eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تا زمانی که نمیگفت پشت همه نگاه های گاه و‌بی گاهش به من عشق و‌دوست داشتن پنهونه، تا زمانی که نمیگفت وقتی نیستی حس میکنم یه چیزی کمه چون دوستت دارم ، کوتاه نمیومدم! این حق هر زنی بود که شنونده اعتراف عاشقانه مردی باشه که دوستش داره، هرچند یه مرد مغرور! با فاصله پشت سرش ایستادم، آسانسور هنوز نرسیده بود پایین و شریف همچنان منتظر بود، نگاهی بهش انداختم، یه دستش و‌به کمرش زده بود و کوچیک ترین نگاهی به اطراف نمینداخت و‌انگار توپش بدجوری پر بود! آسانسور که رسید معطل نکرد و‌سوار شد، حالا داشتم میدیدمش، کسی جز خودش تو آسانسور نبود و من این بیرون درست روبه روش بودم که باهم چشم تو چشم شدیم، خیلی زود رو ازش گرفتم نمیخواستم باهاش سوار یه آسانسور بشم و باهم بریم بالا که یهو صداش و‌ شنیدم: _مگه نمیخوای بری بالا؟ سوار شو! نگاه گذرایی بهش انداختم: _با آسانسور بعدی میام ابرو بالا انداخت و‌ از آسانسور پیاده شد، روبه روم ایستاد و‌سری به اطراف چرخوند: _تنهایی میخوای سوار آسانسور شی؟ اونم تو همچین شبی که بیشتر آدمایی که اینجا در حال رفت و اومدن مستن؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 زل زدم تو‌چشمهاش: _من از پس خودم برمیام، شما نگران من نباشید با اخم جواب داد: _گفتم باهام رسمی حرف نزن! نفس عمیقی کشیدم: _ من نمیتونم با رئیسم خودمونی حرف بزنم، برحسب عادته! جلوتر اومد، تو یه قدمیم ایستاد و شمرده شمرده گفت: _من همین چند دقیقه پیش با تو حرف زدم، من از احساسم بهت گفتم و تو بازهم داری از اینکه من رئیستم حرف میزنی؟ سر تکون دادم: _شما فقط گفتید وقتی من نیستم حس میکنید یه چیزی کمه و خب این خیلی طبیعیه، معمولا همه آدم هایی که منشی دارن این حس و نسبت به منشیشون دارن! دوباره دست به کمر شد و‌ اون یکی دستش و‌تو صورتش کشید: _تو… تو‌ دقیقا از من چی میخوای؟ تو… تو چرا به جای اینکه از شنیدن حرفهام خوشحال شی همچین قیافه ای به خودت گرفتی؟ ابرو بالا انداختم: _چرا باید بخاطر همچین چیزی خوشحال شم؟ چشم بست و‌ باز کرد، بی توجه به نگاه های اونهایی که در حال رفت و اومد بودن و‌فکر میکردن ما داریم بحث و دعوا میکنیم،تن صداش و کمی بالا برد و تکرار کرد:
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_308 زل زدم تو‌چشمهاش: _من از پس خودم برمیام، شما ن
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _پرسیدم تو از من چی میخوای؟ توقع داشتی چی بگم و‌حالا که نگفتم داری اینجوری رفتار میکنی؟ برخلاف شریف صدای من آروم شد، خیره شدم تو چشمهای همرنگ شبش و با همون صدای آروم گفتم : _همون… همون چیزی که همه آدمها وقتی میفهمن به یه نفر علاقه مند شدن به زبون میارن! چشم ریز کرد: _چی؟ چی و باید به زبون بیارم؟ حرصم گرفته بود، هر پسر بچه ی ۱۵ساله ای هم منظورم و‌میفهمید و شریف که از سی سالگی هم عبور کرده بود زل زده بود تو تخم چشمهام و‌داشت از من میپرسید، از من میپرسید که باید چی بگه! نفسم و‌فوت کردم تو صورتش، شاید اون حتی بلد نبود یه دوستدارم ساده رو به زبون بیاره و من با این حرص خوردن هام فقط داشتم خودم و‌ اذیت میکردم که بحث و‌به کلی عوض کردم و‌گفتم: _آسانسور دوباره رسید اینجا، بریم… بریم من خوابم میاد! و خواستم راه بیفتم و پشت اون دو سه نفری که داشتن سوار میشدن، وارد آسانسور بشم که یهو شریف سفت مچم و چسبید و باعث توقفم شد، با توپ پر سر چرخوندم به سمتش اما تا خواستم چیزی