✅ #داستان_کوتاه
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار
می كردند :
كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده
بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند .
یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :
(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :(( درست نیست كه ما همه چیزرا نصف كنیم.من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.
🌾خوبی هیچوقت در دنیا و آخرت از بین
نمی رود...
از "خوب" به "بد"رفتن به فاصله لذت پريدن
از يک نهر باريک است اما براي برگشتن بايد
از اقيانوس گذشت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت94 رمان یاسمین
من دارم ، نسخه آوردي ؟-
كاوه – با دفترچه بيمه نميدي ؟
! پسر – نه
. كاوه – پس قربونت آزاد حساب كن ، بده ببرم
همه زدن زير خنده و شروع كردن به خوش و بش كردن با ما . هر كسي رو معرفي مي كرد انگار همه شون ما دو نفر رو مي
. شناختن
: يكي مي گفت من پروانه ام ، يكي مي گفت من مسعودم . يكي مي گفت من سودابه ام خالصه حسابي شلوغ شده بود كه كاوه گفت
چه خبرتونه ؟ سرسام گرفتم ! صد رحمت به حموم زنونه ! مگه سنگ پا گم شده كه اين قدر هوار ميزنين ؟ باز دو تا آدم حسابي -
ديدين دست و پاتون رو گم كردين ؟
: همه زدن زير خنده كاوه در گوش من گفت
: خره ! انگار يخ م گرفت ! ببين دارن واسه من غش و ضعف ميرن ! بعد گفت-
. خب شماها خودتون رو معرفي كردين . حاال بذارين مام خودمون رو معرفي كنيم ديگه-
: يكي از دخترها گفت
. شما كه احتياج به معرفي ندارين
كاوه – ميدونم من آقا كاوه معروفم .آفرين به تو دختر اسمت چيه ؟
پونه-
: كاوه رو كرد به من و گفت
. بهزاد جون اسم اين پونه خانم رو يادداشت كن كه فردا مامانم رو بفرستم در خونه شون خواستگاري
. صداي جيغ دخترهاي ديگه بلند شد كه اعتراض كردن
. كاوه – هول نزنين به همتون ميرسه
. دوباره همه خنديدن
آرنولد ، جذابيت: چارز برانسون ، چشم و : براي آشنايي بيشتر بايد عرض كنم قد : برت كنستر ، صدا : آلن دلون ، هيكل -كاوه
عشرت لب قلوه اي ، مو: يول براينر ، تناسب اندام : كريم عبدالجبار، نمك كه نگو ، يه گوله نمكم : ابرو : سوفيا لورن ، لب و دهن
!
: يواش در گوشش گفتم
! اخالق : رند جگر خوار
. كاوه –متقاضيان محترم پس از اطمينان از واجد شرايط بودن با در دست داشتن شناسنامه به يكي از باجه هاي پستي مراجعه كنن
: همه براش سوت كشيدن دوباره در گوشش گفتم
واسه همين نمي خواستي فريبا رو با خودت بياري ؟-
: يكي از دخترها گفت
بهزادخان چي در گوش كاوه خان ميگين ؟-
! كاوه – مرتيكه چش چرون هيز ميخواد همين جا دم در منو قر بزنه ، به شماها چيزي نرسه
: يه سقلمه زدم تو پهلوش ! خالصه رفت وسط سالن و همه رو جمع كرد دور خودش و گفت
. بچه ها همه دو انگشتي كف بزنين تا يه چيزي براتون بخونم-
. همه هورا كشيدن و كاوه نشست رو زمين و همه دورش نشستن
– كاوه
در خونه تونو دق دق ميزنم
مثه پينوكيو لق لق ميزنم
مثه كفتر چاهي بق بق ميزنم
مثه سگ تو كوچه وق وق ميزنم
يه تيكه نون خشك سق سق ميزنم
اگه زنم نشي بجون مادرم تو سر كچلم شق شق ميزنم
: همه غش و ريسه رفته بودن رفتم دوباره در گوشش گفتم
. كاوه خجالت بكش ! اين دري وري ها چيه ميگي ؟ بسه ديگه . برو يه جا مثل آدم بگير بشين-
كاوه- چيكار كنم بهزاد جون ؟ اين همه آدم سالها منتظر بودن منو ببينن . حاال ميگي بهشون رو نشون ندم ؟
: بعد بلند به همه گفت
خانم ها و آقايون توجه كنين و كاغذهاتون رو حاضر كنين شماره تلفنهاي روابط عمومي آقاي كاوه برومند ايناس كه ميگم !
! يادداشت كنين هنرمندهاي ما براي هرگونه مجالس عقد و عروسي در خدمت شما هستن
: در همين موقع يكي از دخترها گفت
. كاوه خان يه چيز ديگه بخون ، از همين چيزها كه بلدي-
بابا بي انصاف ها ، اسرا رو هم اول بهشون يه چيكه آب ميدن كه گلوشون تازه بشه بعد ازشون بازجويي و تحقيق مي كنن –كاوه
. ! زبونم به سقم چسبيد ! گلو خشك نگم داشتين اينجا . ديگه اصال حرف نميزنم
تا كاوه اينا رو گفت ، دو سه تا دختر مثل برق رفتن و يه دقيقه بعد يكي براش نوشابه آورد يكي قهوه آورد يكي براش ميوه پوست
! كند ! خالسه حسابي بهش رسيدن
. كاوه از دور براي من ابروهاشو مينداخت باال كه يعني ببين چه تحويلم مي گيرن
. بعد نوشابه اش رو برداشت و اومد طرف من همه داد زدن كجا كاوه ؟ تازه مجلس گرم شده برگرد
كاوه – بابا تلويزيون هم وسط برنامه اش ، دو دقيقه آگهي پخش ميكنه ! خسته شدم بذارين يه نفس بكشم ، بعد راز بقا رو ادامه
. ميديم
: بعد در حاليكه نوشابه اش رو به من تعارف مي كرد گفت
بگير بخور ، كسي كه فكر تو نيست خودت هم كه اينقدر دست و پا چلفتي هستي كه نميري يه چيزي برداري بخوري . اگه من به -
! دادت نرسم تلف ميشي
: در همين موقع فرنوش با چايي و يه بشقاب ميوه اومد پيش من و به كاوه گفت
. پس من چكاره ام كاوه خان ؟ خودم بهش ميرسم
كاوه – ببينم فرنوش خانم مي تونين اين يه لقمه رفيق رو از گلوي من در بياري يا نه ؟
. هر دو خنديديم و يه دفعه وسط سالن همه دست زدن و با هم خوندن كاوه بيا . كاوه بيا . كاوه بيا . كاوه بيا
.كاوه در حاليكه به طرفشون مي رفت شروع كرد به خوندن و دست زدن
جيگرم در بياد روي منقل بياد
باد بزن بده بدو خبر بده
يه سيخ جيگر طال واسه شوهر بال
حاال حاجي مياد بوي كاچي مياد
ببين چند نفرن ؟ ميخوان منو ببرن ؟
واسه اين همسايه واسه اون همسايه
. آفتاب در اومد حاجي نيومد
خدا مرگش بده يكي تركش بده
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/34530
#پارت95 رمان یاسمین
اصلا باورم نميشد كه اين چيزها رو كاوه بلد باشه بخونه
: شعرش كه تموم شد همه براش دست زدن و يكي از دخترها كه از خنده اشك از چشمهاش مي اومد گفت
. كاوه خدا خفه ات كنه از بس خنديدم ، دل درد گرفتم-
. كاوه – اين جاي دستت درد نكنه اس ؟ يه ساعته يه ضرب دارين مي خندين
! جاي تشكر نفرينم ميكني ؟ پاشو برو صورتتو بشور سياهي ريملت راه افتاد
! يه ريمل مارك خوب بخر نگاه كن ريمل منو ! تكون نخورده ! واترپروفه
. تا حاال اگه مامانم اينجا بود صد تا ماشاهلل بهم گفته بود
خاله و شوهر خاله كاوه كه از طبقه باال پايين اومدن با هم گفتن ماشاهلل به اين چونه كاوه ! همه باهاشون سالم و احوالپرسي
: كرديم . خاله كاوه رفت تو آشپزخونه كه ترتيب غذا رو بده . يكي از دخترها از كاوه پرسيد
كاوه تو دكتر بشي چي ميشي؟ هر چي بشي ماها همه گي وقتي مريض شديم مي آييم پيش تو-
! كاوه – من خيال دارم دكتر پزشك قانوني بشم ! حتما همه تون بيايين پيش من
: يه دختر ديگه
! ذليل شده هر چي بهش ميگيم يه جواب تو آستينش داره-
! كاوه – نخير ! نيم ساعته ديگه اينجا واستم ، از اين نفرينها كه بهم لطف مي كنن يا خفه ميشم يا ذليل و عليل
: شوهر خاله كاوه گفت
! كاوه جون از بس دوستت دارن-
. كاوه – مرده شور اون دوستي شون رو ببرن با اين دوستي ها فكر كنم آخر شب بايد اورژانس تهران منو ببره
: در همين موقع يه دختر كه اسمش زهره بود با يه فنجون قهوه اومد طرف كاوه و گفت
.كاوه خان من مثل اينها نيستم براتون قهوه آوردم .بفرماييد-
تا زهره اين رو گفت كاوه دفتر تلفنش رو در آورد و گفت : آفرين به تو ! زود اسم و آدرست رو بگو كه بزارمت نفر اول ليست كه
.مامانم رو بفرستم خواستگاريت
. زهره از خوشحالي و خجالت صورتش گل انداخت
. كاوه – حاال كه دختر خوبي بودي برو يه قهوه واسه خودت بيار تا فالت رو بگيرم
سودابه – كاوه خان تو رو خدا راست ميگي ؟
! كاوه – بجون مامانم اگه دروغ بگم . اصال كار مادرم اينه
. تا كاوه اينو گفت ، سه چهارتا دختر دويدن تو آشپزخونه كه قهوه بيارن
. زهره قهوه اي رو كه براي كاوه آورده بود بهش نداد و خودش خورد
كاوه – چطور بود ؟ خوشمزه بود ؟
. زهره ببخشيد كاوه خان ، ميخواستم فال منو زودتر بگيريد بعدا براتون يكي ديگه ميارم
. فنجون رو زود برگردوند و رفت تا يه قهوه ديگه واسه كاوه بياره
! چند دقيقه بعد ، همه با يه فنجون دمر شده تو نعبلكي ، دور كاوه نشسته بودن
. كاوه – يكي يكي ، شلوغ نكنين بايد تمركز داشته باشم
