#با_تو_هرگز_65
برم برم برم ....خوب منتظرن که منتظرن یه کم بیشتر منتظر بمونن مگه چی میشه
-کجاش زشته؟من نامزدتم غریبه که نیستم
هنوزمرکب اسمت رو شناسنامه ام خشک نشده که هی نامزدتم نامزدتم میکنی
یه روز از عقد ما نگذشته تودور ورت داشته. تو خود دانی ولی
من دوست ندارم پشت سرم حرف در بیارن نمیخوام بگن این دختر رسم
مهمانی نوازی حالیش نیست
-اگه من بگم عیبی نداره ولی اگه اونا بگن عیب داره زشته
-خوب معلومه تو که این همه نامزد نامزد میکنی باید بفهمی که آدم با
نامزدش رو در واسی نداره ولی با بقیه داره حال فهمیدی؟
هر جا به نفع شماست ما نامزدتیم هر جا به نفع شما نیست ما اینجا برگ چغندریم
-حالا دیگه.....
لبخند من وحس بی تفاوتی ایم عصبی اش کرد با عصبانیت رفت سمت
ماشینش و از همونجا دادزد
- فعلا بهترشمابرید به مهمانان عزیزتون برسید نکنه یه وقت ناراحت شن
دانیالم ببو گلابیه به درک ...اونکه اصلا مهم نیست
پس خداحافظ
این حرف من باعث شد در ماشینشو محکم بکوبه .دلم برای ماشین سوخت
دروپشت سرم بستم خیلی حال داد که حالشو گرفتم از پشت در صدای
ماشینش رو شنیدم هر چی حرص داشت سر پدال گاز ماشین در آورد
اومدم که تو مامان پرسیدپس دانیال کو؟
-هیچی هر چی اصرار کردم نیومد تو گفت مزاحم نمیشم
مامان نگه عاقل اندر سفیهی به من کرد ومنم گفتم:خوب دوست نداشت
بیاد تو زوری که نیست
رفتم سمت اتاقم ستاره ام دنبالم اومد:چی گفتی به اون بیچاره که
اونجوری حالش گرفته شد؟
_کی؟دانیال؟
_اره دیگه
_تواز کجا فهمیدی
_از پشت پنجره دیدم
_هیچی گفتم برو خونه اتون استراحت کن
جمع خانوادگیمونو خراب نکنه
_نه واسه چی بیاد جمع خانوادگیمونو خراب کنه
-اونم دیگه جز خانواده ست هاااااا..
_کو تا اون موقع ...
مامان صدامون زد
سوگند ستاره بیاین شام
_اومدیم اومدیم
ستاره:توهم خوب بلدی سر همه شیره بمالی ها بیچاره رو راه ندادی تو
بعد میگی من اصرار کردم خودش نیومد
چی؟به من میگن سوگند تو دلم گفتم تازه کجاشو دیدی دیر نیست روزی که ثابت کنم من کی ام........
مامان از دیروز تا حالا یه دقیقه ام راحت ننشسته یا کنار گوشی بود
وشماره این واون رو میگرفت و برا مهمونی دعوت میکرد یا لیست
سفارشاتشو مینوشت وهر از گاهی هم یه ای وای فلان چیز و یادم رفته
بود وبهمان چیزیادم رفته میگفت
چون تعداد مهمون ها زیادبود ومامان هم میخواست همه چیز به بهترین شکل برگزار بشه مهمونی رو تو یکی از رستوران های معروف گرفتیم
امروز از صبح زود بیدارم کرده بود تا به قول معروف به خودم برسم
بعداز ظهررفته بودم یه چایی برای خودم بریزم که مامان گفت:خوب شد
اومدی بدو برو زنگ بزن به دانیال بگو راس ساعت۸اینجا باشه
واسه چی؟
خوب ما باید قبل از مهمون های دیگه اونجا باشیم
- اونوقت به نظر شما ۸ دیر نیست
تو نمیایی باما
باتعجب پرسیدم :یعنی چی من نمیام
توبا دانیال یک ساعت بعد از ما راه میفتین میاین این چه کاریه خوب منم با شما میام دانیالم خودش بعدا میاد
_اصلا این امکان نداره شما دوتا باید باهم بیایین...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_64
سوگند سوگند
جانم چی شده
بیا برو دم در دانیال اومده تو رو ببینه هر چی تعارف کردم بیاد بالا قبول نکرد برو بیارش بالا
_با اخم گفتم:اون اینجا چکار میکنه ؟واسه چی اومده
دختر زشته این حرف ها چیه که تو میزنی خوب معلومه اومده تو رو ببینه
_من دیدن دارم؟خوب دیروز مگه منو ندیده
هرچی باشه اون نامزدته
نامزدته نامزدته خوبه من یه آتو دادم دست شماها
_سوگند انگار حالت خوش نیست ها بهتره این بحث رو بذاری کنار و بری پایین چون اون بیچاره دو ساعته اون پایین معطل تویه
-به درک میخواست نباشه
مامان با عصبانیت:سوگند.......
رفتم دم در. به ماشینش که جلو در پارک کرده بود تکیه داده بود
منو که دید چهره اش باز شد
_سلام
-سلام خانم خوشگله ی من
-اتفاقی افتاده؟
-نه چه اتفاقی؟
_پس واسه چی اومدی؟
با تعجب نگام کرد :خوب معلومه اومدم تو رو ببینم
نگاهی به ساعتم کردم وگفت:هنوز ۲۴ ساعت از دیدن من نگذشته ۴-۵
ساعت قبلم که با هم حرف زدم پس دوباره واسه چی اومدی
اووه ه ه ه ه............۲۴ ساعت قبل .تو یه ساعت کلی اتفاقات جدید میوفته کلی تحولات حاصل میشه چه رسد به ۲۴ ساعت
_من که نه اتفاق جدیدی میبینم نه تحولی
-ولی من میبینم
دستامو وجلو ی سینه ام قفل کردم وگفتم:اون وقت چه تحولی؟
خوب مهم ترین تحولی که میشه بهش اشاره کرد اینکه که تو از دیروز تا حالا زشت تر شدی
جا خوردم:منظورت چیه؟
لبخندی زد وگفت خوب منظورم واضحه.(هر روز بدتر از دیروز )لب کلام
عصبانی گفتم :خیلی ام دلت بخواد چیه نکنه پشیمون شدی؟
-بنده غلط بکنم پشیمون شم
- اگه این همه راه رو اومدی بودی ببینی من چه فرقی با دیروز کردم حالا
که دیدی میتونی بری خداحافظ
میخواستم در و ببندم که نذاشت
بابا من که گفتم غلط کردم بخدا شوخی کردم امروز خیلی ام از دیروز خوشگلتری دیروز اصلا شبیه خودت نبودی با اون همه رنگ و روغن
_برا من فرقی نمیکنه نظر تو راجع به من چیه ؟زشت یا زیبا اصلا برا من مهم نیست حالام بیشتراز این معطل نشو برو خونه واستراحت کن
با اخم ساختگی نگام کرد و گفت :نمیدونستم اینقدر بی ادبی
-خوب حالا که دونستی که چی مثلا؟
_نمیخوای دعوتم کنی بیام تو
_نه
_خیلی پر رویی..
