eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
عابدی در میان قوم بنی اسرائیل زندگی می نمود که هرگز متوجه امور دنیوی نگردیده بود، پس شیطان تمام لشکریان خود را فراخواند و گفت: کیست که برود و فلان عابد را گمراه نماید؟ پس یک از لشکریان شیطان گفت: من می روم.شیطان پرسید: از چه راهی او را گمراه می نمایی؟ گفت: از راه زنان! شیطان گفت: او هرگز با زنان معاشرت نداشته است و لذت آن را نچشیده است. پس دیگری گفت: من می روم. شیطان پرسید: از چه راهی عابد را گمراه می کنی؟ گفت: از راه شراب و لذت طعام ها. شیطان لعین گفت: نه، او از این راه نیز فریب نمی خورد. پس دیگری گفت: من می روم. شیطان پرسید: از چه راهی گمراهش می نمایی؟گفت: از راه نیکی و عبادت! پس شیطان گفت: برو که این کار از تو ساخته است. پس آن شیطان به شکل مردی درآمد و به مکان عبادت آن عابد رهسپار شد و در برابر او ایستاد و مشغول به نماز شد، پس عابد چون خسته می شد به استراحت می پرداخت در حالی که آن شیطان استراحت نمی کرد و این روش مدتی ادامه یافت. پس عابد نزد آن شیطان رفت و از روی کنجکاوی از او پرسید: به چه دلیل تو چنین قوتی در عبادت بدست آورده ای؟@ شیطان جوابش را نداد. باز مرتبه ی دیگری به نزد او رفت و التماس کرد که با او سِرِ خود را بگوید. این بار شیطان گفت: ای بنده ی خدا؛ گناهی کردم و پس از آن توبه نمودم و هر وقت که آن گناه را به خاطر می آورم نیرو می یابم و بر شدت عبادت خود می افزایم. عابد گفت: بگو چه گناهی انجام داده ای تا من نیز آن را انجام دهم و سپس توبه نمایم، شاید به مرتبه ی تو برسم و چنین تلاشی در به جا آوردن عبادت خداوندی کسب نمایم. شیطان گفت: به داخل شهر برو و آدرس خانه ی فلان فاحشه را بپرس و دو درهم به او بده و با او زنا کن! عابد گفت: دو درهم از کجا بیاورم؟ من نمی دانم دو درهم چیست، چرا که هرگز مشغول به دنیا نشده ام. پس شیطان دو درهم به او داد و عابد با آن لباس ها که مخصوص عبادت بود راهی شهر گردید و نشانی خانه ی آن فاحشه را جویا شد. پس مردم به او نشان دادند در حالی که گمان می گردند آن عابد آمده است تا آن زن را هدایت نماید. چون عابد داخل خانه ی آن زن شد دو درهم را بسوی او انداخت و گفت: برخیز. پس آن زن گفت: ای مرد، تو به ظاهری آمده ای که کسی تا حال به این شکل نزد من نیامده است، پس خواهش می کنم ماجرای خود را با من بازگو و دلیل آمدنت به این جا را؟ چون عابد ماجرای خود را برای زن نقل نمود، آن زن گفت: ای بنده ی خدا؛ ترک گناه آسان تر است از توبه کردن و بدان هر کسی قادر به توبه نمودن واقعی نمی گردد، پس بدان آن مرد بی شک شیطانی بوده است که در هیبت انسان بر تو ظاهر شده بوده، الحال برو به عبادتگاه خود و مطمئن باش که آن را در آن جا نخواهی دید. پس عابد برگشت و آن زن زناکار در همان شب مُرد، چون صبح گردید بر درِ خانه ی او نوشته شده بود که حاضر شوید برای تشییع پیکر فلان زن که او از اهل بهشت است! پس مردم به شک افتادند و به مدت سه روز او را دفن نکردند چرا که بر حال او شک داشتند، پس حق تعالی وحی فرمود به سوی پیغمبری از پیغمبران خود (حضرت موسی (ع)) و فرمود: برو و بر فلان فاحشه نماز بخوان و به مردم نیز بگو تا بر جنازه ی آن نماز بخوانند که من او را آمرزیدم و بهشت را بر او واجب گردانیدم به سبب آن که بنده ی مرا از معصیت من بازداشت. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#حتما_بخونید #ارسال_برای_دیگران_فراموش_نشه #داستان_دو_برادر_و_دختر_همسایه این داستان واقعی می ب
این داستان واقعی می باشد. فردا شب فرزاد با فرشید و مادرش رفتند خونه نسترن اینا و وقتی نسترن اومد توی جمع و فرزاد رو دید که به جای اون باید فرشیدو انتخاب کنه اشکاش جاری شدند ولی چادرشو گرفته بود جلوی صورتش که کسی نفهمه بعد از حرفای بزرگترا نسترن و فرشید رفتند تو اتاق نسترن که حرف بزنند نسترن که نمیتونست حرف بزنه چادرش رو گرفته بود جلوی صورتش و یه بند داشت اشک می ریخت و همش فرشید حرف میزد ، فرشید گفته بود شما حرفی ندارید؟ اونم گفته بود نه فرزاد هم به بهونه ای رفته بود تو حیاط و داشت گریه می کرد از قضا دفترخاطرات نسترن روی تخت بود و فرشید اونو دیده بود و بازش کرده بود اینجا بود که دست فرزاد و نسترن برای فرشید رو میشه و حالا بغض گلوی فرشیدو میگیره چون تمام دفتر از فرزاد نوشت شده بود و می فهمه که فرزاد به خاطر اون از عشق خودش هم گذشته اینجا بود که فرشید با گریه بلند می شه و به نسترن میگه ببخشید که اذیتتون کردم من و تو هیچ تفاهمی نداریم خداحافظ اینو میگه و به مادرش میگه ما به تفاهم نرسیدیم از همه هم عذرخواهی میکنه و میره بیرون هر چی میگن چی شده جواب نمیده و میره خونه و مادرش و فرزاد هم میرن دنبالش فرزاد زنگ میزنه به نسترن میگه تو چیزی گفتی بهش اونم گفته بود نه فرشید دفترمو خونده دفترم رو تخت بود و فرشید اسم تورو دیده تو دفترم و یکی از خاطره هامونو خونده وقتی رسیدند خونه فرشید تو صورت خودش میزنه و میگه آخه چرا به خاطر من اینقدر خودتو نابود می کنی من همیشه در حقت بد بودم از بچگی مزاحمت بودم حالا عشق خودتو هم به خاطر من میزاری کنار من یه احمقم که با حالات عجیبه اون شبت نفهمیدم مادرش میگه چی شده؟ فرشید میگه مادرم فرزاد با نسترن بیشتر از 5 سال میشه که عاشق هم هستند و همدیگر رو میخوان اون زنگها و پیامهایی که بهش می رسید از نسترن بوده ولی هیچی نمیگفت حالا فهمیده منم نسترن رو میخوام پا رو دوست داشتن خودش گذاشته و نسترن رو داره تقدیم میکنه به من ، منه احمقم داشتم قبولش میکردم مادرش که اشک از چشماش جاری شده بود میگه فرزاد چرا چیزی نمیگفتی؟ فرزاد که داشت با صدای بلند گریه میکرد میگفت نمیخواستم داداشمو که منو جای پدرش قبول کرده بود از دستم دلخور بشه بعد فرشیدو تو بغلش میگیره میگه الهی من دورت بگردم و حسابی غصه هاشونو خالی میکنن بعد از اون شب فرزاد و نسترن قرار خواستگاری رو میزارن ولی اینبار برای خودش و فرشید هم از دخترخاله ی خودش خواستگاری میکنه و بعد از خواستگاری قرار عقد و عروسی رو میزان و فرزاد هم به عشق خودش که نسترن بود میرسه. 👈بله عزیزان هنوز هم کسایی هستند که به خاطر داداش حتی از عشق خودشون هم میگذرن امیدوارم مورد پسند واقع شده باشه... 💞 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیـسـت_و_هـفـتم ✍میدونم از ایران و مسلمونا متنفری عثم
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم فکری بچه گانه به ذهنم خطور کرد من و دانیال هر گاه سر دوراهی گیر میافتادیم و نمیدانستیم چه کنیم؛هر یک در گوشه ایی میایستادیم دستمانمان را از هم باز میکردیم و با چشمان بسته آرام آرام دستمانمان را به هم نزدیک میکردیم اگر تا سه مرتبه سر انگشت اشاره دو دستمان به هم میخورد شک مان را عملی میکردیم اینبار هم امتحان کردم اما تنها هر سه مرتبه دو انگشت اشاره ام به یکدیگر برخورد کرد پس باید میرفتم به ایران کشور وحشت و کشتار نفسی از عطر رودخانه در ریه هایم پر کردم و راهی خانه شدم ماشین یان جلوی در پارک بود حتما عثمان هم همراهیش میکرد بی سرو صدا، وارد خانه شدم صدایشان از آشپزخانه میآمد گوش تیز کردم باز هم جر و بحث یان تو حق نداشتی چنین غلطی کنی قرار ما این نبود صدای یان همان آرامش همیشگی اش را داشت من با تو قرار نداشتم ما اومدیم اینجا تا به این مادرو دختر کمک کنیم نه اینکه مراسم عروسی تو رو برگزار کنیم صدای نفسهای تند و عصبی عثمان را میشنیدم یان میشه خفه شی لبخند گوشه ی لبِ یان را از کنار در هم میتوانستم تصور کنم عذر میخوام، نمیشه!میدونی، الان که دارم فکر میکنم میبینم اون سارا بیچاره در مورد تو درست فکر میکرد حق داشت که میگفت اگه کمکی بهش کردی، فقط و فقط به خاطر علاقه ی احمقانه ات بود صدای شکستن چیزی بلند شد پشت دیوار ایستادم حالا در تیررس نگاهم قرار داشتند عثمان، یانِ اسپرت پوش را به دیوار چسبانده بود و چیزی را از لای دندانهای پیچ شده اش بیان میکرد دهنتو ببند یان ببند من هیچ وقت به خاطر علاقم به سارا کمک نکردم یان یقه اش را آزاد کرد اما سارا اینطور فکر نمیکنه عثمان دستی به صورتش کشید و روی صندلی نشست اشتباه میکنه هر کس دیگه ایی هم بود کمکش میکردم یان تو منو میشناسی، میدونی چجور آدمیم.. اصلا مگه بالیووده که با یه نگاه عاشق شم کمکش کردم، چون تنها بود چون مثه من گمشده داشت چون بدتر از من سرگردونو عاجز بود یه دختر جوون که میترسیدم از سر فشار روحی، بلایی سر خودش بیاره که اگه نبودم الان یه جایی تو سوریه و عراق بود اولش واسم مثه هانیه و سلما و عایشه بود اما بعدش نه کم کم فرق پیدا کرد یان من حیوون نیستم بفهم دلم به حال عثمان سوخت راست میگفت، اگر نبود، من هم به سرنوشتی چون هانیه و صوفی دچار میشدم آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با باز وبسته کردنش،یان وعثمان را از آمدن آگاه کردم یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندانش سلام کرد و حالم را پرسید با کمی تاخیر عثمان هم  آمد اما سر به ریز و بی حرف نزدیکم که رسید بدون ایستادن، سلامی کرد و از خانه خارج شد ناراحت بود حق هم داشت یان سری تکان داد زده به سرش بشین، واسه خودمون قهوه درست کرده بودم الان برای توام میارم نوک بینی ات از فرط سرما سرخ شده با فنجانی قهوه رو به رویم نشست خب تصمیمت رو گرفتی به صندلی تکیه دادم:( میرم ایران..) لبخند روی لبهایش نشست و جرعه ایی از قهوه ای نوشید این عالیه انگار باید یه فکری هم به حال عثمان کنم سکوت کرد حرفهاشو شنیدی دیدی در موردش اشتباه فکر میکردی تعجب کردم او از کجا میدانست با لبخند به صورتم خیره شد وقتی گوش وایستاده بودی دیدمت یعنی پات از کنار دیوار زده بود بیرون مامانت میدونه با کفش میای داخل یان زیادی باهوش بود و این لحن بامزه اش برایم جالب آن شب از تصمیم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد تا کمکم کند پس عزم سفر کردم بی توجه به عثمان و احساسش! ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ و انگار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی با او، دچارش میشد. این را از محبتهای یان فهمیدم وقتی چند روز متوالی تمام وقتش را صرف محیا کردنِ مقدمات سفرمن و مادر به ایران کرد و در این بین خبری از عثمان نبود نه تماس نه ملاقات و من متوجه شدم که مردها کودکترین، کودکان جهانند بعد مدتی همه ی کارها انجام شد و من و مادر برای پرواز به ایران بی خداحافظی از عثمان، همراه با یان به فرودگاه رفتیم در مسیر فرودگاه، ترسی در دلم زبانه میکشید بهایِ‌ سلامتی مادر زیادی سنگین بود دل کندن  ازامنیت و آرامش بریدن از خاطرات جدا شدن از رودخانه و میله های یخ زده اش و پریدن در گردابی، داعش مسلک به نام ایران کلِ داشته هایم در زنی میانسال به نام مادر خلاصه میشد که آن هم جز احساس دِین، برایم هیچ ارزشی نداشت حالا بیشتر از هر وقت دیگر دلم برای سرما ونم نم باران تنگ میشد و شاید قهوه های تلخ عثمان، پشتِ شیشه های باران خورده ی کافه ی محل کارش، که حماقت دانیال فرصت نشان دادنش را از من گرفت در سالن فرودگاه منتظر بودیم و یان با آن کت و شلوار اتو کشیده اش، مدام موارد مختلف را متذکر میشد از داروهای مادر گرفته تا مراجعه به آموزشگاه زبان یکی از دوستانش در ایران، محضِ تدریسِ زبان آلمانی و پر شدن وقت بیچاره یان که نمیدانست،‌ نمیتوانم بیشتر از چند کلمه فارسی حرف بزنم و برایم خوابِ آموزش دیده بود حسی گنگ مرا چشم به راه خداحافظی با عثمان میکرد و من بی تفاوت از کنارش رد میشدم درست مانند زندگیم  درمیان پرچانه گی های یان، شماره ی پروازمان خوانده شد لرزیدم نه از سرما لرزیدم از فرط ترسیداز ایرانی که دیگر عثمان و یانی در آن نداشتم و عثمانی که به بدرقه ام نیامد با قدمهایی لرزان آرام آرام، صدایِ شاید آخرین گامهایم را روی خاک آلمان مرور میکردم اینجا سرزمین من بود و انگار مادر دوست نداشت که بفهمد من اینجا دانیال را داشتم، حداقل خاطرات شیرینش را و من همیشه مجبور بودم نفسهایم را عمیقتر کشیدم باید تا چند ساعت هوا برای امنیت ذخیره میکردم امنیتی که با ورود به هواپیما دیگر نداشتم صدایی مردانه، نامم را خواند سارا.. سارا عثمان بود شک نداشتم سر چرخاندم کاپشن چرم و قهوه ایی رنگش از دور نظرم را جلب کرد یان ایستاده لبخند زد بالاخره اومد پسره ی لجباز عثمان قدمهایش تند و نفسهایش تندتربود فکر کردم پرواز کردین خیلی ترسیدم کاش بالی داشتم تا آرزوی قدم زدن را به دل زمین میگذاشتم یان با همان لبخند کنج لبش به سمتم آمد بلیطا رو بده من منو مادر ردیفش میکنیم تا تو بیای دوست نداشتم با عثمان تنها بمانم اما چاره ایی نبود بی حرف نگاهش کردم چشمانش چه رنگی بود هیچ وقت نفهمیدم زبان به روی لبهایش کشید تصمیمتو گرفتی میخوای بری با مکث، سری به نشانه ی تایید تکان دادم لبهایش را جمع کرد پس اینکه بگم نرو، بی فایدست، درسته و من فقط نگاهش کردم او در مورد من چه فکر میکرد به چه چیزی دلبسته بود دلم به حالش میسوخت دستی به چانه اش کشید پس فقط میتونم بگم، سفر خوبی داشته باشی سری تکان دادم وعزم رفتن کردم که صدایم زد سارا ایستادم. در مقابلم قرار گرفت صورت به صورت هیچ وقت به خاطر علاقه ایی که بهت داشتم، کمکت نکردم استوار نگاهش کردم میدونم لبخند زد با لحنی پر مِن مِن سا..