باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_دهم ✍ تاریک ترین منطقه برای روح این است که در تفسیر خویش تو
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_یازدهم
✍ در بخش ها و اندامهای روحم
نبود یک موجود را حس میکنم
که به حضورش احتیاج مبرم دارم،
این یک نیاز همیشگی برای روح است.
او تنطیم کنندهی تمام تپشهای قلب
،حالات نفس وملکاتِ روح،خواستنیها
دیدنی ها و شنیدنی ها ، حتی نبضهایی
که رگ ها از لمس کردن آسمان و زمین در
نیمهشب ها با اشک به قلب میرساند،
است .. همان نگاه ویژه ی اباعبدلله....♥️
من حقيرناچيز ذره ذره داشتم به ساحت مقدسشان نزدیک میشدم و این فقط خواست خدابود!باربدبعد بهبودی کامل باز سراغ دوستان و بساط شان رفت!روزهاباهمان اتفاقات قبل سپری میشد،ولی با غم و اندوه بیشتری طی میشد،دوباره و دوباره رفیق ناجورباربد (که گفتم خانه شان خون بهای برادرش بود)دور و بر باربد می پلکید وبرای تقسیم مواد فروشی اش باربد را به خانه میبرد و وقتی فهمیدم بلوایی شد که نگو و نپرس!بله!باربدهر وقت ش.ی.ش.ه میکشید زبان سخنگو پيداميکردو از تمام اتفاقات روزمره اش میگفت و همیشه همه چیز را برایم میگفت و هیچ چیزی را پنهان نمی کرد حتی اگر به ضررش تمام میشد!همراه باربد که سوار ماشین میشدم زوج جذابی برای دیده شدن بودیم،و چقدر از آن روزها بدم می آید!روزهای آخر هفته می رفتیم شمال و بیشتر اوقات باسیاوش و بهار و مامان راضیه ونگارميرفتيم!تمام مسيربايد چهارچشمي حواسم به باربدميشد تاچرت نزند ونخوابدتا تصادف نکنیم!ازبس که بشکن و سوت و کف میزدم خودم خجالت می کشیدم ولی چه میشد کرد!اميرسام و دخترم توی ماشین ما بودند وبرسام طبق معمول توی ماشین بهاروسياوش بود!برای همین وقتی بچه ها خواب بودند،باربد میزد کنار جاده و جای خلوت،تا شروع کند به کشیدن! ومن از ترس هزار تکه میشدم!ترس دیده شدن توسط مردم،بهار و...ومأمور ها و هزار فکروخيال ديگر!نميگذاشت لذت ببرم!کافی بود مخالفت میکردم ويارفتاري باب میلش انجام نمی دادم،قربانی میشدم و سرکوب میشدم چه بازبان و گوشه کنایه،چه با مشت وسیلی و....دراصل پرنده ی خوش خط و خالی بودم که داخل قفس بود و آرزوی پرواز داشت و دیگران آرزوی داشتن چنین پرنده ای! و حسرت خوشبختی های من،دیگران را دیوانه کرده بود وغمهاي پنهان و پشت پرده اش نابودم کرده بود،ولی چه زندگی فریبنده ای بود!معمولا باهم دوماشينه راه می افتادیم و باربد باسرعت زيادش که همه راسکته میداد،بقیه راجا می گذاشت و گوشه ای مشغول کار خودش میشد ومن باید مراقب میشدم واگربه هر دلیلی اتفاقی می افتاد دعوایی میشدم که نگو!سیاوش زنگ میزد مازديم کنارتاشمابياييد و باهم برویم،اماهرباربهانه ای می آورد وگاهی هم درعمل انجام شده قرارميگرفت!موقع صرف چای توی جنگل بود!من عاشق جنگلهای شمالم،روحم آنجا سبزترميشودوحالم ستودنی و دیدنی ميشد!باز به بهاروسیاوش رسیديم و پارک کردیم!چای خوردیم و عکاسی کرديم!عکاسي ام حرف نداشت!از نگارهنرمند یادگرفته بودم!باربد هم کارش سلفی گرفتن از خودش بودوتانگاه غمگینم رااميديد،می آمد وچندتايي عکس دونفره می گرفت و خودش را توجیه میکرد!برسام موقع سوارشدن به ماشین ما آمد!صدای رپر که از باند درحال پخش بود،آدم را کر ميکرد واگزوز صدادار مدل بالاي ماشینش،روی اعصابم بود! به پلیس راه نزدیک شدیم،مأمور اشاره کرد بزن بغل وما درجاسکته رازديم!برسام تا پلیس را دید با لبخند کلی خوش زبانی کرد و پلیس از مصاحبت با او لذت برده بود ،بابت اگزوز جریمه اش کردو گفت که حیف این پول نیست بجای خرج کردن برای زن و بچه ،صرف این آلات بیهوده شود؟بازش کن وگرنه ماشین را دفعه ی بعدتوقيف میکنم برود پارکینگ!ولی این بار بخاطر پسرگلمان گذشت ميکنم😊
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_یازدهم ✍ در بخش ها و اندامهای روحم نبود یک موجود را حس می
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_دوازدهم
✍ مــیگفت ســعی کــنید از ته دل بــرای اون
حسهای قشنگی که توی وجودتون ریشـه
کرده و با هر بار توجــه کـردن بهش تمــام
روحتـون رو تصرف میکنه و گوش و چشم
رو شیفتهیقدمزدندرنواهای خاطره انگیزِ
او و نسیمهای مسیرِ او میکنه،انگشت ها
رو بی قــرارِ دست کشــیدن به دیواره های
حرم و لمس ضریحمیکنه،همونحسهای
نابیکه ازشون اشکهایقشنگ میسازید،
با تمام وجود بایک حالتِخوشینفَسِتون
روسینهحبسکنید و چشماتونرو ببندید و
یه لبخندبزنید و اون قطره اشکی که فرش
ملائــک میــشه رو آروم روی گــونهها جاری
کنید، بایکباز دمآهستهبگیدخدایا شکرت
که مارو با غمهای امامحسین آشناکردی،
این حسهای قشنگ،حسهای مراقبه به
آدم میدهکهحواسشبه تولد امام حسین
وجودش باشه ، خدا اینجا ،خودش، آروم
آروم حضورشرو زیادمیکنه چونتو مراقب
اون حس های پاک درونت هستی و اون
حسها رو خرج هر وجودی نمیکنی ..🌑
#امام_حسین♥️
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدلله
✨بعد از جریمه ی پلیس،باربد باسرعت مسیر را میرفت و طی میکرد وما از ترس سرعت وسبقتهايش،رنگی به رخ نداشتیم،مقداری گذشت واثرمخرّب مواد،داشت معلوم میشد،مرتب چشمانش بسته میشد ومن یادآور میشدم،نخواب!بیداري؟صورتتوآب بزن! که یهو عصبانی شد که چرامرتب تکرار میکنی ودیگر سکوت تلخی کردم به چند ثانیه نکشید که چشمانش بازوبسته میشد وبه شدت خوردوکشيده شدسمت شاگرد ماشین به گاردهای پلاستیکی کنار جاده وصداي گوش خراشی از خواب غفلت،او را پراند وباز هم دعواکه چرا صدایم نکرديد!خب!من به ثانیه نکشیده بود که تذکردادم وگوش نکرده بود!بیچاره بچه ها ازدلهره داشتند هلاک میشدند ومن سکوت کرده بودم تانگه داشت و نگاه می کردم ببينم چیزی شده یا نه،خدا رحم کرده بود!سرپیچ و...
ازاین دلهره ها اضطراب ها در زندگی ما فراوان بود ومن هرلحظه از یکی شان استقبال می کردم!