: فنجون زهره رو برداشت و توش نگاه كرد و يه خرده ديگه گفت
!!! واخ واخ واخ واخ !!! چه تاريكه اين تو ! مثل دل سياه شيطون-
اين فال گفتن نداره . بيخود هم اصرار نكن نوبت كيه ؟
. كاوه – بده ببينم اين وامونده رو
: يه نگاهي به فنجون كرد و گفت
! تو كه چيزي ته اين نذاشتي؟ ميخواستي تهش رو هم ليس بزني
. سودابه – كاوه خان ، فنجون رو برگردوندم اينطوري شده . ريخته همه ش تو نعلبكي
. كاوه – آهان پس همين فالته ! خب بزار ببينم
! تو يه شوهر كچل گيرت مياد ! ببين ته فنجونت برق ميزنه
سودابه – داري مسخره بازي در مياري ؟
: كاوه جدي شد و گفت
. اگه اعتقاد ندارين ، اصال همه فنجونتون رو وردارين و برين . اصال ديگه فال نمي گيرم-
! پروانه – سودابه مگه خواستگار قبلي ات كچل نبود ؟ خودت گفتي
. سودابه – اي واي راست ميگه ! ببخشيد تو رو خدا كاوه جان . بخدا اعتقاد دارم
! كاوه – ديگه از اين حرفها نزني ها
! خب چي مي گفتم ؟ آهان . اين پسره كچله يه بار اومده خواستگاريت جوابش كردي اما اشتباه كردي
! البته اون بازم مي آد جلو . اين دفعه رفته مو كاشته ! زلف داره عين جارو چزه
.اين دفعه خودت هم نمي شناسيش
. فعال اينو داشته باش تا بقيه اش رو بهت بگم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت96 رمان یاسمین
بعد رو به زهره كرد و گفت
بيار اون فنجونت رو ببينم چيكار ميتونم واسه ت بكنم ؟-
: فنجون زهره رو برداشت و دوباره نگاش كرد و گفت
صاب مرده يه من كبره ته ش بسته ! من چه فالي برات بگيرم ؟-
. زهره كم مونده بود گريه اش بگيره
! كاوه – حاال خودت رو ناراحت نكن قسمت و سرنوشت همينه ديگه
! بيا انگشت بزن تو اين فنجون شايد يه روزنه اميدي برات وابشه . اينجوري وضعت خرابه
: زهره كه اشك تو چشماش جمع شده بود ، فنجون رو گرفت و يه انگشت محكم زد توش كه كاوه داد زد
يواش بابا چه خبرته ؟ سوراخش كردي . تموم خطوط زندگيت بهم ريخت كه ! گفتم يه انگشت بزن ، نگفتم درل بنداز و با مته -
. سوراخش كن كه
: زهره با بغض جواب داد
. بخدا زياد فشارش ندادم كاوه خان-
: مجلس ساكت شده بود كاوه كه عصباني بود گفت
. خيلي خب حاال برو يه گوشه بشين تا بعد . حيف كه دل نازكم و گرنه دست به فنجونت نمي زدم
: فرنوش آروم از من پرسيد
كاوه فال قهوه بلده بگيره ؟-
. نميدونم بخدا يعني تا حاال پيش نيومده بود كه بفهمم-
. كاوه فنجون سودابه رو برداشت و توش رو نگاه كرد سودابه دل تو دلش نبود
كاوه – خب سودابه خانم داشتم چي مي گفتم ؟
. سودابه – خواستگار قبليم رو گفتي
سودابه آروم با نوك ناخن ش يه اشاره به ته . آره عكسش هم اينجا افتاده . حاال بيا يه انگشت بزن ته فنجون و نيت كن –كاوه
. فنجون كرد كه دوباره داد كاوه در اومد
كاوه – اي بابا ! شماها چرا اينجوري هستين ؟ يه انگشت بلد نيستين بزنين ؟ با ناخن زدي چشم خواستگارت رو كور كردي حاال
خوبه با يه چشم بياد خواستگاريت ؟ مثل دزدهاي دريايي كه چشمشون رو مي بندن . اصال تو ديگه زنش ميشي؟
. سودابه – كاوه خان من فقط يه اشاره كردم
. كاوه – خب همون اشاره ت رفت تو چشم يارو ديگه
. ناخن نيست كه ! مثل نوك نيزه مي مونه
: دوباره تو فنجون رو نگاه كرد تو سالن صدا در نمي اومد بعد گفت
.نه الحمدهلل بخير گذشت . از بغل چشم يارو رد شد . يادت باشه يه صدقه بدي به گدايي چيزي-
. سودابه – يه نفس راحت كشيد
. كاوه – اين يارو مهندسه
. سودابه – آره بخدا راست ميگه
. كاوه – وضعش هم خيلي خوبه . اين دفعه كه بياد دهن همه بسته ميشه و عروسيتون سر ميگيره
. همه هورا كشيدن و دست زدن
! كاوه – ساكت ! حواسم پرت ميشه . اينجاي فال خيلي حساسه ! در مورد خوشبختي تونه
. سودابه – بچه ها تو رو خدا ساكت باشين
: كاوه فقط تو فنجون رو نگاه ميكرد يه دقيقه بعد گفت
! تو عروسيتون يه نوري مي بينم ! معني اش روشنايي يه . گويا سر عقده ! وقتي بعله رو ميگي ! اما درست نميدونم چيه-
! سودابه – تو رو خدا كاوه خان بازم نگاه كن شايد بفهمي
. كاوه – وهللا انگار هر چي ميشه بعد از عقد ميشه
سودابه – عروسي بهم ميخوره ؟
. كاوه – نه ، يه اتفاق خوبه . فقط دارم نور مي بينم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🎀💙🎀💙🎀💙🎀💙🎀
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #چهل_ویک
ــ درمورد این گروه چیزی میدونی؟
ــ خیلی کم
محمد نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف:
ــ گروه ضدانقلابی که صهیونیست اونو ساپورت میکنه،کارشون و روش تبلیغشون با بقیه فرق میکنه،اونا دقیقا مثل زمان انقلاب کار میکنن،مثل پخش نشریه یا سخنرانی وبعضی وقتا نوشتن روی دیوار
ــ دقیقا مثل نشریه هایی که تو اتاق کار سمانه پیدا کردیم
محمد به علامت تایید تکان داد؛
ــ دقیقا،الان اینکه هدفشون از این کار دقیقا چیه،چیز قطعی گیرمون نیومده
ــ عجیبه ،الان دنیای تکنولوژیه،مطمئن باشید یه نقشه ی بزرگی تو ذهنشونه
ــ شک نکن،وقتی از سهرابی گفتی ،فرداش یکیشون اعتراف کرد که سهرابی رو برای کار تو دانشگاه گذاشته بودند،اما کسی به اسم بشیری رو نمیشناسن،البته اسم سمانه رو پرسیدم هم نشناخت و گفت که اصلا همچین شخصی تو گروشون نبوده.
ــ خب این خیلی خوبه که اعتراف کرده سمانه تو گروه نبوده
ــ اما کافی نیست
ــ چه کاره ی گروه بوده؟؟اصلا از کجا میدونید راست میگه؟
ــ کمیل،خودت مرد این تشکیلاتی،خوب میدونی تا از چیزی مطمئن نشدیم انجامش نمیدیم
کمیل کلافه دستانش را درهم فشرد و گفت:
ــ فک کنم لازم باشه به سمانه حرف بزنم
ــ آره ،ازش بپرس روز انتخابات دقیقا چی شد؟با بشیری حرف زده؟آخرین بار کی بشیری رو دیده
کمیل سری تکان داد و نگاهی قدرشناس به دایی اش خیره شد:
ــ ممنون دایی
ــ جم کن خودتو،به خاطر سمانه بود فقط
هردو خندیدند،محمد روی شانه ی خواهرزاده اش زد و گفت:
ــ ان شاء الله همین روزا سمانه رو بکشی بیرون از این قضیه بعد بشینیم دوتایی روی این پرونده کار کنیم.
ــ ان شاء الله
ــ من برم دیگه
کمیل تا سالن محمد را همراهی کرد،بعد از رفتن محمد به امیرعلی گفت که سمانه را به اتاق بازجویی بیاورند...
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🎀💙🎀💙🎀💙🎀💙🎀
○⭕️
--------------------#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
♻❣♻❣♻❣♻❣♻
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #چهل_دو
ـــ خوبید؟
سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت لبخند خسته ای زد و گفت:
ــ خوبم
ــ چندتا سوال میپرسم ،میخوام قبل از جواب خوب فکر کنید
سمانه به تکان دادن سر اکتفا کرد:
ــ پیامی که از گوشیتون فرستاده شد،به چندتا از فعالین بسیج بود که ازشون خواسته بودید که اگه نامزد مورد نظر رای نیورد ،بریزن تو خیابون و به بقیه خبر بدید
ــ من نفرستادم
ــ میدونم،مضمونو گفتم، ساعت دقیق ارسال یازده ونیم ظهر روز انتخابات بوده،دقیقا اون ساعت کجا بودید؟؟
سمانه در فکر فرو رفت و آن روز را به خاطر آورد،ساعت ده مسجد بود که بعد رویا زنگ زده بود بعدشم
ــ یادم اومد،یکی از بچه ها دفتر زنگ زد گفت که سیستم مشکل داره بیاد،منم رفتم
ــ مشکلش چی بود؟کی بود؟
ــ چیز خاصی نبود ،زود درست شد ،رویا رضایی
ــ اون جا رفتید کیفتون پیشتون بود
سمانه چند لحظه فکر کرد و دوباره گفت:
ــ نه قبلش رفتم از تو اتاقم Cd برداشتم برای نصب،کیفمو اونجا گذاشتم
ــ کار سیستم چقدر طول کشید؟
ــ نیم ساعت
ــ اون روز دقیق کی تو دفتر بودن؟
ــ من،رویا،اقای سهرابی،
ــ بشیری رو آخرین بار کی دیدید؟
ــ روز انتخابات،وسط جمعیت
ــ حرفی زدید
ــ نت فقط کمی بهاش بحثم شد
ــ و دیگه ندیدینش؟
ــ نه
ــ سهرابی چی؟ روز انتخابات بود
ــ نه نبود
کمیل سری تکان داد و پرونده را جمع کرد و در حالی که از جای بلند می شد گفت:
ــ چیزی لازم داشتید حتما بگید
ــ نه لازم ندارم،اما مامان بابام
ــ نگران نباشید حواسمون بهشون هست
اینبار کمیل او را تا بند همراهی کرد،سخت بود،اما نمی توانست با این حال بد سمانه را تنها بزارد،دیگر بر راهروی آخر رسیدند که ورود آقایون ممنوع بود،کمیل لبخندی برای دلگرمی او زد،سمانه لبخندی زد و همراه یکی از خانم ها از کمیل دور شد....