سارا من من واقعا دوستت دارم اگه مطمئن شم که توام حرفش را بریدم سرد و بی روح تو فقط یه دوست خوبی نه بیشتر  خشکش زد چشمانش شیشه ایی شد لبخنده کنارِ‌لبش طعمِ تلخی به کامم نشاند سری تکان داد، پر از بغض نگران نباش جایی که میری، خاکش رسمِ جوونه زدن یادت میده من.. منم همیشه دوست دوستت میمونم هر وقت احتیاج به کمک داشتی روم حساب کن جوانه زدن؟ آن هم در خاکی که برای زنده به گوری به سمتش میرفتم؟ دلم به حالِ‌ عثمان سوخت کاش هیچ وقت دل نمیبست آن هم به دختری که از دل فقط اسمش را به ارث برده بود خیره به چشمانش سری تکان دادم و به یان پیوستم او هم آمد و ماند، تا آخرین  لحظه و لبخندی که در صورتش به اشکی سرکش و بغضی خفه کننده تبدیل شد کاش من هم معنی دوست داشتنم را میفهمیدم اما دریغ هواپیما پرید و من تپشهای ترس را در گوشم شنیدم بدون عثمان بدون یان… ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬ سختترین کار دنیا بود و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان مادر در تمام مسیر٬ تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی لب از لب باز نکرد گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد.. آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم٬بی توجه به صوفی و حرفهایش! کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانه ای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمیگذشت و آن را سهمی از تمام دنیا٬ برای من میگذاشت.. هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم؛ تپشهای قلبم کوبنده تر میشد هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم اما حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم ایرانِ حال٬ قصاب تر از ایرانِ گذشته بود زشتتر و کریه تر ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون میآورند و علی رغم میل باطنی با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر میکردند چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود به مادر نگاه کردم مثه همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت٬ تسبیح می انداخت محضه رضایِ خدایش حالا نوبت من بود بی میل به اجبار و از فرط ترس روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم.. ابلهانه بود القا تحکمانه ی افکار مذهبی٬ آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی نداشتند به ایران رسیدیم با ترس از هواپیما پیاده شدم مادر لبخند زد نفس گرفت٬ عمیق چشمانش حرف میزد اما زبانش نه گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟ وارد سالن فرودگاه شدیم کمی عجیب به نظر میرسد تمیز بود و شیک بدون حضور شتر و اسب با تعجب به اطراف نگاه کردم فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای مورده علاقه ی پدر نداشت چشم چرخاندم٬تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود.. با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا نه بیرون از در هم نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی همه چیز زیبا بود٬ درست مانند داخل.. ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند.. اینجا ایران بودسرزمینِ زشتی و کشتار شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین گیر شده بود سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم.نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬ به پیرمرد راننده دادم.. پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد اوه اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده این آدرسو از کجا آوردین از درون آیینه نگاهش کردم لغتی مناسب برای پاسخگویی نمیافتم پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن اما نگران نباشین من میرسونمتون یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت و این آدرس٬خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند از وجب کردنِ خیابان فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود.. صدای پیرمرد بلند شد تا حالا ایران نیومدی دخترم پیرمرد سری پر لبخند تکان داد فارسی بلد نیستی اشکال نداره٬من مسافرایی مثه شما٬ زیاد دیدم یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید غصه ات نباشه بابا جان بابا چه مهربانی عجیبی در بابا گفتنش موج میزد حسی غریب که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم! 👇 ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان٬ ناباورانه ترین٬ ممکنِ دنیا بود بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت و نفهمید که خلق ایران در گیرو دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود پر از هجوم زندگی ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غری بِه نانوایی هایشان کاملا مشهود بود حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن... چقدر تاسف داشت؛حال این مردم در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد پیرمردِ راننده سری تکان داد هی یادش بخیر این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد چه روزایی بود الانمو نبین تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن آه کشید٬ بلند و پر حزن داداشم واسه این انقلاب شهید شد خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر به قول نوری گفتنی: "ما برای آنکه ایران... خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم" اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم اما بازم خدارو شکر راضیم امنیت باشه٬ ما به نونِ خشکم راضی هستیم خدا.. خدا.. خدا.. که برا تمام زندگیم نقشه داشت و حالا از زبان این پیرمرد آتش میشد و سینه ام را میسوزاند باید عادت میکردم خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم چشمان مادر دو دو میزد پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمایی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری راستی٬ به ایرون هم خوشی اومدی باباجان ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی اینجا یه تیکه نون بربریش میارزه به کل فرنگستون و آدماش چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬ درست مثله تمام مسلمانان ترسو در کنار مادر رو به روی خانه ایستادم! درش بزرگ بود و تیره رنگ کلید را به طرف در برم اما نه این گشایش٬ حق مادر بود کلید را به دستش دادم در را باز کرد با صورتی خیس از اشک و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود با باز شدن در٬ عطری از گذشته بر مشام خزید کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند خانه ایی عجیب درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد و خانه ایی بزرگ که بی شباهت به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت‌ نمیدانستم حسم چیست نفرت یا علاقه اما هر چه بود٬ عقل ماندن را تایید نمیکرد... پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد هتل پیرمرد ایستاد میخواین برین هتل باباجان با سر تایید کردم مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم. با گامهایی تند به سراغش رفتم دستش را کشیدم تکان نمیخورد درست مانند کودکی لج باز کنار گوشش زمزمه کردم بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست مسرانه سرجایش ایستاد کلافه شدم اگه بیای بریم هتل؛قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه بعد میتونیم اینجا بمونیم انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت! ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚 ✍دزد هم دزدهای قدیم 📚خاطره ای واقعی پدر بزرگم میگفت حدود دوازده سالی داشتم که با برادربزرگم در زمین کشاورزی مشغول کار بودیم تقریبا نزدیکای غروب شده بود نشسته بودیم کمی نان و ماست بخوریم. که دو مرد هیکلی و چهارشانه از جاده کنارمان رد میشدند بنظر غریبه بودند و از آبادی ما نیستند و مزرعه یی که رویش مشغول کار بودیم چند فرسنگی با ابادی خودمان فاصله داشت و به ابادی های دیگر نزدیکتر بود ما گمان بردیم از روستاهای اطراف هستند و حتما خسته از راه . برادرم انها را صدا کرد اگر میل دارند کنارمان اب و غذایی بخورند. با کمی خواهش آن دو مرد در کنارمان نشستند خیلی هم گرسنه بنظر میرسیدند یکی از انها فورا شروع به خوردن کرد اما مرد دوم همین که لقمه را ب دهانش نزدیک کرد پشیمان شد و نان را گوشه ی سفره گذاشت و عقب کشید و گفت من اشتها ندارم! طولی نکشید آن دو غریبه رفتند برادرم دنیا دیده تر بود رو به من کرد و گفت برخیز و وسایل را جمع کن و اسبان را اماده کن که آبادی مان خیلی دوریم باید تا شب نشده به ده برسیم آن غریبه نان ما را نخورد به گمانم نظر بدی داشت نخواست نمک گیر ما بشود اما من اصرار می کردم راه زیادی امده ایم و بمان تا کار را تمام کنیم و روز دیگر این راه طولانی را دوباره نیاییم اما قبول نکرد و به ده برگشتیم. فردا شنیدیم دو نفر اسب های همسایه مان، که او هم در آن حواحی مشغول کار بود دزدیده اند.... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💦🌻💦🌻💦🌻💦🌻💦 1⃣2⃣ نویسنده: 😎 ته دلم خالی شد..😞 یعنی چی؟ مامان چی میگفت؟😕 اون روز مادر امیر زنگ زده بود و از مامانم اجازهٔ خواستگاری رسمی گرفته بود.. و یا حداقل آشنایی بیشتر.. آخرشم دعوت کرده بود که فردا برای سلامتی برگشتن حاج آقا، که مهمونی داشتن، بریم خونشون ...🌼 دلم آشوب بود... همیشه توی اتفاقات مهم اینجوری میشدم.. اونقدر استرس میگرفتم که حالم بد میشد.. دوست داشتم معدمو بالا بیارم..😑 نمیدونم چرا اما از اون روز تا چند وقت بعدش تلفن های زهرا رو جواب ندادم..😒 حتی خونشون نرفتم.. تا اینکه مامان و بابا خودشون تنها رفتن..🍃 مدام به این فکر میکردم که من با این گذشتهٔ بدی که داشتم لایقِ امیری که علی الظاهر میشناختم نبودم..💗 دوست نداشتم به پسرای رنگارنگی که از دبیرستانم دور از چشم خانواده داشتم اشاره کنم ...