به هرحال آن سفرباسختي هایش تمام شد،آمدیم خانه و حالا تقریبا آذر آمده بود!راستش شاید این حرف من خیلی دوراز معنویت وياعقل باشد،اما من از این ماه آذر متنفرم ،آذری که در آن بیماری امیر عزیزم نمایان شد و به روی مرگ بغل وا کرد!حالاهم باربد داشت با آن دوست نابابش تا صبح وقت می گذراند اما گاهی هم خانه بود!
یک روز از اواسط ماه اذر۹۸،نیمه های شب دوستش تماس گرفت تا برای کاری پیش اوبرود،
او رفت و دلم جاده را داشت می بلعید،نگاهم به چراغ های تیر برق خیابان بود.ماشین مشکی اش داشت به جاده فخرفروشی میکرد ومن دلم میخواست برگردد ودرکنارم نفس بکشد اما چه ميشدکرد!اورفت و تصمیم گرفت عشق زندگی اش پشت پنجره ی آن خانه،مغموم و تنها چشم به راه بماند!نزدیک سپیده ی صبح خسته شدم واز کنار پنجره به تخت خالی از جای باربد پناه بردم ولی باز هم نتوانستم ورفتم سراغ بچهها،خوشخواب شان را دستی کشیدم و مطمئن شدم که سردشان نشود،کنار تختشان نشسته خوابم برد!خواب بودم که باصدای زنگ خانه از خواب پریدم،در را باز کردم و دیدم باربد عصبی وپکر است!هرچه پرسیدم چه شده وکجابودي ،چیزی نگفت و رفت سراغ مدارک ماشینش ،از خانه بیرون رفت ...خدایا تو به فریادم برس!
ساعتی بعد باربد با سیاوش به خانه آمد!سیاوش رفتارش عادی نبود و داشت مقدمه چینی میکرد که باربد گفت:ای بابا سیاوش بی خیال! اماسیاوش بیخیال نشدورفت توی اتاق ومراصدازد!اصلا لزومی نداشت برای من مقدمه چینی کند!من ته درد بودم و لطافت برایم نيازنبود😔امیر سام چسبیده بود به من وکنجکاوبود ولی سیاوش فکرميکردبچه آسیب میبیند ولی کاررا فقط بدترکرد ودر راهم بست!
حالا من از ترس عقب مييرفتم واومرتب میگفت هول نشو ...خانم، باربد تصادف کرده وازماشين چیزی نمانده😞
گفتم همين؟جاخورد!در را باز کردم و نگاهی به سرتاپای همسرم کردم مطمئن شدم سالم است ودیگر سکوت کردم!سیاوش باتعجب خیره نگاه میکرد وباربد گفت:سیاوش بی خیال !من تصادف کردم خانوم!
سیاوش رفت وبعد رفتنش باربدبابت حماقت محض سیاوش مرا شست و پهن کرد ومن بیچاره هااج و واج مانده بودم چه بگويم،
باربد حرف سنگینی زد ومنطورش این بود که چرا وبه چه دلیل در اتاق را بست وتو چراگذاشتي در راببندد!🤭
باز گیرکرده بودم بین احترام وسوءتفاهم!🥺
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_دوازدهم ✍ مــیگفت ســعی کــنید از ته دل بــرای اون حسهای
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_سیزدهم
✍ میگفت : هرکسی که محبت و شوقِ
به گناه رو تویِ دل داره ، رنگ و بوی
شهادت رو نمیچشه .. چون به جای
اینکه گناه رو قربانی امامزمان کنه،
امام زمان رو قربانیِ گناهِ خودش
میکنه .. 🌧🌑 |شیخِترنّمات|
#امام_زمان 💚
با تمام وجودم احساس می کردم که دنياچرخيده وروي سرم خراب شده!این هجم از بدگمانی خیلی سنگین بود ودیگر لبریز شده بودم!دوساعت بعد سیاوش ومامان راضیه و باربد آمدند و باربد با لحن بدی مرا خطاب کرد و خواست مرامقصرجلوه بدهد و اشاره ای به پسرصاحبخانه قبلی کردو جوری وانمود کرد که سیاوش به خودش اجازه داد بگويد:اين خانه از بنیان سست و خراب است!وسري چرخاند!مامان راضیه سکوت کرده بود و داشت کلافه ميشد!اوخوب میدانست این وصله ها به من نمی چسبد اما سیاوش حق نداشت مراقضاوت کند وقتش بود خانومي را کنار بگذارم واز خود تنهای دردمندم دفاع کنم! دیگر سکوت کافی بود!رو کردم به سياوش:اقاسياوش!شما به چه حقی به خودتون اجازه می دین درمورد من قضاوت کنید و تهمت بزنید! همین آقا دوساعت پیش به من گفت توی اتاق با سیاوش چه غلطی ميکردين؟چراسياوش در رو بست وتو با اون توی اتاق تنها موندي!؟حالا شما خودتون رو تبرئه کنین!توی اتاق چه ميکردين؟ چیه اقاسياوش؟بهتون برخورد!؟اما به من نباید بربخوره؟تاکي مامان راضیه؟تاکی پسرتون ميخاد منو خراب کنه ؟مگه من چه کوتاهی کردن؟جز این بوده که صبوری کردم آبروداری؟ دیگه بااین قضیه نمی تونم کنار بیام!هرچی ميخوادبشه،بشه!من مطمئن هستم این اقا(باربد)پشت فرمون نبوده و دوستش تصادف کرده!شوهرمن راننده ی نابلدی نیست ومن نمیتونم باور کنم که کار این آقا ست،دیگه نميخام کسی بهم افترا بزنه ،کافیه تمومش کنيد!❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
سیاوش رو به مامان راضیه کردوگفت:من خونه روميفروشم هرکاری هم ميخواين بکنید...
مامان راضیه چپ چپ نگاهم میکرد،وباز عذاب وجدان داشتم اما سبک شده بودم!هرسه راهی شدند تا ماشین مچاله شده را باجرثقیل ببرندپارکينگ تا وسایل ماشین به سرقت نرود! پول پارکینگ را دوست نادان باربد قرض داده بود!چه لطف بزرگی کرده بود!دارایی باربد ماشین بود که آن هم باهنرمندی رفیقش،ازبین رفت! حال بد من راخدافقط می فهمید ولاغير!باربد بیشتر میرفت وحالابيشتر لج کرده بود!به خودم گفتم،این همه چیز را تحمل کردی،بر این هم صبوری کن تا خدا کفايتت کند!یاد شهيد گمنام افتادم وقسمش دادم کاری کند!گفتم که اگر نمیتوانم بیایم پيشتان،خودتان خوب میدانید که نمیتوانم اما دست شما باز است!
لطفا کمکم کنيد!💔
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_سیزدهم ✍ میگفت : هرکسی که محبت و شوقِ به گناه رو تویِ دل
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_چهاردهم
✍ خدا وقتی بنده اش رو دوست داشته
باشه ؛ دوست داره اون بنده توی تمام
اتفاقها و تمام خوبی ها ؛ خدا رو ببینه
حتی لحظه ای ازش غافل نشه ؛ بله حالا
باید بدونیم که لیلای قصه ها از مجنون
هم مجنون ترِ .. حتی دوست نداره اگر
نماز شب میخونی، به خودت بگیری یا
یه کار خوب که میکنی به خودت بگیری
چون باعث خراب شدن تو میشه اون
مراقبِ تو هست ، مثل طبیبی ازت
میگیرش تا ازش دور نشی ..
وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي .. لی معالله حاله..