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
♻❣♻❣♻❣♻❣
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
♻⛈♻⛈♻⛈♻⛈♻
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #چهل_وسه
از ماشین پیاده شد و وارد دانشگاه شد،تصمیم گرفت که خودش شخصا به دانشگاه بیاید و رویا رضایی،که بعد از صحبت با سمانه به او مشکوک شده بود ،را ببیند.
وارد دفتر شد ،کمی جلوتر چشمش به در اتاقی افتاد که بر روی آن با خط زیبایی کلمه ی فرهنگی نوشته بودند افتاد.
دستگیره را فشار داد و وارد اتاق شد،با دیدن خانمی که پشت سیستم نشسته بود قدمی برگشت!
ــ معذرت میخوام ،فکر کردم اتاق خانم حسینی هستش
خانم از جایش بلند شد:
ــ بله اتاق خانم حسینی هستند ،بفرمایید
کمیل که حدس می زد این خانم رویا رضایی باشد قدمی جلو گذاشت و گفت:
ــ خودشون نیستن؟
ــ نه مسافرتن،بفرمایید کاری هست در خدمتم
ــ ببخشید میتونم بپرسم شما کی هستید؟
ــ رضایی هستم،مسئول علمی
ــ خانم رضایی خانم حسینی کجا هستن؟
ــ مسافرت
کمیل با تعجب پرسید:
ــ مسافرت
ــ بله،ببخشید شما؟
ــ از اداره اڱاهی هستم .
با شنیدن اسم اداره اگاهی برگه هایی که در دست رویا بودند بر زمین افتادند ،کمیل به چهره رنگ پریده اش خیره شد،رویا سریع خم شد و با دستان لرزان برگه ها را جمع کرد.
کمیل منتظر ماند تا برگه هایش را جمع کند،رویا برگه ها را در پوشه گذاشت و آرام معذرت خواهی کرد.
ــ چرا گفتید مسافرته؟
ــ خب ،خیلی ارباب رجوع داشتند،یه مدته هم نیستن گفتیم شاید رفته باشن مسافرت
ــ خانم سمانه حسینی چطور خانمی بودند؟
ــ نمیدونم خوب بودن،اما یه مدت بود مشکوک میزد،نمیدونم چش بود
ــ شما شخصی به اسم بشیری میشناسید؟
کمیل لحظه ای ترس را در چشمانش دید،ولی سریع حفظ ظاهر کرد و با آرامش گفت:
ــ بله،از فعالین اینجا هستن.
ــ آخرین بار کی دیدینشون؟
ــ دارید از من بازجویی میکنید ؟
ــ اگر بازجویی بود الان دستبند به دست توی کلانتری این سوالاتو از شما میپرسیدم
رویا ترجیح داد جوابش را بدهد تا اینکه پایش به آنجا باز شود.
ــ یک روز قبل انتخابات
ــ یعنی روز انتخابات ندیدنشون؟
ــ نه
ــ این مدت چی؟
ــ نه نیومدن دانشگاه
ــ یک سوال دیگه
ــ بفر مایید
ــ شما تو اتاق خانم حسینی چیکار میکنید
ــ سیستمم مشکل داشت روشن نمیشه،برای همین اومدم از این سیستم استفاده کردم ،ببخشید چیزی شده شما این سوالاتو میپرسید؟
کمیل سری تکان داد و از جایش بلند شد.
ــ نخیر،ممنونم خانم رضایی،با اجازه
ــ خواهش میکنم وظیفه بود،بسلامت
کمیل از اتاق بیرون رفت و از کنار اتاقی که در آن باز بود گذشت،متوجه سیستم روشنی شد،نگاهی به نوشته ی روی در انداخت با دیدن کلمه ی علمی پوزخندی زد،سریع از دانشگاه بیرون رفت و پیامی برای امیرعلی فرستاد.
ــ سلام.فیلمای دوربینای دانشگاه بخصوص اطراف دفترو بگیر و بررسی کن
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
♻⛈♻⛈♻⛈♻⛈♻
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙💞💙💞💙💞💙💞💙
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #چهل_وچهار
کمیل پرونده را روی میز گذاشت و کتش را درآورد،که در بعداز تقه ای باز شد،و امیر علی در چارچوب در نمایان شد.
ــ سلام،کجا بودی؟
ــ سلام دانشگاه،فیلما چی شد؟
ــ فرستادم بچه ها فیلمارو بیارن تا بشینیم روشون کار کنیم
ــ خوبه
ــ برا چی رفتی دانشگاه؟؟
ــ برای این
و عکسی از پرونده بیرون آورد و روبه روی امیرعلی گرفت!
ــ این کیه؟
ــ رویا رضایی
ــ کی هست؟
ــ مسئول علمی دفتر دانشگاه
ــ خب؟
ــ روز انتخابات رویا رضایی به خانم حسینی زنگ میزنه که بیاد سیستمو درست کنه ،خانم حسینی که میره سیستمو درست کنه میبینه سیستم مشکلش خیلی ساده است ،تو این مدت گوشیش و کیفش تو اتاقش بوده و اون تو اتاق رضایی،
ــ خب چه ربطی داره؟
ــ خانم حسینی دقیقا ساعتی که پیام از گوشیش ارسال میشه اون تو اتاق رضایی بوده و یه چیز دیگه
ــ اون ساعت سهرابی تو دفتر بوده یعنی فقط رضایی و سهرابی .
ــ منظور؟
کمیل برگه ی دیگری از پرونده در آورد و نشان امیرعلی داد :
ــ رشته ی رویا رضایی کامپیوتر بوده،پس از پس یک مشکل کوچیک برمیومده،
ــ پس میگی ،کار سهرابی بوده اون پیام؟
ــ هنوز معلوم نیست.فیلماروچک کن ببین رضایی روز انتخابات با بشیری برخوردی داشته با نه؟
ــ چطور؟
ــ چون ازش پرسیدم گفت آخرین بار اونو یک روز قبل انتخابات دیده،ببین واقعا برخوردی نداشتن؟چون بشیری یک روز بعد انتخابات بودش
ــ باشه چک میکنم
ــ امیرعلی من به رضایی خیلی مشکوکم
ــ چطور؟
ــ تو اتاق حسینی پا سیستم نشسته بود اول ریلکس بود وقتی بهش گفتم که از اداره اگاهی اومدم هول کرد و برگه هایی که تو دستش بدند ریختن روی زمین،اما زود خودشو جمع کرد و دوباره ریلکس شد،از خانم حسینی پرسیدم ،اول خوبشو گفت بعد بدیشو،گفت که به همه گفتیم مسافرته،وقتی هم ازش پرسیدم چرا اینجایی،گفت سیستم اتاقم خرابه روشن نمیشه وقتی اومدم بیرون در اتاقش باز بود سیستم روشن بود و اتقفاقا صفحه ی گوگل باز بود،بعد اخر از من پرسید که برا خانم حسینی اتفاقی افتاده که سوال میپرسید؟یعنی اونا از دستگیری خانم حسینی چیزی میدونستن
ـــ این دیگه خیلی مشکوکه،ازتو کارتی نخواست؟
ــ نه اونقدر ترسیده بود اوایل،که یادش رفت کارت شناسایی ببینه
ــ من تا فردا صبح گزارش فیلمارو به دستت میرسونم.
ــ یه گزارش از رویا صادقی میخوام،کی هست ؟کجاییه؟فعالیتاش چی بود کلا یه گزارش کامل
ــ باشه
امیرعلی به سمت در رفت،قبل از خروج برگشت و گفت:
ــ راستی،شنیدم با خان داییت دوباره همکار شدیم
ــ درست شنیدی
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💙💞💙💞💙💞💙💞💙
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
💖⛈💖⛈💖⛈💖⛈💖﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #چهل_وپنج
کمیل سریع وارد محل کارش شد و سریع به اتاقش رفت،و پیامی به امیر علی داد تا به اتاقش بیاید.
صبح به خانه رفته بود تا سری به مادرش و صغری بزند،و بعد صغری را برای باز کردن گچ پاهایش به بیمارستان برد،با اینکه سمیه خانم کی گله کرد و از اینکه شب ها به خانه نمی آمد شاکی بود اما کمیل نمی توانست سمانه را تنها بزارد ،بعد از خداحافظی سریع از خانه بیرون رفت.
بعد از تقه ای به در ،امیرعلی وارد اتاق شد.
ـــ تو راست میگفتی کمیل،این دختره دروغ گفته؟
ــ از چی حرف میزنی؟
امیر علی چندتا عکس را از پاکت خارج کرد و به کمیل داد.