🙄 دوست نداشتم بگم وضو میگرفتم نماز نمیخوندم.. و صدتا کاری که ریحانهٔ الآن شرم میکنه از یادآوریشون ...💔 من حتی مثل زهرا و مادرش چادری و باحجابم نبودم که امیر منو انتخاب کنه...😣 چرا منو در نظر گرفتن؟ نکنه زهرا اصرار داشته...😏 اونقدر فکر کردم که گریه ام گرفت.. اصلا منو چه به این پسر اخمو.. 😖این پسر خیلی خوبه و بد بودن منو دیده، چرا منو انتخاب کرده؟! هر چند که خودم هم بی میل نبودم به این رابطه..😐 نه از روز اول اما از وقتی که رابطه ام با زهرا بیشتر شده بود ، توجهم نسبت به امیر جلب شده بود.. هرچند که تلاش میکردم بهش فکر نکنم، که این فکر کردن مخالف راه و رسم های شهیدم بود ..😍 یک هفته از اون ماجرا گذشته بود .. زهرا دیگه زنگ نزد و مامان هم درباره اش حرف نمیزد... بد جوری دلم گرفته بود از فکر به این ماجرا...🌸 دوربینمو روشن کردم عکسای راهیان نور نگاه کردم ...😭 از هر سه تا عکس یکیش امیر بود.. چقدر خوب بود؛ همسفر شدن با یکی که میدونی مرام شهدایی داره .. اصلا همینکه نگاهشو مینداخت پایین وحرف میزد، همینکه اخم داشت در برخورد با نامحرم، برای خوب بودنش کافی بود...💎🍂 ❤ زهرا دستامو گرفته بود و فقط نگاهم میکرد.. چرا دیوونه بازی در نمیاورد؟!😞 با غم خاصی گفت: ریحانم؟! من و تو خواهریم خواهری بگو چی اذیتت میکنه که یه هفته س جوابمو نمیدی؟💗 کِی صداتو میشنوم...😣 صورتمو گرفت بین دستاش والتماس گونه گفت: چیشده خواهریم؟!! مگه چیشده آخه دلت باهاش نیست؟! خب بگو نه چرا غمگینی؟!! یه لحظه ترسیدم نگران دستمو گرفتم روی دستش که صورتمو قاب گرفته بود😥 + زهرا؟ لبخند زد..☺ _جان زهرا؟ چیه خواهری ؟بگو برام ❤ + زهرا من خوب نیستم ، امیر خوبه..😭 شروع کردم به گریه زهرا فورا بغلم کرد..💗💗 +اجازه بده امیر خودش باهات صحبت کنه من میدونم آخرش خوبه دلم روشنه به خدا 😍 زهرا اونقدر برام حرف زد که راضی شدم، که دلم قرص شد، که آرامش گرفتم، که میتونم به امیر اعتماد کنم و باهاش حرف بزنم..🙊 😉 😎 💦🌻💦🌻💦🌻💦🌻 --—--------------------------------✨ -------------------------------- 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 2⃣2⃣ نویسنده: 😎 عید غدیر بود.. خانواده امیر اجازه خواستن که برای خواستگاری بیان خونمون... وقتی مامان صدام زد که مهمونا اومدن و باید برم پایین؛ بازم چادر رنگیِ هدیه ماه بی بی به دادم رسید..😍 شد تکمیل‌کننده تیپ یاسی رنگم و چقدر می داد این چادر یادگاری.. پدر و مادر زهرا اونقدر مهربون و صمیمی بودند که آدم خجالت می کشید از مهربونی هاشون... زهرا به پدرش رفته بود هم اونقدر شوخ و شلوغ؛ و البته مادر زهرا که از ابتدا دخترم خطابم می‌کرد.. فقط نمیدونم این وسط امیربه کی برده بود که امشب هم، جدی نشسته بود.. گاهی که ازش سوال میپرسیدن با لبخند جواب میداد.. آقای خالقی هم همراهشان بود و سخت ترین قسمت مراسم سلام کردن به ایشون بود که از هم دانشگاهیام بودند.. زهرا هم طبق معمول نبض جمع را به دست گرفته بود شیطنت میکرد.. بابا مامان که انگار تازه رفیقای قدیمی شون را دیده باشند.. + پوففف کلا تنها بودم.. با صدای پدر امیر جمع ساکت شد. که خطاب به بابا گفت؛ آقای صالحی نمیدونم کِی و کجا و چه جوری آقا امیر ما دخترخانوم شما را پسندیدند!😄 حالا ریش و قیچی دست شما... بابا بالبخند ادامه داد؛ اختیار دارید هم ما شما رو می شناسیم همین که شما؛ و البته این آشناییِ قشنگ به واسطه خود بچه ها بوده! من و مادر ریحانه مشکلی برای ادامه رابطه نداریم :) تا خود ریحانه خانم چی بخوان... وقتی بابا برگشت نگاهم کرد؛ عشق و تحسین رو توی نگاهش دیدم.. آروم زیر لب گفتم؛ ممنونم بابا.. +خب دخترم نظر شماچیه؟! پدر امیر بود که این سوال را از من می پرسید.. قبل از اینکه من جوابی بدم زهرا قرصا شو نخورده پرید و گفت؛ +بابا به نظر من برای این دوتا کفتر مونم یه صیغهٔ محرمیت بخونید برن چند کلوم حرف بزنن بعد نظرشونو بگن ...😉 نگاهم افتاد به امیر، انگار یه بارِ خیلی بزرگ از روی شونش برداشتن که نفس عمیق کشید.. بود نه زهرا.. وقتی احساس کردم این خواست امیر بوده مخالفتی نکردم پدر هم تابع نظر من موافقت کرد این بین پدر امیر صیغه روجاری کرد و در تعیین مهریه فقط یک قرآن خواستم.. بعد از جاری شدن صیغه زهرا گفت: پاشین حالا راحت برین حرفاتونو بزنید.. بلند شدم و پشت سر امیر اومدم تو اتاقم، اشاره کردم بشینه روی صندلی کنار میز تحریرم اما در کمال تعجب گفت: نه ریحانه خانوم اگه اجازه بدین بشینم روی تخت.. تعجبمو که دید با لبخند ادامه داد : +چیه خب همچنان انتظار داری اخمو باشم؟ یا نه مثلا همون # آقای_برادر بمونم 😉 چقدر خوب که خودشو راحت میگرفت هرچند من معذب نبودم.. با بی تفاوت ترین حالت ممکن گفتم: من انتظار خاصی ندارم هر طور خودتون راحتید.. خندید دستی به صورت و ته ریشش کشید و گفت: شمشیر رو از رو بستید انگاری ☺کارم مشکله ... چقدر خوب بود این بشر.. اونموقع دروغ بود اگه نمیگفتم از حرفش ذوق کردم ... + ریحانه خانوم؟ من اومدم اینجا که حرفای شما رو بشنوم بانو 😊 وگرنه من که صحبتی ندارم .‌.. نمیخواین بکین یک هفته ای که کنج عزلت گزیده بودین ، به چی فکر میکردین؟ این یه هفته آب و نون منم گرفته بودیا؟! یه ذره دیگه ادامه میداد غم اون یه هفته میشد گریه و نصیب دلش میشد ...💔 با بغض گفتم: چرا منو انتخاب کردین؟ من، من، خیلی بدم ... اونقدر ناراحت بودم که بی توجه به موقعیتم نشستم کف اتاقم... اومد نشست روبه روم نگاهشو دوخت به صورتم و با لبخند گفت: +همین ریحانه؟ همینه که یه هفته اس منو تو برزخ گذاشتی؟؟ چقد صمیمی حرف میزد و چقد آرامشمو بیشتر میکرد این صمیمی بودنش...❤ 😉 😎 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 --—-------------------------------- ✅ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 3⃣2⃣ نویسنده: 😎 از همون شب قدر که ریحانه رو با چادر گل گلی و دمپایی قرمزش دیدم بیشتر از قبل به حرفای زهرا فکر کردم .. زهرا شب و روز تو گوشم میخوند که ریحانه بهترین مورد برام خواهد بود هر چند که میدونستم یه دختریه که فقط چند ماهه راه و رسم خودمونو پیدا کرده، از همون موقعی که تو فکه نماز میخوندم و بهم گفت: من خیلی بدم که جوابمو نمیدی فهمیدم که گذشتهٔ خیلی خوبی نداشته، وقتی از رضا تحقیق کردم اونم تأیید کرد که جزء بچهای خوب دانشگاهشون نبوده... اما خانوادهٔ خوب و متدینی داره ولی خب برای من مهم حال الآن ریحانه بود که عجیب متعلق به بود ... چند روز بعد از شبی که رفتم براشون غذای نذری ببرم از زهرا خواستم مامانو در جریان قرار بده که من همسرمو انتخاب کردم.. ۲🍃 زهرا وقتی فهمید که به قول خودش عاقل شدم و ریحانه رو انتخاب کردم؛ از خوشحالی نمیتونست یه جا گیر کنه اونقدر صورتمو بوسید که دیگه حالم داشت بد میشد😅 وقتی مامانو در جریان قرار دادیم خیلی خوشحال شد از همون اول، مهر این خانواده به دلش نشسته بود.. بابا نبود یعنی هنوز برنگشته بود ولی مامان و زهرا عجله داشتن برای به اصطلاح خواستگاری.. که زنگ زدن بابا و ازش اجازه گرفتن هر چی زودتر به خانوادهٔ ریحانه بگن و بابا هم از خدا خواسته اجازه رو صادر کرد بلکه هم دیگه یه پسر عزب تو خونش نداشته باشه 😂 میدونستم ریحانه هم نسبت به من بی تفاوت نیست ، اما میترسیدم این بی تفاوت نبودن از علاقه نباشه و صرفا من براش یه قهرمان باشم آخه به زهرا گفته بود که با حرفای من.... همزمان با مامان که زنگ زد خونهٔ آقای صالحی زهرای فضول هم گوشیشو برداشت زنگ زد ریحانه... هم خندم گرفته بود، هم عصبانی بودم که آبرومونو میبره اونقدر با ذوق و شوق بود که دلم نیومد جز فضول خانوم چیزی بهش بگم ... مامان میگفت مادر ریحانه هم بی میل نبود.. و این باعث اطمینان بیشترم میشد ... اما وقتی فردای اون روز که بابا برگشت قرار بود بیان خونمون ، ریحانه باهاشون نبود، بند دلم پاره شد...💔 یعنی چی چرا نیومده ... کلافه بودم... هی میرفتم پیش زهرا بلکه یه خبری بهم بده و اون هی لبخند میزد، نامطمئن لبخند میزد ، ناراحت لبخند میزد... صد سال پیر شدم اون روز تا به پایان رسید و تونستم از زهرا بپرسم چرا ریحانه نیومد؟ و اون جوابی داد که کلا ناامید شدم ، گفت: جواب تلفنا‌شو هم نداده.... تا موقع نماز صبح بیدار بودم همش فکر میکردم به چه دلیل باید خواسته نشم؟ حالا که خودم عاشق شدم وخودم انتخاب کردم، سختمه و ... چفیه مو پهن کردم ، سجادم بود، دوزانو نشستم روش تسبیح هدیهٔ دوست شهیدم رو برداشتم و ذکرگفتم: +کارم گره خورده رفیق باز هم تو تحمل این بی خبری برام سخت بود هر چند مامان میگفت مادر ریحانه گفته: ریحانه داره فکر میکنه و این کناره‌ گیری طبیعی بود... زهرا میگفت نیاز داره فکر کنه نگران نباش دلم میگفت اوضاع خوب میشه ولی میترسیدم ... اونقدر گفتم و گفتم که زهرا پوشید و رفت خونهٔ ریحانه اینا، خودم رسوندمش و اون دو ساعتی که زهرا رفته بود بالا نشستم تو ماشین... آرومم میکرد دمِ گرمَ حاج رضا نریمانی وقتی میخوند، ″دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه″ ریحانه میتونست منو برسونه به جایی که میخواستم اون الآن پر از معنویت بود الآن شده بود مثل یه زمین پاک آمادهٔ کاشته؛ آماده ست یکی از جنس خودش برسوندش به اوج ... منو ریحانه میتونستیم بشیم همسفر تا مقصدم همسفر تا ...😍 قرار شد شب عید غدیر بریم خونشون یعنی به لطف خدا و رفیق بامرام😍 و زبونی که زهرا به اعتبار گذاشت و دل ریحانه رو به دست آورد که اجازه داد بریم خونشون! اولین قدم رو که به خونشون گذاشتم نذر عمهٔ سادات کردم زندگیمو ، و بااطمینان خاطر بیشتری رفتم .. با خودم عهد کردم تو همین جلسهٔ اول تمام حرفامو به ریحانه بزنم یا حداقل خیالمو راحت کنم از دلش 😀 خوب بود که زهرا پیشنهاد صیغه رو داد و گرنه من آدم حرف زدن با نامحرم نبودم اونم کسی که دوسش دارم .. وقتی زهرا گفت برای این دوتا کفترمونم صیغه بخونید؛ نگاهمو اولین بار دوختم به نگاه ریحانه شاید اصرار چشمامو ببینه انگاری فهمید چون بعد از نگاه من قبول کرد... با بسم ا.. پا گذاشتم اتاقش .. + میتونم بشینم روی تخت؟! درسته جا خورد از پررو بازیم ولی عهد بسته بودم .. وقتی نشست کف اتاق طاقت از دلم رفت و نشستم رو به روش... لبخند زدم به چهره ش.. +همین ریحانه؟! همینه که یه هفته س منو گذاشتی تو برزخ!!؟ دلم آشوب بود از حالِ آشفته ای که داشت.. اما باید آرامش رو بهش هدیه میکردم.. لبخندمو حفظ کردم و ادامه دادم: +ریحانه خانوم؟! اگه ما بد و خوبِ شمارو قبول داشته باشیم چی؟! بهت زده نگاهشو دوخت بهم.. 