ماشین مانده بود توی هوا يابايدتعميرميشد،ياکه باهمان وضعیت فروخته می شد! سیاوش کمکی برای تعميرماشين نکردو برای تعميرماشين،طفلک همسرم،پول زیادی نداشت،به ناچار با پیشنهاد سیاوش در شب یلدا ماشین رافروخت و قبلش تمام سیستمهای اسپرت رادر آورد تابعدبراي آنها تصمیم بگیرد!دلم برایش می سوخت ،خب برای به دست آوردن ماشینش خیلی صبر کرده بود،ازطرفی هم خیلی هزینه کرده بود،هم مالش را و هم وقتش را،به هرحال آنقدر ماشینش رادوست داشت که خدا آن را گرفت تا به کفرنرسد!۵۰ميليون ناقابل دستمان آمد درحالیکه آن ماشین خیلی بیشتر از این ها می ارزید! حالاباحال خرابی که داشت سیاوش هم مدام می گفت که ضرر نکردیم بلکه سودهم کرديم،حرف منطقی نبود،درهرصورت متضرر شده بودیم و سیاوش فکر میکرد باحرفش میتواند به باربد دلداری بدهد!اما انگار دلش خنک شده بود!آن شب یلدا برای من و باربد خیلی تلخ و بلند بود!دیگر وسیله ی زیر پایمان از بین رفته بود و رفت وآمد باسه تا بچه،کار سختی بود!ولی حس کردم باربد،باربدقبلي نیست!چطور ممکن بود دیگر حرفها و رفتارهای گذشته را ندیده بگیرد وبه من بگويد:حق باتوبود،عشقم؛سیاوش میتونست ماشینو درست کنه،ولی نکرد و تازه خودش مشتری آورد ماشین نازنينمو بفروشم!
آنها شب یلدا خانه ی ما بودند تا بلکه تلخی تصادف از این خانه محو شود اما سخت دراشتباه بودند!من و باربد به ظاهر خوشحال بودیم ولی در دلمان چه غوغایی بود!این اولین باری بود که بعد این شرایط،همسو شده بوديم!شهيدگمنام به دادم رسیده بود و واسطه شده بود،بعد آن شب چند روز بيشترنگذشته بود که سیاوش زنگ زد که اگر کسی برای بازدید از منزل آمد،همکاری کنيد😳بله!سیاوش خانه رابرای فروش گذاشت و مشتری پای معامله بود!من و باربد حیرت زده به هم نگاه کردیم!آنجا برای اولین بار من دادوقال راه انداختم که چرا قبول کردی به این خانه بياييم؟مگر روزی که سه تایی(مامان راضیه،بهاروسياوش)آمدند خانه ی ما گفتند به همه بگوييداين خانه را خریده اید،من نگفتم این پیشنهاد را نباید قبول کنیم ولی توپذيرفتي و حالا به مردم چه بگوييم؟ به نظرت من واقع بین نبودم؟من مرد بودم که پای همه چیز ماندم ولی به ظاهر زن بودم،اما او مرد بود و روی حرفش نماند!تلفن را برداشتم و زنگ زدم به مامان راضیه،به او گفتم سیاوش قراراست مشتری بياوردوخانه را بفروشد،واقعیت دارد؟اوگفت که سیاوش مشکل مالی پیداکرده!ومن خنده ام گرفت وديگراجازه ندادم همسرم محتاج باشد و منتظر یاری شان،گفتم:تازمانی که خانه پیدا کنم کسی حق ندارد پابه خانه بگذارد مادامیکه از این خانه بلندشديم،برای خانه مشتری بياوريدمن از رفت وآمد مشتری به محل زندگی ام خوشم نمی آید و خداحافظی کردم!برای اولین بار بود که دیدم باربدبامن هم نظر است ودارداز من حمایت میکند!سه روز بعد وقتی مشتری آمد داشتم گوشی را نگاه میکردم که چشمم افتاد به موجی از استوري های مخاطبينم که سردار سلیمانی.....
خانه ی زيباونقلي همیشه سریع به فروش میرسد ومشتري پسندید ورفت!
با رفتنش به باربدگفتم:عشقم ايناچي میگن،اون سرداره بود معروفه؛باجبروته!میگن شهید شده!ترورش کردن😭😱
باربد پوزخندی زد وگفت:هه!عمرا!دوباره شایعات مجازي!مادرنزاييده بتونه سردار ما رو ترور کنه!این اراجيفوباورنکن یه ذره دقت داشته باش اينقد گول رسانه رونخور سريع! تلویزیون را روشن کردیم و باربد دو دستی کوبید توی سرش!هيني کشید وماتش برد!گفت:عشششقم حاجی...
بله!چشمانتان بارانی باد!شب شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها روزی تان بود که یاد کنم از شهید معجزه گر زندگی من حاج قاسم سلیمانی!
من تنها کسی بودم که توی ایران،برای حاج قاسم،در ابتدای خبر شهادتش،استوري نذاشت!هرچقدر باربد،از حاجی شناخت داشت واطلاعات،من مثل کسی که مال این کشورنباشد اورافقط به عنوان یک سردار شجاع می شناختم که هروقت آمریکا اراجیف میگفت،او می آمد و برایشان کوری میخواند و خفه شان ميکرد!من فقط درهمین حد شناخت داشتم و هیچ حسی هم به ایشان نداشتم!ازهمان شب گریه های شبانه روز باربد شروع شد!روضه های حضرت رقیه گوش میکرد آن هم توی اينستاگرام و من بسيار متعجب بودم از اینکه این همه به هم ریخته است!بیایید تافرداشب برایتان بگويم من چطور عاشق این شهید والامقام شدم!شهیدی که واسطه ی آشنایی من باشهدابودهمان آقای سردار دلها بود!
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_چهاردهم ✍ خدا وقتی بنده اش رو دوست داشته باشه ؛ دوست داره ا
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_پانزدهم
✍ روح زوایایِ عمیق و وسیعی دارد که
برای رشد و به تکامل رسیدن ؛ نیاز
به حرکت مستمر در غمهای قلبِ
فاطمهیعلی دارد؛تابا نگاهِ_مادرانه،
زوایای روحش؛ در لطافت اشک های
اطمینان بخشِ فاطمه و حزن روح ،
با او همراه شود و با نگاهِ او تمام
وسعتش را به محضر آن قلبی که
خیلی زیبا علی را میدید، بسپارد ..
روح نیاز به اضطراب فاطمه دارد
تا وسیع شود .. 🌙✨♥️
✨ ما خواب بودیم او میجنگید ...
ما خواب بودیم اورا شهید کردند...
ما خواب بودیم انتقام گرفتند...
باز ماخواب بودیم او را به خاک سپردند...
چه سرّی داری سردارها
با سحرگاهان🌙✨♥️
تمام اينستاگرام پرشده بود از عکس سرداردلها،تلویزیون و همه جا بوی خوش شهادتش پیچیده بود،آنقدر تعجب کرده بودم که از دیدن فالورهاي قرتی خودم جاخورده بودم!حتی آنها هم از شهادت سردار دلشان به درد آمده بود!دو شک بودم که سردار سلیمانی چگونه انسانی است؟پای ماهواره یک چیزی می گفتند و پای صفحه مجازي وتلویزیون داخلی چیز ديگر!باخودم گفتم باید من این شهید را بشناسم ومحکش بزنم!بسم الله!این شما و این من و این زندگی ما!ببین حاجی! از دیدن مشکلات وزندگی من،نترسي!فقط نگاه کن ببین من با چه چنگ ودنداني نگهش داشتم!اینها میگویند شما اربا ارباع شده ای و این قطعا از شهيدگونه زندگی کردنتان بوده!کمکم کنید لطفا!