لبخندی زدم وگفتم :تازه کجاشو دیدی
_باشه سوگند خانم به وقتش منم حال شمارو میگیرم اون وقت نوبت منه که عرض اندام کنم
شانه هامو بالا انداختم وگفت:مگه اینکه تو خواب ببینی
-چرا تو خواب؟چیزی رو که تو واقعیت میشه دید دیگه تو خواب نمیبیننش (بادستش ۳ رو نشون داد وگفت)کمتر از سه ماه دیگه نوبت منم میرسه اونوقت میدونم چکارت کنم
بعد از گفتن این حرف خندید وباز من عصبانی شدم
_خوبه خوبه بسه دیگه مزه نریز تا سه ماه دیگه معلوم نیست کی مرده کی زنده ست از حالا نقشه نکش
-من که زنده ام توهم باید زنده بمونی
_چرا داری کفر میگی عمر دست خداست هیشکی نمیدونه تا کی زنده ست تا کی مرده
-کفر نمیگم .من میگم خدا مهربون نمیذاری من ناکام از دنیا برم بنظر تو میذاره؟؟
تودلم گفت خدا نمیذاره من میذارم ناکام بمونی...
عصبانی گفتم:من با این جور چیزها کاری ندارم حالام دیره اون بالا منتظر منن باید برم
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_66
ولی من با شما میام
_گفتم نمیشه
_چرا نمیشه
مامان که باز یه کاغذ دستش بود هی هی یه چیزی رو اون مینوشت
گفت:سوگند من وقت ندارم اینا رو برات توضیح بدم خودت باید بهتر از من بدونی
_ولی من به اون زنگ نمیزنم با شماهم میرم اونجا
_از آشپزخونه زدم بیرون
_سوگند سوگند....
اومدم تو اتاقم افتادم رو تخت :ای خدا چی میشد منم میتونستم به این مهمونی نرم
صدای آیفون رو که شنیدم از خواب پریدم یه نفر دستشو گذاشته بود رو زنگ ول کنم نبود
چرا کسی جواب نمیده؟
حین گفتن این حرف از اتاقم اومدم بیرون ولی یه دفعه با چراغ های خاموش خونه مواجه شدم چون عصر تابستون بود هنوز هوا تقریبا روشن بودنگاهی به ساعت کردم ساعت یه ربع به هشت بود صدای زنگ
یه لحظه ام قطع نمیشد
رفتم سمت آیفون:کیه؟
_منم در باز کن
_صدای دانیال بود
_پس بالاخره مامان کار خودشو کرد
کجا بودی از صبح دارم زنگ در ومیزنم دلم هزار راه رفت
_خوابیده بودم معلوم نیست
دانیال خندید وگفت :چرا اتفاقا با این قیافه ی درب وداغون و موهای آشفته و چشمای ورم کرده ت خیلی معلومه انگار خیلی وقتم بوده که خوابیده بودی
نگاه عصبی بهش کردم ورفتم سمت دستشویی حوصله ی جرو بحث
نداشتم فعلا مامان بدجور حالمو گرفته بود
یه آبی به صورتم زدم واومدم بیرون دانیال رو یکی از مبل ها لم داده بود
-زودتر حاضر شو زشته دیر برسیم
رفتم تو اتاقم خوب شد لباسامو از قبل آماده کرده بودم تند تند شروع کردم به پوشیدن لباسام شلوارمو تازه پوشیده بودم که یهو دانیال درو باز کرد
_به تو یاد ندادن در بزنی بعد وارد اتاق کسی بشی
-چرا یاد دادن
-پس چرا در نزدی؟
اومد رو تختم نشست وگفت:به من گفتن وقتی میری اتاق غریبه در بزن
ولی من وتو که غریبه نیستیم هستیم؟
چپ چپ نگاش کردم وبعد رومو ازش برگردوندم جعبه ی آرایشموبرداشتم دلم نمیخواست جلو دانیال ارایش کنم ولی چاره چیه؟اگه آرایش نمیکردم بهتر بود ولی اولا دلم نمیخواست مامان بعد از
اومدن قشقرق به پا کنه دوما خودمم ته دلم نمیخواستم وقتی با دانیال میرم تو جمع کنارش وصله ی ناجور دیده شم
آرایش محوی کردم توتمام مدت آرایشم اون رو تختم نشسته بود
ودستهاشو به پشت ستون کرده بود وبایه لبخند رو صورتش زل زده بود به من
رفتم از آویز شالمو که رنگش آبی نفتی بود برداشتم جلوی آیینه ایستاده بودم که دانیال پشت سرم وایستاد و شالمو از رو سرم برداشت
-ای ی ی ی....چرا همچین کردی
شال نارنجی رنگی رو که تو دستش بود گرفت جلوم
-این و سرت کن
آخه واسه چی؟
_چون اولا بیشتر بهت میاد دوما میخوام باهم ست کنیم
_نگاش کردم پیراهن شطرنجی پوشیده بود که توش رگه های نارنجی داشت
ولی من میخوام همون شال قبلی مو سرم کنم چون کفشام با اون سته
_خوب با این ست کن
_نمیشه
-چرا من دیدم یه کیف داری همرنگ این شال
_گیر دادی هاااااا
خوب چه میشه اینو سرت کنی
ولی من قبلا انتخابمو کردم
گردنشو کج کرد وحالت مظلومانه ای به خودش گرفت:خواهش میکنم.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای آتش گرفتن بنزین تبخیر شده انرژی معادل 0.8 میلی ژول لازمه. لحظه ایی که موبایل زنگ میخوره 1.3 میلی ژول انرژی تولید میشه و موقعی که با موبایل صحبت میکنید 0.5 میلی ژول انرژی تولید میشه.