ــ این عکسا برای روزی تظاهرات دانشگاه بود،نگا کن بشیری با رویا دارن حرف میزنن،تو فلشم فیلمو برات گذاشتم،واضحه داشتن با هم دعوا می کردند،اما صادقی گفته بود که او را ندیده
کمیل سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ میدونستم داره دروغ میگه
کمیل بر روی صندلی نشست و متفکرانه به پرونده خیره شد،امیرعلی لب باز کرد و سکوت را شکست:
ــ میخوای الان چیکار کنی؟
ــ حکم بازداشت رویا صادقی رو بگیر،یه پیگیری بکن کار بشیری و سهرابی به کجا رسید،پیدا نشدن؟
ــ باشه
با صدای گوشی کمیل،کمیل با نگاه مشغول جستجوی گوشیش شد،که بعد از چند ثانیه گوشی را از کتش بیرون آورد،با نمایان شدن اسم محمد بر روی صفحه سریع جواب داد:
ــ الو دایی
ــ کمیل،بشیری پیداشد
کمیل از جایش بلند شد و با صدای بلند و حیرت زده گفت:
ــ چی ؟بشیری پیدا شد؟
ــ اره ،سریع خودتو برسون،آدرسو برات پیامک میکنم،یاعلی
ــ یاعلی
کمیل سریع کت و سویچ ماشین را برداشت،وبه طرف خروجی رفت ،امیرعلی پشت سرش آمد و با خوشحالی گفت:
ــ بشیری پیدا شد؟؟این خیلی خوبه
ــ آره پیدا شده،دعا کن اعتراف کنه
ــ امیدوارم ،میخوای بیام بهات
ــ نه نمیخواد،تو اینجا بمون به کارا رسیدگی کن،حکم رویا صادقی تا فردا آماده بشه
ــ نگران نباش آماده میشه
ــ خداحافظ
ــ بسلامت
کمیل سریع به طرف ماشینش رفت،با صدای پیامک سریع نگاهی به متن پیام انداخت،با دیدن آدرس بیمارستان،شوکه شد.یک فکر در ذهنش پیچیده بود و او را آزار می داد که،"نکنه کشته شده".
پایش را روی گاز فشرد و سریع راه بیست دقیقه را در ده دقیقه رانده بود،
با رسیدن به بیمارستان،سریع ماشین را پارک کرد،با ورودش به بیمارستان ،میخواست به سمت پذیرش برود، که محمد را دید به سمتش رفت.
ــ سلام،کجاست؟
ــ سلام،نفس نفس میزنی چرا؟بیا بشین یکم
ــ نمیخواد خوبم،بشیری کجاست؟
محمد با قیافه ی خسته ای به چهره ی کمیل نگاهی انداخت و گفت:
ــ بشیری تو کماست.....
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💖⛈💖⛈💖⛈💖⛈
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خوشا به نیمه شبی
با خدا صفا کردن
زبان حال گشودن،
ز دل دعا کردن
تمام لذّت عالم
نمی رسد قدرش
به یک دقیقه مناجات،
با خدا کردن
در این شب دل انگیز
از خدای مهربان
برایتان یک حس قشنگ
دنیا دنیا آرزوهای خوب
و آرامش خواستارم
شبتون رنگارنگ و زیبا🌙🌟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼🍃🌸🍃🌼
☁️🌞☁️
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بخوانید و #پند بگیرید
حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟🌹🍃
حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...🌹🍃
حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟...
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!🌹🍃
حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟!
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد...🌹🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هفـــتـاد_و_نـهـم
✍مدتی گذشت و من سرگرم میکردم قلبم را به شوخی های دانیال و مطالعات مذهبیم تا اینکه یک روز ظهر، قبل از آمدنِ دانیال، فاطمه خانم به خانه مان آمد اما اینبار کمی با دفعات قبل فرق داشت. نمیدانم خوشحال.. نگران عصبی.. هر چه که بود آن زنِ روزهایِ پیشین را یاد آور نمیشد.
به اتاقم آمد و خواست تا کمی صحبت کند و من جز تکان دادنِ سر و تک کلماتی کوتاه؛ جوابی برایِ برقراری ارتباط در آستین نداشتم.
در را بست و کنارم رویِ تخت نشست کمی مِن مِن.. کمی مکث.. کمی مقدمه چینی.. و سر آخر گفتن جملاتی که لرزه به تنم انداخت.
جملاتی از جنسِ علاقه ی پسرش امیر مهدی به دختری تازه مسلمان که اتفاقا سرطان معده هم دارد.
جملاتی در باب ستایش این دخترِ سارا نام، که بیشتر شیبه التماس برایِ “نه” گفتن به پسرِ یک دنده و بی فکرش است..جملاتی از درخواستی محضه ناامید کردنِ حسام، که تک فرزند است که عروس بیمار است.. که عمر دستِ خداست اما عقل را حاکم کرده.. که پسر داغ و نابیناست..
که بگذرم..
و کاش میدانست که اگر نبضی میزند به عشقِ همین یگانه پسر است..
و من در اوجِ پریشانی و حق دادن به این مادرِ دلخسته، در دلم چلچراغ منور کردم که مرا خواسته..
هر چند نرسیدن سرانجامش باشد…
آن روز زن از اجازه برایِ خواستگاری گفت.. از علاقه پسر و بیماریِ پیشرفته و لاعلاجِ من گفت.. از آروزها و ترسهایش، از شرمندگی و خجالتش در مقابل من گفت..
و من حق دادم.. با جان و دل درکش کردم..چون امیر مهدی حیف بود..
و در آخر گفت :تو رو به جد امیرمهدی از دستم ناراحت نشو.. حلالم کن.. من بدجنس و موزی نیستم.. به خدا فقط مادرم همین..
اوایل که از شما میگفت متوجه شدم که حالت بیانش عادی و مثه همیشه نیست. ولی جدی نمیگرفتم.
تا اینکه وقتی از سوریه اومد پاشو کرد تو یه کفش که برو سارا خانوم رو واسم خواستگاری کن..
دیروز با برادرتون واسه مجلس خواستگاری صحبت کرده. آقا دانیالم گفته که من باهاتون صحبت کنم که اگه رضایت دادین، بیایم واسه خواستگاری رسمی..
میدونم نمیتونی فارسی حرف بزنی اما در حد بله و نه که میتونی جوابمو بدی
صورتش از فرط نگرانی ، جیغ میکشید. و چقدر این دلشوره اش را درک میکردم منطقی حرف زد و من باید منطقی جوابش را میدادم.. مادر ایرانی بود و طبق عادت بی قرار..
و من با لبخندی تلخ انتخاب کردم..
(نه ..)
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هـشـتـاد
✍“نه” گفتم و قلبم مچاله شد..
“نه” گفتم و زمان ایستاد..
فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن..
و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت.
به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم.
رنگِ مردمکهایِ همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ایی و تیر رنگ بود؟؟
حالا باید برایِ این زن عصبانیت خرج میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟؟
او رفت.
آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت. شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد.
چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان نشد..
و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت.
مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و میرِشتم.
گاهی خود را مظلوم میدیدم و فاطمه خانم را ظالم.
گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد.. واقعا حسی نسبت به من داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟ گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه؟؟ آنها اگر عاشق هم شوند با یک جوابِ “نه” پس میکشند. غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است..
با خودم میگفتم و میگفتم.. و میدانستم فایده ایی ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه..
عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش. بماند که وجدانم هم این رای را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟؟
حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم. بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را میسوزاند.
روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه میبردم و شبها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی..
و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد..
آن روز در امامزاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و من نالیدم از ترسها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم.. از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک شیعه به خانه مان هُلَش داد..
از آرامشی که آمد اما سرطان را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دَم، هراسیدم از بازَدمِ بعدی..
گفتم و گفتم.. از آرزویم برایِ یک روز خندیدن با صدایِ بلند، بدونِ دلهره و اضطراب و چقدر بیچاره گی شیرین میشود وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم.
آرام آرام در حیاط قدم میزدم و با گوشه چشم، تاریخ رویِ قبرها رو میخواندم..
بعضی جوان.. بعضی میانسال.. بعضی پیر.. راستی مردن درد داشت؟؟
ناگهان یک جفت کفشِ مشکی سرمه ایی در مقابل چشمانم سبز شد.
سر بالا آوردم. صدایِ کوبیده شدنِ قبلم را با گوشهایم شنیدم. چند روز از آخرین دیدنم میگذشت؟؟
زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟؟
این غریبه با شلوار کتانِ مشکی و پیراهنِ مردانه یِ سرمه ایی رنگش، زیادی دلنشین نبود؟؟
طبق معمول چشم به زمین چسبانده بود. با همان موهایِ کوتاه اما به سمت بالا مدل داده اش، و ته ریشی که نظمش ، جذابتی خاص ایجاد میکرد.
و باز هم سر بلند نکرد سلام سارا خانووم همین؟؟؟ نمیخواست حالم را بپرسد؟؟ حالم دلم را چه؟؟ از آن خبر داشت؟؟ آنقدر عصبی به صورتش زل زدم که زخمِ تازه ترمیم شده ی گوشه ابروهایش هم آرامم نکرد حتما سوغاتِ آن دو روز سرگردانی در سوریه بود
چند دقیقه پیش در امامزاده از خدا خواستم تا فکرش را نیست و نابود کند
و خدا چقدر حرف گوش کن بود و نیستش را هست کرد..
بغض گلویم را به دندان گرفت، انگار کسی غرورم را به بازی کشانده بود.
زیر لب جوابش را دادم و با پاهایی سنگ شده از کنارش گذشتم.
کمی مکث کرد. سپس با قدمهایی بلند در حالی که صدایم میزد، مقابلم ایستاد دستانش را به نشانه ی ایست بالا برد سارا خانم.. فقط چند دقیقه.. خواهش میکنم.. با تعجب نگاهش کردم. پسرِ مذهبی و این حرفها؟؟
لحنش مثل همیشه محترمانه بوداز دانیال اجازه گرفتم تا باهاتون صحبت کنم..نفسم را با صدا بیرون دادم. اجازه گرفته بود.. آن هم برای صحبت با دختری که در دل آلمان سانت به سانت قد کشیده بود..
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هـشـتـاد_و_یـک
✍باید حدسش را میزدم. سرش را میبریدی از اصولش نمیگذشت.
ابرویی بالا دادم فکر نمیکنم حرف خاصی واسه گفتن باشه.. پس اجازه بدین رد شم..
ابرویی در هم کشید. این پسر اخم کردن هم بلد بود اگه حرف خاصی نبود، امروزو مرخصی نمیگرفتم بیام اینجا.. پس باید..
“باید” اش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا نوعی اعلام جنگ محسوب میشد.