😉 😎 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💎🎗💎🎗💎🎗💎🎗💎 ❤️ 4⃣2⃣ نویسنده: 😎 امیر بیشتر از چیزی که فکر میکردم بود.. اونقدر خوب که تو همون شب اول اطمینانِ یه عمر پا به پا بودن و همسفر بودنش رو بهش دادم.. همونشب وقتی خواست از اتاقم بره بیرون، وقتی برگشت و نگاه مهربونش رو حواله ی چهره ی مضطربم کردو گفت: بانو من تنها نیومدم اینجاها!!؟! ضامن من بود.. قلبم جا به جا شد از حرفش.. مگه میشد بهش بگی ! خیلی زودتر از توقعمون عقدمون رسمی شد و قرار شد که عروسی بمونه برایِ .. روزای خوبم با امیر خوب تر شد.. ذوق داشتم، پر از انرژی بودم،پر از حسآی آرامش بخش که همه ش رو مدیون نگاهِ عسلی رنگِ آقایِ برادر زندگیم بودم😍 ویبره ی گوشیم؛ باعث شد دست از نوشتن بکشم؛ خندیدم؛ پیام از امیر بود! ″خنک‌آن‌دم‌که‌نشینیم‌درایوان‌من‌وتو به‌دونقش‌وبه‌دوصورت ‌به‌یکی‌جان‌من‌وتو ″ هروقت محبتهای یهوییشو میدیم؛ فقط میتونستم در جواب بگم؛ ″مرسی که انقدر خوبی ″ سرکلاس بودم و قرار بود امروز بعد از کلاس امیر بیاد دنبالم؛ بریم خونشون.. هفتم محرم بود و نذری داشتن! شب هم میرفتم هیئت محله شون.. بعد از کلاس رفتم دانشگاه.. میدونستم امیر اونجا منتظرم میمونهـ کوله پشتی خاکستری رنگمو روی شونه م جاب جا کردم یه دست کشیدم مقنعه ی سورمه ای رنگم، و مانتویی که به خاطر سیدالشهداء جانم مشکی بود؛ تیپمو تکمیل میکرد.. دیدمش😻 سرتا پا مشکی پوشیده بود 💔 نشسته بود و نگاهش به سنگ مزار بود ، میدونم آرزوتو 💔 پشت سرش وایسادم؛ +سلام آقا بلند شد تمام قد رو به روم وایساد... با لبخند گفت؛ _سلام بانوم🌙 غرقِ حال خوب شدم.. کسی نمیدونست حالِ منو؛ که چقدر شبیه آدم های خوشبختم! خوشبختی ای از جنس دوست داشته شدن از طرف 💕 ❤ رسیدیم خونه شون.. همه ی دیوارا رو پارچه ی مشکی زده بودن.. همه جا دیگ و گاز بود داشتن غذای هئیت رو درس میکردن.. +ریحانه جان شما برو بالا مامان و زهرا هستن! با لبخند چشمامو باز و بسته کردم و رفتم.. اولین نفر خاله رو دیدم🌙 مامان امیر.. لبخند زد بهم این مهربون؛ +سلام خانوووم خسته نباشی عزیزم! فورا رفتم بوسیدمش.. _ممنونم خاله شما خسته نباشید منو میبخشید دیر اومدم؟! با اخم گفت؛ +الانم نباید میومدی بعد کلاس خسته ای امیر اصرار داشت بیاد دنبالت.. _نه خاله خودم خواستم بیام دلم نمیاد نباشم.. کم کم کارامونو انجام دادیم.. نذریا رو درست کردیم، شله زردا رو من تزیینش میکردم.. زهرا آش میریخت.. از پنجره ی آشپزخونه بیرون رو نگاه کردم؛ امیر و رفیقاش داشتن آشپزی میکردن.. آستیناشو داده بود بالا دیگ قیمه رو هم میزد.. ذوق میکردم از دیدنش.. نگاهش افتاد به پنجره ، انگاری فهمید :) لبخند زد بهم دوباره سرشو انداخت پایین.. چقد خوبی تو 💕 آخرای شب بود که غذا ها رو پخش کردیم و اماده شدیم بریم هئیت.. منو زهرا توحیاط بودیم منتظر امیر.. خاله و عمو که رفته بودن زودتر.. گوشی زهرا زنگ خورد! +رضاعه! جواب بدم میام:) ازم دور شد.. چراغ اتاق امیر خاموش شد.. اماده شد بالاخره😅 وقتی نزدیکم شد؛ اونقدر خوشحال بودم از بودنش که نتونستم خودمو کنترل کنم و نگم؛ 💕 لبخند زد و دستم رو گرفت! +ریحانم؟! اینو قبول میکنی؟؟! یه بسته داد دستم! قلبم ریخت! 😉 😎 💎🎗💎🎗💎🎗💎🎗💎 --—-------------------------------- ✅ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓💓💓💓💓💓💓💓💓 5⃣2⃣ نویسنده: 😎 بسته رو از دستش گرفتم.. پارچه بود؛ فهمیدم باید باشهـ بازش کردم.. گوشه چادر رو گرفتم توی مشتم.. با استرس نگاهمو دوختم به چهره ی آروم امیر؛ +امیییر؟! _جان؟! سکوتمو که دید خودش ادامه داد؛ _من فقط برات هدیه گرفتم، دوست داشتم امشب بسپارم بهت امانت حضرت زهرا رو دلم میخواد خانومیت بیشتربشه!! دوباره زیر لب زمزمه کردم؛ +امیییر؟! لبخند زد.. _جان؟! شما تا فردا صبح صدا بزن منو ولی آروم باش.. دید واکنشی ندارم بسته رو از توی دستم گرفت و چادر رو بیرون آوورد.. بوی عطر اتاق خودشو میداد :) چادر رو باز کرد و انداخت روی سرم، خودش مرتبش کرد.. گوشیش رو در آورد، گذاشت روی دوربین جلو.. خودشم کنارم وایساد، -نظرتون چیه ریحانه خانوم؟! چه ناز بود برام این پارچه مشکی و آروم.. میگم آروم چون قلب بیقرارم رو پر از آرامش کرد.. +قشنگهـ امیر از حرف به وجد اومد انگاری که گفت؛ -قشنگ برای یه لحظشه ، شما ماه شدی🌙 +وااااایییییییی ریحوووون؟! عشق که بودی تو؟؟؟؟ تند تند صورتمو بوسید زهرایِ شیطون! لبخند زدم به این مهربونیش! 💗 +اولا اینکه اسمو نشکون خوشم‌نمیاد👊 دوما معلوم نیست عشق کی بودن ایشون😄 سه تاییمون خندیدیم.. راه افتادیم سمت حسینیه.. تمرین کرده بودم چادر پوشیدن رو ، برام سخت نبود نگهداشتنش.. چقدر خوب که قسمت شد با هدیه ی امیر شروع کنم؛ حضرت زهرایی بودن رو تمرین کردن.. من چقدر با امیر هر لحظه خدایی تر میشدم.. امیر برام هدیه بود هدیه ای از طرف شهدا.. و چقدر راضی بودم از مردی که هنوز خودم رو لایقش نمیبینم.. دست امیر که کنارم راه میرفت رو گرفتم! انگشتامو توی مشتش فشار داد؛ به معنای دلگرمی، اطمینان، حتی به معنای ما بد و خوب شمارو قبول داریم! منو زهرا رفتیم پیش خاله ، امیر هم رفت قسمت مردونه.. بعد از روضه، سینه زنی که شروع شد؛ بین جمعیت دنبال خودم گشتم! چقدر بهترین بود من !! +امیر؟! _جان؟! حلقه ای که روز بعد از جاری شدن اون صیغه ی شب اول، امیر بهم داده بود رو در آووردم دادم دستش؛ +میشه اینو تو نذر حضرت ابالفضل کنی؟! یه حسی افتاد تو قلبم که باید این انگشتر و پیشکشی میکردم به خیمه ها.. حلقه رو گرفت گذاشت جیبش! -چشم! +امیر؟! -جانم؟! میدونست الان آرامش میخوام همیشه اینجوری بودم هروقت قلبم یه حرفی بود، آشوب بودم، دوست داشتم صداش بزنم و اون فقط بگه جانم.. _جان امیر؟! _جان دل امیر؟! _چی داره اذیتت میکنه؟! +امیر من خیلی ممنونم که تورو دارم! نمیدونم چرا اما همش احساس میکنم من شانس این آرامشو ندارم قراره ازم بگیرنش! امیر؟! _جان؟! +نذر کن برام بمونی نذر کن برای هم بمونیم نذر کن زندگیمونو برای .. اشکم ریخت.. نمیدونم چرا بیقرار بودم.. چرا فکر میکردم قراره که اتفاقی بیوفته.. رسوندم خونه! لحظه ی خداحافظی گفت؛ تو خانومِ منی :) همفسرمی برای بهشت :) غم به دلت راه نده :) تو نگاهش پر از اطمینان و اعتماد بود.. ″رنجِ تو بر جانِ ما بادا مبادا بر تنت.. ″ پیام قشنگش قبل از خواب قلبمو آروم کرد.. 😉 😎 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 - -—-------------------------------- ✅ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه روزگاری، "لقمان حکیم" در خدمت خواجه ای بود. خواجه، غلام های بسیار داشت. لقمان "بسیار دانا" همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او "حسد" می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای "بدنام کردن" لقمان پیش خواجه. روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای "چیدن میوه" به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را "یک به یک" خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید. خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که "میانه خوشی" با لقمان نداشتند. گفتند: "میوه ها را لقمان خورده است." خواجه از دست لقمان عصبانی شد. خواجه پرسید: «ای لقمان، چرا میوه ها را خوردی؟ مگر نمی دانستی که من امشب، مهمان دارم؟ اصلاً به من بگو ببینم، "چگونه توانستی" آن همه میوه را به تنهایی بخوری؟!» لقمان گفت: "من لب به میوه ها نزده ام. این کار، خیانت به خواجه است!" خواجه گفت: «چگونه می توانی ثابت کنی که تو میوه ها را نخورده ای؟ در حالی که همه غلام ها "شهادت می دهند" که تو میوه ها را خورده ای!» لقمان گفت: "ای خواجه، ما را "آزمایش کن،" تا بفهمی که میوه ها را چه کسی خورده است!" خواجه برآشفت: «ای لقمان، مرا دست می اندازی؟ چگونه بفهمم که میوه ها را چه کسی خورده است؟ هر کسی که میوه ها را خورده است، میوه ها در شکمش است. برای این کار باید شکم همه شما را پاره کنم تا بفهمم میوه ها در شکم کیست.! لقمان لبخندی زد و گفت: «کاملاً درست است. میوه ها در شکم کسی است که آن ها را خورده است. اما برای اینکه بفهمید چه کسی میوه ها را خورده است، لازم نیست که شکم همه ما را پاره کنید! لقمان گفت: "دستور بده" تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پیاده به دنبالت بدویم. خواجه پرسید: «بسیار خوب، اما این کار چه نتیجه ای دارد؟» لقمان گفت: «نتیجه اش در پایان کار آشکار می گردد!» خواجه نیز فرمان داد تا "آب گرمی" آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و غلامان به دنبال او می دویدند. پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در "معده شان" بود، بیرون ریخت! "خواجه متوجه شد که همه غلام ها از آن میوه ها خورده اند، جز لقمان." * خواجه غلام ها را به خاطر خوردن میوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبیخ کرد و لقمان را مورد لطف قرار داد.* 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
💓🍂🍂🍂💓🍂💓🍂🍂💓 6⃣2⃣ نویسنده: 😎 روز عاشورا با اون حجم از عظمت و سنگینیش به شب رسید! روزیکه باز هم در کنار امیر برام گذشت! پا به پای هم راهپیمایی کردیم؛ امیر آروم سینه میزد و من قدم به قدم برای وجودش خداروشکر میکردم.. امیر آروم آروم اشک میریخت و من ذره ذره فدایِ بودنش میشدم! امیر با پاهای برهنه عزاداری میکرد و من عاشقانهـ نگاه خرجِ عاشق بودنش میکردم.. معشوق، امیرم بود و در ظاهر من.. عاشق من بودم و درظاهر امیرم.. بغضِ روز اخر دهه، شام غریبان وقتی کنار امیر نشسته بودم ترکید! اونقد اشک که سبک کرد دلِ نا آرومم رو.. اون روز و روزهای بعد گذشت.. رفتم دانشگاه! متفاوت از قبل.. این بار با چادر.. انگار تیر خلاص بود به تموم زمزمه هایی که میگفت؛ ریحانه از راهیان نور جوگیر شده و معلوم نیست چشه!! طبق عهد هرروزم رفتم مزار شهدای گمنام سلام دادم.. آقا رضا هم اونجا بود! +سلام آقا رضا! طبق معمول با لبخند جوابمو داد؛ _سلام علیکم آبجی ریحانه خانوم.. با امیر اومدین؟! +نه امیر امروز در گیر کارش بود، فکر کنم شروع خادمی باشه و راهیان نور اینا.. _اهان پس دیگه از الان ندارینش تاااا بعد عید😂 خندیدم و زیر لب گفتم؛ ❤ از رضا جدا شدم، برم سمت کلاسا؛ ازدور یکی از پسرایی که از ترم اول باهام هکلاسی شده بود؛ و عجیب بهم گیر میدا رو دیدم! میدونستم تیکه نندازه ، رد نمیشه! نزدیکم که رسید؛ گفت: +بح ریحان خانوم و تیپ جدید! حرمت چادرم برام از هرچیزی مهمتر بود.. دیگه نباید جواب تیکه هاشو میدادم.. سعی کردم بیتفاوت رد شم که گفت؛ +نه خدایی ارزششو داشت اون پسره، چه کم لیاقت بودی.. با نچ نچ کله شو تکون داد.. داشتم حرص میخوردم که امیرم رو میبرد زیر سوال اما بازهم برام جایز نبود جواب دادن! که صدای رضا رو از پشت سرم شنیدم؛ +آقای اکبریِ به ظاهر محترم زیادی تر از دهنتون میگینا.. مچ دستشو گرفت و کشیدش سمت خودش.. +بریم کارت دارم.. رو به من هم گفت؛ -برو آجی شما سرکلاستون! بغض کردم.. گوشیمو در آووردم پیام دادم امیر؛ +نذرسلامتیت باشه هرچی دلمو آزار میده″چشم عسلی جانم″ به ثانیه نکشید که زنگ زد؛ -سلام ریحانه م! نمیپرسم چیشده که حدسش درباره ی توعه چادر سر کرده نباید سخت باشه.. فقط بگم: می ارزه به نگاه قشنگِ حضرت زهرا نمیپرسم چیشده که حدسش درباره ی توعه منو انتخاب کرده نباید سخت باشه.. فقط بگم که... من ادامه دادم: +فقط بگم که می ارزه به مالکِ چشمایِ قشنگِ امیرم بودن! نمیدونم چه رازی داره خلقت خدا که دست دو تا آدم فرسنگ ها از هم دور رو میگیره میذاره تو دست هم تا بشن مصداق کاملِ ″لتسکنوا إلیها″ و خداروشکر که سهم من شد مردی مثلِ امیر.. 😉 😎 💓🍂💓🍂💓🍂💓🍂💓 --—-------------------------------- ✅ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓 7⃣2⃣ نویسنده: 😎 دیوونه کننده بود.. روزای سخت دور از امیر.. روزهایی که لحظه به لحظه بیشتر احساس میکردم قراره امیر رو از دست بدم.. ثانیه به ثانیه ناامید تر میشدم.. هر روز بدتر از روز قبل میشد اوضاع.. روزایی که سهمم از امیر دو تا پیام بود؛ شب بخیر آخر شب و صبح بخیر .. بابا سخت مخالفت میکرد با رابطه ی من و امیر.. نمیدونم چرا زندگی رویِ بدش رو بهم نشون.. یه روز بابا اومد تو اتاقم و بیدلیل گفت؛ من یه دونه دخترمو یه دونه حاصل زندگیمو سیاه روز نمیکنم.. و رفت.. باورم نمیشه، بابا رفت .. الان یه هفته س رفته یه سفر کاری و نیومده.. فقط میدونم یه هفته ست امیر هم آروم شده.. یه هفته ست کمتر حرف میزنه، داره فکر میکنه.. مامان میگه امیر رو دوست دارن ولی منو بیشتر.. منم خودم رو دوست دارم امیرم رو بیشتر.. یه هفته ست نمیرم دانشگاه.. نرفتیم با امیر بیرون، یه دل سیر حرف نزدیم، به هفته س جهنم شده حال دلم.. مامان سکوت کرده، زهرا سکوت کرده، خاله عمو آقا رضا.. مگه چیشده که بابا میگه منو دست امیر نمیسپاره.. اونکه افتخار میکرد به تنها دامادش.. گوشیم زنگ خورد! امیر بود! نذاشتم سلام کنه اونقدری تو این هفته ناراحت شده بودم که حق داشته باشم خالی کنم سمت دلش بس بود هرچقدر سکوت کردم و از هیچ طرف جواب نشنیده بودم بس بود هرچقدر گفتم امیرم بیشتر از من صلاح میدونه، حتما صلاح دونسته سکوت کنه بذار منم غمش ندم.. +امیر؟؟! خواست بگه جان؛ نذاشتم! با گریه ادامه دادم: +نگو جان که جانت نیستم، نگو جان دل که جان دلت نیستم، نگو ریحانه م که اونم نیستم من اگه جانِ تو بودم یک هفته ازم بیخبر میموندی؟؟ اگه جانِ دلت بودم یک هفته بغضمو میدیدی و سکوت میکردی؟! من جانِت نیستم امیرم نیستم که انقد پریشونم گذاشتی و نیستی آرومم کنی!! من با کی اروم بشم امیرم؟! چرا نمیگین چیشده که بابا نیست تو نیستی مامان لبخند نامطمین میزنه؟! چرا نمیگین قرار بیچاره بشم و خوشبختیم بره؟! چرا نمیگین چیشده که قرار تورو نداشته باشم؟! امیرم؟! دیگه نتونستنم ادامه بدم.. نفس کم اوورده بودم.. -جانِ منی جانِ دلِ منی ریحانه ی منی! ریحان تو زندگیِ یه نفر بودی هستی و میمونی! ولی زندگیم؛ حرف بابات رو سرم جا داره! بابات گفته دور شم و فکر کنم و به نتیجه برسم؛ رو سرم جا داره جانِ امیر.. بهت فکر میکنم عزیزِ زندگیم شب و روز دارم فکر میکنم! ریحانه م یه شبایی میشه نخوابید و تا صبح بهت فکر کرد، این شبا یه هفته ست شبایِ منه! تعجب کردم.. بابا چرا باید اینجوری بگه به امیر.. چرا هیچکی بمن نمیگه چیشده.. مگه امیر چیکار کرده! دیوونه کننده ست💔 😉 😎 💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓 --—---------------- 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗💓 _بیست_و_هشتم 8⃣2⃣ نویسنده: 😎 انگاری بدبختی قصد نداشت از خونه ی من و امیرم کوچ کنه، انگاری تازه راه خونه مارو پیدا کرده بود ، انگاری روزگارِ منو امیرم چشم خورده بود... اونقدر غرق شادی بودم؛ غرق خوشبختی بودم که یادم رفته بود ″وان یکاد″ نصب کنم به پهلوی زندگیم و هرچی چشم حسود ازش دور بمونه.. کوتاهی از خودم بود که جار زدم حال خوبمو .. تقصیر کی بود اخه ک سرنوشت اینجوری هی برام بدبختی میخواد..😞 یک هفته بود امیرم رو ندیده بودم که بهم خبر دادن باید برم بیمارستان.. امیرم تصادف کرده بود ..😭 تصادف کرده بود و حالش بد بود.. میگفتن بیهوشه علائم حیاطیش بالاست ولی بیهوشه .. یعنی امیرم چشاش بسته اس یعنی من نمیتونم چشای عسلیشو ببینم ..😭 ❤ این یک هفته روح روانم رو به بازی گرفته بود؛ یک هفته ای ک نشده بود ریحانه ام رو ببینم.. ریحانه برام انگیزه ی زندگی بود .. امید به زندگی بود .. ریحانه همدمم بود .. میخاستمش ،برای رسیدن به بهشت انتخابش کرده بودم .. کمکم کنه ک بذاره برسم به آرزوهام آرزویی ک شب و روز براش زندگی کردم ..🌟 ولی وقتی بابا و پدر ریحانه رو در جریان گذاشتن مخالفت شدیدشون شوکه م کرد.. چرا حالا چرا الان که همه کارم جور شده چرا وقتی ک قرعه به اسمم در اومده بود .. اصلا نذاشتن ریحانه رو در جریان بذارم .. پدر ریحانه اونقدر آشوب شد که گفت دختر منو بیخیال شو.. این حرف شوخیش هم جونم رو میگرفت .. چه برسه فکر کردن بهش نذاشتن نشد ... نشد ک خودم ریحانه ام رو راضی کنم .. وقتی به خودم اومدم ک محکوم بودم به سکوت محکوم بودم به انتخاب؛ محکوم بودم به موندن بین دوراهیِ و ..💞 به خودم اومدم دیدم ریحانه میگه من جانت نیستم من جان دلت نیستم .. کی میتونست تو این موقعیت بهش بفهمونه تو نفسِ امیر غُد و یه دنده ای.. کی بود بهش بگه برام حکم زندگی داره .. گوش نمیداد و حق داشت؛ گله کرد نبودم و حق داشت؛ گریه میکرد و خاک بر سرمن ،حق داشت .. آشوب بودم هیچ راهی نداشتم.. فکرم داشت منفجر میشد و انتخاب سخت بود .. اونشب ک ریحانه شک کرد به عشقم ، تحملم تموم شد رفتم ک ببینمش و به خودش بگم که خودش راه بذاره جلو پام.. اونقدر غرق فکرام بودم که سرعتم رفت بالا و بالاتر اونقدر بالا که دیگه نفهمیدم چیشد و چجوری رفتم تو دل ماشین جلوئیم و... ❤ بابا اومد دنبال من و مامان باهم بریم بیمارستان پرازبغض بودم اما دلم نمیخواست اشک بریزم پر از فکر بودم اما دوست نداشتم به زبون بیارم .. وقتی رسیدم جلوی در اتاقِ امیر؛ خاله و عمو رو دیدم ک روی صندلی نشسته بودن خاله آروم آروم اشک میریخت چقدد صبور بود این زن ... عمو سرشو تکیه داده بود به دیوار ؛ عریزدلم چقدر مهربونه.. زهرا جلوی در وایساده یود ،همونطور که ناخوناش زیر دندونش بود اشک میریخت و حرف میزد.. آقا رضا هم ک غمگین ترین حالت ممکن دستشو گذاشته بود رو صورتش.. زهرا اولین نفر بود که منو دید ، اومد سمتمون با گریه گفت : سلام عمو ،سلام خاله ، ریحون خوبی (نگو ریحون امیر خوشش نمیاد اسمو بشکونی ) غمت نباشه ها امیر تورو ول نمیکنه هیج جا نمیره قربونت برم ، ریحانه ! داداشیم بیهوشه بغلش کردم .. بازم نمیتونستم حرف بزنم اونقدر تو بغلم موند که خسته شد .. گیج بودم.. تکون نمیخوردم .. بقیه حرف میزدن باهام من ساکت بودم ... آقا رضا زودتر از بقیه به حرف اومد؛ دکتر میشه خبر خوب بهمون بدین؟؟؟ شکستم، وقتی که دکتر آروم و زیر لب گفت؛ دعا کنید بهوش بیاد دعا کنید طولانی نشه بیهوشیش.. چشام تار شد.. یه لحظه احساس کردم جهانم خالی شد انگاری یه دیوار از خلاء کشیدن دورم، هیچی نبود سکوت مطلق.. نفسم داشت بند میومد که یکی گرفتم تو بغلش.. اونقدر محکم که باز کرد راه نفسمو.. عمو بود، پدر امیر..💞 با صدای خسته گفت؛ +ریحانه خانوم؟! دخترم؟! خسته از اون گفتم؛ -عمو؟! امیرم چی میشه؟! +درست میشه دخترم!! -عمو؟! امیرم خوابه؟! +خوابه دردتون به جونم، درست میشه بابا.. -عمو؟! یه هفته ست ندیدمش!! +الان میری میبینی دخترم، درست میشه امیرت.. آرومتر شدم.. هروقت بزرگترا میگن درست میشه، حتما درست میشه، نشد نداره بخدا..🍃 😉 😎 💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یـــــا ضـــــامـــــــن آهـــــــو 💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗💓🍃 نویسنده: 😎 تب و تاب اون حال بد اولی کم شده بود.. هرکی رفته بود یه جایی تا دعا کنه.. دلم نمیومد امیرم رو تنها بذارم.. اونقد گفتیم و گفتیم که اجازه دادن بالای سرش بمونم.. روی تخت خوابیده بود قهرمان من.. دستگاه نفس به صورتش بود.. الهی شکر که نفس میکشه.. رفتم نشسته م کنارش.. دستمو گذاشتم روی دستش و زمزمه کردم؛ سلام امیرم! دلم برات تنگ شده یه هغته ست عزیزدلم.. داشتی میومدی پیش من؟؟ نرسیدی که.. (بغضم گرفته بود ولی نمیخواستم گریه کنم) خب چه اشکالی داره ، من اومدم پیشت :) اومدم کنارت.. تازه خودمم دستتو میگیرم :) انگشتمو نوازش وار کشیدم روی صورتش و دوباره ادامه دادم؛ دورت بگردم چه مظلوم شدی أخمویِ من.. شاید اندازه ی یک ساعت فقط براش حرف زدم اونقد گفتم که خودم خسته شدم.. بلند شدم دیگه باید میرفتم که عمو و خاله بیان.. گناه داشتن منتظرشون بذارم.. خم شدم سمت گوشش با التماس گفتم؛ امیرم؟! چشماتو میخوام! دلتنگ نگاهتم! قول بده زود بیدار شی💓 روزآ پشت سر هم میگذشت و خبری از خبر خوب نبود.. یک ماهی میشد که وضعیت امیر همونجوری مونده بود گاهی امیدوار تر گاهی هم،،،،، ناامید که نه امیرم ادم تنها گذاشتن نبود :) فقط یکم خسته بود خواسته بخوابه :) من نمیگمآ ؛ آقا رضا میگه از بس این روزا دنبال درس و دانشگاه و کارای خادم شهدایی بوده، یادش رفته یکم استراحت کنه بعد الان گرفته تخت خوابیده.. میگه امیر دوساله دنباله ثبت نامِ بوده، دوساله شب و روز تلاش کرده اسمشو بنویسه، اسمش در بیاد بره.. آقا رضا میگه؛ امیر پنهونی آموزش دیده دوره دیده اماده شده.. الان کاراش جور شده که بتونه بره الان دیگه وقتش بوده، اما به من فکر نکرده بوده ، پیش بینی منو نکرده بوده.. مخالفت بابا هم با همین قضیه بوده.. جانم :) عزیزِ اهل بیت دوستم💓 روزیکه قضیه رو فهمیدم با چشمای گریون رفتم پیشش.. دستشو گرفتم شروع کردم باهاش حرف زدم: +به آرزوت رسیده بودی امیرم؟! منکه میدونستم یه روزی دیر یا زود این خبر رو بهم میدن.. چرا خودت بهم نگفتی قربونت برم.. تو که میدونستی من میدونم آرزوتو ، چرا اول بهم نگفتی؟! من انقد بدم که نذارم خوشحال شی؟! من انقد بدم که نذارم نذر عمه ی سادات شی؟! سخته عزیزدلم خیلی سخته نداشتنت نبودنت هرلحظه جون به لبم بیاد سخته ولی لبخند تو می ارزه به همه ی اینها.. لحظه ی آخر بهش قول دادم اگه پاشه بذارم به آرزوش برسه💓 نشسته بودم پیش شهدای گمنام و برای امیرم زیارت عاشورا میخوندم ، نذر سلامتیش هرروز ده بار زیارت عاشورا میخوندم.. یک ماه گذشته.. کم نیاووردم ، خسته نیستم، ولی دل تنگم.. دلتنگ خندیدن کنار امیر دلتنگ پیام دادناش زنگ زدناش.. که بهش بگم *مرسی که دارمت بهترین* بغضم سر باز کردو همدردم شدن شهدا.. میبینید امیرمو؟! میبینید چقدر دوستون داره؟! میشه کمکمون کنید؟! بمونید قرار دل بیقرارمون💙❤💙 چند وقت دیگه باید بیاد خادمی، کی بلند شه که برسه‌.. دلتون میاد امسال نباشه پیشتون😭 مگه من ریحانه ی شما نیستم؟! ببینید غم به دلمونه😭 مگه نه میگن شهدای گمنام به مادرسادات حساسن.. میشه به مادرتون قسم؟؟؟ 💙 میگن تو مسابقات عکس برتر راهیان نور کشوری نفر اول شدم .. میدونید کدوم عکس؟! همونیکه غروب علقمه کنار اون دوتا شهید گمنام از امیرم ، از خادم الشهیدم گرفتم.. اون عکس برتر شده😭 من فردا چجوری برم هدیه ی نفر اولیمو بگیرم بدون امیرم😭 کمکمون کنید توروخدا😭 ❤ آقا رضا برای اینکه یکم حالمو خوب کرده باشه از خواست تو مسابقات شرکت کنم.. ولی اصرارش فایده نداشت اخرشم خودش اون عکس رو فرستاد برای مسابقه؛ یه هفته بعدش هم بهم خبر داد که برتر شده و حالا امروز باید توی جشن ۲۲ بهمن که مراسم تجلیل هم بود شرکت میکردم و هدیه م رو تحویل میگرفتم.. با زهرا و آقا رضا رفتیم.. +ریحان؟؟ _جان دلم؟؟ +خوب باشی خواهریم! زهرای مهربونم، میدونست آشوبم.. بهش لبخند زدم.. وقتی اسمم رو صدا زدن و ازم خواستن چند کلمه درباره ی عکس توضیح بدم؛ همش چهره ی امیرم جلوی چشمام بود.. نقش چشمای عسلیش، که مهربون نگاهم میکرد.. +کسیکه ازشون گرفتم؛ همسرم هستن، میشه دعا کنید حالشون خوب بشه؟! دعا کنید حالشون خوب بشه و قبل از شروع راهیان نور بتونن دوباره خادم بشن، من بتونم دوباره ازشون عکس بگیرم! جایزه م به طور ویژه خادم الشهدای افتخاری شلمچه هم بود.. بدون امیرم کجا برم💙 +امیرم؟! پاشو دیگه ببین، من بدون تو برم اخه؟؟ پاشو باهم بریم؟! عکس خوشکلت بهم افتخار خادمی رو داده، کی بلند میشی دیگع وقت نداریمآ دوباره حرفامو بی جواب گذاشت.. ایندفعه خسته تر از همیشه گفتم: درد داره که هستی و حواست نیست تاج سرم! شب بود و از خاله خواسته بودم امشب رو من کنار امیرم بمونم.. ساعت دو بود که مثل هر دفعه که پیشش میموندم و آخر ا
