرون میکشید.
پردهی اشک دور چشمان مردانهتان حلقه بسته است و عنقریب است که مانند پدرتان شیون سر دهید.
دست بردید تا خارهای دشت را از ریشه بیرون آورید که ناگهان خونی روی تیغهایم چکیده شد که از آب هم گواراتر بود.
به کمک باد خود را به پشت چادرتان میرسانم تا نگاهتان به من نیفتد.
اما من همچنان چشم دوختهام به قامت خم شدهی شما...
هدایت شده از " اُمِّایلیآ "
آفتاب ظهر سوزان، صحرا را احاطه کرده بود.
چشم میدوزم به مردانی که لباس رزم به تن کردهاند تا جانشان را فدایتان کنند. مردانی که شب گذشته به هزاران نفر میرسیدند و اکنون جز اندک شماری به چشم نمیآیند.
وقتی شما را در لباس رزم میبینم، دلشورهای بس عظیم وجودم را در بر میگیرد.
خود را به بالای چادر خیمهتان میرسانم تا نظارهگر رزم جوانمردانهتان باشم.
گرد و خاکی در دشت به پا میخیزد که جلوی دیدگانم را میگیرد.
زنان، از خیمهها خارج میشوند و چند قدم به سمت میدان میروند و باز میگردند. انگار دلشورهای روانشان را به خلجان در آورده بود.
صدای شیون خواهرتان تیر خلاصی را به قلبم اصابت کرد.
خواستم نزدیکتر شوم تا خود به دنبالتان بگردم و بجویمتان.
افسوس که با دیدن خواهر و دخترانتان نتوانستم قدمی از قدم جلوتر روم که مبادا بیهوا پایشان را بر رویم بگذارند و شرمندهتان شوم.
در میان بوتهها پنهان میشوم تا خبری از شما بیابم. مدتی نگذشت که شعلههای آتش زبانه کشیدند و به آسمان راه یافتند.
چشم میدوزم به خیمههایتان که در آتش میسوزد و مخدّرات در خروش بر سر میزنند و خاک بر سر میریزند.
آهی از سر حسرت و غبطه میکشم و در این دود و دمی که همه جای دشت را فرا گرفته است به دنبال عزیز دوردانهتان میگردم.
صدای نعرهی مردی و گریه دخترکی به گوشم رسید. به دنبال صدا میروم.
دخترتان را میبینم که برای رهای از چنگال حرامیان به سمت اطراف خیمه میدود.
پایش به تخت سنگ کوچکی برخورد میکند و با صورت بر زمین میافتد.
مرد، دندانهایش را به هم میسابد و عقابآلود به او مینگرد.
خشمم را بر روی تیغهایم میگذارم و به سمتش حملهور میشوم؛ اما فایدهای نداشت.
مرد دست دراز کرد و معجر نیمه سوختهاش را از سر کشید. چشمان قرمزش با دیدن گوشوارههای دخترتان درخشید.
با کشیدن گوشوارهها از گوشش، صدای نالهاش بلند شد و شما را صدا زد: "یا ابی"
کاش آفتاب سوزان، آنقدر بر من بتابد تا خاکستر شوم از این صحنهای که جانم را گزید.
نگاهم به عروسک روی خاشاک افتاد. نزدیکش شدم و خود را به او چسباندم.
ساعتی نگذشت در دشت، سکوت حکم فرما شد و صدای هلهله و گریهای به گوش نمیرسید.
اکنون من مانده بودم و عروسکی که از صاحبش جا مانده بود.
عروسکی که بوی آشنا میداد.
#مغیلان
#عاشورا
هدایت شده از گلستانی(یازهرا.س.)
سرخی غروب از خون بود...
رسید آن لحظاتی که گرد و غبار میدان فروخوابید!
خورشید درحال بستن دیدگان سرخش است... گویا او هم شرمگین است از این طلوع و غروب هر روزهاش ...
مخدرات گوشه و کنار صحرا به دنبال اطفال حرم سرگردانند...
زینب سلام الله علیها قامت خمیده اما استوار از گودی قتلگاه به سوی خیمه آتش گرفته امام زمانش روان است...
لختی میایستند! دیگر اشکی در چشم نمانده... لبهای ترک خوردهشان به آرامی میجنبند... تمام وقایع امروز را مرور و نظاره میکنند...
هرچند نیاز به یادآوری نیست، هر مصیبتی آنقدر عیان و قَدَر زخم زد که ردِ جراحتش عمری ماندگار خواهدماند...
نظر به سوی خیمه جگر گوشه برادر میاندازند... جوان برادر جانی برایش نمانده...
علم از دست علمدار بر زمین افتاد اما نباید بر زمین بماند...
آری! کربلا نباید در کربلا بماند...
و این زینب سلام الله علیها بودند که علم روایت عاشورا را برافراشتند...
#رسانه_زینبی
#عصر_عاشورا
#محرم
#امام_حسین_علیه_السلام
#گلستانی