با حرص نفس کشیدم. تن صدایم کمی خشن شد باید؟؟ باید چی؟؟
انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد باید جوابم سوالمو بدین..کدام سوال؟؟ گیجی به وجودم تزریق شد و حالم را فراموش کردم سوالِ ؟؟ چه سوالی؟؟
بدون نرمش در مقابلم ایستاد و دستانش را کنار بدنش پایین آورد چرا به مادرم گفتین نه؟؟
این سوال چه معنی داشت؟؟؟
دوست داشتن؟؟ یا عصبانیت برایِ خورد شدنِ غرور جنگی اش؟؟
مخلوطی از احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد.
او چه میدانست از خرابیِ این روزهایم؟ و فقط زخم خورده ی یک جواب منفی و شکسته شدنِ غرورش بود..
کاش میشد پنج انگشتم را روی صورتش حک کنم تا شاید خنک شود این دلتنگیِ سر رفته از ظرفِ وجودم.
سوالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد. و من پرسیدم که مگر فرقی هم دارد؟؟
و او باز با لحنی سرکش جواب داد که اگر فرق نداشت، وقتش را اینجا تلف نمیکرد.و چه سرمایی داشت حرفهایش..
این مرد میتونست خیلی بد باشد.. بدتر از عثمان و زیباتر از صوفی.
و چه میخواست؟؟ اینکه به من بفهماند با وجودِ سرطان و عمرِ کوتاه، منت به سرم گذاشته و خواستگاری کرده؟؟ اینکه باید با سر قبول میکردم و تشکر؟؟
زندگی برادرم را به او مدیون بودم. پس باید غرورش را برمیگردانم.
من دیگر چیزی برایِ از دست دادن نداشتم. عصبی ونفس نفس زنان با صدایی بلند خطابش کردم سرتو بگیر بالا و نگام کن..
اخمش عمیقتر شد . اما سر بلند نکرد..
اینبار با خشم بیشتر فریاد زدم که سرت را بلند کن و خوب تماشا.
حیاط امامزاده در آن وقت ظهر خیلی خلوت بود، اما صدایِ بلندم با آن زبانِ غریبِ آلمانی، توجه چند پیرزن را به طرفمان جلب کرد.
سینه ی حسام به تندی بالا و پایین میرفت و این یعنی دوز عصبانیتش سر به فلک میکشید.
با چشمانی به خون نشسته سر بلند و به صورتم نگاه انداخت.
این اولین دیدارِ چشمانش بود.. رنگِ نگاهش درست مثله فاطمه خانم قهوه ایی تیره بود.
باید اعتراف میکردم یه نگاه حلاله.. پس خوب تماشا کن.. میبینی، ابروهام تازه دراومده.. ولی خب با مداد پر رنگشون کردم
شالم را کمی عقب دادم بببین .. موهام واسه خاطره شیمی درمانی ریخته.. البته بگمااا، اگربا دقت به سرم دست بکشی، تارهایِ تازه جوونه زدشو میتونی حس کنی..
ولی خب، سرطانه دیگه.. یهو دیدی فردا دوباره رفتم زیر شیمی درمانی و هیچی از این یه سانت مو هم نموند..
صورتمو ببین.. عین اسکلت..
از کلِ هیکلم فقط یه مشت استخون مونده و یه جفت چشم آبی که امروز فرداست دیگه بره زیرِ خاک..
پس عقلا این آدم به درد زندگی نمیخوره..
چون علاوه بر امروز فردا بودن.. مدام یا درد داره یا تهوع..
همش هم یه گوشه افتاده و داره روزایِ باقی مونده رو با خساستِ خاصی نفس میکشه که یه وقت یه ثانیه از دستش در نره..حالا شما لطف کردی.. منت به سرم ما گذاشتی اومدی خواستگاری..
من از شما تشکر میکنم.. و واسه غروره خورد شدتون یه دنیا عذر خواهی میخواستی همینا رو بشنوی؟؟
اینکه اگه جواب منفی بود واسه ایرادهاییِ که خودم داشتم و شما در عین جوونمردی کامل بودی؟؟
باشه آقا من پام لبِ گورِ راحت شدی؟؟
دستانش مشت شد، آنقدر صف و سخت که سفید شدنشان را میدیدم..
و بی هیچ حرفی با قدمهایی تند چند گام به عقب گذاشت و رفت..
منِ بیچاره از زورِ درد رویِ زمین نشستم و قدمهایِ خشم زده اش را نظاره گر شدم..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هـشـتـاد_و_دومــ
✍آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم.
هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمیکرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد.
وقتی به خانه رسیدم چون مرده ایی بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم.
و اندیشیدم به حرفهایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضیم کرد.
نمیدانم چقدر گذشت که به لطفِ کیسه ی داروهایم، به کمایِ خستگی فرو رفتم.
اماوقتی با تکانهایِ دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوایِ الله اکبر حس شنواییم را قلقلک میداد..
چند ثانیه با پلک زدنهایِ متمادی، تصویر تار برادر را به بازی گرفتم و یادم نبود چه به سر غرورم آمده، که ناگهان برق وجودم را تحت الشعاع خودش قرار داد
وجودی پر از تکه های جامانده در حیاط امامزاده..
دانیال دستی نوازش وار به صورتم کشید خواهر گلم.. پاشو.. رنگ به صورتت نیست.. پروین میگه هیچی نخوری.. چرا انقدر اذیتم میکنی؟؟ پاشو..پاشو بریم یه چیز بذار دهنت
و بیچاره برادر که نمیدانست سارایِ یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده بود.
باید زندگیِ کوتاهم را پیچیده و پر عذاب نمیکردم. چند ساعت قبل همه چیز تموم شده بود. خدا مهربانتر از آنی ست که فکرش را میکردم.
شاید اگر تمام آن حرفها در امامزاده زده نمیشد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور بودم و تندیس اش میخ میشد بر دیوار قلبم.
حداقل حالا غرورش مرا بیزار کرده بود
لبخند زدم و نشست. به چشمانِ غم زده اش خیره شدم. تا به یاد دارم غصه ام را روزیِ روزهایش میکرد این یگانه برادر
حالا در اوجِ ناراحتی خوشحال بودم که در باقی مانده ی اندکِ عمرم، خدا.. مادر.. دانیال .. امامزاده ی چند کوچه بالاتر.. و حتی پروینِ چاق و مهربان هست..
رویِ مبلهایِ سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند. اما من چای و نان پنیر میخواستم.
پروین یک سینی چای با نان و پنیر آورد.
دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی لقمه ایی دستم داد. خوردم.. جرعه ایی از چای و تکه ایی از لقمه نه.. هیچکدام طعم خدا نمیداد.. ساده ی ساده ی بود؛ معمولیِ معمولی..
نفسی عمیق کشیدم و لبخندی تلخ بر لبانم نشست.
از خوردن دست کشیدم و دانیال اعتراض کرد. فایده ایی نداشت. پس در سکوت تماشایم کرد.
باید نماز مغرب و عشا را میخوانم، از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم که صدایم زد. ایستادم سارا.. یکی از همکارام بعد از شام، با خوونواده اش میاد واسه شب نشینی..
مادر که مریضه، انتظاری ازش نمیره..
تو رو خدا تو دیگه نرو خودتو تو اتاق حبس کن. از ظهر تا الانم که خوابیدی، خستگیتم حسابی در رفته..
بیاو آّبرویِ داداشتو بخرو یه ساعت کنار خوونوادش بشین که یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم.
یه لباس شیکو پوشیده تنت کن.
میگم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبین.
عاشقتم زشتِ داداش..
لبخند زدم و با تکانِ سر حضورم را برایش محکم کردم. این برادر ارزشش از هر چیز برایم بیشتر بود دانیالی که به خودش اجازه نداد حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد.
بعد از نماز و شام، به سراغ کمد لباسهایم رفتم. مدتی بود که سعی میکرد حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمیشناختم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هـشـتـاد_و_سـومــ
✍به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که هنرِ دستانِ پروین و فاطمه خانم بود رضایت دادم. اصلا تنها لباسِ پوشیده ام به جز مانتو، همین پیراهنِ ساده و زیبا بود که بعد از محجبه شدن برایم دوختند.
حالا باید چیزی سرم میکردم. نگاهی به بساطِ درونِ کمدم انداختم، غیر از چند شالِ معمولی و تیره رنگ چیزی پیدا نمیشد، به جز..
به جز آن روسری که حسام قبل از رفتنش به سوریه هدیه داده بود.
نفسهایم تند شد. باید فراموشش میکردم. با خشم در کمد را بستم. و به آن تیکه دادم.
اما فعلا آّبرویِ دانیال از یک دلبستگیِ احمقانه مهم تر بود. و این روسری، تنها داراییِ زیبایم برایِ شیک به نظر رسیدن در این شب نشینی دوستانه..
پس روسری به دست روبه رویِ آینه ایستادم بزرگ بود و زیبا، با مخلوطی از رنگهایِ یک بسته مداد شمعیِ بیست و چهار طعم آن را سر کردم و به شیوه ی لبنانی ها، گوشه ی صورتم سنجاقی اش زدم.
با مداد به ابروهایِ نصف و نیمه ام رنگ دادم و در آینه خوب خودم را برانداز کردم.ماننده گذشته نه، اما شبیه به حالم، کمی زیبا شده بودم. سلیقه ی حسام در انتخاب روسری واقعا حرف نداشت دانیال چند ضربه به در زد و وارد شد لبخند رویِ لبهاش جا خشک کرد چه عجب بابا.. ما شما رو دوباره خوشگل دیدیم.. اونا چیه صبح تا شب تو خونه میپوشی؟
نکنه لباسایِ مامان بزرگِ خدا بیامرزو از زیر زمین کش رفتی که هی دم به دقیقه تنت میکنی؟
اینا خوبه پوشیدی دیگه.. خدایی پروین از تو خوش سلیقه تره.. ببین چی دوخته.. محشره..
راستی دختری، خواهر زاده ایی.. چیزی نداره؟
و من با برادرانه هایش ریسه رفتم و ذوق کردم.
صدای زنگ بلند و او دست پاچه از اتاق بیرون دویید.
کمی ادکلن زدم و تجدید نگاهی در آینه کردم. صَندلهایِ مشکی را پوشیدم و از اتاق خارج شد.
یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررسِ دانیال و مهمانهایش، صدایی آشنا گوشم را کشید.
اما امکان نداشت.. با تردید به سمت مهمانها گام برداشتم.
پاهایم خشک شد.. قلبم سر به سینه کوبید و دستانم یخ زد..
دانیال با مهربانی و شوخی، مهمانها را دعوت به نشستن میکرد..
آن هم چه مهمانانی..
فاطمه خانم با صورتی خندان پوشیده در چادر و روسری زیبا و گرانمایه..
و حسام قاب شده در کت و شلواری، مشکی و اندامی که با پیراهنی سفید، حسابی استایلِ نظامی اش را گوش زد میکرد مات مانده بودم. جریان چه بود؟ آنها اینجا چه کار میکردند؟
ناگهان فاطمه خانم متوجه حضورم شدم و با شوق ومحبت صدایم زد.
دانیال آب دهانش را ا استرس قورت داد. و حسام با تبسمی خاصی ابرویی در هم کشید و دسته گلو شیرینی را روی میز گذاشت.
فاطمه خانم، منِ گیج و بی حرکت مانده را به آغوش کشید و قربان صدقه ام رفت و با لحنی پر عجز و مهربان، آرام کنارِ گوشم نجوا کرد که حلالش کنم که گفته هایش را از خاطر ببرم و به دریا بسپارم.. که اشتباه کرده..
و من وامانده چشم برنمیداشتم از سینه سپر شده ی حسام و سری که با لبخندی خاص، کمی کجش کرده بود..
و نمیدانستم این مرد، خودِ واقعیِ حسامِ مظلوم است؟؟
یا امیر مهدیِ فاطمه خانم..؟
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
#داستان_پندآموز
فرشته ایی پیر، ماموریتی در زمین بر عهده داشت٬ فرشته ایی جوان نیز با او همراه شد. آنها برای گذراندن شب٬ در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. رفتار خانواده نامناسب بود. آنها دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند٬ بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.
فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. فرشته جوان که از رفتار نامناسب صاحبان خانه خشمگین بود، از تعمیر آن دیوار شگفت زده شد ولی فرشته پیر پاسخ داد :«همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند.»
شب بعد٬ این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر٬ زن و مرد فقیر٬ رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد٬ فرشتگان٬ زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود٬ در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید: «چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی٬ اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد.»
فرشته پیر پاسخ داد: «وقتی در زیرزمین آن خانواده ثروتمند بودیم٬ دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند٬ شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم٬ فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادام. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند.»
افسوس که ما دیر می فهمیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت96 رمان یاسمین بعد رو به زهره كرد و گفت بيار اون فنجونت رو ببينم چيكار ميتونم واسه ت بكنم ؟-
#پارت97 رمان یاسمین
آهان فهميدم
يارو كچله ، كاله گيسش رو ورداشته از سرش. كله اش مثل پروژكتور هاي استاديوم آزادي ، داره همه جا رو نور بارون مي كنه .
. به به ! به به به اين فال
همه زدن زير خنده
سودابه – شوخي ميكني كاوه خان ؟
من موقع فال گرفتن شوخي با كسي ندارم . اينام بيخودي مي خندن . ببين سودابه خانم غصه نخور . كچل ها شانس دارن ! –كاوه
. بعد از عروسي برق خونه تون مجانيه
! با اين نورافكني كه من تو اين فنجون مي بينم اصال احتياج ندارين كه المپ روشن كنين
: همه از خنده غش و ريسه رفته بودن اما خود كاوه نمي خنديد . رفتم جلو و گفتم
اين چرت و پرت ها چيه ميگي ؟
! كاوه – آخه بيا ببين ! فنجون خالي رو داده به من اونوقت ميگه فال برام بگير
. فنجون رو به همه نشون داد . راست ميگفت . گويا قهوه ش رو كم ريخته بود و قهوه هه آبكي بوده . ته فنجون پاك پاك بود
من هر چي تو اين فنجون نگاه ميكنم ، جز نور و روشنايي نمي بينم ! بلند شو سودابه خانم برو يه قهوه ديگه وردار بيار –كاوه
. اما اين دفعه يه خرده قهوه م بذار ته ش بمونه
: بعد رو كرد به زهره و گفت
! بده ببينم اون فنجونت رو-
: زهره كه هنوز بغض تو گلوش بود فنجون رو به كاوه داد . كاوه يه نگاهي بهش كرد و گفت
يه چيزي بهت بگم ناراحت نمي شي ؟ جنبه ش رو داري ؟-
. زهره – هر چي هست بگين كاوه خان
كاوه – اين فال تو خيلي تاريكه !معني خوبي نداره . حاال ميخواي برات بگم ؟
. زهره كه ديگه گريه ش گرفته بود با سر اشاره كرد
! كاوه – ببين زهره خانم . تا هفت نوبت ديگه ، وقتي ماه هالل بشه ، يه اتفاق خيلي خيلي بد برات مي افته
. زهره – هفت نوبت يعني چي ؟ آخه من يه هفته ديگه قراره از ايران برم
حساب كتاب نداره . ممكنه هفت دقيقه ديگه باشه ، ممكنه هفت ساعت باشه يا هفت روز باشه يا هفت هفته باشه يا هفت –كاوه
. ماه باشه يا هفت سال يا هفتاد سال باشه . هيچ معلوم نيست ! حواست رو جمع كن . البته راه داره كه جلوش رو بگيري
. زهره – چيكار كنم ؟ بخدا من خيلي پول به گدا ميدم
! كاوه – آفرين . همين كمك هايي كه كردي ، االن يه راه برات وا شده
: دوباره تو فنجون رو نگاه كرد و گفت
يا نصيب و يا قسمت بيچاره خاله عصمت-
: همه زدن زير خنده . كاوه برگشت به من نگاه كرد و گفت
. بهزاد تو چاخاني چيزي بلد نيستي بگي ؟ من ديگه دروغام ته كشيد-
! تازه همه فهميدن نيم ساعته كه كاوه مسخرشون كرده
. تو همين موقع سودابه با يه فنجون قهوه از آشپزخونه اومده بود بيرون
سودابه – چاخان ميكردي كاوه ؟
! كاوه – نه ، اون كچله رو راست مي گفتم
. زهره – تو رو خدا دروغ بود اينا كه گفتي ؟ داشتم سكته ميكردم
سودابه – از كجا فهميدي كه خواستگار قبلي من كچل بود و مهندس ؟
!كاوه – خب اكثر كسايي كه وقت زدن گرفتنشون ميشه تو سني هستن كه معموال مردها كچل ن
. امروزه روز هم از هر ده نفر نه نفرشون ليسانس گرفتن بيكار دارن ول ميگردن و دلشون خوشه كه بهشون ميگن مهندس
. همه دوباره خنديدن
. سودابه – بال بگيري پسر ! چقدرم جدي بود
! كاوه – همين شماها آدم هاي ساده هستين كه پس فردا داستان زندگيتون رو تو صفحه بر سر دوراهي مجله ها مي نويسن ديگه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت98 رمان یاسمین
بعد اومد طرف من و فرنوش و گفت
خوب فال براشون گرفتم ؟-
. خوب امشب آتيش سوزوندي طفلك نزديك بود گريه ش بگيره-
كاوه – فال مفت و مجاني همينه ديگه راستي فرنوش خانم مادرتون به سالمتي كي از خارج برميگردن ؟
فرنوش – اينم يه نمايش ديگه س كاوه خان ؟
. كاوه – خير از جوونيم نبينم اگه واسه شما نمايش بازي كنم ، همينطوري پرسيدم
: فرنوش خنديد و گفت
. مادرم منتظره تا كار اقامتش درست بشه ، اونوقت بياد-
يه پيشنهاد براشون دارم موقع برگشتن بفرماييد كه بجاي هواپيما با يكي از اين كشتي هاي بزرگ مسافرتي بيان ايران . –كاوه
. ميگن سفر باهاشون خيلي لذت بخشه
. فرنوش – آخه اونا خيلي طول ميكشه تا برسه ايران
! كاوه – مهم نيست . عوضش برنامه هايي كه در طول مسافرت دارن خيلي جالب و تماشايي يه
. فرنوش – حاال اگه تلفن زد ايران بهش ميگم شايد خواست با كشتي بياد
: در همين موقع ژاله ، فرنوش رو صدا كرد ، فرنوش هم از ما عذرخواهي كرد و رفت . وقتي تنها شديم به كاوه گفتم
تو به اومدن مامان فرنوش چيكار داري كه پيشنهاد بيخودي ميدي ؟-
من همش خداخدا ميكنم كه مادرش زودتر از مسافرت برگرده كه تكليف ما روشن بشه . همينطوريش معلوم نيست كي برگرده ايران
.