من چه می دانستم این حاجی عزیز ما،با خون خودش معجزه ها خواهد کرد!روزی که ميخواستندحاج قاسم راتشييع کنند ،من در به در دنبال خانه بودم!مامان راضیه بانگهبان برج بغلی،همشهری بود واز اوجستجوکرده بود او هم یک خانه را معرفی کرد که صاحب خانه داشت تخلیه ميکردتابرود به منزل ویلایی جدیدش و این آپارتمان را میخواست اجاره دهد!وقتی گرفتم تا خانه راببينم! باربد گفته بود هر خانه ای راپسنديدي من هم می پسندم،سخت نگيرتازود تمامش کنیم وبرويم!چشمي گفته بودم و راهی شده بودم!مرد میانسالی در رابازکرد!درون آشپزخانه زنی زیبا باچادرمعمولي رو گرفته بود ودخترنوجواني باچادرزيباي مشکی مرانظاره گربود!پسری مشغول آماده شدن به مدرسه بود ودر وديوارتازه باچند قسمت کنده شده به چشم میخورد کابينتها وکمدديواري ها هم به روزبودندوکاملا نورگيربود و روشن،فقط یک نقاشی کوچولو میخواست،سرویسها هم فرنگی و کابینت شده بودند ولی اگر قبلا بود من عمرا این خانه راميپسنديدم،لابی ورودی واسانسورها حرف نداشت اماخانه نیازبه نقاشی داشت!درهمین افکار بودم که حزن صاحبخانه را لمس کردم و نگاهم افتاد به عکس حاج قاسم که کنار حضرت آقا توی قاب بدجور جذبم کرده بود!انگارتوي ذهنم از حاج قاسم پیام دریافت کردم!مادرهمسرم که مراميشناخت،گفت برویم جای دیگر،گفتم:نه من این خانه راپسنديدم!باتعجب پرسید:این خونه روميخاي بگيري؟اين که گچ دروديوارش کنده شده؟گفتم:ايرادي نداره!
قرارباهمسرصاحبخانه گذاشتم تاباربد هم بياید ببیند!
باربد که آمد بخاطر پسندمن چیزی نگفت ولی او هم تعجب کرده بود به صاحب خانه گفت که من خودم با هزینه خودم اجازه دارم رنگ کنم؟صاحب خانه قبول نکرد و گفت که هزینه اضافی است!وقرارشد هفته ی بعد تخلیه کند!به خانه آمدیم و باربد گفت که چقدر درآن خانه حس خوب داشتم وبا تمام در وديوارگچي اش حالا متوجه شدم چرا قبول کردی حتما تو هم این حس را داشتی؟گفتم برای این که وقتی عکسای چندنفری رو تو خونه شون دیدم واحساس کردم اینا کارشون درسته وازخداخواستم هرچی خیره قسمتم کنه نه چیز دیگه ای فقط خیر بیاد تو زندگی مون!باربد چشمانش برق میزد و داشت اشک می ریخت دوباره سراغ بساط دود و گوشی و اينستاو روضه و.....او دیگر یقین کرده بود که علنا جز خدا حامی وپناهي ندارد وخداهمه چیز را از او خواهد گرفت مادامیکه نيتش این باشد که دیگران اورا کفایت کنند درحالی که خدا با تمام رحمتش داشت پله به پله نور می ساخت و اولیاء ش چه واسطه گری می کردند،پول ماشین رابه عنوان ودیعه مسکن دادیم و مقداری از آن رابرای خرج خانه گذاشتیم...دلم پیش حاج قاسم بود،او که بود؟ به راستی که بود که مغناطیس وجود پر جذبه اش مرا میکشید و ميبرد!
ادامه دارد...
⭕️کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
.
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_پانزدهم ✍ روح زوایایِ عمیق و وسیعی دارد که برای رشد و به تک
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_شانزدهم
✍ محبت مادری
▪️هرچه که شما نگاه میکنید، در طول دوران دفاع مقدس، اسم مبارک حضرت زهرا از همهی نامهای مطهر و مبارک دیگر بیشتر مطرح است، بیشتر آورده میشود. حاج قاسم سلیمانی از توجه حضرت زهرا(س) در جبهههای جنگ به رزمندهها میگوید: «هر وقت در سختیهای جنگ فشارها بر ما حادث میشد، پناهگاهی جز مادرمان حضرت زهرا نداشتیم»
#فاطمیه
خب حالاکه فکرم مشغول صحبتهای آیت الله سید....بود که در قم به من متذکر شده بود که خوابتان نشان ازسيره ی حضرت مادر است،اسم مبارک حضرت زهرا سلام الله علیها ورد زبان شهدا وسربند روی پیشانی شان بود ومن از شهيد برجسته ای کمک خواسته بودم که ارادت فراوانی به حضرت زهرا سلام الله علیها داشتند،کلا سراغ هرشهیدي می رفتم می رسیدم به محضر مبارک مادرسادات!بايد دق الباب می کردم ودر میزدم!پشت درخانه ی باکرامتشان نشسته بودم اما گدا بايستي تمنا کند و صاحب خانه،کرم! با اوضاع بدی که من داشتم باید در را محکم تر میزدم و بیشتر مسرّ میشدم!اما ظاهرا میرفتم وبرميگشتم!ديگر باید بایک واسطه ی با آبرو میرفتم جلو! بعد از یک ماه از شهادت حاج قاسم ما به خانه ی جديدرفتيم و وقتی وسایل خانه راچيدم،اثری از دیوارهای کنده شده نبود وباپرده ومبل و ....پوشیده شده بود!کارگرها میز غذاخوری را شکستند و مدام معذرت خواهی میکردند و باربد هیچ خرده ای به انهانگرفته بود اما من کفری شده بودم و مدام غرميزدم حالا چه کنم؟بعدساعتي بی خیال شدم و مشغول رسیدگی به امور منزل شدم!باربد تمام میل پرده ها را سرانجام داد و من سریع زيرپرده ها و پرده ها را زدم،مادرم برای تولدم این بار گفته بود هرچیزی که نیاز داری بخر،ومن پرده ی جدید گيپور قبلی را که کوچکتر بود کنارگذاشتم و پارچه ی گيپورجديد ترو بزرگتر ده متري برای منزل جدید خریدم و دوختم!خیلی دقیق پيليسه اش کردم و نظم چشمگیری به پذیرایی دادم،رفتم سراغ گوشی تا ببینم در فضای مجازی چه خبر است که چشمم خورد به شهیدمدافع حرمی که تازه به شهادت رسيده بود!یک چیز جالبی در موردش خواندم وجذبش شدم وبی هوا عکسش رااستوري کردم و اسمش را هشتگ زدم! بعد رفتم سراغ کارم،فردای آن روز مامان راضیه امدوگفت که میخواهد برای تخت برسام روتختی جديدبخرد و باربد اجازه دهد که من با اوبروم،فردا شد ومن با مامان راضیه راهی شدم ولی این بار پالتوی بلندی پوشیدم و سعی کردم موهایم را پنهان کنم،هرازگاهی موهایم به بیرون از روسری موهرم ،سرک می کشید و نمیدانم چرا دلم نمی خواست موهایم بیرون باشد!خريدکه تمام شد،توی تاکسی به حاج قاسم و فرمانده ی قدر ومخلصش فکر میکردم و برایشان داشتم ذکر می گفتم که راننده تاکسی نگه داشت ومامان راضیه گفت :...جان پیاده میشی ؟
به خودم آمدم و راهی خانه شديم،مادر داشت از من می پرسید که باربد هنوزهم مشغول ...است؟ من بین فکر فرمانده و سردار،سری به حرف های مادر زدم و گفتم متأسفانه،بله!خداخودش کمک کنه!پولی گذاشت توی دستم و گفت که برای توجیبی برسام کناربگذارم!تشکري کردم وبرایامواتش طلب آمرزش کردم،دیگر بالانيامدورفت،من هم رفتم سراغ آسانسور وکليد طبقه مان رافشردم!چه زیبا بود خانم توی آینه و چقدر دراين قاب آینه آسانسور،شکننده به نظر می آمد اما چاره ای نداشت،باید راهی خانه میشد!زنگ در را زدم و دخترم در را باز کرد و متعجب دیدم که سجاده ی مردانه ای که توی کشو گذاشته بودم زیر نور خورشید دارد میدرخشد! مخمل آبی با نوارهای قيطوني اش داشت دلم را گرم نوروزيبايي اش میکرد،آن طرف تر مردی مشغول تعمیر غذاخوری شکسته ام بود!بله!آن مرد؛همسرم بودکه داشت بعد نماز😳،به امور منزل رسیدگی ميکرد😳
و این معجزه ها ادامه دارد ...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
.