دفعه بعد که رفتید بنزین بزنید گوشیتون رو با خودتون از ماشین بیرون نبرید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این روش میتونید مکعب روبیک رو تو چند ثانیه درست کنید :)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چنین خوب چرایی😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بستهبندی جذاب و مفهومی قرص ضد آکنه
با توجه به طراحیهای پشت ورقۀ قرص، وقتی قرص رو از ورقه درمیاریم، در واقع داریم یک جوش گنده رو از زیر پوست میکشیم بیرون. این روایت تصویریه همون کاریه که این قرص با جوش انجام میده!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی بیاد اینو درست کنه ببینیم واقعیه یا سرکاریهیکی بیاد اینو درست کنه ببینیم واقعیه یا سرکاریه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
التماس به خدا جرأت است ؛
اگر برآورده شود ، رحمت است ؛
اگر برآورده نشود ، حکمت است ...
التماس به انسان خفت است ؛
اگر برآورده شود ، منت است ؛
اگر برآورده نشود ، ذلت است ...
#سلام
#صبحتون_شاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_67
_گفتم که نمیشه
_به خاطر من
اتفاقا بخاطر تو نمیخوام اینکارو بکنم
آخه واسه چی؟
_همینجوری خوشم نمیاد کاری رو که تو میخوای انجام بدی
چرا؟مگه من نامزدت نیستم
_ای وای.... دیگه کم کم دارم به این کلمه آلرژی پیدا میکنم
ببین سوگند داره دیرمون میشه اینو سرت کن بریم
_نمیخواستم قبول کنم ولی بعد دیدم بدم نمیگه بهتره باهم ست کنیم
تاجلو چشم حسودها دو کبوتر عاشق دیده بشیم ...
اه اه اه ....حالم از فکر خودم بهم خورد شالو از دستش گرفتم وانداختم رو سرم
_بار آخرت باشه به من امرونهی میکنی
-من؟من غلط بکنم امرونهی کنم من فقط ازت خواهش کردم
-حالا هرچی.
شالمو که درست کردم برگشتم سمتش
_من حاضرم
میشه یه خواهش دیگه ام بکنم
_نخیر
_خواهش میکنم
با حالت کلافه ای گفتم:دیگه چی میخوای
-خواهش میکنم رنگ رژتم عوض کن
_چرا مگه این چشه؟
این کمرنگه زدی رو لب هات. لب هات مثل لب های آدم مریض شده
_خوب بشه
عوض کن دیگه اصلا بهت نمیاد
بعد بی هوا دستشو آورد جلو و رژمو پاک کرد فورا دستشو زدم کنار و
گفتم:عوض نمیکنم .نمیکنم
وبعد عصبانی از اتاقم زدم بیرون اونم پشت سرم اومد
سوار ماشین شدیم وصورتمو برگردوندم یه مدت که گذشت دانیال
گفت:قهری؟
-قهر مال بچه مدرسه ای هاست
--پس این کارات چه معنی داره؟
شونه هامو انداختم بالا وجوابشو ندادم
بعد از اون دیگه هیچ حرفی نزدیم نزدیکی های رستوران آینه مو در آوردم نگاهی به خودم کردم کمی از رژم پاک شده بود اون رژ رو هم که تو خونه جا گذاشته بودم مجبور شدم پاکش کنم وبعد کیف آرایشمو در آوردم ونگاهی بهش انداختم توی همین حین رسیدیم جلوی رستوران دانیال ماشین وپارک کرد من هنوز نمیدونستم کدوم رژمو استفاده کنم
دانیال دستشو دراز کرد واز تو کیفم یه رژ در آورد وگرفت جلوم
یه رژ قرمز- نارنجی بود انتخاب بدی نبود برای همین از دستش گرفتم
از ماشین که پیاده شدم دستشو گرفت سمتم تا بگیرمش ولی من آروم
دستشو انداختم پایین وکنارش ایستادم این کارم ناراحتش کرد ولی چیزی نگفت وباهم وارد رستوران شدیم از در شیشه ای رستوران چشمم
به پروا افتاد همون دختری که یه روز دل ستاره ی منو خون کرده بود
وقتش بود باید حالشو میگرفتم میدونستم چشم دیدن منو نداره برای همین فورا بازومو تو بازوی دانیال کردم وبهش نزدیکتر شدم این حرکت من باعث تعجب دانیال شده بود ولی چیزی نگفت
بیشتر مهمون ها اومده بودند ستاره و وحید هم بودن رفتم طرفشون
خواستم رو صندلی کنارش بشینم که نذاشت
-نباید اینجا بشینی
_چرا؟
-واسه اینکه جای شما اونجاست. تو و دانیال
اشاره به سر میز کرد
_ولی من دوست دارم اینجا بشینم
_نمیشه باید بری اونجا برای اینکه مامانت کلی تاکید کرده بهت بگم
عصبانی بودم خیلی ام عصبانی بودم شده بودم عروسک خیمه شب بازی اینا حیف که آبروی خانواده در میان بود والا همین حالا از اینجا میزدم بیرون
رفتم سمت اون صندلی ونشستم دانیال هم بعد از من اومد وکنارم
نشست تقریبا بیشتر مهمون ها اومده بودند
تبریک پشت تبریک بازهم همه رو اعصابم راه میرفتن چند تا مهمونی دیگه مونده تا این عذاب تموم شه
یاد حرف ستاره افتادم :از این به بعد دائما باید برین این مهمونی اون مهمونی.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_68
چقدر مزخرفه این رسم ورسومات البته یادم میاد قبلا خیلی ام از این رسم ورسومات خوشم میومد حیف.....