دل تو دل من نيست تا اون بياد . اونوقت تو ميگي با كشتي مسافرتي بياد كه يه ماه هم اونطوري طول بكشه تا برسه ايران ؟
!ديوونه شدي پسر ؟
: خيلي خونسرد رفت و يه ليوان نوشابه از روي ميز براي خودش آورد و يكي هم براي من . يه خورده ازش خورد و بعد گفت
! تو حاليت نيست . من صالح ت رو مي خوام-
. اگه با كشتي بياد ممكنه اصالً پاش به ايران نرسه
اگه خدا بخواد شايد كشتي ش مثل كشتي تايتانيك از وسط بشكنه و غرق بشه ! اونوقت هم خيال تو راحت ميشه و هم خيال آقاي
. ستايش و هم خيال من
: در حالي كه مي خنديدم گفتم
! خدانكنه ، عجب آدم خبيثي هستي تو-
. كاوه_ آره ، از خنده ت معلومه ! خدا از دلت بشنوه ! راستي بهزاد ، جريان فريبا رو به ژاله نگي ها
چرا ميترسي كتكت بزنه ؟-
نه بابا ، اين ژاله در عالم خيال ، من رو شوهر خودش مي بينه با سه چهار تا بچه قد و نيم قد دور و برمون ! بفهمه شربه –كاوه
پا ميكنه . ميره به مامانش ميگه و اونهم صاف ميزاره كف دست مامان من . اون موقع ديگه بايد اسباب م رو جمع كنم و بيام تو
! اتاق تو با هم زندگي كنيم
. مگه ژاله چه عيبي داره ؟ ديده شناخته س . دختر خوبي هم هست-
. كاوه – آره ، اما مثل خواهر من مي مونه . از بچگي با هم بزرگ شديم . يه بار ديگه كه بهت گفته بودم
: در همين موقع ، دخترها كاوه رو صدا كردن . كاوه هم رفت پيش اونها . فرنوش هم بطرف من اومد و گفت
بهزاد بريم تو حياط كمي با هم قدم بزنيم ؟-
حوصله ات سر رفته ؟-
. فرنوش – نه وقتي تو كنارم باشي هيچوقت حوصله ام سر نميره ! اما دلم مي خواد االن با تو تنها باشم
. خنديدم و دوتايي با هم به حياط رفتيم . هوا سرد بود و برف شروع به باريدن كرده بود
. فرنوش – اونقدر خوشم مياد زير برف قدم بزنم
. خنديدم
فرنوش – چرا خنديدي ؟
. ياد يه چيزي افتادم ، اين حرف رو يه بار كاوه هم به من گفت . ميدوني اين يكي از عاليق پولدارهاست
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت99 رمان یاسمین
فرنوش – تو دوست نداري زير برف راه بري و قدم بزني ؟
. اگه يه روز پولدار شدم ، اين رو جزو برنامه روزانه ام تو زمستون قرار ميدم-
فرنوش – ميدوني دوستام در مورد تو چي مي گفتن ؟
! حتما گفتن عجب آدم سرديه-
. فرنوش – نه ، ميگفتن خيلي سنگين و با وقاره
: نگاهي بهش كردم و خنديدم بعد پرسيدم
در مورد من با مادرت صحبت كردي ؟-
. فرنوش – اونطوري هنوز نه
چطوري هنوز نه ؟-
آخه پشت تلفن كه نميشه حرف زد . تازه مامانم كه تو رو نديده . اون بايد تو رو ببينه بعد حتما موافقت ميكنه كه باهات –فرنوش
. ازدواج كنم
: بعد در حاليكه مي خنديد گفت
. اين قد بلند و صورت جذاب و چشم و ابرويي كه تو داري حتما دهن مامانم رو مي بنده و قبول مي كنه-
! خوب بلدي با اين حرفها گولم بزني ها-
. فرنوش – بهت راست گفتم بهزاد . اينا كه گفتم بعالوه روح پاك و بزرگت . همين ها رو ديدم كه عاشقت شدم
. ميخواي منم ازت تعريف كنم ؟ نه ! من هيچ چيز رو نميگم و تمام عشق به تو رو تو قلبم نگه ميدارم-
. فرنوش – تعريف از اين بهتر نميشه
. فقط كمي ميترسم ، ميترسم يه وقت مامانت با ازدواج ما مخالفت كنه-
. فرنوش- نه ، به اين چيزها فكر نكن . تو مامانم رو نمي شناسي . زن بدي نيست
. ميدونم . فقط كمي دلم شور ميزنه-
فرنشو – راستي يادم باشه وقتي مامان زنگ زد بهش بگم اگه خواست با اين كشتي هاي تفريحي مسافرتي كه كاوه ميگفت برگرده
. ايران
: داشتم از خنده مي تركيدم . از خودم خجالت كشيدم و دو تا فحش نثار كاوه كردم و گفتم
اونا خوب نيست . مسافرت باهاشون خيلي طول ميكشه . من دلم مي خواد كه مادرت زودتر از خارج برگرده كه باهاش صحبت -
. كنيم و اگه خدا بخواد زودتر ازدواج كنيم
. فرنوش – اونطوري هم بد نيست . دوران نامزدي مون بيشتر طول ميكشه
اومدم يه چيزي به فرنوش بگم كه يه دفعه از باالي بالكن طبقه باال صداي خنده شنيدم . سرمون رو بلند كرديم ديديم كاوه با بقيه
دخترها و پسرها اونجا واستادن و دارن من و فرنوش رو نگاه ميكنن و مي خندن . تا ديديمشون همگي برامون آهنگ مبارك باد
. رو خوندن . هم يه حال خوبي بهمون دست داد و هم خجالت كشيديم
مجنون بيا تو . مي خواهيم شاه وزير بازي كنيم . شايد بخت بهت رو كرد و يه دفعه تو عمره شاه شدي . اونوقت ديگه –كاوه
. حكم ت همه جا جاريه
. چشم ، شما برين ما هم االن مي آييم-
نميشه ، بايد همين االن بيايين تو خونه . پدر فرنوش خانم تلفن زده و به من سفارش كرده كه مواظب دخترش باشم . گفته –كاوه
! بپا اين بهزاد ديو سيرت، بچه ام رو گول نزنه
. همگي زدن زير خنده اونقدر خجالت كشيدم ، كه داشتم آب مي شدم
!كاوه – حاال مياي تو يا بازم بگم ؟
! اومدم ، تو حرف نزن ، من اومدم تو-
. وقتي دوباره همه تو سالن جمع شدن ، كاوه يه قوطي كبريت رو عالمت گذاشت و شروع كرد به بازي شاه وزير
همه كبريت رو ميندازيم باال وقتي افتاد زمين اگر با طرف باريكش بود ة اون شاهه ، هرچي گفت بايد اجرا بشه . هر كسي –كاوه
. هم كه اون يكي طرف كبريت بهش افتاد ، دزده
. همه كبريت رو انداختن تا خود كاوه شاه شد و يه دختر به اسم شبنم دزد شد
كاوه – اول بگو چرا دزدي كردي ؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت100 رمان یاسمین
شبنم – وا ! من كي دزدي كردم ؟
. كاوه – انكار مي كني ؟ جالد ، شكنجه ! زود ازش اقرار بگيرين
! فرنوش – اينجا جالد نداريم كه
كاوه – مگه خالتون امشب تشريف نياوردن اينجا ؟
. كاوه خجالت بكش-
. همه قاه قاه خنديدن
فرنوش – خيلي ممنون كاوه خان ! يعني خاله من جالده ؟
. كاوه – ببخشيد منظورم پسرخالتون بود ! در هر صورت يكي بايد جالد بشه
شبنم – بابا خودم اعتراف مي كنم ، جالد مي خواهيم چيكار ؟
كاوه – خب ، حاال بگو چرا دزدي كردي ؟
. شبنم – احتياج مادي داشتم
. كاوه – مجازات شما اينه كه پنج ليوان آب پشت سر هم بخوري
. شبنم – پنج تا !! من يه ليوان آب هم بزور ميتونم بخورم و خودم رو نگه دارم كه بيرون نرم
. قربانت گردم كمي تخفيف بدين-
. كاوه – خودت هم بيا جلو . تو كار شاه دخالت كردي ! مجازات تو اينه كه بيس تا تخم مرغ نيمرو بخوري
! عجب شاه ظالمي-
. در همين موقع صداي زنگ موبايل اومد
. كاوه – ساكت موبايل شاه زنگ زد
: يكي دو دقيقه با تلفن حرف زد و بعد گفت
رعاياي من حيف كه بايد برم . گويا گوشه اي از مملكت سر به شورش گذاشته اند . بايد بريم و صدايشان را در نطفه خفه كنيم ! -
! اگر عمري به دنيا بود در بازگشت پنج ليوان آب رو بخورد شبنم خانم خواهيم داد
. بعد به من اشاره كرد كه بريم . فرنوش پرسيد چي شده كه كاوه گفت مادر يكي از دوستامون حالش بده
: از همه خداحافظي كرديم . همه ناراحت و پكر بودن كه ماها مجبور بوديم بريم . از خونه كه بيرون اومديم پرسيدم
چي شد كاوه ؟-
! كاوه – مادر زن به اين ميگن ها ! آفرين واقعا آفرين ! مادر زن فهميده ايه
. همونطور نگاهش كردم از حرفهاش سر در نمي آوردم
. كاوه – ببين بهزاد ، اون مادر زني خوبه كه قبل از عروسي دختر بميره
معلوم هست چي ميگي ؟ زده به كله ات ؟-
بهترين جاي بهشت زهرا براش يه قبر دو نبش مي خرم . يه سنگ قبر براش ميدم بندازن خودش حظ كنه ! ميدم روش –كاوه
. بسيار بموقع : بنويسن تاريخ تولد : فالن . تاريخ فوت
: فقط نگاهش ميكردم . داشت سوار ماشين مي شد و اين چيزها رو برا خودش مي گفت
: كاوه – ميدم زيرش اين شعر رو بنويسن
مادر زن من رفتي به وقتش بگذشته ز من روزهاي سختش
نام تو بود هميشه در ياد چون قبل عروسي رفتي تو بر باد
. ختم ت بگيرم چه آبرو مند داماد توام كاوه برومند
: از حرفهاش خندم گرفته بود . بهش گفتم
اين شعرها رو كجا ياد گرفتي ؟-
. كاوه – خودم گفتم
طبع شعرت هم گل كرده ! حاال اين يكي رو واسه كي گفتي ؟-
. كاوه – براي مادر فريبا خانم . خدابيامرز نيم ساعت پيش فوت كرد
مادر فريبا مرد ؟ راست ميگي؟ بيچاره ! فريبا بود زنگ زد ؟-
. كاوه – آره طفلك خيلي ناراحت بود و همش گريه مي كرد
تازه متوجه حرفهاش شدم كه يه دقيقه پيش ميگفت شدم
كاوه ، مرده شور تو ببرن . تو چقدر سنگ دل و بي احساسي . اون بيچاره مرده و تو اون حرفها رو ميزدي و براش شعر مي -
گفتي ؟ از خودت خجالت بكش . واقعاً فكر ميكني آدمي ؟
كاوه – مگه چي گفتم ؟
. همون ها كه گفتي-
كاوه – بده مي خوام براش ختم بگيرم ؟ بده مي خوام قبر بخرم ؟ بده براش ميخوام يه سنگ قبر خوب سفارش بدم ؟ ميدوني سنگ
قبر چنده ؟
اينها بد نيست اما اون شعر چي ؟-
. كاوه – استعداد شعر داشتن كه دست خودم نيست . يه دفعه شعر مياد
منظورم اينه كه تو خوشحالي از اينكه مادر فريبا مرده ؟-
كاوه – تو بدت مي آد االن بهت خبر بدن مادر فرنوش مرده ؟
. آره بدم مياد . دلم نمي خواد مادر كسي كه دوستش دارم و مي خوام باهاش ازدواج كنم بميره-
بسيار خوب . منم برات دعا مي كنم كه تا اخر عمرت هر روز دو سه ساعتي چهره دوست داشتني مادر زنت رو ببيني ! –كاوه
. ايشاهلل وقتي هم مردي ، تو اون دنيا با روح مادر زنت محشور بشي
! واقعا باعث خوشحالي يه كه يه داماد اينقدر به مادر زنش عالقه داره ! قابل تقديره
: خندم گرفت و گفتم
. اون طوري كه ديگه نه ! روزي دو سه ساعت كه نميشه آدم مادر زنش رو ببينه-
!!! كاوه – بدبخت ! بعد از ازدواج ماهي دو سه دقيقه اش هم درد آوره
: دوباره خندم گرفت و گفتم
. حاال حركت كن ، اون طفلك االن اونجا تنهاس-
كاوه – پس نتيجه چي شد ؟ همون كه من گفتم ؟
واقعاً تو ديگه چه موجودي هستي ؟-
. كاوه – يه موجود ديو سيرت و پليد با ايده هاي جالب و دوست داشتني
. حركت كرديم
احساس مي كنم كه تو ته دلت به من حسوديت ميشه . قربون خدا برم . نه مادر زن دارم نه پدر زن و نه رقيب ! عوضش –كاوه
! تو همه اينا رو داري ! وضعت خيلي خوبه ها
. طفلك فريبا چه حالي داره-
. كاوه – باور كن تو من نيستي بفهمي كه من چه حالي دارم
! اينو گفت و يه لبخند شيطاني زد
حاال ابليس كيه ؟-
كاوه – من
. خندم گرفت
بابا تا اونجا که تونستم کمکشون کردم. تو بهترین بهترین بیمارستان بستریش کردم. حالا هم مواظب دخترش هستم نمیزارم ای تو دلش تکون بخوره. دیگه مردن که دست من نیست.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺?