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_شانزدهم ✍ محبت مادری ▪️هرچه که شما نگاه میکنید، در طول
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_هفدهم
مؤمن #هوشمند کسی است که
تک تک دانه های انار دل مردم را
دوست دارد ، نه تنها برایش مهم
است ؛ بلکه برای باغبانی آن ها
نیز تلاش میکند ؛ کسی میتواند
باغبان دانه های انار دل مردم باشد
که انار دل خودش جز برای امام زمان
ترک نخورده باشد ..
#شب_یلدا
خدا به اولیاء خود بر روی زمین به وسعت دریا،نور بخشیده بود واولیاء ش داشتند بانور خودشان که از خدا وام گرفته بودند؛به ما زمینیان هدایت می رساندند،من خود به چشم خويشتن،دیدم که جانم آمده!آري از بس که گفته بودم این بساط را جمع کن و خودت ومارانجات بده،مثل سوهان روی مغزش شده بود او هربار در جواب میگفت که:من ازخدامه،ولی نمیشه!
چندروز قبل از این ماجرا را توصیف ميکنم:
مامان راضیه آمده بود و خواب دیده بود که ته دره ای عمیق پر از موجودات وحشتناک و بزرگی هستند که آتش وموادمذاب از دهانش بیرون می آورند وبه یک سری از آدم ها که توی درّه گیرافتاده اند میدهند،آنها التماس میکردند ما را نجات دهید ولی صدایشان به بالانميرسيد!باربد بالای درّه درحال سقوط بود؛همسر مرحومش(پدر باربد)هرچه مامان راضیه داد میزد واز او میخواست که به داد پسرمان برس!الآن می افتد ولی او ناراحت بود و میگفت:"چطور نمی توانی جلوی کارهایش را بگيري؟فقط زورت به من می رسيد؟اوبارها داشت می افتاد ته درّه ومن از خدا خواستم کمکش کند واونجات پیداکرد!ولی من دیگر نمیتوانم برایش کاری کنم!" مامان راضیه ناامید ميان این هیاهو فریاد کشید ویکی از آن موجودات به سرعت برای پایین کشیدن باربد بالا می آمد که مادرفرياد زد:خدا!کمکم کن!بچهّ م! که یهو باربد پرت شد در آغوش مادرش😭❤️🔥گریه میکرد ومن داشتم به دعای بسیار تاثیرگذار پدر ومادرهابراي عاقبت بخيري فرزندان،فکر میکردم!بعدها متوجه شدم خواب مامان راضیه مربوط به شیاطین و برزخ و عذابهاي انجاست!ويک دعا از عمق وجود پدر و مادر میتواند از عرش الهی معجزه ها بیاورد!خب این معجزه بود که داشتم ميديدم!خدانشانه پشت نشانه برایمان می فرستاد ومن پی آدرس بودم!داشت بازهم باران رحمتش بر گستره ی سنگی وکلوخي زندگی ام درحال باریدن بود ونم نم داشتیم نرم میشدیم!شنیده بودم فردی در این ساختمان اعتیاد داشت و همسایه ها شکوائیه تنظیم کردند و آن بنده خدا رابيرون کردند!همین چیز کوچک،جرقه ی بزرگی برای باربد مغرور بود!وقتی برایش بازگو کردم،يادآورشدم که دوست ندارم شوهرم،با این همه دبدبه وکبکبه وچندسال آبرو داري،به این وضعیت دچار شود،بنابراین حواست را جمع کن تا آمارت را نداشته باشند!چند روزی گذشت و باربد گفت که برو واز مامان راضیه پول بگیر میخواهم بروم جنس بگیرم! مقداری هم برای پول آژانس میخواهم جمعا ۸۰تومن!
داشتم توی دلم اورا خفه میکردم واز طرفی روی رفتن نداشتم!خجالت ميکشيدم!خب،خودت میرفتی!من بیچاره را چرا میفرستی؟ دخترم شروع کرد به گریه که نرو!من هم آرامش کردم ولباسش راپوشاندم وباخودم بردم،مادر تمام فرشهارا داده بود قالیشویی وفقط زيرپاييها و چند قالیچه کوچک مانده بود،به محض رسیدن لباسم را درآوردم واز دستش گرفتم و شروع کردم به شستن شان؛مامان راضیه رفت تا خوراکی بیاورد و دخترم بعد خوردن خوراکی به نقاشی کشیدن مشغول شد و داشتم فکر میکردم که چطور مطرح کنم که مادر خودش شروع کرد به گفتن که کلی خرید کرده وفقط ۴۰تومان پول دارد و باید به عابربانک برود و پول بکشد از من خواست تا فردا صبح همراهی اش کنم و برایش پول بکشم،کارم که تمام شد گفتم که باربد از من خواسته ازشما پول بگیرم ۸۰تومن وبعد مادر باتعجب گفت که من چند دقیقه پیش گفتم ۴۰تومان دارم،ومن بین این دو باز مانده بودم!پول را گرفتم و سمت خانه راهی شدم،در راکه باز کردم باربد رادیدم که آماده ی رفتن است!پول را که طلب کرد،به او گفتم که مامان همین قدر داشت،گفتن همانا ودادوقال باربد همانا!هرچه که توضیح دادم بدتر شد و گفت که باید با همان پولی که گفتم باید برمی گشتی! هرچه که روی اپن بود را پخش زمین کرد و گفت که میرود از مادرش کارت رابگيرد! دلم نمی خواست مادرش رادلگيرکندچون در شرایطی بود که نیازبه مواد داشت و چیزی متوجه نميشد! با مشت به در کوبید ورفت!وقبل رفتن هرچه دستش می رسید سمتم پرت کرد و رفت!برای اولین بار بود که داشتم داد میزدم و برای خودم پیش بچه ها زارميزدم!درحضور بچه ها کفرگفتم و با مشت کوبیدم روی اوپن نگفتم:خدایا بس نيست؟خدايامگه نميبيني؟ چرا به داداين بچه ها نمیرسی؟من هيچ!ايناچه گناهی دارن! یا صاحب الزمان به دادم برس آقا جان!خودت یه کاری بکن!
برسام آمد ومرادراغوش گرفت وآرامم کرد و گفت که مامان تومارو داری گریه نکن،،،به خودم آمدم دیدم زمین پرشده از شیشه های شکسته ،رفتندسه تايي جاروبرقی آوردند و شروع کردند به تمیزکردن!دلم پیش هردوی آنها، مادروپسربود که بین شان چه گذشته،ازطرفی مادر هم دیگر از این شرایط جانش به لب آمده بود و متوسل شده بودند به صاحب
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_هفدهم مؤمن #هوشمند کسی است که تک تک دانه های انار دل مردم ر
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_هیجدهم
درست فردای آن روز ، وقتی رفته بودم ؛ با مامان راضیه از عابر بانک پول بکشم . از او خداحافظی کردم و راهی آسانسور شدم . توی آسانسور زُل زدم به خودم و گفتم اگر که به خانه بروم ، چه اتفاقی منتظر من است ؟
با صحبت هایی که باربد کرده بود ، می ترسیدیم که امروز قرار است با چه اتفاقی روبرو شوم!