🍃🍃🍃🍃🍃 0⃣3⃣ نویسنده: 😎 باورم نمیشد امیرم چشماشو باز کرده بود.. پرستار میگفت نیمه های شب که اومده توی اتاق تا داروش رو تزریق کنه؛ میبینه چشمای امیر بازه و دستش روی سر منه.. اونقدر تو شوک بودم که دویدم اومدم بیرون و زنگ زدم به زهرا.. از بس جیغ جیغ کرد گیجی از سرم پرید و برگشتم دم در اتاق امیر، انگاری نیاز بود کارای بعد از بهوش اومدنش رو انجام بدن.. دکتر میگفت تا چند روز بعد مرخص میشه مشکل خاصی نداره.. نمیدونم چرا امیر باهام حرف نمیزد هرازگاهی بهم لبخند میزد.. از ته قلب ممنون خدا بودم.. امیرم باشه، بذار باهام حرف نزنه اصلا.. عمو اونقدر خوشحال بود که برای یه دونه پسرش جشن گرفته بود، خونشون نذری درست میکردن کوچه شون چراغونی بود، تمام فامیل و رفیقای امیر اومده بودن چقدر میخندید با دوستاش ماه من🌙 چقدر خوب بود که حالش خوبه.. همینکه هست و چشماشو میبینم برام اندازه ی دنیا ارزش داشت💞 خستگیِ اونشب برام بی معنی ترین حس دنیا بود.. وقتی مامان و بابا به عنوان اخرین نفر بلند شدن که بریم خونه؛ بابا رفت کنار امیر و دست گذاشت روی شونه ش با لحن پدرانه گفت؛ زودی بلند شی پهلوون🍃 امیر لبخند زد به روی بابا و گفت؛ نمیدونم چجوری باید جبران کنم زحمتای شما زحمتای ریحانه نمیدونم واقعا چجوری باید تشکر کنم از اینکه غم منو تحمل کردین نمیتونم به سختیایی که کشیدین فکر کنم، اما قول میدم خوب باشم، مخلصتون باشم که حلالم کنید که ببخشینم، وگرن محبتاتون هیچوقت جبران نمیشه.. ماهِ شیرین زبونم🌙 اونشب رو موندم پیش امیر، وقتی آقا رضا اومد توی اتاق و از امیر خداحافظی کنه؛ رو به من خطاب به امیر گفت؛ طلا بگیری آبجی ریحانه رو کم گذاشتی براش. شب بخیر💞 مهربونِ خوش قلب❤ رفتم کنار امیر نشستم! نمیخاستم از تک تک لحظه هایِ با امیر بودنم استفاده نکنم، دستش رو گرفتم روی صورتم و از ته قلب گفتم؛ مرسی که من تورو دارم آرامشم💞 امیر غمگین شد، محزون، انگاری یه چیزی اومد تو دلش لبخندشو گرفت.. دلم ریخت.. +امیرم؟! چشمایی که توش اشک حلقه زده بود داشت کلافه م میکرد، کم کم داشت جونم رو میگرفت.. +امیرم؟! _ریحانه ی من انقدر خسته نبود💞 خسته نبودم، لوس نبودم، ناامید نشده بودم اما وقتی اینو گفت احساس کردم چقدر نیاز دارم استراحت کنم یه استراحتی که یادم ببره این یک ماه رو.. با حرفی که زد خستگیم شدت نصیب سینه ش و تا خود صبح گله کردم از تنها گذاشتنش، از نامهربونیش، از مهربونیش از وجود قشنگش.. تا خود صبح شد گوش و شنید و تحمل کرد.. امیر روز به روز بهتر میشد دیگه گیج یا خواب نبود راحتتر راه میرفت، اخه پاش تو تصادف شکسته بود و باعث میشد راحت نتونه راه بره.. برگشته بودیم به درس و دانشگاهمون، اما امیر پیگیر کارای خادمی ش هم بود.. از بعد این اتفاق دیگه درباره رفتن به سوریه صحبتی نشد، نمیدونم شاید همه ترجیح داده بودن سکوت کنن و «حالا چی میشه» رو از امیر نپرسن.. من اما میدونستم آرزوی امیرم رو سخت نبود دیدن حسرت تو نگاهش، سخت نبود بفهمی داره حسرت میخوره که مداحیای مدافعان حرم رو‌گوش میده.. هروقت میرفتم خونه شون از اتاقش صدای حاج رضا میومد که میگفت: منم باید برم اره برم سرم بره! این یعنی هنوزم بهش فکر میکنه مرد من... اون روز بعد از کلاسم زنگ زدم بهش.. +سلاااام آقای امیر جانم؟؟ خوبین آقا خندید ولی فهمیدم مثل هرروز نیست.. -سلام خانومم! خوبم ریحانه م.. کجایی بانو؟؟؟ +اممم دم در دانشگاهم، کلاسم تموم شده! میگم؟! _جانم؟! میشه بیای خونه! من امروز خونه بودم! +چیزی شده امیرم؟! چشم میام.. دلم میگفت ناراحته، دلم میگفت غم داره، دلم میگفت نیاز به آرامش داره.. رسیدم خونه شون.. خاله تنها تو آشپزخونه بود.. بنظر ناراحت میومد.. +خاله جونم؟! چیزی شده؟! _نه عزیزم فقط رفیقای امیر اومدن‌نمیدونم چی بهش گفتن که بچه م بهم ریخت! +برم پیشش؟!؟ _برو شاید تو بدونی چی بهش گفتن! از پشت در اتاقش باز هم صدای سید رضا میومد؛ «اره برم سرم بره نذارم هیچ حرومی، طرف حرم بره یه روزی هم بیاد نفس اخرم بره» 😎 😉 🍃🍃🍃🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سـی_و_یک ✍ نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍در همهمه ی فکری خودم و مادر،‌راهی هتل شدیم ذهنم،‌میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاشِ‌ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی پیرمرد راننده لبخند زد دربان هتل لبخند زد مسئول رزرو لبخند کارگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زداینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو... در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم میترسیدم دانیال همیشه میخندید بعد از چند ساعت استراحتِ نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح، بازیافت میشد چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه اما باید تلاشم را میکردم متصدی جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی مقابلش ایستادم. با مهربانی نگاهم کرد جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم لبخندش پر رنگتر شد احتمالا نوعی تمسخر مطمئنا کلماتم معنیِ خاصی را انتقال نداد پرسید،‌میتوانم انگلیسی صحبت کنم و من میتوانستم این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند یعنی اسلام جلویشان را نمیگرفت کمی عجیب به نظر میرسید... ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم این خانه و حیاتش اگر زیرِ‌خروارها خاک و برگ هم دفن میشد،‌جای تعجب نبود دوریِ چندین ساله این تبعات را هم داشت دو کارگر نظافت حیات و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند وقتی درِ‌چفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم زنده به گوری کمترینِ‌ لطفِ‌این دیار و مردمانش است!خاطراتِ کودکی زنده شد درست در لابه لای مبلهای تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبارِ‌پدر اینجا فقط دانیال میخندید و من می دویدم او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی مادر با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد گاه لبخند میزد گاه میگریست با یان تماس گرفتم آرامشِ‌ چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم کجایی دختر ایرونی جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد هیچ معلومه کدوم گوری هستی آخه تو کی میخوای مثه بقیه آدما زندگی کنی هیچ وقت اگر هم میخواستم،‌ خدایِ‌ این آدمها بخیل بود! حوصله ایی برای پاسخگویی نبود،‌پس گوشی را قطع کردم چندین بار گوشیم زنگ خورد عثمان بود جواب ندادم.ناگهان صدایی عجیب در حیات پیچید صوت داشت آهنگ داشت چیزی شبیه به کلماتِ‌ سجاده نشینِ مادر انگار خدای این مسلمانان سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام درد به معده و سرم هجوم آورد حالم خوب نبود و انگار قصد برتر شدن داشت کاش گوشهایم نمی شنید منبعِ‌ این صداها از کدام طرف بود بی حس و حال، جمع شده در معده، رویِ‌یکی از پله ها نشستم یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت شیرِ آبِ‌کنارش را بازکرد آّب با فشار و رنگی زرد از آن خارج شد مرد چه میکردیعنی وضو بود اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمیدادند روبه رویم ایستاد:خانووم نمیدونید قبله کدوم طرفه مزحکترین سوال ممکن را پرسید آن هم از من مسیرِ خانه یِ خدایش را از من میخواست پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد مشتی این فارسی بلد نیست حالا مجبوری الان نماز بخوونی برو خونه بخوون مرد سری تکان داد نمازو باید اول وقت خووند پسر جوان سر از تاسف تکان داد یعنی مسلمان نبود دختری جوان از خانه خارج شد مشتی قبله اینوره سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود اون خانوومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز پیرمرد تشکری پر محبت کرد ممنون دخترم ببین میتونی یه مهر واسم پیدا کنی دختر ایستاد نه ظاهرا از اهل سنت هستن اون خانوومه نه مثه ما وضو گرفت نه مثه ما نماز خووند مهرم نداشت پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت چیزی را در آن جستجو کرد. سپس با سنگی کوچک در گوشه ایی از باغ ایستاد سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبه رویش ایستاد نماز خواند تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت سجده رفت اما به روی سنگ خدای این مردمان در این سنگ خلاص میشد چقدر حقیر!صدای گوشی بلند شد اینبار یان بود دختر ایرونی هم انقدر کم حوصله اون دیوونه که گذاشت رفت برای کنترل درد معده نفسهایی عمیق کشیدم صدایش نگران شد سارا حالت خوبه نه خوب نبود سکوت کردم سارا ما با هم دوستیم پس بگو چی شده مشکل کجاست حال مادر چطوره چشمم به نماز خواندنِ پیرمردِ‌ کارگر بود از اینجا بدم میاد باز هم صدایش نرم شد و حرف هایش پر از آرامش! ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍حرفهای آن روزِ یان، آرامشی سوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برایِ‌ پیدا کردنِ‌ پرستاری مطمئن محضه نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ‌ ایرانی اش هماهنگ کند عصر برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن صوتِ عربی را از منبعی نامشخص شنیدم انگار حالا باید به شنیدنِ‌ چند وعده یِ این نوایِ مسلمان خیز عادت میکردم وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی چادر مشکی پوش، نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکشِ قرمز و قدیمی اش انتظارم را میکشید گوشیم زنگ خورد، یان بود میخواست اطلاع دهد که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر، روانه خانه کرده من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردم و مزحکترین ایده ی ممکن، اعتماد به یک ایرانی چاره ایی نبود من اینجا کسی را نمیشناختم پس باید به یان و انتخابِ دوستِ ایرانی اش اعتماد میکردم مدتی گذشت مادر همان زنِ بی زبانِ چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای میخورد و به خاطراته زنانه اش گوش میداد و من متنفر از عطر چای به اتاقم پناه میبرم اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ در این چند وقت از ترسِ خویِ جنگ طلبی مسسلمانان ایرانی پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر میکشید برای میله های سرد رودخانه خاطرات دانیال عطر قهوه شیشه ی باران خورده و عریضِ‌ کافه ی محلِ کارِعثمان اینجا فقط عطرِ‌ نانِ‌ گرم بود و چایِ‌ مسلمان طلب گاهی هم پچ پچ کلاغهای پاییز زده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ اینجا بارانش عطر خاک داشت، دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست یان مدام تماس میگرفت و اصرار میکرد تا برای آموزش زبان آلمانی به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم،‌ بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن پس محضِ خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید بلند و با صدا اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آنهم رفتن به همان آموزشگاه برایِ‌ یادگیری زبانِ‌ فارسی بود یان دیووانه ترین روانشناسی بود که میشناختم چند روزی به پیشنهادش فکر کردم بد هم نمیگفت هم زبان مادری را می آموختم هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم نوعی فال و تماشا یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برایِ‌ دادنِ آدرس، تماس گرفتند و پروین پیرزن پرستار آن  در کاغذی یادداشت کرد و به دستم داد  دو روز بعد ، عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهایِ‌ طلاییم را میپوشاند ماشینِ ارسال شده از آژانسِ‌ محل در هیاهویِ‌ خیابانها مسیر را میافت و من میماندم حیران از این همه تغییر در شکلِ‌ ظاهری مردم مسلمانان اینجا زیادی با اسلامِ مادر فرق نداشتند پس آن ازدحامِ زنانِ‌چادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند وارد آموزشگاه شدم. شیک بود و زیبا با دکوری نسکافه ایی رنگ و عطر قهوه بو کشیدم عطر قهوه فضا را در مشتش میفشرد و مرا مست و مست تر میکرد رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگِ‌  شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگارِ لوازم آرایش بود، ایستادم با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم آبرویی بالا انداخت نازی نازی بیا ببین این دختره چی میگه من که زبان بلد نیستم نازی آمد با مانتویی که کشیدگیِ دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم نشستم بی صدا و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد عطری تلخ و مردانه در فضا پیچید درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد چشمانم را بستم دانیال زنده شد خاطراتش خنده هایش مهربانی هایش اخمهایش صوفی اش خودخواهی اش و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت سر چرخاندم به طرف منبعِ تجدید کننده ی خاطراتم.. پسری که قد بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم با صدا میخندید و با کسی حرف میزد دراتاقی که دربِ‌ نیمه بازشِ اجازه ی مانور را به چشمانم میداد کمی چرخید نیم رخش را دیدم آشنا بود زیادی آشنا بود! و من قلبم با فریاد تپید ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍چشمانم را بستم یک یکِ تصاویر از فیلتر خاطراتم گذشت خودش بود شک نداشتم اما اینجا در ایران چه میکرد وقتی چشمانم را باز کردم دیگر نبود به دنبالش از پله های آموزشگاه به بیرون دویدم رفت،‌سوار بر ماشین وبه سرعت نمیدانستم باید چیکار کنم آن هم در کشوری ترسناک و غریب هراسان به داخل آموزشگاه رفتم و بدون صدور اجازه به اتاق مدیر داخل شدم. همان اتاقی که عطر دانیال را میداد بدون گفتن سلام مقابل میز و مرد جوانی که با چشمانی متعجب پشتش نشسته بود ایستادم اون آقایی که الان اینجا بود اسمش چیه کجا رفت تمام جملاتم انگلیسی فریاد میشد و میترسیدم که زبانم را نفهمد مرد به آرامش دعوتم کرد اما کار از این بازیها گذشته بود دوباره با پرخاشگری،‌ سوالم را تکرار کردم. و او عصبی و حق به جانب جبهه گرفت دوستم حسام اینکه کجا رفت هم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه خواستم شماره یا آدرسی از او به من بدهد که بی فایده بود و به هیچ عنوان قبول نکرد گفتم با دوستت تماس بگیر و بگو تا به اینجا بیاید تماس گرفت چندین بار اما در دسترس نبود نمیدانستم باید به کدام بیابان سربگذارم. شماره ی تماسم را روی میزش گذاشتم و با کله شقی خواهش کردم تا آن را به دوستش بدهد بدونِ‌ آنکه یادم بیاید برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم دوباره همان درد لعنتی به سراغِ معده ام آمد با تهوعی به مراتب سنگین تر باز هم صدای اذان مسلمانان رویِ‌ جاده ی خاکی‌‌ِ‌ افکارم قدم میزد و سوهانی میشد بر روحِ ترک خورده ام جلوی چشمان نگرانِ‌ پروین به اتاقم پناه بردم مغزم فریاد میزد که خودش بود.خوده خودش اما چرا اینجا چرا زندگیم را به بازی گرفت تمام شب،رختخواب عرصه ایی شد برای درد تهوع پیچیدن به خود جنگیدنِ افکار و باز صدای اذان بلند شد برای بستن و پنجره به رویِ‌ الله اکبر مسلمانان از جایم برخواستم چشمانم سیاهی رفت پاهایم سست شد و برخورد با زمین تنها منبع حسیم را پتک باران کرد صدای زمین خوردن آنقدر بلند بود که پروینِ‌ نمازِ صبح خوان را به اتاقم بکشاند چیزی نمیدیدم اما یا فاطمه ی زهرایش را میشنیدم تکانم داد صدایم زد توانی برایِ چرخاندن زبان نبود.گوشی به دست، پتویی بر تنِ یخ زده ام کشید صدایش نگران بود و لرزان ‌الو سلام آقا حسام تو رو خدا پاشید بیاید اینجا سارا خانوم نقش زمین شده حسام‌ در مورد کدام حسام حرف میزد حسامی که من امروز دیدمش تهوع به وجودم هجوم آورد و من بالا آوردم تمام نداشته های معده ام را پیرزن با صدایی که سعی در کنترلش داشت فریاد زد آقا حسام تو رو خدا بدو بیا مادر این دختر اصلا حالش خوب نیست داره خون بالا میاره!من نمیدونم چه خاکی بر سرم بریزم خون کاش تمام زندگیم را بالا میآوردم ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍به فاصله ایی کوتاه،زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در چادر نماز گلدارش به سمت در دوید خوب شد قرصهای تجویزیِ یان، مادر را به خوابی زمستانی فرو میبرد چشمانم تاره تار بود آنقدر که فقط کلیتی از اجسام را تشخیص میدادم مردی جوان با همان قد و هیکلِ‌ حسامِ‌ آموزشگاه، هراسان به همراه پروین وارد اتاق شد خب آخه چرا به آمبولانس زنگ نزدید من الان تماس میگیرم پیرزن به سمت لباسهایم رفت نه مادر تا اونا بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دست پاچه شدم شماره امدادو یادم رفت بیا کمک کن یه چیزی سرش کنم خودت ببرش جوان با پتو بلندم کرد، بدون حتی کوچکترین تماسِ دست انگار از وجودم میترسید مسلمانان حماقتشان از گنج قارون هم فراتر بود پروین شال را روی سرم گذاشت و جوان با گامهایی تند مرا به طرف ماشینش برد همان عطر بود عطر دانیال عطری که در آموزشگاه دنیا را جلوی چشمانم آورد حالا دیگر مطمئن بودم خودش است همان حسام امروزی همان قاتل خوشبختی! در ماشین تقریبا از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت با دستانی سِرم بند مورد نوازشهای پروین چادرپوش قرار داشتم تمام اتاق را از نظر گذراندم حسام نبود آن مخل آسایش و مسلمانِ‌ وحشی نبود لابد در پی طعمه ایی جدید،‌ برادر معامله میکرد با خدایش خواستم سراغش را از پروین بگیرم اما یادم آمد که او زبانم را نمیفهمد بی قرار چشم به در دوختم چند ساعتی گذشت نیامد اما باید  میآمد من کارها داشتم با او خسته بودم بیشتر از تنم، ذهنم درد میکرد..حالا سوالهایی جدید دانه دانه سر باز میکردند در حیاتِ‌ فکریم حسام،‌همان دوست مسلمان بود که تنها شمع زندگیم را خاموش کرد اما حالا در ایران در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد در خانه ی ما،‌ چه میکرد پروین از کجا او را میشناخت دوستِ‌ایرانی یان چه کسی بود ترسیدم با تک تک سلولهایم ترس را لمس کر دم اینجا پر بود از سوالاتی که جوابش به وحشت میرسید نمیدانم به لطف مسکنهای سنگینِ پرستار چند ساعت در کمایِ‌ تزریقی فرو رفتم اما هرچه که بود درد و تهوع را به آن آشفتگیِ‌ خواب نما ترجیح میدادم بیهوشی که جز تصویر دانیال و دستانِ‌ خونیِ این جوان مسلمان، چیزی در آن نبود. گوشهایم هوشیاریش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ایی از نور نمیدید صدای مسن دکتر و آن جوانِ‌ حسام نام را شنیدم از جایی درست کنارِ تخت دکتر یعنی شرایطش خوب نیست و پیرمردی که موج تارهای صوتی اش صاف و بی نقص حریم شنوایم را شکست نه متاسفانه توده ها تمام سطح معده اش را پوشوندن خودمم موندم چطور تا حالا درد رو تحمل کرده امید چندانی وجود نداره اما بازم خدا بزرگه ما شیمی درمانی رو به درخواست شما شروع میکنیم نمیخوام ناامیدتون کنم اما احتمال اینکه جواب بده خیلی کمه شیمی درمانی مساوی بود با سرطان سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا ریختن مو ناپدید شدنِ‌ابرو و مژه ها دردی که رِبِکا را از پای درآورد و من دیدم مچاله شدنش را روی تابوتِ‌منتظرِ‌بیمارستان و من لرزیدم کلیتی دستپاچه از حسام به چشمم میرسید دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون برمیاد انجام بدین من قول دادم قول قول مرا به چه کسی داده بود این قصاب مسلمان لابد به سفارشِ‌ دانیال چوبِ حراج زده بود به دخترانه هایم محضه قربانی در راهِ خدایِ‌ قصی القلبشان اما من هانیه، صوفی، یا هر زن دیگری نبودم من سارا بودم.. ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت48 رمان یاسمین فرنوش – اين موقع ها ، يه پسر به يه دختر چي مي گه ؟ . نمي دونم . تا حاال اين كا
رمان یاسمین شما هم بايد منطقي باشيد و با احساس تصميم نگيريد . بودن ما با هم براي شما مشكالت زيادي رو ايجاد مي كنه . اينها حرفهايي بود كه بر خالف ميلم ، بايد بهتون مي گفتم : فرنوش مدتي سكوت كرد و بعد گفت . مي دوني بهزاد شبي كه تصادف كردم كجا مي خواستم برم ؟تصادف با آقاي هدايت رو مي گم- دنبال تو اومده بودم . از توي بالكن خونه ديدمتون . خيلي خوشحال بودم كه تو اومدي دم خونه ما . توي دانشكده هم نگاههاي تو . به من شهامت داد تا بتونم حرف بزنم . بين من و تو ، فقط پول مانع بوجود آورده . من فكر نكنم كه مشكل ديگه اي وجود داشته باشه اال يا ايها الساقي ادر كاسا وناولها- كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها شما اين مسئله رو خيلي ساده فرض كرديد ولي بهتون قول ميدم كه مشكالت زيادي در راه داشته باشيد . مثالً پدرتون با اين مسئله موافقه ؟ فرنوش- پدرم اونقدر از تو خوشش اومده كه حاضره تو رو به عنوان پسرش قبول كنه چه برسه به دامادش! مادرم هم كه فعالً . اينجا نيست فرنوش خانم بياييد و از اين جريان بگذريد . شما براه خودتون باشيد و اجازه بديد من هم براه خودم . قول بهتون مي دم كه بعد - . از چند روز همه چيز رو فراموش كنين : يه دفعه عصباني شد و گفت بهزاد من دوستت دارم . كار يه روز دو روز نيست . من مي خوام تو مردم باشي . حاال اگه خودت اينطوري نميخواي ، اون چيز - .ديگه ايه شما معني بي پولي و نداري رو نمي دونيد . .منم دوستت دارم . بيشتر از هر چيزي كه توي دنياهست . اما شما سختي نكشيديد - االن اين حرف رو مي زنيد ، يه مدت كه بگذره ، بهتون فشار مي آد و نمي تونيد تحمل كنيد . منم آدمي . شما فقر رو تجربه نكرديد . نيستم كه همسرم خرجم رو بده . اينه كه اختالف ها شروع مي شه و عشق به نفرت تبديل مي شه .فرنوش – تو نبايد در مورد من اينطوري قضاوت كني . اينهايي رو كه مي گي فعالً حرفه و تا ثابت نشه واقعيت نداره . هزاران نفر اينا رو تجربه كردن- : فرنوش نگاهي به من كرد كه آتيشم زد و تسليم شدم . بعد گفت بهزاد ، خواهش مي كنم ، اگه واقعاً دوستم داري ، تنهام نذار . با من بيا . اين چيزهايي كه گفتي نبايد ديواري بين ما بشه . - . مطمئن باش من و تو كنار هم خوشبخت مي شيم شما نمي ترسي ؟- ! فرنوش – اينقدر نگو شما ، شما : خنديدم و گفتم تو نمي ترسي ؟- : فرنوش هم خنديد و گفت . آهان بالخره طلسم شكست ! نه نمي ترسم . تو هم نترس- . اونقدر تو اين زندگي توسري خوردم كه از سايه خودم هم مي ترسم- . فرنوش – بهت نمي آد كه ترسو باشي . شايد ترس ت از منه .مي ترسم نتوني تا آخر اين راه رو بياي - . فرنوش – مي آم اگه زندگي بهت سخت گرفت چي ؟- . فرنوش – سرش داد مي زنم اگه يه روز غم در خونه مون رو زد چي ؟ - . فرنوش- در رو روش باز نمي كنيم اگه غم تو چشمامون نشست ؟ - . فرنوش- دوتايي با هم گريه مي كنيم تا غم از چشمهامون شسته شه و بره بيرون 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین اگه غصه ها تمام وجودمون رو گرفتن ؟- فرنوش- آب درماني مي كنيم ! تازه تو ناسالمتي چند وقت ديگه دكتر مي شي ! درسهاتو خوب بخون كه اينها رو بتوني معالجه ! كني اگه روزگار بهمون سخت گرفت ؟ - . فرنوش- پناه به خدا مي بريم . نگاهش كردم . صفا و مهر و يكرنگي تو چشماش مثل دريا موج مي زد . اسم خدا رو بردي ، ترس از دلم رفت- يه چايي ديگه مي خوري؟_ . فرنوش- آره ، به شرطي كه تا دفعه بعد كه اينجا مي آم ، استكانم رو نشوري شادي تمام وجودم رو گرفت . تا چند دقيقه بعد همديگرو نگاه مي كرديم و حرفي نمي زديم . بعد بلند شد و در حالي كه پالتوش رو : مي پوشيد گفت شب منتظرتم . كاوه و پدر و مادرش هم مي آن . دير نكني ، چه ساعتي مي آي ؟ - . هفت ، هشت، نه ، همين حدودها مي آم- فرنوش – دعواي ديروز يادت رفته ؟ . نه ، نه ، سر ساعت هفت اونجام . راستي اين شماره تلفن صاحب خونه مه . بيا يادداشت كن . اگه كار مهمي داشتي زنگ بزن . فرنوش- از خونه ما تا اينجا 5 دقيقه راه بيشتر نيست . كارت داشتم خودم مي آم . باشه ولي اين شماره رو داشته باش . شايد الزم بشه- : روسريش رو سرش كرد و با هم از اتاق بيرون رفتيم . وقتي داشت سوار ماشين مي شد گفتم فرنوش ، خواهش مي كنم آرم رانندگي كن . باشه ؟