بگم،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تا خواستم به این کارش اعتراض کنم صداش و‌شنیدم، صدای نه چندان بلند و مضطربش و شنیدم: _خیلی خب… من… من… بزاق دهنم و‌پر سر و‌صدا قورت دادم، انگار بالاخره داشت موفق میشد، بالاخره داشت همونجوری که دلم میخواست، همونجوری که باید اعتراف میکرد که چند باری پشت سرهم پلک زدم و ‌ شریف ادامه داد: _من… من میخوامت خانم علیزا… سریع حرفش و‌عوض کرد: _میخوامت جانا… میخوام کنارم باشی اما نه به عنوان منشیم… میخوام بگم که… قلبم داشت از جا کنده میشد و حرفهای شریف هنوز ادامه داشت: _میخوام بگم که… که من چند وقته بهت علاقه مند شدم! حس میکردم چیزی تا کنده شدن قلبم از سینه باقی نمونده! شریف… شریف بالاخره اعتراف کرد، بالاخره از حسش گفت و حالا با رنگ و ‌روی پریده، با نگاهی که مدام تو چشم هام میچرخید جلو روم ایستاده بود ، مچ دستم و هنوز سفت چسبیده بود و قفسه سینش از شدت هیجان و‌ شاید هم بهم ریختگی بالا و‌ پایین میشد که ولوم صداش پایین تر هم اومد: _من… من دوستدارم جانا!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بالاخره گفت… از خواستن من، از دوست داشتن من گفت و حالا دیگه همه چیز همونطوری بود که باید… حالا دیگه نفسم تو سینم حبس شده بود و حتی رو پا بند نبودم… نگاهش تو‌چشم هام بود، بیشتر از حد معمول پلک میزد و‌ انگار منتظر جواب بود، نگاهش نگران به نظر میرسید و در عین حال منتظر بود… نفسم و بیرون فرستادم، حس میکردم اگه بیشتر از این نفسم و حبس کنم حتما کار دست خودم میدم و‌حالا اوضاعم کمی بهتر شده بود که دوباره صدای شریف و‌ شنیدم: _همین بود؟ همین و میخواستی بشنوی یا … مانع از ادامه حرفش شدم: _همین بود! انگار که خیالش راحت شده باشه نفسش و تو صورتم فوت کرد و دستم و ‌رها کرد: _خوبه! گفت و راه افتاد به سمت آسانسور، با همون حالت مضطرب و مبهمش منتظر دوباره پایین اومدن آسانسور بود و این کارش برام عجیب بود، شاید بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه، شاید تا همینجاش هم براش خیلی سخت پیش رفته بود و منی که تو این مدت شناخته بودمش نمیخواستم تو این حال تنهاش بزارم!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_311 بالاخره گفت… از خواستن من، از دوست داشتن من گف
206پارت جلو هستیم تو وی ای پی جایی رسیده رمان تو وی ای پی که حسابی پشم ریزونه😳😱😱 اصلا از دست نده کانال VIP رو اونم فقط با هزینه 15تومن😍❤️ برای خرید به ایدی زیر پیام بدید👇❤️ @setaraaaam
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_311 بالاخره گفت… از خواستن من، از دوست داشتن من گف
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نمیخواستم فکر کنه بیهوده غرورش و‌ زیر پا گذاشته که کنارش ایستادم، حالا نگاه هردومون به آسانسور بود که صدایی تو گلو‌ صاف کردم : _نمیخواید… نمیخوای نظر من و‌ بدونی؟ دوباره عمیق نفس کشید: _من فقط میخواستم از حسی که بهت دارم بگم و فکر میکردم امشب بهترین زمان برای گفتنشه، اصراری ندارم به اینکه بخوای همین حالا جوابم و بدی و کلافه شونه بالا انداخت: _به هرحال نمیخوام مثل یه رئیس رفتار کنم! لبهام و‌ با زبون تر کردم: _امشب خیلی هم مثل یه رئیس رفتار نکردید! سر چرخوند به سمتم: _گفتم باهام رسمی حرف نزن! لبم و‌ به دندون گرفتم: _سعیم و‌میکنم که از همین حالا دیگه رسمی حرف نزنم، به جز وقتایی که تو‌ شرکتیم! چشم ریز کرد: _این یعنی چی؟ سخت بود گفتنش اما حس میکردم همین امشب وقتشه، همین امشب باید میگفتم، باید خیالش و راحت میکردم که این حس دو طرفست، که اون شب تو خوابم بهش دوستت دارم گفتم چون دوستش داشتم و دیگه نمیتونستم این حس دوست داشتن و‌مخفی کنم و‌حالا که شریف اقرار به دوست داشتن کرده بود دلیلی نداشت که نخوام همراهیش کنم! تا خواستم جوابش و‌بدم آسانسور رسید و در باز شد، شاید اینطوری بهتر هم بود که قدم برداشتم برای ورود به آسانسور و همزمان جوابش رو هم دادم: _یعنی…