کلید را داخل قفل در چرخاندم و وارد شدم ، دیدم همسرم پای سجاده ی مردانه ای که مادرم از سفر مشهد آورده بود ، نشسته است و منتظر آمدن من است !
لبخندی زدم و سلام کردم و اوهم با آرامش معنوی اش جواب داد و گفت : لباستو عوض کردی بیا این جا کارت دارم عشقم!
چشمی گفتم ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید .
لباس خودرا مرتب آویزان کردم و لباس منزل را به تن کردم و بعد شستن دستهایم ، خودرا توی آینه برانداز کردم . خیلی خوب به نظر می رسیدم و موهایم را پشت گوش انداختم تا راهی پذیرایی شوم .
نشستم و گفتم که منتظر شنیدم هستم !
_جانم؟
_برو توی اتاق خواب و داخل کشو های پاتختی و زیر تخت هرچیزی که مربوط به مواد من از کوچک تا بزرگ همه رو بریز دور و اثری از هیچ چیز باقی نذار ؛ و هرچیزی که منو یاداین کوفتی می ندازه رو از بین بِبَر .
از امروز دیگه نه سمت این چرندیات می رم نه دوست دارم کسی در موردش بهم یادآوری کنه ! دیگه کافیه!
من بین زمین و زمان معلق ! انگار در خلا مانده بودم . هاج و واج !
دهانم قدرتی برای سخن گفتن نداشت و از چشمانم اشک شلیک می شد . نمی بارید..
و من حتی نمی توانستم لام تا کام حرف بزنم .
اما فکر می کردم سخنش از روی توهّم است و دارد سر به سرم می گذارد .
فعلا باید با تمام این تناقض های ذهنی کنار می آمدم. چند باری پیش آمده بود که این کار را کرده بودم .
ولی این بار خودش خواسته بود و من نمی دانستم باید باور کنم یا این که سخنی بیش نیست !
بالاخره با تمام عشق و با تمام قوا هرچه بود را دور ریختم . توی دلم داشتم به آن شهدای گمنام و شهدای مدافع حرم و سردار دلها می گفتم : بابا عجب گشایشی کردید . مگر می شود این آدم با این وضع روحی و جسمی یکباره تمام تصورات مرا کن فیکون کند..
تمام این سالها چقدر من اشتباه در زدم !
من چقدر نادان و بی چیز بی معرفت بودم که در این خانه را درست نزدم و تنها پی یک گنج می گشتم! باید بزرگتری ، ریش سفیدی با خودم می آوردم . چقدر خوب شد آمدید و مرا با وجود پر مهر و باصفایتان آشنا کردید !
هان شما بودید که واسطه شدید آقا امام زمان ارواحنا فدا به من حقیر ناچیز نظر کنند . آری هدیه به روح مطهر همه شهدای گمنام و خوشنام و دفاع مقدس و مدافع حرم بخصوص شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید مدافع حرم که واسطه این معجزه ها بود ؛
حاج اصغر پاشاپور صلوات 🌷
شهید مدافع حرمي که درست یک ماه بعداز شهادت سردار،داعشی های ملعون،سرش رابريدند و پیکرش بدون سربرگشت!اوهمان شهیدی بود که دلم از دیدن او وشهادتش،ارادتش به حاج قاسم که متقابل بود،به درد آمده بود!او حاج اصغر(پاشاپور) حاج قاسم بود!او به شدت عاشق و شیفته ی سردار دلها بود که بعد شهادت حاج قاسم شب وروز نداشت و مثل مرغ پر کنده آرام وقرارنداشت تا این که سر یک ماه بعداز شهادت سردار،شربت شهادت رانوشيد وبه فرمانده ی بی بدیل وبی نظيرخود پيوست!
ادامه دارد ....
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
.
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_هیجدهم درست فردای آن روز ، وقتی رفته بودم ؛ با مامان راضیه از
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_نوزدهم
✍خداوند در قرآن کریم فرموده اند اگر ای بانوی عزیز،برشوهرت و مشکلاتش صبر کنی،من به توخيرکثير خواهم داد و جبران خواهم کرد!من اين عبارت بالا رابه زبان ساده بیان کردم وبرتمام این فرموده هایش یقین دارم!خودتان ببینید که خدا چه خيرکثيري به من حقيرناچيز عطافرمود!او لب به موادنميزدو هر روز منتظر بودم که چه زمانی گوشی دست می گیرد ومیرود سراغ مواد؟کی دوستش زنگ میزند که برود؟اما معجزه بود که تماس دوستانش را پاسخ نمی داد!معجزه بود که زنگ نمی زد تا مشغول دود ودم شود!این معجزه بود که سر وقت آن هم اول وقت به نماز می ايستادومن نظاره گر این همه معجزات اهل نور بودم!دیگر از خودم خجالت می کشیدم که سستی و کاهلی ميکردم!چقدرآرزو داشتم به نماز بایستد ومن پشت سرش به نماز جماعت بايستم!خب،حالا وقتش بود،باید من هم از خود قبلم،با خود جدیدم روبرومیشدم،شروع کردم به حمد و ستایش معبودم!تمام شب وروز اگر سراز سجده برنميداشتم،جا داشت ودارد!گوشی را برداشتم وديگرباورم شد نميخواهدسمت موادبرود!باید مامان راضیه را خبرميکردم حالامطمئن شده بودم و امید واهي به یک مادر نمی دادم!تماس گرفتم و بعداز احوال پرسی،گفتم که مژده بده مادر!اوبه همه چیز فکرمی کرد الّا پاکی از مواد!آنقدر خوشحال بود که صدای گریه اش می آمد و بازهم باورش نميشد!به ده دقیقه نکشید،که مامان راضیه به خانه ی ما آمد!اسفند۹۸بود و ماه رجب المعظم بود!به به!چه حسن ختامی!مشت مشت ستاره می چیدم ازباغ پرمحصول عبادتش!سجاده های نورش!سبد سبد نور راهی خانه ام شده بود!آي مردم!باربد ازهمان شب اول،نمازشب خوان شد ودیگر تا امروز تحت هر شرایطی نماز اول وقت ونمازنافله اش ترک نشده!شبها در محل کارش،اگر شرایط مهيانباشد،حین کار نمازشبش را ادامي کند،بارها خواب مانده ام وبه حال خوب شبانه اش غبطه خورده ام!حالا بیایید تا برایتان بگويم چه کردم!راستش نه به ولایت حضرت آیت الله العظمی خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی ایران ،علاقه ای داشتم ونه بدم می آمد!اما باربد همیشه عاشقانه ایشان رايادميکردودوست داشت! تحت هر شرایطی باید سخنرانی های زنده را گوش میکرد واگر مشغوليتي داشت تکرار آن را میدید وبا دقت زیادی بهره مند میشد!برایم جالب بود میدانستم همه ی اینها را از نوجوانی که هیأتی بود وپاي کار،به یادگار دارد و همین ها بالاخره دستش را گرفته است!همان سفارش شهدا به درک مقام عظمای ولايت!تازه اوبه محضر ایشان شرفیاب شده بود در نوجوانی،ولی من نه!الان بسیار دوست دارم که يکبارايشان را ملاقات کنم واز عشق همسرم به ایشان درهرشرايطي بگویم!چقدر دلم میخواهد دستی بر سرم بکشندتابادعاي فرزند حضرت زهرا سلام الله علیها،عاقبت بخيرشوم!بگذريم،آرزوبرجوانان عیب نیست!با باربد شروع کردم به نماز خواندن،موقع بیرون رفتن یک هدبند میزدم و موهایم را می پوشاندم،آرايشم کمتر شده بود و نمازم به راه بود،امادلهره ی این که چند وقتی بیش، این طورنمي ماند،نکند دوباره ....عذابم ميدادولي عجب طعم شیرینی داشت این زندگی ومن نمی دانستم!دیگر شبها بوی بد نمی آمد،بوی گاز پرکردن،و فضای مسموم اتاق،توی کشوي پاتختی پربود از دم و دستگاه مواد،حالا ازسجاده گرفته تا انواع دفترچه ودفتروخودکاربراي ثبت سخنرانی،روایات،اسامی کتب مورد علاقه و....جایش را گرفته بود!سخنرانیها را به دقت گوش میکرد واز گذشته بيشترعمل میکرد!وبرای من هم توضیح میداد...عجب استادهمراهي پیداکرده بودم!به قول خودش کاش که از اول اینگونه ميزيستيم! کاش...