❂◆◈○•--------------------
🌐♻🌐♻🌐♻🌐♻🌐
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #چهل_شش
کمیل و محمد روبه روی دکتر که با دقت پرنده را مطالعه می کرد،نشسته بودند.
دکتر سری تکان داد و گفت:
ــ خب طبق چیزی که تو پرونده نوشته شده،ضربه ی محکمی به سرش برخورد کرده که باعث خونریزی و ایجاد لخته خون در قسمت حساسی از مغز شده،عملی که داشتیم موفق شدیم خونریزی رو قطع کنیم.
کمیل که با دقت به صحبت های دکتر گوش می داد ،پرسید:
ــ پس چرا رفت تو کما؟کی بهوش میاد؟
ــ نگا جوون،این بیمار خودش بدن ضعیفی داره،قبل از این ضربه که خیلی بد بوده ، کتک خورده ،بعد از کتک و ضربه زدن به سرش اون تا چند روز بیهوش بوده و هیچ رسیدگی به اون نشده،زنده موندنش خودش معجزه است.
اینبار محمد سوالی پرسید و نگران به دکتر خیره ماندتا جوابش را بشنود:
ــ ممکنه دیر بهوش بیاد؟یا حافظه اش را از دست بده؟
با سوال آخرش نگاه کمیل هم رنگ نگرانی به خود گرفت!
ــ در این مورد، نمیتونم جواب قطعی بهتون بدم،اما ممکنه تا چند هفته طول بکشه که بهوش بیاد،اما در مورد حافظه اش،بله احتمال زیادش وجود داره،ولی همه چیز دست خداست.
محمد و کمیل بعد از کمی صحبت با دکتر تشکری کردند و از اتاق خارج شدند.
ــ کجا پیداش کردید؟؟
ــ مثل اینکه یکی از اهالی روستاهای حوالی شهر زنگ میزنه به پلیس و میگه که تو مزرعه اشون یه جنازه پیدا کردن،بعد از اینکه نیروها میرن متوجه میشین که زنده است اما نبضش کند میزنه،منتقلش میکنن به بیمارستان و ما چون عکس بشیری و سهرابی رو برای همه واحدها ارسال کردیم با شناسایی بشیری بهمون خبر میرسونن.تو چیکار کردی؟
ــ صادقی که موضوعشو برات تعریف کردم ،یادته؟
ــ آره چی شد؟
ــ دروغ گفته ،روز تظاهرات با بشیری بحثش شده بود اصلا ،دوربینا فیلمشونو گرفتن
ــ دستگیرش میکنید؟
ــ آره،منتظر حکمشم، راستی امنیت اتاق بشیری رو ببرید بالا.
ــ نگران نباش،حواسم هست،میری جایی؟
ــ برمیگردم محل کار،پروندهایی غیر از پرونده سمانه هستن،که باید به اونا هم رسیدگی کنم
ــ پس برو وقتتو نمیگیرم
ــ میرسونمت
ــ ماشین هست،یکمم اینجا کار دارم
ــ پس میبینمت
ــ بسلامت
کمیل از بیمارستان خارج شد که گوشی اش زنگ خورد با دیدن امیرعلی دکمه سبز زنگ را لمس کرد:
ــ بگو امیرعلی
ــ کمیل کجایی؟
کمیل با شنیدن صدای کمی مضطرب امیرعلی نگران شد!
ــ بیمارستان،چی شده؟چرا صدات اینجوریه؟
ــ کمیل،خانم حسینی
کمیل وحشت زده با صدایی که بالا رفته بود گفت:
ــ سمانه چشه؟چی شده امیرعلی؟دِ حرف بزن
ــ خانم حسینی حالشون اصلا خوب نیست،سریع خودتو برسون محل کار
قلب کمیل فشرده شد،حرف های امیرعلی در سرش میپیچید،ارام زمزمه کرد:
ــ یا فاطمه الزهرا...
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌐♻🌐♻🌐♻🌐♻🌐
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🏵🌧🏵🌧🏵🌧🏵🌧🏵
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #چهل_هفت
کمیل با آخرین سرعت تا محل کار رانده بود،به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به طرف ساختمان دوید،در راه احمدی را دید با صدای مضطربی صدایش کرد:
ــ احمدی،خانم حسینی کجاست؟
ــ حالشون بد شد،بردنشون بهداری
کمیل بدون حرفی به سمت بهداری که آخر ساختمان بود،دوید تا می خواست وارد شود ،بازویش کشیده شد،با عصبانیت برگشت تا شخصی که مانع ورودش شد را دعوا کند که با دیدن امیرعلی کمی آرامتر اما باهمان اخم های وحشتناک گفت:
ــ چیه؟
ــ آروم باش کمیل،دکتر داخله نمیتونی بری،دارن خانم حسینی رو معاینه میکنه
کمیل که با حرفی که امیرعلی گفت قانع شده بود،بانگرانی پرسید:
ــ چی شده امیرعلی،سمانه چشه؟
ــ بیا بشین ،برات تعریف میکنم
او را به سمت صندلی ها برد و هر دو کنار هم نشستند.
ــ آروم باش،همه دارن باتعجب نگات میکنن،این همه اضطراب و نگرانی لزومی نداره.
کمیل دستی به صورتش کشید و گفت:
ــ دست خودم نیست،دِ بگو چی شده؟
ــ باشه میگم آروم باش،پای کارای رضایی بودم که خانم بصیری گفتن یکی از خانمای بند سیاسی حالشون بد شده،اصلا فکر نمیکردم خانم حسینی باشه،منتقلش کردیم بهداری،دکتر معاینه کرد،گفت که بدلیل فشار روحی و اینکه وچند روزی هست که غذا نخورده
ــ چی؟غذا نخورده؟چرا
ــ آره،خانم حسینی کلا بیهوش بود و نتونستیم دلیل نخوردن غذارو بپرسیم،زنگ زدیم دکتر زند تا بیان و دقیق تر معاینه کنه،خانم بصیری وقتی دست خانم حسینی رو گرفت،از شدت سرمای دستش شوکه شد.
کمیل سرش را پایین انداخت،باورش نمی شد که سمانه به این روز افتاده باشد.
ــ همش تقصیر منه،باید زودتر از اینجا میبردمش بیرون،اون روز دیدم رنگش پریده اما نپرسیدم..لعنت به من
امیرعلی دستی بر شانه اش گذاشت:
ــ آروم باش،الان تو تنها کسی هستی که میتونی کنارش باشی،امیدش الان فقط به تو هستش،ضعیف نباش،تو الان تنها تکیه گاه اون هستی
ــ میتونستم بیشتر مراقبش باشم
ــ این چیز دسته خودت نیست،تو هم داری همه تلاشتو میکنی پس دیگه جای بحثی نمیمونه
با باز شدن در،هر دو سریع از جایشان بلند شدند اما کمیل زودتر به طرف دکتر زند رفت.
ــ سلام دکتر
ــ سلام .خوب هستید
ــ خیلی ممنون،حال بیمار چطوره؟
دکتر زند که خانمی مهربون بودند،کمی مشکوک به چهره ی مضطرب کمیل نگاه کرد،میدانست او مسئول دلسوز و متعهدی است و همیشه گزارش حال زندانی ها را حضوری پیگیری می کرد اما الان بی تاب و نگران بود،حدس می زد که آن دختر جوان فقط زندانی کمیل نیست.
ــ نگران نباشید،حالشون خوبه،البته فعلا
ــ نگفتن چرا غذانخوردن؟
ــ این دختر خانم بدلیل ناراحتی زیاد و فشار روحی که این مدت داشته،معده درد شدید گرفته بود،و با خوردن کمترین چیزی حالت تهوع شدید و سوزش معده میگرفته،تعجب میکنم که چرا حرفی نزده؟
کمیل از شنیدن این حرف ها احساس ضعف می کرد،سمانه چه دردهایی کشیده بود و او در بی خبری به سر می برد....
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🏵🌧🏵🌧🏵🌧🏵🌧🏵
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662