دانیال که کنارم نشسته بود دائما سعی میکرد وادارم کنه تا از دسرها و غذاها چیزی بخورم ولی من هنوز عصبانی بودم ومیلم نمیکشید چیزی بخورم خم شدو آروم زیر گوشم گفت:هنوزم از دستم عصبانی هستی؟من که از کارهای تو سر در نمیارم
نگاش کردم
زشته یه چیزی بخور یه زن خوب هیچ وقت نمیذاره کسی بفهمه که از دست شوهرش دلخوره
هیچی نگفتم به جاش با قاشق یه کم از اون کاراملی که جلوم بود
برداشتم راست میگفت همه تقریبا متوجه شده بودن که من تا حالا لب به هیچی نزدم وقیافه ام ناراحته
-آفرین دختر خوب یه لبخندم بزنی که نور علی نور میشه
به زور لبخندی زدم تا بیشتر ازاین متوجه حالم نشن
همیشه این اطرافیان آدم دردسرند همین اینا بودن که منو مجبور به
اینکار کردن وهمین اینا خواهند بود که منو به خاطر کاری که در آینده
انجام خواهم داد سرزنش میکنند.....
امروز روز مهمونی عمو بود میدونستم بازم مامان قصد داره ازم بخواد که بمونم خونه ومنتظر دانیال بشم وبعد با اون برم مهمونی ولی منم میخواستم تلافی قضیه دیروز رو در بیارم برای همین قبل از ظهر بی سر وصدا حاضر شدم وبعد زنگ زدم آژانس ومنتظر موندم. زنگ خونه رو که زدند زود پریدم پشت آیفون وگفتم دارم میام وقبل از این که مامان مبهوتم بتونه کاری کنه وجلومو بگیره
گفتم :خداحافظ من رفتم خونه ی عمو کمک .شمام بعدا بیاین بعداز اون بشمار سه زدم بیرون وسوار ماشین شدم تو دلم گفتم :مامان خانم فکر کردی امروزم میمونم خونه ومنتظر دانیال خان و اوامرش میشم عمرا......
رسیدم خونه ی عموم.همگی از دیدن من تعجب کرده بودن
ستاره :دختر تو چرا حالا اومدی؟
_خوب اومدم کمک
تو چرا اومدی کمک؟ناسلامتی تو مهمون اصلی امروزی .باید میموندی عصر با دانیال میومدی
-برو بابا اینجا خونه ی عموم مثل خونه ی خودمه مهمونم نیستم
پس دانیال چی؟
هیچی اونم مثل بچه آدم عصری بلند میشه یه جعبه ی بزرگ شیرینی میخره وبعد میاد اینجا
-بدون تو؟
-خوب آره مگه چی میشه؟
شما باید باهم به مهمونی هایی که دعوت میشین برین نه اینکه تو تنها بیای اونم تنها
برو بابا تو هم حرف های مامانمو برا من تکرار نکن حوصله ام سر رفت بیا بریم به مامانت کمک کنیم
رفتیم آشپزخونه تا زن عمو رو تو درست کردن دسر کمک کنیم البته اون اولش اجازه نمیداد من کاری بکنم ولی من اصرار کردم
عصر ناهار مختصری درست کردیم وباهم خوردیم تقریبا کارها تموم شده بود برای همین من وستاره رفتیم تو یکی از اتاق ها نشستیم تا کمی استراحت کنیم
چند دقیقه ای از نشستن ما نگذشته بود که گوشیم زنگ زد شماره ی
دانیال رو صفحه افتاد ستاره هم دید نمیخواستم جواب بدم
_نمیخوای جواب بدی؟
_بی خیال
_شاید کار واجبی داشته باشه
نه بابا اون چه کار واجبی با من میتونه داشته باشه
_بهتره جواب بدی
_با سرم گفتم نه
خودش گوشی برداشت وبازش کرد وگرفت جلوم نگاه شماتت باری بهش کردم وگوشی رو ازش گرفتم
_الو الو....
_بله بفرما
-سلام
_سلام
_کجایی؟گوشیتو دیر جواب دادی؟
_دستم بند بود
_-چکار داشتی میکردی
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_69
_داشتم استراحت میکردم شما نذاشتی
_تو که گفتی دستت بند بود
-خوب حالا هر چی .واسه چی زنگ زدی؟
زنگ زدم ببینم عصر ساعت چند بیام دنبالت؟
-لازم نکرده شما بیای دنبالم
واسه چی؟اتفاقی افتاده؟
-نه اتفاقی نیفتاده ولی تو خودت تنها باید بیای مهمونی
-آخه واسه چی؟هنوز بابت دیروز دلخوری؟
تو دلم بهش خندیدم بیچاره از دیروز شب تاخود صبح پیامک معذرت خواهی فرستاده بود من دیروز زیادم از دستش دلخور نبودم
-نه
-خوب پس چی؟
-میگم تنها باید بیای برا اینکه من از صبح اومدم خونه ی عموم
فهمیدی؟
نفس ش رو از روی آسودگی داد بیرون :که اینطور .بدجور نگران شده بودم ها فکر کردم هنوز از قضیه ی دیروز ناراحتی .ولی واسه چی صبح رفتی؟چرا نموندی با هم بریم
-فکر نمیکنم نیازی باشه که من هر چیزی رو به تو توضیح بدم دلم خواست زود اومدم مشکلی باهاش داری؟
نه بابا فقط میگم کاش میموندی باهم میرفتیم اخه من خجالت میکشم تنهایی بیام
با صدای بلند خندیدم وگفتم:تو و خجالت؟محاله؟
_چرا مگه من چمه؟
هیچی فقط تو تنها چیزی که نداری خجالته
اصلا هم اینجوری نیست من کلی ام خجالتی ام
تو ها؟تو؟عمرا
من وقتی میگم تو منو خوب نمیشناسی میگی نه. دیدی حالا منو نمیشناسی
-من تو رو بهتر از خودت میشناسم
میشه بپرسم از کجا؟
-حالا دیگه
نه بگو دیگه؟
خوب من کلا آدم شناس خوبی هستم
-نه بابا
آره بابا...