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
.
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_نوزدهم ✍خداوند در قرآن کریم فرموده اند اگر ای بانوی عزیز،برشو
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_بیستم
✍سلام به آقای مهربونی که خودش خم میشه
و خوبی هایی که با دعای خودش ما یهروزی
جمع کرده بودیم ولی بی ادبی کردیم و دور
انداختیم رو بر میداره تا یه روزی وقتی که
توبه کردیم ؛ بهمون بر گردونِ ..
يا رادَّ ما قَدْ فاتَ ..
اون امامی هست که اگر ما
بخواهیم ایمان را بر میگرداند .
✍با پول یارانه زندگی ما می چرخید و ماهانه ۶۰۰هزارتومان باید اجاره پرداخت میکردیم،کرایه ۶ماه اول را همان اول قرارداد يکجاپرداخت کرده بودیم وبافروش لوازم لوکس اسپرت ماشین مدتی پول خوبی برای خرج خانه داشتیم!بنده خداسياوش از آمدن به خانه ی مامان راضیه محروم شده بود چون نگار از ماجرابيخبر بود و وقتی موضوع را فهمید که چطور مارا راهی خانه ی جدیدشان کردند وبعد مثل فرش از زیر پایمان کشیدند،برای سیاوش وبهار خط و نشان کشید که حق ندارید تا مدتها پایتان را اینجا بگذارید!نگار منطقی فکرمی کرد و رفتارش منطقی بود واز این اتفاقات بسیار به هم ریخته بود،اما من و باربد تصمیم سخت و بزرگی گرفتیم،ما با تمام دل شکستگی وبی پناهي ،سیاوش را بخاطر رضای خدا واهل بیت علیهم السلام وبعد به دردانه ي امام حسین علیه السلام ،حضرت رقیه سلام الله علیهابخشیدیم و هیچ کینه ای از آنها به دل نگرفتیم وخداخيلي زود نتیجه ی گذشت او راداد!باربد علنا گفت که باخدامعامله می کند تاخداهم اورا دريابد!مامان راضیه طی تماسی به من گفت که اگر خانه ای من بیایم کارتان دارم،نگران شدم که چه اتفاقی افتاده!چای تازه ای دم کردم،کنار میز غذاخوری که باربد آن را پیچ ودريل کرده بود وسرپايش کرده بود،ایستادم و میرزا چیدم و منتظر آمدن مادر شدم!تا صدای در آمد ،پریدم سمت در ودر را باز کردم،خوشحال به نظر می رسید بنابراین جای نگرانی نبود،بعد روبوسی اوراتعارف کردم که بنشیند و برایش چای بریزم!برای بچه ها خوراکی گرفته بود،همیشه دست پر به خانه ی ما می آمدوبچه ها این کارش را دوست داشتند،باصدای بلند مادر،باربد که مشغول کتاب خواندن بود،وارد شد وبه جمع ما اضافه شد،مادر کلی شکلات خریده بود به ناگه،فکرم پرت شد سمت جشن نیمه ی شعبان و ولادت حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف،ناگهان مادر بغض کرد ومن متوجه شدم که چیزی هست واینکه زبان به سخن گشود وگفت:من خواب دیدم ،،،دوباره گریه امانش نداد!بله!اوخواب زیبایی دیده بود و پیام ونشانه پشت سرهم به ما می رسید و باید کور میبودیم اگرنمي ديديم و کر اگر نمي شنيديم!
مادرگفت که حضرت ولی عصر ارواحنافداه را درخواب دیدند و ایشان فرمودند مادر دیگر چه می خواهی؟این هم پسرت،ببین،پسرت دیگر خوب شد حالا دیگر ناراحتی نکنید...
آقا جان!فدااي دل دریایی تان!چقدرغم ما را خوردید!چقدرما خون به دلتان کرديم!
ما لایق اين عنایات ویژه ی شما نيستيم!ماراببخشيد که همه ی عمرمان تباه خودخواهی نفسمان شد!بابای خوب دنیا!عجب پدری کردی و این زندگی نابسامان ما را ،سامان دادید! شما مرا به باربد وصل کردید و خودتان مرا به خانه ی بخت جدید بعد 18سال،بردید!کدام پدر میتوانست این همه بدی و سختی مشکلات پیچیده را سروسامان دهد!؟کدام پدر؟ جز پدر عالم،پدر خوب وحيّ و حاضر ما
بابا مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف)
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
.
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_بیستم ✍سلام به آقای مهربونی که خودش خم میشه و خوبی هایی که با
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_یکم
✍امروز نخلی در کربلا سایه
برای یک زن میشود ؛ و زمینِ آنجا
برای قلب او چشمهی اشک میسازد ..
یک نخل و چند خرما و چشمهای اشک
روضهی امروز عیسی(ع) بود برای کربلا ..
اینکار نخل و چشمه، اولین روضهی
عیسی(ع) برای حسین و زینب است ..
و چه قدر حسین در عالم شیرین و لطیف
زیبا است که مادران فرزندانشان را با
روضه و نگاه او به دنیا میآورند ..
کربلا سرزمین تربیت و هدایت است! ..