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 یعنی احساسمون متقابله و من هم… من هم دوستون… بازهم داشتم گند میزدم که زبون به دهن گرفتم و‌ همینکه هر دومون سوار آسانسور شدیم تند تند پلک زدم و‌ بالاخره گفتم: _فکر کنم منم دوستدارم! کسی جز ما تو‌آسانسور نبود که صداش و‌ شنیدم، صدای نسبتا بلندش: _چی؟ تو‌ چی گفتی؟ روبه روم ایستاده بود که نگاهم به سمتش کشیده شد ، از چشم هاش میخوندم که زده به سرش و‌ میخواد تلافی اعتراف گرفتنم و در بیاره که شونه بالا انداختم: _گفتم احساسمون متقابله! خنده ای سر داد: _پس یعنی توهم من و‌دوست داری؟ با خجالت و‌ در حالی که مو‌ به تنم سیخ شده بود سر تکون دادم و‌خواستم تایید کنم اما با یهویی تکون خوردن آسانسور ،از جایی که روبه ی شریف ایستاده بودم تعادلم کمی بهم خورد و‌ بی اختیار دو‌ قدمی به جلو رفتم و‌همین برای اینکه خودم و تو آغوشش ببینم کافی بود! نتونسته بودم خودم و‌کنترل کنم و حالا سرم روی شونش بود که تو آینه نگاهی به خودم انداختم، تو آینه روبه روم صورتم و‌میدیدم، چشم هام از تعجب و خجالت گرد شده بود و تو آینه پشت سر قابی از خودم و‌شریف، شریفی که دست هاش تو هوا مونده بود و چشم هاش گرد تر از چشم های من شده بود… چشم بستم، لعنتی به خودم و‌این بخت و اقبال فرستادم و قبل از اینکه دیر بشه قبل از اینکه بخواد فکر کنه هیچی نشده خودم و انداختم تو بغلش و اینجوری چسبیدم بهش، چشم باز کردم و‌ خودم و‌عقب کشیدم
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_313 یعنی احساسمون متقابله و من هم… من هم دوستون… ب
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 میخواستم ازش معذرت خواهی کنم میخواستم بگم عمدی نبود و نتونستم خودم و‌کنترل کنم و‌ این اتفاق افتاد اما انگار زبونم تو دهنم نمیچرخید که فقط عین ماهی دهنم باز و بسته میشه بی اینکه چیزی بگم و‌همین برای اینکه شریف به دادم برسه کافی بود، نفس عمیقی کشید و‌ بعد از اینکه یه تای ابروش و بالا انداخت گفت: _مشکلی نیست، هول نکن! یه قدم عقب تر رفتم و حالا مثل قبل از تکون خوردن آسانسور، با همون فاصله روبه روش ایستاده بودم که به سختی زبون باز کردم: _هول نکردم! ابروش همون بالا موند و‌انگار بدجوری زده بود به سرش و تا اون اعتراف گرفتن و‌باهام تلافی نمیکرد قصد بیخیال شدن نداشت که دوباره پرسید: _نگفتی، توهم دوستم داری؟ نگاه کلافه و‌پر حرصی بهش انداختم، میخواستم بگم اگه میدونستم تو زمینه عشق و عاشقی هم انقدر سرتق و‌سرسختی عمرا ماجرارو کش نمیدادم و اصلا و‌ ابدا ازت نمیخواستم بهم دوستت دارم بگی و‌ راضی میشدم به همون حرفها و‌جمله های غیر مستقیم اما نمیشد و‌ داشتم سعی میکردم حداقل همین یه امشب و‌دست گل تازه ای آب ندم و‌اجازه بدم این شب رمانتیک همچنان پا برجا باشه که سرم و‌ به بالا و‌پایین تکون دادم: _دارم… دوستدارم! مُردم تا گفتم اما گفتن همین یه جمله کوتاه، گفتن دوستت دارم ، این جمله اعجاب انگیز برای لبخند عمیق شریف کافی بود، چشم هاش درخشید و لبخندش انقدر عمیق بود که تا ردیف آخر دندون هاش نمایان شده بود!