-حالا خیلی مونده تا تو منو بشناسی
خودتو زیاد تحویل نگیر همچین آدم پیچیده ای نیستی که من نشناسمت
-برعکس خیلی هم پیچیده ام بذار یه مدت بگذره خودت میشناسی
خوب حالا هرچی؟کاری نداری
_این یعنی اینکه خداحافظ
_آفرین خداحافظ
بعد از گفتن اون گوشی رو قطع کردم ونذاشتم بیشتر از اینا حرف بزنی
ستاره سعی میکرد سرشو به چیزهای دیگه ای گرم کنه ولی معلوم بود که به حرف هامون توجه میکرد
-زنگ زده بود ببینه کی بیاد دنبالم من گفتم خودم اومدم تو خودت بیاد
گفت خجالت میکشم منم گفتم تو تنها چیزی که حالیت نیست خجالت
کشیدنه
ستاره جوابی نداد به جاش گفت:خوب باهم صمیمی شدین
باتعجب نگاش کردم :ما؟
آره، دیروز همچین به بازوش چسبیده بودی که انگار میخوان ازدستت بدزدنش
خندیدم :آهان اونو میگی نه بابا قبل از اون نبودی ببینی که چطور دستشو طرفم دراز کرد بگیرم ولی من پسش زدم اون موقعم واسه این بازوشو گرفته بودم که از در رستوران پروا رو دیدم خواستم کمی حرصش بدم
-فقط میخواستی حرص اونو در بیاری؟
-آره خوب دوست داشتم کمی حسادت کنه وحسرت بخوره بیچاره اونم بدجورحرص خوردها نزدیک بود از حسودی بترکه دختره ی احمق فکر کرده این پسره چه تحفیه ای آخه داشتن همچین پسری حسادت داره
نه جان من حسادت داره؟....
من همین جور یه بند داشتم حرف میزدم واصلا متوجه ستاره نبودم دونه ی اشکی رو دیدم که آروم از رو گونه اش لغزید پایین دستمو انداختم زیر چونه اشو سرشو بلند کردم چشماش بارونی بودند
-تو داری گریه میکنی؟اخه واسه چی؟
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
در ایام اقامت در نجف اشرف یک روز که مشغول تلاوت قرآن بودم به این آیه برخورد نمودم که:
كل نفس بما كسبت رهينة الآ أصحاب اليمين
به فکر افتادم که اصحاب یمین چه کسانی هستند که در روز قیامت همه در گرو اعمالشان می باشند الا آنها؟
هر چه جستجو کرده و مراجعه نمودم متوجه این مطلب نشدم تا اینکه خدمت حضرت امیر رسیدم و به آقا عرض کردم مولای من:
اصحاب یمین چه کسانی هستند که در گرو عملشان نمی باشند؟
حضرت فرمودند:
شیخ جعفر شما که اهل حساب و عدد هستید، چطور کلمه ی یمین را حساب نکردید.
هنگامی که کلمه ی یمین را به حروف ابجد حساب کردم متوجه شدم که عدد ۱۱۰ حاصل می شود، در آن موقع فهمیدم که کل نفس بما كسبت رهينه الآ شیعیان حضرت علی ، یعنی فردای قیامت همه گرفتار حساب و کتاب اعمالشان هستند، مگر شیعیان و پیروان حضرت امیرالمؤمنین(ع) که به عنایت و شفاعت حضرت مولا حساب و کتابی بر آنها نیست.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
#حکایت
✅از كجا دانستند؟
✍ يكى از كوهنوردان مى گويد: در تمام مدت سال از منزلم تا بالاترين نقطه تپه اى كه در محيط زندگيم بود، راهپيمايى مى كردم. زمستان بسيار سردى بود، برف سنگينى زمين را پوشانده بود، از محلى كه رفته بودم بر مى گشتم، در مسير راهم در بالاى تپه حوضچه اى پر آب بود. گنجشك هاى زيادى هر روز پس از خوردن دانه به كنار آن حوضچه براى آب خوردن مى آمدند؛ آن روز سطح حوضچه را يخ ضخيمى پوشانده بود، گنجشك ها به عادت هر روز كنار حوضچه آمدند نوك زدند، سطح محل را يخ زده يافتند، ايستادم تا ببينم كه اين حيوانات كوچك ولى با حوصله چه مى كنند.
ناگهان يكى از آن ها روى يخ آمد و به پشت بر سطح يخ خوابيد، پس از چند ثانيه به كنارى رفت، ديگرى به جاى او خوابيد و پس از چند لحظه دومى برخاست، سومى به جاى او قرار گرفت، همين طور مسئله تكرار شد تا با حرارت بدن خود آن قسمت را آب كردند؛ وقتى نازك شد با نوك خود شكستند آب بيرون زد، همه خود را سيراب كردند و رفتند؛
براستى اين عمل اعجاب انگيز چيست؟ از كجا فهميدند كه يخ با حرارت آب مى شود سپس از كجا فهميدند كه بدن خود آن ها حرارت مناسب را دارد و از كجا دانستند كه بايد اين حرارت با خوابيدن روى يخ به يخ برسد و از كجا فهميدند كه با خوابيدن يك نفر مشكل حل نمى شود، بلكه بايد به نوبت اين برنامه را دنبال كرد؟ آيا جز هدايت حضرت حق اسم ديگرى بر اين داستان مى توان گذاشت؟!