وفات مادر ادب،حضرت ام البنين علیه اسلام بر قلب مبارک آقا جان صاحب الزمان(عج الله تعالی فرجه الشریف)وشما خوبان جان تسلیت باد!🖤
✍بعد از رفتن مادر،هردوی ما به يک چیز مشترک فکرميکرديم!"تحول"اين کمترین هزینه برای این همه لطف وعنايتشان بود!صفحه ی مجازی من،باپروفايلي از خودم و باربد بود که عکس بسيارزيبايي بود،اول آن را پاک کردم،باربد تمام پستهای قبلش که در مورد خودش و رپ و رپرها بود را حذف کرد،من هم بسیاری از عکسهای فرزندانم را پاک کردم،بعد پیج هر دو که پرويت(بسته وخصوصي)بود را باز کردیم!هردو از استوري و پستهای جدید حال وهوايمان گذاشتیم،البته مستقیم نه بلکه غیرمستقیم به اطرافیان فهماندیم که خط فکری ماچيست و هردو یکجور فکرميکنيم!خیلی ها از ما فاصله گرفتند وياجبهه گرفتند اما بی تفاوتی بهترین روش برخورد بود!شروع کردیم پیچهای خوب مذهبی،بچه های هیأتی،هرچیزی که میتوانست به پيشرفتمان کمک کند را،دنبال کردیم صفحه های خوب وبه درد بخور ،که چیزی به ما اضافه کند نه اینکه از مابکاهد!آنقدر استوري های شهدایی می گذاشتم که دل خودم و بقیه برای شهدا می لرزید،هرروز یک شهید را شناسایی میکردم و درباره اش اطلاعات میدادم! به خودم آمدم دیدم چقدر شهید ميشناسم!حالاصفحه ي شخصي ام به ۴ هزارنفر رسیده بود در عرض یک ماه وهراز گاهی پیشنهاد تبادل داشتم ولی از این کارخوشم نمی آمد اما در این میان ازهرپيجي خوشم می آمد که برای شهیدی بود ویا کار جهادی و تبیین داشتند،منشن میکردم وبه دیگران معرفی ميکردم،چقدر شهید ابراهیم هادی برایم فرق داشت!ماه محرم و صفر نیت کردم که به نیابت ازهمه ی شهداعزاداري کنم،ثواب تمام عزاداریهایم را تقدیم بچه های کانال کمیل وحنظله کردم،اصلا نمی دانستم چه بلائی سرشان آمده بود!حتی اقاابراهیم را کامل نمی شناختم اما دریک صفحه ی مجازی دیدم که از ابراهیم گفته بودوجذبش شده بودم ولی دنبال شناسایی اونرفتم نمیدانم انگارهرچيزي به وقت خودش باید اتفاق می افتاد!آنقدر ادامه پیداکرد که دیدم دلم می خواهد با حجاب باشم ولی نمی دانستم از کجابايدشروع کنم!وقتی از علاقه ام به حجاب به باربد گفتم شاید باورتان نشودانقدر دستپاچه شده بود که يادپسربچه های تازه عاشق شده می افتادم! اما خیلی راه سختی درپیش داشتم،فقط علاقه کافی نبود،ظرف وجودم باید تطهيرميشدتابعد بتوانم تاج بندگی یک زن را روی سرم می گذشتم،لايقش نبودم و خوب میدانستم این حرکت عظیمی است!ازطرفی باربد گوشزد میکرد که اگر می خواهی حجاب را انتخاب کنی ،باید قاطع باشی وباري به هرجهت نباشی!اگر روزی خسته شوی و دوباره کناربگذاري،همین گونه بمانی بهتراست چون مثل کاهل نماز که جفاميکند در حق پروردگارش،کاهل حجاب هم در حق صاحب چادر،جفاميکندو هردو مورد گناه است پس وسواس به خرج بده من هیچ اجباری ندارم و خودت هستی که تصمیم می گیری ومن درهرصورت دوست دارم همسرم حجاب خوبی داشته باشد اگر که کاملش باشد که چه بهتر!البته عشق من همه چیز که حجاب نیست،باید خودت رابالابکشي ودر همه ی زمینه ها با علم و ارادت جلوبروي تا سقوط نکنی!خب استادی بود برای خودش ومن!سعی میکرد هر روز وقت بگذارد ومراهمراهي کند تا قدم بزنیم وتوی راه کلی چیز یاد هم میدادیم!البته که اوبيشتربلد بود،شاید من قبل اینها،نماز جماعت را که پس وپیش کسی سرميرسيد،بلد نبودم که چطور میشود وصل شد وکجانيم خیرشد وغیره،آنقدر توی منزل از نیمه های نمازش،به او وصل میشدم واو راهنمایی ام میکرد تاباقي مسائل که مرتب از او مشورت میگرفتم! حالا کلی وسایل اسپرت ماشین داشتیم که توی دیوار فروختیم و کلی کتاب خریدیم،من هم که کارم بود بروم کتاب های زندگی شهدا را برای خودم قطارکنم و مثل مسافری بی مقصد،پی مقصد توی کتابهاميگشتم وهرباربه باربدميگفتم کاش توهم شهيدميشدي ومن از توميگفتم ومينوشتم،باربد درفکرفروميرفت و میگفت که من؟من لیاقت همین لحظه ای که در سجاده نشسته ام وباتوهستم راندارم چه برسد به شهادت!
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
.
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_بیست_یکم ✍امروز نخلی در کربلا سایه برای یک زن میشود ؛ و زمی
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_دوم
✍میان کتاب فروشي داشتم قدم میزدم که ناگهان عکس روی جلدش هوایی ام کرد"حسین پسرغلامحسين"باربدباچندکتاب نزدیکم امد و گفت:ميشناسيش؟گفتم:نه ،دلم میخواد بخونمش،برام ميخريش لطفا؟چشمی گفت و کتاب را از دستانم گرفت نگفت:رفیق حاجیه،حاج قاسم بهش خیلی ارادت داشت!
خب باور کنید دست خودم نبود خودشان یکی یکی می آمدند و کلی حرف برای گفتن به من داشتند! من آنقدر غرق افکار وزندگی شان میشدم که باربد بارها و بارها به من گفت که زمانی خودش شهدای شاخصی راميشناخت ولی حالا من سرقله با شهدا ديدارميکنم و او پایین کوه است!راست می گفت من به طورعجيبي داشتم سمت شهدا میرفتم و همه به هم وصل بودند!تصمیم گرفتم چادربخرم ولی ته دلم می ترسیدم قوی نباشم! با پول یارانه آن هم قسطی از بزازي پارچه خریدیم وبه خانه که آمدم باذوق سریع دوختمش،ولی همچنان بامانتوي بلند و موهای داخل زده باجورابي ضخیم،بیرون میرفتم،هرسمتي میرفتم خجالت می کشیدم از حضور شهدا.. تا اینکه تولد همسرم که اول داستان اشاره کردم،همسرم کتاب"سلام بر ابراهیم"را از بهار هدیه گرفت به همراه پاکت پول! باربد همیشه میرفت سراغ کتاب جدید وتا نمیخواند،آن را ول کن نبود!اما این بار اوکتابها راتوی کتابخانه گذاشت و رفت سراغ کتاب نیمه کاره اش،"اخلاق ازخانواده"مغناطیس عجیبی مراميکشيد وميبردسمت کتابخانه،کتاب را برداشتم شروع کردم به خواندن!شايدهيچ وقت فراموش نکنم آن لحظات شیرین و ناب و طوفانی که قلبم از آن همه زیبایی و مرام و معرفت مالامال عشق و ارادت شده بود!چقدرگريستم وبا او نجواکردم!فردا که شد رفتیم که باربد کتابی رابخرد،ومن جلوی آینه محو تماشای خودم بودم!این آقا ابراهیم ماتاب این همه سیاهی مرانداشت!طالب نور بود برای همین همه راخبرکرده بود بیایید که زنی این نزدیکی این همه مارادوست دارد و دلش برای ماميتپد و خادمی وخواهري میکند اما شکل ظاهری اش،به میل و خواسته ی ما واهل نور نیست!بیایید دلش را قرص کنیم!من یقین دارم شهدا کمک کردند تا من ،جلوی آینه ی قدی،چادرم راسرکنم میگویم:بسم الله!ندای يازهرايشان حتما بلند بود که از آن زن جدید داخل آینه خوشم آمد و اورا درآغوش کشیدم!خودم را بغل کردم ودستي روی دل خسته ی این زن کشیدم وبه اوگفتم:بسم الله!باشهداباش،باشهدازندگي کن وباشهدا طلب شهادت کن،خداراچه دیدی شاید تورا بردند وراهت دادند اما بازهم واسطه ها مرا به خداسنجاق کرده بودند!الله اکبر!من چطور ازآن تباهی به این روشنایی رسيدم؟!چادرم را سر کردم وبه باربد گفتم من آماده ام،پشتش به من بود،وقتی برگشت حیرت کرده بود و سجده ی شکر بجا آورد ومن درست مثل ابربهارميباريدم!نميدانيد چه خبربود!لشگري از شهدا آمده بودند تا دست مرا در دستان حضرت مادر بگذارند يقيقا خیلی ها به تماشابودند مثلا حاج قاسم،حاج اصغر،حاج همت،عباس آقای بابایی،آ سد مرتضی آوینی،شیخ کافی،احمداقاعلي نیری،محمدرضا تورجي زاده،آقا مسلم خیزاب،محمداقابلباسي،حسن آقای ترک،شهیدان.........خدا میداند چه خبرررربود،من عاشق آنها بودم و شدم و هستم و خواهم بود!
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
.