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حال من هم خوب بود… انگار بار سنگینی از رو‌ دوشم برداشته شده بود، انگار خیالم راحت شده بود، آسوده خاطر شده بودم از اینکه دیگه لازم نبود هزار جور فکر و‌خیال کنم و‌با فکر به حسی که مدتها بود تو قلبم جوونه زده بود شب هام و‌صبح کنم… سبک شده بودم! همزمان با رسیدن به طبقه مورد نظر، آسانسور از حرکت ایستاد و‌بلافاصله صدای شریف گوشم و پر کرد: _پس… پس بریم؟ و‌ دستش و به سمتم گرفت! دل تو‌دلم نبود… این دومین باری بود که امشب شریف میخواست دست توی دستش بزارم و‌باهم راهی بشیم و من درست مثل همون دفعه اول، مثل همون وقتی که دستم و گرفت و من و‌بین جمعیت دنبال خودش راه انداخت یه حالی شدم، بازهم احساساتم فوران کرد و‌ اما این بار صبر نکردم که خودش دستم و‌ بگیره و با کمال میل دست تو‌دستش گذاشتم و‌ باهم از آسانسور پیاده شدیم… آروم قدم میزدیم اما دیگه چیزی تا رسیدن به اتاق هامون باقی نمونده بود، دلم نمیخواست ازش جدا شم،
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_315 حال من هم خوب بود… انگار بار سنگینی از رو‌ دوش
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دلم نمیخواست برم تو اتاق و انگار شریف هم همین حس و داشت که گفت: _میخوای بری بخوابی؟ میخواستم بگم نه، میخواستم بگم دلم میخواد تموم امشب و دست تو دست با تو قدم بزنم و‌حتی از این هتل بیرون بزنم اما با تاخیرم تو جواب دادن ،نگاهی به ساعت مچیش انداخت و ادامه داد: _البته از وقت خواب هم گذشته ، معلومه که میخوای بخوابی! همزمان با رسیدن به اتاق من و شیدا ایستادیم، شریف نگاهی بهم انداخت و‌منتظر شنیدن جوابم بود و من که هم دلم باهاش بودن و‌ میخواست و هم فکر میکردم برای امشب کافیه لبخندی زدم: _آره… دیر وقته! سر تکون داد: _پس در و‌ باز کن و برو‌ تو‌ اتاقت… مطابق حرفش عمل کردم، در و باز کردم و‌دوباره صداش و‌ شنیدم: _خوب استراحت کن! ازم میخواست خوب استراحت کنم اما بعید میدونستم که تموم امشب بتونم حتی یک دقیقه چشم روی هم بزارم، امشب شب رویایی ای بود… شبی که شریف از دوستداشتن گفته بود شبی که اصلا مست نبود و‌ کاملا غافلگیرم کرده بود!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_316 دلم نمیخواست برم تو اتاق و انگار شریف هم همین
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 لبهام و‌ با زبون تر کردم: _همین کار و میکنم… باز میخواستم شما صداش بزنم اما هوشمندانه عمل کردم و‌ادامه دادم: _توهم… توهم خوب استراحت کن! و این جمله خیلی به دلش نشسته بود که زیر لب “حتما”ی گفت و قبل از اینکه من در و ببندم و‌ یه پارتی یه نفره به مناسبت امشب بگیرم دستش و‌ بلند کرد و موهام و‌پشت گوش فرستاد: _ضمنا وقتی موهات و‌ پوشت گوش میزنی خوشگل تر میشی! دیگه به اوج‌ذوق زدگی رسیده بودم که یه لبخند گله گشاد تحویلش دادم: _پس از این به بعد همینکار و میکنم! و حالا نوبت شریف بود که سر تکون داد : _شب بخیر جانا! حتی شنیدن اسمم از زبون این مرد احوالم و‌ زیر و‌ رو میکرد که لبخندم رو لبهام باقی موند و جواب دادم: _شب بخیر… و کمی بعد و‌ درحالی که هنوز دلم نمیخواست ازش جدا شم شریف رفت و با رفتنش من در و‌بستم و تکیع به در چند باری عمیق نفس کشیدم، با مرور امشب با مرور تک تک حرفهایی که بینمون رد و‌بدل شده بود خون تو رگهام میجوشید و من قشنگ تر از این شب و تو تموم عمرم به یاد نداشتم…