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی جلد 13 اثر استاد حسین انصاریان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خلاقیت لاستیکی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه ظرف جالبی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولید برق از باد و آب همراه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جاکلیدی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خلاقیت لاستیکی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ایده رنگ کردن منزل
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
طریقه ساخت صندلی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»
زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹چند_خط_تلنگر🌹
ای فرزند آدم:
💟⇦•از تاریکی شب میترسی،
اما از عذاب قبر چرا نه؟
✳️⇦•در جنت میخوای داخل شوی
اما در مسجد چرا نه؟
✴️⇦•رشوه میدی
اما به یک فقیر غذا چرا نه؟
⇦•کتاب های متنوع جهان را میخوانی
اما قران پاک را چرا نه؟
💭⇦•برای قبولی در امتحانات دنیوی
تمام شب بیداری میکشی
اما برای امتحان آخرت آمادگی چرا نه؟
شب تا صبح ساعتهاباذوق وشوق بازی فوتبال وفیلمهای آنچنانی تماشا می کنی اما برای نماز وقت و ذوق وشوق چرا نه ؟؟
👌خداوند مراقب اعمال ماست
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این گیف یاد میگیرین هر گره کوری رو باز کنید از بند گرفته تا پلاستیک و .....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_70
_تو داری گریه میکنی؟اخه واسه چی؟
به زور لبخندی زدو زودچهره شو برگردوند واشک هاشو پاک کردوبعد بلند شد ورفت سمت پنجره چند دقیقه به سکوت گذاشت
-دیشب تو فقط دل پروا رو نسوزوندی دل خیلی ها رو سوزوندی اینو که گفت از در رفت بیرون ومن ومات ومبهوت گذاشت تنها..
خدای من خدای من دیگه بسه چقدر باید زجر بکشم
سرمو گذاشتم رو زانو هامو زار زار گریه کردم
دیشب که داشتم اون کارو انجام میدادم حتی یک لحظه هم به مغزم خطور نکرد که ستاره هم اونجاست ستاره هم یه روزی عاشق دانیال بود
وستاره هم یه روز دوست داشت جایی قرار بگیره که من الان وایستادم
خدای من . من چکار کردم.......
گریه کردم وباز هم گریه کردم مثل همیشه ولی دلم خالی نمیشد......
خوشبختانه عصر دانیال زودتر از خانواده اش اومد. موقع اومدنش مادر ازم خواست تا به پیشوازش برم ولی من خودمو به نشنیدن زدنم
واعتنایی نکردم دانیال یه جعبه ی شیرینی بزرگ خریده بود.با عمو وارد سالن شدند منم مثل بقیه از دور جواب سلامشو دادم اومد جلو ودستشو به طرفم دراز کرد وقتی باهاش دست دادم محکم دستمو فشار
داد اگه کسی اون دور وبر ها نبود مطمئنا یک جیغ میکشیدم ولی اینکار و نکردم زل زدم تو چشماشو لبخندی تحویلش دادم ستاره هم سرشو انداخت پایین وسلام آرامی داد خیلی سعی میکرد جلو دانیال
دست وپاشو گم نکنه اما نمیتونست نامحسوس رنگ چهره اش میپرید به
اصرار من قرار شد تو حیاط شام بخوریم من از صبح مخ همه رو خوردم
تا راضی شدن چون به نظر زن عمو زشت بود وسط حیاط سفره پهن کنیم اما من خیلی اصرار کردم تا راضی شدند سفره پهن شد و همه دورش نشستند وکلی هم از پشنهاد من تشکر کردند چون هوای داخل گرم بود.
من و ستاره آخر از همه اومدیم یه جای خای کنار وحید بود یه جای خالی کنار دانیال رفتم بالای سر وحید وایستادم وگفتم :ببخشید شما میشه برید اونجا بشنید چون من وستاره میخوایم کنار هم بشینیم همه برگشتند و ما رو نگاه کردند
مادرم: عزیزم بهتر نیست هر کدوم از شما کنار شوهرهاتون بشینید-ببخشی مامان جون ولی چون ستاره اینا فردا قرار
برن میخوایم امشب کنار هم بشینیم وحید بلندشد رفت و کنار دانیال نشست دانیال آروم سرشو انداخت پایین وچیزی نگفت اما مطمئنم عصبانی بود از دستم .تمام شب رو مردها یه گوشه نشستند وگپ زدند
وخانم ها هم یه طرف من وستاره هم باهم نشسته بودیم ستاره ازم در مورد رفتارم سر سفره پرسید- دختر چرا همچین کاری کردی لیلا خانم اینا از دستت دلخور شدن-چرا مگه چکار کردم برا نشستن کنار دانیال کلی
وقت دارم از این به بعد باید فعلا اونو کنار خودم تحمل کنم-من که آخر سر نفهمیدم چی تو اون کله اته منظورت از این حرف ها چیه؟فعلا و تحمل کنم و....
-بیخیال بابا بعدا خودت متوجه میشی فعلا قصد نداشتم کسی از افکارهام بویی ببره حتی ستاره.
موقع برگشتن دانیال از پدرم خواست تا اجازه بده خودش منو برسونه خونه من مخالفت کردم وگفتم که لازم نیست اون این همه خودشو به زحمت بیندازه و کار اضافی کنه من با خانواده ی خودم بر میگردم اما دانیال اصرار کرد وپدرمن هم قبول کرد ومن هم بخاطر پدر ناگزیر حرفشو قبول کردم چند دقیقه بعد از اینکه سوار ماشین شدیم دانیال به حرف اومد
-گفتم خودم برسونمت تا یه کم باهم حرف بزنیم
-راجع به چی؟
-راجع به کارهای تو؟
-کارهای من؟
کدوم کارام؟
-ببین سوگند تو تکلیفت حتی با خودتم مشخص نیست
-چطور؟
- اون از رفتارهای دیروزت اینم از رفتارهای امروزت دیروز که اولش اون همه بد عنقی کردی وباهام قهر کردی و محلم نذاشتی . دستمو جلو رستوران دراز کردم که بگیری نگرفتی بعد خودت یهویی بازومو همچین
چسبیدی که انگارمن وتو لیلی مجنونیم اینم از رفتار امروزت که نخواستی کنار من بشینی وافعا منظورت از این کارها چیه؟
-منظوری ندارم
- سوگند
خواهش میکنم طفره نرو
-طفره نمیرم منظوری نداشتم دلیل کار امروز رو که گفتم دیروزم دیدم زشته جلو بقیه اونجوری بریم تو رستوران واسه
همین
-سوگند خواهش میکنم من بچه نیستم که گولم بزنی همه امروز دلیل کارتو فهمیدند تو نمیخواستی کنار من بشینی ستاره بهانه بود دیروزم اگه فکر میکردی کارت زشته چرا همون اول دستمو نگرفتی
- من اجباری نمیبینم که در مورد کارهام به تو جواب بدم توهم حق نداری منو بازجویی کنی
- من بازجوییت نمیکنم فقط میخوام دلیلشو بدونم
همین نه کمتر نه بیشتر
-دلیلش هر چی باشه به خودم مربوطه
-ولی من نامزدتم
-هر کی میخوای باشی باش من حتی به پدر ومادرم هم جواب نمیدم چه رسد به تو .این حرف و گفتم و صورتمو برگردندم سنگینی نگاشو رو خودم احساس کردم ولی به روم نیاوردم تا خونه نه من چیزی
گفتم ونه اون موقع پیاده شدن خداحافظی سردی کردم وپیاده شدم تا ورودم به خونه منتظر موند وبعد از اون حرکت کرد ورفت میدونستم رفتارم باهاش بد بود ولی هر که خربزه میخوره پای لرزشم میشینه اونم باید
تحمل کنه حقشه...