- بخدا من هميشه با احتياط و آروم رانندگي مي كنم . اهل ويراژ دادن و گاز و سرعت و اين حرفها نيستم . اون شب هم -فرنوش ولي باشه ، . تاريك بود و برف مي اومد و حواسم به اين بود كه تو رو پيدا كنم . اين بود كه آقاي هدايت رو وسط خيابون نديدم . چشم بيشتر احتياط مي كنم . ممنون كه حرفم رو گوش مي دي- . فرنوش – زن بايد حرف شوهرش رو گوش كنه . وقتي اين حرف رو زد ، احساس شيرين و عجيبي ، سراسر وجودم رو گرفت ! فرنوش- نذار يادم هيچوقت از يادت بيرون بره و اجازه نده كه عشقم از قلبت . همين االن در اتاق رو مي بندم كه بوي عطر خوبت هم از اتاق بيرون نره - . نگاهي با محبت به من كرد و رفت ساعت حدود 3 بعدازظهر بود كه به سرم زد يه سري به آقاي هدايت بزنم . شال و كاله كردم و راه افتادم . وقتي پشت در رسيدم ة مونده بودم چيكار كنم . خونه زنگ نداشت . گفتم نكنه آقاي هدايت اين وقت روز خوابيده باشه . خواستم كمي صبر كنم كه تا اگه . خواب باشه ، بيدار شه بعد در بزنم . دو دقيقه نگذشته بود كه هدايت در رو وا كرد ! هدايت – سالم مرد خجالتي ! باز كه در نزدي . سالم ، حالتون چطوره ؟ دست دست كردم كه ساعت چهار بشه كه بيدار بشيد- . هدايت – من هميشه خدا بيدارم . بيا تو . وارد خونه شديم . طال جلو اومد و شروع به بوئيدن من كرد نكنه بازم طال ورود من رو اطالع داد ؟- . هدايت – آره ، اومده بود پشت در . براي هيچكس اينكارو نمي كنه . دستي سر و گوش حيوون كشيدم و وارد ساختمون شديم االن برات چائي دم مي كنم . آب جوشه . زود حاضر مي شه . خوب تعريف كن ببينم ، احوال رفيقت چطوره ؟ چرا با –هدايت خودت نياورديش ؟ اون دختر خانم قشنگ حالش چطوره؟ ممنون هردو خوبند و سالم مي رسونن . اتفاقاً اون دختر خانم خيلي دلش مي خواست بياد خدمت شما و تشكر بكنه . كاوه هم - . همينطور 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین هدايت – سالم من رو بهشون برسون . قدمشون روي چشم . خودت با زندگي چطوري؟ . مي سازم . چاره نيست- . هدايت بلند شد و ميوه و شيريني و يه جعبه باقلوا از كمد درآورد و جلوي من گذاشت اينكارها چيه جناب هدايت ؟! مگه قرار نبود كه خودتون رو توي زحمت نييندازين ؟- . هدايت- اوالً چيز قابل داري نيست ، در ثاني اينا اميد به زندگيه ! ياعثش هم تو شدي . يه چائي برام ريخت و گذاشت جلوم همينكه مي دونم مي آي سراغم ، دلم گرمه . ديگه احساس تنهايي نمي كنم . آدم موقعي مي ميره كه اميد رو از دست داده -هدايت . ! وگر نه ملك الموت ، جناب عزرائيل كه خيلي وقته آدرس اينجا رو فراموش كرده . انشاهلل ساليان سال بخوبي و خوشي زنده باشين- .هدايت – ميوه پوست بكن . تعارف نكن . يه خواهش دارم اما روم نمي شه بهتون بگم- . هدايت – اون كتاب رو مي خواي ؟ پسر جون خجالت نداره . من خودم دلم خواسته كه اون رو بهت بدم . نه ، نه . اون كتاب يا هيچ كدوم ديگه رو نمي خوام- . هدايت – از تابلوها چيزي مي خواي ؟ بگو ، هر كدوم رو مي خواي بگو . نه بخدا ، گفتم كه ، اين چيزها رو الزم ندارم - : هدايت مستأصل نگاهم كرد و گفت . بگو پسرم ، هرچي دلت مي خواد خودت بگو- : اشاره به گنجه اتاق كردم و گفتم با اون پنجه هاي استادانه تون ، غم از دل . اگه زحمتتون نيست و جسارت نباشه ، دلم مي خواد باز هم يه قطعه برام اجرا كنيد- . آدم بيرون ميره . نگاهي به من كرد و لبخند زد . بعد به طرف گنجه رفت و ويلن رو بيرون آورد . مدتي چشمانش رو بست و بعد شروع كرد . الحق كه استادانه مي زد . بقدري حركات پنجه ها موزون بود كه انسان بي اختيار محو تماشا مي شد . از صدا كه نگو بقدري با سوز مي زد كه خودم رو تو يتيم ! اين مرد با اين چند سيم كاري مي كرد كه نا خودآگاه از حال طبيعي خارج مي شدم ! خونه بچه ها ، در همون شرايط ديدم . دلم مي خواست كه زمان حركت نمي كرد تا اين دقايق تموم نشه . اما اين هم مثل هر چيز خوب ديگري زود تموم شد آقاي هدايت ويلن رو تو گنجه گذاشت و وقتي . دست استاد از حركت ايستاد اما طنين موسيقي ، هنوز در فضاي اتاق باقي بود ! برگشت ، متوجه قطره اشكي گوشه چشمانش شدم نشست و براي خودش چائي ريخت و گفت : يه عمر بهمون مطرب گفتن! يه عمر خوارمون كردن ! اما خودشون مي دونستن كه !! هنرمنديم . هنر نعمتي يه كه خداوند يكتا نصيب هركسي نمي كنه : نگاهش كردم بعضي حرفهاش رو نمي فهميدم . خودش متوجه شد و گفت . تعجب مي كني ؟هان ؟ خودت بعداً همه چيز رو مي فهمي . انگار حاال وقته گفتن بقيه داستان زندگيمه . پس گوش كن- . تا اونجا برات گفتم كه رفتيم سراغ انبار و يه كيسه خرما برداشتيم و براي بچه ها هم برديم از اون به بعد كارمون همين شده بود . هفته اي يكي دو بار مي زديم به انبار و هر چي گيرمون مي اومد بر مي داشتيم و با بچه ها . قسمت مي كرديم و مي خورديم . يه روز صبح كه تازيه بيدار شده بوديم ، توي راهرو ، سينه به سينه برخوردم به خانم اكرمي تا من رو ديد گفت : پسر تو هنوزم حيوون دوست داري؟ طوري كه از دماغم خون وا شد . وقتي رنگ . ياد كار دفعه قبلش افتادم . با تنفر نگاهش كردم كه با دست محكم زد تو صورتم . خون رو ديد انگار ارضا شد ! لبخندي زد و گفت : هيچوقت اينطوري به بزرگترت نگاه نكن دو دستي صورتم رو گرفته بودم كه خون از دماغم روي زمين نريزه . تا حركت كردم كه برم و صورتم رو بشورم ، پدر سگ از پشت چنگ زد توي موهام . از درد سرم گيج رفت ! همچين موهام رو كشيد كه دور خودم چرخيدم . يه مشت از موهام الي پنجه . هاش مونده بود . دلم ضعف رفت . زندگي مي گذشت . درسته كه گاهي يه چيزي از توي انبار بر مي داشتيم و ميزديم تنگ غذامون ، اما بازم گرسنه بوديم اگر ريخت و قيافه اون موقع ماها رو مي ديدي ، دلت برامون كباب مي شد من كنار ديوار واستاده بودم و نگاهش مي . يه روز طرفهاي عصر بود كه يه پسر بچه سيزده ، چهارده ساله رو آوردن اونجا .كردم . تازه وارد بود و غريب 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین اونم داشت همه جا رو ورانداز مي كرد . سرش رو كه برگردوند ، چشمش افتاد به من نگاهي به سر تا پام كرد و گفت: انگاري تو . آروم آروم به طرفم اومد و وقتي جلوم رسيد گفت : اسمت چيه ؟ اسمم رو بهش گفتم . از همه اينجا تميس تري ! بوي گه ايناي ديگه رو نمي دي ! مي خوام بگيرمت زير بال خودم . به شرطها و شروطها ماست تو دهنت مايه كردي ؟ چرا الل موني گرفتي : بهش نگاه كردم . يه سر و گردن از من بلندتر بود . جوابش رو ندادم كه گفت ؟ گفتم : چي مي خواي ؟ بايس بشي آدم من ! تو به من برس ، منم به تو مي رسم . اسم حاجيت ياور خان . جاي قبلي كه بودم !صدام مي كردن ياورخان دست طال بر و بر نگاهش كردم . وقتي ديد سر از حرفهاش در نمي آرم با لحن داش مشدي و زشتش گفت : انگاري ملتفت نشدي؟ بعد دست كرد از تو جورابش يه چاقو ضامن دار در آورد و ضامنش رو زد كه چاقو با سرعت باز شد . رنگم پريد ! تيغه چاقو رو گرفت زير حاال چي ؟ ملتفت شدي يا اينكه صورتت رو واست خوشگل كنم ! از اين به بعد آدم مني .هر چي من گفتم برات حجته : چونه م گفت .. از اين منبعد گنده اينجا منم . اينو برو به همه بگو كه حواسشون جمع باشه . هر ... كه رو حرف من حرف بزنه ... مي برم . واسه مام فرق نمي كنه اينجا باشيم يا تو زندون حوصله دعوا مرافعه نداشتم . سرم رو انداختم پايين و راهم رو كشيدم و رفتم . اونجا اگه دو نفر كتكاري مي كردن هر دو نفر تنبيه مي شدن . دلم نمي خواست با اين كارم پر به پر خانم اكرمي بدم و بهانه دستش بيفته و زندگي برام اينجا سخت تر از اينكه بود ، بشه . همينطوريش هم توي اين چند سال هر وقت فرصتي پيدا مي كرد آزارم مي داد . تا اون موقع ، دوبار فلك شده بودم ! تو . سري و پس گردني كه عادت بود اين ياور خان هم حسابش با اكبر بود كه مي خواست جاش رو بگيره . اكبر هم از پس ش بر مي اومد . ياور در مقابل اكبر مثل يه . جوجه بود منظور ياور رو هم از اينكه مي گفت بايد آدم من باشي نفهميدم . اين بود كه محلي بهش نذاشتم و دنبال كار خودم رفتم اما از دور . مواظب كارهاش بودم .به هر سوراخ سنبه اي سرك مي كشيد . يه ساعتي كه گذشت دوباره اومد جلوي من و گفت : جيگر طال! من عادت دارم هر روز يكي مشت و مالم بده . اينم كار توئه پشتش رو كرد به من و دو زانو نشست كنار ديوار . بازم محلش نذاشتم و همونطور كنار ديوار واستادم كه يه دفعه از جا پريد و بخواي نخواي مال خودمي . بچه خوشگل بيخودي جفتك ننداز . وقتي من انگشت رو كسي بذارم ديگه تمومه : يقه مو گرفت و گفت . تازه باهاس افتخار كني كه ميون اين همه ، شانس نصيب تو شده ! . بعد خنده چندش آوري كرد و يه مرتبه منو ماچ كرد . خون تو صورتم دويد . تا اون روز از اين برنامه ها اينجا نبود . اكبر گاهي به بچه ها زور مي گفت . ازشون كار مي كشيد اما نامرد نبود . . از اين برنامه هام نفرت داشت . اين بود كه يه همچين چيزهايي تو يتيم خونه تا اون موقع نبود . اومدم با مشت بزنم تو صورتش كه چشمم از دور به خانم اكرمي افتاد . خودم رو نگه داشتم .اما خون خونم رو مي خورد غروب بود كه رفتيم سر شام . هر كي نون و چايي ش رو كه يه تيكه نون بيات و يه آب زيپو تو يه ليوان به اسم چايي بود گرفت و . يه گوشه نشست و مشغول نق زدن شد كه ياور از بچه هاي كوچيك بغل دستي ش يكي يه تيكه نون بزور گرفت اكبر زير چشمي مي پائيدش . تا اين رو ديد پريد جلو و تيكه هاي نون رو پس گرفت و داد دست بچه ها بعد روش رو به ياور كرد بميره كه شبا راحت .... و گفت : خيلي گشنه ته ؟ ياور با همون لحن التي جواب داد : آره تو بميري . اكبر هم بالفاصله گفت : كرم ! بخوابي . ياور اولش جا خورد اما يه لحظه بعد گفت : اينجا كه جاش نيست ، صب رووشن ميشه كي باهاس بميره اكبر برگشت سرجاش اما چشمش به ياور بود . شام كه تموم شد همه رفتيم به خوابگاه . براي ياور يه پتوي پرپري و يه تشك پاره پوره آوردن و انداختن جلوش . بچه ها كه جاهاشون رو انداختن ، ياور پتو تشك ش رو با يه سالم تر بزور عوض كرد . اكبر . هيچي نگفت . ياور جاش رو كنار من انداخت ! چراغها خاموش شد و همه خوابيديم . نيم ساعت نگذشته بود كه يه دفعه تمام تنم تير كشيد ! يه دست اومد زير پتوي من . معطل نكردم و با مشت زدم تو صورت ياور . تا پريدم كه بزنمش اكبر رو ديدم كه با چاقوش باال سر ياور نشسته بود اكبر آروم طوري كه صدا بيرون نره گفت : مادر....... بود بود افتادي ؟ واسه چي كپه مرگت رو نمي ذاري ؟ بعد پس يقه ش رو گرفت از جا بلندش كرد و پتو و تشكش رو ورداشت و پرت كرد دم در و گفت : امشب اونجا كپه الال ميكني تا فردا تكليفت رو روشن كنم . گمشو! و هولش داد اونطرف و به ياور كه حس ابي كنفت و برزخ شده بود گفت به ناموس زهرا اگه امشب از جات ! بلند شي ، قيمه و قورمت مي كنم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩اعمال شب جمعه: بسيار گفتن : «سُبْحانَ اللّهِ، وَ اللّهُ أَكْبَر، وَ لَا إِلَه إِلاّ اللّهُ» و زياد "صلوات" فرستادن 🌷روايت شده: جمعه، شبش تابناك و روزش بس روشن است، پس ذكر : «سبحان اللّه، و اللّه اكبر، و لا اله الاّ اللّه» بگوئيد و بر محمّد و آل محمّد بسيار صلوات فرستيد. 🌷در روايت ديگر آمده: كه كمترين صلوات در اين شب، صد مرتبه است، و هرچه بيشتر باشد بهتر است. 🌷 از امام صادق عليه السّلام روايت شده: صلوات بر محمّد و آل محمّد در شب جمعه با هزار كار نيك برابر است و هزار گناه را پاك میكند و مقام انسان را هزار درجه بالا میبرد و مستحب است كه پس از نماز عصر پنجشنبه تا آخر روز_جمعه, بر محمّد و آل محمّد بسيار صلوات فرستند. 🔸مفاتیح‌الجنان 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یلدا را این گونه تعریف کنیم: ی: ⇦یا صاحب الزمان☆ ل: ⇦لوایت را علم کن☆ د: ⇦دیگر جدایی بس است‌☆ ا: ⇦اللهـم عجل لولیکــــ الفـرج☆ #پیشاپیش_یلداتون_مبارک 🌸تعجیل در #فرج صلوات و زیارت عاشورا به نیت #سلامتی_امام_زمان عج فراموش نشه💚🙏🌸 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇   http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662