ادامه دارد....
#با_تو_هرگز_71
اونروز جایی مهمون نبودیم دانیال زنگ زد وگفت که عصر میاد دنبالم بریم جایی هر چی اصرار کردم که بگه کجا جواب نداد منم از حرصم گفتم که تا ندونم کجا قرار بریم نمیرم ولی اون اهمیتی به تهدید های
من نداد وگفت که عصر ساعت شش میاد دنبالم
ساعت یه ربع به شش بود که مامانم اومد اتاقم
-تو که هنوز حاضر نشدی؟
واسه چی حاضر نشدم؟
-مگه قرار نیست با دانیال برین بیرون
با تعجب پرسیدم:تو از کجا میدونی؟
خودش زنگ زد به من. بیچاره میدونست تو یادت میره به من سفارش کرد که یادت بیاندازم حالا هم دیر شده زود باش حاضر شو
-من جایی نمیرم
_یعنی چی؟
-من حس وحال بیرون رفتن ندارم
_یعنی چی حس وحال نداری؟
-یعنی اینکه من با اون جایی نمیرم
-این بازی ها چیه در میاری؟سوگند تو چته؟دلیل این رفتار هات چیه؟
-کدوم رفتارها؟
همین رفتارات دیگه بیچاره الان این همه راه رو خسته وکوفته پا میشه میاد اینجا بعد تو میگی من حس وحالشو ندارم
مگه من بهش گفتم بیاد دعوت نامه که نفرستادم خودش میخواد بیاد به من چه
- سوگنداین حرف ها چه معنی داره مشکلی هست؟چرا از دانیال گریزونی؟
پوزخندی زدم:یعنی شما نمیدونی؟
معلومه که نمیدونم درسته که تو از اولم دانیال رو پسند نکرده بودی ولی بعدا این خود تو بودی که جواب مثبت دادی کسی مجبورت نکرد
عصبانی شدم:واقعا؟؟واقعا نظر تو اینه؟نظر تو اینکه من خودم دانیال رو انتخاب کردم ؟....
باید به عرضتون برسونم که اشتباه فکر میکنید من مجبور شدم اونو انتخاب کنم مجبور.....
مادرم شوکه شده بود:یعنی چی؟یعنی تو دانیال رو دوست نداری؟
خنده ی عصبانی کردم وگفتم:دوستش داشته باشم من از اون متنفرم .م
ت ن ف ر....
مادر با ناباوری نگام میکرد که زنگ خونه رو زدند مادرم به قدری شوکه شده بود ساکت ایستاده بود خودم رفتم در وباز کردم خود دانیال بود از پشت آیفون گفت من این پایین منتظرم
در و باز کردم و رفتم و رو یکی از مبل های پذیرائی نشستم ده دقیقه همونجور نشستم مادر هنوز از اتاق من بیرون نیومده بود دانیال دوباره زنگ رو زد ولی وقتی دید کسی جوابی نمیده اومد داخل خونه از در که اومد تو منو دید که نشستم و یه پامو روی پای دیگه ام انداختم
_تو که هنوز حاضر نشدی؟
_من جایی نمیرم
_سوگند خواهش میکنم بچه بازی در نیار پاشو حاضر شو
_تا نگی قرار کجا بریم من جایی نمیرم
_پاشو حاضر شو تو راه بهت میگم
نوچ...تا نگی از این جا جم نمیخورم
--بابا چه فرقی میکنه کجا قرار بریم
_فرق میکنه که میپرسم
دانیال اومد جلو کنار پام زانو زد ودستمو گرفت
_خانومم...
دستمو با خشونت از دستش کشیدم وگفتم :چند بار بگم من از این لوس بازی خوشم نمیاد
مظلومانه نگام کرد:من که چیزی نگفتم عصبانی شدی
نگاهمو ازش گرفتم و صورتمو برگردوندم
-خوب باشه بابا حالا قهر نکن قرار بریم دیدن یکی از دوستای من
_واسه چی؟
_همینجوری واسه آشنایی
_جوابی ندادم
-سوگند پاشو حاضرشو
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_72
مادرم بود نگاش کردم چهره اش گرفته بود تو نگاش چیزی بود که منو وادار کرد تا مثل یک بره ی رام برم سمت اتاقمو حاضر شم
سوارماشین که شدیم تا چند دقیقه هیچ حرفی بین ما ردوبدل نشد
خواهش میکنم اینجوری برام قیافه نگیر تو که اینجوری روتو ازم برمیگردونی دلم میگیره
برگشتم ونگاش کردم
_سوگند جان مادرت پیش دوستم آبرو داری کن باشه؟
_جوابشو ندادم
_باشه سوگند؟
باسرم گفتم باشه ودوباره بیرون رو نگاه کردم دیگه چیزی نگفت رسیدیم
دم در یه آپارتمان۸ طبقه .پیاده شدیم زنگ طبقه ی هشت رو زدیم
هر طبقه ۲ واحدبود بجز طبقه ی هشت که یک واحد بود برای همین نسبتا بزرگ بود
زنگ رو که زدیم پسری دروباز کرد قیافه ی معمولی داشت.تیپش خیلی امروزی ویه کوچولو جلف بود داخل خونه شدیم سالن خونه تقریبا خالی بود وبجز چند تا مبل که یه گوشه بود و کنار اونم یه میز کامپیوتر بود چیز دیگه ای دیده نمیشد وسایل آشپزخانه هم خیلی مختصر بود در کل هیچ شباهتی به یک خانه ی مسکونی نداشت در یکی از اتاقها باز شد ودختری داخل سالن شد دانیال گفت:دوستم شهرام وهمسرش ژینوس خانم
و ایشونم همسر بنده سوگند خانم
ژینوس آرایش تندوزننده ای کرده بود.یه تاپ دامن پوشیده بود و موهای بلند شرابی رنگشو باز گذاشته بود
ژینوس اومد جلو و با من دست داد ولبخند تصنعی زد
از آشناییتون خوشبختم
به زور گفتم :منم همینطور
-دانیال خان نگفته بودن همسر خوشگلی مثل شما دارن از لحنش میشد فهمید که داره طعنه میزنه چون حتما به نظر اونم من اصلا به دانیال نمیخوردم
یه ان عصبانی شدم :تودلم گفتم دختره ی ایکبیری من اگه قد تو آرایش میکردم الان شده بودم خود آنجلینا جولی.
ولی جوابشو ندادم . به جای من دانیال جواب داد:ژینوس خانم یادتون رفت بگین ماشاالله
ژینوس:آخ ببخشید یادم رفت ببخشید که ما اینجا اسپند نداریم براش دود کنیم
_عیب نداره خودم تو خونه براش دود میکنم هر روز یه بار اینکارو میکنم
امروز میکنمش دو بار
وااااا...یعنی شما میگید چشم من شوره
_من همچین جسارتی نمیکنم من بقیه آدم ها رو میگم یهو دیدی خانممو نظر میکنن بعدیه بلا ملایی سرش میاد من بدبخت میشم
ژینوس عصبی صورتشو برگردوند ورفت سمت اشپزخونه:من میرم شربت بیارم
_دلم خنک شد که دانیال جوابشو داد
_بفرمایید بشینید
چند دقیقه شهرام ودانیال باهم گپ دوستانه زدند ژینوس هم هر از گاهی وارد بحث میشد ولی من ساکت نشسته بودم
دانیال:خوب دیگه بهتر بریم سر اصل مطلب شهرام خان برنامه ی ما رو چیدی؟کی ها باید مزاحم شما شیم
این چه حرفیه .شما روزهای پنجشنبه وجمعه از ساعت پنج تا نه شب تشریف میارین
پنجشنبه و جمعه؟حال نمیشه یه کم ساعتو بکشی جلوتر ما رو اصولا برا شام دعوت میکنن باید سر وقت آماده شیم
شهرام بلند شد و رفت به کاغذی که روی میز بود نگاهی انداخت وگفت
-سه تا هفت میتونی؟
دانیال نگاهی به من انداخت ولی من که کلا نمیدونستم قضیه چیه مثل منگ ها نگاش کردم
-فعلا تو بنویس سه تا هفت اگه بعدا جور نشد بهت خبر میدم
-باشه فقط اگه خواستی تایمو عوض کنی تا سه شنبه بهم خبر بده
-باشه
دانیال از جاش بلند شدو گفت:بهتر ما دیگه زحمت و کم کنیم شمام به کارو زندگیتون برسین
_من هنوز مات ومبهوت نشسته بود
دانیال دستشو دراز کرد سمتم:عزیزم بریم
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#حکایت
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت ای پدر فرمان تراست، نگویم ولکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟
گفت تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.
مگوی انده خویش با دشمنان
که لا حول گویند شادی کنان
گلستان,باب چهار,فواید خاموشی
#سعدی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚دست کسی را توی حنا گذاشتن
( این ضرب المثل را در بارهی کسی به کار میبرند که وسط کاری تنها گذاشته شده باشد یا در وضعیتی قرار گرفته باشد که هیچ کاری از او بر نیاید).
در گذشته که وسایل آرایش و زیبایی به فراوانی امروز نبود، مردان و زنان دست و پا و سر و موی و گیسو و ریش و سبیل خود را حنا میبستند و از آن برای زیبایی و پاکیزگی و گاه برای جلوگیری از سردرد استفاده میکردند.
برای این کار، مردان و زنان به شاهنشین گرمابه، یعنی جایی که پس از خزینه گرفتن در آن جا دور هم مینشستند، میرفتند. دلاک حمام حنا را آب میکرد و نخست موی سر و ریش و سبیل و گیسوی آنان را حنا میبست و سپس دست و پایشان را حنا میگرفت یا توی حنا میگذاشت.
شخص حنابسته ناگزیر بود که ساعتها در آن گوشهی حمام از جای خود تکان نخورد تا رنگ، خودش را بگیرد و دست و پایش خوب حنایی شود. در این چند ساعت آنان برای آن که حوصله شان سر نرود با کسانی که مانند خودشان دست و پایشان توی حنا بود باب گفت و گو را باز می کردند و از هر دری سخن میگفتند. حمامی هم در این مدت از آنان با نوشیدنیهای خنک کننده (که به آن ها "تبرید" میگفتند) مانند آب هندوانه و انواع شربت پذیرایی میکرد و چون آنان قادر به انجام هیچ کاری نبودند خود حمامی این نوشیدنیها را بر دهان آنان میگذاشت تا بنوشند و کمبود آب بدنشان را جبران کنند.
این حالت که در آن شخص حنا بسته قادر به انجام هیچ کاری نبوده است بعدها رفته رفته از چهاردیواری حمام بیرون آمده و در بین مردم به صورت ضرب المثل درآمد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزی یک کشتی پر از عسل در ساحل لنگر انداخت وعسل ها درون بشکه بود...
پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت: از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت...
سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد
آن مرد تعجب کرد و گفت: از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی؟
تاجر جواب داد: ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم...
پروردگارا...
کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمق اند،
خودت به اندازه ی سخاوتت
بر من و دوستانم عطا کن
که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم...
آرزوهايتان را به دستان خدا بسپارید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662